مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: ۳۷
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
«فإن قلت: إذا كان العنوان معلوما، فالمأمور به معلوم بوجهه؛ و إن لم يكن معلوما بكنهه و مطلقا و من جميع الجهات، فلا بدّ من الاحتياط في تحصيله، كما إذا أمر بالكلّي و شكّ في فرديّة الفرد له.
قلت: مرجع الشكّ في كميّة العنوان، إلى الشكّ في كون العنوان المأمور به الذي تعلّق الأمر بإيجاده بإيجاد معنونه، هو الناهي في مرتبة من النهي مثلا أو في مرتبة أعلى منها، فهو- أي العنوان المأمور به- مردّد بين عنوانين ينطبق أحدهما على الناقص و الآخر على الزائد و فيه تجري البراءة، لأنّ المأمور به بنفسه مردّد بين الأقلّ و الأكثر، أي بين أن يكون عنوانا ينتزع من الأقلّ و عنوانا ينتزع من الأكثر؛ و هذا بخلاف ما علم فيه العنوان المأمور به مفهوما و صدقا، و شكّ في مصداقه للشّبهة الموضوعيّة؛ فإنّه مورد للاحتياط؛ و كذا ما أمر فيه بالمسبّب و شكّ في تحقّق سببه المغاير له وجودا و أمرا؛ فما نحن فيه أشبه باشتباه العنوان المأمور به مفهوما بين الأقلّ و الأكثر. هذا كلّه على تقدير كون الجامع على الصحيح ما وجّهنا تحصيله فيما سبق، وجه اختياره، و إن قيل بأولويّة البراءة أو تعيّنها على سائر الوجوه»[۱].
استاد: یک عبارت بود. شما هم فرمودید که به دستخط حاج آقا نگاه کنم. من یادم رفت این کار را انجام بدهم. حالا که نگاه کردم، اینگونه بود. آن ویرگولی که عرض شد «و فیه، والقاعدة تقتضی». در خط حاج آقا بعد از «و مأمورٌبه»، «و فیه» قرار نگرفته است. ایشان با یک فاصلهای، «واو» آوردهاند و با یک فاصلۀ قشنگ «فیه فالقاعدة». امّا آن در دفتر دویست برگی که آن مستنسخ محترم، همان خط را استنساخ فرمودند، ایشان قشنگ بعد از «مأمورٌبه» نقطه قرار داده است و با فاصلهای معتنا به، نوشته «و فیه فالقاعدة». یعنی «و فیه» را به قبل نچسبانده است.
شاگرد: اصلاً نقطه گذاشته است.
استاد: بله. «فی محصّل المأموربه» نقطه، بعد با یک فاصلهای خوب «و فیه» را به «فالقاعدة» چسبانده است. معلوم میشود که مستنسخ هم همانطوری که من عرض کرده بودم، ایشان فهمیده بوده است. «فالقاعدة» هم مانعی ندارد. گاهی «فاء» را بر سر آن اوّلی در نمیآوریم.
شاگرد: با این حساب، پس حاج آقا این را دیده بودند و …
استاد: البته حاج آقا، خیلی بنای بر ویراستاری و این قبیل کارها را نداشتند. گاهی دیگر در آنجایی که غلط بود یا مثلاً زمانی هم که غلط بود، اگر حال ایشان اقتضاء میکرد، بیان میکردند. گاهی هم بی حال بودند و میدیدند که دیگر حالی که باید بلند بشوند و قلم بردارند و بیاورند، قلم حاضر نبود… . میگوییم یک کسی بنایش بر این بوده است که تصحیح کند. ایشان چنین بنایی را نداشتند؛ ما یک هم بحثی داشتیم، ایشان یک مطلبی را میخواند، گاهی میشد که یک شکلی میخواند که درست نبود. خُب، با هم مباحثه میکردیم دیگر. مثلاً یک کلمهای را میگفتم که ایشان میدید درست گفتهام. ایشان میگفت شنونده باید عاقل باشد. میگفتم این هم که نیست. حالا دیگر این مشکل را داریم. لذا شما، باید «إن قلت» من را بشنوید؛ حالا دیگر حاج آقا میفرمودند که اگر در یک جایی، مستنسخ مسامحه کرده است، خود خواننده باید عاقل باشد؛ حالا من دیگر جایی را یادم نیست که آیا باز هم چیزی بود که من باید دستخط حاج آقا را نگاه کنم یا نه. حالا متن را میخوانیم. اگر شما یادتان آمد بفرمایید که برگردیم.
استاد: امّا «فإن قلت». «فإن قلت: إذا كان العنوان معلوما، فالمأمور به معلوم بوجهه؛ و إن لم يكن معلوما بكنهه». دوباره امروز این حرف را داریم. در اینجا آقایان مستنسخین اینگونه حس کردهاند که «إن» تفصیلیّه است. «إن کان»، «و إن کان» و حال اینکه این «واو»، واوِ وصلیه است. «و إن» یعنی «ولو»، نه اینکه اگر اینگونه است و اگر آنگونه است. برای تنویع و تقسیم نیست.
شاگرد: ابتدای مطلب هم «إن کان» نیست، بلکه «إذا کان» است.
استاد: بله، این هم مؤیّد برای اینکه آن طوری که تصوّر کردهاند نمیباشد؛ خلاصه اینکه در اینجا نقطه ویرگول گذاشتهاند که به نظرم در اینجا درست در نمیآید.
شاگرد: “کاما” میتواند باشد.
استاد: بله. چون جور در نمیآید. پس عبارت این است «إذا کان العنوان معلوماً فالمأموربه معلومٌ بوجهه و إن لم یکن معلوماً بکنهه و مطلقاً و من جمیع الجهات، فلا بدّ من الإحتیاط فی تحصیله، کما إذا أمر» مولی «بالکلّی و شکّ فی فردیّة الفرد له». این «إن قلت» دارد احتیاط و قاعدۀ اشتغال را جا میاندازد. میگوید خلاصه، در مأموربه وقتی که امر بهعنوان اصابت کرده است، فعلیّت و تنجّز امر از ناحیهی مولی تمام است و در تنجّز امر از ناحیهی مولی کافی است که معلومیّت بالإجمال آن محقق باشد. میدانید که مولی صلات را خواسته است. اینکه دیگر مشکلی ندارد. اینکه شما کنه آن را نمیدانید و نسبت به تفصیل آن بیخبر هستید، خُب، مشکلی ندارد. به هر حال میدانید که این معلوم بالوجه که عنوان است، مولی این را از شما خواسته است. خُب، وقتی که مولی از شما خواسته است، خُب، این تکلیف آمد. شما هم باید مطمأن بشوید که این تکلیف را تماماً اداء کردهاید؛ این، توضیح اشتغال است. بهخصوص در اقل و اکثر ارتباطی که محل بحث ما هست.
شبههی مهم در اصول برای احتیاط دارد و مخصوصاً با آن چیزهایی که پارسال یا همین امسال راجع به آن صحبت کردیم، در رابطه با انواع ارتباط بود.
شاگرد: پارسال بود.
استاد: بله، واقعاً اینگونه است که در بسیاری از موارد ارتباطات، ما را به دوران بین شرط و مانع میرساند. یعنی در آنجایی که ارتباط، مهم باشد، همبافتهای باشد که بهعنوان یک واحد، خودش را مطرح کند، مثل مترهایی میماند که میگویند پنج متر جلو برو، سه متر پایین برو که دراینصورت به گنج میرسید.
شاگرد: متباینین میشوند.
استاد: بله، متباینین هستند. یعنی نمیشود بگویند وقتی که شک داریم که شش متر باشد، حالا احتیاطاً شش متر برو. اگر در اینجا احتیاطاً شش متر بروم، اصلاً درست نمیشود. شش، مانع است. نه اینکه فقط شک دارم که متر ششمی، شرط است یا نه. شک دارم که شرط است یا مانع. یعنی یا باید حتماً شش تا بروم که به گنج برسم. یا باید حتماً شش متر را نروم و باید پنج متر بروم که به گنج برسم. انواع ارتباط خیلی مهم بود. ولو در آنجا عرض کردم که خُب، ما در این امور، اوّلاً یک چنین چیزی را نداریم. ثانیاً یک قاعده و ضابطهای را پایه ریزی کردیم. در موارد شک، اینگونه نیست. ما در آنجایی که دوران بین مانعیّت و شرطیّت است، حساب دیگری را دارد که صاحب کفایه هم از چیزهایی که آخرین حرف صحیح و اعم بود و آوردند، همین مطلب بود و حال آنکه خیلی سزاوار است این مطلب را در اوّل کار بیاورند. این از آن مطالبی است که در آخر کارِ بحث صحیح و اعم آمده است، این بهترین چیز است برای اینکه در ابتدای بحث، ذهن شخص را به این نکات متوجه بکنند.
پس عبارت به این صورت شد که «إذا کان العنوان معلوماً» میدانیم که مولی فرمود «صلّ». «فالمأموربه» که صلات است «معلومٌ بوجهه». یعنی مأموربه فی الجمله معلوم است که همان عنوانی است که میدانیم امر به آن شده است. «وجه»، حالا باز دوباره در بحثهای منطق نرویم. به هر حال مفاهیم، انواع و اقسامی را دارند. بعضی از مفاهیم، مفاهیم یک وجهی هستند. بعضی دیگر دو وجهی هستند و بعضی از مفاهیم، چند وجهی هستند. این را چند بار عرض کردهام. مفاهیم بدبهی مثل وجود، عدم، اینها مفاهیم هستند که یک وجهی هستند. یعنی فقط یک مقابل دارند. هر مفهومی که یک وجهی است، ابده المفاهیم است. هر مفهومی که تعریف ناپذیر است، آن مفهومی است بیش از یک وجه ندارد. وجود، عدم. اگر این مقابله را فهمیدید، معنا را هم فهمیدهاید. اگر نفهمیدید هم نفهمیدید. ممکن نیست که این مقابل را برای شما بیایند و بازتر بکنند. این مقابله، دیگر بازتر شدن ندارد. یک مفهوم با مقابله است. حقیقت آن را نمیخواهم بگویم. خود مفهوم اینگونه است. امّا مفاهیمی هستند که ذو وجوه هستند. وقتی در منطق به شما میگویند که انسان را تعریف کنید، میگویید «جوهرٌ جسمٌ نامیٍ حساسٌ»، میبینید که هر مفهوم از آن، یک مقابل دارد. هر مفهومی از آن، دارد یک وجهی از آن را بیان میکند. انسان، ذو وجوه میشود؛ صلات هم به همین صورت است. شما ببینید، چقدر چیزهای مختلف میتواند در آن دخالت بکند. مثل وجود و عدم و وحدت و کثرت نیست که آنطور مفاهیم متقابلینی باشد که «لا ثالث لهما» باشد.
برو به ۰:۰۸:۳۹
میفرمایند «معلومٌ بوجهه»، یعنی یکی از وجوه آن. «و إن لم یکن معلوماً بکنه مفهوم و مطلقاً و من جمیع الجهات»، اینها عبارات توضیحی است و عطف تفسیری میباشد. «کنه» و بهطور مطلق و همهی جهات و اینها، اینگونه نیست. «فلا بدّ من الإحتیاط فی تحصیله». چارهای نداریم که در تحصیل این عنوانی که خلاصه، «بوجهه» معلوم است و علم به مأموربه تعلّق گرفته است، احتیاط بکنیم «کما إذا أمر بالکلّی و شکّ فی فردیّة الفرد له». کلّیای را از من خواستهاند. مثلاً گفتهاند که یک درهمی از نقره بیاور و در اینجا حاضر کن. یا مثلاً فلان معجون طبّی را بیاور. یعنی کلّیِ معلوم. من یک فردی را میآورم که نمیدانم آیا این فرد، فرد آن کلّی هست یا نیست. آیا دراینصورت، برائت ذمه حاصل میشود؟ نه. کلّی، معیّن است. میخواهیم معلومیّت را مثال بزنیم. برای معلومیّت میفرمایند کلّی. امر به کلّی شده است و کلّی هم معلوم است. من نمیدانم که آیا این فرد، مأموربه مولی را میآورد یا نه. خُب، باید احتیاط بکنم. «قلت». جواب، مطلب مهمّی است. حل کردن این شبههی لزوم احتیاط در اینگونه از موارد است. «قلت: مرجع الشکّ فی کمیّة العنوان إلی الشکّ فی کون العنوان المأمور به الذّی تعلّق الأمر بإیجاده بإیجاد معنونه، هو الناهی فی مرتبة من النهی مثلاً أو فی مرتبة أعلی منها». میفرمایند که درست است که عنوان، بوجهه معلوم است و ما شک داریم. امّا اگر شک به خود این عنوان و خود مأموربه بازگردد، شک ما در نفس تکلیف مولی خواهد بود. شک در انبساط تکلیف داریم. بنابراین «مرجع الشکّ»، میخواهند یک شکّی را که شما در محصّل برده بودید، ایشان از محصّل خارج کرده و در نفس مأموربه ببرند. اساس حرف این است. مرجع شک در کمیّت عنوان به چه است؟ به شک در این است که این عنوان مأموربهی که امر، «تعلّق بإیجاده بإیجاد معنونه»، امر مولی به ایجاد این عنوان تعلّق گرفته است که چگونه آن را ایجاد بکنم؟ به اینکه معنون آن را ایجاد بکنم، «هو الناهی فی مرتبة من النهی مثلاً» آیا ناهی از فحشاء با نه جزء است یا اینکه دهمی هم نیاز است؟ «أو فی مرتبة أعلی منها» مرتبه نهی از آنکه مثلاً باید ده جزء باشد که مرتبۀ بیشتری دارد. «فهو أی العنوان المأمور به»، خود عنوان «مردّدٌ بین عنوانین ینطبق أحدهما علی التسعة مثلاً ناقص و الآخر علی العشرة» که زائد است «و فیه تجری البرائة» در اینجایی که ما در نفس تکلیف مولی بین نه تا و ده تا شک داریم، برائت جاری میشود. «و فیه تجری البرائة. لأنّ المأموربه»، چه جوابی میدهند؟ «بنفسه». این «بنفسه» اساس جواب است. «لأنّ المأموربه بنفسه مردّد» نه به «محصّله و ما یوجده» که ما بگوییم حالا نمیدانیم که آیا آمد یا نیامد. خودش مراد بوده است. وقتی که خودش مراد است، پس دیگر برائت جاری میکنیم. ما از ناحیهی مولی شک داریم. و لذا مجاز به اجرای برائت هستیم. «لأنّ المأموربه بنفسه مردّد بین الأقل و الأکثر، أی بین أی یکون عنواناً ینتزع». باز کلمۀ «ینتزع» از آن چیزهایی بود که قبلاً بر روی آن تأکید کردند. صاحب کفایه هم بر روی آن تأکید کردند. صاحب کفایه با همین «ینتزع»، جواب شیخ انصاری را دادند. اگر در خاطرتان شریفتان باشد، قبلاً راجع به اینها صحبت کردیم. شیخ، عنوانِ بسیط میگرفتند و میگفتند که چارهای برای این نداریم. صاحب کفایه گفتند نه، عنوانی که آن، محصّلش باشد با عنوانی که منتزع از آن باشد، تفاوت میکند. و لذا میفرمایند «بین أن یکون عنواناً ینتزع من الأقلّ و عنواناً ینتزع من الأکثر و هذا بخلاف ما علم فیه العنوان المأموربه مفهوماً و صدقاً». حرف شما که در «إن قلت» بود، آنجایی است که «علم فیه العنوان المأموربه» هم مفهوم آن روشن است و هم مصداق آن. فقط ما شک کنیم که آیا این فرد، فرد آن هست یا نیست. در ایجا درست است و که برائت جاری بشود. مثلاً مفهوم رکوع برای ما روشن است. الآن من یک کاری کردم که نمیدانم آیا این کار من، رکوع بود یا نبود. نه صدق کلّیِ رکوع. من در ایجا باید بگویم که رکوع محقق نشد. من نمیدانم که آیا آن چیزی که مولی از من خواسته است را انجام دادم یا نه. در اینجا باید احتیاط کنم. «و هذا بخلاف ما علم فیه العنوان المأموربه مفهوماً و صدقاً و شکّ فی مصداقه»، مصداق خارجی آنکه ما آوردیم «للشّبهة الموضوعیّة». برای اینکه آیا این، مصداق آن هست یا نه. «فإنّه مورد للاحتیاط». من نمیدانم که آیا فرد مأموربه مولی را آوردهام یا نه، امّا شک از ناحیهی کارِ من است. من در امرِ خارجی شک دارم، نه در نفس مأموربه امر مولی که در آنجا بتوانم برائت جاری بکنم. «فإنّه مورد للاحتیاط». خُب، این یک مورد، شک، شبههی موضوعیّه باشد. یک مورد هم شکّ در محصّل باشد. مولی فرموده است که من، حالت روحی طهارت را از تو میخواهم. خُب، خودت میدانی که باید بروی و وضو بگیری. خُب، اگر در آنجا هم شک بکنم، ولو اینکه شک، شبههی مصداقیّه نیست، امّا باز شک در محصّل است. آنجا هم باید احتیاط بکنم. چرا؟ چون مأموربه مولی که حصول طهارت نفسانیه است، روشن است. من در محصّل آن است که شک دارم. من باید کاری را انجام بدهم که قطعاً بدانم آن حالت را آوردهام. و لذا میفرمایند. «و كذا ما أمر فيه بالمسبّب و شكّ في تحقّق سببه المغاير له وجودا و أمرا». «توضئ» با «تطهّر» دو تا میشود اگر طهارت را آن حالت روحی طهارت در نظر بگیریم و «ما حصل من الوضؤ» در نظر بگیریم. خُب، حالا که اینطور شد «فما نحن فیه» یعنی در آنجایی که عنوان صلات، خود مردّد بین تسعه و عشره است، «أشبه باشتباه العنوان المأموربه» خودش «مفهوماً». نه سبب و مسبّب است و نه شبهۀ مصداقیه است. خود مفهوم است که مردّد است. «المأموربه مفهوماً بین الأقلّ و الأکثر»؛ البته اینجا ممکن است که سؤالات مختلف پیش بیاید. چون سابقاً خیلی راجع به اینها صحبت شده است، من دیگر سریع رد شدم. چون اینها مکرّر تکرار شده بود.
شاگرد: شبههی موضوعیه، مورد علم اجمالی است یا اینکه نه؟
استاد: نه، اصلاً ربطی به علم اجمالی ندارد. اینکه یکی از موارد شبههی موضوعیّه، علم اجمالی است، درست است. امّا این چیزی که الآن ایشان میگویند، ربطی به علم اجمالی ندارد. مولی من را امر به یک کلّیای کردم است که روشن و واضح است. نمیدانم آن چیزی را که من آوردهام، آن چیزی که او خواسته است، هست یا نیست. مثلاً مولی فرموده است که یک شربتی از گلاب بردار و برای من بیاور. نه مفهوم گلاب برای من مبهم است و نه صدق آن. یعنی عرف در صدق آن شک ندارد و برای عرف، یک چیز روشنی است.
شاگرد: علم اجمالی نسبت به اصل تکلیف ندارم. امّا در اینکه آیا این فرد، اجمالاً جزء این است یا جزء آن.
استاد: احسنت. فرد. امّا من شک دارم. یعنی الآن یک چیزی را آوردیم که نمیدانیم گلاب است یا نیست. یعنی خود عرف در موضوع آن شک میکند.
شاگرد: یعنی علم اجمالی دارم که این است یا آن است. خلّ است یا خمر است.
استاد: اصلاً نیازی نیست که علم اجمالی را مطرح کنیم. آن چیزی را که ایشان میگویند، اصلاً نیازی به علم اجمالی نیست. ولو شما میتوانستید علم اجمالی را فرض بگیرید. امّا فرمایش ایشان در اینجا، نیازی به فرض گرفتن علم اجمالی ندارد. ایشان میفرمایند که مولی یک کلّیای را از ما خواسته است. گفته است که مثلاً «احضر هنا شربةً من الزعفران». خُب، عرف نه در مفهوم شربت زعفران شک دارند و نه در مصداق آن. مثل غنا نیست که خود عرف در مفهوم آن مردّد باشند که چه چیزی را معنا بکنیم. بلکه یک مفهومی است که روشن است. مفهوماً و صدقاً واضح است. امّا حالا بخصوصه یک شربتی را آوردهاند که نمیدانیم زعفران است یا نیست. ما هستیم که نمیدانیم نه اینکه او… . حاج آقا میفرمایند که در اینجا، جای احتیاط است. چرا؟ چون امر به یک کلّیای شده است که مثلاً این شربت را بیاور، امر هم روشن است. در شبههی موضوعیّهی مصداقیّه، من نمیدانم که این، آن شربت هست که یا نیست. اینجا باید قطع کنم که مأموربه مولی را آوردهام. پس احتیاط میکنم.
شاگرد: به خلاف جایی که میگویند شربت زعفران بیاور. شک میکنیم که شربت زعفران، گلاب هم دارد یا ندارد. در مفهوم شربت زعفران است که شک داریم.
استاد: بله. یعنی خود عرف نداند و مردّد باشد. این حرف دیگری است.
شاگرد: آنجایی که میفرمایند شبهات موضوعیه، نیازی به تفحّص ندارد، به ذهن امثال بنده میرسد که خُب، اگر برائت را جاری کنیم، فرقش با اینگونه از موارد در چیست؟
استاد: فرقش این است که اگر شبههی موضوعیه در متعلّق المتعلّق باشد که تکلیفی میآورد، ما نباید بهدنبال آن برویم. حرمتی و وجوبی را میآورد . امّا اگر شبههی موضوعیّه، نفس کارِ خود من باشد. در آنجا باید احتیاط کرد و جای احتیاط است. الآن میگویند که آیا مثلاً خمری در اینجا هست که ما از آن اجتناب بکنیم یا نه؟ میگویند که لازم نیست که بگردید. من اگر بگردم میفهمم. لازم نیست شما بگردید تا بفهمید. این را فحص در شبههی موضوعیه میگویند که نیاز هم نیست فحصی صورت بگیرد. امّا یک وقتی است که به من امر کردهاند که یک لیوان خمری را در اینجا بیاور. اینجا بگویم شبههی موضوعیه است و فحص که لازم نیست. یک چیزی را هم که مشکوک الخمریّه هست را هم بیاورم. اصلاً ربطی به آن ندارد. اینجا به من امر کردهاند که اینچنین موضوعی را بیاور. اینجا، شبههی موضوعیه، جایی است که باید در آن احتیاط بشود.
شاگرد: من باید از عهدۀ تکلیف خارج بشوم.
شاگرد۲: آنجا فرمودید متعلّق المتعلّق. در اینجا فرمودید که چه؟
استاد: در آنجا تکلیف، تعلّق میگیرد به یک چیزهایی که متعلّق المتعلّق اجتناب و وجوب است. آن متعلّق المتعلّق، موضوعاً مشتبه است. آیا لازم است که من بهدنبال آن بروم؟ نه. البته منظور من در شبهات بدویه است. نه، لازم نیست. امّا گاهی است که به من امر کردهاند که یک موضوعی را بیاورم. من به جایش، بیایم و یک مشتبه موضوعی را بیاورم. اینجا که صحیح نیست بگویم فحص نیازی نیست. اینجا باید احراز بکنم که موضوع را آوردهام.
شاگرد: پس یعنی فرقش در شبههی بدویه و غیربدویه میشود؟
برو به ۰:۱۹:۴۹
استاد: نه. اصلاً ربطی به هم ندارند. دو باب است.
شاگرد: فرقشان بین شبههی بدویه و غیربدویه میشود؟
استاد: آیا منظور شما از غیربدویه یعنی علم اجمالی؟
شاگرد: نه، حالا علم اجمالی نه.
استاد: خُب، باید روشن بفرمایید. من همین را عرض میکنم. این چیزی که الآن مقصود ایشان است، ربطی به علم اجمالی ندارد.
شاگرد: نه. من کاری به آن ندارم. میگویم که تکلیف آمده است. شک در این است که با این فرد، امتثال حاصل میشود یا نه.
استاد: احسنت. در اینجا جای احتیاط است. در اینجا نمیشود بگویند که شبههی موضوعیه، فحص نمیخواهد. من شک دارم که این چیزی را که آوردهام، موضوعاً، مصداق آن چیزی که از من خواستهاند هست یا نه؟ باید احراز بکنم که آوردهام. امّا یک موضوعی هست که تکلیفی به آن تعلّق میگیرد. من نمیدانم که آیا آن در اینجا هست که آن تکلیف، گردنگیر من بشود یا نه؟ در اینجا میگویند که نیازی به فحص نیست. به عبارت دیگر، عدم فحص برای به فعلیّت نرسیدن تکلیف است. امّا تکلیفی که به فعلیّت رسیده و یک مأموربهی را قطعاً بر گردن من منجّز کرده است، اینجا باید حتماً موضوعی را بیاورم که محرز باشد که مصداق آن مأموربه است.
شاگرد: یعنی درواقع درجاییکه احراز تکلیف به احراز موضوع باشد، فحص لازم است.
استاد: بله. اصلاً اسم آنجا هست که شبههی موضوعیّهای که فحص نمیخواهد.
شاگرد: امّا جایی که تکلیف محرز هست، امّا اتیان آن، متوقّف بر احراز موضوع است، در آنجا نیاز به احتیاط است.
استاد: مشتبه موضوعی، کفایت در امتثال نمیکند.
شاگرد: ظاهراً ما در اینجا، دو تا تکلیف داریم. یکی تکلیف به اصل صلات که ظاهراً مستشکل دارد این را بهعنوان آن تکلیفی که روشن است دارد میگوید، که ما یک تکلیفی را به صلات داریم که نمیدانیم صلات، چه اجزایی را دارد و چه فردی از این صلات، این تکلیفی که برای ما روشن است، محقق میشود. نماز با نه جزء است یا با ده جزء؟ یعنی با این تقریر، احتیاط درست در میآید.
استاد: این تقریری که فرمودید، حرف شیخ در مطارح الأنظار است. صاحب کفایه هم این مطلب را بهصورت مفصّل آوردهاند. شیخ میگویند صلات که خُب، یعنی نماز. میدانیم که باید نماز بخوانیم. امّا نمیدانم که نه جزئی باشد یا ده جزئی. اگر نه جزء را آوردم، نمیدانم که صلات را آوردهام یا نه. پس باید بهگونهای عمل بکنم که یقین به برائت ذمه حاصل کنم. و لذا آن فرضی را که من عرض کردم مشکل میشود، گاهی من نمیدانم که اگر سوره بخوانم، نمازم باطل شد یا اگر نخوانم، نمازم باطل میشود. اگر اینگونه باشد باید دو تا نماز بخوانم. جالب این است که در اینجا نمیشود گفت که احتیاط بکنم. احتیاط آن به تکرار است. خُب، همینطور است. این را شیخ فرمودند؛ آن چیزی را که صاحب کفایه جواب دادند این است. ایشان میگویند این حرفی را که شما میزنید برای این است که این افعال نماز، آن عنوان را بیاورد. اگر میگوید تکبیر و قرائت و رکوع و…، نماز را میآورد، میگویید خُب، من اینها را آوردهام و نمیدانم که نماز آمد یا نه. امّا اگر آن عنوان، منتزع از همینها است، من همینها را نگاه میکنم و از آن، صلات انتزاع میکنم. خُب، خود پس خود اینها برای من بین نه جزء و ده جزء مشکوک هستند. خُب، چرا نتوانم نسبت به جزء دهمی برائت جاری کنم؟ صلات، منتزع از نفس این اعمال است نه حاصل شدۀ از تحقق این عناوین. حاصل و متحصّل، سبب و مسبب، محصّل و متحصّل نیستند. بلکه منتزع و منتزعٌ منه هستند. خُب، عنوانی که منتزع از نه تا و ده تا است، شما شک دارید که نه جزء یا ده جزء. خُب، شما در نفس امر مولی شک دارید. در نفسِ مأموربهی که مولی به شما گفته است شک دارید. میگویید من امر مولی را بیش از این نمیدانم.
شاگرد: درست میفرمایید که شک ما بین نه جزء و ده جزء است، امّا در کنار این، یک مطلب یقینی را داریم. ما که دیگر نسبت به امر به صلات که شک نداریم. یعنی لزومی ندارد که ما الآن محصّل و متحصّل را هم بگیریم.
استاد: بله درست است. قبلاً راجع به اینها صحبت کرده بودیم. ولی وقتی که ما در مبدأ آن برائت جاری کردیم، ما الآن یقین داریم. من میگویم که در جزء دهم، برائت جاری میکنم. یقین دارم که نمازی را میخواهم. برائت در جزء دهمی جاری میکنم. به ضمیمۀ برائت، الآن این نهمی، قطعاً نمازی است که از من خواستهاند. خیلی از اوقات، اصل میآید و چه کار میکند؟ اصل سبّبی و مسبّبی یا اصلی که موضوع برای چیزهای دیگر درست میکند، یک هنگامهای در اصول است. اگر در اقل و اکثر استقلالی مثال بزنم روشنتر میشود. من الآن نمیدانم که زید از من ده تومن طلب دارد یا نه تومان. آیا در اجرای برائت در آنجا اشکال وجود دارد؟
شاگرد: نه.
استاد: چرا اجرای برائت اشکالی ندارد؟ چون میگویید که نه جزء که مسلّم است. جزء دهمی را هم نمیدانم. لذا برائت جاری میکنم. میگوییم خُب، اصل دینی را که شما میدانستید. شما از کجا میگویید که آن نه جزء معلوم است؟ میگوییم به ضمیمۀ برائت. من میدانستم که یک دینی را به زید دارم. وقتی که در جزء دهمی برائت جاری کردم، حالا قطع دارم که آن چیزی که میدانستم، دیگر الآن به ضمیمهی برائت، اتیان شده است.
شاگرد: منجر به قطع که نمیشود. ما از باب اینکه حکم دین، یک حکم انحلالی است، وجوب پرداخت آن به تعداد دراهم منحل میشود، نه درهم است یا ده درهم. پس ما نه یا ده تا وجوب پرداخت داریم. پرداخت نه جزء از آن بر ما قطعی و منجّز است. نسبت به یکی از اینها شک داریم. در اینجا منجر به قطع نمیشود.
استاد: اگر منجر به قطع نمیشود، پس شما در اینجا قاعدۀ اشتغال را چگونه جواب میدهید؟ میگوید اشتغال یقینی، برائت قطعی میخواهد.
شاگرد: چون اشتغال یقینی، بعد از علم به حکم است. ما به وسیلهی برائت، علم به ده درهم را برداشتیم. ما علم نداریم که باید ده درهم پرداخت کنیم.
استاد: خُب، در اینجا هم الکلام الکلام.
شاگرد: اشتغال یقینی، احتیاج دارد که قبلاً یک اشتغالِ یقینیای پدید آمده باشد. ما که یقین نداریم. چون بههرحال وقتی که ما برائت جاری میکنیم، با جریان اصل برائت که احراز واقع نمیشود.
استاد: من یک مثال برای اماره بزنم. شما میگویید که من شک دارم که آیا سوره در نماز، واجب است یا نیست. فرض هم بر این است که مثلاً خبر واحد هم حجّت است. بعد میگویید یک خبر صحیح السند تام الحجیّهای میآید و میگوید سوره در نماز واجب نیست. شما از کجا میگویید برائت یقینی از اشتغال یقینی حاصل شد و حال آنکه خبر صحیحِ حجّت، قطع نیست؟ چه بیانی دارید؟
شاگرد: میگویید قطعاً میدانستیم که باید نماز به جا بیاوریم. الآن هم که قطع ندارید حالا که سوره نخواندید، نمازتان درست است. بلکه فقط یک امارهی ظنیّه که حجّت است به شما دارد که سوره در نماز واجب نیست. قاعده به شما میگوید برائت یقینی حاصل کن. چه جوابی میدهید؟ البته جواب این سؤال روشن است. بیانش چیست؟ عین همین مطلب هم در اصل عملی میآید.
شاگرد: میگوییم حجّت داریم بر اینکه سوره دیگر جزء نماز نیست.
استاد: حجّت داریم قبول. امّا قطع داریم به اینکه نماز واجب است. الآن شک دارم و خلاصه نمیدانم صلاتی را که مولی از من خواسته بود را به جا آوردم یا نه. حجّت چه کار میکند؟
شاگرد: در جای قطع مینشیند.
استاد: بله دیگر. یعنی به ضمیمۀ این حجّت، من قطع دارم که الآن دیگر حجّت در مقام امتثال دارم. عین همین کار را هم اصل عملی انجام میدهد. البته اصلِ عملیای که مجرای آن باشد. لذا همین است که سبب نزاع شده است. اگر ما ثابت کردیم که عنوان، منتزع است و نه محصّل، معنون برای او. وقتی که منتزع است، شکّ ما به نفس شکّ در امرِ مولی بازمیگردد. میگوییم که خود مولی به من گفته است وقتی که در امر من شک داری، من به شما اجازه میدهم که بگویی بیش از این چیزی که بر آن حجّت داری، بر گردنت نیست. خُب، میگویم پس مولی به من میگوید بگو جزء دهمی، امرِ من نیست. به اصل عملی است که میگوید بگو جزء دهم، امرِ من نیست. خُب، از طرفی هم میدانستم که باید نماز بخوانم. با نه جزء کفایت میکند. چرا؟ چون با ضمیمهای که خود مولی به من فرمود، و فرمود حالا که در مورد جزء دهمی شک داری، بگو نیست، حالا دیگر من حجّت دارم، میگویم به ضمیمهی برائت، من قطع دارم نمازی را که علم به آن داشتهام را انجام دادهام؛ این مطلب، از آن چیزهایی است که خیلی نظیر دارد. و إلاّ اگر همان بیان شما (یکی از شاگردان) بیاید، خُب، در اماره هم میآید. چون عنوان صلات برای من معلوم است. با یک خبر ظنّی که ولو حجّت است، علم پیدا نکردم که نماز، محقق شد یا نه. روایت صحیح دارد میگوید که سوره را نخوان. خُب، من از کجا میدانم صلاتی را که مولی از من خواسته است را محقق کردهام یا نه.
شاگرد: اینکه میفرمایید ما قطع داریم آن نمازی که ما، علم به آن داریم را انجام دادهایم، عرض من این است که ما فقط قطع داریم به اینکه حجّت داریم که اگر نماز را هم انجام ندادیم، اشکالی ندارد.
استاد: همین دیگر.
شاگرد: ….نمازی که به آن علم داریم را انجام دادیم.
استاد: پس چیزی حاکم بر قاعدۀ اشتغال هست.
شاگرد: بله، چون موضوعاً مقدّم است.
استاد: چطور میگوییم اماره بر استصحاب حاکم است، استصحاب هم بر اصل حاکم است، همین حکومتهایی هم در اینجا هست. یعنی مصبّ برائت، قبل از قاعدۀ اشتغال است. مولی میگوید به اندازهای که علم داری باید اشتغال یقینی پیدا کنید. خُب، حالا میخواهم علمم را تحصیل بکنم. صلات برای من معلوم است. امّا وقتی که شک در نفس مأموربه است، این صلات معلوم هم منحل میشود به اینکه نه جزء از آن معلوم است و نسبت به جزء دهمی آن برائت جاری میشود. پس وقتی که من نه جزء را بیاورم، قاعدۀ اشتغال هم میرود و بیش از این نیست. اینطور نیست که آن علم در آنجا به من تحمیل کند که همه چیز را باید بیاوری. حالا این تا اندازهای است که من میفهمم.
هذا كلّه على تقدير كون الجامع على الصحيح ما وجّهنا تحصيله فيما سبق، وجه اختياره، و إن قيل بأولويّة البراءة أو تعيّنها على سائر الوجوه.
حالا یک نکاتی در این عبارت «قلت» هست که من دیگر از آن گذر کردم. شما هم چیزی نفرمودید. چون خیلی هم تکرار شده بوده است، گفتن آن باعث اطالهی کلام میشود. فقط این عبارت بعدی ایشان را نمیدانم… «هذا کلّه علی تقدیر کون الجامع علی الصحیح ما وجّهنا». حالا در این دفتر دویست برگی، چیزی راجع به «بین الأقل و الأکثر» نیست. «هذا کلّه علی تقدیر کون الجامع علی الصحیح ما وجّهنا تحصیله فیما سبق وجه اختیاره و إن قیل بأولویّة البرائة أو تعیّنها علی سائر الوجوه». این مطلب در دفتر و نسخهی اصلی، صفحهی بیست و پنج آمده است. خُب، الآن این عبارت «وجه اختیاره» را از نظر ادبی به چه شکلی بخوانیم. مثلاً این را بدل از «تحصیله» قرار بدهیم یا مفعول دوّم بگیریم؟ «هذا کلّه علی تقدیر کون الجامع علی الصحیح ما وجّهنا». میگویند اینکه گفتیم بسیط است و شک در نفسِ مأموربه است و منتزع است، بنابراین بود که جامع را براساس قولِ صحیحی، همان چیزی بگیریم که «وجّهنا تحصیله». «تحصیله» در اینجا یعنی اینکه ما، بهدستآوردن آن را توجیه کردیم. نه حاصل و متحصّلی که قبلاً میگفتند. «ما وجّهنا تحصیله فیما سبق، وجه اختیاره». خُب، «وجه اختیاره» بدل از همان «ما وجّهنا» است یا اینکه متعلّق به «وجّهنا» باشد؟
برو به ۰:۳۲:۲۶
شاگرد: مفعول مطلق نوعی… او نیست؟ مثلاً بگویند آن توجیهی که ما در آنجا کردیم. ظاهراً مثلاً توجیهات مختلفی شده است. آن وجهی که خودشان اختیار کردند را دارند اشاره میکنند.
استاد: بله دارند همان را میگویند.
شاگرد: مثل «جلست جلسة الأمیر».
استاد: کلمۀ وجه، اسم است. حالا مصدری ندارد. مفعول مطلق باید حالت مصدری داشته باشد. مگر اینکه در اینجا، حالت مصدری را معنا کنیم. آن چیزی که منظور من است این است که اگر وجه اختیار را بردارید، عبارت هیچ تفاوتی نمیکند.
شاگرد: اگر بدل از تحصیل بگیریم چطور است؟
استاد: اوّل همین را عرض کردم. اوّلین احتمال، همین بدلیّت بود که گفتم. احتمال دوم این است که مفعول دوم برای وجّهنا باشد. «وجّهنا تحصیله وجه اختیاره» که آن ، دوم بود و بعید. مفعول مطلق را هم که شما میفرمایید، باید وجه را بهصورت مصدری معنا کنیم. یعنی «وجهه»، «فِعلة». «و فعلة لهیئة». یعنی وجه، یعنی وجهه. «وجهة اختیاره»، یک نحو اختیار کردن.
شاگرد: اصلاً دو مفعولی هست؟ «توجیه»، دو مفعولی است یا یک مفعولی؟
استاد: دو مفعول نمیخواهد. ولی خُب، یک طوری میشود، معمولاً دیدهاید که افعال را با یک عنایاتی میتوانیم اشراب و تضمین کنیم. معنایی در آن اشراب کنیم که اگر آن مُشرَب، نسبت به مُشربٌفیه چه باشد؟ حالت دو مفعولی داشته باشد. دو مفعولی آن مضمون، دخالت در …. میکند.
شاگرد: در یک کتاب اصولی، یک مقداری خلاف ظاهر است. اینکه تا این مقدار مؤونه بردار باشد، خلاف ظاهر است. اینکه اشراب و تضمین را بخواهیم در چنین کتابی به میان بیاوریم.
استاد: اشراب و تضمین، آن طوری که در ذهن من میآید، توجیه ادبیاش به این صورت است که گاهی میشود که تناسبهای تکوینی است. گاهی هم هست که عدم حضور مناسبترین لفظ است. شما میخواهید یک لفظی را برای افادهی یک معنایی بیاورید، میبینید که الفاظی میآید، امّا آن چیزی را که شما میخواهید بگویید، بکماله نمیرساند. لذا لفظ را میآورید. اشراب انجام میدهید. یعنی از یک معنایِ دیگری در این ممزوج میکنید با این معنایی که موضوعله آن است. به آن اشراب و تضمین میگویند. مانعی ندارد. یعنی همبافتی از معانی میآورید که لفظ برای یکی از اینهاست، امّا بدنهی ملفوظ، یکی از آنهاست، امّا معنای الفاظ گفته نشده را هم به همراه آن میآورید. این میشود اشراب. لذا در کتاب اصولی هم وقتی که شخص دارد پیاده میکند، الآن میبیند آن معانی که حاضر است. پایهی لفظ را، به مناسبت، یکی از آنها قرار میدهد. به مناسبت مقام، آن معانی دیگر را در آن لفظ پایه، اشراب میکند. این مطلب، مطلبی نیست که بگوییم چون یک کتاب اصولی است، یک چنین کاری را انجام ندهیم.
شاگرد: عرض من این است که در اینگونه مباحث، یک جهت ادبی دارد و ما هم در کتاب اصولی بهدنبال این کارها نیستیم.
استاد: اتفاقاً همین است که اگر جهت ادبیّت در آن مغلوب باشد و آن درجهی فصاحت کلام، پایین بیاید، آن وقت دیگر مانعی ندارد. چون شما در اشراب و تضمین، اینگونه فرض گرفتید که در همه جا، سطح کلام را بالا ببرد. لازم نکرده است که در همه جا اینگونه باشد. اشراب و تضمین یک عنصری ادبیّاتی است که در جاهای مختلف [کاربرد خاص خودش را دارد].
خاطره ای از دکتر پاک نژاد دربیان اعجاز آیات قرآن ازحیث لفظ و معنا
خدا رحمت کند مرحوم آقای آقاسید رضا را. دکتری در یزد بودند. ایشان در کلاس پنجم ابتدایی میآمدند و به بچهها درس میدادند. خود ایشان کتابهای مفصّلی دارد. کتابی با عنوان “اوّلین دانشگاه و آخرین پیامبر” حدود سی و پنج شش جلد کتاب نوشتهاند. ایشان خیلی مشغول بود و کارهای مختلفی را حیطهی علاقاتی که داشت، انجام میداد. ایشان از آن دسته افراد موفّق جامعه بود. حالا من نمیخواهم بگویم که کتاب ایشان چگونه است. چون من نخواندهام و نمیدانم که تصنیفات ایشان چگونه بوده است. ولی میدانم که ایشان در اصل کار، خیلی موفّق بود. خود ایشان میگفتند که من دست به قلم هستم و مرتّب دارم تصنیف انجام میدهم. میگفت که این مطلب برای من واضح است، تا نویسنده میآید عبارات درست بکند، مطلب خراب میشود. تا میآید مطلب را خوب پیاده بکند، عبارت خراب میشود. ایشان این مطلب را گفتند. بعد میخواستند که برای بچهها، مسئلۀ اعجاز قرآن کریم را بگوید و بگوید کسی که این فن را بلد بوده و دست به قلم است، میفهمد که قرآن چه کار کرده است. لفظ در بالاترین درجۀ زیبایی و فصاحت و معنی هم در بالاترین درجۀ متانت و حکمت. ایشان میگفت برای کسی که دست به قلم است، جمع بین این دو را میفهمد که چقدر سخت است. حالا در ما نحن فیه، در کتابهای تصنیفی مانعی ندارد که تا انسان بخواهد مطلب را پیاده بکند، در عبارت هم یک اشراب و تضمینی بشود که آن مطلوب ابتدایی را نداشته باشد.
شاگرد: آیا مفعول له بودن آن خیلی دور است؟ چرا؟ چون ما درواقع طبق جامع صحیحی، تحصیل جامع آن را توجیه کردیم. درواقع برای اختیار قول به صحیح، «وجه اختیاره»، «هاء» را به صحیح بزنیم. مبنای صحیح.
شاگرد۲: اگر فاعل «سبق» بگیریم چطور است؟ «فیما سبق وجه اختیاره».
استاد: ایشان دیگر دورتر رفتند. ایشان میگویند که «اختیاره» را به «صحیح» بزنیم نه به آن جامع.
شاگرد: بله. اختیار صحیح. ما برای اینکه صحیح را اختیار بکنیم، باید جامع آن را توضیح بدهیم. قبلاً هم فرمودند که باید توجیه بکنیم.
استاد: ما تا حالا به صحیح نمی زدیم. ما به وجه اختیار آن جامع میزدیم. جامعِ صحیحی. شما هم که میفرمایید «فیما سبق وجه اختیاره».
شاگرد: آن ویرگول که اصلاً کلاً یک مقداری چیز است.
مشکلات ویراستاری نادرست متن
استاد: اینکه این ویرگول به یک معضلهای در آمده است…، چاپ شده بود و من یادداشتهای آن را دارم. حالا عبارتش در خاطرم نیست. باید خدمت شما بیاورم تا ببینید. به نظرم در تیمّم بود. آن شخصی که در تایپ متن، ویرگول گذاشته بود، این ویرگول بهگونهای بود که دقیقاً فتوای حاج آقا را عوض میکرد. با یک ویرگول جابهجا گذاشتن، درست بر ضدّ هم میشد که من بهخصوص رفتم گفتم که این دفعه که چاپ شد، این را عوض کنید. چون فتوا، با یک ویرگولِ نابجا عوض شده است. حالا در جامع المسائل هست. باید بیارم ببینید.
شاگرد: پس مفعول له قرار دادن آن، بعید نیست دیگر؟
استاد: بله، «وجه اختیاره» را به صحیح بزنیم.
شاگرد۲: وجه اختیارش را قبلاً گفته بودند.
استاد: «فیما سبق» نمیتواند دو تا متعلّق داشته باشد. شما میگویید «فیما سبق وجه اختیاره».
شاگرد: «هاء» آن به «ما سبق» بازمیگردد و مشکلی ندارد.
استاد: به «سبق» زدید دیگر.
شاگرد: «فیما سبق وجه اختیار» آن «ما سبق».
استاد: خُب، «ما وجّهنا تحصیله فیما سبق». الآن ظرف «فیما»، متعلّق به چه چیزی است؟ آیا متعلّق به وجّهنا است؟
شاگرد: فاعل و ظرف، فرق میکنند. فاعل آن، «وجه اختیار» بشود ولی این ظرف، ظرف برای چیز بشود.
استاد: بله. یعنی متعلّق نباشد.
شاگرد: «فیما»، متعلّقِ «وجه» باشد. یعنی ظرف برای وجه میشود. «ما وجّهنا» چه زمانی؟ «فیما سبق وجه اختیاره». در همان زمانیکه وجه اختیار آن گذشت.
استاد: «وجّهنا فیما سبق وجه اختیاره». یعنی خودِ «وجّهنا»، فعل ماضی است. «وجّهنا تحصیله فیما سبق وجه اختیاره».
شاگرد: مگر اینکه «هاء» در «اختیاره» را به «صحیح» بزنیم. دراینصورت، درست نمیشود؟
استاد: اگر به «صحیح» بزنیم که اصلاً مطلب دیگری میشود. ولی خُب، «صحیح» این مشکل را دارد که هنوز موطن بحث «اختیار صحیح» نرسیده است.
شاگرد: بله، اینکه صحیح را بر اعم غلبه بدهیم، نرسیده است. امّا وجهی برای اختیار صحیح، بیان شده است دیگر و فرمودند برای اینکه بتوانیم صحیح را اختیار بکنیم، باید بتوانیم جامعی را برای آن توضیح بدهیم و توجیه بکنیم. فلذا در اینجا علی الظاهر میخواهند این مطلب را بفرمایند. حالا از الآن درواقع میخواهیم به سراغ این مطلب برویم که اعمّی، نه. بعد، ادلّهی صحیحی را تغلیب بدهیم. ولی صحیحی، وجه دارد و در مورد اعمّی هم بعد فرمودند که وجه دارد. چون ادلّهی صاحب کفایه را فرمودند. گفتند که ایشان رد کردند و مویّداتی را هم بر این آوردهاند که نمیشود. بعد فرمودند که میشود برای آن تصوّر کرد و این امکان وجود دارد که تصوّر وجه جامعی برای آن بشود. حالا شاید فی الجمله بشود. بهخصوص اگر «هاءِ» در «اختیاره» را به صحیحی بزنیم. به نظرم هم میشود «وجهُ اختیاره» خواند و هم «وجهَ اختیاره» خواند و بهعنوان مفعول له در نظر گرفت.
برو به ۰:۴۲:۴۷
استاد: یعنی «اختیار صحیح»… . خُب، آن وقت «وجه» را فاعلِ «سبق» در نظر بگیریم؟
شاگرد: بله.
استاد: فرمایش شما هم خوب است و مانعی ندارد؛ «و إن قيل بأولويّة البراءة أو تعيّنها على سائر الوجوه». تعیّن این بود که تنها و تنها، جواز تمسّک به برائت متعیّن است، «علی القول بالأعم» و «علی القول للصحیح لایجوز»، یا اینکه اولویّت. یعنی ولو یک طوری و با یک زحمتی، «علی القول للصحیح» جریان برائت را درست کنیم، امّا «علی الأعم» اجرای برائت، اولویّت دارد. چرا؟ چون «علی الأعم» ما قطعاً میدانیم که آن امرِ به اعم، محقق است و در آن زائدش شک داریم.
شاگرد: از عبارت که بیرون بیائیم، اصل مطلب این است که جامعی را بر طبق آن چیزی که ایشان فرمودند میشود تمسّک بکنیم، یعنی در حدود دو سه صفحۀ قبل فرمودند که میفرمایند «علی الصحیح ما …»، جای آن کجاست؟ مطلب آن چیست؟
استاد: نه. آن، در اصلِ تحصیلِ جامع که قبل از دفتر دویست برگی که جامع مرکّب را بپذیرند. حالا میخواستم این مطلب را تذکّر بدهم.
شاگرد: «اولویّة» را چه چیزی معنا فرمودید؟
استاد: «اولویّة» یعنی اولویّت تمسّک به برائت «علی الأعمّی» بر تمسّک به برائت «علی الصحیحی».
شاگرد: آیا میخواهند این مطلب را بفرمایند یا برعکس این را؟ آیا نمیخواهند این مطلب را بفرمایند که در خودِ صحیحی، … بشود به اینکه برائت، نسبت به سایر وجوهی که بخواهیم مثل اطلاقِ کلامی.
استاد: نه. چون در اینجا، اصلاً نزاعی بود. پایین صفحۀ ۱۳۲ را نگاه کنید. اینکه اصلاً این بحث از کجا شروع شد. «و قد یقال» را در پایین صفحۀ ۱۳۲ ببینید. «و قد یقال بظهور الثمرة فی انحصار القول بالبرائة عند الشک فی اعتبار شئ کذا علی اختیار وضع للأعم». یعنی بنابر صحیح نمیشود. اصلاً بحث از همینجا شروع شد و بعد در ادامه آمدند و «توضیحه» و «إن قلت» و «قلت» را مطرح کردند. میگویند «هذا کلّه». حالا که این توضیحات را دادیم، ما منکر نیستیم که بنابر اعم، اولویّت داشته باشد. امّا بنابر صحیح هم نمیتوانید بگویید که نمیشود.
شاگرد: سایر وجوه؟ چون که انگار فقط یک وجه است.
شاگرد۲: سایر وجوه را در مقابل برائت باید در نظر بگیریم.
شاگرد۳: ….چند تا وجه در صحیح است؟
استاد: اولویّت برائت بر اطلاق مقامی. چون اطلاق مقامی، اولویّت بر برائت دارد.
شاگرد: نه. اولویّت استدلالی.
استاد: اولویّت استدلالی از کجا در آمد؟ حالا که «سائر» که شما میفرمایید …اعمّی است، درست است. امّا من که به اینجا رسیدم، صاف به ابتدای بحث زدم. گفتم یعنی این، اولویّت دارد.
شاگرد: آن طرف هم مثلاً اطلاقِ کلامی بود، اطلاقِ مقامی بود. یک جای دیگر بحث شد. چند تا وجه بود.
شاگرد۲: یعنی در خودِ صحیحی، چند تا وجه است…
شاگرد: حالا فرمودند «و إن قیل». «قیل»، نه اینکه بخواهند بگویند که چه است.
استاد: ولو گفته شود. خُب، اینکه گفته بشود، چه چیزی گفته بشود؟ یعنی«هذا کلّه» در مقام این بحثی که شروع شد، طرف مقابل میگفت فقط و فقط جریان برائت بر مبنای وضع للأعم است. میفرمایند ما با این توضیحاتی که دادیم و توجیهاتی که برای مبنای جامع کردیم که منتزع است و نَه حاصل و متحصّل و نَه عنوان بسیطی است که شک در محصّل بشود، با این توضیحاتی که دادیم و با این توجیهاتی که انجام دادیم معلوم شد که بنابر صحیح هم میشود برائت جاری کرد. «و إن قیل» به اولویّت برائت بنابر اعم.
شاگرد: یا تعیّنش. یعنی کسی بگوید که تعیّن برای اعم دارد و برای صحیح نمیشود.
استاد: بله، یا تعیّنش. «و إن قیل».
شاگرد۲: …. جمع بود. اینکه سایر الوجودش را باید حالت اعم ترجمه میفرمودند.
استاد: بله. من به اعم زده بودم.
شاگرد۲: آن جمع است و این هم تنها یک وجه است.
شاگرد: مگر اینکه بگوییم وجوه متعدّدی برای جامعِ صحیحی و اعمّی.
استاد: «تعیّنها» به «برائة» میخورد.
شاگرد: بله قبول دارم. سایر وجوه را عرض میکنم.
استاد: سایر وجوه جامع؟
شاگرد: بله. چون یک مقداری سخت میشود.
استاد: چون برائت که ربطی به جامع ندارد. «و إن قیل بأولویّة البرائة أو تعیّنها علی سائر الوجوه».
شاگرد: آن چیزی که «وجّهنا» مثلاً، جامع صحیح یک وجه است.
شاگرد۲: چون ظاهرش این است که در خود صحیح، چند تا وجه است. ایشان میفرمایند در صحیح، «علی تقدیر» این مبناء.
استاد: بله. «علی تقدیر کون الجامع علی الصحیح ما وجّهنا تحصیله فیما سبق وجه اختیاره و إن قیل بأولویّة البرائة أو تعیّنها علی سائر الوجوه».
شاگرد: «علی سائر الوجوه» با حفظ مبنایِ صحیحی.
استاد: با حفظ مبنای صحیحی به اولویّت برائت بر سایر وجوه…
شاگرد: با حفظ مبنای صحیحی به اولویّت برائت بر سایر وجوه که در صحیح ممکن است. ما چند تا وجه ممکن است که در صحیح درست کنیم؟ هر کدام از آن وجوه، ممکن است که منجر به یک…
استاد: ما دیگر برای صحیح، وجوهی را نداریم.
شاگرد۲: به رفعِ وجوبِ جزء در صحیح. مجرای برائت داشتیم، اطلاق مقامی داشتیم، اطلاق لفظی داشتیم.
شاگرد: یا همینطور، انواع جامعها.
شاگرد۳: اگر این وجه را بزنید به همان چیزی که آقای صرّاف زاده گفتند «وجه اختیار الصحیح» باشد، آن وقت این «سائر الوجوه» هم، مثلاً سایر وجوهی که برای صحیح باشد. یعنی قاعدتاً باید با آن یک تناسبی را داشته باشد.
استاد: صحیح، وجوهی ندارد.
شاگرد: جامع صحیحی.
استاد: بله، جامعِ صحیحی، وجوه دارد. آن وقت «قیل بأولویّة البرائة علی سائر وجوه الجامع». برائت چه ربطی به جامع صحیحی دارد؟ «و إن قیل بأولویّة البرائة أو تعیّنها»، اولویّت داشته باشد یا تعیّن داشته باشد نسبت به سایر وجوه.
شاگرد: نَه نسبت. «علی مبنا». آن چیزی که ما عرض کردیم، نسبت به آن و برتری بر آن میشود. امّا اولویّت برائت یا تعیّنش، مبنی بر سایر وجوه.
برو به ۰:۵۰:۰۳
شاگرد۲: در مقابل «علی تقدیر».
شاگرد: مثلاً.
استاد: در ذهن من اینگونه بود که «علی» به «أولویّت» بخورد. اولویّت آن بر این. امّا اینجا نه، اولویّت، تمام. «و إن قیل بأولویّة البرائة علی مبنی سائر وجوه الجامع».
شاگرد: مثلاً.
استاد: «علی سائر الوجوه»، مثلاً جامع مقولی که صاحب کفایه گفتند یا جامع عنوانی که خود ایشان پذیرفتند. جامع مرکّب. این وجه اخیر که خوب میشود. حالا ان شاءالله بر روی آن فکر بکنیم تا جلسۀ آینده.
والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
کلیدواژگان: اطلاق، اطلاقِ مقامی، اطلاقِ کلامی. صحیح و اعم. بیان جامع.
مرحوم پاک نژاد- اعجاز قرآن – شک درمحصل – شک درعنوان مامور به -انواع مفاهیم – رمز بدیهی بودن مفهوم – دوران بین شرط و مانع
[۱]. مباحث الأصول، ج ۱، ص ۱۳۳.
دیدگاهتان را بنویسید