1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(٣۵)- تصحیح اجرای برائت

اصول فقه(٣۵)- تصحیح اجرای برائت

با درک صحیح ازجزء و انتقال آن ازواجب غیری به واجب نفسی انبساطی
    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=33162
  • |
  • بازدید : 2

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

شاگرد: آیا معصومین علیهم‌السلام، قضای حاجت داشته‌اند؟ یا اینکه مثلاً حضرت صدیّقه سلام الله علیها که خون نمی دیدند. ولی خُب، خون حضرات معصومین علیهم‌السلام… آیا یک کتابی هست که در مورد صفات ظاهری معصومین علیهم‌السلام بحث کرده باشد؟ در مورد صفات رفتاری معصومین علیهم‌السلام، مطالبی وجود دارد، امّا آیا در مورد صفات جسمانی ایشان هم مطالبی وجود دارد که بتوانیم به آنها مراجعه کنیم؟

استاد: یک رساله‌ای بود که حالا اسم آن از یادم رفته است. ولی در بعضی از این مسائل بحث کرده بود که آیا مثلاً خون امام علیه‌السلام نجس هست یا نجس نیست، یک کتابی بود که بر علیه غلو نوشته بود، این کتاب آن عالِم اصفهانی را من علیه غلو دیدم. او به شدّت از طهارت و این دست روایات دفاع کرده بود. این هم که بر علیه غلو بود، اسم این کتاب را برای … آورده بود. حالا من الآن اسم آن کتاب یادم نیست. منظور این است که این شکل مباحث، سابقۀ تاریخی دارد و کسانی بوده‌اند که در این زمینه‌ها بحث کرده‌اند و راجع به ادلّه‌ی آن صحبت کرده‌اند.

شاگرد: آیا در امالی شیخ صدوق رحمه‌الله، هم یک چنین مطالبی وجود دارد؟

استاد: در مواضع مختلف هست. به هر حال، اینکه ابدان آنها به دست خودشان…، آن را در حدّ یک بشر عادی عادی می‌آورند. همین بدن را می‌برند و نور می‌کنند که کسی که این صحبت‌ها را می‌شنود می‌گوید که این بدن، دیگر آن بدن نیست. اصلِ این، به اینجا بازمی‌گردد که آن روایتی که آن طبیب به امیرالمؤمنین صلوات الله علیه ایراد گرفت که مثلاً شما ساق پایتان این شکلی است، مزاجتان این‌گونه است. حتماً دیده‌اید که الآن اطبّای طب سنّتی، یک چنین مطالبی را می‌گویند مثلا می‌گویند شما گرم مزاج هستید یا بلغمی هستید. یک چنین مطالبی را به امیرالمؤمنین علیه‌السلام گفت. حضرت با فاصله کوتاهی، مزاجشان تغییر می‌کرد که این دکتر را به تعجّب وا می‌داشت. طبیب گفت شما که الآن مزاجتان آن مزاج بود. بعد گفت که عجب! مزاج شما الآن تغییر کرد. طبیب بود و متوجه می‌شد دیگر. حضرت می‌خواستند به او بفهمانند که شمای طبیب، از این دست مسائل زیاد دیده‌ای، امّا این‌گونه‌اش را ندیده‌ای که با اراده‌ی خودشان، همه چیز عوض بشود.

شاگرد: در مورد سایه دار بودن یا سایه دار نبودن ایشان چطور؟ مطلبی هست؟

استاد: ابوشاکر یا ابن ابی العوجاء بود که گفت «یتروّح اذا شاء و یتجسّد إذا شاء». خیلی تعبیر عجیبی است. «یتروّح إذا شاء». یعنی این جسد به‌گونه‌ای است که «تروّح». شنیده‌اید که می‌گویند بعضی‌ها غیب می‌شوند. غیب شدن هم انواع و اقسام دارد. آن نحوی از غیب شدن که اولیاء خدا دارند به‌همین‌نحو است که می‌خواهند بفرمایند آن چیزی که ما هستیم، این نیست. حالا دیگران مختلف هستند. عدّه‌ای هستند و غالی می‌شوند. خُب، معلوم است که غلو برای نفهمیِ امر علی ما هو علیه است. گاهی از این طرف بوم می‌افتند که اصلاً از بشریّت معصومین علیهم‌السلام طوری انتظار دارند که حتّی از بشریّت نوع انسان‌های عادی هم پایین‌تر باشد. این‌ها هم یک عدّه هستند. آن چیزی که مهم است این است که تا اندازه‌ای جمع بین حالات آنها بنماید. بین آن چیزهایی که یک دفعه‌ای ظهور می‌کند که انسان می‌فهمد معصوم علیه‌السلام، آن چیزی که تصوّر داشت، نیست، با آن حالت عادّیه‌ای که ایشان علیهم‌السلام دارند. اگر بتواند بین اینها یک جمعی را حاصل بنماید، از کسانی می‌شود که یک جادّه‌ای را پیش روی خودش می‌بیند که مثل اتوبان است که باید این جادّه را برود و نمی‌شود که در اینجا توقّف کند. رفتن این جادّه هم این‌گونه است که شروع کند به دقّت کردند مداوم در حرف‌ها و در خصوصیّات. انسان خیال می‌کند که ایشان علیهم‌السلام، تمام برنامه‌های خودشان را در همین کلماتشان گفته‌اند. ولی به‌گونه‌ای گفته‌اند، کسانی که اهل کلام ایشان علیهم‌السلام هستند متوجه بشوند. نه اینکه به مانند یک گردنبندی به گردن گوسفند باشد. چون قدیم می‌گفتند که یک گوسفندی را بیاورند و یک گردنبند خیلی زیبایی را به گردن آن بیندازند. خُب، این کار یک نحوه بی‌انصافی و ظلم است. خُب، این گردنبند که به گردن این گوسفند نمی‌آید. گردن بند برای کسی است که به آن بیاید؛ آنها واقعاً این کار را انجام داده‌اند. یعنی کلماتشان که به‌مثابۀ آن گردن‌بند است، برای کسانی گذاشته‌اند که واقعاً می‌فهمند، نه اینکه کلماتشان را برای کسانی که نمی فهمند، تصریح بکنند که دراین‌صورت یا مفرِط می‌شوند و یا مفرّط. اینکه عرض کردم جادۀ اتوبان است، برای این است که وقتی شروع به این مبناء کرد، مدام می‌بیند که دارد پیش می‌رود. یعنی آن وقت، روایات را با یک التذاذی می‌خواند. یعنی در روایاتشان، حرف می‌بیند. می‌بیند که هر کدامیک از واژه‌های ایشان، مدخل و باب است.

شاگرد: این روایت هم ظاهراً فقط در دو جا آمده است. این روایت که می‌فرماید: «ویلک یا ابن المقفّع ما هذا ببشر». هم در کافی و هم در توحید صدوق آمده است.

استاد: من اوّلین بار در توحید صدوق دیدم. «ما هذا ببشر».

شاگرد: «فلمّا رجع الینا ابن أبی العوجاء قال ویلک یابن المقفّع. ما هذا ببشر و إن کان فی الدّنیا روحانی یتجسّد اذا شاء ظاهراً و یتروّح إذا شاء باطناً»[1].

استاد: اینها خیلی مهم است. ما می‌گوییم که «أنا بشرٌ مثلکم»[2]، حاضر هم نیستیم که آیات و روایات دیگر آن را هم ببینیم. این، یک ملحد است و زندیق است، می‌گوید «ما هذا ببشر». وقتی که رفته لمس کرده است، می‌گوید «یتروّح إذا شاء». حالا اینکه چه فهمیده بود و احساسش چطور بود که من نمی‌دانم.

شاگرد: البته بعدش توضیح می‌دهد و می‌گوید «و کیف ذلک».

شاگرد2: …

استاد: آن رساله‌ای را که من عرض کردم، دیدم که الآن اسم آن یادم نیست. آن اتّفاقاً راجع به بحث فقهی آن بود. بحث فقهی‌ای که حکم شرعی نجاست را دارد یا ندارد، برای اجسادشان بعد از وفات هم، این حکم هست. مثلاً امام علیه‌السلام بعد از وفات، بدنشان بدن یک میّتی می‌شود که باید غسل مسّ میّت بکنند و تغسیل مطهِّر، مطهِّر از نجاست خبثیه یا حدثیّه و اینها را بدهند؟ آیا این‌گونه هست یا نیست؟ خُب، اگر کسی یک مقداری از شواهد را ببینید، می‌بیند که این‌گونه نیست. از روز اوّل، این را اعلام کردند که یا رسول الله، این‌که شما می‌فرمایید تمامیِ درب‌ها واجب است که بسته بشود، مگر بابِ علی علیه‌السلام، آیا خود شما می‌فرمایید یا جبرئیل علیه‌السلام؟ معروف است دیگر. حضرت حمزه علیه‌السلام آمدند. حضرت حمزه ع در یک شرایط خاصّ اجتماعی بودند عموی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله بودند. بزرگ بنی هاشم بودند. پسر عبدالمطلّب است. جَو را تصوّر کنید. شخصیّت اجتماعی، مسئلۀ کمی نیست. خُب، ایشان آمده است و به پسرِ برادر خودش به‌عنوان پیامبر، ایمان آورده است. حالا هم با آن شخصیّتی که محفوظ است و پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلّم هم چقدر برای ایشان احترام قائل بودند، عباس که تا آن اواخر ایمان نیاورد، حضرت صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلّم چقدر به ایشان احترام می‌گذاشتند. چه برسد به جناب حمزه سلام الله علیه. امّا بعد، در این شرایط دستور می‌دهند که درب خانۀ حمزه هم بسته بشود. این مسئله، مسئلۀ کمی نیست. دربِ خانه بسته بشود. آنطوری که روایتش در یادم مانده است، حضرت حمزه علیه‌السلام بودند که آمدند و از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلّم که یا رسول الله، آیا این مطلب به دستور خود شماست یا دستور خدای متعال؟ پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلّم فرمودند که جبرئیل علیه‌السلام امر کرده است.

شاگرد: تعبیرش چه بود؟

شاگرد2: …..

استاد: برای سدّ ابواب. در همان حدیث است. حالا عین واژه یادم نیست. مضمون یادم هست. بعد فرمودند که از ناحیه‌ی خداوند متعال است. آن وقت مطلب جالبش اینجاست که سنی و شیعه هم این روایت را در کتب‌شان آورده‌اند. من روایت آن را هم جمع کرده‌ام. می‌گویند: «لا یمرّ مسجدی جنب إلاّ أنا و علیٌ». یعنی مضمونش این است که من و علی اگر هم می‌گوییم جُنُب، این برای تشابه برای شماست که «أنا بشرٌ مثلکم» به هم نخورد که بروید یک حرف‌های دیگری بزنید. و إلاّ این تخصیص و این استثناء از کجاست؟ …جنابت نیست. جنابت، حدث روحی است. یک نحو نزولِ روح است. حدث، این است دیگر. حدث و خبث. حدث نیست. وقتی که حدث نیست، غسل هم برای اجرای سنّت است. حتّی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلّم برای غسل خودشان هم فرمودند. فرمودند: «یا علی، من که وفات می‌کنم، تو مأمور هستی که مرا غسل بدهی». امّا نه اینکه غسلی باشد که … بلکه از باب اجرای سنّت است. کسی که وفات کرد، باید او را غسل بدهند. جاهایی است که اجرای سنّت و قانون، استثناءبردار نمی‌شود و باید برای همگان باقی بماند. اینها یک شواهدی است برای کسی که بخواهد نفس الأمر را بفهمد. امّا اگر بخواهد که یک موضع گیری بکند و به اندازۀ فهم خودش و… بعداً هر آنچه را هم که خلاف نظر خودش بود، بگوید که این‌ها ضعیف است…، معمولاً این‌گونه می‌شود دیگر. خُب، اینها حرف دیگری است. اصلاً از قدیم هم، این موضع‌گیری‌ها بوده است که مطالب بر خلاف نظرات خودشان را این‌گونه جواب بدهند و إلاّ این شواهدی که عرض کردم مثل سدّ ابواب و غسل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلّم و تمام اینها، شواهد روشنی است برای اینکه امام علیه‌السلام بعد از وفات، نه حدث دارند و نه خبث. چون آخر در روایت دارد که غسل میّت، در حقیقت، غسل جنابت است. وقتی که امام معصوم علیه‌السلام و پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلّم جنابت ندارند، غسل میّتی هم که برای تطهیر از حدث است را هم ندارند دیگر. لذا می‌شود «لإجراءِ السنّة».

 

 

 

برو به 0:0:01

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

«و وجود الثمرة في‏ النذر، لا يجعل‏ البحث‏ من‏ المسائل الأصوليّة الواقعة في طريق استنباط الأحكام الكليّة الفقهيّة، و إنّما الموقوف عليه في النذر، تنقيح مقصود الناذر و تحقيقه، و اللّه العالم»[3].

 

استاد: آن قول اوّل را که در جلسۀ قبل فرمودند «کما أنّه یقال»، ظاهراً مرحوم نایینی و مرحوم آشیخ محمد حسین ردّ کرده‌اند و برای قبل از ایشان است. حالا فرصت نشد که در کتاب‌های بیشتری بگردم که «کما أنّه یقال» برای چه کسی است. حالا نمی‌دانم که آیا شما پیدا کردید یا نه. «وجود الثمرة فی النذر» هم که مرحوم صاحب کفایه مطرح کردند و جواب آن را هم دادند. حاج آقا راجع به ثمره‌ی در نذر، این‌گونه می‌فرمایند: «و وجود الثمرة فی النذر لا یجعل البحث من المسائل الأصولیّة الواقعة فی طریق استنباط الأحکام الکلیّة الفقهیّة». استنباط احکام کلّی، مسأله‌ی اصولی می‌شود. هر چه در طریق استنباط. امّا قاعده‌ای که در تطبیق صغریات و کشف حکم فرعی واقع می‌شود، قاعدۀ فقهی می‌شود و جای قاعدۀ فقهی در اصول است. قاعده‌ی فقهی «لا یقع فی طریق استنباط بما أنّه استنباط»، بلکه خودش یک حکم فقهی است که مستنبط، آن را بر صغریاتش تطبیق می‌دهد. فرق بین قاعدۀ فقهی و اصولی از آن دسته مسائلی است که چند بار هم راجع به آن صحبت شده است. اینکه چگونه باید در اینجا هم حرف بزنیم هم، هر آنچه که در آنجا واضح شده است و اختیار شده است، گفته می‌شود. خلاصه اینکه می‌فرمایند نذر، ربطی به استنباط ندارد. ناذر یک نیّتی دارد که نذر می‌کند. بعداً نذر می‌کند که من، به کسی که نماز صحیح خوانده است، درهم بدهم. اگر درهم را بابت نماز فاسد بدهد که بُرء نذر صورت نگرفته است. نذر کرده است که به اعمّ از صحیح و فاسد درهم بدهد. یعنی ربط به نیّت او دارد. «النذر علی حسب نیة الناذر». گاهی است که نذر را به‌صورت مطلق قرار داده است. حالا که مطلق گذاشته است، ما باید بررسی کنیم و ببینیم که آیا صلات، برای صحیح وضع شده است یا خیر. یعنی دیگر اینجا بحث اصولی نخواهد بود. کاری به استنباط حکم کلّی ندارد. بلکه با تنقیح موضوع است که کار دارد. مثلاً اینکه شارع، غنا را موضوع حکم شرعی قرار داده است، ما باید بحث کنیم و ببینیم که غنا چیست. مثلاً بیائیم و در اصول، راجع به غنا بحث بکنیم. این‌که معنا ندارد. این‌طور موارد را تنقیح موضوعات مستحدثه می‌گویند یا غیرِ اینها که در عروه هم، مرحوم سید در بحث اجتهاد و تقلید داشتند. موضوعات مستنبطه و تحقیق راجع به آنها ربطی به علم اصول ندارد.

شاگرد: اصلاً جزء صغریات یک مسئلۀ فقهی است. یعنی صغریات موضوع آن.

استاد: بله دیگر. یعنی حتّی خودش قاعدۀ فقهی هم نیست. لذا ایشان می‌فرمایند: «و إنّما الموقوف علیه فی النذر، تنقیح مقصود الناذر و تحقیقه». آن چیزی که ما در نذر می‌خواهیم بگوییم این است مقصود ناذر را منقّح کنیم. اگر مقصود او معیّنِ به صحیح یا به اعم است، خُب، نسبت به اینها که حرفی نیست. اگر مقصود او نامعیّن است، ما می‌خواهیم بحث از اینکه صلات، برای چه چیزی وضع شده است؟ برای اینکه تنقیح کنیم که نذر او به چه چیزی حنث می‌شود. این یک مسئلۀ اصولی و استنباط حکم کلّی نیست. «و اللّه العالم».

و قد یقال بظهور الثمرة فی انحصار القول بالبرائة عند الشکّ فی اعتبار شئ –جزئاً أو شرطاً أو مانعاً– علی اختیار الوضع للأعمّ لأنّه إذا شُکّ فی تحقّق العنوان الموضوع له اللفظ فی النّاقض، فقد شکّ فی محصّل المأمور به و فیه، فالقاعدة تقتضی الاشتغال.

 

«و قد یقال بظهور الثمرة فی انحصار القول بالبرائة عند الشکّ فی اعتبار شئ –جزئاً أو شرطاً أو مانعاً– علی اختیار الوضع للأعمّ». این حرف هم بود که «انحصار القول بالبرائة عند الشکّ فی اعتبار شئ علی اختیار الوضع للأعمّ». اگر قائل به وضع للأعم باشیم، وقتی که شک کردیم، می‌توانیم برائت جاری کنیم. اگر قائل به وضع للصحیح باشیم، شک به شکّ در محصّل بازمی‌گردد و باید احتیاط کنیم. «قد یقال» که این‌گونه است. چون به‌صورت مفصّل راجع به اینها صحبت شده است، شاید بیش از بیست صفحه راجع به اینها به‌صورت مفصّل صحبت شده است، می‌بینید که عبارات، ناظر به حرف‌های گذشته است. لذا ما هم با سرعت رد می‌شویم که در این عباراتی که مکرّر بحث شده است متوقّف نشویم. «لأنّه إذا شُکّ فی تحقّق العنوان الموضوع له اللفظ فی النّاقض، فقد شکّ فی محصّل المأمور به و فیه، فالقاعدة». به ذهن انسان می‌رسد که این ویرگولی که بعد از «و فیه» قرار گرفته است، باید بعد از «المأمور به» قرار می‌گرفت، نه بعد از «و فیه». «فقد شکّ فی محصّل المأمور به و فیه» یعنی وقتی که شک در مأمور به است، «فالقاعدة تقتضی الاشتغال».

شاگرد: «فیه» را نمی‌شود به خود «مأمور به» بزنیم؟ یعنی در محصّل و خود مأمور به.

استاد: نه. اگر به خودش بزنیم که آن وقت، جواب است. اگر «فیه» را به خود مأموربه بزنیم، خُب، الآن خود حاج آقا جواب می‌دهند. «یمکن أن یقال». آن وقت به فرمایش شما، به جای اینکه بگویند شک در محصّلش است، می‌گویند که شک در خودش است و نه در محصّل. چرا محصّل و متحصّل درست بکنیم تا احتیاط کنیم؟ اگر شک در نفس مأمورٌ به باشد، برائت جاری است. حتّی بنابر صحیحی. قبلاً هم مدام تکرار کردند. این «لأنّه»، تعلیل برای اجرای برائت نیست. قول به برائت نیست، بلکه تعلیل، تعلیل برای عدم قول به برائت در صحیح است و در مقابل آن است. به عبارت دیگر، «لأنّه» تعلیل برای انحصار است. انحصاری که مقابل آن است. «فی انحصار القول بالبرائة». چرا منحصر است؟ تعلیل اخراجِ صحیح. «لأنّه إذا شُکّ»، بنابر صحیح که اعمّی نباشیم، «إذا شُکَّ فی تحقّق العنوانِ الموضوع له اللفظ فی النّاقض»، یعنی آن چیزی که جزء را نیاوردیم، وقتی که نیاوردیم، بنابر اعم مانعی ندارد و برائت را جاری می‌کنیم. امّا وقتی که بنابر صحیح بود، «فقد شکّ فی محصّل المأمور به و فیه، فالقاعدة تقتضی الاشتغال».

شاگرد: «و فیه» یعنی «فیه نظر»… به این معنا می‌فرمایید؟

استاد: شک در محصّل. من از عبارت این‌گونه می‌فهمم.

شاگرد2: «و فیه»، خبر مقدّم.

استاد: آن آقایانی که این کلمات حاج آقا را تصحیح کرده‌اند خیلی خوش ذهن بوده‌اند. امّا نمی‌دانم که ایشان چگونه به ذهنشان آمده است که ویرگول را بعد از «فیه» قرار داده‌اند. من که نگاه کردم، این‌گونه به ذهنم آمد که باید ویرگول را قبل از آن بگذاریم.

شاگرد: حالا عبارت را یک بار دیگر ترجمه بفرمایید.

استاد: می‌فرمایند «لأنّه إذا شکّ فی تحقّق العنوان» شک داریم در آن عنوان صلات که موضوع له لفظ، در صحیح است، «فی النّاقص»، یعنی آنجایی که نسبت به مانعی یا یک جزئی شک داریم. «فی النّاقص» یعنی آن چیزی که تمام اجزاء و شرایط در آن نیست، در یک چنین جایی چیست؟ «إذا شُکّ فقد شکّ فی محصّل المأمور به». شک در محصّل است. خُب، حالا باید چه کار کنیم؟ آیا برائت جاری می‌شود یا نه؟ «و فیه»، یعنی در موردی که شک در محصّل است، وظیفه اشتغال است و نه برائت. پس «تنحصر القول بالبرائة فی الوضع للأعم».

شاگرد: دراین‌صورت با عبارت «فالقاعدة تقتضی الاشتغال»، به نظر می‌آید که این عبارت می‌خواهد نتیجه‌ی کلّی را بیان کند. یعنی ما هم در مأمور به شک می‌کنیم و هم در محصّل. «فالقاعدة تقتضی الاشتغال». نه اینکه در اینجا بخواهد بگوید «فیه اشکال»…

شاگرد2: اشکال که نمی‌گویند. این‌طور بخوانید «فالقاعدة فیه، تقتضی الاشتغال». یعنی «فالقاعدة فی الشکّ فی المحصّل» منظور است.

شاگرد3: «فالقاعدة» یک مقداری صاف نیست و انگار یک مقداری دست انداز دارد.

استاد: بله، نسبت به خود «فاء». یعنی براساس فرمایش شما، باید این‌گونه باشد که «ففیه القاعدة تقتضی الاشتغال» که «فاء» در ابتداء بیاید، نه اینکه  بگویند «و فیه».

شاگرد: «واو» هم یک مشکلی دارد.

شاگرد2: «و فیما إذا شک الصحیحی» که  تحقّق عنوان موضوعٌ له باشد، «تقتضی القاعدة الإشتغال».

استاد: بله. آن احتمالی که هست، یک وجهی بود که برای  تفاوت بین احتیاط و برائت، می‌گفتیم اگر شک در نفس تکلیف است، برائت جاری می‌شود. اگر شک در مکلّف به است، احتیاط جاری می‌شود. اینجا را به آن معنا بگیریم.می گوییم شک در امر نیست. یعنی در نفس تکلیف نیست. شک «فیه»، یعنی در مأمور به در مکلّف به است.

شاگرد: چون شک در خودش، اشتغال می‌آورد.

استاد: بله، اینها را قبلاً فرمودند که اشتغال می‌آورد.ولی قبلاً فرمودند که اگر شک، در محصّل مأمور به است، مجرای قاعدۀ اشتغال است. امّا اگر شک، در نفس مأمور به است، باز برائت جاری می‌شود.

شاگرد: در آنجا براساس نظر عدّه‌ای، شک در مأمور به، سبب اشتغال می‌شود و می‌خواهد انحصار را با این دو تا ببرد. یعنی در مقابل انحصار به برائت، دو تا بخش داریم. یکی شک در محصّل و دیگری شک در خود مأمور به بنابر قولی.

استاد: «إذا شک فی تحقّق العنوان، فقد شک فی محصّل المأمور به و شک فی المأمور به».

شاگرد: در مأمور به، شک داشته باشیم.

استاد: بله، ایشان می‌گویند که «فالقاعدة» هم متفرّع بر آن است.

شاگرد: ظاهرش این است که «و فیه …».

استاد: ما  داریم بر سر همین بحث می‌کنیم.

شاگرد: ولی ظاهراً باید در اینجا، ویرگول هم نباشد.

 

برو به 0:10:33

استاد: بله، من عرض کردم که این ویرگول اگر بعد از مأمور به باشد بهتر است. آن وقت باید «ففیه القاعدة» باید باشد. ولی «و فیه فالقاعدة» هم مانعی ندارد  و عبارت، درست در می‌آید.اینگونه نیست که بگوییم اصلاً غلط است. حالا ممکن بود که جای «فاء» عوض بشود.ولی عرض کردم کسانی که کارهای تحقیقاتی این کتاب را انجام می‌دادند، آنها این‌گونه فهمیده‌اند که ویرگول را بعد از «فیه» گذاشته‌اند.حالا همین فرمایش ایشان  است که «فیه» را به «مأمور‌به» زده‌اند  علی قول. یا اینکه یک طور دیگری در ذهنشان بوده است.

شاگرد: اگر به …. بزنید نمی‌شود. درصورتی‌که دیگر با صدر عبارت سازگاری پیدا نخواهد کرد. اگر شک در مأمور‌به بود و شما می‌خواهید بگویید که قاعده‌اش… اشتغال است، در آنجایی که اعمّی هم هست، در آنجا هم شک به مأمور‌به باز می‌گردد. الآن که شک در جزء یا شرط یا مانع  می‌کند، کسی که می‌گوید اعمّی است، شک در مأمور‌به دارد.

استاد: نه دیگر. در اینجا اصلاً شک در محصّل ندارد.

شاگرد: شک در محصّل را عرض نکردم. گفتم که شک در مأمور‌به دارد.

استاد: شک در مأمور به، کلاً.

شاگرد: پس در آنجا هم باید بگیریم که اشتغال است.

شاگرد2: جوابی را هم که بعداً می‌دهند، شک در مأمور‌به را قبول می‌کند.

استاد: بله، من اصلاً دارم همین را عرض می‌کنم. گفتم که بعداً ایشان می‌خواهند بگویند که  «الشکّ فیه». محصّل را بردارند و به جای آن، «فیه» قرار بدهند. و لذا برائت را جاری بکنند. ولذا انسان خیال می‌کند که «و فیه» برای بعد باشد.ایشان هم می‌فرمایند که یعنی «علی قولٍ».

شاگرد: دستخط ایشان هم دیدید. اینکه مثلاً ممکن است که یک تکّه از آن، بعداً اضافه شده باشد.

یمکن أن یقال: إنّه إنّما یصار إلی الإحتیاط فی الفرض، لو کان الأمر بنفس العنوان، نفسیّاً و بمحصّله، غیریّاً، علی القول بوجوب المقدّمة

 

استاد: حالا بعداً ببینم؛ «و یمکن أن یقال» در جواب اینکه «قد یقال». «یمکن أن یقال»، گاهی است که یک مطلبی و چیزی را …مثل «فیه»، ولی در غالب موارد وقتی که می‌خواهند در یک مطلبی اشکال بکنند، رسم ایشان این‌گونه است که با عبارت «یمکن أن یقال» این کار را انجام می‌دهند.یک بار دیگر هم عرض کردم که اگر به وسیله‌ی این نرم‌افزارها در کتاب ایشان بگردید، می‌بینید که این عبارت «یمکن أن یقال» خیلی زیاد است.

شاگرد: یعنی برای اشکال کردن این کار را انجام می‌دهند؟

استاد: بله. «یمکن أن یقال» یعنی خودِ طرف، باید بعد از «یمکن» را بخواند، قبل از آن را هم بخواند. خودش ببیند که بعد از «یمکن أن یقال» دارد کجایِ قبل از «یمکن أن یقال» را خراب می‌کند؛خودشان برای میرزای دوم، یعنی آمیرزا محمد تقّی ، زیاد می‌گفتند که میرزا به این سبک، مطلب می‌گفته است. می‌گفتند در نجف، بین صاحب کفایه و میرزا محمد تقی بر سر استحاله‌ی دور، مناظره شد. خود حاج آقا وقتی می فرمودند، می گفتند که آیا مگر سزاوار است که بر سر استحاله‌ی دور، بحث بشود! کأنّه دیگر این مسئله، واضح است. آن وقت می‌گفتند که مرحوم صاحب کفایه هم همین‌طوری، ادلّه را در استحاله‌ی دور، از جوانب مختلف،  پشت سرِ هم بیان می‌کرد.میرزا محمد تقی هم، سرشان پایین بود و گوش می‌دادند. حرف آخوند که تمام می‌شد، می‌گفت: «یمکن أن یقال». بعد شروع می‌کرد به خدشه کردن در تک به تک ادلّه‌ی صاحب کفایه.

 

 

تبیین اجرای برائت و نه اشتغال با تبیین وجوب نفسی انبساطی

 حالا اینجا «یمکن أن یقال: إنّه إنّما یصار إلی الإحتیاط فی الفرض، لو کان الأمر بنفس العنوان، نفسیّاً و بمحصّله، غیریّاً، علی القول بوجوب المقدّمة». می‌فرمایند که اگر یک عنوانی داریم، مولی هم امر به این عنوان می‌کند، خود ما باید محصّل آن را بیاوریم. مأموربهی را که مولی فرموده است، عنوان است و متحصّل است. خود من می‌دانم که برای اینکه متحصّل را بیاورم، مجبورم که محصّل آن را بیاورم. می‌فرمایند که اگر این‌گونه است، قبول. قاعدۀ اشتغال جاری می‌شود. چرا اشتغال؟ چون اشتغال ذمّه‌ی من به‌عنوان متحصّل مأمور‌به، مسلّم است. من باید محصِّل را به امرِ مقدّمی و غیری که عقل می‌گوید، بیاورم.خب، من نمی‌دانم که آیا آن مأمور‌به را آورده‌ام یا نه. پس اگر امرِ به محصّل و به مقدمه، غیری است، عین اینکه مولی می‌فرماید «تطهّر عن الصلاة». وقت نماز، طهارت داشته باش.خب من خودم می‌دانم که باید وضو بگیرم تا اینکه طهارت را تحصیل بکنم.مأمور‌به ما، عنوان طهارت است. محصّل آن، امرِ غیری دارد. یعنی «توضّئ»، امرِ غیری دارد. امر غیری به واسطه‌ی «تطهّر» است. اگر این‌گونه است، من شک دارد که آیا این افعالی که من به‌عنوان وضو انجام دادم، آن مأموربهی را که مولی از من خواسته بود را آورد یا خیر. پس باید کاری انجام بدهم تا آن مأمور‌به هم بیاید.امّا اگر خودِ عنوان و اجزای آن و آن محصّل عنوان، خودشان همگی مأمور‌به نفسی هستند، اگر به‌خودی‌خود، مأمور‌به نفسی هستند، وجوب هم نفسی انبساطی خواهد شد، حالا با آن توضیحاتی که قبلاً چند بار گفته‌ام.پس ما در خودِ نفسِ امر مولی هست که شک داریم. وقتی که شک در نفسِ امر مولی بود به اینکه این مأمور‌به، منبسط است، می‌توانیم برائت را جاری کنیم. ما که در اینجا شک در محصّل نداریم. این حاصل فرمایش ایشان در این بخش از کتاب می‌باشد.

شاگرد: ما که نسبت به اصل تکلیف، شک نداریم. ما فقط در مأمور‌به آن است که شک داریم.

استاد: شما که می‌گویید کلمۀ «اصل»، یعنی دارید به یک امرِ منبسط، به حالت اجمال و بساطت نگاه می‌کنید. و إلاّ واقع «صلّ» یعنی چه؟ «صلِّ» یعنی «کبّر، اِقرأ، اِرکع». وجوب نفسیِ انبساطی است. بر خلاف نظیر «تطهّر». حالا خود «تطهّر» هم، آن احتمال درش وجود دارد. ولی من فعلاً نسبت به آن احتمال قبلی، مشی می‌کنم. «تطهّر» یعنی چه؟ یعنی «حصّل لروحک حالة» که شارع، اسم آن را طهارت نامیده است. من چه چیزی را از شما می‌خواهم؟ آن عنوان و آن حالت روحی را می‌خواهم. وضو، وظیفه‌ی شماست. خب  وقتی می‌خواهید آن را بیاورید، نسبت به محصّل، شک دارید. امّا اگر می‌دانیم اینکه مولی فرمود «تطهّر»، نمی‌خواهد آن حالت روحی را اراده کند و «تطهّر» یعنی «توضّئ»، یعنی این کارها را انجام بده. اگر یعنی اینکه  این کارها را انجام بده، خُب، این کارها چند تا کار است؟ شما نمی‌توانید بگویید که «توضّئ»، یک کار است. «توضّئ»، منحلّ و منبسط بر اجزای خودش است. «توضّئ» یعنی «اِغسِل وجهک ثمّ ید الیمنی و الیسری و امسح علی رأسک»، یعنی همین‌ها. خُب، اگر از این قرار هستند، اگر در یک چیزی نسبت به وضو، به‌عنوان جزء یک عملی، شک دارید، شک در نفسِ امر مولی دارید. چرا؟ چون آن امر، در حقیقت، یک امر نبوده است.

 

 

لزوم تصور صحیح ازجزء به نحو وجوب نفسی انبساطی و نه وجوب غیری

یک گام مهم درپیش‌برد اصول

اگر در خاطر شریف‌تان باشد، من تعبیر به دسته‌ی گل می‌کردم. یک دسته‌ی گل که می‌دهند، درست نیست که بگویید این، یک گل است. این‌که یک گل نیست، بلکه دستۀ گل است. ولو وقتی که به دور این دستۀ گل، نخی را پیچیدید، به آن اطلاق یک دستۀ گل بشود. این «یک»، یکِ لحاظی و یکِ عنایتی است و نه یکِ واقعی.بنابراین وقتی که امرِ وجوب، نفسیِ انبساطی بود، نکته‌ای هم که قبلاً عرض کردم، یک گامِ مهمی در اصول بود که وجوب جزء، از وجوب غیری به وجوب نفسی منتقل شد. این گام، خیلی گامِ مهمّی بوده است و چیزِ کمی نیست. شما حتّی این مطلب را در کلمات صاحب کفایه نمی‌بینید. یعنی حتّی تا زمان کفایه، با این دستگاهی که  اصول، بعد از شریف العلماء و شیخ و … پیدا کرده بود، باز نگاه به وجوب جزء، وجوبِ  غیری است و چه مشکلاتی را هم در کلاس اصول پدید می‌آورد. یعنی یک کلمه نیست که یک اشتباه دقیق علمی بشود و در کلاس، یک چیزی تدوین بشود. می‌بینید که لوازم آن، خودش را در کلاس نشان می‌دهد. امّا وقتی که دیگران آمدند و گفتند چرا می‌گویید غیری؟ وجوب جزء در این موارد، وجوب نفسی است، امّا نفسیِ ضمنی یا انبساطی که الآن عرض کردم به دو عنایت. اگر نسبت به امرِ به کل بسنجید، انبساطی می‌شود. اگر نسبت به منبسط علیه بسنجید، ضمنی می‌شود. دو تا تعبیر است که یکی برادر و دیگری، خواهر می‌شود. اضافه‌ای که مختلف الطرفین هستند، می‌گوییم که چطور این، برادر آن است و این، خواهر؟ خُب، بله دیگر، طرفین اضافه فرق می‌کنند.گاهی هست که هر دو طرف، برادر هستند. ولی گاهی هم هست که این برادر است و دیگری خواهر. الآن هم در ضمنی و انبساطی، آن امرِ واحد به‌عنوان، «ینبسط» و همین نسبت به خود اجزاء، «ضمنیٌّ». یعنی در ضمن اجزای دیگر است که امر، به آن تعلّق گرفته است. خُب، وقتی که این‌گونه گفتیم، وجوب نفسی می‌شود که وجوب غیری  و مقدّمی نیست  و در وجود نفسی هم برائت جاری می‌شود. چون باز، شک در نفس تکلیف است.

 

برو به 0:20:11

شاگرد: یک سؤال حاشیه‌ای. پس این شبهه را که حضرت امام مطرح می‌کنند که اصلاً ممکن است که  مولی هیچ عنایتی به … نداشته باشد. حتّی ممکن است که  بغض هم داشته باشد. بعد، مثال به لشکر می‌زنند که مثلاً مولی وقتی تصمیم می‌گیرد که به یک جایی حمله بکند و یک لشکری را ترتیب می‌دهد، هیچ وقت غرض، در یک فرد حاصل نمی‌شود.حتی ممکن است که از آن فرد هم خوشش نیاید. امّا به مجموعۀ لشکر عنایت دارد. چون که می‌داند پیروزی با این لشکر حاصل می‌شود نه در تک به تک افراد. برای همین، ممکن است که اصلاً نسبت به جزء و افراد، بغض هم داشته باشد، ولی به مجموع من حیث المجموع، شوق و حب دارد.

برای همین، ایشان این استدلال را می‌آورند برای اینکه اصلاً امر نفسی انبساطی را منکر بشوند. حالا چنین تعبیری شاید ندارند ولی می‌فرمایند وجوب نفسی ندارد. یعنی حقیقتاً این‌گونه است که امر به اجزاء، منحل نمی‌شود و مثال به لشکر می‌زنند.

استاد: الآن، همین مطلبی که شما فرمودید، بعضی از مباحثات هم می‌شود، بعدها چقدر فواید خوب دارد. من یک چیزی که در این چند روز اخیر به‌صورت مکرر عرض کردم،گفتم که گاهی در فضای عملی، یک تشبیه ظریف صورت می‌گیرد که همان، آثاری را دارد.

شاگرد: البته نمی‌خواهم بگویم که حرف ایشان در همه جا درست است. چون این، به نحو موجبه‌ی جزئیه است.

استاد: بله. اصلاً ویژگی مباحثه‌‌ی علمی همین است که ما… باید هر بحث علمی از ابتدا به‌گونه‌ای باشد که ما حرف طرف مقابلمان را بفهمیم. آن‌هایی که مبادرت به اشکال می‌کنند، اوّل ضربه‌ای که می‌زنند به خودشان است. چون یک شخصی فکر کرده است و در مقام بیان مطلبی علمی بوده است. اوّل باید مقصود او را بفهمید. بعد که کاملاً مقصود او را فهمیدیم، آن وقت برگردیم و ببینیم که مطلب ایشان، چه حیثیّاتی را متکفّل است و در آن هم مصیب است . چه حیثیّاتی را هم متکفّل نیست و یا اینکه اگر هم هست، در آن مخطئ است.حالا فعلاً الان، در گام اوّل که در مسیر فهم است دارم این را عرض می‌کنم.ما در همین چند روز صحبت کردیم که در خیلی از موارد هست که یک تشبیه ضعیفی صورت می‌گیرد و بعد، آثاری را به‌دنبال دارد که این تشبیه، از آن جهتی که تشبیه در آن صورت گرفته است، یک جهتی بوده است که این آثاری که بعداً بر آن بار می‌شود،ما نباید انجام بدهیم. الآن وقتی که ما می‌گوییم وجوب نفسیِ انبساطی، متعلَق این وجوب، یعنی واجب نفسی، کارِ مکلّف است که یک مقوله‌ی غیر قارّ تدریجی الحصول است یا اینکه وقتی ما می‌گوییم وجوب نفسی انبساطی، یعنی یک اجزایی که خدای متعال آفریده است؟ یک کلاس، وجوب نفسی انبساطی دارند. اگر می گوییم که شما یک کلاسی را به فلان اردو ببر، بگوییم خب این، وجوب نفسی انبساطی دارد،پس تک تک افراد را شامل می شود. منظور از نفسیِ انبساطی چیست؟ وقتی که می گوییم جزء و کل، یعنی جزءِ یک مجموعه افعال یا جزء یک مجموعه اعضاءکه اشیاء هستند اگر تشبیه ظریف بکنیم مانعی ندارد. امر تشبیه، خیلی وسیع است. می گوییم خب این، شبیه به آن است. اما الان در ما نحن فیه اثر دارد. شما می‌گویید که ممکن است یک نفر از اجزای لشگر، مبغوض باشد.خب مانعی ندارد. اما کارهایی که شخص، امر می کند در نظر بگیرید.می گوید که این کارها را انجام بده. بگوییم یکی از این کارهایی که امر می کند که انجام بده، اصلاً نمی‌خواهد که انجام بشود. «کبّر، اِقرأ، اِرکع، اُسجُد»، امّا «اِرکع» آن مبغوض است. من، مجموع آن را می‌خواهم. در کار من هم می‌شود، امر کن که این کار را انجام بده. مبغوض هم باشد.آیا اصلاً یک چنین چیزی ممکن است؟

شاگرد: به این صورت که منفرداً مبغوض است، امّا…

استاد: صحبت بر سر همین است که «عند الإنضمام» چطور؟

شاگرد: نه دیگر، مبغوض نیست.

استاد: «عند الإنضمام» مبغوض نیست. پس خود شما دارید می‌گویید که «عند الإنضمام» وجوب دارد. آیا وجوب این، غیری می‌شود؟ غیری نمی‌شود.مخصوصاً با این بحثی که ما داریم. امّا وقتی که شئ است، شئ بیرون از یک کاری است که من می‌خواهم آن را انجام بدهم. می‌شود که بگویم من با این فرد لشگر، ضد هم هستم. کلمۀ مبغوض را هم که می‌گویید، یعنی می‌بینید که فرماندۀ شما با این شخص بد است. نه با یک کاری که از او می‌خواهد.

شاگرد: «منضماً إلی غیره» باز هم مبغوض نیست.

شاگرد2: …همین فرد بدون انضمام…، فرض دارد. ولی در این  فرض فعل، شما این فرض را این وسط ندارید. وقتی که انضمام نباشد، این هم نیست.

استاد: یعنی من فرد را در ضمن چیزی ایجاد می‌کنم و حال آنکه در آنجا، خودش هست. لشگر و… هم نبود، این بغض را داشت.

شاگرد: البته وجوب نفسی انبساطی را حاج آقا در افراد مطرح کردند.

استاد: کجا این طوری بود؟ اصلاً جای وجوب نفسی انبساطی، افراد نیست. شما وقتی که می‌گویید علماء را اکرام کن، شیوع و استغراق است و نه انبساط. امرِ «اکرم العالم» بر علماء، منبسط نمی‌شود. شایع در اینها است. و لذاست که استغراق است. یعنی به تعداد هر عالم، یک امرِ منحل داریم. امّا وقتی که «صلّ»، منبسط است، شما بیش از یک امر ندارید. یک امر است که بر اجزاء، باز شده است. نه اینکه به تعداد رکوع و …، امرِ انحلالی مثل «اکرم العلماء» داشته باشیم. یک امر است که منبسط است. سابقاً در مورد اینها صحبت شد.

 شاگرد: این چیزی که شما فرمودید امرِ منبسط یا امرِ ضمنی، یعنی شما این را در مقابل غیری دارید می‌فرمایید، یعنی اینکه مولی به تک‌تک اینها، شوق دارد. یعنی باید به «اِقرأ و اِرکع، و…» هم شوق داشته باشد. و إلاّ اگر نسبت به اینها، شوق نداشته باشد که غیری می‌شود.

استاد: امرِ غیری یعنی امرِ مقدّمی. امّا امر نفسی یعنی خودش، متعلّق امر است. مولی نمی‌گوید یک چیزی را می‌خواهم، این‌ها را دیگر خودت از باب مقدمه بیاور. مولی می‌گوید وقتی که می‌گویم «اِرکع»، خود رکوع را از تو می‌خواهم.

شاگرد: یعنی به رکوع هم شوق دارد، ولو به نحو انضمام و به … هم شوق دارد؟

استاد: بله.

شاگرد: ایشان می‌فرمایند که نه. آن چیزی که دارند می‌گویند این است که شاید حتّی به افراد هم شوق نداشته باشد.

شاگرد2: ولو منضمّاً؟

استاد: الآن من همین مثال را در افعال بزنم.

شاگرد: شما در مقابل وجوب غیری است که دارید این بیان را می‌فرمایید.

استاد: بله دیگر. برای تأیید است. الآن برای تأیید این مبنا، یک مثال بزنم که می‌بینید مثال خیلی قوی‌ای می‌شود، برای اینکه این مطلب را پیش ببرد. مولی می‌گوید همه موانع دشمن را از این نقطه تا آن نقطه که دشمن دارد با ما می‌جنگد، صاف بکن. بعد در بین راه هم به یک جایی می‌رسید که دشمنان، عدّه‌ای از مظلومین را و حتّی مسلمین را سپر انسانی قرار داده‌اند. ولی چاره‌ای نیست. ما یک هدفی داریم؛ در کتاب الجهاد داشتیم دیگر. گاهی می‌شود که دشمن، عده‌ای از مظلومین را جلو می‌آورد و به‌عنوان سپر قرار می‌دهد. خُب، ما در این‌گونه از موارد چه کار بکنیم؟ خُب، مولی می‌فرماید که من یک امرِ مترتّب از شما می‌خواهم. از اینجا برو، از اینجا برو، در آنجا هم که یک عدّه‌ای از مظلومین به‌عنوان سپر انسانی قرار داده شده‌اند، دیگر چاره‌ای نیست. نسبت به اینها هم به لحاظ سپر بودنشان، اعتناء نکن و از این‌ها هم رد شو و برو به آن هدفی که برای شما تعیین کرده‌ام برس. آیا بالاتر از این می‌شود؟ یعنی من خواستم که یک امر تدرجی که متشکّل از افراد است را در نظر بگیرم که یک جزء از آن را که نگاه می‌کنید، معلوم است که خود کار، مبغوض است. حالا «اِقرأ، اِرکع، اُسجُد» نباشد. آیا این مثال، مثال خوبی هست یا نیست؟ خُب، در همین‌جا، الآن وقتی که می‌رسد و می‌خواهد این سپر انسانی را دفع بکند، آیا الآن امر آن از نظر دقّت بحث اصولی، به‌صورت غیری است؟ نه. باز امر آن، امرِ نفسی است. یعنی مولی دارد می‌گوید که این سپر را بردار، ولو به‌عنوان ثانوی.

شاگرد: امّا نفسیِ مصطلح هم نیست. کما اینکه غیری نیست، نفسیِ مصطلح هم نیست دیگر.

 استاد: نفسیِ انبساطی است.

شاگرد: می‌خواهم بگویم انبساطی که می‌گوییم، درواقع این ارتکازی که نسبت به واجب نفسی داریم، خودش فی نفسه.

استاد: بله دیگر؛ من برای غیرِ اقل و اکثر ارتباطی هم مثال بزنم. فرض کنید که جان کسی در خطر است. میته در اینجا وجود دارد. مولی می‌گوید «یجب علیک» که «کُلِ المیته». این میته را بخور و خوردن آن بر تو واجب است. شما می‌گویید که این «کُل» چیست؟ الآن وجوب نفسی دارد، امّا تحت عنوان ثانوی. چون مضطر هستید. چرا وجوب نفسیِ انبساطی نیست؟ وجوب نفسی یعنی اینکه خود مولی دارد می گوید که این کار را انجام بده. دست بر روی یک کاری می‌گذارد، امّا نه به‌عنوان مقدمه. بلکه می‌گوید که این کار را انجام بده. این میته را بخور. البته در جای خودش مطرح شده است که هر وجوب نفسی، برای خودش یک سری ملاکاتی را دارد. اگر «صلّ» را هم می‌فرماید، یعنی برای تقرّب و معراج، امّا آن منافاتی با اینجا ندارد که امرِ به «صلّ»، به این اصطلاحی که ما در علم اصول می‌گوییم، یک امرِ نفسی است. نه اینکه بگوییم باز صلات هم دارد یک چیز دیگری را می‌آورد. منافاتی ندارد. الآن که می‌گوید این میته را بخور، وجوبش به‌عنوان ثانوی است. چرا؟ چون مضطر شده‌ای. امّا امرِ آن یک امرِ نفسی است. نمی‌توانیم بگوییم چون به‌خاطر اضطرار است، پس اصلاً عنوان امر نفسیِ اصطلاحی نیست. چرا نیست؟

شاگرد: آیا در این‌گونه از موارد می‌توانیم بگوییم که غیری است؟

استاد: نه.

شاگرد: یعنی مثلاً فرض کنید مولی فرموده است که …

استاد: چون امر غیری، برای خودش یک تعریفی را دارد. می‌گویند «لا مشاحه فی الإصطلاح». اگر می‌خواهید غیری بگویید مانعی ندارد، امّا ما در علم اصول، از امر غیری و نفسی، یک اصطلاحی داشتیم.

 

برو به 0:30:36

شاگرد: ما الآن درواقع می‌خواهیم تحلیل همان مثالی که فرمودید را، درست متوجّه بشویم. مولی فرموده است که مثلاً ازاین نقطه تا به آن نقطه را پاکسازی کن و برو جلو. حالا الآن رسیدیم به یک قطعه‌ای که می‌فرمایید سپر انسانی درست کرده‌اند تا شما نتوانید پاکسازی انجام بدهید. حالا آیا ما در اینجا دو تا عنوان نداریم؟ یک عنوانِ صاف کردن و پاکسازی کردن و یک عنوانِ پا گذاشتن بر روی سپر انسانی که این پا گذاشتن بر روی سپر انسانی، مقدمه‌ی برای آن پاکسازی است. آیا غیر از این است؟

استاد: در اینکه اتیان اجزاء، همگی مقدمه برای آن کلّ است که فرقی نیست. چون اصلاً امرش است.

شاگرد: آن چیزی که به‌عنوان جزئیّت، بر روی آن هم انبساط شد و آمد، پاکسازی محل بود. امّا پاکسازی محل ممکن نیست مگر به دفع کردن آن سپر انسانی.

شاگرد2: حتّی ممکن است که مولی، در آن نقشه‌ی راهی که به ما می‌دهد، در همان نقشه هم بگوید که شما در اینجا با سپر انسانی مواجه می‌شوید.

شاگرد: حالا ممکن است که تا شما مبادرت کردید، دشمن هم سپر انسانی را برداشت و فرار کرد. آیا حالا به‌دنبال سپر انسانی کرده و همه را بکشیم؟!! آیا واقعاً این‌گونه است؟

استاد: این فرمایش شما، منافاتی با این ندارد. آن مطلبی که شما گفتید، همان حرف مرحوم شیخ انصاری رحمه‌الله در «صلّ» بود. شما می‌گویید که مولی گفته است که اینجا را پاکسازی کن. تمام. دیگر خودت می‌دانی. بقیه‌اش مقدّماتی است که باید پاکسازی بکنی. آن درست است و شک در محصّل می‌شود.

شاگرد: مولی نقشه را هم گذاشته است و گفته اوّل این قسمت باید پاکسازی بشود، بعد این قسمت و بعد این قسمت و ترتیب را هم مشخّص کرده است.

استاد: خودش گفته است این کار را بکن و این کار را بکن و این کار را بکن.

شاگرد: خُب، حالا آمدیم و به سپر انسانی رسیدیم.

استاد: خُب، این مثل کسی می‌ماند که به او گفته‌اند که رکوع بجا بیاور، درحالی‌که او نمی‌تواند. اصلاً نمی‌تواند، المیسور لا یترک بالمعسور.

شاگرد: خُب، اینجا که دیگر عذر نمی‌شود. مولی فرموده است که بکش و برو. حالا آمد و دو سه نفر از این سپر انسانی را کشت. دشمن دید که عجب کاری کرده است. با خودش گفت اگر این‌ها را اسیر بگیریم بهتر است. آیا در اینجا باید به‌دنبال این‌ها رفت و این اسرای در دست آنها را هم بکشیم؟! خُب، اینکه شما فرمودید کشتن اینها نفسی است، خُب، در این جایی که دشمن پا به فرار گذاشت و این اسراء را هم به همراه خودش برد که دیگر عذری برای کشتن اینها نداریم.

استاد: فرمایش شما، نافیِ این نیست. در خیلی از موارد هست که امرِ به جزء، نفسیِ انبساطی است، امّا وقتی که می‌خواهد آن جزء نفسی، فعلیّت برای تکلیف پیدا بکند، برای مکلّف، یک خللی در فعلیّت پیدا کردن آن وجود دارد. حالا الآن من در ما نحن فیه، مثال شخصی زدم. کبریات کلیّه، قضایای حقیقیّه هستند نه اینکه بگوید از اینجا تا آنجا را صاف کن. حالا من مثال زدم برای اینکه آن مقصود، روشن بشود. در قضایای حقیقیّه، می‌گویند که این کارها را انجام بده و مواردی‌که موضوع، بالفعل می‌شود را باید انجام بدهی. شما هر جایی که یک عنصر واجبِ منبسط، به‌صورت بالفعل نشد، مانعی ندارد. خُب، در آنجا به‌خاطر خصوصیّت مورد، بالفعل نشد. خُب، نشود. شما در این فضا، نمی‌توانید بحث را تخریب کنید.

شاگرد: شاید من درست متوجّه نمی‌شوم. در اینجا مسأله این است که در اینجا، از اتیان این فعل که خون این سپر انسانی ریخته بشود، ما تمکّن داریم.

شاگرد2: دفع این سپر انسانی، در ضمن همان امری که مولی فرموده است باید باشد. خُب، اگر مثل آنجا باشد، شما می‌گویید که من نسبت به صلات هم، بعد از اینکه نماز، قضاء می‌شود، تمکّن از ایستادن دارم. اینکه حالا الآن نمی‌توانم قیام بکنم، بعداً بروم قیام بکنم؟! چون واجب نفسی هم هست.

شاگرد: در ضمن است.

شاگرد2: شما می‌گویید اگر این اسراء را برداشتند و بردند، در ضمن پاکسازی، اینها را نکشتید. بلکه همین‌طوری رفتید و این‌ها را کشتید.

شاگرد: من عرض کردم که شما متوجّه شدید که دارند می‌روند. امّا هنوز نرفته‌اند. شما باز در این شرایط می‌توانید بمب بیندازید و تمام اینها را بکشید. مولی دستور داده است دیگر. شما از قرائن فهمیدید که اینها دارند فرار می‌کنند. یعنی پاکسازی شما بدون ریختن خون تمامی اینها، محقق شد. امّا مولی فرموده است که خون این افراد سپر انسانی شده را هم بریز. چون اینها را سپر انسانی کرده‌اند، خون این‌ها را هم بریز.

استاد: ما عرض نکردیم که مولی به‌عنوان اوّلی فرموده است که خون اینها را بریز. من همین را دارم می‌گویم. عنوان اوّلی، منافاتی با نفسیّت امر ندارد. وجوب، وجوبِ نفسی است، همان‌طوری که راجع به «کلِ المیته» گفته است. شما می‌گویید ولو اینکه الآن هم دیگر می‌فهمید که اضطرار برطرف شده است، مولی گفته است «کل المیته». نه این‌طور نیست. مولی به‌عنوان ثانوی گفته بود. اما عنوان ثانویه، منافات ندارد که وجوب آن، نفسی بوده است و نه غیری.

شاگرد: پس هم می‌تواند امر مولی، عنوان ثانویه داشته باشد و هم اینکه امرش امری نفسی باشد؟

استاد: بله دیگر. ما می‌دانیم که ازبین‌بردن این سپر انسانی، عنوانش یک عنوان ثانوی است و نسبت به این‌که شکی نداریم. امّا وجوب آن در اصطلاح ما، غیری نیست. یعنی وجوبی است که خود مولی به ترتیب گفته است که این کارها را انجام بده و تصریح کرده است. نفسیاً تصریح کرده است. نفسیّاً این کارها را از تو می‌خواهم.

شاگرد: نه به نحو محصّل.

استاد: بله. نه به نحو محصّل.

شاگرد: چون ذهن در فضای عرفی، در مورد همین مثالی که فرمودید، بیشتر به سمت محصّل بودن می‌رود.

 استاد: نه، من به‌خصوص گفتم که مولی، همه را بگوید، برای این بود که شما، بعد فرمودید که مولی می‌گوید صاف کن، آن … شد. آن، خیلی تفاوت می‌کند. موارد آن هم خیلی فرق می‌کند. مثل حج رفتن. «وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ»[4]. خُب، حالا می‌خواهد برود. در بین راه به یک جایی می‌رسد که باید یک کسی را بکشد تا رد بشود و برود. آیا جایز است یا نیست؟ خُب، در آنجا نه. مواردی هست که می‌بینید، اصلاً وجوب رفتن هم غیری است. انسان نباید در این موارد گیر بکند. یعنی وقتی که می‌گویند «الحجّ البیت»، دیگر، وجوب نفسی شامل طیّ طریق نمی‌شود. عنایت بفرمایید که ضوابط علمی چقدر روشن است. «حجّ البیت». خُب، تا طیّ طریق نکند که نمی‌تواند حج به جا بیاورد. بله، تا طی طریق نکند، نمی‌تواند امّا طی طریق، وجوب نفسیِ انبساطی ندارد. لذا وجوب طیّ طریق، غیری است. امّا وقتی که به آنجا رسید، طواف، جزء حج است که وجوب آن نفسی است. چون فرق بین این دو تا خیلی روشن است. حالا یک جایی می‌آید که جزء، به‌عنوان ثانوی، وجوب نفسی پیدا کرده است. خُب، عنوان ثانوی، با وجوب نفسی [منافاتی ندارد.]

شاگرد: یک مثال خوب می‌خواهیم که بحث، بیشتر برای ما جا بیفتد، که هم جزء باشد و وجوب آن به‌صورت نفسی باشد، و هم به‌عنوان ثانوی.

استاد: چه بسا مثال متحقق آن، به این معنا که در فقه هم داشته باشیم، وجود داشته باشد.

 شاگرد: آیا نمی‌شود مثال به ابدال اضطراری زد؟ ابدال اضطراری در باب صلات.

استاد: تیمّم مثلاً.

شاگرد: نه، ابدال اجزاء.

استاد: جبیره مثلاً.

شاگرد: اشارۀ به سجود، به جای خود سجده.

استاد: بله، ابدال برای رکوع و سجود. وجوب نفسی دارند، امّا به‌عنوان، ثانوی که فعلاً نمی‌توانیم.

شاگرد2: مبغوض است؟

استاد: نه فعلاً کاری به مبغوضیّت آن نداریم. ما فعلاً می‌خواهیم بگوییم، نفسیّت می‌تواند با عنوان ثانوی بودن جمع بشود. وقتی که این را درک کردیم، مانعی بر سر راه فهم ما وجود ندارد که بگوییم یک جزئی با اینکه خودش فی حدّ نفسه مبغوض است، امّا به‌عنوان ثانوی، در ضمن این، وجوب نفسی دارد. هرگز وجوب نفسی با محبوب بالذات بودن ملازمه ندارد. عرض کردم «کل المیته».

شاگرد: قوام وجوب نفسی به چه است؟

 

 

تحلیل دیگری ازوجوب نفسی و غیری

استاد: وجوب نفسی یعنی اینکه امر، به خودش می‌خورد. مولی می‌گوید این کار را بکن. یک وقتی است که می‌گوید برو بالای پشت بام. یک وقتی است که می‌گوید نردبان بگذار. اگر می‌گوید که برو بالای پشت بام، می‌گوییم خُب، این وجوب، وجوبِ نفسی شد که «کون علی السطح» باشد. نردبان گذاشتن هم واجب غیری می‌شود. امّا یک وقتی هست که می‌گوید نردبان بگذار. این، می‌شود مورد امر. لذا اگر در خاطر شریفتان باشد، در مقدمات عبادیّه، یک اشکالی در اصول الفقه بود. مبانی که عوض می‌شوند، تمامی این اشکالات هم برطرف می‌شوند. امّا در آنجا یک اشکال حسابی وجود داشت. اشکال مقدّمات عبادیه چه بود؟ اشکالش این بود که می‌گویند شما می‌خواهید در مقدمات عبادیّه، مقدمه‌ای است که وجوب آن غیری است. از یک طرفی می‌خواهید قصد قربت کنید و عبادیّت وضو به این است که بگویید قربه إلی الله. خُب، امر که غیری است و عقل می‌گوید. خدا که امر نکرده است. شما چطور می‌خواهید این را حل کنید؟ جوابش این است که مقدمۀ عبادی، وقتی که امر به آن شده است، وجوب هم نفسی می‌شود. حالا با آن بحث‌هایی که اشکال را چطور حل بکنیم. اتفاقاً دو سه صفحه هم در اصول الفقه، راجع به همین مقدمات عبادیه بحث کرده بودند. پس نفسی یعنی اینکه خود مولی امر کرده است و من هم می‌گویم به‌خاطر اینکه مولی فرموده است. امّا غیری این است که مولی امر نکرده است، امّا اگر من بخواهم که امر او را انجام بدهم، چاره‌ای ندارم. حج به جا بیاور. خُب، من تا به آنجا نروم که نمی‌توانم حج را به جا بیاورم. خُب، رفتن به آنجا، وجوب غیری می‌شود.

 

برو به 0:40:54

شاگرد: تحلیل شما چه بود که این انضمام، قوام این نفسی بودن را خراب نمی‌کند؟ اینکه خود این کار نزد مولا محبوب است و لذا به آن امر می‌کند این انضمام به این هم مُنضَم‌ها، این را خراب نمی‌کند و یک واجب دیگری را غیر از نفسی و غیری درست نمی‌کند. تحلیل شما چه بود که چگونه این انضماماتی که باید مثلاً به رکوع بشود، تا رکوع، محبوب بشود؟ و إلاّ رکوع بدون این منضمّات که محبوب مولی نیست. این‌که حتماً باید به آن انضمام بشود، چگونه نفسی بودن را خراب نمی‌کند؟ یعنی ما چطور هم چنان می‌گوییم که با وجود این منضمّات، هنوز رکوع فی نفسه، مطلوب مولی است، درحالی‌که این‌گونه نیست.

 

 

درک وجوب نفسی انبساطی ازقله های تفکرات زیبای اصولیون

استاد: چرا می‌گویید «فی نفسه». همین کلمۀ «فی نفسه» که به کار یعنی می‌خواهید تهافت درست کنید. ما نمی‌خواهیم بگوییم «فی نفسه»، باز دوباره به‌معنای تنها. و لذا می‌گوییم وجوب نفسیِ انبساطی. آن زمانی‌که ما سابقاً با اصول آشنا شدیم و اساتید گفتند و ما آشنا شدیم، این در ذهن من مانده است که گاهی علم، در مواقع تحقیق، غَلْت می‌زند. اینکه وجوب غیری از جزء، برداشته شد و آن ایده‌ی وجوب نفسیِ انبساطی در اصول که آمد، یک غلت زد. یکی از آن قلّه‌های زیبای تفکرات اصولی، درک وجوب نفسی انبساطی، به آن نحوی است که مطرح کرده‌اند. حالا این مطلب در کلمات مرحوم اصفهانی که وجود دارد. در کلمات دیگران هم که یک بار صحبت کردیم که حالا الآن یادم نیست. قرار شد که تحقیق تاریخیِ آن را هم انجام بدهیم که چه کسی، اوّلین بار اینها را مطرح کردند. تا می‌گویید نفسی، شما دوباره به خودش نگاه می‌کنید. می‌گویید خُب، این‌که نفسی به تنهایی نیست. ما می‌گوییم نفسی انبساطی یعنی چه؟ یعنی مولی، یک امر را می‌گوید که دستۀ گل است. دسته است و خودش گل‌ها را اسم می‌برد. ولو اوّل به‌صورت دسته می‌گوید، امّا شماره گذاری کرده است و برای هر گلی، یک آیدی گذاشته است که شما باید بخصوصه، اینها را  بیاورید. وقتی که از ناحیه‌ی خود مولی، یک دسته گلی ترتیب داده شده است که به‌صورت منظم اینها را نام می‌برد، خُب، این‌که یک امر نیست. این یک امرِ منبسط است. یعنی امری است که در دلِ آن، امرهایی قرار گرفته است. خُب، وقتی که در دل آن، امرهایی قرار گرفته است، آیا این امرهای دیگر، غیری می‌شوند؟ خیر، امر خود مولی است.

شاگرد: من می‌خواهم این‌طور عرض کنم که ما اصلاً امرها نداریم. بلکه یک امر است. بله، این امر را که خود ما تحلیل می‌کنیم، می‌بینیم که همان دستۀ گل است. یعنی ما دیگر از دل آن، اوامر در نمی‌آوریم.

استاد: ما اوامر را به‌صورت مستقل در نمی‌آوریم. بلکه شئونات یک امر را در می‌آوریم.

 شاگرد: شما الآن دارید می‌فرمایید که رکوع، یک نوع جدیدی از امر را دارد. آن امر چیست؟ امرِ نفسی انبساطی. بنده می‌گویم که ما یک امر داریم و آن هم امر به صلات است. حالا زمانی‌که این دسته گل را به تعبیر شما تحلیل می‌کنیم، می‌گوییم که اوّل تکبیر است، بعد قرائت است، بعد رکوع است، بعد سجود است تا آخر. یعنی اجزای آن مأمور‌به هستند.

استاد: من دارم می‌گویم نوع دیگر، در مقابل غیری دارم می‌گوم. آیا شما الآن قبول دارید که خود مولی می‌گوید «اِرکع» یا نه؟

شاگرد: اگر نمی گفت که نمی فهمیدیم.

شاگرد2: خود شما عقلاً فهمیدید برای اینکه صلات تحصیل بشود، باید یک رکوعی باشد.

شاگرد3: مولی، نظام را گفته است. ولی خود «اِرکع» فی نفسه…

استاد: اقل و اکثر ارتباطی است. یعنی مولی اصلاً می‌گوید که من کاری با رکوع ندارم. من این مجموعه را می‌خواهم. امّا من بودم که به تک‌تک این مجموعه امر کرده‌ام نه اینکه عقل تو بگوید برای اینکه یک عنوانی را بیاوری، مجبور هستی که اینها را بیاوری. خود من امر کرده‌ام. لذا وجوب، نفسی است و نه غیری، امّا وجوبی است در ضمن یک وجوب تحلیلی. این نوعِ وجوب نفسیِ انبساطی، نوع دیگری از نوع وجوب غیری است، نه اینکه نوعی دیگری از «صلّ» است. شما اگر بگویید که من می‌گویم وجوب نفسی است، نوعِ وجوبِ دیگری از «صلّ» است، من این را عرض نکردم. من عرض می‌کنم که وجوب نفسی انبساطی، نوع دیگری از وجوب غیری است که دیگران برای جزء می‌گفتند. یعنی وجوب رکوع، وجوب غیری نیست که می‌فرمودند آن لوازم کلاس را دارد. بلکه وجوب نفسی است. وجوب نفسی‌ای که باز شدۀ دلِ یک امرِ «صلّ» است. در دل «صلّ» این چیزها وجود دارد و تمام اینها هم نفسی هستند.

شاگرد: ظاهراً در تعریف واجب نفسی و واجب غیری، خلط بین واجب نفسی و اصلی صورت گرفت. ظاهراً فرمایش شما انگار که ناظر به واجب اصلی و تبعی بود یا اصطلاح دیگری.

استاد: در اوّل، در دو جای اصول الفقه. یکی در تقسیمات واجب می‌گویند، در بحث اوامر. یکی در مقدمۀ واجب می‌گویند، در بحث ملازمات عقلیّه. دو جا است. یک تقسیمات واجب دارند که در بحث اوامر است. می‌گویند که نفسی و غیری، اصلی و تبعی. ظاهراً معلّق و منجّز را در همان جا گفته بودند. در آنجا، اصلی و تبعی را، مثلاً امر به وضو را اصلی می‌گیرند. چون امر شد. امّا وجوب غیری را در همان جا معنا می‌کنند. اگر کتاب پیشتان هست بخوانید.

شاگرد: کتاب را الآن ندارم. «فیما وجب لنفسه، ما وجب لغیره».

استاد: ولی همین «ما وجب لغیره» را با دقائق بیشتری در بحث ملازمات عقلیّه، در وجوب مقدّمه، در همان جا می‌آورند. و لذا است که این اشکالات پیش می‌آید که می‌گویند ما گفتیم وجوب غیری این خصوصیّات را دارد. مثلاً یکی از مواردش این است که وجوب غیری، اطاعت و عصیان مستقل ندارد. بعد، اشکالاتی که حالا سر می‌رسد. می‌گویند خُب، پس چطور، ما اینها را می‌گوییم که وجوبشان غیری است، امّا اطاعت … دارند؟ اینها اشکالاتی بود که مطرح کردند، حالا سه تا بحث در ذهنم هست و تمام اینها هم برگرفته از وجوب غیری بود. یعنی اوّل یک خصوصیّات روشنی از آثار و خواصّی را برای وجوب غیری می‌گویند، بعد می‌گویند حالا که وجوب غیری این‌گونه است، پس این اشکالات هم پیش می‌آید که یکی از آن اشکالات، مقدّمات عبادیّه بود. یکی از آن اشکالات، مقدّمات مفوّته بود. وجوب غیری، در فعلیّت، تابع وجوب نفسی است. نمی‌شود که بگوییم وجوب غیری، آمد امّا وجوب نفسی نیامده است. خُب، پس هنوز که ظهر نشده است، وجوب غیری نیست. آیا می‌تواند آبی را که برای وضو به آن نیاز دارد را تمام بکند و خودش را وضوی مقدمی محروم بکند یا خیر؟

شاگرد: در اصول فقه این‌طور آمده است که «لا بدّ لنا من تصحیح ما أصّلناه فی الواجب الغیری»[5].

استاد: کدام بخش این مطلب را فرمودند؟

شاگرد: همان بحث مقدمۀ عبادی.

استاد: بحث‌های خیلی خوبی است. آن سه تا بحث، در اینکه واجب غیری چه است و چه لوازمی دارد و اینکه گام به گام، چقدر از آن لوازم بار می‌شود، فکر در آن مسائل، خیلی چیزهای خوبی را به‌دنبال دارد.

شاگرد: ایشان که اسم آن را انحلالی نمی‌گذارند؟ می‌گویند انبساطی؟

استاد: مانعی ندارد که انحلال بگوییم.

شاگرد: چون انحلال، بیشتر به امرهای مستقل…

استاد: مثلاً می‌گویند «صلّ صلاه الظهر»، به تعداد روزها منحل می‌شود. هر روز ظهر، یک نماز ظهر دارد. این را انحلال می‌گویند. امّا اینجا را دیگر انحلال نمی‌گویند. اینجا را انبساط می‌گویند. ولو یک کسی به یک عنایتی، اگر انحلال هم بگوید، ولی اصطلاحش همان انبساط است.

 والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

کلیدواژگان: صحیح و اعم. انواع وجوب. انحلال امر. وجوب نفسی، غیری، تبعی. وجوب نفسی انبساطی،  شک درمحصل غرض، احتیاط و برائت

 


 

[1]. کافی ط اسلامیّه، ج 1، ص75.

[2]. سوره ی کهف، آیه 110.

[3]. مباحث الأصول، ج 1، ص 132.

[4]. سوره‌ی آل عمران، آیه‌ی 97. «فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ ۖ وَمَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِنًا ۗ وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا ۚ وَمَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ».

[5]. اصول الفقه (جامعه مدرسین) ج2 ص344

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است