مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 26
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
«و يمكن توجيه التمسّك بالإطلاق الكلامي على الوضع للصحيح، بأن يقال:
الأمر بعنوان الصلاة الموضوعة لما لا ينطبق إلّا على الصحيح، عين الأوامر المتعلّقة بالأبعاض بالأسر، فهي عنوان لمجموعها الواقع على النحو المؤثّر؛ و هذه العينيّة هي مبنى الانحلال في جريان البراءة. و حيث لا يعلم بما هو المؤثّر و أنّه مجموع التسعة أو العشرة، فلا أصل محفوظا يتمسّك بإطلاق الأمر به متعلّقا بالمجموع الذي لا نعلم حدّ أبعاضه.
لكنّه يمكن أن يقال: تعلّق الأمر النفسيّ الضمنيّ بالتسعة مثلا، يعيّن تعلّقه بعنوان المجموع الواقع صحيحا و من تلك التسعة تقيّد الأبعاض المأمور بها بعضها ببعض، و لا يعلم تقيّد التسعة بالعاشر، إذ لا نعلم الأمر الصلاتي بالعاشر؛ فالأمر بالأبعاض- بما أنّها أبعاض الصلاة- كالأمر بتقيّد بعضها ببعض، معلوم و لا نعلم الأمر بتقيّدها بالعاشر؛ و مقتضى إطلاق الأمر بالتسعة بما أنّها صلاة و بما أنّه عين الأمر بالصلاة الذي هو عين الأمر بأبعاضها بالأسر، عدم تقيّد المأمور به فيها بالعاشر؛ و لازم عدم التقيّد، عدم الأمر الصلاتي الضّمني بالعاشر؛ و الظهور الإطلاقي متّبع في مجراه و في لوازم الجريان في مصبّه؛ فمقتضى الإطلاق، عدم الأمر النفسي الضّمني بالعاشر، و إلّا، لتقيّد به التسعة المأمور بها. و مقتضى الإطلاق في الأمر المستفاد بالتسعة عدم التقيّد بالعاشر؛ و لا تضرّ علّيّة الأمر بالعاشر، للإناطة به في ثبوت عدم العلّة بثبوت عدم المعلول»[1].
شاگرد: دو مطلب بود که میخواستم به محضر شما عرض کنم. مطلب اوّل راجع به تقسیم بندیِ صحیح و اعم است. انسان گمان میکند به اینکه لزوماً، احتیاجی به تقسیمبندیِ دوتایی نیست. گاهی از اوقات ممکن است که تقسیم ما سه تایی بشود. افرادی در
طول این تاریخ اصول، صحیحی شدهاند. یعنی میگویند که وضع للصحیح شده است. افرادی اعمّی شدهاند. یعنی گفتهاند برای اعمّ از صحیح و فاسد وضع شده است. امّا مواردی پیدا میشوند که اینها نه در ذیل اعمّی قرار میگیرند و در ذیل صحیحی. اجازه بدهید تا مثالی را به محضر شما عرض بکنم. مثلاً حج، یک مناسک است. گاهی از اوقات این حج، صحیحاً انجام میشود. گاهی از اوقات حج انجام میشود، امّا صحیح نیست. این در تقسیمبندیِ صحیحی و اعمّی و بر طبق مبنای هر کدام از این دو طایفه، ذیل هر کدام از این دو شِق قرار میگیرد. امّا یک وقتی هست که من یکی از این مواردیکه صلاحیّت برای جزئیّت حج داشته است را بدون نیّت انجام میدهم. مثلاً فقط میروم و طواف به جا میآورم. هیچ کسی در اینجا نمیگوید که این شخص حج انجام داد. یا مثلاً میروم و سعی بین صفا و مروه را انجام میدهم. یا مثلاً در مورد نماز، فقط میآیم و رکوع آن را مفرداً به جا میآورم. در این فضا، اصلاً نمازی تحقق پیدا نکرده است تا اینکه ما بگوییم صحیح است یا لاصحیح.
استاد: بله، درست است.
شاگرد: اینگونه از موارد، حتی دیگر در تعریف اعمّی هم نمیآید.
استاد: بله دیگر، مثل رکوع وحده. همین که فقط یک کسی بیاید و رکوع به جا بیاورد. «منهم رکوعٌ لا یسجدون». اسم این «رکوعٌ لا یسجدون» که صلات نیست.
شاگرد: بله، اصلاً اسم اینگونه از موارد، صلات نیست. این، در تعریف اعمّی هم میآید. حالا صحبت اصلی بر سر صلات است. صلات، یک مناسک است که به مانند حج میماند. اینطور نیست که ما بگوییم که چون تکبیر و رکوع و سجود و …، صلاحیّتش را دارند که بهعنوان اجزاء نماز قرار بگیرند، اگر یک کسی اینها را انجام داد، این کار او صلات است امّا صلات فاسد است، یا اینکه نماز برای یکِ اجزای ترکیب شدهای وضع شده است که حالا شک داریم به اینکه آیا جزء دهمی آن، مورد امر قرار گرفته است یا نگرفته. نه، یک مناسکی و یک مجموعهای از اعمال بوده است که تسمیه به صلات شده است.
استاد: به اصطلاح اصولیون، اقل و اکثر ارتباطی است.
شاگرد: الف و لامِ «الصلاةِ» در «أقیموا الصلاة»، اشاره دارد به یک صلاتِ معهودهای که مشخّص و معیّن است. حالا هم توسط نبی ذکر شده است و هم معهود ذهنی است و وقتی که امرِ «أقیموا» بوده است، مؤمنین این را میشناختهاند. ما در مفهومِ «الصلاة» تردیدی نداریم. یعنی میشناسیم که صلات چیست. اگر بحث اطلاق را بفرمایید، …فعل صلات را بفرمایید که این، فعل بنده است. فعلِ بنده، صلات نیست. بلکه فعل بنده، اتیان به صلات و آوردن صلات است.
استاد: آنچه که راجع به «أقیموا الصلاة» و راجع به تفاوت اینها به ذهن من میآید این است که در زبانهایی، یک سری از افعال هست که به آنها “افعال کمکی” یا “فعلِ ضمیمه” میگویند. مثلاً در فارسی خیلی داریم. چیزهایی که باید با “شدن” و با “کردن” همراه بشود و محتاج به اینها بوده و فعلی را بهطور مستقل برای خودش ندارد. نظیرِ “انجام دادنِ کارِ خیر” یا “نماز خواندن”. اگر یک کسی بخواهد در فارسی شوخی بکند، مثلاً به دیگری میگوید “بِنَماز” یا مثلاً میگویند “نمازیدن”. ولی خُب، ما در فارسی، فعلِ نمازیدن نداریم. نه مصدر دارد و نه فعل. لذا فارسی زبانها چارهای ندارند جز اینکه بگویند “نماز خواندن”؛ در بعضی از کلمات هست که هر دو حالت فعل در آن وجود دارد. مثلاً هم میتواند بگوید “بنماز” -فرض بگیریم که حالا رایج بشود. صد سال بعد فارسی زبانها هم بگویند “نماز بخوان” و هم بگویند “بنماز” و برایشان هم عادی است- در عربی هم به همین صورت است. یک واژههایی هستند که عرب، حتماً برای آن فعل کمکی میآورد. مثلاً «الخیر». هیچ وقت نمیگویند “بِخِیر”. «خَیِّر»، نه یعنی کاری خیر انجام بده. بلکه در زبان عرب اینطور گفته میشود که «إفعل الخیر» یا «إستبقوا الخیرات». با «استباق» و با «إفعلوا» میگوییم که “انجام بده”. اصلاً فعل ندارد. بعضی از واژگان هستند که عرب، هر دوی آنها را دارد. یعنی هم مثل این است که میگوید “بِنماز” و هم میگوید “نماز بخوان”. اینجا میگوید «أقیموا الصلاة»، نماز را بِپا دار. بعد میگوید «صلّوا». اگر این مطلب را از عرف عرب بپرسید، به شما چه میگوید؟ از عرف عرب سؤال کنید که شما از این دو فعل، چه برداشتی دارید؟ میگویند: «این دو هیچ فرقی با هم ندارند. چه بگویید “أقیموا الصلاة” و چه بگویید “صلّوا”». یک نکتهای را عرض بکنم، بنده در مورد عرف عام هست که این مطلب را میگویم. اما اگر بخواهید ظرایف معارفی و تعبیرات وحی با آن لطافتهایش را در نظر بگیرید، بله قبول داریم که این دو حالت از فعل با یکدیگر تفاوت میکنند. اینها ظرایف معارفی هستند. امّا این ظرایف معارفی، غیر از ظهور عرفی در نزد عرف عام است؛ عرف عرب وقتی که بگوید «أقیموا الصلاة» یا اینکه بگوید «صلّوا»، در هر دو مورد، یک معنا میفهمد. چرا؟ میگوید در حالت اوّل، «الصلاة» با فعل کمکی آمده است؛ شما میگویید «قَد أفلَحَ مَن تَزَکَّی وَ ذَکَرَ اسمَ رَبِّه فَصَلَّی»[2]. «تَزَکّی» یعنی چه؟ یعنی «آت الزکاة». عرب، هم میگوید «زکّوا اموالکم»، هم میگوید «آتوا الزکاة». هر دوی اینها برای عرب تفاوتی ندارد. چه بگویند زکات را اتیان کنید و بیاورید و چه بگویند «زکّوا»، آن هم یعنی زکات بدهید. الآن ما در فارسی، زکات دادن را فقط با فعل کمکی میآوریم. یعنی ما معادل برای «زکّوا»ی در عربی نداریم. ما در زبان فارسی، فعلِ “بِزَکات” نداریم. همانطوری که “بنماز” نداریم. امّا در زبان عرب، این دو بهصورت جداگانه آمده است. «زکّوا» دارند. زکات بدهید. «قد أفلح من تزکّی». تفسیر را نگاه بیندازید. یعنی آن کسی که زکات داد. «تزکّی»، «زکّوا». از آن طرف هم «آتوا الزکاة». «الّذین آتووا الزکاة». تمام اینها درست است. لذا این بحث که ما «أقیموا الصلاة» را بگوییم، با «صلّوا»، از هم جدایشان بکنیم، این توضیحی که به ذهن من راجع به عرف عرب میآید این است. امّا آن فرمایش اصلی شما که در هر حال، شارع یک پیکرهای را [مشخّص و تعیین کرده است]. بله، آن فرمایش شما درست است. یک طبیعتی را که شارع اختراع فرموده است، از حیث اختراع آن طبیعت، فعل شارع است و درست. امّا وقتی مکلّف میخواهد آن طبیعت را اتیان بکند، یعنی مکلّف میخواهد یک فردی از آن طبیعت را در خارج ایجاد بکند، این فرد، دیگر کارِ خدا نیست و وقتی که شروع میکند، آن طبیعت دارد بر فردِ آن صدق میکند. کار، کارِ او است. کار خدا که آن اختراع الهی است، بر کار او صدق میکند و همین مقدار برای بحث ما کفایت میکند. یعنی میگوییم که کارِ خدا، یک چیز است که همان اختراع طبیعت صلات است. امّا یک کاری هست که کارِ بنده است که همان ایجاد فردی از آن مخترع الهی است. وقتی که بنده شروع به ایجاد فرد میکند، عند الشروع، آن مخترع الهی بر آن صدق میکند. پس برای تمسّک به اطلاق، صدقِ عند الشروع کافی است. مبادی آن هم، همان چیزهایی بود که عرض کردم. چرا کافی است؟ چون میبینید که همین تمسّک به اطلاق، عالمِ ثبوتش این است که میگوید آن وقتی که اختراع میشده است، من نمیدانم که جزء دهمی هم بوده یا نبوده است. اصل میگوید عدم آن است، اگر بگوییم برائت. یا نه، بیش از اصل است؟ به عبارت دیگر، قیدِ اضافهای که پشتوانهی اصلِ لفظی بشود، نه قیدِ اضافهای که پشتوانهی برائتِ درعمل میشود. هر دوی اینها در نفس الأمر، اصلِ عدم است. امّا گاهی است که اصلِ عدم، پشتوانهی مجوّز اجرای اصل لفظی در لفظ، توسط من است. گاهی است که آن اصلِ عدمِ ثبوتی، اصالت لفظی و ظهور لفظی به دست من نمیدهد. نهایتاً این است که آن برائت ثبوتی، اثباتاً در خارج هم میآید و میگوید حالا دست شما از لفظ کوتاه است، نسبت به خودت برائت در تکلیف جاری کن. در هر حال هر کدام از اینها که باشد، آن عرضی که من میگویم این است که آن اصلِ عدمِ ثبوتی، پشتوانهی این است که من در لفظ میتوانم به مولی احتجاج بکنم.
برو به 0:10:01
استاد: به نظرم میرسد که مثلاً یک چنین چیزی هست. «کلّ شئ لک مطلق»[3]. این تعبیر «کلّ شئ لک مطلق»، حالا استصحاب عدمِ ازلی، در هر چه که…، رساترین تعبیر است برای اینکه ما بخواهیم وضعیّات مخترعه را ثبوتاً برداریم.
شاگرد: ما با همان پشتوانهی معنای صحیحِ صلات، برایمان روشن میشود.
استاد: به عبارت بهتر، معنای صحیح صلات برای ما حجت میشود.
شاگرد: بله و دیگر صدق و تطبیق و … قهری است. اصلاً نیازی نیست که ما دیگر بخواهیم در خود مقام اثبات، از اطلاق استفاده بکنیم.
استاد: برای احتجاج لازم داریم. الآن ما میخواهیم به لفظ مولی احتجاج بکنیم. این هم یک موطنی است. میخواهم بگویم که منِ بنده عند الله، حجت لفظی دارم. یعنی از آن کلامی که مولی برای من قرار داده است، به آن احتجاج بکنم. من تنها میتوانم به لفظِ «أقیموا الصلاة» احتجاج بکنم که من بیش از این موظّف نبودهام. «أقیموا الصلاة» یک معنای متبیّن داشته است، صدق آن هم محرز بوده است. چون به همراهِ «أقیموا الصلاة»، تقیید به قیدِ دهم نبوده است، نزد مولی به همین نفسِ لفظ احتجاج میکنم نه به قبحِ عقاب بلابیان و «کلّ شئ لک مطلق» و امثال اینها. اینها در خودِ بعد از عالمِ اثبات میآید. چون ما یک برائتی داریم، بعد از فراغ از اینکه اصل لفظی نداریم. یک برائتی هم هست که اصلاً در عالم ثبوت است که البته آثار آن فرق میکند. و لذا عرض کردم بعضی از مطلقات ثبوتی بهگونهای هستند که احتجاج به اصل لفظی، متفرّع بر آن است. یعنی چون من، در ثبوت میدانم که یک چنین اصلی عقلائی است، در مقام اثبات هم … به یک معنای دیگر، اصلاً خودِ تمسّک بناگذاریِ عقلاء بر اصاله الاطلاق لفظی، خودشان به یک نحو بهصورت ارتکازی، چنین اصلی را در ثبوت اجراء کردهاند. چرا میگویید که مطلق گفته است؟ خُب، من میخواهم احراز مراد بکنم. میگویم چون من نمیدانم که در مراد، هست یا نیست، اصل این است که در آنجا نیست. پس کلام هم بهصورت مطلق است و کاشف از آن مطلق ثبوتی است. حالا راجع به فرمایش شما، آن مطلبی که به ذهن من میآید در همین اندازه است؛
استاد: در مورد عبارتی از کتاب مشغول بودیم که عبارت خیلی خوبی بود. ان شاءالله این چند لحظهای که فرصت هست با دقت ولی سریع آن را بخوانیم؛ یکی از آقایان در جلسات قبل فرمودند که این عبارت «لکنّه» با «یمکن توجیه» سازگار نیست. این مطلبی که ایشان فرمودند نکتهی خوبی بود. ولی من در همان ابتدایی که این مطلب را خواندم، برای ذهن خودم واضح بود که این «لکن»، مکمّل توجیه است نه رد کنندهی مطلب. حاج آقا ابتداء میفرمایند: «یمکن توجیه التمسّک». یعنی الآن با «یمکن» اوّل میخواهیم اصاله الاطلاق لفظی را درست بکنیم. ولی بعد از اینکه شروع میکنند، ابتدائاً مشکل کار را میفرمایند.یعنی وقتی که ما میخواهیم به اطلاق تمسّک بکنیم، مشکل ما چه است؟ ابتدائاً مشکل را پیش میکشند، بعد با «لکن»، آن توجیه را تکمیل کرده و سرمیرسانند. نه اینکه اوّل یک توجیهی بکنند، بعد هم بخواهند با «لکن»، همان را رد بکنند. اصلاً اینطور نیست. مقصود ایشان واضح است. «لکن»، توضیح دهنده و مُوَجِّهِ همان توجیه است. «یمکن توجیه التمسّک بأن یقال». «بأن یقال» یک نحوه اشکال مقدّماتی است که یعنی نمیشود به اطلاق تمسّک کرد و «یقال»، سدّ راه تمسّک به اطلاق است. بعد، «لکنّه یمکن أن یقال». این عبارت یعنی چه؟ یعنی توضیح. عنایت دارید که «یقال» چه بود. «الأمر بعنوان الصلاة الموضوعة لما لا ینطبق إلاّ علی الصحیح، عین الأوامر المتعلّقة بالأبعاض بالأسر». حاج آقا در این عبارات، انبساط را گفتند. «فهی عنوان لمجموعها الواقع علی النحو المؤثّر و هذه العینیّة هی مبنی الانحلال فی جریان البرائة» که قبلاً بهطور مفصّل صحبت شده بود.
از اینجا یعنی از این عبارت «و حیث لا یعلم» میخواهند دفع دخلی را انجام بدهند. «و حیث» دخل است. دخل برای چه؟ اشکال برای این است که بتوانیم به اطلاق تمسّک بکنیم. «و حیث»، یعنی اینکه حالا اشکال است و ما نمیتوانیم به اطلاق تمسّک بکنیم. چطور میخواهیم تمسّک به اطلاق لفظی بکنیم؟ «و حیث لا یعلم بما هو المؤثّر و أنّه مجموع التسعة أو العشرة، فلا أصل محفوظاً». اصل مطلق که احرازِ صدق ندارد. نمیتوانیم بگوییم که ما یک چیزی داریم. «فلا أصل محفوظاً»، ما یک اصلِ محفوظی نداریم که «یتمسّک بإطلاق الأمر به». پس دیگر ما نمیتوانیم به اطلاق تمسّک بکنیم. این «حیث»، اشکال تمسّک به اطلاق است. «و بإطلاق الأمر به متعلّقاً بالمجموع الذّی لا نعلم حدّ أبعاضه». وقتی ما اصلی را نداریم، نمیدانیم؛ حالا اینجا میفرمایند «لکنّه یمکن أن یقال». یعنی دارند همین «حیث» را جواب میدهند. این «حیث»، اشکال مهمّی است. یعنی بنابر صحیح، «لا أصل محفوظاً». چون ما نمیدانیم که صحیح چیست. «لا أصل محفوظاً»؛ خُب، توجیه آن چه است؟ میفرمایند وقتی که ما، امرِ نفسیِ انبساطی را قائل شدیم، اینگونه امر نفسیِ انبساطی، جواب از این «لا أصل محفوظاً» را میدهد. شما این «لا أصل محفوظاً» را یک چیزِ بسیط در نظر میگیرید. میگویید صلات. بعداً میگویید: «من که نمیدانم صحیح آن چه است». پس به کنار رفت. یک نقطه بود و رفت. ایشان میفرمایند: «چرا شما صلات را یک چیز بسیط در نظر میگیرد که متفرّع بشود و بگویید “لا أصل“؟ پس ما بنابر صحیح، هیچ چیزی نداریم. در بطن صلات، انبساط هست. خود صلات هم امر به ابعاض است. وقتی که صلات، امر به ابعاض است، چرا «لا أصل محفوظاً»؟ وقتی که هر کدام از این اوامرِ انبساطی دارد میآید، خود همین، بخشی از اصل است. بخشی از اصل «صلاة صحیحة». چرا میگویید «لا أصل»؟ «لکنّه یمکن أن یقال»، اصل فرمایش ایشان این است که میخواهند بگویند صلات که میگویید «لا أصل محفوظاً»، اصل درست میکنند. این اصل را از کجا میآورند؟ از انبساط امر. این مطلب، خیلی مطلب خوبی است. یعنی فتح باب و کلیدی است برای آن فضایی که می گفتند نسبت به نماز صحیح شک داریم. پس وقتی که شک داریم، اصل آن محرز نیست. میفرمایند: «چرا صلات را یک چیزِ بسیط در نظر میگیرید که بعداً بگویید شک داریم، پس اصل آن محرز نیست. صلات یک امرِ منبسط است. وقتی که بخشی از آن آمد، محرز است و همین مقدار برای ما کفایت میکند»؛ حالا عبارات ایشان بهگونهای است که با توضیحات میفرمایند.«لکنّه یمکن أن یقال: تعلّق الأمر النفسی الضمنیّ بالتسعة مثلاً».
شاگرد: فرق ضمنی با غیری در چیست؟
استاد: نفسی و غیری بود که با هم فرق داشتند. در اینجا نفسی شد.
شاگرد: خُب، اگر نفسیِ تنها بگوییم که معقول نیست. مثلاً بگوییم که «کبّر»، نفسی است. یعنی عقابِ مستقل، ثواب مستقل. ولو اعضای دیگری باشند یا نباشند.
برو به 0:20:14
استاد: وقتی که گفتیم امرِ صلات منبسط است، یعنی یک امر نیست. دستۀ گل است. نه اینکه یک شاخۀ گل باشد. وقتی که شما امر «صلّ» را باز کنید، منبسط است. این منبسط بودن آن یعنی چه؟ یعنی اصلاً یک امر نیست. چرا یک امر میگویید! در امرِ «صلّ»، مولا یک سری کارهای تدریجی را از شما میخواهد. امّا تمام این کارهای تدریجی به هم مربوط هستند. چرا «صلّ» شده است؟ برای اینکه به هم مربوط هستند. ولی نباید این را از نظر دور کنیم که «صلّ»، ربطی به «کبّر» ندارد. «غیریاً»، عقل به شما میگوید که «کبّر» را اتیان کنید. خود مولی میگوید. امرِ خود مولی است وقتی که میفرماید «صلّ»، در دلش خوابیده است که خود مولی مستقیماً میگوید «کبّر». «فهو امرٌ من المولی لا من العقل» که بگوید چون مولی «صلّ» فرموده است و اجزاء را هم میدانیم، پس عقل هم میگوید که «کبّر» را بگو. نه اینگونه نیست. خود مولی الان که دارد امر به «صلّ» میفرماید، دارد یک دسته گل به شما میدهد. یعنی در دل همین «صلّ»، هم «کبّر» هست و هم «إقراء» هست و هم «و ارکع و…» هست و هم «و اسجد و…». پس از ناحیهی مولی است. امر نفسیِ مولی، به خود هر یک از این اجزاء تعلق گرفته است و عقل نگفته است؛ و امّا انبساطی یعنی چه؟ یعنی یک دسته گلی است که همه را با هم میخواهد. اینگونه نیست که اقل و اکثر استقلالی باشد. مثلاً بگوید هر کدام از این اجزاء را هر طوری که دوست میداری بیاور. خیر، اینگونه نیست. مثل روزهای ماه مبارک رمضان که باید روزه بگیرید، «فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ»[4]. «فَلْيَصُمْهُ» مثل نماز نیست. مسلّماً اقل و اکثر استقلالی است. یعنی هر روزی را که روزه گرفتید، ربطی به فردا ندارد. اگر فردا را عصیان کردید، روزهی روز قبلی صحیح است و نباید قضای روزهی دیروز را بگیرید. روزه ماه مبارک رمضان، یک ماه است، امّا اقلّ و اکثر استقلالی. لذا وجوب نفسی هست امّا وجوب انبساطی نیست. منبسط نمیشود، بلکه منحل میشود. وجوب منحلِّ به تعداد روزهها هست. امّا وجوب در صلات، منحلِّ به تعداد ابعاض نیست، بلکه منبسط است. یعنی همه را با هم میخواهد، امّا نفسی است. نفسی یعنی چه؟ یعنی تمام آن مشکلاتی که وجوب غیری در کلاس اصول برای ما درست کرده بود، همه را کنار میگذاریم. میگوییم که عقل نگفته است. این مولی است که به ما میگوید «کبّر». آیا ثواب ندارد؟ ثواب هم دارد. نفس «کبّر» ثواب دارد و هر آنچه که بود. این مطلب، خیلی مطلب مهمی است؛ این مطلبی را که الآن میخواهم عرض بکنم را چند بار دیگر هم عرض کردهام.
یکی از زیباترین ایدههایی که در اصول مطرح شد که علم اصول را، یک گام بلندی به پیش برد، همین وجوبِ نفسیِ انبساطی است. حالا نمیدانم چه کسی این مطلب را ابتدائاً مطرح کرده است. مثلاً شما این مطلب را در کفایه نمیبینید یا در کلمات شیخ نمیبینید.
شاگرد: دفعه اوّلی است که این مطلب را میشنویم.
استاد: در اصول الفقه که بود.
شاگرد: ما که سابقاً بحث وجوب نفسی و غیری را در خدمت یکی از علماء بودیم، اصلاً این بحث مطرح نشد و الآن دفعهی اوّلی است به آن برمیخوریم.
استاد: خیلی وقت است که این مباحث مطرح شده است.
شاگرد: وجوب ضمنی را شنیدهایم امّا وجوب انبساطی را نشنیده بودیم.
استاد: فرقی نمیکند، این دو با هم هستند. وجوب نفسیِ ضمنی و وجوب نفسیِ انبساطی. در اصول الفقه هم به خدمت آقایان عرض کردم. بعد گفتند که بحث انبساط، در نرمافزار نیست. ولی من قطعاً میدانم که مرحوم مظفّر هم این مطلب را فرموده بودند. امّا اینکه حالا به چه لفظی بود خاطرم نیست. شاید هم مراجعه کردهام امّا الآن حضور ذهن ندارم. قطعاً ایشان در اصول الفقه مفاد این مطلب را مطرح کردهاند.
شاگرد: این وجوب ضمنی را که شما میفرمایید در «کبّر» وجود دارد، مقصود شما آن «کبّر»ی است که مشروط به آن قیود میباشد؟
استاد: بله، یعنی دستهی گل.
شاگرد: به شرط اینکه بعد از آن، اجزایی بیاید. اگر میگوید «ارکع»، یعنی به شرط اینکه قبل و بعد از آن، آن اجزایِ دیگر را آورده باشد.
استاد: یک امر است امّا یک امری که به مانند دستۀ گل بوده و منبسط بر اجزاء باشد.
شاگرد: بنده وجوب ضمنی را دارم عرض میکنم.
استاد: بله درست است.
شاگرد: که درواقع حقیقت آن، این است که رکوع با این شروط و قیود، به همان «صلّ» تعلّق گرفته است.
استاد: بله دیگر. ولی وجوب ابعاض را در کلاس اصول به نحو وجوب غیری گرفتهاند، بعد هم چه مشکلاتی در کلاس به وجود آمده است.
شاگرد: اگر ممکن است یکی از مشکلات آن را بیان بفرمایید.
استاد: یکی از مشکلاتش این است که ما در صلات، در اقل و اکثر ارتباطی نمیتوانیم برائت جاری بکنیم. به محض اینکه شک بکنیم یک چیزی، جزء آن هست یا نیست، باید احتیاط کنیم. اگر هم نسبت به یک جزئی، احتمال مانعیّت هم بدهیم، باید دوباره نماز بخوانیم. خُب، خود همین مشکل است دیگر. یعنی از ابتدای فقه تا به حال، اگر در اجزای یک عملی[اینگونه] شک میکردند، همهی فقهاء احتیاط میکردند؟
شاگرد: نه.
استاد: این مشکل کلاس است. یعنی میفهمیم که یک جایی از بحث اصولی ما مشکل دارد که ما را ناچار میکند که بگوییم «عند الشکّ فی الجزئیة» باید احتیاط کرد. شما میفهمید که یک جای کار مشکل دارد. باید این را تحلیل کنیم.
شاگرد: وقتی که اینگونه بشود چه میشود؟ اگر وجوب نفسی ضمنی بشود، برائت …
استاد: بله دیگر، این مطلب چندین بار بهطور مفصّل، در کلمات حاج آقا، در مباحث سال گذشته مطرح شد. با وجوب نفسی انبساطی، بهراحتی برائت جاری میشود. چون شک به اصل تکلیف بازمیگردد. چرا؟ چون آن تکلیف اصلی، منبسط است. همهی اینها هم نفسی است. وقتی که تکلیف نفسی است، من که در یک تکلیف شک ندارم. بلکه در آن اجزای منبسطه در «الصلاة» شک دارم.
شاگرد: به نظر میرسد که انبساط نسبت به نماز نه جزئی و نماز ده جزئی، یک تفاوتی دارد. در نماز نه جزئی، اجزاء مقیّد به قید یکدیگر هستند. امّا در نماز ده جزئی، همین اجزاء مقیّد به قید ده تا هستند. بنابراین اگر شما امر به صلات را منبسط بر نه جزء کردید، درواقع این نه جزء نمیتواند همان امری باشد که به ده جزء تعلّق گرفته است. الآن ما که نمیدانیم صلات بهصورت نه جزئی بوده است یا ده جزئی. بنابراین اگر ما در اینجا، وجوب نفسی انبساطی را در صلات نه جزئی ثابت کردیم، برای صلات ده جزئی ثابت نشده است. بنابراین نمیتوانیم نسبت به آن جزء دهم، بیائیم و جزء دهم را نسبت به جزء نهم لحاظ بکنیم.
استاد: اگر شما میگویید دستۀ گل، آیا نمیشود که یک شاخه به دستۀ گل اضافه بکنند یا کم بکنند؟
شاگرد: نه، دستۀ گلی که شما میگویید مقیّد است. الآن این دستۀ گل بهصورت استقلالی است. اگر من یک گل هم از آن بردارم، فقط همان یک شاخۀ گل است که از دستۀ گل کم میشود. امّا در مورد نماز بهگونهای است که اصلاً از جنس این مثالی که میفرمایید نیست.
استاد: چرا نیست؟ اتفاقاً همین صحبت است. اتفاقاً «صلّ» یعنی اینکه این «کبّر» و سایر اجزاء را به وجوب نفسی به جا بیاور و در دلِ «صلّ»، همینها خوابیده است.
شاگرد: حالا یک مثال دیگری را به خدمت شما عرض میکنم. فرض کنید که ما ده شاخۀ گل در کنار یکدیگر داریم. اگر ما از وسط این دستۀ گل، دو شاخۀ گل را بیرون بکشیم، جای اینها تغییر میکند و دیگر این دستۀ گل، دسته گل قبلی نیست. مثلاً گلِ سرخ به جای اینکه وسط باشد، به کنار آمده است.
استاد: اگر که در کلاس منطق هستید، این حرف شما هم درست است. میگوییم این دستۀ گل و آن دستۀ گل. امّا اگر در کلاس عرف هستید، خُب، همان است.
شاگرد: نه، من میخواهم به لحاظ آثرش عرض بکنم. مثلاً اگر دو تا شاخۀ گل از جلوی این دستۀ گل برداشته بشود، رنگ مجموعۀ آن یک نمایی دارد، اگر از پشتِ دستۀ گل برداشته بشود، یک نمایِ دیگری دارد.
استاد: بلاریب کوچکترین تغییری که ایجاد کنید، تفاوت هم به تبع آن ایجاد خواهد شد. امّا غیر از این است که دستۀ گل از دستۀ گل بودن خارج بشود.
شاگرد: بلاخره آن قبلی، یک دستۀ گل بود و این دستۀ گلِ دومی، دسته گل دیگری است؛ آن یک صلات است و این هم یک صلات. نمیگوییم که دیگر، دومی صلات نیست. امّا آن صلاتی که خدای متعال از ما خواسته است کدام است!
استاد: ما «بالحجة» میگوییم که این، صلات است و «بالحجة» میگوییم که [آن صلاة] این است. با ضمیمۀ برائت و اصالة الاطلاق و تمام اینها، خدای متعال از ما صلات خواسته است. این هم قطعاً صلات است و به ضمیمۀ این، بیش از این هم نیست. دستۀ گلی است که به ضمیمۀ برائت، خدای متعال این دستۀ گل را از ما خواسته است. عرض میکنم که به ضمیمۀ برائت است که ما به این نتیجه میرسیم.
شاگرد: الآن برای ما قطعی بودنش است که محل سؤال است. قطعی بودن اینکه آیا مولی همین صلات را از ما خواسته است، محل سؤال است.
استاد: یعنی فرمایش شما این است و میگویید که خدای متعال گفته است که یک دستۀ گل از شما میخواهم. چون این دو دستۀ گل با یکدیگر فرق میکنند، پس شما هم باید احتیاط کرده و هر دو دستۀ گل را بیاورید. هم یک وقت به شکل دستۀ گل اول بیاور و هم به شکل دستۀ گل دوم؛ ما میخواهیم عرض بکنیم که اینگونه نیست.
شاگرد: ما که نمیدانیم مولی کدامیک از این دو دستۀ گل را از ما خواسته است.
استاد: ما میگوییم اصل دستۀ گل که مشخص است. امّا نمیدانم که آیا پنج تا شاخۀ گل از من خواسته است یا شش تا. بعد میگوییم پنج تا شاخۀ گل که قطعاً دستۀ گل است و مولی هم از من خواسته است. نسبت به شاخۀ گل ششمی هم با اجرای برائت و اصاله الاطلاق میگویم که عذر دارم. پس وقتی که پنج تا شاخۀ گل را آوردم، دستۀ گل آوردم امّا با پنج شاخۀ گل.
شاگرد: ولی اگر مولی آن دستۀ گلی را که متشکّل از نه شاخۀ گل هست، از ما نخواسته باشد و مجموعۀ ده شاخۀ گلی را از ما خواسته باشد، شما دیگر به حرف او گوش نکردهاید. چون هر کدام از این دستههای گل، بوی مخصوص به خودش را دارد. شما یک شاخۀ گل از این برداشتید، پس درواقع یک بویی را از مجموعه حذف کردید.
استاد: شما دارید نسبت به واقع میفرمایید. میگویید من واقعاً آن چیزی را که مطلوب خدای متعال بوده است را نیاوردهام. درست میفرمایید امّا «بحجةٍ» بوده است که نیاوردهام.
شاگرد: اتفاقاً الآن بر سر حجتِ آن است که بحث داریم. ما در اینجا چه حجّتی داریم؟
استاد: حجت ما در اینجا این است که وقتی تکالیف بهصورت نفسی شد، من در اصلِ اضافهی ضیق…
شاگرد: من دارم تشکیک در نفسیّت آن میکنم. یعنی میخواهم بگویم نفسیّتی را که شما در اینجا لحاظ میکنید، در نه جزئی نسبت به ده جزئی تفاوت میکند. به جهت اینکه مجموع این ده تا با یکدیگر یک اثری را دارد که آن نه جزئی، آن اثر را ندارد.
استاد: اولاً که این فرمایش شما قبول نیست که البته یادم هست سابقاً هم راجع به آن بحث کردهایم. شما از کجا میفرمایید که یک نماز، وقتی که ده جزء است، اگر فرض گرفتیم که مکلّف نه جزء را آورد، خالی از مصلحت است؟ اگر در خاطر شریفتان باشد، بنده چند گونه مثال میزدم؛ شما از کجا میفرمایید که صلات شبیه به مثال آن نقشهی گنجی است که مثلاً میگویند ده قدم برو، بعد زمین را چال کن و به گنج دست پیدا کن؟! شما از کجا این نماز را به این مثال تشبیه میکنید؟
شاگرد: اگر شما این را میفرمایید، ما برای طرف مقابل آن هم دلیلی نداریم. یعنی از کجا معلوم که اینگونه نباشد؟ شاید هم صلات به مانند این مثالی باشد که شما میفرمایید. ممکن است که ما برای این طرف دلیلی نداشته باشیم، امّا شما هم برای آن طرف دلیل ندارد.
استاد: اتفاقاً برای عدم تشابه صلات با مثال گنج، هم ادلهی وجدانی داریم و هم شرعی که حالا بر سر جای خودش مطرح شده و میشود. عرض من این است که به ارتکاز خود متدیّنین و غیرمتدیّنین مراجعه بفرمایید. وقتی که یک کسی آمد و در یک جزئی از نماز برائت جاری کرد و گفت: «چون از ناحیهی مولی برای من ثابت نشده است، پس من هم آن جزء مشکوک از نماز را اتیان نکردم»، آیا میگویند که این شخص، دیگر هیچ کاری نکرده است و فقط یک خم و راستی شد؟ چرا؟ چون مثل این میماند که به یک شخصی گفته باشند ابتداء پنج متر بهصورت مستقیم برو و بعد هم به گنج برس؟ نه، نماز که اینگونه نیست. نماز، مجموعۀ از چیزهایی است که تأثیر آن در اثر، انحلالی و استقلالی است. یعنی تمامِ ابعاض نماز به همان وزانی که وجوب آن بهصورت نفسی است، تأثیر آن هم در موثّر، بهصورت نفسی است، به درجهای که مطلوب است و اینگونه نیست که هیچ مصلحتی نداشته باشد. خود ما هم بهصورت ارتکازی، این مطلب را میفهمیم. و لذا فرمایش شما مبنی بر این است که وقتی میگویید «الصلاة» به مانند دستۀ گل میماند، نگاه، نگاهِ پنج متر زمین را بِکَن و به گنج میرسی است.
شاگرد: عرض من این است که این یک مبناء است. یعنی دلیل شما بر این مطلب، ارتکاز است؟ اگر بفرمایید ارتکاز است، الآن بحث به یک سمت دیگری میرود.
استاد: اتفاقاً من در همان جایی که قبلاً راجع به این مسئله بحث کرده بودیم عرض کردم اگر مبناء، مبنای گنج بود، آن حرف هم درست بود. همین که ما احتمال بدهیم صلات میتواند غیر از آن باشد، مجوّز برائت را داریم. راجع به اینها صحبت شد که البته نکتهی خوبی هم هست. عرض من این بود چون همه منحصراً اقل و اکثر ارتباطی را از آن بابِ “پنج متر مستقیم برو و بعد از آن زمین را سه متر بِکَن تا به گنج برسی” حساب میکنند، از آن باب است که میگویند احتیاط کنید. و إلاّ اگر ما بگوییم که یک وجه دیگری هم ثبوتاً ممکن است، اگر بگوییم ممکن است، برای اجرای برائت کفایت میکند. این هم خودش کافی است برای اینکه بگویم من عذر دارم. چون میشده است که سنخ کنز نباشد، پس کفایت میکند برای اینکه من برائت جاری بکنم و بگویم برای من بیش از این واضح نبوده است، پس من هم انجام ندادهام. خُب، ممکن است کسی اشکال کند «شما که اصلِ آن نماز را نیاورید». در پاسخ به ایشان عرض میکنیم «احتمال داشت که مثل کنز نباشد. احتمال داشته که مثل موارد دیگری باشد» که حالا آن موارد دیگر، خودش سه یا چهار گونه بود. ما سابقاً اینها را مباحثه کردیم، حالا که شما میفرمایید، الآن به یادم میآید. ثبوتی آن را سه یا چهار گونه فرض کردیم. یکی این بود که مثل کنز باشد. فی المجلس سه گونهی ثبوتی در ذهنم هست.
شاگرد: حالا برای اینکه مسئله حل بشود، ما باید بدانیم که اگر نماز بهصورت اقل و اکثر استقلالی بود، چه مشکلی پیش میآمد؟ یعنی ما، همین فرض را در حالتی بگیریم که شک میکنیم آیا خدای متعال نماز نه جزئی را از ما خواسته است یا نماز ده جزئی را. اثری که در همان جا پیدا میشود، همان اثری است که در امرِ نفسیِ انبساطی پیدا میشود. یعنی ما از لحاظ نتیجه، تفاوتی را در اینجا نداریم. یعنی اگر به ما گفته بود که درواقع، صلات را یک امرِ اقل و اکثریِ استقلالی میدانستیم، هیچ تفاوتی در نتیجه حاصل نمیشد و اصلاً لازم نبود که ما آن را امرِ نفسیِ انبساطی لحاظ بکنیم.
استاد: نکته بر سر این بود که وقتی شما میگویید اقل و اکثرِ ارتباطی، یعنی بهگونهای است که اینها به یکدیگر مرتبط هستند. بحث بر سر این بود که ارتباط، انواع گوناگونی دارد. یکی از انواع ارتباط، به مانند مثال نقشهی گنج و دستیافتن به گنج است که در این فضا، اگر یک گام، کم یا زیاد بشود، دیگر شما به گنج نخواهید رسید. فرض بفرمایید که مولی فرموده است «اگر شش قدم بروی به گنج میرسی». اگر هفت قدم بروید دیگر به گنج نمیرسید. همین که عرض میکردم دوران بین مانعیّت. اگر پنج قدم هم بروید، باز به گنج نمیرسید. امّا ارتباطهایی را داریم، با اینکه اقل و اکثر ارتباطی هستند، اصلاً از این نوع نیستند. موارد خیلی زیادی هست که بهصورتهای مختلف هستند که مثالهایی هم برای آنها زده شد. مانند مثالِ ماشین یا اجزای معاجین و ادویهها و … . تمام اینها مواردی هستند که با یکدیگر مرتبط هستند، امّا میشود که اگر یک جزئی از آن هم نبود، به یک حدّ نصابی از آن، اثر متفرّع باشد. بلکه اگر هم نبود، کسی که میخواهد او را در نزد عقلاء مذمّت نکنند، یک حجّتی داشته باشد. اگر اینگونه هم باشد مانعی ندارد. یعنی آن استدلالی که بگویند باید احتیاط کنید، متفرّع بر این است که بگویند “ارتباط فقط یعنی همین، یعنی مثل گنج” و حال آنکه قطعاً اینگونه نیست. من یادم هست که وقتی راجع به ارتباطات فکر میکردیم، شاید سه یا چهار حالت ثبوتی برای آن متصوّر بود. یکی از سختترین این حالات ثبوتی، رابطۀ دست یابی به گنج بود؛ باز یکی از مؤیّدات عرض من این است که اگر ارتباطاتِ امرها بهگونهای بود که دو تا امر بود، لازمۀ آنهایی هم که میگویند وقتی شک در جزئیّت میکنید باید احتیاط کنید، همهی آنها باید بالاتّفاق بگویند که باید دو بار نماز بخوانید. چرا؟ چون وقتی شما یک جزء مشکوک را به صلات اضافه کردید، دیگر آن صلاتِ مطلوب مولی نخواهد بود؛ وقتی که مولی فرموده است «شش قدم برو آن وقت است که به گنج میرسی»، حالا اگر شما هفت قدم رفتید که دیگر به گنج نخواهید رسید. پس حتماً باید دو بار نماز بخوانید. حالا سؤال من از شما این است کدامیک از کسانی که میگفتند “وقتی شک میکنید، برائت جاری نکنید و احتیاط کنید”، میگفتند که باید دو بار نماز بخوانید؟ پاسخ این سؤال روشن است. چرا؟ چون به ارتکاز خودشان میدیدند که همیشه ارتباط، از نوع آن قضیۀ گنج نیست. دوران بین شرطیّت و مانعیّت نیست. میتواند شرط بلا مانعیّت باشد.
شاگرد: فرمایش شما در جلسه قبل هم همین بود. درواقع گاهی اینگونه است که بحث به ارتکاز بازگشت میکند. سؤال بنده این است که آیا فقیه، در نهایت براساس ارتکازی که دارد فتواء میدهد یا براساس آن استدلالی که در کلاس اصول میکند؟ یعنی ما گاهی از اوقات استناد میکنیم به اینکه خود فقهاء هم اینگونه فتواء نمیدهند. خُب، اگر ملاک آنها، بحثهای کلاس اصول است، پس دیگر نمیشود استناد به ارتکاز نمود.
برو به 0:35:31
استاد: بحثهای اصول، تدوین مرتکزات و قواعد فقه است. آن چیزی که خیلی مهم است این است که مرتکزات، اوسع از مدوّنات است. هر چقدر که بحثهای فقهی پربار میشود، به تبع آن، در اصول هم بحثهای جدید مطرح میشود و پربارتر میشود. چرا؟ چون در فقه و در فضای ارتکازاتِ بحثِ فقهی، برای تدوین اینها احساس نیاز میکنند. میگویند خُب، این همه بحث کردیم، چیزهای خوبی بود. چرا تا به حال در اصول ننوشته بودیم؟ حالا بیائیم و به اصول اضافه کنیم؛ حالا عرض ما این بود که وقتی یک عالم بر طبق ضوابط و اصول، در فقه میآید، او هم به همان اندازهای که آن ضوابط و اصول تدوین شده است، مجال دارد که در فقه بحث کند. امّا وقتی که بر طبق ارتکازاتش پیش میرود، هر چقدر که الآن خدای متعال به او بهصورت ارتکازی داده است، بر طبق همان پیش میرود. عرض من این بود که وقتی فقیه، ارتکازاً میبیند مانعی بر سر مرتکزات او وجود ندارد و ذهن او، برای مرتکزاتش مانع تراشی نمیکند که مثلاً چرا شما به اطلاقِ «أقیموا الصلاة» تمسّک میکنید، قبل از اینکه این بحثهای اصولی مطرح بشود، چرا این، مشکلی ندارد؟ عرض کردم بهخاطر اینکه چه بسا آن مشکل کلاسی که ما گفتیم، مشکلی بوده است که از تدوین ناشی شده است. تدوین چیست؟ ما آمدهایم و اطلاق را یک گونه دانستهایم. گفتیم که اطلاق، تنها اطلاق شیوعی است و بس و آمدیم اطلاقِ غیرِ شیوعی را هم به آن تشبیه کردیم. خُب، این یک نقصی در تدوین اصول است. بعد در اصول میگوییم «الاطلاق علی انواعٍ». یکی از انواع اطلاق، اطلاقی در غیر قار است، یکی از انواع اطلاق هم، اطلاقی در شیوعی قار است. اگر این حرف درست شد، آن وقت در اینجا که میآید، میبیند که علماء به اصاله الاطلاق تمسّک کردهاند. میبیند که مشکل ندارد، درست تمسّک کردهاند. چرا؟ چون مصبّی که جاری میکردهاند، غیرِ قار بوده است و همین، برای او کفایت میکند. حاصل عرایض دیروز من همین بود.
«لكنّه يمكن أن يقال: تعلّق الأمر النفسيّ الضمنيّ بالتسعة مثلا، يعيّن تعلّقه بعنوان المجموع الواقع صحيحا و من تلك التسعة تقيّد الأبعاض المأمور بها بعضها ببعض، و لا يعلم تقيّد التسعة بالعاشر، إذ لا نعلم الأمر الصلاتي بالعاشر؛ فالأمر بالأبعاض- بما أنّها أبعاض الصلاة- كالأمر بتقيّد بعضها ببعض، معلوم و لا نعلم الأمر بتقيّدها بالعاشر؛ و مقتضى إطلاق الأمر بالتسعة بما أنّها صلاة و بما أنّه عين الأمر بالصلاة الذي هو عين الأمر بأبعاضها بالأسر، عدم تقيّد المأمور به فيها بالعاشر؛ و لازم عدم التقيّد، عدم الأمر الصلاتي الضّمني بالعاشر؛ و الظهور الإطلاقي متّبع في مجراه و في لوازم الجريان في مصبّه؛ فمقتضى الإطلاق، عدم الأمر النفسي الضّمني بالعاشر، و إلّا، لتقيّد به التسعة المأمور بها. و مقتضى الإطلاق في الأمر المستفاد بالتسعة عدم التقيّد بالعاشر؛ و لا تضرّ علّيّة الأمر بالعاشر، للإناطة به في ثبوت عدم العلّة بثبوت عدم المعلول»
استاد: حالا عبارت حاج آقا را بخوانیم که باقی نماند. «لکنّه یمکن أن یقال: تعلّق الأمر النفسیّ الضمنیّ بالتسعة مثلاً، یعیّن تعلّق» این امر را «بعنوان المجموع» که ما «المجموع» را به مجموع دستۀ گل مثال زدیم. «الواقع صحیحاً»، آن امر به این تسعه میگوید که نه تا، مجموعاً نمازی است که به نحو صحیح واقع میشود. چون امر به آن تعلّق گرفته است. «و من تلک التسعة» یکی از چیزهایی که جزء آن امر است و پرِ امرِ وجوبِ نفسیِ ضمنی، آن را میگیرد «تقیّد الأبعاض المأمور بها بعضها ببعض». یک امر این است که اینها را بیاور، در ضمن اینها را به همراه هم بیاور. مثل روزه نیست که استقلالی باشد.
شاگرد: با چه چیزی؟ با نه تا بیاور یا با ده تا؟
استاد: نه، نه تا را با هم بیاور. فعلاً در عبارت ایشان، صحبتی راجع به جزء دهمی نیست.
شاگرد: چه چیزی را مأمور به لحاظ کردیم؟
استاد: مأمور به این است که نه جزء را بیاورید و تقیّد هر کدام به دیگری را هم بیاور و معنایش این است که تمام اینها را به همراه هم بیاور.
شاگرد: یعنی پیشفرض ایشان اینگونه است که صلات بهصورت نه جزئی است.
استاد: بله دیگر.
شاگرد: خُب، اگر این باشد، دیگر آن صلاتی که ما در آن شک داریم که نخواهد بود. ما شک داریم که مأمور به ما، نه جزئی است یا ده جزئی.
استاد: ما در این مطالبی که ایشان دارند می فرمایند شک نداریم. در اینکه من باید نه جزء را بیاورم، شک نداریم. ایشان در اینجا دارند متیقّنات را میآورند و در اینکه این نه تا هم به یکدیگر متقیّد هستند، باز شک نداریم. چون اقل و اکثر ارتباطی است.
شاگرد: آیا به جزء دهمی مقیّد نیستند؟
استاد: الآن راجع به جزء دهمی توضیح میدهند؛ پس علم داریم که «من تلک التسعة تقیّد الأبعاض المأمور بها بعضها ببعض». ما تا به اینجا را میدانیم. حالا به سراغ جزء دهم میرویم. «و لا یعلم تقیّد التسعة» یعنی خودِ ابعاض «بالعاشر» یعنی خود عاشر. نمیدانیم که آیا این نه جزء، مقیّد به جزء دهمی هستند یا نه. «اذ لا نعلم الأمر الصلاتی بالعاشر». نمیدانیم که آیا به جزء عاشر، امرِ صلاتی و نفسی انبساطی تعلّق گرفته است یا نه. آیا جزء دهمی، صبغۀ صلاتی دارد یا نه که اگر امرِ صلاتی به جزء عاشرتعلّق گرفته باشد، جزء نهم هم باید مقیّداً به آن، آورده بشود و آن جزء دهم هم به جزء نهم مقیّد است. «فالأمر بالأبعاض -بما أنّها أبعاض الصلاة-»، خود اینها از آن حیثی که جزء صلاتی هستند، امر به ابعاض «کالأمر بتقیّد بعضها ببعض، معلومٌ». امرِ به خود ابعاض و امرِ به تقیّد این ابعاض، «بعضها ببعض» این معلوم است. معلوم است که ایشان دارند براساس نه جزء پیش میروند. امّا «و لا نعلم الأمر بتقیّد بالعاشر». نمیدانیم که آن امر مقیّد به نفسِ خود عاشر هست یا نیست. اگر امر به عاشر بود، این نه تا، یک تقیّد اضافه داشتند. یعنی نه تا، علاوهبر اینکه به یکدیگر متقیّد بودند، به عاشر هم متقیّد بودند. ایشان اینجا را مصبّ اطلاق قرار میدهند. «و مقتضی إطلاق الأمر بالتسعة» به خودِ تسعهای که معلوم بود «بما أنّها صلاة و بما أنّه عین الأمر بالصلاة الذّی هو عین الأمر بأبعاضها بالأسر» که گفتیم نفسیِ انبساطی است و نه غیری، «و مقتضى إطلاق الأمر بالتسعة بما أنّها صلاة و بما أنّه عين الأمر بالصلاة الذي هو عين الأمر بأبعاضها بالأسر، عدم تقيّد المأمور به فيها بالعاشر». توجه بفرمایید! حاج آقا میفرمایند: «عدم تقیّد». زدند به خود نه تا. «عدم تقیّد» آن نه تا به دهمی. پس مصبّ اطلاق چه شد؟ نه اینکه دهمی شد. مصبّ اطلاق، تقیّد آن نه تا به جزء دهمی شد. اینها ظرافت کاریهای عبارت است.
شاگرد: ایشان در اینجا به اطلاق صلات تمسّک کردند. درست است؟
استاد: احسنت. یکی از چیزهایی که میخواستم تذکّر بدهم همین بود. ایشان مدام کلمۀ علم را به کار بردند. مدام میفرمودند «معلومٌ». تا در علم اصول کلمۀ «معلومٌ» را به کار میبریم، ذهنها پس از آن، انتظار برائت را دارد. میگوید این مطلب «غیر معلومٍ»، «فنجری البرائة» مثلاً. حاج آقا فرمودند «غیر معلومٌ»، امّا این را بهعنوان مقدّمهی اطلاق لفظی قرار دادند و نه مقدّمهی برائت. لذا فرمودند: «فالأمر» به این «معلومٌ». «و لا نعلم الأمر»، علم به تقیّد نداریم، «و مقتضی، اطلاق الأمر». نگفتند «مقتضی البرائة». چرا؟ بهخاطر اینکه الآن، آن چیزی که برای ما معلوم است، نه تایِ متغیّر است. مجهول ما به خود لفظ بازگشت کرد. امر م=یگوید «إیتِ بالتسعة المتقیّدة». ما نسبت به یک تقیّدی برای خود همین معلوم، شک داریم. «هل یتقیّد هذة التسعة بالعاشر»؟ این یک اضافهای در خود لفظِ مطلق است. ما این تقیّد را به خود اطلاق لفظ مطلق برمیداریم و نه به برائت؛
«و مقتضی إطلاق الأمر بالتسعة بما أنّها صلاة عدم تقیّد المأمور به» که نه تا بود -تعبیر به تقیّد میفرمایند و نه برائت ذمه- «فیها» در آن نماز «بالعاشر. و لازم عدم التقیّد». حالا یک لازم گیری زیبا انجام میدهند. وقتی که گفتیم آن نه تا مقیّد نیستند، ضیقی در آن نه تای معلوم نیست. خُب، لازمهاش این است که پس جزء دهمی هم، بعضِ از صلات نیست. بعداً هم فرق اثباتی و ثبوتی این لوازم را میفرمایند.«و لازم عدم التقیّد»، آن نه تا «عدم الأمر الصلاتی الضّمنی بالعاشر» و این هم ظهور اطلاقیِ لفظی است. «و الظهور الإطلاقیّ متّبعٌ فی مجراه». مجرای آن کجا است؟ تقیّد نُه تا. توجه بفرمایید، نَه جزء دهم. «و الظهور الإطلاقی متّبعٌ فی مجراه» که تقیّد نه تا است «و فی لوازم الجریان» که لوازم جریان این است که پس جزء دهمی هم اصلاً جزء نماز نیست. «و فی لوازم الجریان فی مصبّه» در مصبّ خودش. پس مصب چه شد؟ عدم تقیّد تسعه. لازمۀ آن هم، عدمِ جزئیّت عاشر شد. «فمتقضی الإطلاق، عدم الأمر النفسی الضمنیّ بالعاشر». چون لازمِ مصب است «و إلاّ» اگر این لازم نبود، «لتقیّد به التسعة المأمور بها» که ملزوم بود که مصبّ نفسِ خودِ اطلاقِ لفظی بود. «و مقتضی الإطلاق فی الأمرِ المستفادِ بالتسعة»، مقتضای اطلاق در امری که تعلّق به نه تا گرفته است، «عدم التقیّد بالعاشر». این بود که مصب بود و آن هم لازمهاش بود. خُب، میگوییم اصلِ تعلّق امر به عاشر، علت این است که نه تا هم به آن مقیّد باشد. میفرمایند: «علیّت که مهم نیست. بله اصل امرِ نفسی به عاشر، علت است، امّا وقتی که ما میخواهیم خودش را برداریم، از طریق علم به عدم معلول، عدم العلّه را، [اثباتاً] ثابت میکنیم. اینکه مانعی ندارد. علّت در همه جا علّت است و معلول هم در همه جا معلول، امّا گاهی هست زمانیکه میخواهید علّت را بردارید، از طریقِ عدمِ علمِ به معلول، عدمِ علمِ به علّت را ثابت میکنید. میفرمایند: «و لا تضرّ علّیّة الأمر بالعاشر»، اینکه اوّل باید امرِ به عاشر بشود و بعد، تسعه به آن مقیّد باشد. شما میخواهید از طریق رفعِ تقیّد، علم به عاشر را بردارید؟ میفرمایند: «مانعی ندارد. علیّت، ثبوتی است و ما میخواهیم از راه اثبات و استدلال، کار را پیش ببریم. «للإناطه به فی ثبوت عدم العلّة بثبوت عدم المعلول». ما به وسیلهی ثبوت عدم المعلول، ثبوت عدم العلّه را منوط میکنیم. میگوییم «منوطٌ عندنا اثباتاً». چه چیزی منوط است؟ «ثبوت العلّة» که امرِ به عاشر باشد. منوط به چه چیزی است؟ مسبب از چه چیزی است؟ خودش علّت است، امّا اثباتاً مسبّب است. ثبوت علم ما به عدم العلّه، منوط است به عدم المعلول «کعدم تقیّد التسعة». پس ما از راه اثبات عدم علممان به معلول -که معلول، عدم تقیّد تسعه به قید اضافه است- عدم العله را کشف میکنیم که امر به دهمی است که امر به دهمی، علّت برای تقیّد به نه تا بود.
«و لا تضرّ علّیّة الأمر بالعاشر، للإناطة به» برای اینکه منوط باشد به این امرِ به عاشر در اینکه در نزد ما، عدم العلّه ثابت بشود که امر به عاشر است به توسّط و تسبیبیّت عدم المعلول و «بثبوت عدم المعلول»، ولی اثباتاً در نزد ما.
شاگرد: این را که برائت برنداشتند. بلکه با تمسّک به اطلاق بود که این را برداشتند.
استاد: بله دیگر.
شاگرد: خُب، اطلاق چه چیزی؟ اطلاقِ خودِ همان علّت. ما با وجود آن نه جزئی، یعنی با اطلاقِ آن امرِ به صلاتِ نه جزئی که معلول آن، اجزاء هستند. معلول آن هر کدام از اجزاء هستند دیگر.
استاد: اطلاقِ نسبت به عدمِ تقیّدِ نه تا. نه تا که معلوم بود و ما نسبت به آنکه مشکلی نداشتیم. ما در اینجا میخواستم ببینیم که آیا آن نه جزء، یک قید اضافهای را دارد یا ندارد. میگوییم اصاله الإطلاق میگوید که قید اضافهای را ندارد. پس عدم علّت همین تقیّد را کشف میکنیم. این تقیّدی را که با اصاله الاطلاق برداشتیم، ثبوتاً علّتی دارد. علت آن چه است؟ علتش این است که اگر امر به عاشر شده است، این تقیّد هم هست. اگر هم که امر به عاشر نشده، پس نیست. حاج آقا میفرمایند: «ما در معلول، اصاله الاطلاق را جاری میکنیم. بعد از اینکه از معلول راحت شدیم، میگوییم پس علّت هم نیست و هر دو تای اینها ظهور عرفی است. میگوییم که اصاله الاطلاق میگوید که نه تا، متقیّد به دهم نیست. حالا که مقیّد نیست، پس جزء دهمی هم، خودش امرِ صلاتیِ نفسی ندارد».
برو به 0:46:59
شاگرد: این مطلبی را که …. عباره اخرای همان واجب ضمنی و انبساطی است، تعبیر به عینیّت است. در اصول فقه هم همین تعبیر به عینیّت است.
استاد: وجوب عینی.
شاگرد: نه. اینجا تعبیر دارند که «هو عین الأمر بأبعاضها». اینگونه در ذهنم هست که در آن اصول فقه هم تعبیر به عین کردهاند.
استاد: بیش از این است. والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
کلیدواژگان: امر نفسی انبساطی. امر ضمنی. امر نفسی. امر غیری. تمسّک به اطلاق. اجرای برائت. اقل و اکثر ارتباطی. اقل و اکثر استقلالی.
[1]. مباحث الأصول، ج 1، ص 126.
[2]. سورهی اعلی، آیات 14 و 15.
[3]. بحارالانوار، ج 2، ص 272، ح 3.
[4]. سورهی بقره، آیه 185. «شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدَىٰ وَالْفُرْقَانِ ۚ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ ۖ وَمَنْ كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ ۗ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَلِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلَىٰ مَا هَدَاكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ».
دیدگاهتان را بنویسید