مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 14
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم.
استاد: کما اینکه وجه چهارم، یک پیشرفتی در وجه سوّم بود. وجه سوّم، وضع أعلام بود که تبادل در آن مشکلی نبود. وجه چهارم، آن را از شخصی بودن خارج کرده بود و تعبیر به معاجین میکرد. خُب، اینها کلّی هستند. ولی باز در معاجین، مرکّبات خارجیّه بودند که صاحب کفایه جواب دادند. در وجه پنجم، مطلب پیش رفته بود. از مرکّب بودن هم جلوتر رفته بود که دیروز بهعنوان اشاره عرض کردم. به سراغ مفاهیمی که اوزان و مقادیر بودند رفته بود. اوزان و مقادیر، نه تنها کلّی هستند بلکه حال خارجیّت به آن معنا را هم ندارند. یک عناوینی هستند که خارجیّت ندارند. مثل اینکه شما بگویید یک مثقال. الآن و در زمان ما میگویند یک کیلو. این یک کیلو، یک چیز معیّن خارجی نیست بهطوری که مثل یک دواء باشد. دواء، مرکّب است و ماهیّت آن، ترکیب صناعی دارد. پزشک و داروساز، این مرکّب را معجون کردهاند و ساختهاند. در وجه چهارم بدین شکل بود دیگر. امّا وجه پنجم که دیگر مطلب لطیفتر بود، هیچ چیزی نمیتوانیم بگوییم [درآن معلوم است و تشخص دارد]. یک کیلو یعنی چه؟ یک کیلو شیر؟ یا گندم؟ هیچ چیزی معلوم نیست. یک مقداری از وزن است. وزن چیست؟ وزن یک صفتی است که برای بسیاری از مقولات به کار برده میشود که خود اینها میتوانند وزن داشته باشند؛ حالا الآن یادم نیست که در کشف المراد و سایر کتب اینگونهای، وزن را جزء کدامیک از مقولات میآوردند. حالا الآن یادم نیست. شاید از مقوله کیفِ محسوس و ملموس بود. شاید وزن را در کیف ملموس میفرمودند. رنگ، کیف مبصَر بود. زبری و نرمی وخشونت و… این قسم حالات هم جزء کیف ملموس بود. مزهها کیف مذوق بود. امّا اینگونه یادم مانده است که سنگینی را در ذیل کیف ملموس میگفتند، ولو شبهه داشت که آیا واقعاً وزن، کیف ملموس است یا نه. آیا واقعاً اینگونه است که میشود آن را لمس بکنند یا نه، خود وزن یک چیزی است که به لمس در نمیآید. حالا یادم میآید که آن موقع که میخواندیم در مثالش مناقشه وجود داشت. در هر حال وقتی که شما یک چیزی را بیاورید که یک درجه خاصّی از وزن را بیان بکند، به تعبیر مرحوم اصفهانی، این خیلی مبهم است و در چیزهای مختلف سعه دارد و همه چیزها را شامل میشود و یک مرکّب خاص نیست؛ این، وجه پنجم بود که فرمودند صاحب کفایه اینها را به وجه تلخیص آورده بودند. عرض کردم که وجه پنجم، پیشرفتی در وجه چهارم بود که در مطارح هم نبود و این پیشرفتها خیلی خوب است. یعنی مباحث اصول اینگونه است. فکر روی فکر [باعث میشود] آن دقیقترین چیزهایی را که در بحث ممکن است مطرح بشود، به ذهنشان میآید و مطرح میکنند. وجه پنجم اینگونه بود. در وجه پنجم، مثقال میگفتیم و این برای وزن بود. آیا مفهوم، ابهام داشت و مبهم بود؟ بهعنوان اشکال میگفتید: «بله که مبهم است. مثلاً یک کیلو از چه چیزی؟ برنج یا گندم یا آب؟ اینطوری هیچ چیزی معلوم نیست» و حال آنکه قائل به این وجه پنجم میگوید که این، مبهم نیست. یک کیلو، مفهومی بسیار واضح است، درعینحالی که عرف نمیداند یک کیلو از چه چیزی. امّا آن ابهام یا طبق چیزی که دیروز گفتم، “آن اهمال” صدمهای به این وضوح نمیزند. این، وجه پنجم بود.
شاگرد: در وضع اوّلیّه که برای همین اوزان انتخاب شده است، قاعدتاً اینگونه بوده است که مثلاً فرض بفرمایید وقتی میخواستند یک چیزی را وزن کشی بکنند، یک چیزی را در آن کفه ترازو میگذاشتند. حالا فرض کنید یک تکه سنگ یا یک تکّه از فلز. بعد از یک مدّتی، همان تکه سنگ یا فلز، خودش برای شما میزان میشده است برای اینکه شما بتوانید اشیاء دیگری را وزنکشی بکنید. یعنی آن اسمی را که برای وزنه گذاشتهاند، مربوط به جنس آن وزنه بوده است. بعدها همین، تبدیل به یک معیار برای سنجش چیزهای دیگر شده است.
استاد: خُب، در اینکه وزن، اینگونه بوده یا نبوده است، ممکن است.[بحثهایی باشد ولی] الآن در زمان ما اینگونه است که [وقتی وزن] میگوییم ظاهراً اصل آن، کیل بوده است. از کیل به سمت استانداردسازی وزن رفتهاند. یک سانتیمتر مکعّب از آبِ چهار درجه، خود این، واحد حجم شده است. بعد، همین اگر از آب چهار درجه پر بشود، یک گرم میشود. هزار تا گرم، خودش یک کیلو میشود. اصل مطلب اینگونه بوده است؛ ظاهراً یک وزن ثابت که از روی آن، وزن را تشکیل بدهند، وقتی که میخواستهاند دقیق بشوند، نبوده است.
شاگرد: الآن در همین چیزی هم که خود شما فرمودید، بازگشتش به متر بود دیگر.
استاد: یعنی از روی کمّ متّصل، یک واحدی را برای وزن انتخاب کردهاند. به عبارت دیگر، یک لیتر آب چهار درجه، یک کیلو است و همینطور وزن یک سانتیمتر مکعّب یا یک سی سی از آب چهار درجه، یک گرم است. آب نباید آبِ سنگین باشد. آب مقطّرچهار درجه، نه کمتر و نه بیشتر از یک سی سی. اگر اینگونه باشد یک گرم است. گرم یعنی چه؟ اینگونه که در ذهنم هست، شاید در لغت فرانسه یعنی نخود. آن چیزی که شما الآن فرمودید به آنجا مربوط میشود.در زمان قدیم میآمدند و یک چیزهای بسیار کوچکی را بهعنوان میزان برای وزن قرار میدادند. میگفتند: «یک نخود است یا یک ارزن است». غیر از نخود و ارزن، یک چیز دیگری هم بود. یا میگفتند: «یک جو است». اینها را بهعنوان وزن قرار میدادند. میگفتند چند نخود. الآن هم نخود را در بازار به کار میبرند ولی به گرم تبدیل شده است که خود همان نخود یعنی گرم. شاید اصل معنای گرم بهمعنای نخود بوده است. یک وقتی که نگاه کردم، اینطور در ذهنم باقیمانده است. خلاصه اینکه الآن وقتی که شما میگویید یک نخود، درست است که نخود یک جسمی بوده است که یک زمانی بهعنوان معیار برای چیزهای دیگر بوده است و آنها نخود را بهعنوان وسیله سنجش وزن قرار میدادهاند. به این ترتیب که یک نخود متوسط را انتخاب میکردند. امّا وقتی که زیاد شد، میدیدند که به هم میخورد و درست در نمیآید و کم یا زیاد میشود. با همان یک نخود متوسّط، حجم زیادی را انتخاب میکردند. شاید در قدیم، بهصورت برعکس بوده است. اصل با وزن بوده است. بر وزن هم کیل را متفرّع میکردهاند. کیل قدیم یا پیمانه، توسعهای در وزن بوده است. یعنی اصل اندازهگیری با جو و گندم و نخود بوده است که کیل وزن بودهاند. بعد مثلاً میگفتند که چند هزار نخود، فلان پیمانه را پرمیکند. پیمانه، جمع شدهای از وزن بوده است. بعد از اینکه خواستند خیلی دقیق بشوند ظاهراً برعکس شد. آمدند و دیدند که چارهای ندارند. هر چه که از اشیاء انتخاب بکنند، حالت خطای حسابی دارد. لذا از حجم بود که شروع کردند و گفتند آب چهار درجه و یک گرم. بعد همین یک گرم، خودش دیگر واحد وزنکشی شد. بعد از آن هم کیلوگرم و امثال اینها بوجود آمد؛
خلاصه وجه پنجم از این نظر وجه خوبی است که در مفهوم یک میزان، اوزان و مقادیر، مفهوم یک وزنی که بهعنوان یک عدد تعیینشده است، ما چه چیزهایی را میبینیم؟ تسمیه میبینیم. یک نحو علمیّت میبینیم. تشخّص هم نمیبینیم، حتّی تشخّص مقولی که در یک مقولیه خاصّی باشد. حالا چه چیزی؟ نمیدانیم. این وجه پنجم، این خصوصیّات خوب را داشت. هم علم است و هم کلّی است و هم اینکه نمیشود گفت که چه چیزی و آن ابهامی را که بهدنبال آن بودیم در این هم وجود دارد؛ یک مثقال. خُب یک مثقال از چه جنسی؟ مهم نیست. این ابهام صدمهای بهوضوح کامل معنای آن طرف نمیزند. مثقال که میگویند، مقصود از مثقال بهخوبی روشن است.
شاگرد: عَلَم بودن آن واضح است؟ با مفهوم آب چه فرقی میکند؟
استاد: وقتی که شما “کیلو” میگویید، آیا این کیلو، اسم جنس است یا نه؟ حتی من به خیالم میرسد که عَلَم جنس هم نیست. شما یک جنسی و چیزی به نام آن وزن “کیلو” ندارید که بگویید من، اسم را برای آن جسم گذاشتهام و یک عَلَم برای آن جسم گذاشتهام. شما یک چنین چیزی را ندارید. شما یکی از افراد نوعی بهعنوان صنف از یک کمّ متّصل را از یک وزن انتخاب کردهاید، بعد یک اسمی را بر روی این میگذارید. واحدهای اعتباری که امروز مطرح میشود همین است دیگر. خود این، واحد ندارد. اصلاً نفسیّاً متکمّم نیست. شما یک واحد انتخاب میکنید و بعد یک اسمی را هم بر روی آن میگذارید. به این کار، استانداردسازی میگویند. شما میخواهید برای اینکه راجع به این با یکدیگر مفاهمه کنیم، یک مقداری را بهعنوان ثابت فرض میگیرید و میگویید این، یک متر است؛ حالا کلمه متر را هم که گفتم یک مطلبی به یادم آمد. بازگشت خود وزن هم به چه چیزی شد؟ بازگشت آن به حجم شد. وقتی هم که میخواستند در حجم یک استانداردی را بسازند، بازگشت آن به طول و متر بود و آن متر را هم از نصف النهاری که از فرانسه میگذشت درست کردند. یک میله ای و آلیاژی که خیلی انبساط و انقباض در آن کم صورت میگرفت را در آنجا گذاشتند که ظاهراً میگویند الان هم در آنجا هست. خُب حالا الآن این، عَلَم هست یا نیست؟ مثلاً شما یک خط قوس نصف النهار زمین را به ده میلیون قسمت تقسیم بکنید. بعد اسم یک قسم آن را اندازه بگذارید. خود متر، یک اندازه است دیگر. بگویید که این، اندازه است. یعنی یک اندازه ثابتی که دیگر همه، اینها را با هم قرارداد میکنیم. اینکه الآن گفتید “این، اندازه است”، آیا کلمه «اندازه» برای این، اسم جنس است یا عَلَم است؟ من راجع به آن فکر کردم. آن چه که به ذهن من آمد، بیشتر علمیّت بود. تسمیه آمد، نه یک اسم توصیفی و یک اسم جنس. چون اسم جنس، بهرهای از توصیف دارد. شما بهطور دلخواه، یک مقداری را انتخاب کردهاید و اسم آن را اندازه گذاشتهاید. اسم آن را نخود گذاشتهاید. یا اینکه اسم آن را گرم گذاشتهاید. گرم، تسمیه یک مقدار خاص است و اصلاً اسم جنس نیست.
برو به 0:12:24
شاگرد: آیا مفهوم سازی نیست؟ آن چیزی که شما فرمودید مفاهیم اختراع میشود و بعد، صدق میکند؟ یعنی آیا مفهومی ساختیم؟ بر خلاف عَلَم که فقط اشاره میکند.
استاد: این مطلب، آن مفهومسازیای که چند روز پیش عرض کردم نیست. آن یک فنّ دیگری است. یادم آمد که آقا [اشاره به یکی ازشاگردان] مطلبی میگفتند. عرض کردم… حالا الآن یادم نیست که چه بحثی بود.
شاگرد: همان بحثی بود که میگفتید ماهیّتهایی که سقف و کف آن به دست خود ما است.
استاد: بله. مفهومسازی این است که یک مفهومهایی داریم که منتزع هستند و تمام بشر در آن مشترک هستند. در اینجا، مفهومسازی معنا ندارد. در اینجا، انتزاع مفاهیم است. امّا یک چیزهایی است که بشر در آن، مفهومسازی میکند. یعنی همه به سراغ یک واقعیت خارجی میروند، امّا آن تلقّیای که آن واقعیّت دارند، گوناگون میشود. همه در بیان آن واقعیّتی که به سراغ آن رفتهاند، مشترک نیستند. اینجا، آن چیزی است که الآن در کتابهای امروزی هم بیشتر به آن پرداختهاند و البته بحث خوبی هم هست. دو تا کتاب هم آقای آشیخ علیرضا دارند که در اینجا هم بود که آن را به منزل بردم. در بحث تفسیر، ایشان راجع به همین بحث تفسیر خودشان یک اسمی را هم گذاشتهاند. اسم آن چه بود؟
شاگرد: معناشناسی شناخت قرآن.
استاد: بله، باب اصلی این کتاب ایشان، همان مفهومسازی است؛ آن معناشناختی، شناخت نیست. بلکه یک شناختِ سازش است. ولی باز غیر از وزن است. شما به سراغ یک واقعیّت میروید. وقتی اذهان بشر میخواهد یک واقعیّت را توصیف کند، تمام افراد، آن را به یک شکل توصیف نمیکنند. مثلاً در یک جایی میروید که میبینید یک شخصی دارد به یک شخص دیگری آمپول تزریق میکند. بعد، سه چهار نفر هم با هم به این اتاق میروند. اصل اینکه یک شخصی دارد به دیگری آمپول میزند، دو نفر نیستند. بلکه یک حادثه و یک واقعه است و همه هم دارند این را میبینند. امّا هر کدام از این چهار نفر که وارد این فضا میشوند، اسم این را، یک چیزی میگذارند. یعنی هر کدام به سبک خودش توصیف میکند. مثلاً یکی میگوید: «این آقایی که دارد آمپول تزریق میکند، خیلی بیرحمی میکند». اگر فرضاً یک بچهای با این صحنه مواجه بشود میگوید: «این شخص عجب انسان بی رحمی است!» اگر دیگری یک انسانی باشد که خاصیّت و تأثیر تزریق آمپول را بداند، میگوید: «این شخص عجب انسان مهربانی است! چقدر خوب و چقدر مؤدّب این آمپول را به آن شخص بیمار تزریق میکند!». خلاصه کلام این است که یک واقعیّتی هست که هر دو دارند این را میبینند. امّا اینکه چطور این دو نفر از این یک واقعه و حادثه، مفهومسازی بکنند، این متفاوت است. به این عمل، مفهومسازی میگویند؛ در هر حال، مسأله مفهومسازی بحث خوبی است. بخش مهمی از ادراکات انسانی بدین گونه است که یک مفهومسازی است، نه انتزاع مفهوم. حالا اگر این مفهومسازیها دستهبندی بشود و خصوصیّات آن روشن بشود، تفاوت کلامها، فصاحت و بلاغت و سایر موارد، خودش را بیشتر نشان میدهد. آن، مفهومسازی است.
امّا این چیزی که ما در آن هستیم، مفهومسازی نیست. شما میآیید یک درجه و وزن و اندازه خاصّی را با همدیگر قرارداد میکنید. میگویید حالا اندازه چقدر باشد؟ مثلاً به اندازه یک درخت سیب باشد. میگوییم: «ثابت ترین چیز این است که یک اندازهای را فرض میگیریم، یک میلیونیم از فلان شی، بعد میگوییم که اسم این، اندازه است. اسمش اندازه است. تسمیه است و عَلَم است و نامگذاری است. امّا عَلَمی است که برای بحثهای ما خیلی خوب است؛ این را در بین کلمات علماء جستوجو کردهام و پیدا کردهام. من چند بار به کتاب تذکره علاّمه مثال زدم؟ آن مطلب هنوز در اینجا نیامده بود. اگر آن مطلب در اینجا بیاید که اصلاً دوباره یک فتح باب جدیدی است و یک فضای جدیدی را به پا میکند. ولی خود همین اوزان و مقادیر هم خیلی خوب بود، یعنی همین وجه پنجمی که در کفایه مطرح شده بود که ریخت آن، تسمیه است. حالا باز شما میتوانید بر روی آن تأمّل بکنید. من که تأمّل کردم، دیدم چیزی به جز تسمیه نیست و هیچ نوع توصیفی را در بر ندارد. بلکه فقط یک اشاره گر به یک وزن خاص و یک درجه خاص میباشد. یک چنین چیزی است. تسمیه، همین است. تسمیه، غیر از اسم جنس است. در اسم جنس، یک اشارهای هست. امّا اشارهای که پشتوانه آن توصیف است. وقتی شما “سفیدی” میگویید، وصف محض است. بلکه محور آن، توصیف است. امّا وقتی که “سفید” میگویید، دارید به وسیله مفهوم به یک ذاتی که متّصف به سفیدی است اشاره میکنید، امّا پشتوانه اش، آن سفیدی است. این پشتوانه را دارد. امّا وقتی که به یک کسی زیبا، حسن یا زید و این چیزها، فقط اشاره است و اصلاً پشتوانه توصیفی ندارد. اصلاً فکر نمیکنید که این لفظ چه توصیفی دارد. هیچ. بلکه میگویید آن شخص. فقط اشاره است. لفظ “زیبا” است، ولی چون اسم آن شخص است، اگر خیلی هم به حساب عرف، نازیبا باشد باز به او زیبا میگویید بدون اینکه مشکلی داشته باشید. چون این کلمه، پشتوانه توصیفی ندارد. گمان من این است که تمام یِکاها و واحدهای اعتباری، همهاش تسمیه است. البته یک اسمی هم به آن میگفتند.
شاگرد: “SI”
استاد: یک اسمی برای کلّ اینها است. یعنی هر چیزی که نیاز به یک قرارداد و نامگذاری دارد. توصیفی را در بر ندارد. یک چیزی را با همدیگر قرارداد میکنیم و برمیداریم. بعد میگوییم که واحد فلان چیز است. مثلاً واحد نیرو است. واحد طول است. واحد وزن است و امثال اینها.
شاگرد: یعنی شما میفرمایید که مثل عَلَم شخصیه میشود؟
استاد: ریختش همان است. و لذا ما که عَلَم شخصی میگوییم، یعنی یک نحو به آن مرتبهای از تشخّص دادهایم. ولی من جلوتر عرض کردم، گفتند اعلام شخصیّه، در عَلَم اینگونه لحاظ نشده است که شخص باشد که صاحب کفایه بفرمایند تشخّص، بالوجود است. اینگونه نیست. تسمیه نیاز به مسمّی دارد. همانطوری که مسمّی میتواند شخص باشد که تشخّص، بالوجود است میتواند کلّی باشد و کلّی هم علی مراتبها که یکیاش اوزان و مقادیر است که مثال خیلی خوبی است.
شاگرد: نه خُب. مثال ایشان به اعلام شخصیه بود.
استاد: سوّمی، اعلام شخصیه بود.
شاگرد: آنجا بود که وجود فرمودند.
استاد: بله، در آنجا وجود گفتند. اوّل مباحثه عرض کردم که وجه پنجم، پیشرفتی در وجه چهارم است. وجه چهارم، پیشرفتی در وجه سوم بود. وجه سوم، اعلام شخصیه بود که وجود در آن بود. وجه چهارم صحبت از معاجین شد. آن مرکبّات صناعی که کلّی هستند ولی بر روی آن نام میگذاریم. یک نام برای آن میگذاریم. یعنی چه کار کرد؟ از شخص به کلّی رفت. ولی باز مرکبّات و معاجین، یک نحو مقوله خارجی بودند. میگفتیم برای این دواء. این دوائی که پنج تا جزء دارد. باز آن حرف ایشان آمد که مرکّبات خارجیّه از آن انتزاع میشود. باز پیشرفت کرد و تلطیفش کرد. یک چیز خارجی نیست. اوزان و مقادیر، نمیشود که بگویند یک یک کیلو، چه چیزی است؟ یک کیلو از هر چیزی. اصلاً در آن لحاظ نشده است که باید چند تا جزء خاص، آن را تشکیل بدهند. هر چیزی میتواند باشد. لذا وجه پنجم، پیشرفتی در وجه چهارم بود. برای چه؟ برای اینکه توضیح بدهند. خدای متعال به ذهن ما قدرت داده است که یک مفهومی را، بسیار واضح میسازیم. اصلاً برای ما مبهم نیست. امّا آن چیزی که میخواهد آن را پُر بکند، به تعبیر مرحوم اصفهانی «فی غایة الإبهام» است. در کمال ابهام است یا در کمال اهمال است که دیروز عرض کردم. یعنی ما منتظر نیستیم. میگوییم یک کیلو. یک کیلو چی؟ منتظر نیستیم. مهمل است، نه مبهم. نمیگوییم که من، یک کیلو را نمیشناسم. یا اینکه بگوییم یک بخشی از آن برای من روشن است و یک بخشی از آن را نمیشناسم. اصلاً نشناختن در کار نیست. نیازی ندارد مفهوم کیلو برای ما، برای اینکه آن مبهم را بشناسیم. لذا تبادل در مظروفهای این مفهوم ظرفی، در آنهایی که میتوانند این کیلو را مقداردهی بکنند، بهوضوح آن مفهوم و ظرفیّت و وضوح آن مفهوم، صدمه نمیزند.
شاگرد: فرمودید که در اعلام جنس، توصیف هست؟
استاد: در اعلام شخصیّه، توصیف نیست.
شاگرد: نه، اعلام جنس را عرض کردم.
استاد: توصیف در اسم جنس، پشتوانه اشاره است.
شاگرد: ولی در خود علم جنس چه طور؟
استاد: شاید توصیف در آن باشد. اینکه به آن علم گفته اند برای این است که در علم جنس، دیگر توصیف کمرنگ است، بلکه فقط اشارۀ به یک جنس است.
شاگرد: آنکه فرمودید در آن توصیف وجود دارد، کدامیک از اینهاست؟
استاد: اسم جنس. امّا آن چیزی که محور آن، توصیف است، اسم جنس نیست. اسماء توصیفیّه مثل سواد، بیاض، قیام، قعود. محور در آنها توصیف است. امّا در مثل ضارب، مضروب و سایر این اسماء، اشاره، در اینجا، یک نحو محور کار است، امّا اشارهای که پشتوانه آن توصیف است. امّا در عَلَم اینگونه نیست. اصلاً یک اشاره محضه است که توصیف در آن نیست.
شاگرد: مگر در “وزن” توصیفِ جرم نیست؟ یا مگر “متر” توصیفِ طول نیست؟
برو به 0:22:33
استاد: نه، اینها که توصیف نیست. توجه بفرمایید! وقتی که شما به یک شخصی “زید” میگویید، مگر توصیف یک انسانی را نمیکنید؟ خُب، این شخص یک انسان است. انسان است ولی توصیف او را نمیکنید.
شاگرد: بین زید و وزن، فرق هست.
استاد: چه فرقی در بین این دو وجود دارد؟ یک اندازه خاصّی از وزن… . شما یک وجود متشخّص را بدون اینکه «بأنّه انسان» توصیف میکنید، اسم آن را “زید” میگذارید. ولو الآن انسان است. انسان هم نمیتواند که وصف انسانیّت را نداشته باشد، امّا وقتی که شما اسم او را “زید” میگذارید، نمیخواهید او را به انسانیّت توصیف بکنید؛ عین همین را در تسمیه یک مقدار خاصّی از وزن بگویید. الآن که شما “کیلو” میگویید، نمیخواهید آن را به وزن توصیف بکنید، ولو اشاره و عَلَم به وزن است. مشارٌالیه، وزن است. امّا فعلاً در این کیلو، توصیف به موزونیّت نیست. توصیف در آن نیست، ولو چون اشارۀ به یک چیز کلّی است، توصیف خود مشارٌالیه، یک بازتابی در عَلَم هم دارد. خُب، داشته باشد. حالا ایشان (یکی از طلّاب) که فرمودند، در ذهن من هم بود که کدامیک از اینها باشد. همین الآن هم این احتمالات مطرح است که شما بر روی آن تأمّل بفرمایید. ولی آن چه که در ذهن من غلبه پیدا کرد، غلبه به تسمیّه و عَلَمیّت شد که یعنی تمام اینها عَلم هستند.
شاگرد: آن چیزی که شاید یک مقداری باعث شد که ذهن را به سمت توصیف ببرد، واحدهایی مثل اندازه است. اینکه فرمودید متر بهمعنای اندازه است، اینها یک مقداری ذهن را دور میبرد. ولی اگر بخواهیم قضیه را یک مقداری دقیقتر بدانیم، همان جایی هم که ما اندازه میگوییم، واقعاً آن را از توصیف خالی کردهایم. برای اینکه این را بفهمیم، بهتر است به سراغ آن واحدهایی برویم که به افتخار بعضی از دانشمندان، به اسم آن دانشمند گذاشته شده است و اصلاً هیچ ربطی هم ندارد.
استاد: مثلاً نیوتن.
شاگرد: بله، مثل پاسکال یا نیوتن. و البته شما در استعمال اینها هیچ مشکلی هم ندارید.
استاد: درست است. یعنی لغت اندازه، خودش از اول، وصف بوده است. یا مثل نخود که اسم عین بوده است وقتی که آن را برمیداریم و میگذارید روی چیزی، یک سابقه ذهنی داریم. و إلاّ اگر بیایید و اسم واحد خاصّی از وزن را “الف” بگذارید. اسم یک واحد خاصّی از پول را “ب” بگذارید. بعد تا “ب” میگویید، مثلاً میگویید هزار “ّب”. “ّب” یعنی چه؟ یعنی آن مقدار. متوجه میشوید که هیچ توصیفی در آن نیست. مثلاً نام یک اشعهای، اشعه آلفا است.
شاگرد: الآن همین “وات” که خیلی هم استعمال میشود.
استاد: بله، ولت و وات و آمپر، تمام اینها واحد اندازهگیری هستند. هر کدام از اینها هم واحد یکی از خصوصیّات برق است؛ عرض کردم اصلاً آن جدول واحدهای قراردادی، در هر جایی شاید بیش از سی چهل تا باشد؛ منظور این است که این مواردیکه گفته شد، تقویت میکند که تسمیه هست. اسم جنس نیست و اصلاً توصیف در آن نیست. نامگذاری یک وزن خاص است. ولو این وزن خاص، کلّی است و آن هم چه کلّیای؟ کلّیای که اسم معاجین نیست. چون معاجین و ادویههای مرکّبه هم کلّی هستند. امّا این، کلّیای است که منحصر در یک شی خاصّی نیست. شی به عناوین ثانویّه است. عنوان اوّلی نیست که یک شی باشد. لذا وجه پنجم کفایه، وجه خوبی بود که سبب پیشرفت در بحث شد. ولو صاحب کفایه، آن را به یک کلمه جواب دادند. امّا به این یک کلمهها نمیشد از آن وزن خود وجه پنجم صرفنظر کرد.
شاگرد: کار توصیف یا اشاره مربوط به لفظ نیست که حالا اگر یک لفظ را عوض بکنیم و “الف” بگذاریم، ببینیم توصیف میکند یا اشاره. کار توصیف در مرحله انطباق یک مفهوم به مصداق، ببینیم توصیف میکند یا نمیکند. ما از این طرف، به انسان، “الف” میگوییم. باز هم توصیف میکند.
استاد: این حرف، حرف درستی است. یعنی ایشان هم [مثال را] از اندازه گرفتند، چون یک توصیف سابق دارد. حالا ببینید که آیا منظور شما را درست عرض میکنم یا نه. مثلاً شما جنسِ فرس را تسمیه میکیند و اسمش را “الف” میگذارید. بعد از اینکه اسم جنس شد، الآن الف یعنی فرس و در دلش و پشتوانهاش، توصیف است. نکته جالب این است که ذهن ما بعداً انس میگیرد، وقتی که الف میگوییم، با آن وصف، مأنوس است. میگوییم الف را تعریف کن. ولی باز این فرمایش شما منافاتی ندارد با اینکه ما وقتی یک درجه خاصّی…. .
شاگرد: این چیزی که شما میفرمایید، مثل ماهیّات مخترعه نمیشود؟ ما یک طبیعتی را با جعل، اعتبار بکنیم. حالا وقتی که آن ماهیّت اعتبار شد، ماهیّت یک مفهومی دارد. وقتی که مفهوم میخواهد بر مصداق خودش منطبق بشود، مصداق را توصیف میکند. میخواهم آن نکتهای که در ذهن شریفتان هست برای من واضح بشود. یعنی ما یک ماهیّتی را اختراع بکنیم. چطور انسان یک طبیعتی است که آن را درک میکنیم، حالا یک ماهیّتی را هم بسازد. حالا از این به بعد که وقتی این ماهیّت را ساخت، ولو اینکه ماهیّت آن وقتی که با آن طبیعت ساختگیاش میخواهد بر مصادیقش انطباق حاصل بشود، انطباق بعد از اختراع، طبیعتاً باید کار توصیف در آن باشد.
استاد: باز برای پیشرفت فرمایش شما، اگر آن حرف، حرف درستی باشد که من عرض کردم تسمیهای که در اعلام هم صورت میگیرد، تسمیه برای طبیعی است، نه برای وجود. خُب، در ادامهی همین فرمایش شما ما یک اسم جنس داریم، یکی هم عَلَم شخص داریم. اگر مسمّی در هر دو، طبیعی است ولی یکی طبیعی شخصی و دیگری طبیعی نوعی باشد، وقتی که در زید هم مسمّی، طبیعی است، طبیعی خودش یک گونه معنا دارد. وقتی توصیف میکنیم، در انطباق لفظ زید بر آن مسمّای خودش که طبیعی زید است، نه شخص شئوناتِ وجودات خاصّه، آن یک توصیفی را در بر دارد. اینگونه میفرمایید؟ که یعنی وقتی طبیعی در کار آمد، باید یک پشتوانه توصیفی داشته باشد.
شاگرد: گویا در ذهن من واضح است. حالا وقتی میخواهم یک تفاوتی را درست بکنم، نمیدانم چگونه درست بکنم. گویا در طبیعت زید واضح است که زید که میگوییم، توصیف ندارد. عرض بنده این است که آیا محال است که ما یک ماهیّتی را درست بکنیم که از این به بعد، اختراعی و توصیف هم درآن باشد؟
استاد: الآن که شما میگویید وقتی ما زید میگوییم توصیف ندارد، چرا شما گفتید که توصیف ندارد؟ الآن که گفتید واضح است توصیف ندارد. چرا گفتید؟ بهخاطر این بود که زید، یعنی زیاد شدن. وقتی من میگویم زید را میگویم، اصلاً نظر به زیاد شدن و کم شدن ندارم. فقط میخواهم اشاره بکنم. امّا در همینجا سؤال من این است، وقتی که شما زید میگویید، آیا در همین زید بهعنوان پشتوانهاش لحاظ نشده است که یعنی پسرِ عمرو؟ آن کسی که بیست ساله است؟ آن کسی که من و شما او را میشناسیم؟ آن کسی که فلان صفات را دارد؟ خُب، اینها را در خودش دارد. چرا پس گفتید که اشاره است؟ بهخاطر اینکه شما نظر به آنها ندارید. الآن پشتوانه کار ذهن شما توصیف نیست. الآن کار ذهن شما، فقط اشاره است. و لذا در آن وزن هم، این چیزی که ایشان فرمودند یعنی وقتی شما دارید به یک واحد وزن، وزن میگویید، الآن فقط کار ذهن شما اشاره به این چیز معهود است. ولو “الف” هم که بگذاریم، بعد میتوانیم توضیح بدهیم. مثل اینکه به زید میگوییم توضیح میدهیم که طبیعی زید این است، امّا فعلاً کار شما و قوام آن عملی که در ذهن شما انجام میدهد اشاره محض است.
شاگرد: اعتبار کردید که مثلاً دیگران، با این قیاس بشوند. همه اینها را اعتبار کردید.
استاد: بله. امّا فعلاً کاری نداریم. فعلاً آن هست. ظاهراً اینگونه درست میشود.
شاگرد: در اسماء اجناس فرمودید که علاوهبر تسمیه، توصیف هم در آن هست؟
استاد: در اسم جنس، تسمیه وجود ندارد. تسمیه بهمعنای علم گذاری. نامگذاری به این معنایی که ما میگوییم، الآن نیست. اسم جنس برخواسته ی از اوصاف کلّی یک نوع است. و لذا تعریف برای آن ارائه میدهند. لذا وقتی شما اسم جنس را به کار میبرید، دارید یک نحو به ذوات و وجود خارجی و به آن موصوف به این اوصاف دارید اشاره میکنید، امّا حتماً پشتوانهاش این اوصاف است. وقتی که انسان میگویید، ذهن شما به سراغ موصوف به این وصف میرود، امّا اصل خود این دارد ذهن شما را به سراغ آن میبرد البته به پشتوانه توصیف، به خلاف اینکه اگر مثلاً انسانیّت بگویید. حالا در سفیدی و سیاهی، مطلب روشنتر است. شما میگویید “سفیدی”. سفیدی ذهن شما را به سراغ چه چیزی میبرد؟ به سراغ همان طبیعت میبرد امّا با محوریّت توصیف. محور درسفیدی، توصیف است. امّا وقتی که سفید میگویید، کاری که ذهن دارد انجام میدهد، محور در آن، رفتن به سراغ آن موصوف و به سراغ آن ذات است. امّا با پشتوانه وصف.
برو به 0:31:59
شاگرد: آن وقت میفرمایید که اسم آن را تسمیه نمیگذارند با اینکه اشاره….
استاد: تسمیه بهمعنای مطلق نامگذاری، بله. مثلاً ما الآن میگوییم اسم رنگ خاصّی را سفیدی گذاشتهایم. ببینید، من الآن دارم چه میگویم؟ اسم آن را گذاشتیم. «سمّینا» یک رنگ خاص را «باسم البیاض». این «سمّینا» که میگوییم مانعی ندارد، امّا بههیچوجه بیاض در اینجا، عَلَم نیست. علم به این معنا که یعنی اشاره در آن باشد. اصلاً ریخت آن ریخت اشاره نیست. بلکه ریخت آن ریخت توصیف است.
شاگرد: نشان دهنده آن چیزهایی واقعی…
شاگرد2: یک مقداری در علم، بحث اشاره هم لحاظ شده است. پرچم دادن است.
استاد: بله. علم یعنی پرچم. یعنی نشانه.
شاگرد: چیزی را نشانه گذاری کردن برای اینکه به آن اشاره بکنیم.
استاد: بله.
شاگرد: تفاوت این خصوصیّتها در طبایع آنها است؟
استاد: البته اینها چیزهایی است که من قبلاً بر روی آنها فکر کردهام و الآن دارم به خدمت شما میگویم. یک منطق مباحثه میکردیم. ممکن است که شما الآن اینها را پیگیری بکنید، هفت هشت ده گونه دیگر… بعضی از اینها را به هم بازگردانید و بعضی از چیزهایی را که من عرض نکردم را پیدا بکنید. اینجا وادی خیلی خوبی است. یعنی ذهن ما چه کار میکند، هنگامه است. در این مفهومهایی که گوناگون است و خدای متعال به انسان داده است بهنحویکه کار خودش را پیش میبرد هنگامه است. امّا تفاوتهای آن و اینکه چگونه هستند به یک کلمه صحبت کردن و اینها نیست.
شاگرد: فرمودید که تفاوت این، همین که بعضی از مواقع با یک طبیعت، فقط اشاره میکنیم و توصیف میکنیم، این تفاوتها در ذهن برای این طبایع است؟
استاد: تفاوتها تماماً به اغراض و عملکردهای ذهن است. اغراض ذهن، گوناگون به کار میگیرد. لذا حتی آنقدر پیشرفت کرده است تا جایی که افرادی که دقت کرده بودند میگفتند که مشتق، بسیط است. مشتق بسیط است یعنی چه؟ یعنی بیاض و ابیض فرقی ندارند. یکی لابشرط و دیگری بشرط لا است. بیاض یعنی همان سفیدی به شرط لا. أبیض یعنی همان بیاض، امّا لا بشرط. آنهایی که بساطت مشتق را به یک معنا[ی خاصی]، معنا میکردند، همینطور معنا میکردند. میگفتند که این، چند چیز نیست. یک چیز است تا اینکه ذهن چطور آن را ببیند. اگر همان بیاض را لابشرط ببیند، به آن أبیض میگویند. اگر به شرط لا ببیند، به آن بیاض میگوید. قائلین به بساطت مشتق، اینگونه صحبت میکردند.
شاگرد: در مبنایی که دیروز درباره مسمّی صلات مطرح شد، فرمودید که اشاره به مرتبه بالا باشد و یا تشکیکی. بعد چهار جزء را هم مطرح فرمودید. جزء وضعی و جزء وضعی مطلق و جزء تکلیفی واجب و مستحب. حالا عرض من این است که بالا و پایین تشکیک… . مرتبه بالای تشکیک که یعنی تمام اجزاء در آن باشد. مقصود شما از مرتبه پایین تشکیک این بود که فقط جزء مستحب نباشد. مقصود از مرتبه پایین چه بود؟
استاد: مثلاً کسی نماز استیجاری گرفته است -این سوال را خیلی میپرسند- تا چه اندازه باید مستحبّات را در آن بخواند؟ خُب، عدّه ای میگویند که چون اجاره، ناظر به متعارف است، باید دیگر مستحبّات متعارفه را به جا بیاورد. در نماز استیجاری باید تکبیرات مستحبه را بگوید، باید قنوت داشته باشد، هر سه تسبیح از تسبیحات اربعه را داشته باشد. امّا از حاج آقا که سؤال شده بود، نظر حاج آقا اینگونه نبود. ایشان میفرمودند: «نماز استیجاری، ناظر به نماز است دیگر. گفته اند که اجیر هستید که یک نماز را بخوانید دیگر». ایشان میگفتند: «اقلّ واجب».
شاگرد: صدق نماز بکند.
استاد: صدق اقلّ نماز واجب بکند. آنهایی را که اگر عمداً ترک بکند نماز باطل است، باید آنها را به جا بیاورد. پس دیگر لازم نیست که مستحبّات را بیاورد. حالا اگر آورد، آورده است؛ خُب حالا نظر ایشان همان چیزی است که میگوییم آن پایینترین حدّ تشکیک مسمّی. یعنی واجباتی که دیگر نمیتوانیم عمداً هیچکدام را ترک بکنیم. واجبات پیکر، یعنی خدا اینها را در این نماز قرار داده است، ولو واجب تکلیفی.
شاگرد: پس حدّ پاییناش این بود که اجزای مستحب را نداشته باشد. از آن مرتبه تشکیک که فرمودید تصویر میکنیم، مقصود این است؟اجزاء مستحب که مکمّل بودند. اجزاء مکمّله بودند.
شاگرد2: آن پیکره را فرمودید. میخواهند بگویند که آن پیکره از نظر مصداقی چیست.
استاد: نه، میگویند کف آن. آن پیکره ای را که من عرض کردم، اقلّ آن چقدر است. منظور شما همین است دیگر؟ اقلش آن است که دیگر اگر عمداً چیزی را نیاورد، در آنجا دیگر آن نماز باطل است و دیگر پیکره نیست.
شاگرد: پس میفرمایید که آن هم واجب نیست؟
استاد: اگر در نماز، طبق نظر مشهور، متعارف نیست. اگر فرض گرفتیم که در نماز یک جزئی بود که تکلیفی بود، آن هم باز چه چیزی است؟ در جزئش هست، امّا باز جزء مکمّل است، نه آن جزئی که کفِ کف است. کف یعنی آن چیزی که باعث میشود این نماز دیگر هیچ باشد. برای مختار، هیچ باشد. دراینصورت باید اعاده بکند.
شاگرد: منظور شما از هیچچیز یعنی اینکه صحیح نباشد دیگر؟ نه اینکه نماز نباشد. چون ممکن است که دوباره شأنیّت صلات را داشته باشد، ولی صحیح نباشد.
استاد: بله. چون دیروز راجع به این صحبت شد. یک احتمال این بود که مسمّای صلات، تام الأجزاء باشد. ولی خود این تمامیّت اجزاء، ذوالتشکیک بود. نه نسبت به شخص معذور. تمامیّت اجزاء برای مختار، ولی خود تمامیّت اجزاء برای مختار، ذوالتشکیک باشد. ایشان می فرمایند آن آخرین حدّش چه است؟ اینگونه عرض میکنم. یعنی جزء واجب تکلیفی، باز خودش یک نحو مکمّل است. و الاّ اگر مکمّل آنگونهای نبود، وقتی که سهواً هم ترک میشد، شارع میفرماید که باید اعاده بکنید.
شاگرد: اگر یک نفر نماز خواند و عمداً وسط نماز صحبت کرد. آنهایی که بدین شکل صحیحی هستند، آیا این را نماز میدانند یا نماز نمیدانند؟
استاد: نماز باطل؟
شاگرد: نماز باطل.
استاد: خُب.
شاگرد: آیا اینها نماز میدانند؟ جامع را تام الأجزاء میدانند .
استاد: مانع در کار است. تام الأجزاء هست ولی تام الشرایط نیست. البته دیروز صحبت شد، یک راه طولانی بعد دارد. امّا شرایط، جزء نماز نیست. امّا اشتراط اجزای دیگر به تقیّد به آن شرطِ خارج، آیا آن، جزء است یا نیست؟
شاگرد: جزء است.
استاد: الآن در همینجا، آیا نماز که میگوییم تام الأجزاء باشد، یکی از اجزاء صلات، (نه جزء عملی)، آیا ترتیب و اتّصال آن هست یا نیست؟ یعنی وقتی که حرف زد، ترتیب و اتّصال بین اجزاء بهم خورد. آیا الآن جزئی از نماز رفته است یا فقط شرطی از شرایط نماز از بین رفته است؟ خود شروط به وجهی، به اجزاء بازمی گردند. این حرفها در جاهای مختلفِ اصول بهصورت گوناگون میآید.
شاگرد: یعنی پس این آقایان نمیتوانند بفرمایند تام الأجزاء…
استاد: اجزاء خارجیّه که شروط و موانع هستند. اجزاء خارجیّه، خودشان خارج هستند. ولی تقیّد به آنها نسبت به پیکره، جزء است. تقیّد به آنها جزء است. اگر اینگونه بگوییم، در نزد آنها اینگونه است که جزء را ندارد. چرا؟ چون تقیّد به آن ملاک بود. وقتی که آن رفت، این تقیّد هم از بین رفت. مآل آن به چه است؟ مآل آن به این است که پس شروط هم نیاز هستند.
شاگرد: همه ی شروط؟
استاد: هر آنچه از شروط که آن پیکره را میبرد.
شاگرد: بعض آنها.
استاد: ولی آنچه که برای ما مهم بود، در تسمیه، شروط نیستند. ما بهدنبال تسمیه بودیم دیگر. وقتی که شما نماز میگویید و ذهن شما به سراغ آن مسمّی میرود، ذهن شما به سراغ قبله نمیرود. ذهن شما به سراغ وضو نمیرود.
شاگرد: تقیّدشان که میرود.
استاد: تقیّدشان مانعی ندارد. آنکه مانعی ندارد. خود شروط نیستند. «إذا قمتم إلی الصلاة»[1]. پس یک صلاتی داریم که «قمتم إلیه». خُب، آنوقت «فأغسلوا». نه اینکه خُب اگر «فأغسلوا» خودش جزء نماز است و صلات مثلاً برای صحیح وضع شده است، پس این نمیشود که از خودش و امثال این جدا بشود.
شاگرد: بههرحال نتیجهگیری ای که میشود کرد این است که اگر شرایط را رعایت نکردند، تقیّد را رعایت نکردهاند. تام الأجزاء و الشرایط نمیشود.
شاگرد2: تام الأجزاء نمیشود.
شاگرد: همان اجزاء. ولی اجزایی که شرط هم میگیریم و اشتراط هم میشود. این شخص، صلات صحیح را انجام نداده است، پس یعنی صلات را انجام نداده است.
شاگرد2: اسم، منطبق نمیشود. یعنی این را میفرمایید؟
استاد: من در اینجا برای اینکه یک مقداری ذهن بر روی آن فکر بکند عرض کردم. و إلاّ اینکه در همه جا، تقیّد شروط به نحو جزء باشد، معلوم نیست. گاهی شروطی هست که تقیّدش جزء است و جزء مکمّل است. مثلاً استقبال در نماز مستحبی. رو به قبله بودن شرطی نیست که اگر نباشد، نماز را نخواندهاید. میتوانید راه بروید و بخوانید.
شاگرد: دیروز که بحث شرایط را فرمودید -اگر تقیّد را بهعنوان جزء نگاه بکنیم- این را بهعنوان یک مفرّی نسبت به فرمایش خودتان فرمودید که فقط اجزاء درتسمیه هست و شرائط نیست اما این مثالی که ایشان آوردند و بحث حرف زدن در حین نماز، اگر بخواهیم این مطلب را یک مقداری به چالش بکشیم، در یک جاهایی اصلاً کل مسأله را زیر سؤال میبرد. چون اصلاً بحث جزء بودنها، یک مقداری به کنار میرود. اصلاً گاهی اوقات کلّ تشکیل نمیشود که بخواهید این، جزء آن باشد. مثلاً تصوّر بکنید که ما میگوییم اجزاء بدن، یک دست است و فلان است و فلان است و فلان است. اینها به شرطی اجزاء بدن هستند که به هم وصل باشند. جایی که این اتّصال با چالش مواجه میشود، اینجا دیگر نمیتوانیم بگوییم این، شرط است. یعنی شرطی است که شرط جزءِ یک کل بودن است. و لذا به نظرم میآید که این مثال یک مقدار مثال خاصّ و چالشی بود.
استاد: در هر حال صدمهای به تسمیه نمیزند.
شاگرد: صدمهای نمیزند؟ یعنی ولو اینکه شخص تکبیر را گفت، بعد شروع کرد به حرف زدن؟
استاد: نه، به تسمیه صدمهای نمیزند، نه در انطباق بر مسّمی.
شاگرد2: اگر صحیحی بشویم یا اگر اعمّی بشویم؟
استاد: صحیحی به آن معنایی که ما صحبت کردیم. یعنی صحیحی به این معنا که مسمّی، طبیعت است و طبیعت نمیشود که فاسد باشد. وقتی که میخواهند بگویند: «این اعمال، نماز است» آن وقت ذهن ما در مسمّی نمیرود به سراغ اینکه بین آن هم حرف نزند. ما نیازی نداریم. یعنی در مقام صدق اسم بر مسمّی به سراغ شرط و مانع رفتن، نیازی به آن نیست، اگر الآن به شما بگویند که نماز چیست؟ میگویید که باید این کارها را انجام بدهد. بعد میگویید که در بین آن هم حرف نزند.
شاگرد: اتّصال که مفروض است.
برو به 0:44:02
استاد: بله و لذا نیازی به آنها نیست. به شما میگویند که بدن یعنی چه؟ شما میگویید که بدن یعنی این. بعد میگویید که یعنی جدای از هم نباشد. این جدا از هم نبودن در خود جزء بودن لحاظ شده است نه اینکه شما دوباره بهعنوان یک چیزی، جزء تسمیه قرار دادهاید.
شاگرد: این مثالی که ایشان زدند، این مثالش درواقع ازاینجهت …
استاد: لذا من گفتم که اتّصال یک چیزی است که خودش و تقیّد به آن، یک نحوه جزئیّت دارد.
شاگرد: پس درواقع بین این چیزهایی که گاهی از اوقات در رسالهها در غالب شرط مطرح میشده است، مثلاً ترتیب، موالات، نسبت به اینها یک مقداری تفاوت قائل هستیم در مقایسه با وضو و طهارت یا استقبال یا مسائلی از این قبیل.
استاد: بله، مثلاً میگویند که شرط آن موالات است، یا اینکه ترتیب است. ترتیب و موالات در نماز شرط است. آیا ترتیب و موالات مثل استقبال و طهارت شرط است یا فرق میکند؟
شاگرد: …. در شرایط، آنجا بشود که به آن بپردازیم یا هر موقع دیگر که تقیّد به کدامین شرایط، اجزاست که این نماز تام الأجزاء…
استاد: کلی آن را که میتوانیم بگوییم. هر شرطی که اگر نباشد، سهواً و عمداً،[ نماز محقق نمیشود] آن تقیّد به جزء است. امّا یک چیزهایی، شروطی هستند که در بعض از حالات هست، در بعض از حالات هم نیست. اگر در حال اختیار است شرط هست. اگر مضطرّ است شرط نیست. اگر در نماز مستحبی است شرط نیست. اگر در نماز واجب است شرط است. تقیّد این شروط، جزء است. امّا نه آن جزءِ کف، که آقا(آن طلبه) میفرمودند. بلکه جزء مکمّل است. تقیّد به آن شروط هم جزء است، امّا جزء مکمّلات. مراتب تشکیکی است.
شاگرد: ظاهراً شما دیروز حتی جزءهای مستحبی را هم جزء تسمیه قرار دادهاید؟
استاد: بله.
شاگرد: پس اگر اینگونه باشد، اینها هم جزء آن وارد میشود دیگر؟
استاد: نه، جزء مرحله کف نیست.
شاگرد: آها، ولی پس جزء تسمیه هست؟
استاد: بله. تقیّدها که اگر جزء بودند که جزء مسمّی میبودند. لذا همین را خدمت دوستان عرض کردیم وقتی که نماز میگویند، متّصل بودن این اجزاء، جزء مسمّی است.
شاگرد: اگر نبودنش به صحّت ضرر نمیزند، پس برای تسمیه ضرر میزند؟ طبق آن چیزی که شما دیروز فرمودید، اگر نباشند، چه جزء باشد و چه شرط باشد، ضرر میرساند.
استاد: بله، آن قاعده کلّیاش میباشد. امّا اینکه در تسمیه، کدامیک از اینها متقدّم بوده، یا متأخّر بوده، چه بسا خصوصیّات هر مورد، تفاوت بکند. کلّی مطلب این است.
والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
شاگرد: طریقه زیارت عاشوراء بود که مخصوص آیتالله بهجت رحمهالله بود. خیلیها از ما پرسیدهاند. صلاح میدانید یک بار بفرمایید که من ضبط بکنم؟
استاد: شاید آنهایی که شنیدهاند یا مکتوب کردهاند و در کتابی نوشته باشند، ….48:28 ضبط شده باشد و ضبط شده باشد، اولویّت داشته باشد بر آن چه که بنده میخواهم از حافظه ام به خدمت شما بگویم. اوّل سه تا سلام و سه تا لعن. السلام علیک یا اباعبدالله و علی الأرواح الّتی حلّت بفنائک و رحمة الله و برکاته. این سه تا. بعد سه مرتبه لعن خوانده میشود. اللّهم العن اعداء آل محمد و آل ابی سفیان و آل زیاد و آل مروان إلی یوم القیامه. سه تا سلام و سه تا لعن. بعد سه تا تکبیر. بعد از سه تا تکبیر، دوباره تکرار همین سه تا سلام و سه تا لعن. بعد که تکبیر و اینها گفته شد. سه تا و سه تا، شش تا. با شش تا هم که بعد از تکبیر گفته میشود، دوازده تا. سه تا هم تکبیر بین آنکه میشود پانزده تا. بعد از آن دو رکعت نماز زیارت خوانده میشود. دو رکعت نماز زیارت که خوانده شد، بعد دوباره مثل قبل، سه تا سلام، سه تا لعن. بعد از آن هم سه تا تکبیر. بعد سه تا سلام و سه تا لعن. بعد از آن متن زیارت را که در مفاتیح هست را تا آخر میخواند. دیگر اشارهای نکردهاند که بعد از زیارت، نماز بخواند، یا نخواند. آنجایی که میگفتند، اشارهای نکردند.
شاگرد: برداشت ایشان از روایات مختلف است یا حالا دلی است؟ اینکه از کجا أخذ شده است مشخّص نیست؟ چون دستور زیارت عاشورا به نقل از آیتالله حق شناس در اینترنت زدهاند. حالا نمیدانم که ترتیب آن همینگونه است یا نه. بههرحال آن طوری که در ذهنم هست یک چیزی شبیه به این است.
شاگرد2: دستور زیارت عاشورای آیتالله حق شناس، از آقای بروجردی یاد گرفتهاند.
استاد: از ایشان شنیده بودند؟
شاگرد2: بله.
شاگرد: حتی در سایتی، یک از شاگردانشان آن جا گذاشته بودند. دیگر حالا نمیدانم.
استاد: حاج آقا که اینگونه فرمودند، آن وقت چیزی نگفتند. امّا بعدهایش ممکن است. چون لسان روایت بهگونهای است که برای خصوصیّات نمازش و سلام دادن و بعدش و اینها، کأنّه حاج آقا جمع آن را بین مجموع کارهایی که راوی نقل کرده است، شاید اینگونه انجام داده است. این مطلب، دیگر از حدسیّات من است. امّا دستور خودشان همین چیزی بود که عرض شد. مثلاً حالا اگر کسی بخواهد همینطوری عمل بکند، بعداً هم باز رجائاً و رجاء احتیاط، بعد از زیارت هم که تمام شد، دو رکعت نماز بخواند، آن هم موافق اعتبار است. البته این نماز، خودش بعد از زیارت هم شده است. هم قبل از زیارت است و هم بعد از زیارت. چون سلام داده است. این هم یک نحو اینگونه هست که خود نماز، بین اصل سلام و لعن قرار گرفته است و محفوف به اینها است.
کلیدواژگان: مفهومسازی. شناخت اجمالی معیارهای سنجش. طریقه ایجاد واحدهای اندازهگیری جرمی و حجمی و طولی. صحیح و اعم. ادلّه اعمّی ها. تسمیه در صلات. اجزاء نماز، جز تکلیفی، جزء ندبی.
[1]. سوره مائده، آیه 6.
دیدگاهتان را بنویسید