مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 6
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
استاد: دید که آشیخ خیلی ناراحت هستند. از بس که آشیخ را ناراحت دید خواست که یک تسلّی به ایشان بدهد که از شدّت ناراحتی ایشان بکاهد. گفت: آقا حالا رضاخان که بد است، کار بد هم که کرده است، امّا خب حالا جلوی یک مستحبّی را گرفته است. خب رضاخان روضه ها را تعطیل کرده بود. ناراحتی ایشان هم به همین جهت بوده است. گفته بود که حالا جلوی یک مستحبّی را گرفته است، حالا چیزی نشده است که شما انقدر ناراحت هستید. به حساب خودش میخواست به آشیخ دلداری بدهد. خب حالا شرع که تعطیل نشده و از بین نرفته است و قوام شرع هم که وابسته به مستحب نیست. حاج آقا میفرمودند که حاج شیخ همینطور که ناراحت بودند فرمودند: بله، مستحبّی است که هزار واجب در آن است. مستحبّی است که هزار واجب در آن وجود دارد. الآن مثال شما، بنده را یاد حرف حاج شیخ انداخت؛ شما میگویید که پدر گفته است که این کار را انجام بده. پدر دارد میبیند که الآن این کتاب خواندن، زمینه هشتاد سال علم و کمال است. بیخود نیست که برای کتاب خواندن انقدر تشویق بکند. دارد میبیند که الآن این کتاب خواندن، حتی پشتوانه وجوب بالفعل را هم نداشت، امّا قوه چیزی را داشت که هشتاد سال علم و کمال در آن است. لذا باز بالغیر میشود. یعنی الآن بهعنوان اوّلی چیزی نداشت، امّا وقتی که زمینهسازی این کتاب خواندنها را برای کمالات آینده بچه میبیند، میبیند که این کار از آن کارهایی است که باید خیلی بر روی آن سرمایهگذاری بشود و بچه بهخاطر آن تشویق بشود، بهخاطر زمینهسازی آن. حالا از کجا بود که به اینجا رسیدیم. اصل فرمایش شما چه بود؟
شاگرد: میخواستم ببینم مستحباتی که ثواب آن از واجبات بیشتر است براساس چه ملاکاتی میباشند؟
استاد: اگر صرفاً عنوان اوّلی بالفعل را ببینید، مستحب به واجب نمیرسد و این واجب بر مستحب مقدم است. امّا اگر اغیار را ببینید به این بیان که یعنی مسائل تزاحم ملاکات و مسائل زمینهسازیها و همین چیزهایی که عرض کردم، اگر تمام اینها را ببینید، هیچ مانعی ندارد که ثواب یک مستحب به مراتب از یک واجب بالاتر باشد. چرا؟ چون واجب را اینگونه تعریف کردیم که آن چیزی است که مولی در اینجا بالفعل اجازه گذشت از آن را نمیدهد و میگوید که در اینجا باید حتماً انجام بشود. امّا پشتوانه اینکه مولی میفرماید باید حتماً در اینجا انجامش بدهید چه است، مختلف است. گاهی است که یک پشتوانه بسیار ضعیفی دارد ولی واجب است. چرا؟ بهخاطر اینکه ولو پشتوانه آن ضعیف است، امّا در اینجا و در این موقعیّت نمیشود از این چیز ضعیف هم گذشت کرد. امّا در یک جای دیگر هم هست که یک پشتوانه بسیار قویتری را دارد، امّا چه بسیار اموری هستند که از متعلّقات آن هستند. چه تزاحماتی و چه خصوصیّاتی و چه ملازماتی هستند که حرفهای عظیمهای در آن هست.
شاگرد: در ذکر سجده «سبحان ربی الأعلی و بحمده» که میگویند، حکایت قول نبی است یا خودش مثلا دارد تسبیح میکند ؟
استاد: ظاهراً در ذکر و دعایی که در صلات است، فقط قرائت است که حکایت است. ذکر و دعا انشاء است. مصلّی که در نماز ذکر میگوید خودش است که ذاکر است، نه اینکه حاکی ذکری در جای دیگر باشد، مگر قرائت. وقتی که مصلّی قرائت میکند، حاکی است. و لذا فقهاء بحث دارند که آیا در قرائت میتواند قصد انشاء هم بکند یا نه که استعمال هر دوی اینها جایز است یا نیست، یا مثل «أیّاک نعبد»[1] قصد انشاء بکند یا نه. آیا در سلامهای نماز آیا قصد تحیّت بکند یا نه. آیا سلام های نماز تحیّت هستند یا اینکه صرفاً امتثال امر هستند؟ اینها بحثهای خاص خودش را دارد، ولی در ذکر و دعا، ظاهرش این است که خود مصلّی هم منشئ است.
شروع درس
بسم الله الرحمن الرحیم
«ثانيها أن تكون موضوعة لمعظم الأجزاء التي تدور مدارها التسمية عرفا فصدق الاسم كذلك يكشف عن وجود المسمى و عدم صدقه عن عدمه.
و فيه مضافا إلى ما أورد على الأول أخيرا أنه عليه يتبادل ما هو المعتبر في المسمى فكان شيء واحد داخلا فيه تارة و خارجا عنه أخرى بل مرددا بين أن يكون هو الخارج أو غيره عند اجتماع تمام الأجزاء و هو كما ترى سيما إذا لوحظ هذا مع ما عليه العبادات من الاختلاف الفاحش بحسب الحالات
ثالثها : أن يكون وضعها كوضع الأعلام الشخصية ك ( زيد ) فكما لا يضر في التسمية فيها تبادل الحالات المختلفة من الصغر والكبر ، ونقص بعضٍ الإِجزاء وزيادته ، كذلك فيها»[2]
استاد: کلام در وجه دوم بود فرمودند: «ثانيها: أن تكون موضوعة لمعظم الأجزاء التي تدور مدارها التسمية عرفا فصدق الاسم كذلك يكشف عن وجود المسمى و عدم صدقه عن عدمه. و فيه مضافا إلى ما أورد على الأول أخيرا أنه عليه يتبادل ما هو المعتبر في المسمى». در جلسه قبل عرض کردم که این عبارت «یتبادل» با «هو المعتبر»، وقتی که در کنار هم قرار بدهیم، میبینیم که ایشان معتبر را بهگونهای معنا کردهاند که با این «یتبادل»، تهافت شده و یک چیز غیر ممکن میشود. «یتبادل ما هو المعتبر». لازمه آن چیزی که معتبر در مسمّی است، تبادل است یا تردید؟ و این هم نمیشود. در ادامه هم فرمودند: «و هو کما تری». این عبارت یعنی اینکه واضح است که نمیشود. عرض کردم که اگر اعتبار را بهمعنای مقوّم اصل معنا بگیرند، همینطور است. امّا معتبر در مسمّی بودن، نوع دیگری هم دارد که میتواند اصلاً مقوّم نباشد، یا «عند وجوده» مقوّم باشد، و «عند عدمه» هم غیر مقوّم باشد. دیدم که به مرحوم آقای خوئی رحمهالله نسبت دادهاند. خود کتاب ایشان الآن در دسترس من نبود که ایشان هم یک چنین چیزی را تصوّر کردهاند و یک گونه لا بشرطی برای جزء که وقتی هست جزء است و وقتی هم که نیست، نه. «جزء عند وجوده و غیر جزء عنده عدمه». ایشان هم این مطلب را گفته بودند. ولو در جاهای دیگر فقه که من چند بار دیگر هم عرض کردم، چقدر مشکل داشتند در بعض این جزءها مثل جزء مستحب و… ولی همین خوب است و یک مطلب مهم و یادداشت کردنی در اصول از ایشان است؛ مرحوم مظفّر در اصول الفقه که بعد از کفایه نوشته شده است، این اشکال ایشان یعنی تبادل را اگر درست در خاطرم مانده باشد بهعنوان یک «وهمٌ و دفعٌ» آوردهاند و جواب دادهاند. ایشان در وضع صحیح و اعم فرمودند: «المختار فی المسألة» که در یک سطر هم فرمودند که مختار وضع للأعم است. دلیلی را هم که ایشان میآورند فقط “تبادر” است و بس. در ادامه آن فرموند: «وهمٌ و دفعٌ». وهم چه بود؟ همین حرفی که الآن صاحب کفایه جواب دادند. گفتند که لازمه آن، این است که «یتبادل الأجزاء المعتبرة فی الشئ» و این محال است «کما تری».
وهم ودفع: (الوهم) – قد يتعرض على المختار فيقال: انه لا يمكن الوضع بازاء الاعم، لان الوضع له يستدعي ان نتصور معنى كليا جامعا بين أفراده ومصاديقه هو الموضوع له، كما في اسماء الاجناس. وكذلك الوضع للصحيح يستدعي تصور كلي جامع بين مراتبه وأفراده. ولاشك أن مراتب الصلاة – مثلا – الفاسدة والصحيحة كثيرة متفاوتة، وليس بينها قدر جامع يصح وضع اللفظ بازائه. توضيح ذلك: ان أي جزء من اجزاء الصلاة حتى الاركان إذا فرض عدمه يصح اسم الصلاة على الباقي، بناء على القول بالاعم، كما يصح صدقه مع وجوده وفقدان غيره من الاجزاء. وعليه يكون كل جزء مقوما للصلاة عند وجوده غير مقوم عند عدمه، فيلزم التبدل في حقيقة الماهية، بل يلزم الترديد فيها عند وجود تمام الاجزاء لان أي جزء منها لو فرض عدمه يبقى صدق الاسم على حاله. وكل منهما – أي التبدل والترديد في الحقيقة الواحدة – غير معقول إذ أن كل ماهية تفرض لا بد ان تكون متعينة في حد ذاتها وان كانت مبهمة من جهة تشخصاتها الفردية، والتبدل أو الترديد في ذات الماهية معناه ابهامها في حد ذاتها وهو مستحيل. (الدفع): ان هذا التبادل في الاجزاء وتكثر مراتب الفاسدة لا يمنع من فرض قدر مشترك جامع بين الافراد، ولا يلزم التبدل والترديد في ذات الحقيقة الجامعة بين الافراد. وهذا نظير لفظ (الكلمة) الموضوع لما تركب من حرفين فصاعدا، ويكون الجامع بين الافراد هو ما تركب من حرفين فصاعدا، مع أن الحروف كثيرة، فربما تتركب الكلمة من الالف والباء كأب ويصدق عليها أنها كلمة، وربما تتركب من حرفين آخرين مثل يد ويصدق عليها أنها كلمة.. وهكذا. فكل حرف يجوز ان يكون داخلا وخارجا في مختلف الكلمات، مع صدق اسم الكلمة. وكيفية تصحيح الوضع في ذلك: ان الواضع يتصور – أولا – جميع الحروف الهجائية، ثم يضع لفظ (الكلمة) بازاء طبيعة المركب من اثنين فصاعدا إلى حد سبعة حروف مثلا. والغرض من التقييد بقولنا (فصاعدا) بيان الكلمة تصدق على الاكثر من حرفين كصدقها على المركب من حرفين. ولا يلزم الترديد في الماهية، فان الماهية الموضوع لها هي طبيعة اللفظ الكلي المتركب من حرفين فصاعدا، والتبدل والترديد انما يكون في اجزاءأفرادها. وقد يسمى ذلك الكلى في المعين أو الكلى المحصور في اجزاء معينة. وفي المثال أجزاؤه المعينة هي الحروف الهجائية كلها. وعلى هذا ينبغي ان يقاس لفظ الصلاة مثلا، فانه يمكن تصور جميع أجزاء الصلاة في مراتبها كلها وهي – أي هذا الاجزاء – معينة معروفة كالحروف الهجائية، فيضع اللفظ بازاء طبيعة العمل المركب من خمسة أجزاء منها – مثلا – فصاعدا، فعند وجود تمام الاجزاء يصدق على المركب أنه صلاة، وعند وجود بعضها – ولو خمسة على أقل تقدير على الفرض – يصدق اسم الصلاة أيضا. بل الحق ان الذي لا يمكن تصور الجامع فيه هو خصوص المراتب الصحيحة وهذا المختصر لا يسع تفصيل ذلك.[3]
وهم این است که لازمه آن تبادل و تردید باشد «و کلّ منهما أی التبدّل و التردید فی الحقیقة الواحدة غیر معقول». جواب را چگونه دادند؟ جوابی که مرحوم مظفّر به این حرف صاحب کفایه دادند. جواب دادند که این تبدّل و تردید ممکن است و محال نیست. چه کسی گفته است که تبدّل و تردید محال است! «الدفع: إنّ هذا التبادل في الأجزاء و تكثّر مراتب الفاسدة لا يمنع من فرض قدر مشترك». تبادل باشد، قدر مشترک هم باشد. «و لا یلزم التبدّل و التردید فی ذات الحقیقة الجامعة»، دارند میفرمایند که «لا یلزم». چرا «لا یلزم»؟ میخواهند بگویند که ذات آن بهگونهای است که این تبادل ربطی به ذاتش ندارد. بعد هم مثال به “کلمه” میزنند که البته چند بار دیگر خدمت شما عرض کردهام؛ حالا ولو اصل فرمایش ایشان که رفتند مشکلی برای تبادل نبینند، خیلی خوب است، امّا آن نحوی که ایشان مطلب را سر رسانده بودند، خیلی سؤال داشت. حالا اگر شد بعضی از عبارات ایشان را هم خدمت شما میخوانم. فقط مطلبی که میخواهم روی عبارت کفایه عرض بکنم این بود، جلوتر هم اشاره کرده بودم که زیر بعضی از اینها خط بکشیم؛ ایشان در وجه دوم میگویند: «و هو کما تری». نمیشود که تبادل اجزاء در یک مسمّی صورت بگیرد. لازمهاش این است که شیئ، «مقوّمٌ عند وجوده» باشد و «غیر مقوّم عند عدمه» باشد و حال آنکه جزء «مقوّمٌ عند وجوده و عدمه، یرتفع الکلّ بارتفاع أحد اجزائه» و یک چنین چیزی ممکن نیست؛ «ثالثها» چه است؟ آن کلمه “تبادل” که چند روز پیش عرض کردم که زیر آن خط بکشید و بر روی آن تأمّل کنید.
برو به 0:09:52
«ثالثها» این بود که «ثالثها أن يكون وضعها كوضع الأعلام الشخصية كزيد فكما لا يضرّ في التسمية فيها» در اعلام «تبادل الحالات المختلفة من الصغر و الكبر و نقص بعض الأجزاء و زيادته كذلك فيها» یعنی در وضع عبادات. وجه سوم دارد چه کار میکند؟ شما گفتید که تبادل نمیشود و محال است. میگوید: خب حالا من یک مورد برای شما مثال میزنم که تبادل بشود و أقوی دلیل بر امکان، وقوع آن است. چرا میگویید «کما تری»؟! خب این وجه سوّم که وضع الأعلام است که خیلی هم نکات خوبی در بر دارد و کمکم که جلو میرویم به آنها هم میرسیم، این نکاتی که به آنها بر میخوریم بهگونهای هستند که اختصاص به اینجا ندارند، بلکه در بسیاری از جاهای دیگر اصول به کار میآیند. قبل از آن میخواهم ریخت کار را عرض بکنم. وجه سوّم، جوابی برای وجه دوم است که شما میگویید اینها نمیشود، امّا وضع اعلام دارد میشود. باز رابع و خامس هم در همین وادی است که اینها دارد میشود. شما باید این مطلب را به یک نحوی حل بکنید. لذا صاحب کفایه در صدد بر میآیند که بگویند این تبادل، مضرّ نیست، امّا تبادل در ما نحن فیه مضرّ است؛ مرحوم مظفّر با این مثالی که فرمودند که در کفایه و اینها نبود که اگر بود، حتماً بر سر زبانها میآمد، ایشان مثال به کلمه زدند. حالا اینکه اوّلین بار در کجا بوده است، مثلاً آیا در کلمات مرحوم آقای خوئی بوده است، یا استاد دیگری بوده است، این را نمیدانم. این مثال کلمه خیلی مثال خوبی است. یعنی همین که ذهنشان رفت به سراغ اینکه برای وضع للأعم، بلکه مطلق جامع در اینها، مثال کلمه را بزنند، یک فتح بابی شده است. اصلاً مباحث شروع میشود و جلو میرود، و ذهن ما با قدرتهایی که خدای متعال به همین ذهن داده است، آشنا میشود و نکته جالب این است که هنوز اینها تدوین نشده است و برای خود ما هم کشف نشده است. اساتید فن در این مباحث با یکدیگر درگیر میشوند و حال اینکه تمام این مشکلات برای این است که این ضوابط مکشوف نشده است؛ خب مثال کلمه خیلی مثال خوبی است. ولی مرحوم مظفّر بهگونهایکه شروع کردند، میشود به ایشان اشکال کرد، امّا نمیشود اصل مثال را زیر سؤال برد و آن را از اساس خراب کرد. ایشان فرمودهاند: «و هذا نظير لفظ «الكلمة» الموضوع لما تركّب من حرفين فصاعداً».
میگویند که کلمه چه است؟ «ما ترکّب من حرفین فصاعداً»؛ اشکالی که به ذهن میآید این است که آیا کلمه آن چیزی است که حتماً از دو حرف ترکیب شده است! شاید در کلمات آقای خوئی مثلاً «ترکّب من حرفین» نبوده باشد. چرا ایشان «من حرفین» را آوردند؟ چطور شده است؟ من بهعنوان حدس و بحث طلبگی عرض میکنم. علی ای حال جامعی که معنای کلمه را بهخوبی برساند و تمامی کلمات را شامل بشود، یک چیزی است که نیاز به میخ خیمه دارد. ایشان گشتهاند و «ترکّب» را بهعنوان میخ خیمه را پیدا کردهاند. حالا ترکّب از چه چیزی مترکّب است؟ بعداً به شما میگوییم. داریم حوزهای را از بیست و هشت حرف برای شما تعریف میکنیم. امّا آن ترکّب و ترکّب خاص، «من حرفین فصاعداً»، میخ خیمه شده است.
خب اگر بگویند که قوام ترکّب به چه چیزی است، نمیشود بگویند که مرکّب از یک حرف است. آیا شما میتوانید بگویید که مرکّب از یک حرف است؟ مرکّب این است که حداقل دو تا حرف را داشته باشد. این مطلبی را که میگویم صرفاً حدس من است که ایشان دیدهاند که چیز دیگری پیدا نمیشود، درعینحال احتیاج به یک میخ خیمهای هم هست. لذا ایشان به این کلمه «ترکّب» نیاز داشتهاند. از آن طرف هم که ترکّب، با یک حرف جور در نمیآید، فرمودند: «ما ترکّب من حرفین فصاعداً». من نمیدانم که آیا در کلمات اهل ادب این مطلب هست که کلمه را، به «ما ترکّب من حرفین» معنا کرده باشند؟ البته فقهاء نسبت به کلام میگویند که اگر کسی در نماز بخواهد حرف بزند، صرف یک حرف، کلام را نمیسازد. کلام در نماز ممنوع است. آنجا میگویند که البته خودشان در همان جا هم بحث دارند، ولی این را در فتاوا میآورند و میگویند که یک حرف، کلام نیست. کلام از دو حرف ساخته میشود. حالا الآن نسبت به کلمه یادم نیست که گفته اند یا نه. لازم شد که به مستمسک مراجعه بکنم و ببینم. حالا این مطالبی را که عرض کردم در ذهن شریف شما باشد و مراجعه بفرمایید؛ علی ای حال این تعریفی که ایشان ارائه میدهند که میفرمایند: «ما ترکّب من حرفین فصاعداً» خیلی برای ما واضح نیست. جلسه قبل یادم هست که به خدمت شما عرض کردم که ما کلمه یک حرفی هم داریم. نظیر «لام»، «فاء»، «باء»، اینها کلمه هستند در عین اینکه بیش از یک حرف نیستند. کلمه سه قسم دارد، اسم و فعل و حرف. اینها حروف هستند. کسی احتمال ترکیب در اینها نداده است که شما بفرمایید اینها کلمه نباشند؛ بعد از اینکه ایشان اصل مثال کلمه را میفرمایند و خیلی هم مثال خوبی است، نکاتی را میفرمایند. تلاشی که ایشان کردند برای اینکه این مثال را سر برسانند، مرتّب سؤالاتی را در ذیل فرمایش ایشان به ذهن میآورد. بعد فرمودند: «مع أنّ الحروف كثيرة، فربما تتركّب الكلمة من الألف و الباء ك «أب» و يصدق عليها أنّها كلمة، و ربما تتركّب من حرفين آخرين مثل «يد» و يصدق عليها أنها كلمة … و هكذا. فكلّ حرف يجوز أن يكون داخلًا و خارجاً في مختلف الكلمات مع صدق اسم الكلمة». بعد فرمودند: «و كيفيّة تصحيح الوضع في ذلك: أنّ الواضع يتصوّر- أوّلًا- جميع الحروف الهجائيّة» به توضیح ایشان عنایت بفرمایید. «ثمّ يضع لفظ «الكلمة» بإزاء طبيعة المركَّب من اثنين فصاعداً». «المرکّب من اثنین»، این خیلی نکته مهمی است. «المرکّب من اثنین»، اگر ترکیب را از دست مثال ایشان بگیریم چه چیزی در ته فرمایش ایشان باقی میماند؟ هیچچیز. کلمه چه است؟ ملاحظه میکنید؟ آسیب پذیری حرف ایشان در اینجا است که شما علی ای حال که میخواهید کلمه را وضع بکنید، بیست و هشت تا حرف است. بیست و هشت تا حرف که مقوّم این هستند. خب علی ای حال این مفهوم واحد، یک مقوّم میخواهد که آن توحّد معنای کلمه، به آن بستگی داشته باشد. ایشان «المرکّب» را موحّد معنا و آن چیزی که قوام معنای کلمه است گرفتهاند و حال آنکه لازم نیست کلمه، مرکّب باشد. اگر کلمه متشکّل از یک حرف هم بود کفایت میکند. «المرکّب من اثنین فصاعداً إلی حدّ سبعة حروف مثلاً»، تا هفت تا حرف. «الغرض من التقیید بقولنا: «فصاعداً» بیان أن الکلمة تصدق علی الأکثر من حرفین کصدقها علی المرکّب من حرفین». چه دو حرفی و چه سه حرفی، همه یک جور باشند. «و لا یلزم التردید فی الماهیّة، فإنّ الماهیّة الموضوع له هی طبیعة اللفظ الکلّی المترکّب من حرفین فصاعداً، و التبدّل و التردید إنّما یکون فی أجزاء أفرادها». ماهیّت «من حرفین»، همان چیزی که اگر یادتان باشد مرحوم اصفهانی فرمودند. ایشان برای حلّ قضیه چه کار کردند؟ فرمودند: ما نمیآییم افراد جزء را، جزء مسمّی قرار بدهیم. چهار رکعت نماز نمیگوییم. چهار تا رکعت، چهار تا رکوع، بلکه «طبیعة الجزء» میگوییم. ایشان هم فرمودند: «الکلّی المترکّب من حرفین». «طبیعة الحرفین»، امّا فردش نه. تبدّل هم «فی أجزاء أفرادها». «و قد یسمّی ذلک بالکلّی فی المعیّن». این را مثال زدند که کلّی در معیّن اینگونه است. آیا کلّی در معیّن اینگونه است یا یک گونه دیگری است؟ آیا کلمه، کلّی در معیّن است یا کلّی در معیّن به گونه دیگری است؟ بحث، دو گونه است. امّا مثال را ایشان فرمودند، «أو الکلّی المحصور فی أجزاء معیّنة»؛
بعد مثال لفظ صلات را میفرمایند. ببینید، برای اعمّی که مفاد خودشان است چگونه نماز را فرمودند. تازه آن هم با آن آسیب پذیری و سؤالاتی که به مثل ذهن من طلبه میآید. جواب این سؤالات هم اگر به ذهن هر کدام از شما بزرگواران میآید، حتماً بفرمایید؛ ایشان فرمودند: «و علی هذا ینبغی أن یقال لفظ الصلاة مثلاً». میخواهند یک جامعی را فرض بگیرند و برای اعمّی خودشان به کار ببرند. «فإنّه یمکن تصوّر جمیع أجزاء الصلاة فی مراتبها کلّها». هر گونه صلاتی که مفروض است، همه اجزای آن از همین بیست و هشت حرف است. همه افعال صلاتیّه، اجزاء و شرایط و همه چیز را در نظر میگیرند. «و هی أی هذه الأجزاء معیّنة معروفة کالحروف الهجائیّة، فیضع اللفظ بإزاء طبیعة العمل المرکّب من خمسة أجزاء منها مثلاً فصاعداً». میگوییم نماز چه است؟ آن چیزی که مرکّب است از پنج تا از یکی ازاینها و بیشتر، خب این جامع اعمّی شد. «فعند وجود تمام الأجزاء» همه، «یصدق علی المرکّب أنّه صلاة و عند وجود بعضها ولو خمسة علی أقلّ تقدیر علی الفرض یصدق اسم الصلاة أیضاً». بعد میفرمایند: «بل الحقّ: أنّ الّذي لا يمكن تصوّر الجامع فيه هو خصوص المراتب الصحيحة». مراتب صحیحه جامع ندارد.
الآن ایشان ترکّب را جزء کردند. بعد میگویند که صلات صحیحه، مراتب ندارد. خب شما فرمودید که همه صلات را در نظر بگیریم. الآن بنابرنظر شما که أعمّی هستید، اگر مثلاً یک نمازی، کمتر از آن فرضی که شما در نظر گرفتهاید، دارای اجزا باشد، صلات هست یا نیست؟ البته باز هم عرض میکنم، بر فرض اعم داریم میگوییم. شما بر فرض اعمّی بودن، اسم از پنج جزء بردید. چون ایشان دیدند که اگر خیلی کمتر از پنج جزء باشد، کسی دیگر نمیگوید که این فعل، نماز شد. لاأقل پنج جزء را داشته باشد، حالا اعم از صحیح و فاسد. حالا اگر چهار تا جزء شد، صلات فاسد نیست؟ براساس مبنای خودشان باید بگویند نه دیگر. اگر خیلی بخواهند کم بکنند باید به دو تا جزء برسانند و بگویند که لاأقل باید دو تا جزء صلاتی باشد. خب حالا اگر یکی بود چطور؟ نه دیگر. یعنی صلات غریق که صلات صحیح است، تحت صحیحه داخل است، امّا تحت جامع اعمّی شما داخل نیست؟ چطور میشود که یک چیزی صلات صحیح باشد امّا تحت جامع اعمّی شما که اعمّ از صحیح و فاسد است نباشد! نمیشود که یک چیزی داخل تحت صحیح باشد، امّا تحت اعم نباشد؛ این مثلاً یک سؤال است که نحوهای که شما جامع را معنا کردید، مطلب شما با آن مقصودی که دارید سر نمیرسد. حالا من بیش از این مطلب را طول نمیدهم امّا اگر باز هم فکر بکنید، سؤالات زیادی در اینجا وجود دارد. امّا خلاصه آن چیزی که در اینجا مقصود اصلی من است، همین است؛
برو به 0:20:40
ما اگر برگردیم و همین مثال بسیار خوبِ [کلمه] را یک بازنگری بکنیم، ترکّب را مقوّمش قرار نمیدهیم، همانطوری که در جلسه قبل عرض کردم، ما میگوییم که “کلمه چیست”؟ نه اینکه بگوییم «ما ترکّب من حرفین فصاعداً»، بلکه میگوییم کلمه یعنی «لفظ دالٌ علی معنی» یا «لفظٌ له معنی». همان چیزی که در ادبیات بود و به نظرم همینگونه معنا میکردند. لفظ، مطلق الصوت نبود. حتی مطلق الصوت خارج از دهان هم نبود. لفظ، خصوص صوت متکّی بر مقاطع فم بود. هر لفظی که معنا دارد، یک لام و یا یک واو هم کفایت میکند که معنا داشته باشد. خب یک حرف که معنا دارد کلمه تشکیل میشود. تا اینجا خوب است و هیچ مشکلی نداریم. الآن آن چیزی را که من مقوّم معنای کلمه قرار دادم چه شد؟ ترکّب نشد. چه چیزی مقوّم شد؟ معنا دار بودن. شأنیّت اینکه یک لفظی متّکی بر مقاطع فم باشد و معنا را برساند و در ذهن مخاطب با یک معنایی جوش خورده باشد. این است که مقوّم کلمه بودن است. خب حالا ما الآن با آن کلمه “تبادل” که ایشان فرمودند چه کار کنیم؟ ایشان تمام این زحمات را بهخاطر آن “تبادل” کشیدند. مطلبی که دیروز عرض کردم این بود که مثالی که ایشان به کلمه زدند، خیلی مثال خوبی است، امّا ادامه راه که مهم است همین است. آیا وقتی که میگویید لفظی که معنا را میرساند، در این لفظ نهفته است که یک حرف باشد یا چند تا حرف، و چه حرفی؟ خب شما بگویید: مبهم غایة الإبهام. اصلاً ما نمیدانیم که کلمه چه است. آیا یک حرف است یا پنج حرف یا دو حرف؟ نمیدانیم. کدام یک از آن بیست و هشت حرف یا آن سی و دو حرف است؟ نمیدانیم. پس کلمه بهعنوان لفظی که دارای معناست، اصلاً معنای واضحی ندارد و «مبهم غایة الإبهام». شما به ارتکازتان مراجعه بفرمایید، آیا این توضیحی را که من الآن عرض کردم را میپذیرید که «لفظ له معنی»؟ آیا دیگر معنای این مبهم است؟ بله که مبهم است. چرا مبهم است؟ این لفظ، کدامیک از حروف است؟ از چند تا حرف تشکیل شده است، یک حرف یا دو حرف یا چند حرف؟ نمیدانیم، خب وقتی هم که نمیدانیم مبهم است. آن چیزهایی که تا به حال عرض کرده بودم این شد. هیچ منافاتی ندارد که معنای کلمه واضح باشد و حال آنکه آن چیزی که آن را پُر میکند، متردّد و متبادل و نامعیّن باشد. اجمال در پُرکننده آن غیر از آن مبهم بودن اصل معنا است. اصل معنا واضح است. و لذا آن بحثهایی که سابق شده بود مثل:”میزان” و … باز هم من نسبت به مثالهای دیگر فکر کردم که نظیر برای کلمه پیدا بکنم. شما هم اگر بر روی آن فکر بکنید، چه بسا مثالهای بسیار زیباتری را پیدا بکنید که این مقصود را برساند. وقتی که “کلمه” میگویید، مفهوم کلمه مفهومی برای ظرف است، نه برای آن حرفی است که داخل آن میآید. حرفی که داخل کلمه میآید مقوّم معنای کلمه نیست و به پا دارنده آن نیست که وقتی بگویید حرفها معلوم نیست، پس تبادل در اجزاء کلمه است. تبادل نیست، چون ماهیّت کلمه این است که «لفظ له معنی». حتماً حروف در این ماهیّت وجود دارد و حتماً هم متبادل است، امّا موجب تردید و ابهام و تبادل در اصل معنای کلمه نمیشود. چون معنای کلمه یک معنایی است که حالت ظرفی دارد، مثل میزان؛ حالا من هم که داشتم بر روی این مثالها فکر میکردم، چند مورد دیگر هم به ذهن من آمدند که حالا به خدمت شما عرض میکنم تا ببینید چگونه هستند.
شاگرد: یعنی تبادل، خاصیّت خود ماهیّت میشود و تبادل جزء ذات ماهیّت کلمه است؟
استاد: نه، مظروف ماهیّت است. بعضی از مفاهیم ماهوی، حکم ظرف را دارند. مظروف آنها چه است؟ ربطی به خود ماهیّت ندارد. مظروف آن میتواند سنخ خاصّی بوده و بهطور مقیّد باشد، امّا این مظروف جزء ماهیّت ظرف نیست که بگوییم چون مظروف، متبادل میشود لازمه آن هم ابهام و تردید در ظرف است. مثل متغیّرهای ریاضی که سابقاً راجع به آنها بحث میکردیم، آنها هم به همینگونه هستند. مفاهیم متغیّر به شکلی هستند که از یک مقداری، پُر میشوند و مقدار دهی میشوند، امّا این مقداری که به آن داده میشود، مقوّم ماهیّت نیست، بلکه مظروف ماهیّت است، ولو میتواند وابسته به ظرف خود باشد؛
مثلاً یک مثال، کلمه “تمرین” است که به ذهن من آمد. الآن این مثال را همه میدانند. مثال هر چقدر که واضحتر باشد و همه از آن مطّلع باشند و مأنوس ذهن همه باشد خیلی بهتر است. ابتدا من حدود هفت هشت ده تا مورد پیدا کردم، امّا در آخر کار، این مثال “تمرین” به ذهنم آمد، بعد با خودم گفتم که شاید این مثال از تمام آن موارد قبلی بهتر باشد. آیا کلمه تمرین، مفهومی مبهم و مجمل است بهطوریکه هیچ کسی نمیداند که ما داریم چه میگوییم، یا نه، مفهومی است که تمام عرف از صغیر و کبیر میفهمند؟ به نظر خود شما این مثال تمرین چگونه مثالی است؟ مبهم است یا واضح؟ ادعای من این است که بسیار واضح است. هیچ کسی در فهم معنای تمرین ابهامی ندارد بهطوریکه تا به او بگویند “تمرین” نمیگوید یعنی چه. میگوید: خب تمرین یعنی تمرین. بعد به او بگویند: “فلانی، این تمرین، چیست”؟ تمرین یک مفهومی ظرف گونه است. او از شما میخواهد که شما بیان بکنید که این تمرین چه است. شما میگویید: تمرین در کجا؟ در چه چیزی؟ در کتاب ریاضی میگویید؟ در کلاس میگویید؟ در ورزشگاه میگویید؟ بعد به شما میگویند: پس چطور معنای تمرین در نظر شما واضح بود که شما هنوز نمیدانید در کجا و در چه چیز؟ شما میگویید: این ابهام به این وضوح صدمهای نمیزند. ذهن من یک درکی از تمرین دارد که میبیند ظرف بهگونهای است که نیاز به مظروف دارد، امّا آن ابهام و تردید مظروف سبب نمیشود که درک من از معنای تمرین مُغبّر بشود و سبب ابهام بشود. این یک نکته بسیار مهمّی است که کلمه، کلید آنها است.
وقتی در کلمات مرحوم مظفّر و مرحوم آقای خویی، مثال کلمه زده شده است، این کلید بوده است. برای اینکه برویم ببینیم چگونه است که برای ذهن ما، مفهوم کلمه مبهم نیست. به شخصی میگویند “کلمه” را میشناسید؟ میگوید بله، خیلی واضح است. بعد میگوییم خب چطور مبهم نیست که نمیدانید این کلمه از چه حرفی تشکیل شده است و چند تا حرف دارد؟ او پاسخ میدهد: اینها ربطی به هم ندارد. اینکه نمیدانم چند تا حرف است و کدام حرف است صدمهای بهوضوح معنای کلمه نمیزند. چرا صدمهای نمیزند؟ تحلیلهای مختلفی دارد که یکی از آنها، همین چیزی بود که من عرض کردم. چون مفهوم کلمه یک مفهومی است که یک مقوّمی دارد، ولی این مقوّم آن حالت ظرف گونه دارد. به عبارت دیگر ملابسی و مظروف هایی دارد که اینها ربطی به اصل ندارد. ولو اینکه مظروفات هر چیزی، میتواند حوزههایی داشته باشد. مظروف کلمه در حوزه حروف بیست و هشت گانه است و در این حوزه تعریفشده است، امّا در حوزههای دیگر نیست. حالا به نظر من این مثال “تمرین”، مثال بدی نباشد؛ مثال دیگری که باز به ذهنم آمد کلمهای است که این روزها خیلی به کار میبرند. کلمه “طرح و پروژه” است. فکر نمیکنم برای هیچ کسی این دو کلمه مبهم باشد. شما به هر کسی که صحبت از طرح و پروژه بکنید، میفهمند که چه میخواهید بگویید. این مفهومی که هیچ کسی ابهام ندارد در اینکه مقصود گوینده چه است، امّا حالا بگوییم لطفاً اجزای آن را برای من بگویید، در پاسخ به شما چه میگوید؟ آیا مقوّم معنای طرح، آن اجزاء و مؤلّفههای طرح است یا نه، آن مقصدی است که میخواهد یک مؤلّفه هایی، ولو متردّد با هم تشکیل بدهند تا آن مقصد را بیاورند؟ مقوّم، آن داعی است برای اینکه مقدّماتی را ترتیب بدهیم تا به آن غرض برسیم. خیلی از الفاظ مثل همان “میزان و ترازو” که جلسه قبل از آن صحبت شد و مثل “مَرکب”، آن هدف و اثر و انگیزهای که بر آن مترتّب است یا سبب اقدام میشود، میخ خیمه و مقوّم معنا میشود. این واضح است و هیچ ابهامی را هم نزد عرف ندارد. ما مدام زحمت میکشیم تا آن مظروفی که میخواهد این ظروف را پُر بکند بشناسیم، بعد هم میگوییم ابهام دارد؛ ابهام مظروف که به ظرف سرایت نمیکند و اصلاً ربطی به هم ندارد.
و لذا شاید سال گذشته بود که عرض کردم مثل علوم حساب و جبر و امثال ذلک که خیلی دقیق بوده است و دقّت ذهنی در آنها انجام میشده است، زودتر در اینها مفهوم متغیّر با آن مقداری که این متغیّرها را پُرمی کنند از هم جدا شدهاند. عرض من این است که اگر بر روی اینها فکر بکنید و فتح باب بکنید، درتمام علوم بلکه بالاتر از تمام علوم، در عرف عام با این مفهومهای متغیّری که وابسته به یک چیزی هستند که آنها را مقداردهی بکنند، برخورد میکنیم. خواهیم دید که در فقه و اصول و منطق و در همه جا این مسائل میآیند. در مثل علوم ریاضی و حساب و جبر و اینها چون دقیقتر بودهاند به همین جهت زودتر شناسایی و تفکیک شدهاند و ذهن ما سریعتر متوجه شده است که چه فرایندی صورت میگیرد. در اینجا هم به همین شکل است و همین دقتها سبب میشود که جدا بشود.
الآن این مثالی را که این بزرگان علماء برای کلمه زدهاند، در کلمه بیت هم بوده است، در فرمایشات آقای خوئی نقل کردهاند که مثال به “دار” زدهاند. کلمه دار بهمعنای خانه. اجزای آن چه است؟ آیا تبادل اجزاء دارد یا ندارد؟
برو به 0:31:01
شاگرد: چوب است و آهن است و آجر است و… .
استاد: بله. ایشان فرمودهاند: هر چیزی که بیاید و جزء خانه بشود، مقوّم آن است. امّا خیلی از چیزها هست که وقتی بیاید، جزء خانه است، امّا اگر نبود هم سبب نمیشود که خانه از هم بریزد و خراب بشود. «مقوّم عند وجوده و غیر مقوّم عند عدمه»، بر خلاف آن چیزی که ما به آن مأنوس هستیم. چون ما میگوییم «مقوّم عند وجوده و عدمه»، یعنی اگر بیاید هست، اگر هم نیاید نیست. فرمودند: نه. میشود که لا بشرطهایی را داشته باشیم که بهگونهای لابشرط است که وقتی هست، جزء است، وقتی هم که نیست جزء نیست و با نبودش هم آن شئ از بین نمیرود؛ اگر ما باشیم و خودمان در ابتداء میگوییم که یک چنین چیزی نمیشود. کما اینکه خود ایشان در مباحث فقه این را مثال زده بودند. بعد من خوشحال شدم که خودشان در اصول همین مثال را زدهاند، ولو بعداً دیدم که مرحوم آقای صدر فرمایش ایشان را رد میکنند. میگوید: این معقول نیست که لا بشرطی داشته باشیم که «مقوّم عند وجوده و غیر مقوّم عند عدمه»؛
خب آن کسانی که این سالها با ما در مباحثات بودهاید حتماً میدانید، چون من چند سالی هست که در مباحثاتمان عرض میکنم. من به خیالم میرسد که اصلاً اینگونه نیست. یعنی معقول است که یک چیزی وقتی که هست، جزء است. وقتی هم که نیست، کل را با خودش نمیبرد. حالا مفهوم کلّ به چه معنا؟ بهمعنای مقوّم. نه اینکه کلّ بهمعنای ذهنی. بلکه کلّ بهمعنای آن چیزی که وجودی بهمعنای کلّ داشت؛ مثالی را که مرحوم میرزا در قوانین زدند، “بدن مقطوع الأذن” بود. گوش جزء بدن است، امّا اگر گوش کسی را بریدند نمیگوییم که کلّ بدن او هم با آن رفت. بله اگر شما در کلّ ذهنی، وجود او را به همراه گوش در نظر گرفتید، خب وقتی که گوش او رفت، آن کلّ هم خواهد رفت، اینکه معلوم است و هیچ مشکلی هم ندارد. امّا صحبت بر سر این است که وقتی که گوش هست، حتماً جزء بدن است «لا یتردّد أحد»، امّا وقتی که این گوش رفت، بدن به همراه آن نمیرود و هست. این نکته بسیار مهمّی بود. من همیشه همین مثال را راجع به انگشت میزدم. سه چهار سال پیش در همین مباحثات عرض میکردم، میگفتم که انگشت، بهطور قطع جزء بدن انسان است، امّا اگر انگشت بریده شد، بدن با رفتن آن نمیرود. این مطلب خیلی فایده علمی دارد و در جاهای مختلف به کار میآید. الحمد الله که الآن همان مثال را در کلام ایشان دیدم خیلی خوشحال شدم. اگر در نظرتان هم باشد، این مثال از آن مطالبی است که من سابقاً زیاد تکرار کردهام.
من با همین بیان، جزء مستحبّی را تصوّر میکردم. همان چیزی که بسیاری از علماء میگویند اصلاً جزء مستحبی معنا ندارد. «قنوت عملٌ مستحبٌ، فی حدّ نفسه مقارنٌ للصلاة». چرا؟ چون مشکل اینگونهای دارد. کجا مشکل داریم؟ هر متشرّعهای که نماز میخوانند، به ارتکازشان میگویند: «القنوت جزءٌ صلاتی». نمیگویند که جزء نماز نیست و یک عمل مستحبّی است که مقارن نماز انجام میشود و مشکل کلاس این حرف را آورده است. اگر آن مشکل حل بشود، دیگر اینگونه حرفها گفته نمیشود. جزء مستحبّی معقول است، خیلی خوب، این هم مقدمه آن. این یک مثالی بود که به خدمت شما عرض شد؛
مثال دیگر کلمه “طرح و پروژه” هست که به خدمت شما عرض کردم. مثلاً بهمعنای نقشه و برنامه. به خانه که مثال زده بودند و “دار” گفته بودند، یا مثلاً “لباس”. میبینید که تمامی این مثالها، مثالهای سادهای هستند. اگر به خود عرف مراجعه بکنید میگویید که وقتی به عرف، کلمه لباس را میگویند، آیا این مفهوم در نزد او ابهام دارد یا نه؟ آیا اینگونه است که عرف بگوید: ما نمی فهمیم که شما چه میگویید، یک مقداری برای ما توضیح بدهید. آیا عرف اینها را به شما میگوید یا نمیگوید؟ نمیگوید، امّا اگر از همین عرف بپرسید که آیا این لباس، آستین دارد یا ندارد؟ پاسخ میدهد: گاهی دارد و گاهی هم ندارد. خب ما هم به او بگوییم: اگر اینگونه است که لباس، اگر آستین ندارد هم لباس است، پس وقتی که این لباس، آستین دار شد، پس این آستین زائد بر لباس است، پس لباس با آستین یعنی لباس بعلاوه یک چیزی که لباس نیست. او چه پاسخی به شما میدهد؟ میگوید: نه، وقتی هم که آستین دارد، آستین واقعاً جزء لباس است. وقتی هم که این آستینی در کار نباشد، مفهوم لباس از بین نرفته است و همچنان باقی است؛ من بهطور فهرست وار چندین مورد از اینها را یادداشت کردهام و برای شما بخوانم. یک مورد که به ذهنم آمد کلمه “توطئه” است. اینها تماماً مثالهایی است که برای ذهن عرف حالت ظرفی دارد. شما به عرف میگویید “توطئه”. البته منظور من همان معنای عرفی توطئه است. فرض کنید که یک برنامهریزیای کردهاند که یک صدمهای به یک شخصی بزنند. عرف فوراً میفهمد و میگوید: توطئهای در کار است. عرف میفهمد که توطئه در کار است یعنی چه. امّا اگر به خود همین عرف گفته بشود که توطئه چیست؟ اجزای آن را برای ما بگو، به شما میگوید: من که نمیدانم، در هر جایی یک چیزی است و میگوید: بدون اینکه ذرّه ای معنای توطئه برای من مبهم باشد، امّا آن مؤلّفههای توطئه در کمال ابهام است و آن ابهام ربطی به این وضوح ندارد. چرا؟ چون مقوّم معنای توطئه چیزی است که ظرف است و کاری به مظروف ندارد. ذهن من آن را درک کرده است و برای آن هم واضح است که چه چیزی را میخواهم بگویم. خب حالا اگر یک چیزی از آن را ندانم چه میشود؟ خب ندانم، به آن چیزی که میدانم ربطی ندارد. شما آن ابهام را در دل این چیزی که برای من واضح است نیاورید، دیگر نیازی نیست که مدام بگویید مبهم است و جامع نداریم و چگونه تصوّر بکنیم؟ نه این حرفها نیست.
از مطالبی که آن روز اوّل هم میخواستم عرض بکنم، فرمودند: «المسمّی بلفظ الصلاة هل وضعت للصحیح أو للأعم من الصحیح»[4]؟ خود محلّ نزاع را تصوّر بکنید. میگویید که نماز، برای چه چیزی وضع شده است؟ برای خصوص نماز صحیح، یا برای اینکه خواه صحیح باشد و خواه فاسد؟ عرض من این است که اصل خود نزاع بهوضوح دارد میگوید که ما درکی از صلات داریم و برای ما که مبهم نیست. بعداً طرفین صحیحی و اعمّی یک بحثهای سنگینی را بر سر این جامع دارند. اعمّی ها میگویند: شما صحیحی ها جامع ندارید. صحیحی ها هم عین همین مطلب را نسبت به اعمّی ها میگویند. صاحب کفایه فرمودند: بنا بر صحیح «لا إشکال فی وجوده». بعد هم اعمّی ها را ردّ کردند. مرحوم مظفّر فرمودند: اعمّی جامع دارد. «بل الحق» این است که صحیحی ها جامع ندارند و حال آنکه آیا شما میفهمید که ما در محلّ نزاع چه میگوییم یا نه؟ شما میگویید: نماز یعنی خصوص نماز صحیح یا أعم از صحیح و فاسد؟ چرا عرض میکنم که این مطلب واضح است؟ بهخاطر اینکه وقتی میگویید “نماز صحیح”، “نماز فاسد”، آیا این کلمه، دو تا کلمه است یا یک کلمه؟
شاگرد: دو تا هستند.
استاد: اگر دو تا کلمه هستند، آیا دو تا معنا هم به ازای این دو لفظ وجود دارد یا نه؟ وقتی که میگویید: “نماز صحیح، نماز فاسد”، این از باب تعدّد دال و مدلول، دو تا دالّ است با دو تا مدلول، یا اینکه یک دالّ است؟ این چیزی که به ذهن من میآید تعدّد دال و مدلول است. نماز صحیح یعنی نماز، که صحیح است. نماز فاسد یعنی نماز، که فاسد است. پس صحت و فساد، وصفی برای موصوف است. دو تا لفظ با دو تا معنا است. حالا صحبت بر سر این است که وقتی میگویید “اعم از صحیح و فاسد” یا خود “صحیح”، درکی را نسبت به آن موصوف داشتید یا نداشتید؟ یعنی بدون اینکه درکی از موصوف داشته باشید دارید میگویید اعمّ از صحیح است یا فاسد، یا اینکه هیچ درکی از آن نداریم؟ آیا ما فقط صحیح را میفهمیم که چه هست، امّا چیزی از صلات نفهمیدیم که چه هست؟ یا أعم از صحیح و فاسد را فهمیدیم که چه هست، امّا نسبت به خود صلات، هیچ چیزی را نفهمیدیم؟ اگر شما میفهمید که صلات صحیح یعنی چه و تفاوت آن با صلات فاسد میفهمید، پس قبل از اینکه نزاع کنید در اینکه جامع، چه چیزی است، خود ذهن شما دارد میگوید که من میفهمم که صلات صحیح، دو تا معناست که به هم ضمیمه شده است. یکی اش صحیح است و دیگری موصوف آن است که صلات باشد. پس خود مقسم دارد به شما میگوید که فارغ از نزاع در جامع باشید و جامع، همین است. شما دارید میفهمید و مشی علی العمیاء نمیکنید. دارید میگویید که این، این است یا آن. خب خود مقسم و تقسیم، دالّ بر این است که شما یک چیزی را فهمیدهاید که دارید تقسیم میکنید. چیزی که در غایت ابهام است، چطور میگویید که دو گونه است؟ چیزی که هیچ چیزی را از آن نفهمیده اید، چگونه است که میگویید دو جور است!
شاگرد: طبق فرمایش حضرتعالی اگر بحث ظرف و مظروف را بپذیریم، آن وقت ما در تعریف صلات، اصلاً نباید اجزایی که [به شکل متعارف] در تعریف صلات میآیند، مثل رکوع و سجده و اینها را اصلاً نباید بیاوریم. چون تمام اینها مظروف هستند. ما باید به سراغ تعریف خود ظرف صلات برویم. این حرف را چطور ارزیابی میفرمایید؟
استاد: این حرف، حرف درستی است امّا نفی مطلق آن نه. چرا؟ چون خیلی از مفاهیم است که ظرف آنها بهگونهای است که مظروف آن، حوزه خاصّی را داراست و اصلاً در جای دیگری نمیرود، مثل “کلمه”. آیا شما در مورد کلمه میگویید: آن چیزی است که معنا را برساند، حالا هر چیزی که میخواهد باشد، ولو در حوزه حروف نباشد؟ بعد هم بیایید و بر روی تخته سیاه، یک علامت بعلاوه یا همان جمع را بکشید. میگویید دو به اضافه سه. آیا میگویید که این علامه به اضافه «+» کلمه است؟!
شاگرد: خیر.
استاد: چرا نمیگویید؟ میگویید: من که گفتم کلمه، یک معنایی را میرساند، حتماً قید آن اینگونه بود که در یک حوزه خاصّی هم تعریف بشود.
شاگرد: منظور بنده این است که اینها، جزء معنای مظروف نیستند. یعنی مثلاً رکوع و سجده، جزء اجزای نماز هستند، ولکن اینکه اینها در تعریف صلات بیایند، خیر.
استاد: داخل تعریف بیایند، بهمعنای اینکه مقوّم باشند، خیر.
شاگرد: دعوایی که بر سر جامع شده بیشتر بر سر این است که مثلاً رکوع و سجده، یا فلان جزء، جزء نهم و دهم، آیا اینها جزء معنای صلات هستند یا نه. محل دعوا در اینجا است.
استاد: یعنی آن چیزی که در جامع گیری مشکل است، به اینکه میخواهیم این متبادلات را جزء معنا بکنیم، این دیگر جزء معنا نیست. دخالت در این جامع دارد امّا جزء معنا نیست. در کلمات مرحوم آقای صدر دیدم که ایشان براساس مبنای صحیح، وقتی که میخواهند جامع مرکّب را هفت هشت ده گونه سربرسانند، زحماتی را متحمّل شدهاند. مثلاً ایشان شش یا هفت تا جزء را جمع کردهاند و گفتهاند که خب حالا این جامع مرکّب برای نماز شد. در آخر کار هم گفته اند که اینها دیگر عرفی نیستند. بعد هم یک جوابی میدهند؛ اگر کلمات ایشان را ببنید، در مییابید که ایشان دوباره دارند اجزاء را دخالت میدهند. مهمترین چیزی که من میگویم اگر بر روی این مثالها تأمّل بکنیم راه را صاف میکند این است که اصلاً ذهن ما را راحت میکند از اینکه مدام به سراغ این برویم که ابهام مظروف را به ظرف بکشانیم؛ الآن اگر شما به بحوث مراجعه بفرمایید خواهید دید که ایشان چقدر زحمت کشیدهاند برای اینکه یک جامع مرکّب برای جامع صحیح صلات درست بکنند. نزدیک به دو صفحه بحثهای دقیق دارند بر سر اینکه آن چیزی که در هر حال جزء است، مثل نیت میباشد. آن چیزی که به همراه بدل اختیاری اش جزء است. آن چیزی که به همراه بدل اضطراری اش جزء است. هفت هشت ده جور که همه اینها را جزء تعریف صلات قرار دادهاند و با این زحمت اینها را سررسانیده اند. خب با این بیانی که عرض کردیم اصلاً نیاز به این تلاشها نیست. چرا؟ چون ریخت مفهوم صلات بهگونهای است که آن ابهام، بیرون از اصل معنا است. آن ابهام مورد نیاز است برای اینکه مأمور به ما یعنی صلات محقق بشود، امّا ابهام و تردید آن در اصل الماهیه دخالت نمیکند.
برو به 0:43:03
شاگرد: آن چیزی که شما فرمودید بالدّقّه غیر از آن چیزی است که از مرحوم آقای خوئی رحمهالله نقل فرمودید. مرحوم خوئی میخواهند بگویند که چوب و سنگ و آجر و آهن و … جزء معنای خانه یا همان دار هستند، امّا نه جزئی که با نرفتنش… پس جزء بر طبق تعریف ایشان در معنا دخالت دارد، امّا شما میخواهید بفرمایید که اصلاً اینها جزء نیستند.
استاد: من میگویم که اصل مثال خوب است. یعنی وقتی که شروع به فکر کردن بر روی این مثال کردید، بعد از آن طرف میگویید غیر معقول است. یعنی چه که یک چیزی وقتی که میآید، جزء معنی است امّا وقتی که میرود، معنا نمیرود! اینطور که نمیشود و معقول نیست. وقتی شروع میکنید به تحلیل این مثال و دقیق شدن در آن و اینکه شروع به واکاوی ذهن خودتان میکنید چگونه میشود که اینگونه است که من میبینم وقتی که این جزء میآید، جزء است. امّا وقتی هم که همین جزء میرود، معنا از بین نمیرود؛ در مثال لباس که عرض شد، وقتی که آستین به همراه لباس میآید، جزء لباس است و نمیگویم که لباس است به اضافه یک تکه پارچه، بلکه آستین واقعاً جزء لباس است. امّا وقتی هم که همین آستین میرود، معنا و مفهوم لباس از بین نمیرود. اگر بخواهید این مطلب را تحلیل بکنید چگونه است و ذهن دارد در اینجا چه کاری را انجام میدهد که هیچ مشکلی هم در فهم معنا ندارد و میگوید که مفهوم لباس برای من واضح است؟ آستین هم که باشد «جزء عند وجوده» و غیر جزء است «عند عدمه». وقتی هم که رفت، دیگر جزء نیست ولی صدمهای به مسمّای ما زده نشد. لذا عرض میکنم که از اینجا به بعد است که مثالها نیاز به کار بیشتری دارند؛ پس ما موارد و مثالهای مختلفی را پیدا کردیم که تبادل در آنها اشکالی نداشت. امّا یک مثالی که در «ثالث» بود که نسبت به آن صحبتهایی را داشتیم…، در مورد آن مثالها حرفهایی که لازم بود گفته بشود را عرض کردم. فقط کلمه «تبادل» که در آن بود، جوابی بود برای وقوع استحاله تبادل در جزء ثانی؛
امّا یک نکتهای باقیمانده بود و در ذهنم آمد که بگویم، ایشان [یکی از طلاب] هم فرمودند که ما الآن راجع به نماز چه بگوییم؟ بگوییم «ما ترکّب» که مرحوم مظفّر فرمودند؟ قرار شد که مرکّب و ترکّب، قوام معنا نباشد و یک تکبیر غریق هم صلات حساب بشود. چه چیزی است که نماز است و آن مقوّم چه است؟ آیا جامع مرکبّی که ایشان با این زحمت و با هفت هشت ده تا فرض اینها را سر رسانیده اند است یا نه؟
استاد: یک بحثی پارسال بود برای اینکه از معنای «صلو»، «وصل» و اشتقاق کبیری که در صلات بود یک چیزی را عرض کردم. الآن هم دوباره میخواهم همان مطالب را تذکّر بدهم. اساساً آن چیزی که مقوّم معنای صلات است چیست؟ ما میگوییم نماز. صلات یک معنای لغوی داشت. حالا معنای لغوی آن “عطف” باشد یا “دعا” باشد. هر چه که باشد گمان من این است که اصل آن، مثل واژه “طرح” میباشد که عرض کردیم. این یک پشتوانه ای دارد که آن انگیزه و نیّت آن است. یعنی اگر یک سری حرکات جسدی محض باشد امّا نیّت در آن نباشد، صلات صادق نیست. اتفاقاً شهید صدر در بحوث هم اولّین مورد را همین قرار دادند. گفتند که این نیّت دیگر از معنا و مفهوم صلات بودن لا ینفکّ است. اگر کسی سهو از نیّت بکند و نداند که دارد چه کار میکند، عملش باطل است و دیگر نماز نیست. ولی آن چیزی که مهمتر است این است که خود خدای متعال که آن پیکره صلات را بهعنوان یک ماهیّت و اجزاء در نظر گرفته است و به آن امر فرموده است، آن چیزی که معنای اصلی آن صلات قرار داده است چه میباشد؟ آن چیزی که ما به آن بندگی و قصد قربت و نزدیک شدن بنده به واسطه این عمل بهسوی خدای متعال، گمان من این است که اموری را به آن انگیزه قرب انجام دادن. امّا اموری که حوزه خاصّی دارد. مثلاً روزه نیست و جهاد نیست. در یک محدودۀ اعمال عبادی که مثل رکوع و سجود آن را که حتی میگویند عبادت ذاتی است. عبادت یعنی تذلّل کردن. من رام هستم و هیچ انانیّتی را در مقابل آن معبود خویش ندارم. البته گفته شده است و در کتابهای اصولی هم وجود دارد که مثلاً خود عمل سجده کردن، عبادت ذاتی است. یعنی اینطور نیست که یک امر خاص حتماً سجده را تبدیل به عبادت بکند. خودش طبیعتاً تذلّل است. افتادن بر روی خاک، ولی خب همین افتادن بر روی خاک نیاز به یک پشتوانه دارد. صرف اینکه یک بچهای و یک کسی که همینطوری دارد از خودش بازی در میآورد اگر سجده بکند، به این عمل او نمیشود بگویند که عبادت است. یعنی آن میخ خیمه عبادت بودن رکوع و سجده و تمام اینها، این است که این شخص به چه پشتوانه ای دارد این عمل را انجام میدهد و حرکت میکند و چرا دارد بر روی خاک میافتد و چرا دارد رکوع میکند و چرا دارد این ذکر را میگوید؟ پاسخ به این چراها انگیزه اصلی و میخ خیمه صلات است. اگر اینگونه شد، میگوییم پس میخ خیمه صلات این است که به این انگیزه خاص، در حوزه این کارها، قرائت و تکبیر و رکوع و سجود و تشهّد و اینها، با آن نظم خاص اینها را انجام میدهد. ابهام در آن حوزههای خاص که کدامیک از این افعال است، تردید در آنها، چه تیمّم و چه وضوء، شخص سالم، شخص مسافر، شخص حاضر، همه اینها صدمهای به این اصل نمیزند. میدانیم که او با این انگیزه در این حوزه دارد به این افعال یک نظمی را میدهد.
شاگرد: آن حوزه را چه چیزی مشخّص میکند؟
استاد: جالب است که تمام ادلّه شرعیه کاشف از آن حوزه است. حتّی مستحبّات را هم شامل میشود. یعنی صلات حوزهای از افعال است که قنوت هم که مستحب است، جزء همان ها است. وقتی که میآورید، مشکلی نیست ولی مستحب است.
شاگرد: شاید دوباره به بحث انتزاع نزدیک شدیم. یعنی اگر خود ادّله شرعی برای ما مشخّص بکنند، ما دوباره دسترسی به جامع نداریم، باید دوباره از همین ادلّه شرعی انتزاع بکنیم که نتیجه بحث این میشود که دعوا دوباره بر سر جای اوّل خودش بازمی گردد.
استاد: شما الآن که دوباره صحبت از جامع میکنید، خود آن حوزه را در مفهوم میکشانید. تمام عرض من همین است. الآن چون آن را در مفهوم میکشید، میگویید که دسترسی نداریم؛ باز من الآن یک مثال برای آخرین عرضم بیاورم. کلمه “طرح و نقشه و پروژه”، همه ما این معنا را میفهمیم. فرض کنید شما رفتید و مدیر یک حوزهای شدید. چند تا هم معاون دارید که برای طلاّب برنامهریزی بکنند. بعد شما در بین خودتان میگویید: بیاید امسال یک طرحی را بریزیم. بعداً هم اصلاً یادتان نیست برای آن اسمی را قرار بدهید. خب حالا خیلی مرسوم است که میگویند اسم این پروژه را هم بگذاریم. اصلاً یادتان نبوده است. شما فقط غرق آن نتیجه هستید و میخواهید با طلاّب بهگونهای کار بکنید که آنها بهترین بهره را از یک سال تحصیلی شان ببرند. به معاونین خودتان میگویید: بیایید یک طرحی را بریزیم. اسمش چه است؟ اصلاً یادتان نبوده است. بعد هم که طرح را میریزید. بعد با یکدیگر که صحبت میکنید به یکدیگر میگویید: آیا راجع به طرح فکری کردید؟ خوب دقت کنید چه عرض میکنم. آیا راجع به طرح فکر جدیدی به ذهنتان رسید؟ این طرح چطور شد؟ چه کار کردید؟ بعد مثلاً دو ماه که میگذرد در این مدرسه، کلمه طرح جا میافتد. تا طرح را به زبان میآورند، چون که این مطلب در اذهان جا گرفته است، یعنی آن چیزهایی که از روز اوّل نشسته اید و برای آن برنامهریزی کردهاید. سؤال این است که آیا الآن کلمه طرح از معنای لغوی خودش خارج شده است یا نه؟ ممکن است که بگویید در این فضا از معنای لغوی خودش خارج شده است و اصطلاح ثانوی است. آنهایی که طرح میگویند یعنی این کارها. یعنی در ساعت هفت صبح این کارها را انجام دادن و در ساعت نه صبح آن کارها را انجام دادن. حالا آیا این کلمه طرح از معنای لغوی خودش خارج شده است یا خیر؟ یعنی الآن برای این مدرسه، وضع ثانوی تعیّنی و اصطلاح خاص، پیدا شده است یا نه؟
شاگرد: در اینجا اصطلاح خاص شده است.
استاد: خب اگر اصطلاح خاص شده است، الآن معنای جدید است؟
شاگرد: معنای جدید نیست.
استاد: خب اگر معنای جدید نیست، پس چطور آن را جمع میکنید؟ میگویید که اصطلاح خاص شده است، امّا معنای جدید نیست. همین چیزی است که من میخواهم الآن عرض بکنم.
شاگرد: معنای جدید نیست. چون وقتی که طرح میگویند خصوصیّت آن را لحاظ میکنند و تطبیق کلّی بر فرد نمیکنند.
استاد: خصوصیّت را لحاظ میکنند امّا نه بهعنوان مقوّم موضوع له طرح. همان چیزی که من میخواهم بگویم همین است. یعنی الآن تا کلمه طرح را میگویند، حتماً اینها در ذهنشان میآید که اگر اینها نباشد که آن طرحی که آنها میگویند نیست. امّا اینگونه نیست که آنها آمده باشند و این چیزهایی را که معیّن کردهاند را جزء موضوع له لغوی طرح کرده باشند. بگویند حالا دیگر که ما لغت طرح را میگوییم، این طرح یعنی اینها، نه اینکه یعنی اینها. طرح یعنی طرح. منتها فعلاً با این مظروف پر شده است و دارد در این فضا با یک حوزه خاصّی تعریف میشود. طرح مفهومی بود که قابل تطبیق بر حوزههای مختلف بود، الآن در این حوزه علمیه شما کلمه طرح در یک حوزه خاصّی معنا پیدا کرده است. خب حالا این طرح یک معنای جدیدی را پیدا کرد. الآن این افعال جزء این طرح هستند یا خیر؟ جزء معنای طرح نیست، امّا همین طرح به این اجزاء هم وابسته است و جزء پیکره ای است که در این پیکره تعریفشده است و قابل تبادل هم هست و میتواند به انحاء دیگری تغییر پیدا بکند.
شاگرد: در مورد کلمه در زبانها مختلف هم میشود چنین حرفی را زد. کلمه در زبان فارسی یک حوزه دارد.
استاد: بله همینطور است. شما کلمه که میگویید، اینگونه نیست که بگویید من که کلمه میگویم، فقط کلمه عربی را گفته ام. چرا؟ چون وقتی مثلاً در زبان دیگری بروید که خیلی از حروف الفبای زبان عربی را ندارند، در آنجا دیگر کلمه از اینها تشکیل نمیشود. شما میبینید که اصلاً مفاد کلمه میتواند در حوزه حروف عربی تعریف بشود، بدون اینکه معنا تغییر پیدا بکند در حوزه زبان دیگری تعریف بشود. چرا؟ چون کلمه مقیّد به خود این معنا نبود و اگر بگویید کلمه فارسی، کلمه عربی، کلمه چینی، معنای کلمه عوض نشد و نیازی به وضع جدید نبود، بلکه حوزه جدیدی برای آن تعریف شد. این حوزه مظروف این مفهوم ظرفی بود نه مقوّم آن. اگر مقوّم بود معنا عوض میشد. امّا چون فقط مظروفی است که دارد در آن محدوده به آن متحقّق میشود، این معنا را تغییر نخواهد داد.
برو به 0:54:26
شاگرد: الآن در صلات چه شد؟ نیّت شد؟ فرمودید اعمالی که با قصد قربت انجام میشوند.
استاد: چون خود کلمه نیّت چند گونه به کار میرود، منظور من، آن نیّتی که الآن شما میگویید نیست.
شاگرد: نیت خاص.
استاد: بله. حالا باید بیشتر توضیح بدهیم. میشود بگویند “نیّت”. امّا آن نیّتی که الآن مدام به کار میرود، منظور من آن نیست. بلکه یک گونه دیگری که بعداً ان شاءالله خدمت شما خواهم گفت. سال گذشته عرض کردم که اگر آن چیزی که مقوّم صلات است را از همان ترتیبش بگیریم. اگر یک کاری باشد که ترتیب در بین آن نباشد، این عمل دیگر صلات نیست. آن وقت بر سر یک تکبیر شخص غریق بحث کردیم که این یک تکبیر این شخص چگونه میشود که صلات باشد. حالا بحث را فردا ادامه خواهیم داد.
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
شاگرد: خصوص این مثالی که راجع به طرح فرمودید، طرح دالّ نیست؟ چون یک ال عهد در اینجا هست. طرح دالّ است و کلمه طرح نیست. بلکه “آن طرح” یا “طرح ما” هست. یعنی آن طرح، طرح را میرساند؟ همان معنای ظرفی را میرساند. میخواهم بگویم که صرف یک کلمه نیست که حالا بپرسیم آیا این کلمه معنای جدید دارد یا همان معناست. دو تا کلمه شد.
استاد: من مثال حوزه را برای وضع های ثانوی اجتماعی گفتم. شما وضع های تعیّنی ثانوی و حقیقت شرعیه را چگونه توضیح دادید؟ حقیقتی که در علم منطق و در علم نحو و امثال اینها میشود را چگونه توضیح میدهید؟ میگویید در فضای عرف عام یک چیز بود. آمدند در عرف خاص با یک خصوصیّاتی در معنای جدید استعمال کردند. میگوییم معنای جدید. عرض من این است که آیا وقتی یک لفظی در معنای جدید اصطلاح میشود، آیا واقعاً در همه جا معنا نو میشود و یک معنای نویی است، ولو با یک قید یا نه، گاهی هست که مانعی ندارد بگویید اصطلاح جدید، امّا معنا دست نخورده است، بلکه حوزه تعریف برای آن تعیینشده است. نه اینکه شما یک معنا به دست دیگران دادید. نه، شما معنا به دست دیگران ندادید. بلکه همان معنا را با تعریف یک مظروف و با تعریف یک حوزه متعلّق دارید به دست آنها میدهید که این معنا را تغییر نداد.
شاگرد: گاهی اوقات میتوانیم بگوییم یک جور مصادیق مقبول آن در یک حوزه خاصّی قرار میگیرد.
استاد: بله. مثل خود صلات صحیح.
شاگرد: بله.
استاد: آیا صلات صحیح برای منظور شما مناسب است؟
شاگرد: نه، منظور من صلات صحیح در درون یک دین نسبت به دین دیگر است.
استاد: بله. یعنی شارع مقدس که صلات را به کار برده است و در ادیان دیگر هم بوده است و صلات مسلمین تفاوت میکند یعنی اینگونه نیست که معنا، نو شده باشد. نماز نماز است. لذا میگوییم نماز مسیحیّت، نماز مسلمانان. الآن مشترک لفظی نبود. یک معنا است امّا آن مظروفی که تعریفشده است برای اینکه این نماز را چگونه بخوانید، آن مظروف و آن افعال صلاتی، مقوّم آن اصل معنای کلمه نماز نیست. او در هر دوی اینها هست و آن حوزه تعریف، معنا را جدید نکرد. بلکه یک سری متعلّقات جدیدی را به معنا چسباند، نه اینکه معنا را جدید بکند.
شاگرد: آقا بهجت میفرمودند خصوصیّات و … را لحاظ میکنیم، عرفی هم هست. نمیتوانیم بگوییم نماز در اسلام یک چیزی خاصی است. حوزه مظروف آن را در این معنایی که استفاده می کنیم لحاظ میکنیم.
استاد: لحاظ میکنیم امّا لحاظ میکنیم جزء معنا، همین عرض من است. لحاظ که میگویید خیلی خوب است. همین هم مشکل بحث ما است. چون همه میبینیم که لحاظ میکنیم، میگویند: خب پس زود باش حرف بزن، جامع چه است؟ عرض من این است که لحاظ میکنیم، امّا این ملحوظ ما جزء المعنی نیست و معنا، جدید نشده است. ملحوظ ما مظروف المعنی است. اصل خود معنا یک معنای ظرفی ای داشته است که این، این مظروف را پر میکند. مظروف، ملحوظ در این پر شدن است، امّا مظروف عین خود معنای ظرف نیست. معنا نفس همان معنای ظرفی است. او، آن را پر میکند.
شاگرد: حالا این مناسبت بین ظرف و مظروف، باز باید جزء معنی بشود دیگر.
استاد: بله. نسبت به این مناسبت حرفی نیست. یعنی گاهی است که خود معنای ظرفی و قوام آن معنای ظرفی به این است که یک حوزه خاصّی از مظروف را دارد. نسبت به این هیچ حرفی نیست. مثل اینکه زمانیکه شما میگویید وسیله وزن، این دیگر هیچ وقت سفیدی را نمی سنجد. مثلاً اینطور نیست که بگویید ترازو را بیاور تا ببینیم سفیدی، چند کیلو است. چون سفیدی، رنگ است. رنگ هم که وزن ندارد. باید یک چیزی باشد که وزن داشته باشد. ریخت خود کلمه وزن، آن مفهوم ظرفی بهگونهای است که مظروف های خاص خودش را دارد. هر چیزی که وزن دارد مظروف این است. چیزی که وزن ندارد اصلاً در اینجا نیست. خب مانعی ندارد.
شاگرد: آیا اشکال دارد که یک وقتی این مظروف هم جزء معنا باشد؟
استاد: محال نیست.
شاگرد: نه، یعنی عرفی هم باشد. یعنی دو گونه داشته باشیم.
استاد: اگر یک مثال عرفی خوب پیدا بکنید که خیلی هم خوب است.
شاگرد: مثلاً به کسانی که کپر نشین هستند، خانه که بگوییم، اینها همان پارچه هایی را هم که استفاده میکنند را جزء معنای خانه لحاظ میکنند. یعنی وقتی که نزد این افراد لفظ خانه گفته میشود، این معنا به ذهن ایشان تبادر میکند. امّا همان ها، اینها را جزء معنای مظروفش نمیدانند و معنای مظروف را جزء معنای ظرف نمیدانند. خانه که میگوید الآن به لحاظ وضع زندگی امروزش، میداند که خانه از این چیزهایی که دارد تشکیل میشود.
استاد: فرمایش شما عین عرض من شد.
شاگرد: بله، حرف شما را نفی نمیکنم. امّا سرایت کلّی نیست. یعنی بعضی از مواقع میشود که واقعاً مظروف را پر رنگ ببیند، در اصطلاح جدیدی که اگر علمی مثلاً…60:42 تشکیل میشود…. آن مظروف را بهگونهای ببیند که اگر این مظروف در اصطلاحات جدید جابجا بشود، بگوید که شما در اصطلاح من به کار نبردید. یعنی عرفی هم باشد و متداول باشد که بعضی از مواقع مظروف را به قدری پر رنگ ببیند که در اصطلاح علمی، معنای جدیدی بدهد.
استاد: محال نیست. من جلوتر هم عرض کردم. خدای متعال فطرت ذهن را براساس حکمت آفریده است. ذهن عرف عام و آن عقلی که به انسانها داده است. ذهن بهترین راه را میرود. گاهی هست که به فرمایش شما میبیند که در اینجا باید مظروف را طوری به ظرف عجین بکند که با هم یکی بشوند. گاهی حکمت را در این میبیند. امّا بهصورت موردی. حالا اگر برای همین مسأله یک مثال هم پیدا بکنید خیلی خوب است. من هم که قبلاً بر روی آن فکر کرده بودم، به این نتیجه رسیدم که محال نیست. امّا من به مثالی نرسیدم که خیلی واضح باشد که میبینیم که الآن مظروف در وضع بعدی با مفهوم ظرف عجین شده است. حالا معنای جدید شده است. این محال نیست. جایی هم میشود که اقتضای حکمت آن مورد، همین باشد. امّا خب حالا اگر یک مثال عرفی پیدا بکنید که خیلی خوب است. این مثالهایی که من الآن دیدم با این توضیحات، نه. اصل معنا با آن مظروفی که ملحوظ است، امّا ملحوظ در نفس معنا نیست، خیال میشود که منافاتی ندارد. البته حالا آن، غیر از بحث دیگری است که چون میخواستم اینها با هم مخلوط نشود بیان نکردم، که صلات برای تام الأجزاء و الشرایط است، یک بیانی قبلاً بود، حالا اگر زنده بودیم فردا خدمت شما عرض میکنم، خود ایشان هم یک مطلبی دارند.
کلید واژگان: حقیقت معنای کلمه. تصویر جامع طبق معنای اعمی، اشتقاق کبیر، جزء مستحبی، صحیح و اعم ، جامع گیری، تبادل اجزاء مسمی، شیخ عبدالکریم حائری، رضاخان ، روضه خوانی، معنای ظرفی مسمی، مسمای صلاه
[1]. سوره فاتحة الکتاب، آیه 5.
[2]. كفاية الأصول (طبع آل البيت)، ص 26.
[3] اصول الفقه(ط انتشارات اسلامی) ص35-37
[4]. پیدا نشد.
دیدگاهتان را بنویسید