1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(۶٢)- ادله استحاله جزء لایتجزی

اصول فقه(۶٢)- ادله استحاله جزء لایتجزی

استدلال به پرگار سه شعبه و احداث دو دایره، استدلال به حرکت پاشنه و نوک انگشتان و دستها و ایجاد دوائر متفاوته، استدلال به حرکت افلاک و محال بودن خرق و التیام، توضیح جسم فلکی، نحوۀ چینش افلاک طبق هیئت قدیم و...
    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=32911
  • |
  • بازدید : 2

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

اثبات استحاله جزءلایتجزی از طریق ادله‌‌ی سرعت و بطئ

فرمودند که یکی از انواع ادله‌ای که برای استحاله جزء لایتجزی آوردند، سنخ ادله‌ای است که مربوط به سرعت و بُطئ می‌شود، حرکت سریع و بَطیء. اول یک چیزی گفتند که محتاج بود به مقدمه‌‌ی اینکه بُطئ به تخلل سکونات نیست، بعد نوع دوم گفتند حکماء آمده‌‌اند مثال‌هایی را زده‌‌اند در دوحرکتی که یکی سریع است و یکی بَطئ است اما متلازم، اینجا دیگر کاملاً دهان طرف را می‌بندند که بخواهد فرض بگیرد که بُطئ تخلل سکونات است. آنکه دارد آرام می‌رود شما نمی‌فهمید، گاهی می‌ایستد، در آن وقتی که ایستاده آن یکی می‌رود، پس بُطئ می‌شود. بُطئ خروجیِ ترکیبی از سکون و حرکت است که حرکت بَطئ می‌شود. اما سریع اینطور نیست. می‌گويند برای اینکه این مقدمه اصلاً نیاز نباشد دو حرکت را فرض می‌گیریم، یکی بَطئ یکی هم سریع، اما بطور قطع ملازم هستند؛ یعنی نمی‌توانید فرض بگیرید که لحظه‌ای آن بَطئ بایستد و آن سریع در حال رفتن باشد، متلازمند، هردو در حال حرکت هستند. این مثال‌ها بود.

وثانيهما: أن نبيّن أنّ هاهنا حركة سريعة و بطيئة متلازمین، بحيث يستحيل انفكاك إحداهما عن الأُخرى، فيستغني عن الاستعانة، بأنّ البطء ليس بتخلّل السّكنات .

وذلك في خمسة صُور:

الأُولى: أنّ الطّوق الأعظم من الرّحى أسرع من الدّائرة الصّغيرة الّتي عند قطبها، كما سيأتي .

الثّانية: فرجار ذو شعب ثلاث، فيثبت واحدة، وتدار اثنتان حتّى يرسما دائرتين كبيرة وصغيرة تتمان معاً، فهما متلازمتان لا محالة .

الثّالثة: من وضع عقبه على الأرض ويدور على عقبه، فإنّه يرسم دائرتين إحداهما، وهي أصغر بعقبه، والأُخرى وهي الأكبر بأطراف أصابع القدم .

وإن شئت فرضت الدّائر مادّاً باعَهُ فرأس أصبعه يرسم دائرة أكبر بكثير من الدّائرة الّتي يرسمها عقبه، ونحن نعلم بالضّرورة أنّه لا ينقطع جزءاً جزءاً، كيف؟ وإلاّ لأحسّ بالتقطّع وتألّم به .

وإن شئت فافرضه في الفلك في كوكبين يدور أحدهما عند ا لقطب، والآخر على المنطقة، فحركاتهما متلازمتان، وإلاّ لزم تخرق الأفلاك الموصوفة بالشدّة والإحكام اتّفاقاً .[1]

فرمودند که «في  خمس صُور:الأُولى: أنّ الطّوق الأعظم من الرّحى» عرض کردم که طوق، دایره‌‌ی عظیم سنگ آسیا، گردی اعظم آن، با آنجایی که قطب سنگ آسیا است، نقطه‌ای که روی آن فرض می‌گرفتید با آن نقطه‌ای که نزدیک قطب بود، این سنگ یک دور میزد، «الطّوق الأعظم من الرّحى أسرع من الدّائرة الصّغيرة الّتي عند قطب» رحی، و دو تا حرکت هم متلازم هستند در حالی که اگر فرض بگیریم که آن نقطه‌ای که روی طوق اعظم است، اگر یک جزء لایتجزی حرکت کند لامحاله آن دایره صغیره‌ای که نزدیک قطب است، عُشر اعشار آن جزء لایتجزی نرفته است چون بَطئ می‌رود و آن سریع می‌رود. این یک جزء رفته اما آن دایر‌ه صغیره بسیار کمتر از یک جزء رفته و متلازم هستند و نمی‌توانید بگویید ایستاده است. آن لغت «تنوره» برای سنگ آسیا را هم که عرض کردم در فرهنگ عمید نگاه کردم اتفاقاً آمده است. ما می‌دیدیم خود آن حوضچه وسیعی که عمیق بود ده متر بود و پهنا داشت، آن را تنوره می‌گفتند، ولی در فرهنگ عمید دارد که آن سوراخ انتهای آن تنوره که آب از آن خارج می‌شود و به پره‌‌ی آسیا می‌خورد، اسم آن تنوره است، اینطور گفته بودند که آن سوراخی که آب از آن خارج می‌شود و به پره‌های سنگ آسیا بر می‌خورد «تنوره» گفته می‌شود. این برای صورت اول.

 

 

صورت دوم استدلال سرعت و بطء؛ از طریق استدلال پرگار

 «الثّانية» صورت دوم: «فرجار ذو شعب ثلاث» این هم فرض گرفتن یک مثالی است برای دو حرکتی که یکی بَطئ و یکی سریع است ولی متلازم هستند. می‌فرماید پرگار را که همه دیدند در نظر بگیرید که سه پایه داشته باشد. پرگارهای مرسوم دو تا دارد، اینجا پرگاری را در نظر بگیرید سه پایه داشته باشد، یکی از این سه پایه را مرکز دایره بگذارید و ثابت باشد، بعد با دو پایه‌‌‌ی دیگر یک دایره بزنید، آن پایه‌‌ی وسط یک دایره کوچک رسم می‌کند.

شاگرد: چطور؟

استاد: یک پرگار را در نظر بگیرید، عرض کردیم که صحبت سر مثال‌هایی بود که می‌خواستند دو حرکت متلازم فرض بگیرند که دیگر طرف نتواند بگوید این بَطئ است و سکنات در آن تخلل کرده است. مثال دوم این است: پرگاری را در نظر بگیرید سه پایه دارد، یکی از پایه‌ها را پایه طرفی.

شاگرد: پایه‌‌ی کناری را وسط می‌گذارید.

استاد: بله، دیگر فرض ما این است.

شاگرد: فکر کردم وسط را وسط می‌گذارید.

استاد: یکی از پایه‌های کناری را وسط می‌گذاریم. من گفتم وسط دایره، یعنی به عنوان مرکز دایره یکی از آن پایه‌های دست راست یا دست چپی این پرگار را وسط دایره به عنوان مرکز بگذارید، بعد با دو تای دیگری که باقیمانده دو دایره رسم کنید، یکی دایره کوچک است که آن است که با پایه وسطی رسم می‌شود، یک دایره بزرگتر است آنکه با آن پایه‌‌ی آخرکاری رسم می‌شود. چیزی که مهم است این است که محیط این دو دایره برابر نیست. در یک دور زدن دو رأس پرگارهایی که متحرک بود در حال حرکت بودند و نقطه‌ی سیال این را داشتند حرکت می‌دادند، حرکت یکی سریع و یکی بَطئ ولی متلازم؛ یعنی هیچ لحظه‌ای نمی‌توانید بگویید آن پایه‌‌ی وسطی که دارد دایره کوچکتر رسم می‌کند می‌ایستد تا آن پایه بزرگتری بیاید و لذا اگر فرض بگیرید که پایه‌‌ی بزرگتر یک جزء لایتجزی جلو برود، وسطی متوقف نشده، او هم در حال حرکت است ولی حرکتی بَطیءتر، پس لامحاله آن جزء، نصف آن جزء رفته است.

 شاگرد: مشکل این است که اصلاً نمی‌شود، روی کاغذ نمی‌آید.

 استاد: چرا نمی‌آید؟

شاگرد: یک پایه کوچک با یک پایه بزرگ نمی‌شود.

استاد: چرا؟

شاگرد: این بالایی باشد آن دومی در هوا می‌رود این را بگذارید…

استاد: شما پایه‌ها را مساوی فرض گرفتید؟

شاگرد: خیر، متفاوت گرفتیم.

استاد: وقتی متفاوت بگیریم سه تا پایه دارد.

شاگرد1: شما فرض بگیرید یکی از اینها جای مدادش  قابل تنظیم باشد، مشکلِ این چیست؟ یکی ثابت باشد، دیگری قابل تنظیم است و آنقدر بالا و پایین می‌کنید که از همه نظر فیکس و هماهنگ شود.

شاگرد: از همه نظر هماهنگ  شود دوباره نمی‌شود، مگر اینکه این یعنی در فرایند حرکت کند.

استاد: خیر،لازم نیست حرکت کند، من اینظور برای شما فرض می‌گیرم که راحت‌‌تر باشد. شما یک مثلث قائم‌الزاویه در نظر بگیرید، مثلاً یک ضلع آن یک [است]، قاعده آن هم یک وتر دارد، قاعده را جلوتر بکشید باز از رأس مثلث به آنجا وصل کنید، دو تا مثلث قائم‌الزاویه با قاعده طولانی‌تر می‌شوند برای یکی و وترهای نامساوی. حالا این مثلث را دور بدهید، عین همین مثلث می‌توانید پرگار درست کنید.

شاگرد1: مخروط است دیگر، اگر مخروطتان مخروط مایل باشد این حرف شما درست است، مخروط را قائم در نظر بگیرید.

استاد: بله، خیلی رو راست است که شما…

شاگرد1: نه، فکر ایشان خوب است، چون اگر واقعاً پایه‌‌ی پرگار را کمی کج بگیریم، یعنی اینکه روی مرکز قرار گرفته اگر کمی کج باشد این امکانش نیست، مخروط مایل فرق می‌کند.

استاد: یعنی اگر شما داخل آن مداد آن را فنر بگذارید، فنری که [ارتفاع را تنظیم کند]

شاگرد: آن هم می‌شود.

شاگرد: من گفتم اینطور آن را حل کنیم ولی شما می‌گویید بدون اینکه فنر بگذاریم مشکلی پیش نمی‌آید.

شاگرد۱: بدون فنر هم می‌شود اگر قائم بگیریم.

استاد: بله همین مثلثی که من عرض کردم خیلی روشن آن را دور بدهید این خودش یک پرگار است، پرگاری است که یک ضلع آن عمود بر وسط دایره است (مرکز) دو پایه پرگار هم به اندازه دلخواه هستند ولی باید رأس آن دو تا ضلع روی صفحه کاغذ بیاید، بعد آن پرگار را دور می‌دهید، این پرگار است، خود مثلث پرگار است.

شاگرد2: اگر پرگارهای متداول را فرض نگیریم که سر مثلثش مخروط شود، پرگار مستطیلی باشد. آن وقت روی قطر مستطیل، دسته های پرگار می شود…….

استاد: بله، پرگارهایی باشد مثل این وسایل و چنگک‌‌های کشاورزی که شخم می‌زند، یک طرف آن را ثابت بگذارید، این را دور بگردانید، بله اگر اینها را دور بگردانید در آنِ واحد دارد ده دایره رسم می‌کند، هیچ کدام از اینها نمی‌ایستد. اینکه حکماء مثال زدند برای این است که دو حرکت متلازم که طرف نتواند بگوید بُطئ تخلل سکونات است، نمی‌ایستند، با هم دارند می‌روند، ممکن نیست بگوییم یکی ایستاده چون با هم هستند. همه‌‌ی بحث سر این است. «الثّانية» صورت دومی که دو حرکت متلازم را فرض گرفتند «فرجار» «فرجار» معرّب همان پرگار است.

 

برو به 0:10:44

شاگرد: در نسخه ما چندین غلط دارد، مثلاً اینجا نوشته «فرجاً» و به جای «تُداری» هم «وتداً» نوشته است.

استاد: خیلی خوب، حالا من بخوانم «فرجار ذو شعب ثلاث، فيُثبَت واحدة، و تُدار اثنتان» اینجا برای ما هم «وتداً» نوشته است، «فرجار» را هم شبیه «فرجاد» نوشته است.

 شاگرد: امّا نسخه ما کاملاً «ر» نوشته است.

استاد: آن خوب است، «و تدار» را نزدیک هم نوشته؟ «وتداً» که ننوشته؟ اینجا نوشته «وتداً راثنتان» کتاب ما کاملاً «وتداً» را جدا کرده و «راء» را به «اثنتان» چسبانده است.

شاگرد: البته یکطور نوشته که اگر نمی‌فهمید هم همینطور می‌شد چون حروف را به لحاظ نگارشی خیلی کنار هم گذاشته است.

استاد: در نسخه‌‌ی ما کاملاً فاصله دارد. ولی معنا آنقدر واضح است که دیگر هیچ کدام اینها نمی‌تواند جلوی آن معنای واضح را بگیرد، احتمال همه اینها صفر است. بله پرگاری که «ذو شعب ثلاث» سه تا شعبه دارد یعنی سه تا پایه دارد «فيثبت واحدة» یکی از این شعبه‌ها را، «واحدة» یعنی «شعبة واحدة». یکی از آن شعبه‌های واحده را «یثبت» یعنی مرکز دایره و ثابت قرار می‌دهیم البته باید از کناری‌ها باشد، بعد چه؟ [البته این که گفتیم] حتماً باید کناری باشد، اگر فاصله‌ها مختلف باشد می‌تواند وسطی هم باشد، بله مانعی ندارد، علی‌ای‌حال «واحدة، وتدار اثنتان حتّى يَرسما» یعنی آن دو تا شعبه دیگر «دائرتين»؛ چون «اثنتان» دارد  باید «ترسما» نوشته باشد، برای شما «ترسما» هست؟

شاگرد: خیر«یرسما» هست.

استاد: «حتّى ترسما» یعنی «شعبتان اخریان».

شاگرد: شاید«یُرسَما» هست.

استاد: «یُرسما»؟ «دائرتان» باشد، باز هم نمی‌شود، اگر دایره [منظور باشد] باید مفرد باشد.

شاگرد: «فیثبت» نباید «فتثبت» باشد؟

استاد: «یثبت واحدة» چون بعد آن فاعل آمده ذوالوجهین است «تثبت واحده» «یثبت واحده» هر دو درست است، چون فاعل بعد آن آمده و مؤنث مجازی است.

شاگرد: «جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَاتُ»[2] در قرآن داریم آمده است.

استاد: امّا «حتی ترسما» اینجا چون ضمیر به قبل برمی‌گردد دیگر نمی‌شود بگویند «یَرسما» ملاحظه می‌کنید، وقتی فعل بعد مؤنث مجازی بیاید، «حتی ترسما» یعنی آن دو شعبتان؛ «دائرتين كبيرة و صغيرة تَتِمّتان معاً» لحظه‌‌ی شروع با لحظه پایان هر دو یکی است، در زمان واحد دو دایره رسم می‌شوند «تَتِمّتان معاً، فهما متلازمتان لا محالة» دو تا حرکت رسم این دو دایره متلازم هستند، هیچ لحظه‌ای نمی‌توانید بگویید دایره‌‌ی کوچک ایستاده و تخلل سکونات دارد.

شاگرد:«یُرسما» آن شعب است، «شعبه» مؤنث است یا مذکر؟

استاد: مؤنث مجازی است و لذا ایشان واحده گفت. «فیثبت واحدة» یعنی آن شعبه واحده و«تُدار»، ببینید اینجا هم «تدار» گفتند  و خوب بود، «و تدار اثنتان حتّى ترسما دائرتين»؛ از نظر قاعده باید «ترسما» باشد،

شاگرد: بعد از «دائرتین کبیرتین و صغیرتین و»چه کلمه‌‌ای است؟؟

استاد: «تتمّتان معاً».

شاگرد: اینجا «یتمّان» دارد.

شاگرد۱: آنجا هم «تتمسّان» نوشته بود.

شاگرد: نسخه‌‌ی ما را ملاحظه بفرمایید.

 استاد: «یتمّان معاً».

شاگرد۱: در این کتاب هم «تتمّان» نوشته است.

استاد:«تتمّان» درست است، الان کتاب ما «تتمّتان» دارد، اما از حیث لغت صحیح «تتمّان» است؛ چون «تتمّت» ماضی و مضارع را مخلوط کرده است. …….. «تتمُ، تتمّان» [صحیح است] نه «تتمّتان» دوتا «ت» دارد یکی برای ماضی است که در این آمده است لذا این«ت» هم اینجا نیاز نیست «صغیرتان تتمّان معاً فهما متلازمان لامحاله»

شاگرد: مناقشه در این استدلال را هم می‌گویید؟ حالا استدلال این از چه جهت است؟

استاد: این حرکت متلازمین است [یکی که حرکت کرد] آن دیگری هم حرکت می‌کند و از حیث بحث هندسی خوب است، بنابر پیوستار دلیل خیلی قویّ خوبی است، اما از حیث حرکت کردن و آن چیزهایی که برای…

شاگرد: شبیه مطالبی که آنجا می‌گفتید.

استاد: بله، آنها همه در این تکرار می‌شود. یعنی اینها نظر به آن حالت پیوستار و در فضای پیوستار ادله‌‌ی خیلی قویّ‌ای هست، اما اگر برویم فضا را عوض کنیم، اینجا باید بعداً برگردیم راجع به اینها و همه مطلب را حل کنیم. یعنی اگر واقعاً حرکت بخواهد صورت بگیرد، حرکت حساب دیگری دارد و برای خودش فضای بحث دیگری دارد که مفصل‌تر ان شاءالله می‌آید. من بیشتر عنایت دارم که سریع جلو برویم چون صفحات زیاد است و مطالب مدام تکرار می‌شود. هرچه هم که شما می‌بينيد بحث آن مانده یادداشت کنید که اگر دیدید بخشی جلو رفتیم و بحث نشد حتماً تذکر دهید.

 

 

صورت سوم استدلال سرعت و بطء، حرکت پاشنه‌‌ی پا و انگشت

 سوم «مَن وضع عقبه على الأرض ويدور على عقبه، فإنّه يرسم» مثال‌های خیلی ساده‌‌ای است. می‌گویند «عقب» یعنی پاشنه پا، پاشنه‌‌ی پا را روی زمین بچسبانید با همان پاشنه‌‌ی پا یک دور بچرخد، سر ابهام یعنی انگشت بزرگ پا، یک دایره دارد رسم می‌کند، و نزدیک پاشنه‌‌ی پا هم دارد دایره رسم می‌کند «مَن وضع عقبه» پاشنه‌‌ی پایش را بر زمین بگذارد «و یدور علی عقبه» بر این پاشنه پا یک دور بچرخد «فإنّه يرسم دائرتين» این شخص دارد دو دایره با هم رسم می‌کند «إحداهما  وهي أصغر بعقبه» خود پاشنه‌‌ی پا یک دایره رسم کرده است که کوچک است و می‌بينيد جایش روی خاک می‌ماند «والأُخرى» دایره‌‌ی بزرگتر که «وهي الأكبر بأطراف أصابع القدم» به سر انگشتان پایش؛ مثلاً انگشت بزرگ پا هم یک دایره زده. دایره‌‌ی صغیر و دایره‌‌ی کبیر با هم رسم شدند و یک دور چرخیدند.

شاگرد: پای دیگرش را باز نکرده که بخواهد یک دایره‌‌ی دیگر هم بشود.

استاد: حالا می‌گویند دستش را باز کند. ادامه می‌دهند «وإن شئت» اگر می‌خواهید مثال خیلی وسیع‌تر و قوی‌تر باشد «فرضت الدّائر» الدائر یعنی شخصی که دارد دور می‌زند. فرض کنید «فرضت الدّائر مادّاً باعَهُ» «باعَ» دستان است، دستانش را باز کند.

شاگرد: متن ما «دائرة» هست.

استاد: «وإن شئت فرضت الدّائر» «دائر» اینجا خوب است؛ یعنی همان شخصی که دارد دور می‌زند «مادّاً باعَهُ » وقتی دو دست را باز کنید «باع» می‌شود.

شاگرد: در کتاب ما اینطور دارد «فرضت الدّائرة مادّاً باعَهُ » بعد نوشته «معناها: خوابید به سینه و به دست دایره  کشیدن؛ کنز اللغة»

استاد: اینجا هم اشتباه کرده است، چون این هم نمی‌خواهد بگوید روی سینه بخوابد. ببینید او روی عقب پایش یک دور زد، گفتند دو دایره رسم شد یکی با عقب کوچک، یکی با انگشت بزرگ پا دایره بزرگتر. بعد می‌گویند حالا همین شخص برای اینکه سه دایره با هم رسم شود، دست‌هایش را هم باز کند، «باعَ» زمانی است که دو دست را باز کند. همین که علماء می‌گویند و از اصطلاحات رایج مصنفین بوده که می‌گفتند شروع کردم «مع قصور الباع» دیده‌‌اید زیاد گفته می‌شود «قصور الباع» «باع» آن وقتی بوده که دستش را باز کند یک چیزی را بگیرد. اگر می‌خواسته مثلاً انبان یا بافه‌ای از هیزم یا گونی‌ای را بگیرد، هر کس که دستانش کوچکتر است گونی و چیز کوچکتر را می‌تواند بردارد وقتی دست‌ها را باز می‌کند، هر کس دستانش بلندتر است وقتی دست‌ها را باز می‌کند بافه‌ی بزرگتری را می‌تواند بغل کند، اصطلاح قدیمی بوده مصنفین برای تواضع یا منظور دیگر می‌گفتند «باعِ» من کم است؛ یعنی وقتی دستم را باز می‌کنم مطالب علمی را جمع کنم خیلی چیزی در چنته من نمی‌آید، چون دستانم کوچک است. فلانی طویل الباع است یعنی دستانش را که باز می‌کند و وقتی در فضای مطالب علمی می‌رود خیلی چیزهای زیادی را به چنگ می‌آورد.

 

 

مثال در حرکت دستان و حرکت پاشنه‌‌ی پا

«وإن شئت فرضت الدّائر» یعنی شخصی که دارد دور می‌زند «مادّاً باعَهُ» دو دستانش را خوب باز کند، باعش را باز کند «فرأس أصبعه» سر انگشتان دستش -اینجا دیگر پا نیست- «فرأس أصبعه» سر انگشتان دستش «يرسم دائرة أكبر بكثير من الدّائرة الّتي يرسمها عقبه» وقتی دور می‌زند پاشنه‌‌ی پایش یک دایره‌‌ی کوچک زد، اما دستانش را که باز کرده یک دایره بسیار بزرگی می‌زند، اما در حالیکه حرکت او هیچگاه نمی‌ایستد. نمی‌شود بگویند دستانش دارد می‌گردد اما پاشنه‌‌ی پای او می‌ایستد. چرا این مثال را می‌زنند؟ چون در مثال قبلی پرگار، کسی خدشه می‌کند که شما در دل پرگار نیستید، آنجا یکی می‌ایستد و دیگری می‌رود. اینجا می‌گویند که خودت را در نظر بگیر داری دور می‌گردی، ببین هیچ جا در بدنت نمی‌ایستد. اگر می‌ایستاد که ……..

شاگرد: «لأحسّ بالتقطّع وتألّم به»

 

برو به 0:22:15

استاد: مثل اینکه بدن شما را تکان می‌دهند نصف آن بگردد نصف آن نگردد. می‌گويند ببینید اینطور نیست، پاشنه‌‌ی پای شما بدون اینکه ذره‌ای بایستد دست شما دارد حرکت می‌کند، ولی دست دارد سریعتر می‌رود. اینطور نیست که دست شما سریعتر بگردد اما پاشنه‌‌ی پای شما بایستد. مدام بایستد تا دست شما مجال داشته باشد بگردد‌ .

شاگرد: علم حضوری را وسط آوردند.

استاد: بله خواستند آن را وجدانی کنند. «ونحن نعلم بالضّرورة أنّه لا ينقطع جزءاً جزءاً» یعنی این دایره‌‌ی صغیره و کبیره و انسانی که دارد دور می‌زند جزئاً جزئاً نمی‌پیماید.

شاگرد: «يرسم دائرة أكبر بكثير» درست است؟

استاد: بله «يرسم دائرة أكبر بكثير من الدّائرة الّتي يرسمها عقبه، ونحن نعلم بالضّرورة أنّه لایتقطّع».

شاگرد: «لاینقطع» داریم.

استاد: «لاینقطع»؛ «انقطع» «انقطاع» هم به معنی پیمودن است. «جزءاً جزءاً» یا «لا ینقطع» آن شخص، که پایش مدام بایستد تا دستش برود «ينقطع جزءاً جزءاً، كيف؟ وإلاّ»

شاگرد: «لا یتقطع» هم درست است؟

استاد: بله «تقطع» هم مناسب است «یتقطع جزءاً جزءاً» یعنی اجزاء بدن او که تکّه تکّه نمی‌شود که یکی بایستد و دیگری برود. اگر اینطور بود که یک تکه روی پاشنه‌‌ی پا می‌ایستاد و یک تکه دستش می‌رفت باید دردش بیاید. می‌گفت اجزای من در حال حرکت کردن دارد از هم جدا می‌شود. «و الّا» این اگر جزءاً جزءاً تقطع حاصل می‌شد «لأحسّ بالتقطّع و تألّمَ به» احساس می‌کرد که اجزاء من یکی ایستاده یکی دارد می‌رود، اینها دارد از هم جدا می‌شود و دردش می‌آمد و حال آنکه اصلاً چنین چیزی اینطور احساس نمی‌کند. پس حرکت پاشنه‌‌ی پا با حرکت انگشتان سر دست او متلازم هستند. تخلل سکنات در یکی نمی‌شود.

 

 

مثال حرکت فلک

 حالا که اینطور شد بالاتر هم می‌روند «وإن شئت فافرضه في الفلك» اگر همینطور حرکتی را در فلک فرض بگیریم، دو حرکت متلازم چطوری؟ «في كوكبيه».

شاگرد: «كوكبة» نوشته است.

شاگرد۱: « كوكبين» نوشته است.

استاد: «فی کوکبین»؟ شاید برای ما «نون» را کشیده است. بله در نسخه‌‌ی ما نقطه دارد، اگر«کوکبیه» بود بالا نقطه نمی‌خواست. پس نقطه‌‌ی  بالا دارد و نون می‌شود.  ولی چون کاملاً رأس خط است نونش نیست.

«فافرضه في الفلك في كوكبين» «كوكبين» که از نظر [معنا] خوب است، «کوکبیه» هم خوب است.

شاگرد:کوکبی الفلک.

استاد: کوکبی الفلک، باید هم«کوکبیهِ» باشد که حالا عرض می‌کنم. بعد «يدور أحدهما عند القطب» یکی از این دو کوکب نزدیک قطب فلک دور می‌زند «والآخر على المنطقة» دیگری روی دایره‌‌ی عظیمه، «منطقه» کمربند دایره عظیمه‌‌ی فلک است. «فحركاتهما متلازمتان، وإلاّ لزم تخرق الأفلاك الموصوفة بالشدّة والإحكام اتّفاقاً» ببینید؛ جلوتر عرض کردم، الان سریع می‌گویم فقط به این اندازه که در ذهن شریفتان تصورش کنید.

شاگرد: غیر قابل خرق می‌دانستند.

استاد: می‌گفتند قابل خرق و التیام نیست.

شاگرد: غیر قابل خرق و التیام.

استاد: بله غیر قابل خرق و التیام.

 

 

توضیح جسم عنصری و جسم فلکی

 استاد: عرض کنم که اینها از نظر طبیعیات -حکمت طبیعی قدیم- می‌گفتند که جسم یا عنصری است یا فلکی، حالِ جسم فلکی شکل کروی و مدوّر است، ولی فلکیاتی که فرض می‌گرفتند می‌گفتند مدوّری است که مثل لایه‌های پیاز بلورین و شفاف است، اما کروی است که یک لایه‌ی ضخیمی دارد ولی توخالی است. درست لایه‌‌ی پیاز گرد را در نظر بگیرید -یک لایه را- لایه آن چطوری است؟ هم یک ضخامتی دارد و هم در عین حال کروی است، درون آن فضای خالی است، بیرون آن هم فضای خالی است، اما خودش یک ضخامت دارد. هر فلکی نزد قدیم‌‌ها اینطوری بود، یک دایره‌‌ی محض نبود، یک کره بود اما کره‌ای که ضخامت دارد و شفاف و بلوری است. درون آن یک کره‌ی دیگری است که آنها را کار نداریم. خود هر فلکی اینطور کره‌‌ای است. دقیقاً اینطور در نظر بگیرید.

شاگرد: در واقع پوسته‌‌ی کروی بوده است.

شاگرد۱: مثل توپ.

استاد: توپی که کمی ضخامت داشته است.

شاگرد: پوسته کروی که ضخامت دارد.

استاد: الان یک توپ بلوری در نظر بگیرید که درونش خالی باشد، ولی ضخامت پوسته‌‌ی توپ مثلاً نیم سانت باشد. اگر اینطور فرض بگیرید کاملاً تصویری است که آنها از فلک داشتند. می‌گفتند جسم شفاف بلوری و این توپ بلوری شفاف امکان ندارد -از نظر آنها محال بود روی استدلالاتی که داشتند که- یک چیز از آن رد شود، خرق و التیام می‌گفتند، نمی‌شود پاره یا شکافته شود.  و لذا در معراج جسمانی هم مشکل داشتند. می‌گفتند در معراج جسمانی جسم نمی‌تواند از فلک رد شود چطور حضرت به آسمان رفتند؟ می‌گفتند روحشان رفته است. آن بحث‌ها و مشکلاتی که آنطوری داشتند  روی طبیعیات خودشان. این جسم فلکی، اولین جسم فلکی فلک قمر بود. چهار تا کره بود، این چهار تا کره، کره‌های عناصر اربعه بودند، کره داخلیِ داخلی کره‌‌ی خاک بود، بالایی آن کره‌‌ی آب بود، بالای آن کره‌‌ی هوا بود، بالای آن هم کره‌‌ی آتش بود. چهار تا کره بودند کره‌های عناصر اربعه. بالای کره‌‌ی آتش کره‌‌ی ماه بود.

شاگرد: که درواقع همه فضا را هم پر می‌کنند.

استاد: بله، خلأ نیست.

شاگرد: هر ضخامتی درواقع چسبیده به قبل و بعد است.

استاد: بله چسبیده و اتفاقاً عده‌ای هم برای همین که [علت پدید آمدن کره ماه را اینطور می‌گفتند که] چون کره‌‌ی فلک در حال حرکت است با مادون خودش داغ می‌شود، وقتی داغ می‌شود هوا به نار تبدیل می‌شود، عده‌ای که عناصر آنطوری قائل نبودند، اینها دارند. مرحوم شیخ بهایی در تشریح الافلاک اینها را داشتند که با این استدلال تبدیل به نار می‌شود. خلاصه اولین فلک، فلک قمر بود که این جسم بلوری اینچنینی بود. نکته این است که می‌گفتند فلک قمر که این جسم بلوری گرد است که دور عالم را گرفته، خود قمر چیست؟ می‌گفتند این یک جرمی است مثل دانه تسبیح که در کارخانه [روی فلک] کوبیده باشند.

شاگرد: مرکوز است.

استاد: بله مرکوز، اگر یک دانه تسبیح را در یک قسمت [توپ بلوری] در کارخانه داخل آن گذاشته باشند و بعد این شیء بلوری درست شده باشد، این درون آن ثابت است، در آسمان که نگاه می‌کنیم خیال می‌کنیم ماه دارد می‌گردد و حال آنکه کل این توپ دارد می‌گردد.

شاگرد: فلک دارد می‌گردد.

استاد: فلک دارد می‌گردد، ما می‌گوییم ببین ماه دارد می‌گردد. ماه نمی‌گردد ماه کوبیده شده، در این ضخامت این شیء بلوری چسبیده شده و آن شیء بلوری به حرکت کروی دور می‌زند، خیال ما می‌رسد که ماه دارد می‌گردد.

شاگرد: این کره آب و خاک و هوا و آتش که می‌گفتند اینکه هوا را فوق بگویند، آب را این وسط چه می‌شود و کجاست؟ کره خاک این پایینی می‌شود، اگر بعد از کره‌‌ی خاک، کره‌‌ی آب باشد که الان ما باید در آب باشیم، ما روی خاک هستیم، این چه می‌شود؟

 استاد: خیر، توضیح اینها را می‌دادند، ببينيد الان اگر نزدیک اقیانوس بروید رویه‌ی اقیانوس، این لبه‌ی بالایی آب است و زیر آن هوا است، اما چرا این خشکی بیرون زده؟ می‌گفتند اگر این خشکی را رها کنید، الان این خشکی از آب بیرون زده، سطح اصلی خود این نیست.

شاگرد: مثلاً بالقصر.

استاد: بالقصر بیرون آمده و الا اگر رهایش کنید به حالت اولی برگردد سطح اقیانوس زیر هواست. و لذا مثلاً همین کوهی که از آب بیرون زده، اگر سنگ بردارید و منفجرش کنید به پایین اقیانوس می‌رود؛ یعنی می‌رود تا جایی که دیگر کف آب است.

 

برو به 0:31:29

شاگرد: مکان طبیعی‌ آن آنجاست.

استاد: مکان طبیعی آن آنجاست و باید آنجا باشد. حالا به قصر بالا آمده و الا این ضخامت آب از لب اقیانوس است که زیر هواست تا کف اقیانوس آنجایی که آب پایین‌تر از آن اصلاً نمی‌رود. آنها می‌گفتند اگر آب را از آنجا پایین‌تر ببرید بالا می‌آید، چون مکان طبیعی کره‌‌ی آب بین خاک و [هواست] و لذا هوا را اگر از مکان طبیعی خودش ببرید در آب، بالا می‌آید. شما هوا را در یک توپ کنید زیر آب ببرید، چه کار می‌کند؟ به بالا می‌پرد؛ چون می‌گوید جای من زیر آب نیست من باید بالا بروم. اینها را مکان طبیعی هر شیء می‌گفتند. مقابل این قول مکان طبیعی، قول ثابت بن  قرة بود که در همین شوارق هست که قائل به جاذبه بود. اینجا حرفهای جاذبه را اینجا آورده‌‌اند. اگر می‌خواهید بحثش را يادداشت کنید قول ثابت‌ بن  قرّة صفحه دویست و نود و یک کتاب ماست. الان ما  دویست و شصت و هشت هستيم، دویست و نود و یک همین کتاب قول ثابت بن  قرة را نقل می‌کنند. می‌گویند «ذهب ثابت بن  قرة الی» کمی حرفهای او را می‌زنند بعد می‌گویند «إلی غیر ذلک مما لا جدوا فی نقله» می‌گوید دیگر فایده‌ای ندارد این حرف‌‌های بیهوده را زیاد بگوییم. در کتاب‌های دیگر مفصل‌تر آورده‌‌اند مثلاً فخر رازی و دیگران این حرفهای ثابت بن  قرة را به تفصیل آورد‌‌ه‌اند و رد کرده اند. علی‌ایّ‌حال در نزد آنها این مکان طبیعی بوده است. من خواستم فلک را سریع خدمت شما بگویم برای اینکه حتماً نیاز است شِمایی از حرف اینها در ذهن شریفتان باشد، پس فلک اول چه بود؟ نزدیکترین فلک، ماه بود. چند تا جرم -دانه تسبیح- در این جسم بلوری کوبیده شده بود؟ یکی که آن هم ماه بود. بعدی برای عطارد بود، بالای قمر فلک عطارد است، همان که ستاره تیر می‌گویند، بالای آن زهره است، بالای آن خورشید است -خورشید به جای مدار زمین- بالای خورشید مریخ است، بالای مریخ مشتری، بالای مشتری زحل است. تا اینجا هفت افلاک سبعه سیاره که به این ترتیب همان آباء سبعه هستند.

شاگرد: ببخشید یکبار دیگر اینها را پشت سر هم بگویید.

استاد: خاک کره‌‌ی خاک و بعد آب و بعد هوا و بعد آتش، بالای آتش به ترتیب اول فلک قمر، دوم فلک عطارد، سوم فلک زهره، چهارم فلک شمس، پنجم فلک مریخ، ششم مشتری، هفتم زحل.

شاگرد: اینها را همان مشتری و زحل و مریخ می‌گفتند؟ با همین کلمات؟

 استاد: بله، با همین کلمات، اینها کلمات قدیمی است. همه‌‌ی اینها را برای این گفتم، تا فلک زحل، فلک بودند و همه‌شان یکطور بودند، جسم بلوری هستند که ضخامت دارند، ولی این تا زحل که می‌رسید خصوصیت همه‌‌ی اینها این است که آن جرمی که درون آن مثل دانه تسبیح کوبیده شده، آن جرم یک تک جرم است، ماه یکی، خورشید یکی، مریخ یکی، زحل یکی، مشتری هم یکی، فلک‌هایشان جدا هستند و لایه‌های روی هم دارند و دارند می‌گردند، تا زحل تک جرم هستند، به محض اینکه از زحل به فلک بعدی می‌روید -که فلک ثوابت می‌گوییم- آنجا با یک چیز جدیدی مواجه می‌شویم که الان این مطالب را گفتم که مثال ایشان روشن باشد. فلک ثوابت فلک بالای زحل است، تمام ستارگانی که در آسمان می‌بينيد غیر از این چند مورد که اسم بردم –السیارة- قمر و شمس و مریخ و زحل و مشتری و اینها، غیر از این چند تا، بقیه هرچه ستاره ببینید در فلک ثوابت که فلک هشتم است. در فلک هشتم همه در آن کوبیده شده‌اند. پس فلک هشتم یک فلکی است ضخامتی دارد و جسمی بلوری که در ضخامت آن میلیون‌ها ستاره کوبیده شده است، ثابت هم هستند. ثوابت که می‌گوییم به اعتبار اینکه شبانه‌روز حرکت می‌کنند اما در حرکت ثانیه خیر، ثابت هستند مگر بیست و هفت هزار سال که آنها را در تشریح الافلاک عرض کردیم.

شاگرد: ثابت هستند به چه معناست؟ آن یکی‌ها هم ثابت بودند، اینطور گفتیم که همه در فلک خودشان ثابت هستند و این فلک است که می‌چرخد.

استاد: بله، آن فلک می‌چرخد به نحوی که حالا باید برویم در آن بحث‌ها. اینکه ثابت هستند به چه معنا؟ ثابت به این معنا که یعنی حرکت سالیانه مطابق با حرکت ثانیه‌‌ی منطقة البروج ندارند، بیست و هفت هزار سال یک دوری می‌زنند، به این معنا ثابت هستند. اما بقیه السبع السیارة آنها دور می‌زنند یعنی به حرکت ثانیه -از غرب به شرق- اگر اینها را به تفصیل خواستید [دنبال کنید] سی جلسه هست، نوارهای تشریح الافلاک همین جا مباحثه کرده‌‌ایم، اگر خواستید آنها را گوش بدهید آنجا به تفصیل عرض کردم. حالا در ذهنم هست باز توفیق شد حالا یا همان یا فارسی هیئت قوشچی را دوباره مباحثه تطبیقی کنیم. آن وقت هم من تطبیقی عرض می‌کردم، ولی الان می‌توانیم معادله‌هایش را زودتر پیدا کنیم و الان دستیابی به اطلاعات آسان‌تر شده است.

شاگرد: با علم نجوم فعلی تطبیق پیدا می‌کند؟

استاد: بله، خیلی خوب است، ما تطبیقی مباحثه کردیم. همه‌‌ی اینها با همدیگر یک نقاط اتصال دارند، اگر شما امروزه هم در کلاس‌های ستاره‌شناسی و نجوم ببینید همه‌‌ی آنها کره‌‌ی سماوی دارند، مختصات کره سماوی را چاره‌ای اصلاً ندارد.

شاگرد: دستگاه مرجع لازم است.

استاد: چاره‌ای از دستگاه مرجع ندارید، همین و همین بوده، فقط از نظر طبیعی آنها [تفاوت‌‌هایی هست] که در آنجا توضیح دادم اگر هرکدام حوصله کنید گوش دهید آنجا عرض کردم. فعلاً خیلی به این مطالب اشکال نمی‌کنیم که چطور حرکت می‌کنند. اسم فلک هشتم ثوابت است، هزاران ستاره در آن کوبیده شده است. فلک نهم که بالای آن است فلک اطلس است. فلک اطلس یک جسم شفافی است که هیچ ستاره‌ای ندارد، حتی یکی هم ندارد. این دیگر بحث‌های مربوط به افلاک. البته در فلک اطلس بین خود قدیمی‌ها هم بحث بوده است، آیا فلک اطلس داریم یا نداریم؟ آنهایی که به فلک اطلس قائل بودند زمین را ثابت فرض می‌گرفتند و حرکت وضعی برای آن قائل نبودند و می‌گفتند فلک اطلس در یک شبانه روز حرکت می‌کند. اما خیلی‌ها بودند مثل ابوریحان بیرونی و آنهایی که بین تحلیل ریاضی با طبیعیات جمع می‌کردند، اینها می‌گفتند نیازی نیست تا فلک هشتم که رفتیم دیگر بس است، فلک اطلس نیازی نیست، چرا؟ چون زمین دارد در جای خودش دور می‌زند، حرکت وضعی زمین را قائل بودند. آنهایی که حرکت وضعی قائل بودند می‌گفتند زمین به این بزرگی چطور دور بزند؟ اگر بود که ما پخش و بیرون پرت می‌شدیم و وقتی دور می‌زد از آن طرف پایین می‌افتادیم. اینطور تصورات داشتند لذا می‌گفتند زمین ثابت است فلک اطلس اینها را کلاً در شبانه‌روز …. فقط این مطلب یادتان باشد وقتی اینجا می‌گوییم فلک، آن چیزی که قدر متیقن همه است یعنی یک حرکتی که در رصدخانه می‌بینیم، این نکته اصلی است. در رصدخانه هر حرکتی را که می‌بینید به ازای آن فلکی در آن فضا هست. فلکی که یک اصطلاح ریاضی دارد -به معنای مدار حرکت- یک اصطلاح طبیعی داشته یعنی همین‌که الان گفتم، یعنی جرم بلوری شفافی که یک چیز دیگر درون آن میخکوب شده است.

 

برو به 0:39:59

حالا به حرف ایشان برگردیم، الان در اینکه می‌گویند: «فافرضه في الفلك» این فلک یعنی فلک هشتم، فلک ثوابت. در فلک دیگری معنا ندارد مگر فرضی. فلک ثوابت است که خیلی کوکب دارد. اگر شما بروید بیرون می‌توانید این فلک ثوابت را یک شبانه‌روز رصد کنید به راحتی می‌توانید حرکتش را ببینید، در مباحثه هم به تفصیل مکرر توضیح دادم. الان که ما بیرون برویم ستاره جُدی تقریباً در قطب این فلک ثوابت قرار گرفته است. یعنی یک جسم بلورینی شبانه‌روز یک دور می‌زند، بالای سر ما به حرکت اولی -حرکت از شرق به غرب- و برای مثال ایشان خیلی خوب است، یعنی یک ستاره روی قطب این فلک ثوابت هست، مثلاً فرض بگیرید جدی یا نزدیک آن -می‌گویند خودش دقیقاً روی قطب نیست- اتفاقاً جدی برای بحث ما خیلی خوب است. ستاره‌ای که دقیقاً روی قطب حرکت است، یک ستاره‌ی کم نوری است نزدیک جُدی است. خود جُدی در شبانه‌روز یک دایره کوچک می‌زند، ما که ببینیم در آسمان از جای خودش تکان نمی‌خورد همیشه دائم الظهور است، به اصطلاح هئیت ابدی الظهور است. همیشه این ستاره اینجاست و تکان نمی‌خورد، اگر خیلی دقیق شوید می‌بينيد در شبانه‌روز یک دایره کوچک می‌زند، دایره خیلی کوچک دور خودش می‌گردد. ستاره‌هایی نزدیک منطقه این فلک ثوابت هست، یک دایره بزرگ می‌زند، ولی در شبانه‌روز این کره خودش یک دور بیشتر نزده، در بیست و چهار ساعت یک دور این کره بلوری زده، آن ستاره‌ای که در مِنطقه‌‌اش آن بوده ببینید چقدر در آسمان راه رفته است، اما ستاره جدی که نزدیک قطب حرکت بوده یک دایره کوچک زد است.  زمان مساوی است امّا حرکت‌هایی که کرده‌‌اند خیلی متفاوت است. حرکت جدی یک دایره کوچک است چون نزدیک قطب است و حرکت او بسیار وسیع است، چون فاصله داشت، ولی حرکات متلازم هستند، چرا متلازم هستند؟ چون نمی‌شود یک تکه از این جسم بلوری برود و یک تکه نرود. جدی که نزدیک قطب بوده در حال حرکت بوده بدون اینکه بایستد، آن ستاره هم در حال حرکت. لذا می‌گویند که «و إن شئت فافرضه» یعنی حرکت را «في الفلك » یعنی فلک هشتم «في كوكبين» چرا؟ چون کوکب زیاد دارد، یکی از کوکب‌هایش جُدی باشد که نزدیک قطب حرکت است «يدور أحدهما عند القطب» مثل جدی «والآخر على المنطقة» مثل مثلاً ستاره‌‌هایی که نزدیک منطقه است، نمی‌دانم حالا سه تا هست.

 شاگرد: قلب الاسد.

استاد: خیر، آنکه در منطقه ثوابت باشد که در حرکت اولی می‌خواهم فرض بگیرم، قلب الاسد در حرکت خودش درست است، حرکت ثانیه‌ای که بیست و شش هزار سال است درست است، اما حرکت اولی را فعلاً می‌خواهم سریع در نظر بگیرم، آن ستاره‌ای که نزدیک معدل النهار است.

شاگرد: فرض بگیریم یکی هست.

استاد: خیر آن ستاره ثابت که نزدیک معدل النهار است، اسد مال مرداد است، شما در میزان فرض بگیرید، مثلاً آن اول ستاره‌ای که در صورت فلکی میزان قرار گرفته این نزدیک معدل النهار است. وقتی شبانه‌روز دور می‌زند چطوری است؟ در شبانه‌روز که می‌خواهد دور بزند در صورت فلکی میزان او دورترین سیر را دارد. و همچنین حَمَل، اول فروردین، صورت فلکی حَمَل هم همینطور است. عرض کنم که «في كوكبين يدور أحدهما عند القطب، والآخر على المنطقة، فحركاتهما متلازمتان» یکی از آنها نمی‌تواند بایستد، چرا؟«وإلاّ لزم تخرق الأفلاك» لازمه‌اش این است که فلک که جسم بلوری است که ممکن نیست درون آن خرق و التیام شود تخرّق پیدا کند، یک جزء آن بایستد و یک جزء آن برود و این محال است. «تخرق الأفلاك الموصوفة بالشدّة» صلب و محکم است و هیچ جزء تخلّلی در آن نیست «والإحكام» کاملاً مستحکم است، قابل اینکه خرقی و به اصطلاح تقطّعی در آن بیاید ممکن نیست «إتفاقاً» یعنی به اتفاق خود خصم ما که جزء لایتجزی قائل است.

«و الحمد لله رب العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطیبین الطاهرین»

 شاگرد: بحث کرات و اینها اخیراً ناسا اعلام کردند جایی پیدا کرده اند که خیلی شبيه جهنم است.

شاگرد۱: اینها ناسا نیست، اگر اینها را در اینترنت و ایمیل و این چیزها دیدید اینها ناسا نیست، خیلی از این وهابی‌ها از این چیزها پیدا می‌کنند بعد از چند وقت تکذیب می‌شود.

استاد: زمین که پیدا شود چون شرایط زمین خیلی نادر است در کل کهکشان ما که فعلاً از آن خبر داریم. چند موضع هم پیدا کرده‌اند. ولی حدس می‌زنند که شرایط دارد. خبری از آن ندارند که آب و حیات در آن هست یا خیر.

شاگرد: علائم حیات در آن هست؟

 

برو به 0:45:40

استاد: علائم حیات از حیث قانون فیزیکی که می‌فهمند، نه اینکه الان از آنجا خبر داشته باشند. در مریخ هم آب هست یا نیست الان سالهاست دارند زحمت می‌کشند. اما از حیث شرایط فیزیکی که ملاحظه می‌کنند می‌گویند می‌شود که حیات در آنجا پدید آمده باشد. اما از حیث روایت ما کوچک بودیم این روایت را می‌خواندیم البته نمی‌دانم از چه کتابی است. «لِهَذِهِ النُّجُومِ الَّتِي فِي السَّمَاءِ مَدَائِن‏ مِثْلُ الْمَدَائِنِ‏ الَّتِي فِي‏ الْأَرْض‏»[3]در این ستارگانی که شما بالای سرتان می‌بينيد شهرهایی در اینها هست مثل شهرهایی که روی کره زمین است. یعنی دال می‌گرفتند برای اینکه جاهای دیگر هست. «فی السماء» یعنی فی السماء فیزیکی که مانعی ندارد، اگر هم «فی السماء» منظور یک طور دیگری باشد که شامل عالم ملکوت هم باشد آنکه دیگر بلاریب بلدانی هست در بقاء ملکوتی که «فی السماء»…..

شاگرد: نجوم یا سماء؟

استاد: من اینطور یادم هست، یادم نمی‌آید در موردش جستجو کرده‌‌ام یا خیر «لِهَذِهِ النُّجُومِ الَّتِي فِي السَّمَاءِ مَدَائِن‏ مِثْلُ الْمَدَائِنِ‏ الَّتِي فِي‏ الْأَرْض‏» مثلاً کلاس پنجم بودیم اینها را یادم هست.

شاگرد: در تفسیر قمی هست: قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ -علیهم‌السلام- «لِهَذِهِ النُّجُومِ الَّتِي فِي السَّمَاءِ مَدَائِن‏ مِثْلُ الْمَدَائِنِ‏ الَّتِي فِي‏ الْأَرْض‏ مَرْبُوطَةٌ كُلُّ مَدِينَةٍ بِعَمُودٍ [إِلَى عَمُودٍ] مِنْ نُورٍ- طُولُ ذَلِكَ الْعَمُودِ فِي‏ السَّمَاءِ مَسِيرَةُ مِائَتَيْنِ وَ خَمْسِينَ سَنَة»

استاد: بعد شروع روایت چه بود؟

شاگرد: در تفسیر قمی «لِهَذِهِ النُّجُومِ» است.

شاگرد۲: در تفسیر  نورالثقلین «انّ هذه النجوم» دارد.

استاد: بعد از «إن هذه النجوم» بخوانید.

شاگرد: «الَّتِي فِي السَّمَاءِ مَدَائِن»

استاد: «انّ هذه» عبارت درست نمی‌شود.

شاگرد: خیر، اینکه می‌خوانم برای بحار است در تفسیر نورالثقلین، اول روایت «انّ» هست «إنّ هَذِهِ النُّجُومِ الَّتِي فِي السَّمَاءِ مَدَائِن‏ مِثْلُ الْمَدَائِن» ولی به قول شما«انّ» اینجا معنا ندارد.

استاد: اینجا ظاهر این است که خود این نجوم مدائن باشد.

شاگرد: بحار هم همینطور آورده است.

شاگرد۱: بعد می‌گوید با هم ارتباط دارند.

شاگرد: «النُّجُومِ الَّتِي فِي السَّمَاءِ مَدَائِن‏ مِثْلُ الْمَدَائِنِ‏ الَّتِي فِي‏ الْأَرْض» خود نجوم را می‌گویند.

استاد: خود نجوم اینطور هستند.

شاگرد: خود تفسیر قمی «لهذه» دارد.

«و الحمد لله رب العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطیبین الطاهرین»

 

 

کلیدواژه: جزءلایتجزی، حرکت، سرعت، بطئ، زمان، جزء، تخلل سکونات، سکون، پرگار، مرکز دایره، جسم عنصری، جسم فلکی، فلک، قمر، عطارد، زحل، مشتری، شمس، خورشید، فلک ثوابت، فلک اطلس

 


 

[1] شوارق الالهام،ج3،ص76

[2] سوره بقره، آیه۲۱۳

[3] تفسیر قمی، ج2، ص219

 

 

 

 

 

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است