1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(۵۴)- ماهیت الجسم و نفی جزء لایتجزی

اصول فقه(۵۴)- ماهیت الجسم و نفی جزء لایتجزی

مقارنت رنسانس با فتح اندلس و غارت کتابخانه های مسلمین، گم شدن بسیاری از کتب در قرن هشتم ونهم، کتاب القرائات قاسم بن سلام تا قرن هفتم در دستها بوده، معرفی نسخه ای عالی و مصحّح از شوارق، اهمیت کتاب شوارق در حوزۀ قدیم، قضیه ای از مرحوم آقاعلی نوری و مرحوم کاشف الغطاء، تعریف جزء لایتجزی، نکاتی در مورد نقطه، تعریف های نقطه، آیا نقطه عرض است؟، دلیل اوّل خواجه بر نفی جزء لایتجزی
    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=32893
  • |
  • بازدید : 4

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

غارت کتابخانه‌‌های مسلمین توسط غربی‌‌ها

….. چقدر از آندلس کتاب بردند، از آندلس که برگشتند، در ذهن من این طرفش آمده بود و قضیه را دیده بودم که به شرق آمده بود و چقدر سختی کشیده بود، چندین بار نزدیک بوده بفهمند و اینها را خوانده بودم، اما اینکه قبل از آن و همینطور بعد از آن، در همین حدود، بازگشت آندلس که قرن نهم و دهم بود، ظاهراً در بحبوحه رنسانس بود و اگر تقارنش باشد خیلی خوب است. فتح قسطنطنیه قبل بود یا بازپس‌گیری آندلس توسط آنها؟ تاریخش را باید دید.

 شاگرد: احتمالاً باید خیلی قبل از رنسانس باشد.

استاد: بازپس‌گیری آندلس؟

شاگرد: بله

استاد: خودِ رنسانس قرن نوزدهم بلکه شانزدهم است، اما مبادی آن مهم است.

شاگرد: اساساً زمانی که رنسانس اتفاق افتاد، پیشتر از آن فضایی بوده که علوم، جریان اساسی داشته است.

استاد: بله، و فتح قسطنطنیه سبب رنسانس شد، یکی از چیزهایی که سبب رنسانس شد فتح قسطنطنیه بود. استانبول را آمدند گرفتند، قرن‌ها بود که نتوانسته بودند. بعد که قسطنطنیه را گرفتند، هرچه کتابخانه در استانبول بود تخلیه کرده و برای رم بردند. خودشان می‌گویند بعد که اینها را بردند، تازه دیدند چه چیزهایی در خزینه کتابخانه‌‌ها داشتیم، حالا باید ببینیم اینجا چیست. دیدند کتاب‌های بسیار قدیمی برای ارسطو، ارشمیدس، افلاطون، همه به زبان یونانی، که قبلاً مسلمان‌ها به زبان عربی ترجمه کرده بودند و خود اروپایی‌ها از عربی اینها استفاده می‌کردند، بعد اینها را کشف کردند. می‌گویند یکی از مقدمات رنسانس این شد.

شاگرد: درست است، قبل آن همان فضایی که می‌فرمایید از عربی این متون استفاده می‌کردند صحیح است و مشخّص است که اینها از منابعی را استقصاء کرده بودند وقتی آندلس را گرفتند، منابع غنی اسلامی در دسترسشان بود.

استاد: و اینطور شناسایی می‌کردند. علی‌ایّ‌حال دو سه تا نکته هست که یادم باشد باید یادداشت کنم [جستجویی کنیم] مقارنت زمانی فتح آندلس توسط آنها با فتح قسطنطنیه از این طرف و گم شدن این همه کتاب در این فاصله، عجائب کتاب‌‌ها گم شده است. می‌بینید در همان زمان بوده اما بعد آن نیست. همین کتاب القرائات قاسم بن سلام تا همین قرن هفتم بوده – ششصد و اندی- و  ابوشامه این داشته، بعد آن دیگر نیست یعنی در همین فاصله‌ها آمده بودند و کتاب‌‌های مهم را می‌بردند.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از آقایان دو صفحه عکس از نسخه شوارق فرستادند خیلی عالی، خط خوب، مصحّح و قطع وزیری، نه آن قطعه‌های بزرگ سنگی. قطع کتاب کوچک و خیلی خوب و مصحّح است. منظور اینکه اینطور نسخه‌های خطی هست، بعد می‌بینید کتاب‌هایی می‌آید که اینها در دستشان نبوده، امروزه دستیابی‌ها زیاد شده است.

شاگرد:  شما ۵ جلدی را می‌فرمائید؟

استاد: نه، نسخه‌‌ی خطی عرض کردم که دو صفحه از آن را برای من ارسال کردند. اطلاع ندارم که در زمان تصحیح پنج جلدی این نسخه را هم داشته‌‌اند یا نه. این که خیلی نسخه‌‌ی خوبی است.

شاگرد: این نسخه‌‌ی خطی را از اینترنت پیدا کردم.

استاد: همه صفحاتش هست؟

شاگرد: بله.

استاد: پس کل کتاب موجود است بسیار خوب است.

شاگرد: در سایت گنجینه نسخ ایرانی آنجا تعداد زیادی از نسخ شوارق هست.

استاد: یکی این است.

شاگرد: بعضی از نسخه‌‌ها دو جلدی است و یک جلد در سایت هست. ظاهراً این نسخه از شروع جلد دوم است.

استاد: علی‌ایّ‌حال منظورم این بود که خیلی از این کتابها بوده و هست و بعد در مورد این صحبت شد که گفتیم چطور در این فاصله برده شده است.

هاهنا مباحث: المبحث الأوّل: في نفي الجزء الّذي لا يتجزّأ

قال: «ولا وجود لوضعي لا يتجزّأ بالاستقلال، لِحَجْبِ المتوسّط والحركة الموضوعين على طَرَفَي المركّب من ثلاثة، أو من أربعة على التّبادل.»

أقول: فالمطلوب في هذه المسألة يتوقّف على نفي الجزء الّذي لا يتجزّأ، وعلى إثبات أنّ كلّ ما هو قابلٌ للقسمة الوهميّة، فهو قابل للقسمة الإنفكاكيّة. فابتدأ بالأوّل فقال: ولا وجود لوضعي الّذي وضع يقبل الأشارة الحسيّة.

فاحترز عن الجواهر المجرّدة، فإنّها ممّا لا يتجزأ، لكنّها ليست بقابلة للإشارة الحسيّة، لا يتجزّأ; أي لا يقبل القسمة أصلاً .

والمراد هو القسمةُ إلى الأجزاء المتباينة في الوضع، وهي أجزاءٌ يصحّ أن يقال: لكلٍّ منها أينٌ من صاحبه، وهي على أقسام ستعرفها.

بالاستقلال، متعلّق بوضعيّ، أو بقوله:  «لا وجود» لما فيهما من معنى الفعل .

وهو احتراز عن النّقطة، لكونها عرضاً غير مستقلّ بالوجود والإشارة، فمجموع قوله «وضعي لا يتجزّأ بالاستقلال»تعريف للجزء الّذي لا يتجزّأ، ويقال له الجوهر الفرد أیضاً.

والمراد من «نفيه»، هو نفيُهُ من حيث يتركّب من الجسم، واحتجّ عليه بوجوه ثلاثة:

الوجه الأوّل: ما أشار إليه بقوله: «لِحَجْبِ المتوسّط» أي لوجوب أنّ يحجب الجزء الواقع فيما بين الجزأين بحيث يتلاقي الثّلاثة، حيث لا يمكن تركّب الجسم المتّصل بحسب الحسّ من دون أن يقع فيه أجزاء كذلك عن تلاقيها، وذلك ـ أعني: وجوب الحَجْبِ ـ لأنّه لولا ذلك لزم التّداخل بين الجزء الوسط و أحد الطّرفين; أي صيرورتهما يتّحدا في الوضع والحجم، وهو محالٌ مع كونه موجباً، لعدم حصول الحجم للأجسام.

وإذا وَجَبَ الحَجْب، لزم انقسام الحاجب، لأنّ ما به يلاقي أحد الطّرفين غير ما به يلاقي الآخر، وإلاّ لزم التَّداخل ; وعدم الحجب المفروض، وكلاهما محالان.[1]

ادامه عبارت فرمودند: «فابتدأ بالأوّل فقال: ولا وجود لوضعي» که من نسخه پنج جلدی را نگاه کردم، به جای «لوضعی» ظاهراً «الّذی» نوشته‌‌اند

شاگرد: بله

استاد: ببینید در همین نسخه‌‌ی مصحّحی که شما فرستادید،  نسخۀ ما دو تا خط زده – حالت تردید دارد- یک «یاء» بالا نوشته، دوباره «الذی» را خط زده، نسخه‌‌ی ما هم مبیّن نیست. امّا در نسخه‌‌ی مصحّحی که شما فرستادید خیلی قشنگ و واضح است، عبارت این است «فقال و لاوجود لوضعي أي لذي وضع» خیلی صاف و خوب «وضعی» را ترجمه کرده‌‌اند؛ «وضعی» چیست؟ «أی لذی وضع» خيلي خوب و صاف، وضعي را ترجمه كرده اند؛ آن چیزی که صاحب وضع است. منظور اینکه این نسخه خیلی خوش خط و خوب و عالی است.

شاگرد: ظاهراً «الذی» مصحّف «أي لذي وضع» باشد.

استاد: بله، در نسخه‌‌ی ما هم یک «یاء» بالا گذاشته ولی «الذی» را خط زده. نباید «الذی» را خط می‌زد. باید بگوید «أی لذی» دوباره روی «لذی» خط خورده که اگر آن خط را برداریم خوب است، «أی لذی وضع یقبل الإشارة الحسیة»

 

 

اهمیت کتاب شوارق‌‌الالهام و مؤلف آن

ظاهراً این نسخه‌‌ی خطی، دو رنگی است و بسیار زیباست. این کتاب شوارق درسی بوده، در رده بالا و آخرین درجه‌‌ی کلام -کأنّه دکترای کلام- این کتاب را می‌خواندند. مرحوم آقاعلی مدرس زنوزی از بزرگان حکماء هستند، خیلی بزرگ هستند، صاحب بدایع الحکم، سبیل الرشاد، کتاب‌های خوبی دارند. پدرشان آقا ملاعبدالله بودند، پدر و پسر از حوزه اصفهان بودند، بعداً پسر به تهران می‌آیند و کأنّه سلطنت حکمت تهران برای ایشان می‌شود. حاج آقا می‌فرمودند که استادمان -منظورشان مرحوم کمپانی بود- می‌گفت اگر آقاعلی زنده بود با وضع  الآنی ام هم به درسش می‌رفتم، یعنی احساس می‌کردم نیاز است به درسش بروم و شاگردی ایشان را بکنم. این را حاج‌آقا می‌فرمودند که استاد یعنی مرحوم کمپانی می‌فرمودند اگر آقاعلی زنده بود به درسش می‌رفتم. یک حاشیه دارند صفحه اول جلد هشتم اسفار، من آن اوایل که مشغول بودم شاید صد بار این حاشیه را خواندم. حاشیه‌‌ی خوبی است.

شاگرد: بالای صد سال هم داشتند

استاد: بالای صد سال؟!نمی دانستم

شاگرد: یک نکته ای هم فرمودید علامه حلی هفت بار…

استاد: دوازده و هفت و اینها  بوده

شاگرد: سه بار ما شنیده بودیم آن روز خیلی تعجب کردیم.  همین آقا علی مدرس زنوزی برای میرزای قمی نامه می‌نویسد و می‌گوید من در سن صد سالگی به عبادتم شک کردم می‌خواهم دوباره بخوانم، یک نامه بلند بالای خیلی احترام آمیزی است، فیلسوف اصولی

استاد: شاید شما ملاعلی نوری را می‌گویید؟

شاگرد: بله.

استاد: آن صد سالگی ملاعلی نوری درست است. ملاعلی نوری در اصفهان بودند و صد سال داشتند، به نظرم آقا علی مدرس سن‌شان اینقدر نشد.

شاگرد: بله ببخشید من اشباه کردم، نوری بوده

 

برو به 0:09:26

استاد: بله، ملاعلی نوری در اصفهان دستگاهی داشتند و تا آخر هم اصفهان بودند و پدر آقاعلی مدرس [ملاعبدالله مدرس زنوزی] شاگرد ملاعلی بودند. اینها شاگردان ملاعلی نوری بودند و ملاعلی هم برای خودش دستگاهی داشته است. سن ایشان هم نود سال بوده است. مرحوم آقا شیخ جعفر کاشف‌الغطاء که در نجف مرجع بودند، از نجف به همان سبکی که خودشان داشتند به اصفهان آمده بودند. در اصفهان با همه‌ی اصحابشان وارد مسجد می‌شوند  می بینند ملاعلی نوری نماز را بسته‌‌ است. ملاعلی نوری هم تا آخر عمر یک مرتبه حاضر نشده بودند امامت کنند. امامت نمی‌کردند که حاج آقا می‌گفتند خیلی عجیب بودند! آقا شیخ جعفر دیدند ایشان نماز را بستند فوری پشت سر ایشان می‌روند و «الله اکبر» و همه جمعیت مسجد می‌بندند. به تعبیر حاج آقا، ملاعلی در سن نود سالگی نماز را که سلام می‌دهند رو به آشیخ جعفر می‌کنند و می‌گویند آقا من را کشتید! پیرمرد نود ساله یک نماز را امامت می‌کند می‌گوید من را کشتید!  خدا همه‌‌شان را رحمت کند. منظور آن داستانی که شما می‌گویید مربوط به ملاعلی نوری است. اسم هردو علی است، ایشان ملاعلی نوری،  و ایشان آقاعلی مدرس زنوزی که حاشیه ایشان در اسفار، صفحه اول جلد هشتم است.

شاگرد: شوارق در حوزه کتاب درسی بود؟

استاد: بله، آقا علی شرح حال خودشان را که می‌گویند و [توضیح می‌دهند که] دروس را چطور خواندند. کشف المراد خواندم و فلان کتاب را خواندم، بعد در رده بالا می‌گویند پیش پدرم شوارق خواندم. منظورم این است که این یک کتاب درسی مهم رده بالا بوده است. لذا جا دارد چنین نسخه‌های زیبایی پیدا شود که با دقت و دو رنگ نوشته شده، و حیف که اینها نبوده.

شاگرد: نسخه‌‌های متعدد خطی موجود هست.

استاد: الحمدلله ما الان در زمانی هستیم که سریع می‌شود اینها را عکسبرداری کنند، همینطور امیدواری هست که کتابهای دیگر هم همینطور آرام آرام پیدا شود إن‌‌شاء الله. مثلاً کتاب القرائات قاسم ابن سلام در دسترس نیست.

 

 

شروع در تعریف جزءلایتجزی و توضیح مفردات

خلاصه پس «لوضعیٍ أی لذي وضعٍ یقبل الإشارة الحسیة»: وجود ندارد، چه چیزی؟ یک چیزی که قبول اشاره حسیه کند، وضعی و مکانی باشد، و در عین حال «فاحترز عن الجواهر  المجرّدة» مجردات جزء بحث ما نیستند، چون آنها لایتجزی هستند، اما لایتجزایی که مکانی نیستند «فإنّها ممّا لا يتجزأ، لكنّها ليست بقابلة للإشارة الحسيّة» واضح است.

«لا وجود لوضعیٍ لایتجزی» «لایتجزّی» یعنی چه؟ یعنی «لایقبل القسمة أصلاً» اصلاً به هیچ وجه قبول قسمت نکند. «والمراد» قسمت یعنی چه؟ یعنی تقسیم شدن عقلی؟، مثل ماهیت که به جنس و فصل تقسیمش می‌کنید، می‌گویند: خیر، «والمراد هو القسمة الی الأجزاء المتباین فی الوضع» یک چیزی را به اجزاء متباین تقسیم کنید، تباینش وضعی است، «متباین فی الوضع است» متباین فی الوضع یعنی چه؟ خب خیلی چیزها را تقسیم می‌کنیم، مثلاً پنج را به دو و سه تقسیم می‌کنیم، یا مثلث را به سه تا گوشه‌اش تقسیم می‌کنیم، از این نمونه جنس و فصل است، می‌گویند: خیر، «تباین فی الوضع وهي أجزاءٌ يصحّ أن يقال: لكلٍّ منها أينَ من صاحبه؟» کجای همدیگر هستند؟ این را می‌گوییم دست راست آن است، آن دست چپ این است. موقعیت و مکان به عینیت یک جزء را نسبت به جزء دیگر می‌توانیم معین کنیم. این را اجزاء متباین فی الوضع می‌گوییم. اشاره می‌کنیم این دست راست است، آن دست چپ است. اما شما وقتی درباره انسان می‌گویید «حیوان ناطق»، حیوان دست راست است یا دست چپ؟ دست راست و چپ ندارد، اجزاء ماهیت است، اما اجزاء متباین فی الوضع نیستند، «أين من صاحبه، وهي على أقسام ستعرفها.» این اجزاء متباینة و اینها هر کدام بعداً صحبتش می‌آید.«ستعرفها علی أقسام» البته نمی‌دانم کجا در موردش بحث می‌کنند، وقتی مطالعه می‌کردم به ذهنم نرفت که  پیدا کنم. إن‌‌شاءالله ببینم مقصودشان کجاست، مقصود اینها را دانستن خیلی خوب است، «ستعرفها» کجا؟ در کجا این را گفته‌‌اند. اصلاً در نظرم نبود که مراجعه کنم.

شاگرد: نسخه شما «أینَ من صاحبه؟» است؟

استاد: «أین» را بالا نوشته، کتاب من فقط «من صاحبه» را دارد، بین «من» و «صاحبه»، «أین» را بالا گذاشته است.

شاگرد: اینجا اینطور آورده «من أین صاحبه»؟

استاد: «من أین صاحبه» درست نیست.

شاگرد: نسخه ما [پنج جلدی] اعراب گذاشته و نوشته «أینٌ من صاحبه؟»

استاد: أینٌ صحیح نیست، «أینَ» صحیح است. آنجا که تایپ کرده «أین» را قبل از «من» آورده است امّا نمی‌شود گفت «أینٌ من صاحبه»

شاگرد: نسخه ما هم «من أین صاحبه» دارد.

استاد: و حال آنکه باید «أین من صاحبه» باشد، اینطوری درست است. کتاب شما «أینَ من صاحبه» است.

شاگرد1: «أینٌ من صاحبه» دارد.

استاد: به نظرم اینطور عبارت صاف است: «يقال لکل منها: أین من صاحبه»

شاگرد:  شاید اینطور گفته که درباره هر کدام گفته می‌شود هر یک از اینجا «أینٌ له من صاحبه» یعنی به صورت مبتدا و خبر است «لکل منها أینٌ من صاحبه»

استاد: مثلاً «یقال لکلّ منها أینٌ له لنفسه»اگر می‌خواستند بگویند آن را می‌گفتند. نه اینکه «أین من صاحبه» عبارت روشن است. یعنی کجای او  نسبت به رفیق خودش قرار گرفته؟ بالا آن است؟ پایین آن است؟ دست چپ است؟ دست راست است؟ وضع یعنی این. حالا نسخه‌‌ی خطی که شما فرستادید، یادم رفت که اینجا را نگاه کنم که آن ظاهراً باید خیلی‌ خوب باشد.

شاگرد: این تنوین را اضافه گذاشته وگرنه عبارت را درست نوشته است.

استاد: بله، «أین من صاحبه» خوب است. «و هی علی اقسام» یادم باشد «ستعرفها» را عرض کنم.

شاگرد: درباره «ستعرفها» سؤال داشتم، یکی از فضلاء در درس دیگری اتفاقاً می‌گفت این درست نیست انسان اینطور بگوید «ستعرفها»، مثل استخوان لای زخم باید همین جا مطلب را حل کند؛ «کما تقدم» می‌شود گفت امّا «کما سیاتی» نباید بگوید. مخصوصاً در مباحث عقلی. نمی‌دانیم منظور «کما سیاتی»‌‌هایی که می‌گوید چیست؟شما هم می‌فرمایید نتوانستم پیدا کنم. این حرف درست است؟

استاد: اگر بخواهیم این حرف را بپذیریم، در جایی که اثبات مطلبِ الان، مبتنی بر یک مقدمه‌ای است که تا نگویند حل نمی‌شود این خوب است، ما الان می‌خواهیم حل کنیم شما می‌گویید بعداً؟ اما اینجا اثبات نیست، می‌گوید اقسامی دارد که بعداً می‌گوییم. این اقسام ربطی به بحث ندارد.

شاگرد: ایشان هم منظورشان همین بود که شما می‌فرمایید.

استاد: اگر آن باشد خوب است. بعداً گفته شود یعنی چه؟ شما الان می‌خواهید اثبات کنید و باید برای ما توضیح دهید.

شاگرد: گاهی وقت‌ها مطلب پیچیدگی زیاد دارد، می‌گویند فعلاً این پنج مقدمه را تصور کنید، این پنج تا این معنا را می‌دهد، حالا یکی یکی شروع می‌کنند مقدمات را شرح می‌دهند

شاگرد۱: من هم می‌خواستم همین را بگویم اگر یک اشاره‌ای هم می‌کرد همان جایی که مبتنی نیست، از نظر فضای بحث کلاسیک  

شاگرد: همه بحثها مخلوط می‌شود، نمی‌شود بیست تا بحث را  در هم بیاورد.

شاگرد۱: پس اصلاً نباید بحث‌‌ها را بیاورد.

استاد: علی‌ایّ‌حال مطلب معلوم است، گاهی فضا طوری است که اگر بخواهند همه چیز را اینجا بگوید، حکمت ترتیب مطالب هست، ولی اصل خود مقصود ایشان ظاهراً این است که الان یک چیزی است که می‌خواهیم اثبات کنیم محتاج یک مقدمه است امّا می‌گوید فعلاً این مقدمه را بپذیر! چطور بپذیرم؟ باید برای من ثابت شود . [شاید] مقصود این بوده است.

«بالإستقلال؛ متعلّقً بوضعيٍ» «بالإستقلال» چیست؟ «لاوجود لوضعيّ لایتجزی بالإستقلال» یعنی تجزی بالإستقلال برنمی‌دارد، بالتبع تجزی برمی‌دارد؟ می‌گویند: خیر، «بالإستقلال» را به «لایتجزی» نزنید، «بالإستقلال» برای «لاوجود» یا برای «وضعیٍ» است یعنی «لاوجود بالإستقلال لوضعی» «لاوجود لوضعی بالإستقلال لایتجزی» «بالإستقلال» یا متعلق به وضعی است یعنی «وضعیّ بالإستقلال» یا «لاوجود» است، یعنی «لاوجود بالإستقلال» خلاصه به «لایتجزی» نمی‌خورد‌.

خب می‌گوییم «بالإستقلال»، ولی «لاوجود» و «لوضعی» که اسم هستند، و باید متعلَّقِ متعلِّق، فعل یا شبه فعل باشد، می‌فرمایند: «لما فیها من معنی الفعل» «لاوجود» یعنی «لایوجد» یا مثلاً «لوضعی» یعنی «الذي وُضع علی نحو کذا» یا «یشار الیه بالوضع»

 

برو به 0:20:40

«لما فیها من معنی الفعل، و هو احتراز عن النقطة» چرا «بالإستقلال» را آورده اند؟

 

 

مباحثی در مورد نقطه‌‌

نقطه وضعی است یعنی «تقبل الإشارة الحسیة» اما تابع یک وضعی دیگری ا‌ست. ما یک نقطه‌‌ی منفصل که مستقل باشد نداریم. یا می‌گویید رأس‌الخط است یا می‌گویید مرکز الدائره است. ملاحظه می‌کنید، ما تنهایی یک نقطه نداریم. نقطه همینطوری [مستقل] نداریم، چرا؟ چون نقطه یا طرف‌الخط است، که طرف‌الخط هم یا شعاع دایره‌ای است که با آن دایره زدید و مرکز می‌شود، ولو بعداً شعاع را برمی‌داریم؛ یا طرف‌الخطی است که موجود است. بنا بر فرمایش ایشان ما بیرون از این دو حال نداریم. لذا می‌فرمایند که «احتراز عن النقطة لکون النقطة عرضاً غیر مستقل بالوجود» آیا نقطه عرض است یا نیست؟ قدیم بحثی بود که در کتابها دیده‌‌اید. مشهور می‌گفتند نقطه عرض است. عرضی است که عارض بر کمّ می‌شود، آیا نقطه عرض است یا نیست؟ بحث‌های مفصلی دارد. الان هم چون جای این بحث‌‌ها نیست رد می‌شوم و الا خیلی بحث دارد؛ ولی مشهور می‌گوید عرض است، یعنی در یک جسم تعلیمی حلول می‌کند. جسم تعلیمی حدود یک جسم طبیعی است؛ دوباره حد و برش جسم تعلیمی سطح است، برش سطح خط است؛ برش و قطع خط، نقطه است. پس نقطه طرف‌الخط است. البته نقطه طرف السطح هم می‌تواند باشد و طرف‌الحجم هم می‌تواند باشد. مثلاً رأس مخروط طرف‌الحجم است، یک نقطه است ولی طرف‌الحجم است.

شاگرد: تلاقی سه سطح، نقطه می‌شود.

استاد: بله، یک نقطه می‌تواند محل تلاقی سطح هم باشد. آنجا می‌خواهیم خط‌هایش را فرض نگیریم، در مخروط دقیقاً طرف‌الحجم است، طرف السطحی باشد که طرف الخط نباشد. اینطور چیزی داریم؟ یعنی نقطه‌ای باشد طرف السطح محضاً که طرف الخط نباشد، داریم یا نداریم؟ نقطه مماس خط بر دایره. وقتی یک دایره‌ای بر یک خط مماس شود، این نقطه طرف سطح دایره است، ولی طرف خط نیست، نقطه‌ای روی خط منحنی است – قوس دایره است و خط بر آن مماس می‌کنیم- این نقطه‌‌ی تماس، نقطه‌ای روی محیط دایره است، ولی به یک معنا طرف سطح است، چرا؟ چون علی‌ایّ‌حال  با نقطه هم تماس پیدا کرده و با نقاط جای دیگر دایره فرق می‌کند، حالا ببینید مثال درست است یا خیر.

شاگرد: می‌توان تلاقی دو دایره را هم گفت؟

استاد: تلاقی دو دایره هم یک نحو تماس است.

شاگرد1: این مثال برای چیست؟

استاد: عرض کردم نقطه طرف‌الخط است، بعد عرض کردم می‌تواند طرف‌السطح و طرف‌الحجم هم باشد بلاواسطه  که طرف‌الخط باشد؛ یعنی بدون اینکه طرف خط باشد، مستقیماً طرف سطح باشد یا طرف حجم باشد. ظاهراً مثال خوبی است و اشکالی به ذهنم نمی‌آید. دایره‌ای که با خط مماس می‌شود، اینجا دیگر سطح دایره تمام شد، یعنی آخرین نقطه، بالاترین نقطه‌‌ی این قوس دایره که رفت به خط چسبید، آن چیست؟ طرف سطح دایره است، امّا طرفی که طرف‌الخط نیست و خطی قطع نشده است؛ قوس است با غیرخودش مماس شده است. خیال می‌کنم مانعی ندارد.

شاگرد: اینکه مثال زدید چیست؟ نقطه عرضِ چیست؟ عرضِ آن خط است؟

استاد: عرضی است که عارض شده بر خط یا سطح یا حجم؛ عرض‌العرض است، و خود جسم تعلیمی و اینها هم عرض جسم است.

شاگرد: اینکه مماس شده عرض هر دو بالفعل است؟ هم عرض خط است، هم عرض دایره؟ وقتی خط مماس بر دایره می‌شود.

استاد: بله، شبیه نسبت است. نسبت ظرفیت نسبت است برای زید یا برای ظرف؟ یا نسبتی بین هردو است؟ اگر  ما اعراض نسبی داریم، این هم یک شکل عرض است که می‌تواند در محل تقاطع دو چیز باشد. از آن حیثی که این سطح تمام شده عرض آن است، از آن حیثی که الان یک نقطه انقطاعی روی خط -مفروض- پدید آمده عرض آن است، مانعی ندارد. آن وقت یک نقطه هست یا نیست؟ چطوری است؟ در این نقطه تماس خیلی بحث‌های دقیقی بود -در اصول اقلیدس در موردش بحث شد-

مرحوم خواجه هم در کتاب الاعضالات -که کتاب مختصر خیلی خوبی است- یکی از اعضالات را همین مطرح کرده‌‌اند. و همین بحث‌ها و  فکر در مورد نقطه‌‌ی تماس خط و دایره بود که مشتق و انتگرال و غیره توسط آن آلمانی کشف شد، همزمان با نیوتن که در مکانیک فکر می‌کرد.

شاگرد: در بحث هرم، طرف حجم و سطح را نمی‌شود گفت؟

استاد: بله، این هم مثال خوبی است، جزاکم الله خیرا. رأس هرم طرف سطح جانبی هرم است و در عین حال طرف حجم هم هست، هردوتا. البته رأس مخروط هم طرف سطح رویی بود، آن هم بود ولی توجه نکرده بودم. چون سطح هرم صاف بود ذهن این مطلب را گرفت، و الّا با فرمایش شما برمی‌گردیم [و می‌گوییم] رأس مخروط در عین حال هم رأس سطح است یعنی طرف‌السطح است، سطح رویی مخروط، ولو سطح خمیده باشد و هم طرف حجم است که حجم درون مخروط است. می‌فرمایند که نقطه اینطور است «عرض غیر مستقل بالوجود» [آیا] اعراض دیگر مستقل بالوجود هستند؟ این [قید] توضیحی است «عرض غیر مستقل بالوجود» در مورد اعراض می‌گویند «وجودهـ[ـا] فی نفسها عین وجودها لغیرها» وجود لغیره دارند ولی فی‌نفسه دارند.

شاگرد: ظاهراً توضیحی است و دارد در مقابل جزء لایتجزی که جسم است این را می‌گوید، یعنی این عرضی است که مستقل فی‌الوجود نیست، قید احترازی نیست، قید توضیحی است. عرض که غیرمستقل فی الوجود است.

استاد: بله، چون عرضی ست که غیرمستقل بالوجود، می‌خواهیم بگوییم جزء لایتجزی باید مستقل بالوجود باشد.

«غیر مستقل بالوجود والإشارة» «و الإشارة» را که می‌گوید برای این است که در وضع بیاید و مربوط به بحث ما بشود. علی‌ایّ‌حال به نقطه بلاریب می‌توان اشاره کرد اما از بحث ما خارج است، چون لایتجزی است، لایتجزی بودنش هم منافاتی با بحث ما ندارد چون طرف‌الخط است. حالا در مورد اینکه نقطه تمام تعریفش این است قبلاً  عرض کردم و الان وارد آن نمی‌شویم اگر حوصله کنید و مقاله‌‌‌ی «نکته‌‌ای در نقطه» را مطالعه کنید خوب است، مباحثش مربوط به همین جاست، نظر شریفتان باشد بد نیست. نقطه را در کلاس به طرف الخط یا طرف السطح، تعریف کردیم، و الا نقطه‌ای را که هندسه دانان از روز اول، روی ارتکاز خودشان می‌گفتند -و تعریفش هم در اصول اقلیدس هست- «ما لا بُعد له» است. مای موصوله داریم، نقطه آن  چیزی است که بُعد ندارد. نه اینکه چیزی نداریم، فقط عرض است. الان هم در فضای ریاضیات به صورت ارتکازی خودشان با نقطه به صورت چه برخورد می‌کنند؟ عرض یک چیز دیگر؟ خیر، می‌گویند اگر یک نقطه را فرض بگیرید و به حرکت بیاورید، خط از آن تشکیل می‌شود. این را می‌گویند.  اگر نقطه عرض بود می‌توان گفت که سفیدی را در نظر بگیرید، فلان کار را انجام بدهید؟ سفیدی را که نمی‌شود همینطوری درنظر گرفت؛ چون عرض است، نقطه عرض نیست، حالا در کلاس گفته شده عرض است. بعداً هم برای لوازمش …. و الّا نقطه در ارتکاز ما بحث‌های مفصلی بعداً برای همین می‌آید

 

برو به 0:29:49

«فمجموع قوله وضعي لایتجزی بالإستقلال» مجموع این، «تعریف للجزء الذي لایتجزی» که محل بحث ماست و می‌خواهیم بگوییم چنین چیزی اصلاً معقول نیست، محال است جزئی در خارج داشته باشیم که قابل تجزی خارجی، عقلی، وهمی نباشد. «و یقال له الجوهر الفرد» جوهر فرد هم در قدیم اصطلاح بسیار رایجی بوده؛ جوهر فرد است یعنی خودش تنهاست، با هیچ چیز دیگر [نیست]، از درون دل او چیزی ترکیب نشده، خودش هم نمی‌آید به عنوان یک محتاج به دیگری ضمیمه بشود. دیگری ممکن است به او نیاز داشته باشد، اما او به دیگری نیاز ندارد، تک است، فرد است، خودش روی پای خودش است، قابل انقسام نیست. «والجوهر الفرد أیضاً؛ والمراد من نفیه هو نفیه من حیث یترکب منه الجسم» اینجا «منه» بود که دیدم در پنج جلدی «من» آورده که درست نیست، باید «منه» باشد. «من حیث یترکّب منه الجسم» از او جسم، ترکیب می‌شود، می‌خواهیم این را نفی کنیم و بگوییم جسم از چنین چیزی ترکیب نمی‌شود. البته از این حیث در چاپ کتاب ما دو صفحه بعد، -صفحه‌‌ی دویست و هفتاد- اینطور عبارتی دارند وقتی انواع اینها را می‌فرمایند [به اینجا می‌رسند که:] «النوع السابع» -ایشان صریح می‌فرمایند که ربطی هم ندارد که جسم از آن ترکیب بشود یا خیر «النوع السابع ما یتعلّق بابطال الجزء في نفسه مع قطع النظر عن ترکّب الجسم عنه» آن هم یک بحثی است، نوع هفتمی می‌آید، اینجا خواجه درصدد این هستند که جزء لایتجزی از آن حیثی که جسم از آن مرکب می‌شود را نفی کنند، و الا یک نوعی از ادله برای ابطال جزء داریم که این حیثیتی که فرمودند در آن ملاحظه نمی‌شود، در نوع هفتم -چند صفحه بعد- می‌آید. حالا شروع در استدلالات می‌فرمایند. مرحوم خواجه سه دلیل می‌آورند. مرحوم صاحب شوارق اول این سه دلیل را توضیح می‌دهند، بعد یک دسته‌بندی خیلی زیبایی می‌کنند راجع به کل براهینی که از علماء اقامه شده بر نفی جزء لایتجزی. «واحتج علیه بوجوه ثلاثه. الأول ما أشارإلیه بقوله لحَجب المتوسط» عبارات خواجه در تجرید معروف است که بسیار موجز است، این یکی از آنهاست. استدلال می‌کنند برای اینکه هست؛ « لحَجب المتوسط» یعنی جزئی که بین دو جزء دیگر واسطه بشود، حاجب بین آن دوتاست؛ چون حاجب است پس قابل تقسیم است، این حاصل حرف خواجه، چطوری؟ می‌فرمایند: «أي لوجوب أن يحجب الجزء الواقع فيما بين الجزأين» شما می‌گویید جزء لایتجزی داریم؟ ما سه تا از این جزءها را به هم می‌چسبانیم و از آنها خط درست می‌کنیم. پس وسطی داریم، این وسطی حاجب بین آن دوتاست، یعنی به گونه‌‌ای است که نمی‌گذارد این با آن ملاقی شود، جزء وسط حجب دارد؛ یعنی نمی‌گذارد جزء طرف راست به جزء طرف چپ بچسبد. حالا که اینطور است، حاجز می‌شود «لوجوب أن یحجب الجزء الواقع فی ما بین الجزئین بحیث یتلاقی الثلاثة» در جایی که سه جزء تلاقی کنند «حیث لا یمکن» می‌گوییم چرا تلاقی کنند؟ «حیث لا یمکن ترکّب الجسم المتصل بحسب الحس من دون أن یقع فی أجزاء کذلک» جسم که متصل واحد است، پس تا این اجزاء نیایند به هم بچسبند نمی‌شود یک جسم متصل پدید بیاید. اگر همه از هم جدا باشند که جسم متصل پدید نمی‌آید. بعداً در قول ذیمقراطیس هم اینجا متصل و اینها حرفها تغییر می‌کند، علی‌ایّ‌حال فعلاً اینطور می‌گویند: «من دون أن يقع فيه أجزاء كذلك عن تلاقيها» «عن» متعلق به «یحجب» هست، ببینید «لوجوب أن یحجب عن تلاقیهما» «أي لوجوب أن يحجب الجزء الواقع فيما بين الجزأين بحيث يتلاقي الثّلاثة، حيث لا يمكن» کذا؛ «أي لوجوب أن يحجب الجزء الواقع فيما بين الجزأين» از چه چیزی «یحجب»؟ «عن تلاقیهما» از اینکه این دوتا تلاقی کنند.

شاگرد: نسخه ما «تلاقیها» است.

استاد: به نظرم «تلاقیها» است، نسخه شما هم «ها» است؟

شاگرد1: بله

استاد: شاید آن نسخه خطی «تلاقیهما» ست، اگر آن «تلاقیهما» باشد خیلی خوب است. به نظرم من از روی آن خواندم، شاید اینجا اصلاً «ها» را ندیدم، شاید روی آن خواندم و عبارت صاف کردم، آن «هما» بود و خیلی خوب. اگر «هما» باشد خیلی خوب است «یحجب أن تلاقیهما».

شاگرد: برای شما «ها» است؟

استاد: بله «ها» است، ولی «تلاقیهما» مناسب است «لوجوب أن یحجب الجزء الواقع بین الجزئین عن تلاقیهما» خیلی واضح است. اگر آن نسخه‌‌ی خطی «هما» باشد باید به آن نسخه خطی عنایت کنیم، نسخه‌‌ی مصحح خیلی خوبی می‌شود. قطعش هم کوچک است.

شاگرد: چه کسی تصحیح کرده است؟

استاد: تصحیح نیست، نسخه خطی است.

شاگرد1: صفحه‌‌ی آخرش امضاء و اسم کاتب شاید داشته باشد.

استاد: بله، صفحه‌‌ی آخر می‌نویسد که خطاط و کاتب کیست و تاریخ نسخه چه زمانی است. شناسنامه‌‌ی نسخه خطی که [امروزه] شناسنامه‌های خیلی خوبی تهیه می‌شود، إن شاء الله دنبالش می‌رویم.

«عن تلاقیهما» فعلاً من «هما» می‌خوانم چون ظاهراً در آن نسخه اینطوری دیدم.

شاگرد:  به “ثلاثة” می خورد که قبلش  آمده: «یتلاقی الثلاثة».

استاد: خیر، «بحیث» می‌خواهد «حجب» را توضیح دهد، می‌گویند: «یجب أن يحجب الجزء الواقع فيما بين الجزأين بحيث يتلاقي الثّلاثة» سه تایی تلاقی می‌کنند، می‌گوییم آخر چرا تلاقی کنند، با هم فاصله داشته باشند؟ می‌گوید جسم متصل باید تلاقی کند که اتصالی که ما می‌بینیم پدید آید، تا به هم نچسبند این اتصال پدید نمی‌آید، پس باید بچسبند، بعد می‌آید تا «حيث لا يمكن تركّب الجسم المتّصل بحسب الحسّ من دون أن يقع فيه أجزاء كذلك»  یعنی ثلاثه متلاصقه و متصله. آن وقت دوباره «عن  تلاقيها» این «عن» به چه می‌خورد؟ دنباله‌‌ی عبارت نزدیک، نمی‌خورد به آنها، یعنی «عن  تلاقیها» اصلاً نیازی نبوده،«عن تلاقیهما» می‌خورد به «وجوب أن یحجب» یعنی «أن یحجب» آن جزء وسط «عن تلاقیهما» آن وقت عبارت صاف و خوب است. و الا «عن تلاقیها» که به ثلاثه بخورد، قبل از آنکه آن نسخه را ببینم، می‌گفتم جای «عن» چه بوده، «عن» که باید به جمله‌‌ی اخیر بخورد، نمی‌خورد؛ اینطوری این [مشکل] را داشت. امّا حدود یک ساعت پیش که عکس نسخه‌‌ی خطی را فرستادند و دیدم ذهنم صاف رفت  و نوشتم متعلق به «یحجب» ولی نگاه نکردم که «ها» است، ظاهراً از همان نسخه نوشتم.

و «وذلك أعني: وجوب الحَجْبِ» «ذلک» به «أعنی وجوب الحجب» می خورد؛ ببینید  یعنی می‌زند به «لوجوب الحجب» یا «لوجوب أن یحجب» عبارات به هم متصل است. «وذلك  أعني: وجوب الحَجْبِ،  لأنّه لولا ذلك» اگر این وسطی نیاید حاجب شود، «لزم التّداخل بين الجزء الوسط و أحد الطّرفين أي صيرورتهما يتّحدا في الوضع والحجم و هو محال» می‌گویند چرا باید حاجب شود؟ وقتی سه تا جزء را به هم می‌چسبانید، [اگر جزء وسطی] حاجب نشود از اینکه او به او برسد، لازمه‌اش این است که دو تا طرفین هم بیایند به همدیگر بچسبند، وقتی چسبیدند لازمه‌اش تداخل است، یعنی همه‌‌ی اینها در همدیگر هستند. آن وسطی که وسط است، در عین حالی که وسط است این دو تا آمدند به همدیگر چسبیدند، پس هرسه تا درون هم هستند. اگر حاجب نشود «لزم التداخل بین الجزء الوسط و أحد الطرفین» آن [جزء وسط] هیچ کاره است، آن یکی آمده به دیگری چسبیده، پس جزء وسط هم با احد الطرفین -منظور هر دو احد الطرفین است- متداخل است، با دیگری هم متداخل است، پس هر سه تا متداخل هستند.

شاگرد: ظاهراً اینجا هم دو نسخه  اشکال دارد. «و أحد» را طوری نوشته که «واحد الطرفین» خوانده می‌شود.

استاد: نسخه‌‌ی من هم «واحد» است، ولی روی حساب مطلب «و أحد» خواندم. الان که گفتید نگاه می‌کنم «واحد نوشته» در پنج جلدی هم «واحد» نوشته؟

شاگرد: بله ما پنج جلدی داریم.

 

برو به 0:40:20

استاد: «و لولا ذلك لزم التّداخل بين الجزء الوسط و أحد الطّرفين، أي صيرورتهما» وسطی و أحد الطرفین که  نسبت بأحد الطرفین فرقی نمی‌کند. «يتّحدا في الوضع و الحجم» هم حجمش باید یکی باشد هم قرار گرفتنش، تا وقتی سومی را وسط آنها می‌گذاریم، این حاجب نشود، دو تای طرفین به هم بچسبند. پس معلوم می‌شود این وسطی با یکی از طرفین متداخلند، که توانست حاجب نشود و یکی به دیگری برسد‌. «و هو محالٌ مع كونه موجباً» خود تداخل محال است، علاوه بر اینکه موجب است «لعدم حصول الحجم للأجسام» حاجب باید نگذارد این به آن برسد، اگر با اینکه وسط این دوتاست ولی این دو تا به هم می‌رسند پس  حجم ندارد، پس جسم نیست، پس یک جوهر فرد نیست، شیء وضعی نیست. «مع كونه موجباً لعدم حصول الحجم للأجسام»

شاگرد: در نسخه‌‌ی پنج جلدی یک ویرگول اشتباه بعد از «موجباً» گذاشته است.

استاد: نه ویرگول نمی‌خواهد. اینطور باشد معنا عوض می‌شود «مع كونه موجباً لعدم حصول الحجم للأجسام» البته خوب است اینها در مورد همین بیست صفحه یادداشت شود بعد به محقق کتاب تذکر دهد. وقتی کتاب تصحیح می‌شود هرچه زحمت بکشید آخر می‌بینید یک موقعی خسته بودید، چشم فرار می‌کند و این اشتباهات در شرایطی رخ می‌دهد. یعنی به هیچ وجه ایرادی به زحمات آنها وارد نیست، چرا؟ از بس کار، کار سختی است، کسی که انجام داده می‌داند. ولی باید تذکر دهند که بعداً که می‌خواهند چاپ کنند ویرگول را بردارند

شاگرد: ظاهراً از عبارتی که آمده اینطور برداشت کرده  که این مستلزم تناقض است، یعنی گفته: «هو محال مع کونه موجباً»

استاد: بله اینطوری خوانده و حال آنکه اصلاً اینطور نیست، این دلیل دیگری است «و هو محال، مع کونه موجباً لعدم الحصول الحجم للاجسام» این هم یک دلیل دیگر. «و إذا وجب» الان در این کتاب دیدم نوشته «و إذ أوجب»

شاگرد: نه نسخه‌‌ی ما درست است.

استاد: معلوم است «وإذا وَجَبَ الحَجْب» وقتی حجب واجب شد «لزم انقسام الحاجب» می‌گوییم حالا حجب شد، انقسام را از کجا درآوردید؟ ببینید قبول داریم که حاجب است بسیار خوب، می‌گویند: «وإذا وَجَبَ الحَجْب، لزم انقسام الحاجب» يعني سومی که این وسط است، چرا؟ «لأنّ ما به يلاقي أحد الطّرفين غير ما به يلاقي الآخر» حاجب یک محل ملاقی با طرف راستی دارد، یک محل تلاقی با طرف چپ دارد، پس دوتاست. علی‌ایّ‌حال دو طرف دارد، وقتی دو طرف دارد قابل تجزّی است. می‌فرماید «غیر ما یلاقی به الآخر» می‌گوییم نه، ما به الملاقات عین هم است، می‌گویند دوباره تداخل می‌شود. اگر شما بگویید ما به الملاقات [یعنی] این که به طرف راستی می‌چسبد، عین آن است که به طرف چپ چسبیده، دوباره تداخل می‌شود؛ یعنی لازمه‌اش این است که او با یکی از طرفین در همدیگر داخلند «لأنّ ما به يلاقي أحد الطّرفين غير ما به يلاقي الآخر، وإلاّ لزم التَّداخل وعدم الحجب المفروض، وكلاهما محالان»

شاگرد: این تداخل یک و سه می‌شود، نه تداخل خود طرفین

استاد:نه، فعلاً تداخل دو و یک و دو و سه منظور است، ببینید تداخل وسط با أحد الطرفین. فعلاً تداخل این است ولو لازمه‌‌ی نهایی‌اش این است پس هر سه تا متداخلند. تداخل یعنی دوتایی در هم باشند، سه تا جزء را کنار هم می‌گذارید، این وسطی یک چیزی دارد که چسبیده به این، چیزی دارد که چسبیده به آن؛ اگر با یک چیز به هر دو چسبیده باشد، لازمه‌اش این است….

شاگرد: جمله قبلی منظور از تداخل همان صرف چسبیدن نبود؟ در مدل استدلال دارم می‌گویم.

 

برو به 0:44:51

استاد: نه تداخل یعنی درون هم هستند.

شاگرد:  می‌گوید اگر این حاجب نباشد مستلزم این است که این دو تا به هم بچسبند، نه اینکه این دو تا در هم داخل شوند. شما فرمودید: «تلاقیهما»

استاد: «تلاقی جزئین»، ببینید فرمایش ایشان خیلی واضح است. من در یک خط‌کش مثال بزنم. شما سه تا جزء یک سانتی از خط‌کش در نظر بگیرید. بعد اینها را کنار هم بچسبانید سه سانتی‌‌متر می‌شود. ما می‌گوییم این یک سانتی که وسط قرار گرفته، کنارش که به این چسبیده با آن پهلویی که چسبیده به آن یک سانت آن طرف، دو پهلو است. اگر دقیقاً همانی که چسبیده به پهلوی طرف راست، همان به پهلوی طرف چپ چسبیده بود، پس این متداخل بود با آن طرف چپ و راست -با احدالطرفین-،  این مقصودشان روشن است، حالا آن دقّت‌‌ها که بعداً می‌شود خدشه بکنند باشد برای بعد، فعلاً مقصودشان خیلی واضح است و برهان روشنی است. إن شاء الله ادامه فردا.

«و الحمد لله رب العالمین و صلّی الله علی محمّد و آله الطیبین الطاهرین»

 

 

کلیدواژه: جزءلایتجزی، شوارق، وضع، مقولات، خط، نقطه، سطح، عرض، غیرمستقلّ، جسم تعلیمی، جسم طبیعی، دایره، طرف‌‌الخط، طرف‌‌السطح، عرض‌‌العرض، کتاب الاعضالات، جوهر فرد،

اعلام: آقا علی مدرس زنوزی، ملاعلی نوری، ملاعبدالله مدرس زنوزی، شیخ جعفر کاشف‌‌الغطاء، خواجه نصیرالدین طوسی، نیوتن

 


 

[1] لاهیجی، شوارق‌‌الالهام، ج3، 70-72

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است