مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 29
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
إشارة إلىٰ بعض الروايات الدالّة علىٰ كفاية الاستتار و أمّا مرسل «ابن أشيم»، ففيه الاستدلال على الحكم بالمرتكز عند الراوي، و من الواضح أنّ التعليل لا يكون بأمر يدخل فيه التعبّد، و من الواضح أنّ التعليل لا يستقيم بناءً علىٰ مداخلة الذهاب بنحو يفهمه العرف من قبل أنفسهم، بأن يكون علامة عن السقوط إلى درجة خاصّة متأخّرة عن السقوط الحسّي؛ فلا يكون الذهاب إلّا علامة على سبق تحقّق الموضوع الذي هو نفس سقوط القرص.[1]
صفحه 55 بودیم، سطر چهارم. «و اما مرسل ابن اشیم ففیه الاستدلال». پایان بحث است و بعضی خلاصه گیری ها و تذکر به آن چیزهایی که نیاز می دیدند که دوباره روی آن تاکید کنند را می آوردند. در بحث های روایی اینطور بود که مثلا بحثی که چندتا روایت داشت، مدام اینها را می خواندند. ما می گفتیم فردا دیگر می روند بحث بعدی، فردا که می آمدند می دیدیم دوباره از سر گرفتند. استظهار از یک روایت را به زودی رها نمی کردند. حالا هم می بینید که یک روایت را چند بار می آوردند. مثل اینکه هر بار که مرور می کردند یک نکته ای به ذهنشان می زده. الان هم دوباره به مرسله ابن اشیم بر می گردند. ذیل صفحه 47 بحثش شد. «و أمّا مرسل ابن أشيم المعلِّل بكون المشرق مطلًّا على المغرب». علی ای حال مرسله ابن اشیم روایت سوم بود از باب شانزدهم.[2] ارسالش هم به خاطر این است که «احمد بن اشیم عن بعض اصحابنا عن ابی عبد الله علیه السلام». سند اینطوری بود.
« عن محمد بن يحيى عن أحمد بن محمد عن علي بن أحمد بن أشيم عن بعض أصحابنا عن أبي عبد الله ع قال سمعته يقول وقت المغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق و تدري كيف ذلك قلت لا قال لأن المشرق مطل على المغرب هكذا و رفع يمينه فوق يساره» بحثهایی که راجع به «هکذا» کردیم. «فإذا غابت هاهنا ذهبت الحمرة من هاهنا» دو تا دست مبارکشان را- اینطور که ما می فهمیم- یکی بالا، یکی پایین قرار دادند. دست بالا مشرق بود، دست پایین مغرب بود. فرمودند «لأنّ المشرق مطلٌّ علی المغرب». مطل یعنی مشرف، بالاتر. حالا که مطل است «فإذا غابت هاهنا ذهبت الحمرة من هاهنا» من المشرق. خب این اصل روایت بود، بحثش هم قبلا نسبتاً مفصل شده، الآن هم هرکدام از شما چیزی در ذهن شریفتان هست بفرمایید ما از محضرتان استفاده میکنیم.
«و أمّا مرسل ابن أشيم، ففيه الاستدلال على الحكم بالمرتكز عند الراوي، و من الواضح أنّ التعليل لا يكون بأمر يدخل فيه التعبّد» ببینید اینطور استدلالات هست که حاج آقا دارند که مثلاً میبینیم با جواهر چقدر فرقش است. دیدید لسان مثلاً جواهر یک جور برخورد تعبد بود. حضرت فرمودند: «وقت المغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق و تدري كيف ذلك قلت لا قال لأن المشرق مطل على المغرب هكذا». آنها میگویند حضرت دارند یک مطلبی از علم امامت میگویند که مشرق مطل بر مغرب است پس … مقدمه ملازمه، تعبدی است. ملازمهاش هم نیمه تعبدی است. یا اگر خیلی زحمت بکشیم میگوییم ملازمه دیگر تعبدی نیست.
شاگرد: یعنی خود اطلال تعبدی است.
استاد: لسان جواهر اینطور بر میآمد. و لذا گفتند چه بسا با طلوع فرق دارد. اما حاج آقا میگویند حضرت میفرمایند «و تدری کیف ذلک» از درایت او سؤال میکنند. فرمودند «سمعته يقول وقت المغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق و تدري كيف ذلك» میدانی این چطوری است؟ «قلتُ لا». وقتی جواب میخواهند بدهند، تعبد میفرمایند؟ وقتی تعلیل میکنند، به یک چیزی تعلیل میکنند که او درایت پیدا کند. درایت، فهم است، وضوح مطلب است. نبایست یک چیز تعبدی باشد که فقط شنیده باشد. لذا شروع کلامشان این است که «ففیه» در روایت «الاستدلال علی الحکم» استدلال است بر حکم، که چیست؟ که «وقت المغرب اذا ذهبت الحمرة من المشرق». استدلال بر چیست؟ «بالمرتکز عند الراوی» به آن چیزی که ارتکازی خود راوی است، سر در میآورد، میفهمد. و لذا حضرت فرمودند «تدری کیف ذلک» میخواهی بفهمی؟ این است. «و من الواضح انّ تعلیل» علت که میآورند، میخواهند طرف بفهمد. نمیخواهند دوباره یک مشکلی روی مشکلش بیاید. مشکل که عرض میکنم منظورم مشکل فهمی اوست. و الا تعبدیات که مشکل نیستند. طرف متعبد میشود. منظور از مشکل، ابهام مفهومی است.
برو به 0:06:06
«و من الواضح أنّ التعليل لا يكون بأمر يدخل فيه التعبّد» مثلا بگویند میدانید چرا نماز مغرب سه رکعت است؟ نه. چون پیامبر خدا به دو رکعت نماز، یک رکعت اضافه کردند. خب آن هم باز شد تعبد. تعلیل است، اما تعلیل درایتی نیست. تعبدی است. اخبار است. این اسمش آن تعلیل فهمی نیست. «و من الواضح أنّ التعليل لا يكون بأمر يدخل فيه التعبّد و من الواضح أنّ التعليل لا يستقيم بناءً على مداخلة الذهاب بنحو يفهمه العرف» من احتمال میدهم «لا یفهمه» باشد. در خطشان هم دوباره نگاه بکنم، «لا» ندارد. «لا» ندارد اما شاید مثلاً از قلم افتاده. در حالی که دارند مینویسند ممکن است بیفتد. ظاهراً عین عبارت پیاده شده. ولی ظاهراً قبل «یفهمه»، «لا» میخواهد. شما میتوانید با «یفهمه» عبارت را درست کنید؟ «و من الواضح أنّ التعليل لا يستقيم بناءً على مداخلة الذهاب بنحو يفهمه العرف من قبل أنفسهم».
شاگرد: آنچه که عرف خودشان میفهمند از معنای ذهاب، این تعلیل با آن جور در نمیآید.
استاد: تعلیل این است که «مطلٌّ علی المشرق»، پس از اینجا که رفت، سرخی از آنجا میرود. مستقیم نیست این تعلیل، بنابر اینکه این ذهاب حمره مشرقیه دخالت داشته باشد «بنحو يفهمه العرف من قبل أنفسهم».
شاگرد: ظاهراً همان «یفهمه» باید درست باشد با توجه به تتمهاش. علامت تأخّر است تا سقوط الی درجةٍ خاصة.
استاد: آن وقت «یفهمه العرف»؟
شاگرد: ذهاب را دیگر.
استاد: خب، ذهاب علامت است، از سقوط قرص، نه از لبۀ افق. «الی درجةٍ خاصةٍ» از زیر افق که «متأخرة عن السقوط الحسی» که از لبۀ افق است.
شاگرد: سقوط حسی که ایشان میفرمایند منظور همان تُرسی است.
استاد: بله. «فلا يكون الذهاب إلّا علامة على سبق تحقّق الموضوع» نه حدوث. «سبق» چند بار دیگر هم تکرار شده و من تذکر دادم. ایشان محور فرمایششان این است که میگویند علامت، علامتِ سبق است. «علی سبق تحقق الموضوع الذی» یعنی آن موضوع نفسِ سقوطِ قرص است.
شاگرد: برهان ایشان در برابر جواهر چیست؟
استاد: فرمایش ایشان این است که در روایت ابن اشیم که حضرت دارند استدلال میکنند، استدلالی میکنند که خود عرف میفهمد. یک مثال بزنیم که ظاهراً مقصود حاج آقا از «مطلٌّ» هم، همین استفاده میشود، فرض بگیرید که خورشید طرف مغرب غروب کرده. طرف مغرب کوه نیست. ولی در قم که هستیم، طرف مشرق ما یک کوه بلندی است. الآن چون طرف مشرق ما کوه بلند است، قله این کوه مطل بر مغرب است. مشرف بر مغرب است. پس وقتی که میگوییم آفتاب از سر قله رفت، پس خورشید هم در طرف مغرب از منطقه ما مستتر شده است. این حاصل استفاده ی حاج آقا از روایت است. که میفرمایند یک چیزی است که عرف هم میفهمد. حضرت هم دارند تعلیل میکنند به چیزی که او بفهمد. میگویند وقتی آفتاب از سر کوه طرف مشرق رفت، میفهمی طرف مغرب هم خورشید زیر زمین رفته.
برو به 0:12:58
شاگرد: پس معنای روایت این میشود که یعنی وقتی که چند دقیقهای از غروب گذشته، ذهاب اتفاق میافتد.
استاد: مثلاً ده دقیقه.
شاگرد: برهان این است؟
استاد: یک مقدار توضیح بیشتری بدهم ببینیم با هم موافق هستیم یا نه. حاج آقا میخواهند علامتیت را جلا بدهند.
شاگرد: باید به روایت بخورد دیگر.
استاد: بله، حالا عرض میکنم. علامیت …
شاگرد: روایت، روایتِ علامت «یطل» نیست.
استاد: علامیت نیست؟
شاگرد: نیست. روایت علت و معلول است. «اذا هاهنا، حدث هاهنا». این است. که آنهایی مفهوم شرط را قائلند، این کاملاً با مفهوم شرط هم درست میشود. تا وقتی که ذهاب حمره نشده، این طرف هم غروب نشده. این فرمایش روایت است. فرض هم بکنیم ما یک روایت بیشتر ندارم. حاج آقا چطوری میخواهند این را تاویل کنند که با استتار بسازد؟ مضافاً به اینکه ایشان میگویند کأنّه ارتکاز تکوینی است. یک چیزی است که عرف میفهمد، در زندگی عادیاش میبیند، امام علیه السلام هم دارند به همان ارجاعش میدهند تا بهتر بفهمد.
استاد: حالا آن قسمت اوّل فرمایشتان، همه جا کلیت ندارد که میگوییم وقتی این چنین شد، این چنین است- همان که صاحب ریاض هم فرمودند- گاهی برای تیقن است. مثلاً در یک خانهای هستیم. میگویم وقتی که نور خورشید از این پنجره به دیوارِ سالنی که شما از بیرونش خبر ندارید تابید، بدانید خورشید طلوع کرده. خب از این عبارت چه میفهمند؟
شاگرد: سبق.
استاد: سبق، بله. یعنی میخواهند بگویند اینکه تابید قطعاً دیگر طلوع شده.
شاگرد: چه ربطی به روایت ما دارد؟ «تدری کیف ذلک». در ساختمان معنایش این است که سائل پرسیده من نمیدانم. من اینجا محبوسم. چطوری بفهمم؟ مثلاً جواب میدهد وقتی آفتاب تابید، بدان اینطور شده. در اینجا نه، دارند یک چیزی را به طرف یاد میدهند.
استاد: موضوع را یاد میدهند یا علامت را؟ اگر میخواهید از اجماع کل تاریخ فاصله بگیرید، بگویید موضوع را دارند یاد میدهند. روایت را میخواهید بر خلاف اجماع معنا کنید؟ اجماع است که موضوع غروب است. در اینکه کسی مشکل نداشت. در تمام کتب فقها بود. «و یُعرف، یُعلم علامته». همه عبارات فقها این بود که علامت، ذهاب است.
شاگرد: این غروبی که میفرمایید یعنی استتار قرص. ولی یک عده زیادی به ذهاب فتوا دادند. آنها غروب را در واقع توسعه میدهند، تاویل میکنند، هر چه اسمش را میگذارید. میگویند ما یک غروب دیگری برای خودمان داریم. سه درجه پایینتر از غروب استتاری است مثلاً.
استاد: خب علی ای حال موضوع را عوض نکردند. تفسیری برای …
شاگرد: ممکن است آنها نگویند، ولی ما گردنشان میگذاریم. شما عقیدهتان این است شارع مقدس در غروب یک تصرفی کرده. غروب معمولی استتار قرص است، ولی شارع میگوید نه، من 2-۳ درجه پایینترش را قبول دارم.
استاد: خب حالا من همین روایت را توضیح میدهم، بدون اینکه به آن استظهار شما نیاز باشد. حضرت میفرمایند «وقت المغرب». «وقت المغرب» یعنی چه؟ مگر مغرب مبهم است؟! در آن روایت امام رضا فرمودند: «تعرفه کلها»[3]. پس چرا میگویند «وقت المغرب»؟ مگر چیز مبهمی را میخواهند توضیح بدهند؟ مگر مبهم است که نیاز به توضیح داشته باشد؟
شاگرد: کجا را دارید توضیح میدهید؟ آن روایت را یا این را؟
استاد: میخواهم جمع کنم.
شاگرد: نه، جمع نکنید. من میگویم همین یک روایت را جواب بدهید.
استاد: شما میگویید که وقتی حضرت میگویند «وقت المغرب» یعنی من شارعم. من میخواهم در مغرب تصرف کنم. یک چیزی بگویم که هیچ کدامتان خبر ندارید. چیزی بگویم تعبدی. شما اینطور معنا میکنید. یک جور است. منحصراً این است؟
شاگرد: فرض من این است که همین یک روایت را داریم. کسی که میخواهد روایت را جواب بدهد، باید کاری به روایت دیگر نداشته باشد. بگوید من مختارم این است، این روایت را هم جواب میدهم با مختار خودم. من میگویم نمیشود. همهاش تعارض است. تا آخر که میرویم تعارض است. فکر میکنم آقای خویی این را اوّل سندش را زدند. حالا دقیق یادم نیست. یکی با سند جواب میدهد. اما اگر سند را پذیرفتیم، این با استتار نمیسازد.
شاگرد۲: خود ذهابیها جمع میکردند. ذهابیها تمام روایات را حمل مطلق بر مقید، مجمل بر مبین میکردند. یعنی کسانی که میخواهند روایت استتار را جواب بدهند…
شاگرد: من فکر میکنم که صاحب جواهر فهمیده که این یک چیز تکوینی نیست، به این جهت گفته تعبد است. یعنی صاحب جواهر شاید به جان مطلب رسیده. اگر روایت را پذیرفتی، شارع مقدس دارد یک چیزی میگوید، بگو چشم. و اتفاقاً خوب هم توضیح داده. گفته در طرف طلوع نمیتوانی این ادعا را بکنی. شارع یک چیزی برای مغرب گفته، بسیار عالی. حاج آقا میخواهند بگویند نه تکوینی است.
استاد: شما میگویید که با روایات جمع نکنیم. یعنی حرام است؟ یا نه؟ حالا صبر کنید من میخواهم یک چیزی بگویم که لا مفرّ منه. وقتی حضرت میفرمایند «وقت المغرب»، حرام است بگذاریم کنار روایتی که امام رضا سلام الله علیه میفرمایند «مغرب یعرفه کل صغیر و کبیر». حرام است بگذاریم؟ حضرت فرمودند: «إنما جعلت الصلاة في هذه الأوقات و لم تقدم و لم تؤخر لأن الأوقات المشهورة المعلومة التي تعم أهل الأرض فيعرفها الجاهل و العالم أربعة غروب الشمس مشهور معروف تجب عنده المغرب». این را داشته باشید. یعنی این روایت را حرام است بگذاریم کنار آن؟ که وقتی امام صادق میفرمایند «وقت المغرب». بگوییم ما نمیدانیم. وقت المغرب یک چیز مبهمی است، شاید شارع یک چیز غیر معروف عند العرف را میخواهد برای ما بگوید. من میگویم این همان است، بگذارید کنار آن. حضرت میفرمایند مغرب را همه میدانند، اما مردم دچار افق هستند. آفاق مختلفه، یک جا کوه دارد، یک جا تپه دارد، یک جا بالا و پایین است. ابر است. گیر میافتند. خیلی وقتها به خصوص در ایام پاییز و بهار، نزدیک مغرب طرف مغرب ابر میشود. اصلاً خصوصیت افق اینطوری است. طرف مشرق صافِ صاف است، طرف مغرب ابر می شود و نمیبینند خورشید غروب کرده. من مکرر دیدم. میگویند ابرهای بعد از ظهری. طرف مغرب را میگیرند و پر میکنند، نمیبینند که خورشید رفت یا نرفت. خب سر و کار مردم با این است. حضرت میفرمایند «وقت المغرب»، وقت مغربی که با فرمایش امام رضا مبهم نیست، اما تشخیصش و اینکه با چشم ببینی همیشه، برای تو میسر نیست. میخواهی یک چیزی یادت بدهم که دیگر دل تو، جمع باشد؟ «اذا ذهبت الحمرة». این طرف را نگاه کن. آن طرف که کوه است، ابر است، این طرف را نگاه کن. همین که سرخی آمد بالا دلت جمع باشد اینجا غروب کرده.
شاگرد: «تدری کیف ذلک» هم همین است؟
استاد: بله، قشنگ توضیح میدهند.
برو به 0:22:07
شاگرد: «کیف» تعلیل نیست؟
استاد: چرا، الآن توضیحش را میدهم. حضرت میفرمایند چرا وقتی سرخی از اینجا که میرود، اینجا حتماً غروب کرده؟ ابر است، کوه است. میفرمایند ببین، کوه و ابری که این طرف است جلوی خورشید را که نمیگیرد. «المشرق» یعنی افق مشرق «مطلٌّ علی المغرب». فضای بالای افقِ مشرق، اگر آنجا یک کوه باشد و بالای آن بروی، پشت ابر و پشت کوهها را میبینی. «مطل» یعنی این.
شاگرد2: این قبلاً نفرموده بودید. و خیلی هم فکر میکنم به روشن شدن قضیه کمک میکند.
استاد: در ذهن خودم که بوده. ممکن است بیانش مثلاً تفاوت کرده.
شاگرد2: بیان جدیدی است. این که مانع، مانعیت ایجاد نمیکند.
استاد: بله، کسی که در افقش کوه دارد. ابر الآن هست. یک هواپیما سوار بشود و برود همان جایی که حمره تشکیل شده. درست همان محل. میبیند نه ابرها مانع اوست از این که خورشید را ببیند، و نه کوه مانع است. یعنی در سرخیها که قرار گرفته، می بیند که خورشید را میبیند. حضرت میفرمایند وقتی این رفت، قطعاً دیگر کوه و اینها مانع نمیتواند باشد. آنجا چون مطل است، پشت کوه را دارد میبیند. پس وقتی از آنجا رفت، ممکن نیست که ابری، کوهی مانع بشود و نگذارد خورشید دیده شود. بگوید سرخی از آنجا رفت ولی هنوز خورشید پشت کوه است.
شاگرد: این فرمایش شما توسعه در معنای مشرق نیست؟ ما یک مشرقی داریم که با سطح مستوی برابر است. یک مشرقی داریم آنجایی که حمره تشکیل میشود. ما این معنای مشرق را توسعه میدهیم تا اینجا را هم شامل بشود.
استاد: بله، این را قبلا صحبت کردیم، حتماً منظور از روایت این است.
شاگرد۲: پس وقتی می گویید حمره مشرقیه، آن قسمت آنجا را میگویید یا کل آن را میگویید؟
شاگرد: آن حمره مشرقیه یعنی در مقابل مغرب، در مقابل شمال، در مقابل جنوب. اینجا یعنی چه زمانی غروب اتفاق میافتاد؟
استاد: احسنت. با استدلال حضرت قاطع میشویم، حضرت که میفرمایند «انّ المشرق» نه یعنی کف افق «مطلٌّ علی المغرب». اینکه مساوی هم هستند.
شاگرد2: و اصلاً آن طوری هم که مرحوم شیخ مفید در مقنعه فهمیدند و فرمودند الاکلنگی است، اصلاً نیاز به اطلال نیست. نیاز نیست که این طرف مطل باشد، دو تایشان همسطح هستند. گفتند مادام که بالای سطح افق باشد، ضوءش روی مشرق میافتد. و مادامی که ضوءش روی مشرق افتاده باشد، حمره تشکیل میشود. مادامی که آنجا وجود داشته باشد، پس خورشید نرفته پایین. الاکلنگی اصلاً نیازی به اطلال نیست.
استاد: نیازی به اطلالِ کدام؟
شاگرد2: مشرق بر مغرب. دو تا هم سطحاند. آنطوری که مرحوم شیخ مفید در فتوایشان در مقنعه معنا میفرمایند، و آنطوری که ایشان میفرمایند الآن اینجا، اصلاً استفاده از اطلال نشد.
شاگرد: اتفاقاً شد. شما میخواهید بفرمایید استتار قرص، من میگویم با استتار قرص درست در نمیآید. باید حتماً از استتار قرص دست بردارید، تا این روایت را بپذیرید. وگرنه فقط روایت را با سند میشود رد کرد.
استاد: میگویند موضوع غروب است، اما چون در معرض تشخیص ندادن هستید، در معرض مانع هستید، وقت المغرب در مقام اینکه نیاز دارید به علامت …
اتفاقاً راوندی در فقه القرآن -این بزرگواران کم نیستند- ایشان روایت را عین همین نقل کردند. فرمودند وقتی هوا صاف است «استتار الشمس عن العین» وقت نماز مغرب است. وقتی افق باز نیست آن وقت ذهاب حمره می شود. چقدر خوب.
شاگرد: اوّل روایت سائل سؤال کرده که من نمیدانم چه کار کنم.
استاد: نه، ولی نگفته من وقت مغرب را نمیدانم، شارع چه فرموده؟
شاگرد2: اصلاً سائل اینجا روایت را مطرح نکرده.
شاگرد: ببینید، فرمایش آقای بهجت از این جهت درست است که حضرت کأنّ دارند چیزی را به مخاطب درس میدهند. چه سؤال کرده باشد، چه سؤال نکرده باشد. ولی بعداً ما میبینیم این درس خودش یک چیز تعبدی است. یا لا اقل ما نمیفهمیم، ممکن است صد سال بعد کسی بیاید و بفهمد.
استاد: یعنی الآن که حضرت میفرمایند «وقت المغرب اذا ذهب تدری کیف»، یعنی میخواهند یک موضوع شرعی برای او توضیح بدهند؟ نمیدانسته تا حالا مغرب چیست؟ نماز مغرب نخوانده بوده؟ یا حضرت یک چیز اضافهای دارند…
شاگرد: برای آدمی که اهل نماز نیست، مغرب و مشرق مساوی است. ما که شارع داریم میگوییم مطلٌّ. در عرف عادی مشرق و مغرب مساویاند.
استاد: خب اگر اینطوری منظور حضرت بود، پس چرا «رفع یمینه فوق یساره»؟ تعبداً؟ شما که میبینید مشرق و مغرب برابرند، ولی من میگویم مشرق بالاتر است.
شاگرد: ممکن است هزار سال بعد بشر دلیلش را کشف کند. ما نمیدانیم. امام علیه السلام دارند این را میفرمایند، ما هم میگوییم چشم. فرمایش آقای بهجت همین است. آقای بهجت میخواهند بگویند به چیزی ارائه شده که عرف میفهمد.
استاد: یعنی حضرت که فرمودند مشرق مطل است، یعنی مشرق و مغرب برابرند، من تعبداً میگویم.
شاگرد2: آقایی از آقای خویی نقل میکرد که بعضی روایاتی که می فرماید زن از فلان طرف مرد خلق شده است، کذب است چون با علم مخالف است. یعنی شاید فرمایش ایشان درست نباشد که حتما بخواهند روایات را با تعبد درست کنند.
شاگرد: اوّلاً آقای خویی اعظم تاریخ فقه است. او اگر می گوید مخالف است یک چیزی. ثانیاً خود ایشان هم اشتباه کردند. آقای خویی هر چه عزیز باشد، از امام علیه السلام که عزیزتر نیست. من فرض میگیرم سند روایت درست است. این مرسلات را میشود با مرسله بودن رد کرد. ممکن است راوی درست متوجه نشده. خیلی از این احتمالات میشود داد. ولی اگر فرض کردیم کسی خدمت امام علیه السلام رسیده، میآید برای ما نقل میکند. ما هم میگوییم ما نفهمیدیم. این که ما میفهمیم همین است که صاحب جواهر فهمیده.
استاد: خب من یک سؤال دیگر بکنم. اگر این توضیحی که حضرت دادند، تعبد محض بود و در ذهن خود مخاطب این بود که مشرق و مغرب برابر هم است. ولی حضرت دست شریفشان را اینطوری کردند. یکی را آوردند بالا، یکی را آوردند پایین. فطرت بشر نمیگوید که یابن رسول الله من که صاف میدانم، چطور است؟ من عرضم این است خود مخاطب متوجه شد و چیزی نگفت.
شاگرد: چه چیزی متوجه شد؟
برو به 0:29:39
استاد: همین، وقتی خودشان دارند میگویند مطلّ، و دست را میبرند بالا، منظور از مشرق کف مشرق نیست، فضای بالای مشرق است که محل تشکیل حمره است. از تناسب حکم و موضوع میفهمیم، خود حضرت میفرمایند «اذا ذهب من هاهنا». «هاهنا» بالای مشرق است نه کف افق. «ذهبت الحمرة من هاهنا». «هاهنا» یعنی «من المطل». خب آن مطلّی که «ذهبت الحمرة منه»، آن فضای بالای مشرق است که حمره روی آن تشکیل میشود.
شاگرد2: محل الاحمرار است.
استاد: «محل الاحمرار» مطل است. نه اینکه آن پایین مطل است که آن موقع مطل تعبدی بشود. بالای افق، حمره تشکیل میشود و ربطی هم به مطل ندارد!
شاگرد: خب آن وقت «سَبَق» را از کجا در آوردید؟ باز میگوییم هیچ روایت دیگری نداریم. همین یک روایت است. «اذا» یعنی تعلیل. میگوییم «اذا طلعت الشمس فالنهار موجود». شما با فرمایشتان میخواهید بگویید «سبق». در روایت «سبق» نیست. «حدث» هست. «حدث» من از خودم میسازم، یعنی معنای روایت را میگویم.
شاگرد2: در طبیعیات، وقتی که ائمه علیهم السلام از یک امور طبیعی دارند صحبت میکنند، تعبد جا دارد؟ مثلاً دارند از نظم کواکب میگویند. یا از غروب خورشید دارند صحبت میکنند. چیزهایی که بشر به آنها یا رسیده است یا میرسد. تعبد راه ندارد اصلاً در این چیزها. معنا ندارد که آدم حمل کند اینها را بر تعبد.
استاد: تعبد به معنای اینکه یعنی ما دسترسی به آن علم نداریم، آرامیم به اینکه مخبر صادق عن علمٍ دارند میفرمایند. تعبد به این معنا.
شاگرد2: این هم خودش ذو مراتب است. یک وقتی از عوالم دیگر میفرمایند، خب حالا … اما یک وقت یک چیزی است که قابل دسترس است. به شهادت روایت حضرت رضا علیه السلام جاهل و عالم غروب را میدانند. چیز پوشیده و پنهانی نیست.
استاد: اصلاً عرض من همین است که حضرت به بعض اصحابنا که دارند میگویند «وقت المغرب اذا ذهبت تدری کیف»، میخواهد یک چیز اضافی یادش بدهند. نمیخواهند نماز مغربی که یک عمر خوانده، یک چیزی روی دینش بگذارند. میگویند تا حالا نماز میخواندی، اما وقتی گیر میافتی و نمیفهمی غروب شده یا نشده، غروبی که از قبل میدانستی موضوعِ اجماع مسلمین است. نمیدانی؟ بیا الآن من یادت بدهم. «وقت المغرب اذا ذهبت». این علامت است برای آن وقتی که چه بسا گیر میافتید، نمیتوانید علم به آن پیدا کنید. این بیان کجایش مشکل دارد؟ بعداً هم همین علامیت با استدلال حضرت خیلی جور است.
درست مثل این میماند که ما به کسی که در سالنی هست بگوییم که میخواهی بدانی چه زمانی که از سالن خارج می شوی دیگر خورشید را نمی بینی؟ به شما میگویم اگر در سالن که نشستی، از اینجا نگاه کن به سر مثلاً آن پرچم و آن میلهای که آن بالا هست. اگر خورشید به نمی تابید، بیرون هم که بروی قطعاً خورشید را نمیبینی. شما چه میگویید؟ میگویید یک چیز مبهمی گفتم؟ میگویم نه، سر پرچم مطل و مشرف است، وقتی که از آنجا خورشید رفت، تو هم که بیرون بروی، قطعاً برای تو هم رفته. اما حدوث را نمیرساند. نمیخواهد بگوید وقتی از سر آن رفت، آن لحظهای است که تو هم اگر بروی بیرون نمیبینی.
شاگرد: یک بار دیگر روایت را بخوانید.
استاد: بله چشم. من ۱۰ بار دیگر هم … «هو المسک ما کررته یتضوع».
شاگرد2: قبلاً فرمودید که عین همین تعبیر، در نماز ظهر هم بود. فرمودند «فاذا زالت، زادت».[4]
استاد: بله، آنجا هم بود. آنجا هم چقدر بحث بود؟ که «اذا زالت زادت». با اینکه فاصله خیلی بود.
شاگرد2: ده دقیقه فاصله بود.
استاد: اصلاً مثل اینطور شرطیات، زیاد در عرف داریم. حالا من یادم میرود، قبلا پیدا کرده بودیم، چه بسا چند تایش را عرض کردم. شرطیههایی که دال بر سبق است، نه بر حدوث. «اذا زالت زادت». و حال آنکه نیم ساعت فرقش است. یعنی از آن وقتی که سایه شروع میکند زیاد شدن، خیلی وقت قبلش زوال شده. همانجا یادم میآید شما همین حرف ها را داشتید، که اگر امام میگوید ما صبر میکنیم. درست عرض میکنم یا نه؟
شاگرد: آن بحث را خیلی کم محضرتان بودم.
شاگرد2: صاحب جواهر فرموده بود.
استاد: بله، صاحب جواهر فرموده بود. که ما چه کار داریم که دقت کنیم و دایره هندیه بکشیم. دایره هندیه هیچ کاره است. حضرت میگویند «اذا زادت»، پس ما باید صبر کنیم تا سایه زیاد بشود. خب همانجا هم این بحث بود، کسی هم موافق صاحب جواهر نبود. الآن هم هیچ کسی طبق قول ایشان عمل نمیکند، که بگویند چون حضرت فرمودند «اذا زالت زادت»، بگوییم پس ما متعبدیم. وقتی سایه زیاد میشود تازه زوال میشود. قبلش اگر دایره هندیه میگوید زوال شده، ما قبول نداریم. خب اینطور نیست. «اذا زالت زادت» یعنی زیادی، علامت سبق او است. علامت یقین به زوال شمس است. نه اینکه «اذا زادت»، تازه دارد زوال میشود. این ملازمهها خیلی در عبارات هست.
عبارت این بود: «سمعته يقول وقت المغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق» اگر روایت حضرت امام رضا هم نبود. برگردیم به متن خود روایت. حضرت میفرمایند «وقت المغرب»، «المغرب» واژهای است عرفی یا شرعی؟ آیا شرع با مغرب یک حقیقت شرعیه مثل صلاة و حج و صوم آورده برای عرف؟
شاگرد2: «وقت المغرب» یعنی «وقت صلاة المغرب» باشد.
استاد: مانعی ندارد. وقت صلاة المغرب. صلاة حقیقت شرعیه است. مغرب بودنِ وقت هم حقیقت شرعیه است؟ حقیقت شرعیه نیست، وضع جدا ندارد. مغرب هم یعنی غروب. هیچ کس وقتی میگویند مغرب، ذهنش طرف مشرق نمیرود. این خود روایت. حضرت میفرمایند «وقت المغرب»، حالا یا «صلاة المغرب» یا یعنی اینکه «للمغرب».
شاگرد: چیزی که فرمودند «وقت المغرب» است، یعنی نه سبق.
استاد: یعنی «وقت جواز اتیانک صلاتک المغرب التی اوجب الله علیک».
شاگرد: یعنی «اوّل وقت المغرب».
استاد: «وقت المغرب اذا ذهبت الحمرة من المشرق». میخواهند بگویند من نه اینکه مغرب را از مغرب بودن و از موضوع بودن انداختم. من میخواهم از طرف ناحیه مشرق یک چیزی دست تو بدهم، وقتی سر در نمیآوری، با این سر در بیاوری. وقتی نمیتوانی مغرب را بفهمی با آن سر در بیاور. یک چیز یقینیِ محکم، دلت جمع باشد که هیچ وقت محتاج اعاده نماز نیستی. الآن حاج آقا میفرمایند. وقتی از اینجا رفت، قطعا غروب شده. نه باید روزهات را قضا کنی اگر خوردی، و نه باید نمازت را قضا کنی که پیش از وقت است. از اینجا که رفت قاطع باش. ببینید، «المشرق» با «المشرق» قبلی. «ال» است. اینها را من قبلا از داخل خود روایت عرض کردم. ببینید، «وقت المغرب اذا ذهبت الحمرة من المشرق»، این «المشرق» را چه معنا میکنید؟ المشرق یعنی آن کف؟ وقتی از آنجا رفت؟ مشهور هم میفهمیدند؟ «اذا ذهبت الحمرة من المشرق». نه قطعاً چنین معنا نمیکنیم. «المشرق» یعنی فضای بالای مشرق، طرف مشرق. این «المشرق» هم همان «المشرق» است که بعدش میآید. چطور آنجا میروید سراغ کف؟ «اذا ذهبت الحمرة من المشرق» یعنی فضای بالای مشرق، «تدری کیف ذلک، قلتُ لا. قال لأنّ المشرق». نروید جای دیگر، همین «المشرق»، محل تشکیل حمره. این فضا مطلٌّ. آن وقت میبینید واضح و آشکار است.
«وقت المغرب اذا ذهبت الحمرة من المشرق، تدری کیف ذلک، قلتُ لا، قال لان المشرق مطلٌّ علی المغرب». این «ال» عهد است. یعنی همین «المشرق» که محل تشکیل حمره است، مطل است بر آنجایی که خورشید غروب کرده. آنجایی که خورشید رفته زیر افق. استدلال صاف است. «هکذا و رفع یمینه فوق یساره»، این را توضیح دادند که اینطوری مطل است. «فاذا غابت من هاهنا»، به دست چپ اشاره کردند. گفتند خورشید که از اینجا پایین رفت، اینکه مطل است، قطعاً «ذهبت الحمرة من هاهنا». مثل کوه؛ چطور وقتی از سر کوه که رفت، قطعاً رفته و تو هم نمیتوانی ببینی. وقتی «ذهبت هاهنا»، «ذهبت الحمرة» از مطلّ. خیلی استدلال روشنی است. حاج آقا هم همین را میگویند. طرف هم فهمید. «تدری» درایت کرد، نه اینکه متعبد شد.
برو به 0:39:32
شاگرد: حاج آقا میگویند معنای این روایت سبق است.
استاد: بله، آن وقت ایشان میگویند وقتی حضرت می فرمایند از اینجا که مطل است رفت، معلوم میشود که «غابت» یعنی قطعاً از مطل رفته. ولو چند لحظه قبلش از غیر مطل هم «غابت». ما که پایین هستیم غیر مطل هستیم. ما که بالای مشرق نیستیم. ما پایین هستیم، مطل نیستیم. وقتی از مطلّ «غابت»، قطعاً از ما هم که غیر مطل هستیم رفته. ولو بالدقة از ما که غیر مطل هستیم، چند لحظه قبلش «غابت». این حاصل فرمایش حاج آقا در اینکه استظهار میکند که تعلیل عرفی است، روشن است و خود مخاطب فهمیده.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
پایان
تگ:
روایت ابن اشیم، المشرق مطل علی المغرب، علامیت ذهاب حمره، اماره مضی، اماره حدوث، اماره تعبدی،اماره تکوینی
[1] بهجة الفقيه؛ ص: 55
[2] وسائل الشيعة؛ج4؛ص173: و عن محمد بن يحيى عن أحمد بن محمد عن علي بن أحمد بن أشيم عن بعض أصحابنا عن أبي عبد الله ع قال (سمعته يقول وقت المغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق و تدري كيف ذلك قلت لا قال لأن المشرق مطل على المغرب هكذا و رفع يمينه فوق يساره فإذا غابت هاهنا ذهبت الحمرة من هاهنا.) و رواه الشيخ بإسناده عن أحمد بن محمد و رواه الصدوق في العلل عن أبيه عن محمد بن يحيى عن محمد بن أحمد عن أحمد بن محمد مثله.
[3] وسائل الشيعة؛ج4؛ص159،حدیث11.
[4] وسائل الشيعة؛ج44ص162،حدیث1: محمد بن الحسن بإسناده عن أحمد بن محمد بن عيسى رفعه عن سماعة قال: قلت لأبي عبد الله ع جعلت فداك متى وقت الصلاة فأقبل يلتفت يمينا و شمالا كأنه يطلب شيئا فلما رأيت ذلك تناولت عودا فقلت هذا تطلب قال نعم فأخذ العود فنصب بحيال الشمس ثم قال إن الشمس إذا طلعت كان الفيء طويلا ثم لا يزال ينقص حتى تزول فإذا زالت زادت فإذا استبنت الزيادة فصل الظهر ثم تمهل قدر ذراع و صل العصر.
دیدگاهتان را بنویسید