مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 9
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
رساله حق و حکم مرحوم حاج شیخ اصفهانی
ایشان در بحث حق چند مطلب را همین طور که جلو میروند به ترتیب مطرح میکنند. یکی اصل معنای لغوی حق است که ایشان به معنای مطلق الثبوت می رسند. در جلسه قبل هم صحبت شد. بعد بعضی مواردش که خیلی ارتباط روشنی با ثبوت ندارد را بررسی کردند ، مثال هایی که کأنّه به ذهن میآید مناسبت ندارند. جلسه قبل رسیدیم به آنجا و دیگر تمام شد.
نمیدانم المعجم الاشتقاقی را دیدید یا نه. در الشامله هست. من آن جلسه ای که خدمت شما بودم نگاه نکرده بودم که ایشان- این آقای مصری -محمد حسن جبل -حق را چه طور معنا کرده. نگاه که کردم به چندین مورد برخورد کردم، خیلی قشنگ و آنطور که باید، بحث را سر نرسانده بود. البته به ذهن ناقص خودم دیدم و ایشان ممکن است بگوید شما نفهمیدید من چه میگویم. من این را منکر نیستم، ولی دارم عرضِ حال میکنم. حالِ خود من این بود که بعضی جاها انسان خیلی برایش جذاب میشود و لذت می برد؛ بعضی جاها هم نه، معلوم نیست. لذت، تکمیلی است دیگر. اینطور نیست که بگوییم خیلی کار را شفاف جلو برده.
مثلا در لغت های «زلّ» و «لزّ» که او می گوید را که عرض کردم، یک مثالش همین در ثبوت است که مرحوم حاج شیخ می فرمایند، حق به معنای ثبوت است . ایشان حق را اصلا به معنای ثبوت نگرفته؛ ثبوتِ ثَبَتَ. از «حِقاق» شروع کرده. ایشان شروعِ بحث را از چیزهای خیلی حسی شروع می کند. میگوید که لگن خاصره در بدن انسان، یک استخوانی است که گود است. سر آن استخوانی که استخوانِ ران است، می رود در داخل لگن خاصره. آن جایی که یک استخوانی سرش می رود در آن قرار میگرد و محکم می شود تا بتواند تکان بخورد. الان، رانِ ما که تکان میخورد وقتی راه می رویم، خدای متعال یک لگن خاصره را برایمان قرار داده. اگر در گوسفند و اینها هم دیده باشید آنها هم دارند دیگر. آن استخوانی که در ران گوسفند است. اصل آن استخوانِ ران او، سرش یک گِردی است که می رود داخلِ خاصره. این گردی با آن غضروفی که داخلِ آن است، خیلی راحت سبب میشوند که او بتواند راه برود. ایشان می گوید حِقاق؛ در نهج البلاغه هم -جلسه قبل عرض کردم -حقاق المفاصل. حقاق مفاصلی که در دعای عرفه هست[1]. در نهج البلاغه هم حضرت حقاق را بکار بردند[2]، شاید هم چند جا.
علی ایّ حال ایشان میگوید حقاق چیست؟ حقاقُ مفاصلی، یعنی یک جایی داریم که مفصل می آید در آن محکم میشود. هم کار خودش را انجام میدهد، هم لَق نیست، نمی لغزد. آن جا محکم در جای خودش قرار میگیرد. این میشود حق. پس حق، نفوذ و قرار گرفتنِ یک چیزی در چیزِ دیگر، در وسطِ او و با استحکام است. ایشان اینطور معنا می کنند.
برو به 0:03:47
حالا در خصوص مثلا وجوب؛ وجوب هم خودش یک معنای «ثبوت» دارد. سقوط هم همین طور است. سَقَطَ، افتادنِ یک چیزی است، اما وقتی می افتد و می رود آن جایی که قرار می گیرد، یک نحو ثبوت برایش میشود.
در آیه شریفه برای شتر های قربانی هست که می فرماید «وَ الْبُدْنَ جَعَلْناها لَكُمْ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ» تا آن جا که می فرمایند که نحرشان بکنید: «فَإِذا وَجَبَتْ جُنُوبُها فَكُلُوا مِنْها وَ أَطْعِمُوا الْقانِعَ وَ الْمُعْتَر»[3]. «اذا وجبت جنوبها»: پهلو هایشان واجب شد، پهلوهای شتر چه طور واجب می شود؟ وَجَبَ أی سَقَطَ. یعنی این شتری که ایستاده را نحر کردی. وقتی نحرش کردی و خون بدنش رفت، می خورد زمین، دیگر حسّش تمام می شود: «وجبت جنوبها» یعنی دیگر تمام شد، نحرِ او پایان یافت. وقتی است که می توانید تقسیمش کنید و گوشتش را استفاده کنید. پس وجوب به معنای سقوط است.
پس چرا وجوب را ما به معنای حتمیت می گیریم؟ چون چیزی که واجب شد، دیگر گردن او را گرفت. این چطور وَجَبَت؟ وقتی «وَجَبَت» شد، دیگر قرار گرفت، دیگر تمام شد، از حرکت ایستاد. چیزی هم که «وجب الامر یعنی ثَبَتَ»، حالا دیگر نمی شود تغییرش داد. ثابت شد، دیگر نمی توانید شانه خالی کنید، وَجَبَ. این، معنای وجوب.
خب ثَبَتَ چیست؟ روی این قانون «لزّ» و «زلّ» که مثلاً گفت، در «بثّ» و «ثبّ» خیلی خوب جواب میدهد. «بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كَثيرا»[4]یعنی چه؟ پخش کرد. «ثبّ» یعنی چه؟ «ثبّ»، «ثاب»، «ثَوْب»، «ثَیِبَ». اینجا از آن جاهایی است که آن نحوی که المعجم دارد زیباست. «زلّ» و «لزّ» را که یادتان هست عرض کردم؟ «زلّ» بر عکسِ آن می شد. اینجا اگر برعکس عمل کنیم، طبق قاعده ایشان میگفت چه میشود؟ «بثّ»: پخش کرد. «ثبّ»: پخش نکرد، جمع کرد. آن وقت با آن معنایش مناسب است یا نیست؟ ایشان می گوید با معنایش هم مناسب است.
اساساً در «ث» یک نحو کثرت هست. آن جلسه هم شاید خدمت شما عرض کردم. «ب» برای الصاق است. «بزیدٍ داء» که «الباء للالصاق». الصاق یک معنای روشنی است در باء؛ الصاق جمع شدن است یا تفرّق؟ جمع شدن است. پس «بَثَّ» یعنی یک چیزهایی جمع بودند مثل غبار. گرد و غبار روی زمین جمع بود، «بثّ»: یعنی پراکنده شد؛ از جمع-از «باء»- به «ثاء» رسید. جمعی بود که پخش شد. بثّ منهما: دو نفر بودند. «وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها»[5] این دو تا با هم شدند، حالا «بثّ منهما»: این دو تایی که با هم بودند -رجالا کثیراً- رجال کثیری مبثوث شد.
اما از آن طرف «ثَبَّ» و «ثابَ» و «ثَوْب». «ثَوْب» را ایشان میگویند اصلش در لغت برای پارچه است. میگوید نخ های پخش و پلا را می آیید «ثبّ» می کنید. پخش بود، نخ ها بود، شما ثوبش کردید: آوردید در یک چیزِ مجتمعِ، مشتملِ، واحد. «ثب» از تفرق آمده به الصاق.
شاگرد : ایشان واضع را چه کسی میدانند؟
استاد : نمیدانم در مقدمه بحث کردند یا نه، دیگر نشد مراجعه کنم. نمیدانم، شاید در بین اصولیون کسانی هستند که واضع لغت را خدای متعال میدانند.
شاگرد : واضع خیلی باید حکیم باشد که اینقدر دقت کند.
استاد : قول به اینکه واضع خدای متعال است، قول حسابی است در اصول. در اصولِ ما! در اصول فقه اگر یادتان باشد رد کردند. مرحوم مظفر همین قول را در اصول فقه که کتاب درسی بود، آوردند و رد کردند که مثلاً لازم نیست خدا باشد. ولی قول دارد و یک عجایبی هم در آن هست.
یک کتابی هست برای یک مصری چاپ کرده به نام جابربن حیان. نمی دانم دیدهاید یا نه. اسمش اگر درست بگویم: نجیب زکی. من حدود سی سال پیش در خیابان ارم رد می-شدم، کنار خیابان پخش کرده بود و می فروخت. این را من خریدم. چه بسا در اینترنت باشد.
این کتاب را من نگاه میکردم همین طور بعض حرف های جابر را میاورد. یک چیزی که همین طور در خاطرم مانده و جالب بود: در رسالهی جابر آمده بود که جابر می گوید که امام صادق سلام الله علیه به من فرمودند که جابر! وقتی می خواهی طبایعِ اشیاء را در دست بگیری، و با اکسیر و راه های شیمی و کیمیا تصرّفاتی در آن بکنی، از اسم عربیِ عناصر استفاده کن، نه از اسم سایر لغات. یعنی وقتی بخواهی کاری روی طلا انجام بدهی، ذهب را بگیر و برو جلو. خب ببینید. این خیلی عجیب است که اگر واضع زبان عرب خدای متعال باشد، یک رابطةمّایی بین ذهب و طلا هست که ما سر در نمی آوریم. خیلی نکته است. امام علیه السلام می گویند اگر طلا[6] بگویی پرت می افتی. اما اگر ذهب را «ذال» و «هاء» و «باء» را بگویی، داری نزدیک می شوی به تکوینِ ذهب. این ها چیزهایی است که سر در نمی آوریم و نمیتوانیم هم انکار کنیم. واقعاً برهان برخلافش نیست. یعنی اگر هم بعضی شواهد پیدا کند، خیلی پر فایده است. علی ای حال …
برو به 0:10:19
شاگرد : نظر شریف خودتان در مورد این واضع چیست؟
استاد : عرض کنم که من در ذهنم این است که عربی نیاز ندارد که واضعش خدای متعال باشد. یعنی وضع، نیاز ندارد. از روز اول، اولین وحی که به حضرت آدم شده، حروف بوده و اگر حروف- همین طوری که این مصری هم می گوید- یک رابطهی طبعی با معانی داشته باشد، یعنی همین که لفظ را شما از دهان ادا میکنی طبیعت این صوت با این معنی ارتباط دارد. وقتی یک صوتی از دهان شما می آید و دارد در ذهن شما پخش می شود، لفظی که خودش پخش می شود- صوتش حالت پخش شده پیدا می کند- خب طبیعت پخش شده، معنای پخش شده می طلبد. یا یک صوتی حالت حبس و انفجار دارد، خب یک چیزی حبس است، یک دفعه باز می شود. این، معناست! انفجار، خودش یک معناست. صوت هم همین طوری عمل میکند. یعنی کیفیتِ صوتی چه فیزیکی اش و چه در حنجره و چه آن وقتی که بازتابی در روح شنونده دارد.
در فضای فونتیک می گویند زبان سه بخش مهم دارد. تولید گفتار، انتقال گفتار، درک گفتار. گفتار ، شنیدار و اگوستیک که نقل پیدا کردنِ این موج است از زبان شما که تولید شده، به گوش شنونده. چقدر علوم بسیار دقیقی تا حالا در این سه بخش کار کردهاند. اگر شما ملاحظه کنید چه علومی بشر دارند از 2000 سال پیشتر در همین جهت. دقیقتر، از زمان فیثاغورس بوده که همه شنیدهاید.
فیثاغورس، کاشف علم موسیقی
می گفتند فیثاغورس داشت در بازار مسگرها رد میشد. این قضیه معروف است. مسگرها هم دَنگ دَنگ … الان که آدم های امروز خیلی بازار مسگری ندیدند. من کوچک که بودم در بازار یزد چند تا بازار مسگری بود. اصلا بازار مسگری یک چیزی برای خودش داشت. نمی شد حرف بزنی. اصلا نمی فهمیدند چه دارید می گویید. از بس که همینطور صدای چکش و … در بازار بود. این، از بازار مسگرها داشت رد می شد؛ یک دفعه نسب اصوات را کشف کرد. نسبت اصواتی که الان می گویید نُت ها. نُت هایی که هفت تا هشت تا گامی که الان معروف است، زمان او …
آمد خانه و همین طور ذهنش هم ریاضی بود، مشغول شد. نسبت هایی که همین طور به تناسب میرود بالا. ذهنش در تناسب کار کرده بود. می گویند آمد خانه و سریع رفت مو درست کرد و مو آورد، از پوست حیوانات درست کرد و همین تارهایی که محکم میکشند، اینها را کشید و بعد روی اینها وزنه میزد. وزنه سبکتر، سنگین تر… می دید آهان! هر صوتی به وزنی که این وزنه دارد و کشیدگی که آن چیز دارد، صدا تغییر میکند. شروع کرد علم اصوات را تدوین کرد و لذا فیثاغورس، استادِ اینها بود.
آمد تا ارسطو که به او معلم می گویند. اینهایش دیگر طلبگی است. استادمان آقای علاقهمند می گفتند که شیخ الرئیس را معلم نمیگویند. ایشان می گفتند، کتابش را هم دارد. ارسطو معلم اول، فارابی معلم ثانی، اما شیخ الرئیس را معلم ثالث نگفتند. البته عده ای به میرداماد معلم ثالث اطلاق کردند. بعد استاد میفرموند که چرا به شیخ الرئیس معلم نگفتند؛ چون اصطلاح معلّم برای کسی بود که همه علوم زمان را بلد باشد. ارسطو و فارابی بلد بودند؛ اما ایشان فرمودند شیخ الرئیس علم موسیقی را بلد نبود. چون علم موسیقی را بلد نبود، دیگر معلم ثالث نشد.
شاگرد : مگر ایشان کتاب در در علم موسیقی ندارد؟ در کتاب هایشان دارند.
استاد: اتفاقا یک رساله در موسیقی دارند. رساله ای هم در حروف دارند که آن هم رساله خیلی خوبی است. دکتر ابراهیم انیس در این کتاب «الاصوات اللغویه» -خیلی کتاب خوبی است. در مصر چاپ شده. خیلی وقت است. ترجمه فارسی هم شده. من اول ترجمه اش را در نمایشگاه دیدم.- مفصل این رسالهی ابن سینا در را بررسی میکند. بررسی قرن بیستمی ها! دقیق، آکادمی، خیلی خوب. کتاب خوبی هست. شاید در این نرم افزار الشامله هم آمده باشد.
عرض کنم که منظورم این که آن هم دارد، ولی استاد در اوایل طلبگی اینطور گفتند که شیخ الرئیس دیگر معلم نشد؛ چون بعضی علوم را نمی دانست. شیخ بهایی در کشکول دارند که فقهای بزرگ، همه شان علم موسیقی را بلد بودند. خیلی تعبیر بزرگی است. شیخ بیخود حرف نمی زند. شیخ در کشکول می گویند اعاظم فقها، فنّ را بلد بودند. یعنی علم را میدانستند؛ ولو استعمالش شرعاً حرام است. چون فقیه است، می داند.
شاگرد : مثل سحر .
استاد : بله احسنت! چطور استعمال سحر حرام است؛ اما خود علمش برای آن کسی که مأمون باشد و امثال اینها، علمش خوب است. حالا عده ای می گویند علمش حرام است-حتی تعملّش برای مامون- این هم قول دارد.
حاج آقای بهجت می فرمودند که بنده در عمرم زرنگی مثل زرنگیِ آسید مرتضای کشمیری در این جهت دیگر نشنیدم. آقای آسید مرتضای کشمیری که از اوتاد زمان بودند. خیلی بزرگ هستند. از اساتید آقای قاضی و اینها هم هستند. میگفتند آقای آسید مرتضای کشمیری گفته بودند که من هنوز تکلیف نرسیده بودم، بالغ نبودم، خب اهل فضل و درس بودند. دیدم علم سحر و علوم دیگری هست که تعلمش شرعاً حرام است. گفتم خب پس من تا تکلیف نرسیدم، اینها را رفتم یاد گرفتم تا وقتی به تکلیف رسیدم دیگر خیالم جمع باشد که بلدم. حاج آقا می فرمودند این طور زرنگی را من دیگر از کسی نشنیدم که برود این علوم را تا به تکلیف نرسیده یاد بگیرد. خیلی آسید مرتضی عجیب بودهها! خدا رحمتش کند. چه کراماتی داشتند.
حقاق به معنای آن جایی که استخوان می رود در آن و ثابت میشود. این را میخواستم عرض کنم: «ثَبَتَ» اگر از «ثَبَّ» است در ما نحن فیه چه طور می شود؟ «ثَبَّ» یعنی از یک تکثّری می آید به لصوق و جمع. «ثَبَتْ»، «ت» اش چیست؟ اگر قبول کنیم که «ت» هم در معنایش یک طور قطع است. اگر یک متفرقاتی جمع شدند- جمعی که دیگر تمام شد و قطع شد آن حالت اجتماعشان که بهم رسیدند- می شود «ثَبْت». «ثَبْت» یعنی چه؟ یعنی یک چیزهایی بههم رسیدند و دیگر جداشدنی نیستند. اگر این معنا باشد، ثبوت خوب است. ولی در ثبوت هم یک تکثری که به جمع بیاید و بعد تمام شود، مثل «بَتَّ» و «تَبَّ». این، معنای «ثَبَتَ» میشود.
اگر در معنای حق با ایشان همراه بشویم، ایشان طوری که معنا کرده، به یک چیزی توجه نکرده. من عرضم این است که تفاوتی که حق با ثَبْت دارد این است که حق بالاتر ازثَبْت است. «ثَبَتَ» -با این چیزی که الان گفته شد- یک معنای تفرّقی در آن هست، می آید جمع میشود و منجمد میشود؛ اما حق این نیست که یک چیزی برود در یک چیزی قرار بگیرد و محکم شود، اصلا این مقصود نیست که بنظرم عبارت این آقای مصری هم می گوید نه، اتفاقاً حق یعنی دو چیزی با هم هستند تکویناً. استخوان ران را نیامدند در وَرَک ببرند تا در آن جا محکم بشود؛ از روز اولی که این خلقتش داشته رشد میکرده، با هم، سر استخوان ران، در وَرَک محکم شده بوده. لذا دلالت حق بر ثبوت بیشتر است. این حالا چیزی که در ذهنم است و این، خیلی معنای حق را زیبا می کند.
برو به 0:19:48
شاگرد : یعنی ثبوتش ذاتیاش است.
استاد : أحسنت ! یعنی ثبوت ازلی است. نمیگوییم ثابتات ازلیه؟! «استحاله تناقض» حق است. حق است، یعنی چه؟ یعنی اینطوری نبوده که یک وقتی مثلاً ممکن باشد، بعد برویم یک جایی برسانیم و دیگر تثبیتش کنیم و آن را جا بیندازیم؛ نه، حق است یعنی همین طوری که از روز اول، استخوان وَرَک در خاصره با هم هستند و از روز اول با هم محکم شده اند؛ حق، این است.
خیلی در این معنای ثبوت- اگر این طور جلو برویم- دلالت حق برثبات ازلی خیلی جالب میشود. من چرا دارم این را طول میدهم؟ به خاطر اینکه اگر در معنای لغوی اش به یک اطمینانی برسیم، با آن چیزهایی که بعداً میخواهم عرض کنم که حق، دم و دستگاه همه چیز است؛ یعنی حق، پایه است -با آن معنایی که دارد- هم در فقه، هم در اصول عقاید. در همهی اینها حق معنای خودش را دارد و خودش را نشان هم میدهد. و لذا حقی هم که حتی ما در اعتباریات می گوییم، پشتوانه اش بر میگردد به یک حقِ تکوینی که ملازمه دارد با همان ثابتاتی که اگر شما کشف کردید، برهانی اش کردید و توضیح دادید، همهی عقلاء در آن اعتبار با شما همراهی می کنند. یک جلسه ای هم برای این عرضم مقدمه چینی کردم که در این جهت لغت حق هم بسیار خوب با ما همراهی می کند.
شاگرد : به شرط آن که نفس الامر را قبول کنیم.
استاد : بله، آن هست. باید بحث کنیم. اگر بپذیریم که نفس الامر یا همان تعبیر مرحوم آقای صدر در بحوث «انّ لوح الواقع أوسع من لوح الوجود»، واقعاً لوح واقع، اوسع از لوح وجود است. این، یک ادعایی است اگر سر برسد. روی این هم هر چقدر کار بکنید تا به اطمینان برسید، در آینده خوشحال هستید. چه اطمینانِ این طرف و چه اطمینانِ آن طرف. چرا؟ به خاطر اینکه وقتی آن طرفش را بگیرید، ممکن است مباحث را حل کنید، اما خیلی جاها دارید توجیه میکنید؛ یعنی به خاطر اینکه به ابروی فلان قاعدهی کلاسیک بر نخورد، به زُلف فلان قاعده برنخورد، اینها را توجیه میکنیم؛ به خلاف اینکه اگر اوسعیت را بپذیرید، دیگر راحت هستید. یعنی بسیاری از جاها را بر طبق همین اوسعیت حرف دارید و حرف می زنید، توجیه میکنید نسبت به حوزهی خودش، بدون اینکه نیاز داشته باشید دائماً با ضوابط مدوّن جفت و جور کنید. خب ! این برای لغت و اینکه ایشان بحث لغوی فرمودند. من عبارات را قرار نیست بخوانم. چون شما حاضر الذهن هستید به مرور اشاره میکنم.
«بالجملة: فلم أجد في الاستعمالات القرآنية و غيرها ما يأبى بمفهومه عن الثبوت» اینکه یک جایی پیدا کنیم که خلاف ثبوت باشد، می فرمایند من پیدا نکردم.
«نعم الثابت تارة حكم، و أخرى ملك» این چیزی که ثابت است چیست؟ میگویند گاهی حکم است که ثابت است. گاهی ملک است که ثابت است. در التحقیق فی کلمات القرآن مرحوم آقای مصطفوی- الان که تشریف نیاورده بودید من کتاب را باز کردم- از مصباح یک عبارت مفصّلی نقل میکنند که او اساساً آن را در مقابل با باطل قرار میدهد و میگوید: «الحق خلاف الباطل». اما ایشان بعداً در آیات شریفه می گویند در قرآن کریم حق هم مقابل ضلال آمده، هم باطل. «لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِل»[7]. اما « فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلال»[8] . ضلال هم یکی از مصادیقِ بطلان است. این مقابلهها را فرمودند.
مصباح اینطوری معنا کرده که حق یعنی یک نحو محیط. اول می گوید: «الحق: خلاف الباطل و هو مصدر (حق) الشىء من بابى ضرب و قتل إذا وجب و ثبت و لهذا يقال لمَرافق الدار (حقوقها) »[9] به مَرافِقُ الدار می گویند حقوقش.
مَرافق الدار یعنی چه؟ یعنی آن جایی که خانه شماست، یک بخشی گرداگرد خانه شما، که حریم خانه شماست. مَرافق، حقوق الدار. الان هم شما می گویید حریمِ دار، ملک است یا حق است؟ فقهاء دارند! یک قولی درفقه هست که حریم دار هم ملک است؛ ولی مشهور این نیست. می گویند حریم خانه، حق است، مثل حق تحجیر. وقتی تحجیر میکنید، یک حق برای شما میآید، تحجیر شرعاً مملک نیست. این هم ایشان از لغت میگوید.
حالا این باطل را گفتم یادم آمد مثلاً این مصری در المعجم-خیالم میرسد- باطل را خیلی بدجور معنا کردند. آخر کلمهی باطل با این ارتکازی که ما از آن داریم… ایشان باطل را معنا می کند: یک امر عظیمی که محتبس باشد، خودش را نشان ندهد. باطل این است؟! امر عظیم!! بعد یک طوری میخواهد باطل اینطوری را توجیه کند. چرا؟ چون از باء و طاء گرفته ،با آن فرمول ریاضی خودش، از «بَطَلْ». «بَطَلْ» یعنی چه؟ یعنی شجاع. میگوید معلوم میشود که این یک عظمتی را در خودش مخفی کرده. آن بَطَلْ است. می بینید خیلی دارد از ارتکازات دور می رود. این که بطل را به این معنا بگیریم، ما باید تحلیل را عوض کنیم. کتابش هم موردی، هم کلی -هر دو تایش- کار دارد. ولی کتاب خوبی نوشته الحمدلله. شروعِ این کار خوب است. ولی هم قواعدی که دارد و هم معانی حروف و هم مواردی که خودش استنتاج می کند، نیاز به کار دارد. مفردات راغب مثلا لغت خوبی است. گاهی جاها شاهکار می کند. گاهی جاها هم می بینید اصلاً نشد. راغب کانّه آن راغب نیست.
خب ! پس گاهی ملک است، گاهی حکم است. «أخرى ملك … و ثالثة السلطنة» می گویند آن که ثابت است، گاهی ملک است، گاهی حکم است و گاهی سلطنت است.
از همین جا (نعم) وارد شدند در آن چه که بحث محوری این رساله است: رسالةٌ فی الحق و الحکم و الملک . الان این جا بزنگاهش است. فرمودند حق به معنای مطلق الثبوت است. حالا وقتی ثبوت شد، ببینیم ثابت چیست؟ گاهی ثابت، ملک است، گاهی حکم است، گاهی سلطنت است. سلطنتش را میخواهند با همان حقی که کنار آن هاست معنا کنند.
برو به 0:27:05
شاگرد : فرمودید حق دو چیزی است که از ازل با هم ثابت هستند. دو چیز را در معنایش دخالت دادید؟
استاد : نه، او مثال وَرَک زده بود؛ گفتم این هم که ثابت است نه اینکه دو چیز، اول از بیرون جدا بودند، بعد رفت در دلِ ورک ثابت شد. چیزی است که از اول در او ثابت بود. «ثَبَّ»، اول متفرق است؛ بعد میشود «ثَبَتَ». این[10] نه! از ازل آن ثبوت را با خودش داشت.
شاگرد: یک چیز بوده.
استاد: بله، کانه یک چیز! حتی اگر هم دوئیت در آن می بینید، دوئیتِ عضوی است، دوئیتِ مولّفه ای است، دوئیتِ جنس و فصلی و ترکیب اتحادی و اینطور چیزهاست. نه دوئیتی که واقعاً دو تا باشد و بیاید به هم بچسبد و انضمامی بشود.
شاگرد : «حقاً علینا نصر المومنین» از ازل همین طور بوده، نصر ما همیشه با آن ها بوده.
استاد : نصر ما، حدوثی اش نه! یعنی این «حقاً علینا» اش، همیشه بوده. یعنی حتی در اسماء الهیه، آن که صفت فعل است و حدوث را می آورد، مبدأ آن اسم، ازلی است. خالق، اسم فعل است اما مبدا خالقیت یعنی خلّاقیتِ خالق – به عنوان آن چیزی که وصف ذات او است- ازلی است و عین ذات او است. تمام اسماءِ فعل، مبدأشان اسم ذات است، حتی اراده.
لذا سه تا بخش فرمودند. «بیانه….» که شروع می کنند. اینها را من دیگر نمی خوانم. چرا؟ چون وقتی میخواهند این ها را توضیح بدهند، اول می خواهند سلطنت و ملک و اینها را توضیح بدهند، ملکِ خدای متعال، نفس ، انبیاء ، اوصیاء، این ها را توضیح میدهند. حتی می رسند به آن جایی که برای معصومین علیهم السلام هم دو قسم سلطه می گذارند، ولایت تکوینی – ولایت غیر تکوینی. اینها را می فرمایند تا «ومما ذکرنا من أنّ کذا…» اینطور چیزها ثابت شد.
تا اینجا که «اذا عرفت ما ذکرنا فاعلم.» من این بحث ها را نگاه کردم، ولو حالا از سابق که یادم نبود. شما که فرمودید، اینها را مروری کردم. دیدم اینها بحث هایی نیست که مربوط به مقصود ما باشد. لذا هم شما نگاه کردید، هم من. اگر می بینید جایی اش بود که نیاز است، تذکر بدهید اگر من سریع رد شدم، تذکرش به عهده شما.
«إذا عرفت ما ذكرنا فاعلم: أنّ الحق الذي يقابل الحكم هل هو مفهوما أو مصداقا هي السلطنة أو الملك أو اعتبار آخر أو اعتبارات مختلفة» این، طرحِ بحثِ عظیمی است که ایشان اینجا دارند. مختار خودشان -خیال می کنیم- آن آخر کاریست. می بینید، ایشان آخری را ترجیح میدهند.
می گوید حقی که در فضای فقه می گوییم، خلاصه، این چیست؟ ما بفهمیم. حکم داریم و حق. حکم برای شارع است، بِیَد شارع است؛ حق هم مقابلش است؛ ولی مجعولِ شارع است. آن حقی که مقابل حکم است، آیا از حیث مفهومِ خودش دقیقاً یا مصداقش، سلطنت است یا ملک است یا نه، اعتبار سوّمی است که نه سلطنت است، نه ملک، یا نه، اعتباراتٌ مختلفة، اصل لفظ آن، یک مفهومِ بازی دارد که در هر حوزه ای که پیاده می شود، اعتبار خاص آن حوزه را به خودش اختصاص میدهد.
ببینید، حالا بعداً هم اگر ملاحظه کردید، ایشان می رسند سر آثاری که بر حقوق هست. در فقه می بینیم حقوقِ مختلف داریم که احکامش زمین تا آسمان تفاوت پیدا می کند. یک حقی است که اصلا قابل اسقاط نیست. به هر کس عرضه کنیم می گوید این را که نمیشود اسقاطش کنیم. یک حقی است به هر کس عرضه کنیم، می بیند می توانیم اسقاطش کنیم. یک حقی هم هست که بین فقهاء هم اختلاف می شود که قابل اسقاط هست یا نیست! خب، اگر واقعاً حق، یک چیز ثابتی بود که از یک نوع بود، معنا نداشت که در ترتبِ حکمِ قابلیتِ اسقاط، این همه با هم دیگر فرق داشته باشد. ولذا معلوم میشود مفهوم مبهم مجملی دارد؛ اما نمی شود گفت که اعتبارِ چه چیزی است. اعتبارِ چه چیزی است را باید بروید ببینید، در کجا اعتبار کردند. به مناسبتِ آن جایی که اعتبار فرموده، آثار دارد. یک جا طوری اعتبار شده که قابل اسقاط نیست. یک جا طوری اعتبار شده که قابل اسقاط است. یک بار هم باید به لسان دلیل مراجعه کنیم: به نحوهی خصوصیات ملاحظهی شارع. به موردش بر می گردد. پس این، اصل بحثی که اینجا مطرح می کنند.
بعد می فرمایند که «المعروف أنّه السلطنة» حق، یک نحو سلطه است. آیا حق به معنای سلطه است؟! در معنای حق تسلّط خوابیده؟! من گمان نمی کنم با این معنای لغوی که ما جلو آمدیم اصلاً در معنای حق، سلطه باشد. حق یعنی ثبوت. بله، بعضی از چیزهایی که ثابت است، یک سلطه ای بر آن متفرع می شود. ما نباید تسميةٌ لِلشّيء بِاسمِ لازمه، بکنیم.
چون حق هست، پس ذو الحق سلطه دارد. یعنی سلطنت، از آثار حق است. حق یعنی یک چیز ثابت. چون یک چیزی برای او ثابت است پس آن کسی که این برایش ثابت است، سلطه دارد. نباید در این شک کنیم و بگوییم حق مفهوماً یعنی سلطه! کجا حق به معنای سلطه است؟! این طور اگر برویم جلو در مآل می بینیم عجب! ذهن ما با حق به یک معنای بسیار جذاب وسیعی انس می گیرد که آن وقت بعداً هر کجا میرویم میبینیم اگر یک کلمه حق میگوییم ما نظر داریم به آن جهت نفس الامریِ کار. اصلاً حق را به آن جهت می گوییم.
مرحوم ملا عبدالله خودشان از بزرگانِ علماء هستند، صاحب کرامت. آن قضیه اصفهانشان هم معروف است. ملاعبدالله صاحب حاشیه دیگر. کتابشان هم متأسفانه رفته از حوزه. حیفِ این کتاب است. لااقل باشد، بحث کنند، بخوانند. در سابق این را علما میخواندند. خود ایشان هم بزرگ هستند. نمیدانم قضیه اصفهانشان را شنیدید یا نه.
میگویند ایشان آمده بودند اصفهان. شب شد و وارد شده بودند. به اطرافیانشان گفتند ما در این شهر اصفهان نمی مانیم. گفتند آقا چرا؟ ایشان گفته بود سفره های شراب دیدم، مجلس های قمار در این شهر دیدم. حالا چه طور میدیدند، دیگر نمی دانم. گفتند نمی مانیم و می رویم. فردا شد و گفتند عازمیم؟ گفت نه، می مانیم. گفتند چرا می مانید؟ گفت سحر سجاده های تهجد در این شهر دیدم، آن ها را هم دیدم. اگر روزشان خراب بود، شب هم در اصفهان از این خبرها بود. اینها هم هست و می مانیم. ماندند و از علمای بزرگان اصفهان بودند. الآن مزارشان در حومه یزد است. همان محله خودشان بهاباد. حومه یزد است، بافق و بهاباد نزدیک هم اند. ایشان اصلاً یک حرم آن جا دارند. خدا رحمتشان کند.
ایشان در همان مقدمه کتاب، تفتازانی می گوید الصدق و الحق، صدق را توضیح میدهند با حق. می فرمایند «الکلام اذا طابق الواقع فایضا الواقع مطابق له لإنّ المطابِق من الطرفین» بعد می گویند که وقتی می گوییم این کلام صادق است، یعنی او را مطابِق گرفتیم، واقع شده مطابَق. می گوید اگر نظر تان را برعکس کنید و اول بروید روی حق و نفس الامر بنشینید و از آنجا نگاه کنید. بگویید حق، مطابِقِ این کلام است. وقتی مطابِق، واقع شد و کلام مطابَقِ حق شد، آنجا میشود حق. کلامُ صدقٍ – کلامُ حقٍ. حالا این نکته ای که گفتند، آیا ظرافت کاری دیگری دارد یا نه، به عهده ذهن شریف خودتان.
برو به 0:36:06
علی ایّ حال، حق هر کجا بیاید یک نحو ثبوت در آن هست. در موارد مختلف، سلطه هم لازمهاش می شود. با این توضیحی که عرض کردم، بعدا حقوقی مطرح می شود که شما در فقه به آن حق میگویید، می بینید سلطه هم نیست. چرا عده ای گفتند سلطه نیست؟ می دیدند یک جا حق هست، سلطه نیست. با این توضیحی که عرض کردم دیگر راحت هستید. حق بودنش، مسلم حق است؛ اما خب یکجا، مورد طوری است که نمیشود بگویند سلطه بر آن میآید. سلطه ای نیست.
شاگرد : مثل چه چیزی؟
استاد : مثلاً عرض کنم که «لکل کبدٍ حرّی حقٌّ». حالا بعد می بینید این قدر این بحث ها زیبا میشود. حق، معمولا در ذهنِ ما، حالت عزیمتیِ صُلب دارد و حال آن که وقتی حق را به معنای ثابت بگیریم، باید ببینیم آن ثابت، نحوهی ثبوتش چطوری است؟ یعنی اگر حق به معنای امرِ ثابت -ثابت یعنی محکم دیگر- پس مستحب می تواند حق باشد؟ حقِّ مستحب! میتواند باشد یا نه؟
شاگرد : در فضای استحباب …
استاد : احسنت! بابا خودِ نحوِ استحباب هم یک ثبوتی دارد. ثبوتِ استحبابی. اما ببینید! اگر یک کمی شما معنای ثبوت را قشنگ تحلیل نکردید، می گویید اگر استحباب است پس حق نیست، حق باید محکم، باشد. بابا استحباب در استحباب بودن خودش ثابت است. و لذا فقها حاضر نمی شوند اگر دلیل ندارند، بدون دلیل فتوا به استحباب بدهند. چون میخواهد بگوید شارع، انشاء استحباب کرده؛ پس استحباب هم بهره ای از ثبوت دارد. حالا این را برای چه عرض کردم. شما گفتید مثال بزن.
در عروه مرحوم سید دارند که شما یک جایی می رسید. آب دارید، وضو بگیرید. از آن طرف هم یک نفس محترمی دارد هلاک می شود. شما باید آب را بدهید به این نفس محترمه تا نمیرد و خودتان تیمّم کنید. حالا رسیدید به جایی، یک گرگی از تشنگی دارد می میرد، گرگ در بیابان، شما هم آب دارید. الان هم وقت نماز است. آیا شرعاً واجب است با این آب وضو بگیرید و نماز بخوانید و این گرگ از تشنگی بمیرد؟ یا آب را بدهید گرگ بخورد و تیمم کنید. چه کار بکنید؟ در عروه هست. «الکلب العقور و الذئب و الخنزیر»[11]. یک خنزیر دارد تلف می شود. مرحوم سید اینجا می فرمایند واجب نیست بدهید او بخورد؛ اما جایز است که تیمم کنید. خیلی جالب است. زبان بسته تشنه است، آب را بده او بخورد، شما تیمم کنید. شارع به شما واجب نکرده، اما اجازه داده. چرا؟ چون ولو کشتن گرگ جایز است؛ اما کشتنش واجب که نیست. لذا سید می گویند که اگر کشتنش واجب است، نمی توانی به او آب بدهی. به آن که واجب القتل است، نمی توانی آب بدهی و تیمم کنی. در عروه این طوری است.
حالا این را میخواهم عرض کنم: الان واقعاً وقتی معنای حق را فهمیدیم، دلِ تشنهی این گرگ، یک طور حق است. حق دارد این گرگِ تشنه که شما آب را بدهید، به او بخورد و تیمم کنید. چه کسی هست که اینجا ذهنش اباء کند و بگوید اینجا حق نبود؟! حق است، یعنی مطلبی است ثابت «لکل کبدٍ حرُی اجرٌ».
شاگرد : اول نمی گویید واجب است، میگویید مستحب است
استاد : احسنت ! چرا؟ چون ما حق را از آن معنایی که بیخودی به آن ضمیمه کرده بودیم در آوردیم. یک معنای بسیار وسیعی به حق دادیم که بنابراین ما حق مکروه داریم، حق مستحب داریم، حق حرام داریم، حق واجب داریم. همه اش حق است. یک نحو ثبوت در احکام خمسه و سایر احکام وضعیه. ولذا بعداً میخواهم عرض کنم تمام احکام شرعی- چه خمسه تکلیفیه، چه احکام وضعیه- مبنای اصلی همه شان حق است. ما اگر حق را خوب تحلیل کردیم، هیچ حکمی نداریم مگر اینکه به حق بر میگردد. پس این تشقیق اصلا بیجاست که میگوییم بگو ببینیم! حکم است یا حق است! خودِ حکم هم حق است. فقط باید نحوهی حقوق را از همدیگر جدا کنیم. بله، بعضی از حقوق در بعضی حوزه ها اسم خاص پیدا میکنند. برای ملک هم- دو جلسه قبل عرض کردم -ایشان فرمودند ببینیم حق ملک است یا نه؟ یادتان هست عرض کردم اصلاً برعکس است. اتفاقاً ملک نوعی از حق است. نه اینکه ببینیم حق خودش ملک است یا نه، ملک نوعی از حق است.
پس بنابراین ما می توانیم حقوقی داشته باشیم که لازمه اش سلطه نباشد. الان برای این گرگ میگوییم حقٌ. یک حقی است برای این مخلوق که شما آب را به او بدهید و تیمم کنید. متشرعه اباء ندارد که حتی کلمه حق را بکار ببرد؛ اما اصلا لازمه اش سلطه نیست. معنایش این باشد که برای گرگ اینجا یک سلطه ای هست.
کلاً در حقوق مستحبّه اینطوری است. حقوق مستحبّه برای ذوالحق سلطه نمی آورد. مثلاً یک حقی که میدانیم استحبابی است. مثلا حق استاد، حق شاگرد. خیلی از آدابی که برای حق شاگرد و استاد در رسالة الحقوق امام سجاد سلام الله علیه هست، شما که نگاه می کنید شک نمیکنید که حقوق اخلاقی است، استحبابی است، نه وجوبِ شرعی. همان جا لازمه اش دیگر سلطه نیست، یعنی حقی است که استاد بر شاگردش دارد؛ حق استحبابی که سلطه برای استاد نمی آورد؛ اما در عین حال حق است. بنابراین معنای این که می گوییم حق سلطه است، بخشی است یک جایی لازمه اش سلطه بوده، خواستند اینطوری معنا کنند؛ عده ای دیگر از فقهاء دیدند که نه، این درست نیست. با اینطور پیشرفتن، مطلب ان شاء الله انسجام پیدا می کند.
شاگرد : اعتبار میکنیم تا این مرزها را از همدیگر تفکیک کنیم وقتی یک معنایِ حق، سلطه شد، بعد یک اعتبار دیگر بکنیم که مثلاً مشخصش بکنیم. اما اینطوری که شما فرمودید همه شد حق.
استاد : الان وقتی ما گفتیم حق یعنی بستر نفس الامر. همانی که علی المبنا میگوییم اوسع از وجود است. آن چه در بستر این نفس الامر است، حق است. تمام.
شاگرد : ما میخواهیم آن را در اعتبار بیاوریم تا از آن استفاده کنیم.
استاد : آن چیزی که شما می فرمایید که «میخواهیم بیاوریم»، مهمترین بحث ماست. ما این مبادی اش برایمان صاف بشود؛ آن وقت، وقتی با پایهی این مبادی در اعتباریات وارد شدیم، اصلا ذهن ما یک طوری طبق روال خودش جلو می رود. در اعتباریات، اعتباریات را جزاف نمی بینیم، پا در هوا نمی بینیم، غیر قابل اقامه برهان نمی بینیم. می بینیم اعتباریات برای این است که آن ثابتاتِ نفس الامریه به صحنهی مدیریتِ ما وارد شود. اینجاست که میگوییم یک حقِ اعتباری میآوریم در کار. حق اعتباری اصلا ثبوت نفس الامری ندارد. اینجا فرمایش حاج شیخ زنده میشود. فرمودند که ما در ملک چه کار میکنیم؟ ادای واقع در می آوریم، «اعتبار المقوله». اینجا دقیقاً همین کار را می کنیم. یعنی یک بستر ثابتِ تکوینیِ نفس الامری …
ما در مقام اعتبار برای اینکه اینها را به فعالیت در بیاوریم، ادای آن ثابت را در می آوریم؛ بعد می گوییم حقش است، یعنی یک چیزی است که برای او اعتبار کردیم، ما اعتبار کردیم. این حق، دیگر اعتباری است. این حق، ثبوت نفس الامری ندارد؛ داریم ادای ثبوت نفس الامری را اینجا در می آوریم؛ اما درست است که اعتبارِ ما که میگوییم این حقِ اوست، حق، اعتباری است؛ اما پشتوانه اش یک حق تکوینیِ نفس الامری است و این ارتباط – پل زدن از حق نفس الامری به حق اعتباری- میزان حکیمانه بودن این اعتبار است و لذا حقوق نفس الامری یعنی چه؟ یعنی اعتبار بر پشتوانهی واقع.
شاگرد : الان همین مطلب را در تعریفی که ما میگوییم قید سلطه را کنار حق میآوریم، چرا آن جا قبول نمی فرمایید؟ آن کسی که تعریف اصطلاحی می کند می گوید، من در معنای حق سلطه را اعتبار میکنم. حقی که مقابل حکم قرار میگیرد همان چیزی است که در آن سلطه اشباع شده.
استاد : درست است. یعنی شما فرمایشتان این است که ما قبول داریم که حقِ لغوی، اصلش به معنای ثبوت است
شاگرد : فقط صرف شباهت کفایت می کند .
استاد : یعنی وقتی آمدیم در حوزه اعتبار، ادای واقع در آوردن، حالا دیگر حق یعنی سلطه. همین مقصود شماست؟
برو به 0:46:02
شاگرد : بله، با توجه به این پس اشکال شما چه میشود؟
استاد : اشکال من این است که الان شما میخواهید به عنوان تشریع، اعتبار، یک حقِ شرعی برای این گرگ اعتبار کنید. چرا شرعی؟ به خاطر اینکه می گویید: یَجُوزُ لَکَ التیمّم و آب را بدهید به او. در فضای تشریع، وجوب، دادن، می شود بدهید، نمی شود بدهید، حق دارد؛ این حق، صرفِ همان حق تکوینی است؟! نه، در تکوین آن چیزی که برای او ثابت است این است که دلی دارد تشنه و آب که می آورید سیراب می شود. یعنی می دانید آب، او را سیراب میکند و این، مناسبِ مزاج این گرگ نیست بعنوان یک مخلوق که تشنه باشد و بمیرد. این، تکوین بود. شما که این حق را برای او اعتبار می کنید، واقعا اینجا وقتی میخواهید اعتبار کنید، سلطه برای او اعتبار می کنید؟! نیاز نیست.
بله، آن چیزی که شما می فرمایید غالباً این طوری است. یعنی ما در غالب مواردی که در فقه و حقوق مانوس بودیم، بر آن اعتبارِ ما یک سلطه متفرع است.
شاگرد : در مثال گرگ که فرمودید، حق، مجازاً استعمال نشده ؟
استاد : اگر مجاز باشد من حرفی ندارم .
شاگرد : با یک مورد که نمی شود کل قانون اصطلاح را بههم زد! بگوییم یک موردی پیدا کردیم که حق، استعمال شده اما عنوان سلطه که درمعنای آن اشراب کردیم نیست، بعد دست برداریم از اصلِ اصطلاح.
استاد : فرمایش شما را من یک تحلیل ابتدایی بکنم. شما فرمودید وقتی میخواهیم حق اعتباری را بیاوریم یعنی سلطه. موارد دیگر هم مجاز است. بسیار خوب! با توضیحاتی که حاج شیخ فرمودند، مگر ما نمیخواهیم ادا در بیاوریم؟ میگوید وقتی شما در استعاره می گویید زید اسد است، مگر نمی خواستید او را اَسَد اعتبار کنید؟ مثال هایی که خودشان قبلاً زدند. حالا بیاید اینجا. حق –حق تکوینی- معنایش چه بود؟ نفس الامریت و ثبوت بود. می خواهیم ادای او را در بیاوریم. چیزی که در نفس الامر ثابت است، سلطه دارد؟ که ما ادای سلطه او را در بیاوریم!؟ دارد یا ندارد!؟
شاگرد : در معنای لغوی اش نه.
استاد : خیلی خوب ! چطور شد که ما وقتی میخواهیم ادای آن حق تکوینی را در بیاوریم، یک دفعه گفتیم سلطه؟
شاگرد : جعل اصطلاح است دیگر در مقام استعمال.
استاد : آخر ادا در آوردن باید میزان حکیمانه داشته باشد. میگوید پس به زید هم بگویید شتر، چرا میگویید اسد؟ بخاطر اینکه میخواهید میزان شجاعت را اعمال کنید. شما الان باید یک مصحّحی حکیمانه داشته باشید برای اینکه بگویید. وجه شبه میخواهد که بگویید من دارم ادای آن حقِ تکوینی را در می آورم. این را «حق» اعتبار میکنم. کجای حق تکوینی، در آن سلطه بود که شما می گویید من ادای آن را دارم در می آورم و میگویم این هم سلطه است! در آن، سلطه نبود که.من این طوری عرض میکنم به عنوان یک سناریو، فرمایش شما را رد نمی کنم.
شاگرد : در اغلب موارد سلطه هست.
استاد : احسنت. خب سلطه هست یعنی ما اعتبارِ سلطه کردیم؟ یا نه، ادای ثبوت تکوینی را اینجا در آوردیم، اعتبارِ ثبوت کردیم، لازمهی اعتبار ثبوت، سلطه است.
شما می فرمایید نه، چرا دور می زنید؟ اصلاً من اعتبارِ حق میکنم، اعتبارِ سلطه میکنم. اگر هم یک جا برای گرگ و اینها می گوییم، مجاز است. من عرض میکنم چرا، ادا در آوردن باید یک مشابهتی داشته باشد. من وقتی ادای حق در می آورم، اینجا هم باز اعتبارِ ثبوت دارم میکنم. بله، یک جا وقتی اعتبار ثبوت کردم، مسلط می شود. چرا؟ چون فضا، فضای سلطه است. یک جایش هم نمیشود. حالا شما فکرش را بکنید. این هم عرض من: ببینید کدام این از دو تا ممکن است اقرب باشد به کاری که ما خودمان انجام میدهیم. تصدیق کنید وقتی عقلاء، حقوق می گویند، حق میگویند، واقعاً دارند اعتبارِ سلطه می کنند یا نه – به فرمایش شما چون غالب موارد لازمه اش سلطه است- از باب غلبهی لزومِ مسبَب بر سبب، تسمیة السبب کردند باسم المسبّب یا تسیمه هم نه، مثلاً از باب مجاز، مسبّب را جای سبب گذاشتند.
شاگرد : در حکم هم همین حرف ها هست
استاد : برای اعتبار وجوب و اینها.
شاگرد : که اول یک ثبوتی هست، لازمه اش حکم است
استاد : بله، لازمه اش حکم است. یعنی مصالح و مفاسدی هست. همهی اینها را مولا می بیند. انشا که میکند، انشای او هم به فعالیت در آوردنِ یک امر ثبوتی است. در امور اعتباری هنوز نکاتی مانده که اگر این مبادی برای ذهن شریفتان صاف شد، کاملاً واضح میشود. محورش را هم بگویم که اگر بعدا بحث کردید، خودتان تاکید کنید.
آنچه که اساس عرض من است و دیگر چیزی بیش از این ندارم این است که اساس تمام اعتباریاتی که داریم -که ادای واقع را در می آوریم- سر قضایای شرطیه است. قضایای شرطیه نفس الامریتی در اوسع از وجود دارند. هر قضیه ی شرطیه، استلزام نفس الامری، إن کان کذا فکذا . این قضایای شرطیه ثبوت دارند و حقاند.
«لو کان فیهما آلهة الا الله لفسدتا، حق». حق یعنی چه؟ شرطش نیست که! چهطور میگویید حق؟! نبایست سه تا خدا داشته باشیم تا بشود حق. خودِ این شرطیت، حق است، لو کان لکان. خودِ استلزام، این قضیه اش حق است. تمام علوم اعتباری که میخواهیم از آن صحبت کنیم، فعّال کردنِ این قضایای شرطیه است. نفسی که در این دنیا آمده اگر روزه بگیرد، این حالت برایش حادث میشود. حالا سادهترش را هم از تکوینیات بگوییم. اگر دستتان را نزدیک آتش ببرید، میسوزد. نمیگویم ببرید یا نبرید، من فقط دارم قضیه شرطیه می گویم، اگر دستتان را ببرید نزدیک آتش می سوزد. حالا الان اعتبار جلو می آید. تا این «اگر» را دیدید -به عنوان یک امر ثابت- میگوییم دستت را جلو نبر، حق نداری ببری. حق نداری دست دیگری را با زور بگیری، داخل آتش بکنی. این همه اعتبار آمد جلو. ما یک «اگر» داریم که اگر ببرید می سوزدها. آن نتیجه را یک وقت می خواهیم، یک وقت نمی خواهیم . اگر آن نتیجه را نمی خواهیم، میگوییم نکن. اگر آن نتیجه را -متفرع را- بخواهیم، میگوییم بکن. اگر مصلحتِ غیر ملزمه است می گوییم خوب است بکنی. اگر مفسده ای است غیر ملزمة الترک، میگوییم مکروه است که بکنی. این، اساس عرض من است. حالا خودتان بعداً در بحث جلا بدهید. اگر این جا بگیرد، تمام عرض من در این مبادی، این است، لَیسَتِ الاعتباریات الّا فعال کردن بخشی از نفس الامر که قضایای شرطیهی ثبوتیه است در فضای دستیابی به آن تالی. اگر این کار را بکنید، آن تالی می آید. میخواهیم فعّال کنیم! میگوییم خب پس مقدّم را بیاور، مقدم رابیاور تا تالی بیاید. یا اگر میخواهیم تالی نیاید می گوییم مقدّم را نیاور تا تالی نیاید. آن وقت این حق نیست؟ چرا، حق است. «قضیه شرطیه، حقٌ». ثابت است. ما هم ادایش را در می آوریم. ادایش را در می آوریم و میگوییم حقِ او این است که این کار را بکند یا شما برایش بکنید. چرا؟ چون وقتی این کار را می کند فلان آثار را دارد. بین اعمال او با آثار رابطه است. این، حاصل عرض من.
برو به 0:54:19
شاگرد: فرمایش شما را این طور متوجه شدم. همان طور که معنای تکوینی حق اوسع از ملک و سلطنت و اینهاست، اعتباری اش هم همین طور است. یعنی نمی توانیم بگوییم حتماً سلطه است. نمیتوانیم بگوییم حکم است،حق نیست. در همهی موارد حق هست، ولیکن ما باید یک اعتبار دیگری بکنیم تا مرزها را از هم جدا کنیم.
استاد : احسنت. لذا مرحوم حاج شیخ هم کانه گیر افتادند در مواردی که دیدند عجیب است، آخر کار ترجیح می دهند که حق در هر موردی، اعتبارِ خاص باشد. آیا معنایش این است که پس ما یک چیزی نمی فهمیم؟! چرا، حق، یک معنای روشنی در همه جا دارد. چون میخواهیم آن ثبوت را به اعتبار بیاوریم، آن ثبوت و آن حوزه ای که الان میخواهد اعتبار در او جاری شود، احکام خاص خودش را پیدا میکند. نه اینکه حق دو تا اعتبار است و در دو جا دو نوع اعتبار باشد؛ نه، دو نوع اعتبار نیست. ریخت حق و ریخت اعتبارش، همه جا یک طور است. در بستری که قرار میگیرد، احکامش متفاوت میشود.
حالا تقریباً من تا آخر فرمایشات ایشان را گفتم. آن چیزی که به ذهن قاصر خودم میآید و برای ذهن من صاف شده و هم فرمایشات ایشان که اگر نگاه کنید ایشان میگویند برای قابلیت اسقاط و اینها، باید به لسان دلیل نگاه کنیم، به تناسب مورد، گاهی دارد، گاهی ندارد، رمزش چیست، اینطوری که عرض کردم قابلیت اسقاط هم روشن میشود. همین عرض من را جلو ببرید، بعد می بینید کانّه بعضی جاها معلوم است ثبوتش طوری است که وقتی آن را در اعتبار می آورید، آن ثبوت را نمیشود اسقاط کنند، مثل حق امامت، حق ابوّت. چون ابوّت ثبوتش طوری است که نمی توانید به دیگری بدهید، نمی توانید هم اسقاطش کنید. ریختِ ثبوت ابوّت طوری نیست که بگویید من ساقط کردم. وقتی اصلِ خودِ ثبوتش، ریختش این است، اعتبار هم موافق با آن است، حکیمانه است، نه جزاف. حقش غیر قابل اسقاط می شود، میگویند مثلاً امام معصوم نمی تواند حق خودشان را اسقاط کند. خدا طبق حکمتش او را ولی شرعی قرار داده است، نمی تواند اسقاط کند. اینجا میگوییم حکم است. حکم یعنی چه؟ یعنی خدا متصدّی شده که امر ثبوتی اینجا باید اعمال بشود. یعنی ثبوتِ تکوینی، اعتبارِ ثابتی را آورده که این ثابت است، میخکوب است. دست خود شخص نیست که اسقاطش کند. به تناسب مورد کاملا معلوم است.
شاگرد : بالاخره این حقی که در مقابل حکم طبق اصطلاح کلاسیک هست، این حقی که در مقابل حکم قرار میگیرد شما بالاخره اسمش را چه میگذارید؟
استاد : مطلب خیلی خوبی فرمودید. حاصل عرض من این است که وقتی حق را به معنای وسیع درک کردیم حالا می آییم عقلاء در یک حوزه های وسیعی از حقوق که خیلی محل ابتلایشان بوده، اسم خاص برای آنجا گذاشتند. یکی اش ملک است.
شاگرد : این مصادیق آن حق میشود
استاد : با آن توضیح، ملک چه بود؟ ملک خودش یک نوع حق است. شما مالک هستید یعنی نسبت به کتاب حق دارید. چرا اسمش را ملک گذاشتید؟ چون حوزهی انتفاع از اعیان یک حوزه وسیعی است که با آن کار داشتند. عقلاء برای یک حوزه ای از حقوق، اسم خاص گذاشتند، لکن حوزه هایی هست که کم کاربردتر است، اسم خاص عرفی پیدا نکرده، ما در فضای فقه که می آییم، آن جایی که اسم ندارد را بر میگردانیم به همان جنس عام و میگوییم حق است. پس حق و ملک و حکم چه طوری است؟ جایی است که با یک صبغه خاصی نامگذاری شده؛ اما آن جایی که آن صبغه را ندارد میگوییم حق است. حق را به معنای عام بکار نمی بریم؛ یعنی به شرط لا شده. حق یعنی چه؟ یعنی آن حوزه ای که ملک نیست.
شاگرد: لابشرط؟
استاد: لا بشرط، آن[12] اصلی بود. وقتی برای یک حوزه ای، «ملک» تسمیه کردیم، برای این بقیه اش که مانده، می گوییم این، از آن حیث که او نیست. میخواهم قید کنم که این حقی است که از ریختِ ملک نیست ها! اینجا میگویم این ملک است، ان حق است.
شاگرد : پس هیچ وقت بشرط شیء نمیشود، بلکه همیشه بشرط لا میشود. درست است؟
استاد : در اصطلاح مقصود ایشان بله، در این مقصودی که الان ایشان فرمودند، یعنی ما می بینیم بالمقابله است. علماء، فقهاء، همه دارند میگویند این ملک است، حق نیست. آن جا می گوید حق است، نه ملک. تو میگویی که بله، اینجا حقی است مقابل ملک. یعنی اینجا آن حقوقی است که حتما از حوزه ملک نیست. مانعی هم ندارد. چرا این را بکار بردند؟ چون لفظ خاص عرفی و شرعی برایش نیامده. وقتی لفظ خاص ندارد که مانعی ندارد، بشرط لا از آن حوزه است؛ ولی اگر تحلیل حقوقی و منطقی بکنیم مبنای همهی اینها برمیگردد به حق عام که آن تحلیل در کلاس فقه برای ما کارساز است. یعنی ما بعداً دیگر دچار مشکلاتی از انواع تعارضات ادله و امثال اینها نمیشویم. شبیه همین را در آن چیزی که مرحوم شیخ در مکاسب فرمودند من در ذهنم بود.
خدمت شما بود گفتم شیخ می گویند که این را من نتوانستم حل کنم. یادتان هست؟ در مباحثهی شما عرض نکردم؟ پس این را بگویم. از جاهای قشنگ است.
یک جا مرحوم شیخ در مکاسب میرسند. بحث سنگین است. هفت هشت صفحهی کتابهای قدیم با آن صفحات، میرسانند تا آخر، با یک فتأمّل ختمش می کنند و واقعاً بحث، پیچیده است. بعد این را میگویند که … خیلی از عبارات ناب مکاسب است. واقعاً با اینکه مرحوم شیخ این عبارت را آوردند دلالت دارد بر علوّ مقام ایشان دارد، با آن تواضع علمی که در وجود مبارکشان بوده، خدا رحتمشان کند. به تعبیر حاج آقا گفتند سن به این کمی، این قدر فیوضات و خیرات وعلو مقام. صفحه 198 است در کتاب ما. در نرم افزارها و چاپ های جدید نمی دانم صفحه چند است. بعد از چندین صفحه بحث می رسند به اینجا: فتامّل! بعد می گویند: « هذا ما خَطَرَ عاجلاً بِالبال، و قد أوكَلنا تحقيق هذا المقام الذي لم يبلغ إليه ذهني القاصر إلى نظر الناظر البصير الخبير الماهر، عفى اللّٰه عن الزلل في المعاثر»[13] ملاحظه میکنید؟
شاگرد :جای دیگر ندارند؟
استاد : نه، من دیگر پیدا نکردم و واقعاً بحث اینجا خیلی مهم است. اینکه شیخ این را بگویند شوخی نیست! میگویند: «لَم يَبلُغ إليه». یعنی در فضایی قرار میگیرد که میگوید چطور اینها را جمع کنم. ملکیت مشاع و کلیِ در معین و خیلی مفاهیم ظریفی است و اگر طلبه روی اینها کار بکند و مثل اینطور چیزها، برایشان واضح بشود، خیلی کار جلو می رود. این، یک پیام شیخ است به آیندگان، به حوزه های علمیه که اینجا بحثش خیلی برایتان پرفایده است. برایش وقت صرف کنید، فکر کنید. هر چقدر جلو ببرید. پس این را خدمت شما عرض نکردم؟ این را از جاهای یادداشت کردنی است.
ما مباحثه اش کردیم در همین جا، پیشنهادی که میدادیم برای این که شاید این مسئله حل بشود، پیشنهادهایی از همین قبیل بود؛ که خیلی چیزهایی را که ما در یک تقسیم بندی، بین ادله تعارض می بینیم، اگر این تقسیم بندی را بازنویسی کنیم و با یک نحوه دیگری جلو بیایم، این تعارض ها برطرف میشود.
برو به 01:02:31
حالا هم الان شما خط کشی کنید. بگویید علماء مقابله انداختند، ما یک چیزی داریم به نام ملک. اگر بگویی در باطن ملک، حق است تیربارانت می کنیم. مثل همین که بگوییم که خب دو تا روایت می آید: یکی این می گوید، یکی آن می گوید، ملکیت یا مشاع است یا …؛ خب دیگر، بگو بینیم کدامش درست است؟ این یا ملک است یا حق است. بگو ببینیم کدامش است؟ اگر مبادی اش برایمان صاف شده باشد که ملک هم همان حق است؛ نحوهی اعتبار کردنش، پل زدنش از ثبوت به اعتبار، هیچ فرقی با سایر عقود ندارد. پس اگر این دو تا دلیل آمدند معارض نیستند؛ که او می گوید این است، آن میگوید این است. پس کدامش است؟
بله، حقی که در حوزه ای بود که میخواستیم قید کنیم که این از حقوقی است که ملک نیست، آنجا خوب بود، آنجا مقابله بود.
شاگرد : این میشود ملک؟
استاد : میشود ملک اصطلاحی در فقه.
اشاگرد : این ملکی که الان فرمودید مشاع است، چه طوری با به شرط لا بودنش جور در می آید؟
استاد : ملک مشاع؟
شاگرد : ملک مشاع یعنی در آن حق هم هست؟
استاد : بله .
شاگرد : خب چه طوری با حق بودنش مناسبت دارد؟
استاد : کدام حق؟ مالک ها را می خواهید بگویید؟
شاگرد : فرمودید خود حق تقسیم می شود به ملک و حکم. حکم از آن ناحیه ای که می گوییم بشرط لای از ملک بودن دایره حکم مشخص میشود. پس اینجا در ملک حکم نیست؛ اما حق هست.
استاد : الان همین جا هر کدام حق دارند. ملک مشاع دارند، حق هم دارند، ابایی هم ندارد.[14]
زاد الله فی توفیقاتکم ان شاء الله
والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
[1] زاد المعاد – مفتاح الجنان / 175 / الفصل الثاني في أعمال يوم التروية و يوم عرفة ….. ص : 166
[2] نهج البلاغة (للصبحي صالح) / 126 / صفاته تعالى في القرآن ….. ص : 125
[3] حج، 36
[4] نساء، 1
[5] همان
[6] یعنی به فارسی بگویی
[7] انفال، 8
[8] یونس، 32
[9] المصباح المنير في غريب الشرح الكبير / ج2 / 143 / حقق ….. ص : 143
[10] یعنی حق اینگونه نیست،بلکه از ازل ثبوت را با خودش داشت.
[11] العروه الوثقی (جامعه مدرسین)، ج2، ص76
[12] یعنی آن حق به معنای عام،لا بشرط بود.
[13] المکاسب (انصاری – کنگره)، جلد: ۴، صفحه: ۲۶۷
[14] شاگرد: بحث دیگر تمام شد؟
استاد: اگر بخواهید این رساله را جمعش کنید، من تقریبا حرف ها را گفتم. آن چیزی هم که ذهن قاصر من بود، دیگر تا آخر همین بود. تا آخر سال هم دیگر چیزی ندارم خدمت شما بگویم. تا حالا اش هم همین بوده. این دو سه کلمه ای که در ذهنم بود، همین هاست.
شاگرد : اگر اجازه بدهید هفته بعد یک جلسه خدمتتان برسیم. اگر سوالی چیزی هست بپرسیم.
استاد : وقتی رویش کار بکنید خیلی بحث های خوبی پیش می آید. فعلاً شِمای بحث بیش از این نمی شود. یعنی اگر بحثی هم بکنیم، رد و بدل شدن لفظ است. شما وقتی عملاً کار کنید و این فرضیه که من عرض کردم، را بیاورید، در موارد پیاده کنید و رویش مباحثه کنید، آن وقت یک سوالاتی در ذهنتان می آید که آن هاست که بحث را کامل می کند.
شاگرد : عرض میکنم یک فاصله ای بیفتد و بعد خدمتتان برسیم.
استاد : من خدمت حاج آقای صدر هم عرض کردم. گفتم من روی حساب تجربه- چون واقعاً تا حالا چند بار شده – ضعیف المزاج بودم. مباحثه و کار که زیاد میشد مریض میشدم. به خدمتشان گفتم من حرفی ندارم شما می فرمایید بحث کنیم. من این را تجربه دارم. آن مباحثه ها را هم که رفقا نمی گذارند تعطیل کنیم. این هم اضافه میشود. یکی دو ماه بعدش دیگر کلش تعطیل است، هم این بحث آقایان، هم آن، قبول کردند از من. گفتند پس اینطور باشد که خودشان کار بکنند. من هم بهانه خدمت شان. هر وقت دیدند یک چند جلسه ای پیش رفتند و نیاز است بنشینیم و یک گعده ای بکنیم و طلبگی صحبت کنیم من درخدمتم. فرمایش شما خیلی فرمایش خوبی است که هر چه این بحث ها را خودتان بنشینید جلسات مفصل داشته باشید، عبارات علماء را بخوانید و صاف کنید و یک جایی رسیدید که یک چیز محکمی علیه عرض من پیدا کردید، من خیلی خوشحال میشوم. یعنی یک چیزی پیدا کنید که بگویید اینهایی که تو گفتی، اینجا با مشکل مواجه شد.
شاگرد : یک منبع هم بفرمایید. اگر جسارتاً فکر میکنید بعدا یک چیزی نقیض حرف شما مثلاً در مطالعه بدست می آوریم آن جا را هم مطالعه کنیم.
استاد : اصلا این ها را عرض میکنم برای همین که شواهدی علیه این پیدا کنید یا نه، به قولی، یک آلترناتیوی، یک چیزی که به موازاتِ این، کار را توضیح بدهد.
شاگرد : شرح یا توضیحی نیست؟
استاد : برای خصوص این؟
شاگرد : کنار فرمایشات خودتان اگر یک منبعی که استفاده بکنیم. راجع به این بحثی که الان فرمودید
استاد : این وبلاگی که در اعتباریات – نمی دانم نگاه کردید یا نه- بود، خیلی مدتی طول کشید. ایشان هم نسبتا خوب پیاده کرده. خیلی سوال و جواب شده. یعنی اگر سوال و جواب هم پیش آمد، یک دور آن را نگاه کرده باشید چه بسا بسیاری از سوالات شما هم حل بشود. چون آن جا هم خیلی سوال و جواب شده، نگاه بکنید، ببینید. البته فایلهایش هم هست.
معمولاً کتب فلسفه اخلاق، فلسفه فقه و اصول، باید اینها را آورده باشند، اما چون من خیلی دیگر حال مطالعه کتاب متاخرین برای ما نمانده، همین طور مشغول هستیم. من الان چیزی در ذهنم نیامد که خدمتتان بگویم. شما پیدا کردید به من هم بفرمایید. بله نوعاً کتاب های فلسفه این را بحث میکنند. مثلا خود اصول فلسفه بخش مهمی اش از اینهاست که آقای مطهری هم بحث کردند؛ ولی خب من آن ها را که مطالعه کردم با این نحوی که عرض کردم، ذهن من با آنها- هیچ کدام -موافقی یادم نیست. فقط یک جلسه یادم هست حاج آقای مصباح درس فلسفه اخلاق میدادند که ایشان وجوب بالقیاس را در فلسفه اخلاق مطرح کردند. آن، خیلی خوب است. آن، دقیقاً مبنایش با این هایی که من عرض میکنم، اگر تفکر کنید که در ذهنتان جا بیندازید، خیلی اینها صاف میشود. یعنی ما یک وجوب بالغیر داریم .
از همه درسها که یادم هست، این در این رابطه است. چرا یکی دیگر هم یادم آمد، پسر حاج شیخ عبدالکریم، حاج شیخ مهدی حائری، نه آشیخ مرتضی. دو تا داداش هستند. یک حاج شیخ مرتضی هستند که کتاب های درسی درس خارجشان الان هست. یک داداش داشتند که بیشتر تخصصشان فلسفه بود و غرب رفته بودند و معمّم هم بودند.
شاگرد : ایشان نوه شان حاج شیخ عبدالکریم نیست؟
استاد : نه، پسر حاج شیخ عبدالکریم است، برادر کوچکتر، پسر دوم، حاج شیخ مهدی. ایشان دو تا کتاب دارند کاوش های عقل نظری که منظور من نیست. یکی دیگر «کاوش های عقل عملی» که آن را هم مطالعه کنید خوب است.
شاگرد : برای بحث جلسه بعد، بحث لزوم و جواز عقد بود دیگر ان شاء الله؟
استاد : یعنی برویم در مکاسب و ..
شاگرد1: دیگر این بحث تمام شد دیگر. درست است؟
شاگرد2 : سرفصل اولمان حق و تکلیف بود. الان به نظر شما این سرفصل دیگر تمام شد؟ یعنی ما روی همین کار کنیم برای ما کفایت می کند.
استاد : برای تکلیفش نه. هنوز بحث های خوبی داریم. من که عرض کردم تکلیف، حق است، خیلی توضیح نیاز دارد. به همین اندازه فعلاً سر نمی رسد که بگوییم تکلیف، حق است. اگر بخواهید یک جلسه راجع به تکلیف صحبت کنیم.
شاگرد : چون سرفصلمان حق و تکلیف است.
استاد : مراحل حکم ، انواعش ، اصطلاحاتی که اصولیین دارند، جاهایی که در فقه مطرح میشود. چون تکلیف، به حکم هم خیلی مربوط میشود و جاهایی که در در شرایع، بخش خاصِ احکامش. اگر من یادم رفت تذکر بدهید. چون مرحوم محقق، شرایع را بر چهار بخش قرار دادند : عبادات ، عقود ، ایقاعات، احکام. آن احکام یعنی چه؟ همین حکم و تکلیفی که ما می خواهیم بگوییم؟ فرق دارد؟ تطبیقش خیلی فایده فقهی دارد. تذکر بدهید. انشا الله جلسه بعد اینها را صحبت میکنیم. آن وقت تا بعد برویم راجع به لزوم و جواز و …
دیدگاهتان را بنویسید