مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 44
موضوع: تفسیر
بسم الله الرحمن الرحیم
نمایه: استاد عام ـ استاد خاص ـ سماع در معارف ـ علمای شیعه
شاگرد: …
استاد: … خودشان که میگویند استاد عام و خاص، خودشان را خاص میدانند.
شاگرد: منظورشان از استاد … است پس اینجا؟
استاد: یک کتابی هست منسوب به سید است، حالا میگویند [که منسوب است ولی در انتسابش به سید] بحث است. ایشان همین اول که میرسد همین را میگوید، به صورت عام و خاص تقسیم بندی میکنند، میگویند یک مسلمش هست که استاد میخواهیم که ائمه سلام الله علیهم هستند. در غیبت نعمانی هست، در بحار هم آورده ـ خیلی عبارت جالبی است ـ که «من دانَ الله بغیر سماعٍ من عالم صادق[1]». خیلی تعبیر مهمی است «من دان الله» تدین میخواهد بکند [نه بازی] «دان الله» اما «بغیر سماع من عالم صادق الزمه الله التیه». تا این سماع نباشد فائده ندارد.
شاگرد۲: در فروع.
استاد: «دان الله» یعنی این روایت میخواهد بگوید تقلید بکند؟! یا نه، دینی که اینجا میگویند کل دین است که یک شعبهاش فقه است؟
شاگرد۲: خُب تخصیص خورده، بحث اعتقادی تخصیص که باید خودمان تحصیل کنیم. آیات و روایات که میگوید مثل «أ وَ لو کان ءاباؤهم لا یعقلون[2]» که نمیشود از کس دیگر گرفت، خودتان «أفلاتدبرون» «أفلا تعقلون». در بحثهای اصل دین اسلام دعوت به عدم سماع کرده، دعوت به تدبر کرده. با جمع ادله این انصراف پیدا میکند به فروعات.
شاگرد۳: منظورشان همان تحقیقی بودن عقاید است که مطرح شده.
آقای نایینی: تحقیقی بودن که منافات با سماع از عالم ندارد.
استاد: بله، معارف. اگر اینطوری است پس چرا این همه علما در طول تاریخ درس معارف میگذاشتند؟ میگفتند هر کس خودش باید برود، هر چه فهمید. معارف هم راهبردی دارد، فقط معارف را باید بفهمد. در تقلید چون عملی است میگوید این کار را بکن، چه کار داری که من چرا گفتم این کار را بکن؟ اما در معارف باید بفهمی. چون فهم است [اگر] بگویند همین که من میگویم است، [فهم حاصل نمیشود.] و لذا ما معارفی داریم که تعبدی است، معارف معاد.
شاگرد: اصول.
استاد: خب اصول مگر اعتقادات نیست؟
شاگرد: اصول معارفی، نه اصول دین. معارف هم خب مثل برزخ داریم، مثل فروعات آخرت داریم.
استاد: خب در آنها چه میگویید؟ آیا «الزمه الله» آنها را میگیرد یا نه؟
شاگرد: بله.
استاد: تمام شد، این یک تخصیصش، هنوز باز هم هست.
شاگرد۲: این تازه اصولش است.
استاد: در غیبت نعمانی هست «من دان الله بغیر سماع من عالم» ادامهاش چیست؟
شاگرد: عن صادق دارد.
استاد: در غیبت نعمانی کلمه عالم داشت.
شاگرد: نه، این کافی است.
استاد: در غیبت نعمانی چه بود؟
آقای صراف: من عالم صادق.
استاد: «من عالم صادق الزمه الله التیه»، سرگردانی، یعنی یک دفعه میبیند [عمری را در سرگردانی سپری کرده.] میگفتند برای یکی از علمای معاصر فخر رازی خبر بردند ـ حالا در طرفینش محل کلام است ـ که فخر رازی گریه کرده ـ فخر رازی با آن ید و بیضاء ـ گفته سی سال بود که مسألهای برای من واضح بود اوضح من الشمس، حالا امروز برایم واضح شد که اشتباه میکردم و گریه کرده بوده به خاطر این. به او که خبر بردند ـ او خودش اهل عرفان و اینها بود، رئیس اینها بود ـ برایش نامه نوشت گفت من حالا که این را شنیدم بر من واجب شد که برایت نامه بنویسم که از روز اول راه را اشتباه رفتی. راهی رفتی که بعد از سی سال باید گریه کنی. خُب چرا آدم راهی برود که بعد از سی سال گریه کند؟ از اول راهی برو که هر چه هم جلو میروی محتاج گریه کردن نباشی.
حالا منظور این «دان الله بغیر سماع من عالم صادق» قطعاً مصداق اتم این روایت خود ائمه هستند، این روایت مال امامت است، این مسلم است. این قدر مسلمش است، اما اگر بگوییم نه، حالا حتماً منحصراً هم معصوم باشد، این هم داریم یک چیزی را روی حرف امام میگذاریم. امام که نفرمودند که خصوص معصوم است، فرمودند «عالمٍ صادقٍ». چه بسا یعنی معصومین قدر متیقن و محور کارند اما علمای صادق [مصادیق نازله آن باشند.] که در روایت دیگرش خود حضرت فرمودند. در اکمال الدین صدوق هست، در ذیل آیه شریفه «وَ جَعَلْنا بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ الْقُرَى الَّتي بارَكْنا فيها قُرىً ظاهِرَة[3]». حضرت فرمودند یک قرایی بارکنا فیها هستند که آن ائمهاند، قراء ظاهرهای که آنها را در سیر میرسانند علمای شیعهاند. ببینید، فرمود علمای شیعه. پس یعنی علماء صادق شیعه میتوانند واسطه شوند، آماده کنند آن ضعفا را مستعدشان کنند برای درک محضر معارف اهل البیت علیهم السلام. لذا مانعی ندارد که بگوییم روایت «من دان الله بغیر سماع من عالم» یعنی چه عالم اصلی که خود معصومین هستند، چه عالمی که وسیله است، ما به وسیله او میتوانیم برسیم به [امام علیه السلام] وساطت را خوب انجام میدهد ما را گمراه نمیکند. «الزمه الله التیه»، پس لذا آن یک قدر مسلمی دارد و یک [افراد و مراتبی که باید قرار گرفتنشان تحت عالم صادق احراز شود.] حالا اینکه منظور ایشان کدام است [را نمیدانم] ولی میدانم که در آن رساله [بیان] کردهاند. شاید هم من از خود ایشان رحمة الله علیه همان تعبیرتقسیم را شنیده باشم. ایشان مدتی میآمدند در مسجد یک ساعت به غروب درس میدادند، خیلی خوب هم [درس میدادند] چهارشنبهها بود. مدتی هم طول کشید، حالا نمیدانم آن جلسات ضبط شد یا نه؟ آن جلسات اگر ضبط شده باشد، خیلی خوب است. شاید مثلا همان جا هم محضر خودشان شنیده باشم آن تقسیم بندی را.
شاگرد: بعضی نسخ «الی العناء» را فقط دارد، «تیه» را ندارد، «الزمه الله الی العناء».
استاد: «الی الفناء» نسخهای که من یادم هست این است. «الزمه الله التیه الی الفناء» یعنی تا وقت مردن.
شاگرد۲: سه تا است. غیبت [نعمانی] میگوید الی العناء، بحار میگوید الی الفناء، مستدرک میگوید الغنا.
استاد: ظاهرش همان فناء منظور است «الزمه الله التیه الی الفناء».
شاگرد۳: آن عناء که آوردهاند …
استاد: التیه الی العناء؟ اگر مثلاً بود الی الکلالة، الی الحسرة …
شاگرد۲: الی العناء.
استاد: عناء یعنی سختی. خُب، «الزمه الله التیه» تا کی؟
شاگرد۲: نه، «الزمه الله الی العناء» نه «الی التیه».
استاد: نه، «الزمه الله التیهَ الی العناء» من همین را میگویم …
شاگرد: نه حاج آقا، نسخهای که عناء است یک نسخهاش این است، دیگر التیه را ندارد، «الزمه الله البتة الی العناء».
استاد: اینها تصحیحهای قیاسی کردهاند، البتة اینجا یعنی چه؟! التیه بوده، تیه را گفتهاند البتة. اینها دیگر … نه، عبارت صاف است. عالم هم میخواهد، نه اینکه فقط بگوییم «صادقٍ» عالمش آنجا افتاده. آخر گاهی است که خود آدم از عبارت میفهمد. «من دان الله بغیر سماع من عالم صادق» نه صرفاً صادق، اینجا که …
شاگرد۲: همان «کونوا مع الصادقین[4]» دیگر.
استاد: «دان الله بغیر سماع»، سماع با صادق کاری ندارد، صرف صادق بودن [برای جاگیری سماع در این جمله کافی نیست] باید عالم باشد تا از او سماع کنی. اگر صادق باشد و عالم نباشد، چه سماعی؟ تناسب حکم و موضوع [اقتضاء میکند عالم را، علاوه بر اینکه] نسخه هم هست. و لذا میگویم آن نسخهای که [عالم را] دارد اصل است، از نسخه دیگر ساقط شده. «بغیر سماع من عالم صادق الزمه الله التیه الی الفناء» یعنی تا آخر عمر سرگردان است، نمیداند که [بالاخره حق چیست؟]
شاگرد: این غیبت نعمانی که اینجا ما داریم همین است، «التیه الی العناء».
استاد: التیه را دارد، آن هم باید فناء باشد.
شاگرد: حالا عناء هم بد نیست، سرگردانی تا وقتی که …
استاد: آخر الی نمیخواهد آنجا، «الزمه الله التیه و العناء» نه «الی العناء».
شاگرد۲: یعنی آن قدر در تیه میماند تا بدبخت بشود …
استاد: نه، آن باید بشود الی الکلالة، الی الحسرة، یعنی واماندگی، اما عناء به معنی واماندگی نیست، عناء شدت تحمل سختی است. به عبارت دیگر غایت بودن برای الی با مفهوم عناء سازگاری ندارد. البته از باب بحث و استظهار دارم میگویم، نمیخواهم بگویم [حتما روایت این است.]
شاگرد۳: اگر فناء باشد، معنایش چه میشود؟
استاد: به معنای مرگ، الی الفناء یعنی تا پایان مردنش، تا آخر کاری که میمیرد حیران است. بله قدر مسلم این روایت معصومین هستند که محور این هستند و تبعش همان که خودشان فرمودهاند علمای شیعهاند که شیعه از آنها راه صحیح را یاد میگیرند تا بتوانند از سائر معارفشان استفاده کنند.
شاگرد: «الزمه الله التیه الی الفناء» هم که بعضی از …
استاد: دارد و آن خوب است. چون این روایت خیلی روایت جانانهای است من هم اصلش را از غیبت نعمانی یادم است بقیهاش را هم دیگر قبلا چطور سر رساندهام نمیدانم.
بسم الله الرحمن الرحیم
برو به 0:11:07
نمایه: معانی وجود ـ وجود بیاثر ـ وجود فلسفی
استاد: من فقط یک نکته در جلسات قبلی مانده بود آن را عرض میکنم. اگر دیدید که دیگر بس است، میرویم بحث تفسیر ادامه مجمع البیان را میخوانیم. اگر هم باز چیزهایی بود که خودتان فرمودید، نیاز بود که ادامهاش بدهیم، من در خدمتتان هستم. من فقط یک نکته بیشتر در ذهنم نمانده از بحثهای قبلی، آن نکته هم به خیالم مهم است. ولی خب خود بحث نفس الامر واقعاً بحث گستردهای است، نه اینکه ما مباحثه را بیخودی طول بدهیم یا مثلاً خیلی ما علم داشته باشیم. آخر گاهی است که کسی طول میدهد مال این است که [علم زیادی دارد] گاهی نه، خود بحث از بس مشکل است طول میکشد. حاج آقا میفرمودند که یک آقایی میرفت درس یک کس دیگری. گفتند که میروی درس فلانی؟ گفت بله. گفتند که چه کتابی مشغول است؟ یعنی مثلاً بیع، صلاة، گفت که علم الناس مسلطون علی اموالهم. خیلی هم طول داده بود، گفت این دیگر کتاب و [باب نیست، خودش یک علم است.] گفت کجا مشغولید؟ گفت علم الناس مسلطون علی اموالهم، این را یک علمش کرد [در حالی که] خود فقه یک علم است. این را دو سه بار شنیدم [میفرمودند.] حالا آن مباحثه هم که ما داشتیم عنوانش تفسیر بود، دیدم آقای وافی نوشتهاند نفس الامر. خود نفس الامر را کردند یک بحث و یک علم. خب واقعاً هم این میآید به نفس الامر، یعنی خیال میکنی نفس الامر خیلی جا دارد که روی آن کار شود.
اما آن که فعلاً از مباحثههای قبلی در ذهن مانده این نکته است. نمیدانم وجود را چهار تا کردیم یا پنج تا؟ یک پنجی در ذهن من بود، بعد دیدم من چهار تا نوشتهام.
شاگرد: نه، پنج تا.
استاد: پنج تا بود؟
شاگرد: آخرش اعتباری بود که فرمودید.
استاد: پس ببینید بیانی که من عرض کردم چطوری شد؟ بیان این شد که یک معنای وجود به معنای مثول شد، وجدان، همان یافت. این خاستگاه اصلی مفهوم وجود بود که به مقابله میخواهد معنای وجود و عدم مقابلی لدی النفس ظهور کند. بعدش ظاهراً اینجا را گفتم که بعضی چیزها هست که مثول ندارد اما اثر وجودی دارد. ظاهرا دومی اینطور بود. خب مانعی ندارد، این را دیگر یادداشت نکرده بودم. چیزهایی هست که مطمئن میشویم اثر وجودی برای ما دارد اما مثول هم نمیتواند پیدا کند. مثال زدم به امواجی که [از آثارشان پی به وجودشان میبریم.] الآن ما مطمئنیم که رادیو دارد حرف میزند، مطمئن میشویم که پس یک امواجی هست که آن صدا را از جای دیگر آورده اینجا. اثرش را میبینیم اما خود این امواج در هیچ کدام از مشاعر ادراکی ما حاضر نمیشود. خُب این هم چون اثر وجودی دارد میگوییم پس خود آن ذو الاثر، خود آن مؤثر هم موجود است.
عرض کردم مرحله سوم، اطلاق وجودست در کلاس حکمت و فلسفه و کلام. ما که میگوییم یک چیزی موجود است نمیخواهیم بگوییم حتماً هم باید اثر وجودی داشته باشد. ما میگوییم الف موجودست، موجودست یعنی چه؟ یعنی آن که ما خودمان از موجودیت میفهمیم، یعنی ـ اگر به تعبیر دینی بخواهیم بگوییم ـ خدا به او گفته باش، کن، قال الله له کن، خدا ایجادش کرده، موجودست. اینطور موجودی حتی اگر فرض هم بگیریم ـ ولو به فرض محال ـ که هیچ اثر وجودی نداشته باشد، ولی میفهمیم که میگوییم الف موجودست، یعنی خدا ایجادش کرده. آیا در مشاعر ما میآید؟ نه نمیآید. آیا هیچ اثر وجودی دارد یا ندارد؟ نه اصلاً اثر وجودی ندارد ولی موجودست. عدم الوجدان لایدل علی عدم الوجود. این وجودی که میگوییم یعنی این، یعنی اگر هیچ اثر هم نداشته باشد، من هم هیچ طور نیابمش، او میتواند باشد.
شاگرد: این معنا دارد فی نفسه که اثر وجودی واقعا نداشته باشد؟ یعنی فرض میشود کرد؟ هیچ اثر وجودی نداشته باشد. همیشه در ذهن ما این بود که موجود اثر وجودی دارد.
شاگرد2: میگویند که نه خودش را بیابیم، نه اثرش را بیابیم. ممکن است در این عالم اثر داشته باشد ولی ما نه خودش را مییابیم نه اثرش را .
استاد: خُب، آن که باز خوب است. نه، فرمایش ایشان این است که ما یک وجودی داشته باشیم که به هیچ وجه ثبوتا هیچ اثر وجودی نداشته باشد، فقط خودش موجود باشد، اثر نداشته باشد. من خیلی محال در ذهنم نمیآید الآن که صاف بگویم محال است. اگر نشود، مانعی ندارد. فعلاً در ذهن من میآید که این امر محالی نیست که بگوییم خدای متعال یک چیزی را ایجاد میکند، تنها و تنها تک است، هیچ رقم اثر برای او مفروض نیست، اثر وجودی [منظورم است.] اثر به معنای نفس الامری که ما الآن میخواهیم بگوییم که بعداً هم کارش داریم، آن نمیشود، اصلاً دار خلقت [دار رابطه است] فقط خدای متعال است که از رابطهها بریء است و الا هر چه آمد دون مرحله هویت غیبیه الهیه شد یک نحو رابطه و اثر [دارد،] در دار اثر است، آثار به طور مطلق. اما اثر وجودی میخواهیم بگوییم، یعنی یک اثری که باز آن هم موجود باشد و متفرع باشد بر او. خیلی هم محال نیست که یک چیزی خودش موجود باشد [اما اثر وجودی نداشته باشد.] خُب، این معنای سوم معنای مهمی است. یک معنای چهارمی هم گفتیم که به معنای واقعیت داشتن بود.
برو به 0:17:02
نمایه: روح معنای وجود ـ معنای چهارم وجود ـ ظرف خارج
شاگرد: این معنای سوم را بیشتر توضیح میدهید؟ آنهایی که در فلسفه و حکمت میگویند وجود، به چه چیزی میگویند یعنی با چه تحلیلی به آن میگویند وجود؟ اثر را میبینند؟ ذو الاثر را میبینند؟ اگر چیزی را نمیبینند، نه اثر را و نه ذو الاثر را، به چه چیزی دارند اطلاق وجود میکنند؟
استاد: به ماهیتش. یعنی میگویند آن خودش، به نفسیتش، میگویند نفسیت دارد، هست. وقتی میگویند هست یعنی چه؟ حالا الآن نکتهای که میخواهم بگویم راجع به همین است، اتفاقا راجع به همین معنای سوم است. فعلاً توضیح یک کلمهای آن همین است، آن نکتهای که میخواهم بگویم این است، به خیالم هم میرسد که این نکته مهم است، چند بار هم صحبت شد. و آن این است که الآن معنای چهارم که معنای نفس الامری است و کلام ما در آن است، یک حالت ابهام و اندماجی دارد با این معنای سوم. یعنی خوب جلا پیدا نکرده اما اصل معنا نیست. معنای سوم یک معنای کلاسیک کلام، حکمت، فلسفی است ولی دقیقاً در کلاس فرق دارد با آن وجود نفس الامری. ولی آن معنایی که عرف عام از وجود دارند شامل معنای نفس الامری هم است. این خیلی مهم است، چون قبلا یک بحثی داشتیم مفسرین هم گفته بودند که آیا الفاظ وضع شدهاند برای روح معانی یا برای یک معانی نازل؟ میگفتند برای روح معانی، آن بحث خوبی است. الآن وجود یک روح معنایی دارد، من به طور قطع عرض میکنم که آن روح معنا شامل نفس الامری که اوسع از وجود است در بحث ما است. اما همین روح معنا در کلاس کلام و حکمت که صبحتش میشود نه، فقط به معنای سوم به کار میرود. و لذا حاضر نیستند به آن یکی بگویند وجود اما روح معنایش هست.
خُب، در کلاس حکمت به چه میگویند [وجود؟] آنچه توضیح میخواهد این است، نکته عرض من این است. آنچه که یک کار عجیب و غریبی به این معنای سوم میدهد قیدیت اوست به این قید. اول که وجود در ذهن پیدا میشود، خاستگاهش، آنجایی که انتزاع میشود بالمقابله مال مثول بود روی این مبنا، اگر درست باشد. من در مشاعرم یافتم، گفتم وجدته فهو موجود، موجود اسم مفعول وَجَدَهُ، وُجِدَ. خُب، این یافت شد. بعد آمدم گفتم نیافتم اما اثرش را که یافتم، این هم یک قدم بردم جلو. بعد باز میگویم که خُب حالا حتماً باید اثرش را بیابم؟! از آن خاستگاه یک خصوصیتی را استفاده میکنم در معنای سوم میآورم به عنوان شرط. خصوصیت خاستگاه چه بود؟ ببینید وجدان در مشاعر چه چیزی را میخواهد؟ میگویم من دارم یک چیزی را مییابم، یعنی قبول کردم که من هستم به عنوان یک مدرک، یک نظام. یک چیزی را دارم مییابم، این یافتی که الآن میگوییم یافتن واقعگرایی است نه سوفسطایی، سوفسطایی هم میگوید من یک چیزی را مییابم اما میگوید خیال است، جز خیال چیزی نیست. نه، یافتنی که ما میگوییم، یافتن رئالیستی واقع گرا است. خب من مییابم در مشاعر خودم چیزی را، یعنی چه؟ یعنی یک معلوم بالعرض دارم که این را در مشاعرم درکش میکنم، او را مییابم. خُب پس یک یافتی دارم که حضور یک معلوم بالعرض است در مشاعر من. حاضر شد، چون حاضر شد میگویم پس هست، وجدته. این خصوصیت را خاستگاه لفظ وجود داشت، یک یابندهای و یک یافته شدهای و یک یافتی. این را که داشتیم، بالطبع دو تا ظرف برایش در نظر گرفت، گفت یک ظرفی که منم، که منم، مییابم، یک ظرفی [هم] هست که آن چیزی که یافتمش در آن قرار دارد، لذا ما میگوییم آن ظرف چه ظرفی است؟ ظرف خارج. از اینجا هم خارج خوب است، ظرف خارج یعنی آن ظرفی که من آن را یافتم، یافت برایش محقق است.
این ظرف خارج در بحث ما خیلی مهم است، نکته عرض من همین است، برویم جلو. ظرف خارج بود که یافتم او را، توسعهاش دادم، مثلا میگویم امواج وجود دارد اما من او را نمییابم، چرا میگویید وجود دارد؟ یعنی میگویم در آن ظرف یک چیزی هست، ولو برای من یافتی را تشکیل ندهد ولی اثر وجودی که دارد، اثر وجودیش که یافت تشکیل میدهد، این هم معنای دوم. معنای سوم آمده تلطیف عقلانی کرده، میگوید یک چیزی که حتماً مشروط به آن ظرف است، در آن ظرف هست ولو اثر وجودی هم نباشد، من چه کار دارم به اثر وجودی آن؟ یعنی شانیت تأثیر در مظروف نیست اما خلاصه ظرفش شانیت تأثیر را دارد، این حاصل نکته من شد. پس معنای سوم چیست؟ در معنای سوم وجود یعنی یک چیزی که در ظرفی هست که ظرفش شانیت تأثیر در مشاعر را دارد ولو فرض بگیرید که خود آن مظروف حتی شانیت تأثیر را هم نداشته باشد ولی خلاصه ظرفش ظرف شانیت تأثیر است.
این نکته چرا مهم است؟ به خاطر اینکه تمام کسانی که الآن در کلاس کلام میگویند چیزی موجود است و مقابلش را هم میگویند عدم، موجود یعنی چه؟ یعنی یک چیزی در یک ظرفی که خود آن ظرف شانیت تأثیر دارد. ظرف اینجا خارج است، مقابل مشاعرست ولو حالا اتفاقا مظروف آن ظرف یک چیزی شده که شانیت ندارد در مشاعر ما تأثیر بگذارد.
حالا وقتی جلوتر میرویم معنای چهارم چیست؟ معنای چهارم یعنی حتی خود ظرف هم شانیت تأثیر در مشاعر ندارد. این معنای چهارم [همان وجود به معنی] نفس الامر است که ما دنبالش بودیم. ولی جالبش این است که در همین معنای نفس الامری چهارم روح معنای وجود هست. از کجا میگویم؟ از همین که شما بروید صدها کتاب از تاریخ فکر بشر نگاه کنید همه میگویند ـ از اصول اقلیدس نگاه کنید که مال دو هزار سال پیشتر است تا کتابهای حساب و ریاضیات حالا ـ که بینهایت عدد اول وجود دارد. ببینید وقتی میخواهد برهان بیاورد میگوید برهان داریم که بینهایت عدد اول وجود دارد. به راحتی کلمه وجود را به کار میبرند، من خودم دیدهام، هیچ مشکلی ندارند. میگویند برهان داریم که بینهایت عدد اول وجود دارد، کلمه وجود را قشنگ به کار میبرند. این همان بود که گفتم کلمه وجود یک روح معنا دارد. روح معنا مقید به خاستگاهش نیست، خاستگاهش مثول در مشاعر بود، در روح معنا مثول نخوابیده، این مال خاستگاه بود و لذا چون روح معنا دارد در عالم ریاضیات به راحتی میگویند بینهایت عدد اول وجود دارد. بعد برمیگردیم میخواهیم معنای سوم را اینجا پیاده کنیم، معنای سومی که وجود یعنی ولو شانیت تأثیر در مشاعر را ندارد اما ظرفش ظرفی است که شانیت دارد، یعنی ظرف خارج است، میبینید همان معنای سوم را اینجا باقی میآورید[5]. شما میگویید بینهایت عدد اول وجود دارد، آیا این یعنی بینهایت عدد اول در جایی است که شانیت تاثیر در مشاعر دارد؟ میبینید نه، حقائق ریاضی در ظرف خارج موجود نیستند که یعنی بگویید در ظرف خارج بینهایت عدد اول هست، هست کنی، هست وجود خارجی. خُب پس چطوری میگویید داریم، وجود دارد؟ اینجا است که میز قشنگی است بین مرحله سوم با چهارم. سوم وجود فلسفی است، یعنی چه؟ یعنی حتماً این وجود ظرفش ـ خود ظرف ـ شانیت تأثیر در مشاعر را دارد. معنای چهارم یعنی چه؟ یعنی لابشرط است، در ظرفی است که میتواند تأثیر در مشاعر هم [نداشته باشد.] بشرط لا هم باز نگویید، نه بشرط لا [که] یعنی حتماً باید تأثیر نکند، نه، اوسع است. چهارمی ظرفش لابشرط است، حتماً در قید ظرف نیست که بتواند در مشاعر ما تأثیر کند. و لذا آیا میگوییم بینهایت اعداد اول در یک ظرفی هستند که ولو آنها نتوانند تأثیر کنند اما آن ظرفشان میتواند بر ما تأثیر کند؟ میگوییم نه، ظرفش هم اینطور نیست. و لذا اگر جامع گیری کنیم، کل طبایع اینطوری هستند.
برو به 0:26:34
نمایه: ظرف طبایع مرسله ـ فناءعقل ـ نظام سوفسطی
استاد: تمام طبایع مرسله ظرفشان ظرف نفس الامر است، یعنی چه؟ یعنی ظرف واقعیتشان ـ سنخ ظرف ـ شانیت تأثیر در مشاعر ندارد.
شاگرد: یعنی لابشرط.
استاد: یعنی لابشرط، اصل کلیش بله ولی خصوص طبایع لابشرط نیست، خود طبایع بشرط لا است. اصل خود نفس الامر لابشرط است ولی بعضی عناصر نفس الامر یعنی موطنهایی از نفس الامر هست که بشرط لا است، یعنی اصلاً نباید تأثیر کند و نمیتواند.
شاگرد: پس چطور ما میفهمیمشان؟ چطور ما میفهمیم این مطلب را؟
استاد: این همان بحثهایی است که دوباره برمیگردد که خود عقل، عقل هیولانی در نفس الامر فانی میشود و عقل در اثر علم حضوری و فنائش در نفسِ نفس الامر سر و سامان میدهد این عالم منطق را. آن معانی که روح معانی هستند با آنها میفهمد آنها را، یعنی روح معنای وجود مقید نیست که حتماً در ظرفی باشد که آن ظرف شانیت تأثیر در مشاعر را داشته باشد. و لذا به راحتی به عدد اول میگویید وجود دارد، چرا؟ چون روح آن معنا یعنی واقعیت داشتن، روح معنای وجود یعنی واقعیت داشتن. و لذا هم چند بار دیگر عرض کردم که عرفان نظری کلاسیک چون از وجود و حقیقت وجود کلاسیک شروع میشود بعداً بحثش کم میآورد، با سؤالاتی مواجه میشود [که با وجود کلاسیک قادر به حل آنها نیست.] اگر بگویید بابا مقصود ما از آن وجود یعنی الواقعیة که در برهان اخیر آقای طباطبائی بود، خب این میشود معنای چهارم وجود. آن وقت دیگر در بند خیلی از حرفهایی که میزدیم و لوازم کلاسیکی که بار میکردیم نیستیم. دیگر حتماً مقید نیستیم که وجود و عدم مقابلی را به آن معنای مقابلی که در مرتبه سوم میگفتیم به کار ببریم. به معنای مطلق واقعیت است که خیلی هم خوب است. پس حاصل آن نکتهای که در معنای سوم میخواستم بگویم این شد که معنای سوم خصوصیتی که دارد این است که ولو حتی اثر وجودی هم ندارد اما مفروض آن وجود، ظرف آن وجود، ظرفش شانیت تاثیر در مشاعر را دارد اما معنای چهارم نه، وجودی است که ظرفی دارد، قید آن ظرف شانیت تأثیر در مشاعر نیست. این آخرین نکتهای که در عرض من بود.
شاگرد: ظرفش شانیت دارد یا ندارد، این یعنی چه ظرفش؟
استاد: یعنی همان خارجی که [مصطلح کلاس معقول است،] از خاستگاهش شروع کردیم دیگر. از اول گفتیم وجود یعنی من بیابم، یافت یک ظرفی میخواهد برای یافته شده و برای یابنده و لذا هم ما در نظر واقعگرایی تک نظامی نیستیم. سوفسطائی تک نظامی است، میگوید منم و من، اگر هم یک چیزی را مییابم، خودم هستم، سوفسطایی اینطور میگوید دیگر. اما واقعگرا چه میگوید؟ واقعگرا بین النظامات است، بین الانظمه است. میگوید من یابنده یک نظام هستم، آن را که مییابم یک نظام دیگری است برای خودش و یافت یک رابطهای است بین دو نظام، نظام من یابنده با نظام یافته شده، رابطه بینش برقرار شد، شد یافت، من او را یافتم. از اینجا این وجود پیدا میشود. همین ظرف یافتن که یابندهای او را بیابد، این را میبریم میشود معنای سوم. پس وجود یعنی چه؟ یعنی آن که خارجیت دارد، خارجیت به این معنا، یعنی آن ظرفی است که قبلاً ما گفتیم یک محل یافتی بود، این ظرف را از دست ندادیم. اما در نفس الامر به معنای مطلق الواقعیة این ظرف را هم از دست خودمان میگیریم، میگوییم حتماً نباید در یک ظرفی باشد که شانیت تأثیر در مشاعر داشته باشد. ظرفی است واقعیتدار، حق، بلکه حتی ثبوت و واقعیتش از آن ظرف مؤثر در مشاعر بالاترست، واقعاً بالاترست، از آن قویتر است در واقعیت داشتن اما باز ظرفی است که شانیت تأثیر در مشاعر ندارد، ظرفش این ظرف نیست ولو در واقعیتش اقوی است از آن قبلی. این یعنی چه؟ این یعنی همان طوری که در مرحله سوم یک تجریدی از مفهوم وجود مثولی در عقل آمد در مرحله چهارم تجرید بالاتر کرد و به روح معنای وجود نزدیکتر شده. و لذا اگر شما بعداً بیایید بگویید که ما حالا دیگر از این به بعد وقتی میگوییم وجود منظورمان یعنی الواقعیة، همان طوری که میگوییم اعداد وجود دارد، همان ارتکاز خود نوع بشر، اگر کلاسیکش کنید، اگر اینطور کردید، دیگر راحت هستید. ولی یک لوازمی دارد، خیلی چیزها به هم میخورد.
برو به 0:31:50
نمایه: اسم بیمظهر ـ عقول عرضیه ـ رب النوع ـ عین ثابت
شاگرد: اگر ما فقط در همان مرحله سوم بمانیم و کلاسی حرف بزنیم، مثال برای وجودی که اثر وجودی ندارد ولی ظرفش فقط میتواند اثر وجودی داشته باشد صرفاً خداست؟ طبق نظر همانهایی که وجود را خدا میدانند.
شاگرد2: خدا که اثر وجودی دارد که. یعنی آثار مال خودت است؟
شاگرد: نه آن خودش به عنوان وجود محض که اثر نخواهد داشت.
استاد: آنها میگویند مثلاً مخلوق به عنوان اثر وجودی خدا نیست.
شاگرد: بله، برایش وجود قائل نیستند.
استاد: مخلوق فرق میکند با اثر وجودی. این امواج مثلاً یک تأثیری میگذارند، این یک طور اثر وجودی است، مقصود ایشان این است. [اینکه بگوییم] فقط خدا که یک فرد متیقن است اما اینکه برای غیر خدای متعال نشود فرض بگیریم من گفتم که خیلی محال نیست در ذهن من که این مخلوق است [اما اثر وجودی ندارد.]
شاگرد: من میخواهم بگویم اگر ما تا آن مرحله برویم، ظاهرا فقط خداست، طبق نظر کلاسیک همان میشود.
استاد: در نظر کلاسیک فقط خدای متعال است …
شاگرد: چون وجود محض بدون اثر که خودش فقط، اگر چیز هست، آن اثرْ اثرِ علمی است، اثر وجودی نیست که، چون برای ظهورات که اصلا وجود قائل نیستند.
استاد: مثلاً برای امکان عقلیش ببینید، در کلاس میگفتند ما یک عقول طولیه داریم یک عقول عرضیه، البته در کلاس متأخر، مشاء عقول عرضیه را قبول نداشتند ولی خب اشراق قبول داشتند به افلاطون هم که نسبت دادهاند. آن کسانی که برایشان عقول عرضیه متصورست آیا بگوییم یک عقل عرضی داریم که رب هیچ نوعی نیست؟ آیا میگویید این محال است؟ در کلمات اساتید ما بود، در کلاس زیاد میگفتند، میگفتند اسم بیمظهر نداریم، محال است.
شاگرد: این میشود اثر وجودی.
استاد: کانه میخواستند بگویند محال وقوعی است، نمیدانم، حالا باید آن کلامشان بحث شود. زیاد میگفتند.
شاگرد: این میشود اثر وجودی.
استاد: نه، من دارم فرض میگیرم خلافش را. ببینید، میگویم یک عقل عرضی است، یعنی رب النوع شأنی است فقط. یعنی اگر نوعش [به صورت] موجود خارجی پیدا شود، رب النوع است اما فرض گرفتیم نوع نیست اصلا، ازلاً و ابداً هم نیست. محال نیست، منحصر در خدای متعال نیست.
شاگرد: اگر اینطور است، باید عین ثابت را قبول کنند که هیچ اثری نداشته باشد.
استاد: عین ثابت را که قبول میکنند به نحو علم الهی. آن را که همهشان قبول میکنند، من مکرر عرض کردهام. اتفاقا اینکه قبول دارند که برای ما خیلی خوب است. مشکل ما این بود که ضوابط کلاس عدهای را کشانده بود به اینکه اعیان ثابتهای که عدهای با ارتکازشان با فهمشان حرفش را برای ما زده بودند، میگفتند طبق ضوابط کلاس ما حرف شما را قبول نداریم. مشکل اتفاقا این بود و الا اگر قبول داشته باشند که [خوب است.] ولی حالا تحلیل میکنند میگویند برای اینکه وجود باشد، موجود است به وجود الهی، آنجا را بحث داشتیم. اصل اینکه قبول کنند خیلی خوب است. خُب، بنابراین حالا [در ادامه] آن فرمایش شما الآن ما یک عقل عرضی داریم، عقل عرضی است اما رب النوع نیست، چرا؟ چون نوعش را فرض گرفتیم موجود نشده، آیا این محال است؟!
شاگرد: کون جامع مگر نمییابد آن را؟
استاد: اگر یک عقل عرضی داریم که رب النوع است، چرا محال باشد؟
شاگرد: کون جامع آن را خودش را به خودی خودش مییابد.
استاد: یعنی رقیقهاش؟
شاگرد: یعنی انسان.
استاد: گفتم در کلمات اساتیدمان اینطوری میگفتند، وحدت در کثرت، کثرت در وحدت را که میخواهند ترسیم کنند طوری ملازم همدیگر میگیرند که میگویند محال است تفکیک این دو تا از همدیگر، به این معنا که رب بیمظاهر محال است و نمیشود ـ رقیقه و حقیقه ـ نمیشود بگوییم حقیقتی بیرقیقه [است.] خُب آن مبنای آنها است ولی این سؤالش هست که آیا واقعاً محال است یا نه؟
شاگرد: اگر وجودی بگیریم، ظاهراً همین است ولی آن غیر وجودی میشود که عین ثابت است و ممکن است بدون مربوب باشد و الا اگر ما وجودی بگوییم که عقول باشند، حتماً باید در یک عالم مخصوص خودشان اثری داشته باشند.
استاد: بله، یعنی شما میفرمایید این عقل عرضی که من عرض میکنم برمیگردد میشود خود عین ثابت. خُب آن خوب است، قبلاً هم صحبتش را داشتیم اما ما حالا میخواهیم برنگردیم، یعنی میخواهیم روی مبنای خود کلاس حرف بزنیم. روی مبنای کلاس چه استحالهای میتوانید به گردن ما بگذارید؟ شما به عقول عرضی قائلید، ما یک عقل عرضی را میگوییم که عقل عرضی هست اما رب النوع نیست. چرا این محال باشد؟ چرا حتماً میگویید واجب الوجود تنها کاندید این بحث ما باشد؟ برای اینکه بگوییم موجودی که هیچ اثر وجودی به این معنای مقصود شما نداشته باشد مخلوق دارد، نه اثر وجودی به آن معنای شما. استحالهاش برای من صاف نیست، خیال میکنی میشود تصور کرد.
برو به 0:36:41
نمایه: اشتراک معنوی وجود
شاگرد: اشتراک معنوی نتیجه این تقویت شد. یعنی یک روح معنا دارد وجود که چند جور لحاظ میشود.
استاد: بله، اشتراک معنوی وجود به خیالم اوضح واضحات است. آنهایی هم که قائل به اشتراک لفظی میشوند لشبهة میشوند.
شاگرد: یعنی ما زید را که نگاه میکنیم یک چیزی خارج دارید، این را میگوییم وجود، یک نفس الامر داریم به آن هم وجود میگوییم.
استاد: بله، اصلاً اشتراک لفظی لشبهة است، چون شبهه پیش میآمده رفتهاند سراغ اشتراک لفظی و الا اصلاً اشتراک معنوی اوضح من کل امر است. البته من یک اشارهای را عرض میکردم که به وسیله مشترک لفظی نبود، اشاره یک بحث دیگری است. چند بار هم گفتهام، با آن مخلوط نشود ولی مشترک لفظی هم …
شاگرد: آن هدف روح المعنی را چطوری میشود معنایش کرد؟
استاد: بله ـ خودتان یک روز کلمه حق را آوردید، حق، واقعیت آن که چون میگویید موجودست یعنی حقیقت است.
شاگرد: آن که شد نفس الامر.
استاد: … معنای چهارم
شاگرد۲: اعم از آن است.
استاد: بله، به یک معنا میرود …
شاگرد: … یک قسم را گرفت، ما میخواهیم یک معنایی بگوییم که همه را بگیرد.
آقای سوزنچی: نفس الامر اوسع از وجود است، اوسعش شامل این هم است دیگر.
شاگرد: یعنی حقیقت معنای وجود این است؟ تحقق است؟
استاد: بله به معنای واقعیت، آن که یک نحو واقعیت دارد.
آقای نایینی: حاج آقا قبله اینجا کدام طرف است، در خانهتان؟
استاد: برای مثل من که دیگر الآن همان سقف است. شانزده درجه به طرف راست.
آقای سوزنچی: بحث وجود اعتباری را هم بفرمایید. این تمام شد، وجود اعتباری را بازش هم بکنید.
استاد: حالا شما مطرح بکنید، من الآن دیگر آنهایی که در ذهن خودم بوده [را گفتهام.]
آقای سوزنچی: شما الآن چهار تا را گفتید، پنجمی را هم که گفتید وجود اعتباری است …
استاد: بله باید عبارت آن را هم بیاوریم بخوانیم.
آقای سوزنچی: که اگر شد، وجود اعتباری را هم بازش کنید که آن چه نسبتی با اینها دارد.
استاد: بله ان شاء الله فردا.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
نمایه: حق پیشه ـ سرقفلی
شاگرد: رفته بودم تبلیغ کسی گفتند ـ ظاهراً یک چیز خیلی مبتلی به هم هست ـ حقِ پیشه. طرف میرود یک جایی خانه را اجاره میکند … این ظاهراً شرعیت ندارد، درست است؟
استاد: بله، سرقفلی یکیش است.
شاگرد: نه، سرقفلی نه، طرف یک مدتی در اجاره نشسته بعد که میخواهد بلند شود میگوید این قدر باید به من پول بدهی که من بلند شوم. به این میگویند حق پیشه، این با سرقفلی فرق دارد.
استاد: حق پیشه؟
شاگرد: بله. گفت قانونی هم است، گفت مثلاً پانزده سال است که این در مغازه من نشسته ـ من مالک مغازه بودم ـ میگفت تا حالا کلا سه میلیون تومانش هم به من نداده.
استاد: پیشه به معنای حرفه به کار میبرد یا پیشه به معنای پیشین؟
شاگرد: بله حرفه. میگوید حالا که میخواهد بلند شود ـ به او گفتم بلند شو بچه خودم میخواهد بیاید این مغازه ـ میگوید باید حق پیشه بدهی.
استاد: نه، آن حق پیشه غیر از سرقفلی است، درست میگویید. آن همان پیشه است، پس نفرمایید خانه.
شاگرد: نه خانه را اشتباه گفتم، مغازه.
استاد: ببینید، او میگوید من این مغازه را اینجا سرپا کردم، مشتری میآید میرود، الآن شما از زحمات ده ساله من اینجا مشتری داری، حق پیشه که میگویید یعنی اینطور. میگوید من سرقفلی نداشتم اما حق پیشه دارم، یعنی سبب شدم که اینجا یک نحو وجاهتی پیدا کرده و الآن شما که میآیید ابتدا به ساکن نیستید، من چقدر خون دل خوردم، تو داری از آنها استفاده میکنی، پول این را به من بده.
شاگرد۲: امروزیها میگویند برند. مثلا میگویند برندش معروف است، مارکش معروف است.
استاد: این هم یک برندی است که برای این مغازه آمده.
شاگرد: حالا این شرعیتش درست است؟
استاد: نه، این را هر که میخواهد اگر حالا فتوای کسی باشد یا نه ـ من نمیدانم ـ [به او مراجعه کند.] نزاع شده …
شاگرد: چون گفتند ماده قانونی دارند و ملزم میکنند طرف را و میگفت من اصلا منصرف شدم، رها کردم مغازهام را. میگفت میخواستم این را بیرونش کنم، رفته دادگاه …
استاد: تا آنجایی که من میدانم هیچ فتوایی تا حالا نشنیده بودم. حالا کسی یک طوری بیانی دارد [نمیدانم.]
شاگرد: گفت در قوانین فعلی کشور هست این حق پیشه. شرعا که چیزی نیست، میخواستم یک نامه بنویسیم اعتراضی بکنیم. شرعا که هیچ چیز نداریم.
استاد: بله مانعی ندارد. اول از دفاتر سؤال شود تا ببینند همه متفقند بر اینکه هیچ راهی ندارد؟ چون سرقفلی هم اول که مطرح شده بود همه فتاوا بر علیه آن بود، بعدها وجوهی برای توضیحش، انواعش، اقسامش [پیدا شد.] پنج جور سرقفلی مثلا داریم. حالا این هم چه بسا شقوقی باشد، آنهایی که روی آن فکر کردهاند، کار کردهاند، فتوا دادهاند شاید همه بر نفی آن متفق نباشند. اول استفتائات را بررسی بکنیم، بعدش اعتراض کنیم.
برو به 0:41:50
نمایه: حضرت یوسف علیه السلام
شاگرد: «رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني إِلَيْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلين[6]» چرا «یدعوننی» اینجا مذکر آمده؟ اینکه همهاش مؤنث بوده «وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ». آنها که دعوتش کردند همه زن بودند، چه شد که یک دفعه این کلمه اینجا را مذکر آمده؟
استاد: «ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حين[7]» یک «هم» دارد.
شاگرد۲: این بعد از آن است.
استاد: میدانم بعد از آن است اما این «هم» چه کسانی هستند؟ «رَأَوُا»؟
شاگرد: خب آن شوهر است.
استاد: معلوم میشود که این زنها که اصل کار فتنه بودند رفته بودند صحنه سازی کرده بودند برای مردها. یعنی زندانی کننده [مردها بودند] زنها زندانی نکرند.
شاگرد: «یدعوننی» به فحشا بود دیگر، خیانت.
شاگرد۲: شاهد فرمایش حاج آقا این است که خودش نمیگوید من زندانیت میکنم، میگوید «لیسجنن». اگر گوش ندهی، زندانی خواهی شد.
شاگرد: همهاش اینجا زن در کار بود.
استاد: قبلش که زن نبود.
شاگرد: یدعوننی به چه؟ یدعوننی به فحشا دیگر، یدعوننی الی الزنا، به خیانت. گفت «وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَن[8]» یدعوننی الی ما آمره.
استاد: حالا من تفسیر را نگاه میکنم، فردا ان شاء الله. شما خودتان هم نگاه کنید. دیدهاید تفاسیر را؟
شاگرد: نه.
استاد: چند تا تفسیر هست که تخصصی مال تجزیه و ترکیب است. در نرم افزار جامع التفاسیر هست، سه چهار تا هست، خوب هم است، قوی است. دو تایش که خیلی قوی است، خوب است. یکی بیان اعراب القرآن است، یکی هم مال یک کسی به اسم درویش. دو سه تا است که خوب است. آنها را نگاه کنید، من هم نگاه میکنم ان شاء الله ولی فعلاً آنچه که در ذهن حاضر است این است که یدعون خود آن مردها هم میخواستند [حضرت] اقرار کنند که من اشتباه کردم و الا چرا زندان رفتند؟
شاگرد۲: اقرار کنند که اشتباه کرده؟ یعنی چه اشتباهی کرده؟
شاگرد۳: گردن بگیرد.
شاگرد: «احب الی مما یدعوننی الیه» به این کار، نه به اعتراف.
شاگرد۲: زندان را بر اعتراف ترجیح میدهند؟ یا زندان را بر خیانت ترجیح میدهند؟
استاد: عرض من این است که مردهایی همراه زنها شده بودند که مجموع آنها یک برنامهریزی داشتند که اگر ایشان آن برنامهریزی را انجام میدادند، آن زندان نبود و لذا «ثم بدا لهم». بعد ببینید وقتی قضیه زندان میشود …
شاگرد: بعد که کوتاه نیامد حضرت یوسف، گفت به دعوت شما عمل نمیکنم، تصمیم گرفتند خود این شوهرها که برای حفظ آبرو این را بیندازیم زندان.
استاد: آبرو که رفته بود، [به زندان] نینداختن برای حفظش بدترست دیگر. آبرو رفته، [حالا ایشان را] نگه دارند کنار یک زن؟ «ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ».
شاگرد: حالا این مال بعد از این قضیه است، بعد از این قضیه که کوتاه نیامد …
استاد: ولی آنها همه مذکر است.
شاگرد: خُب بعد که مردها تصمیم گرفتند. تا اینجا مرد مطرح نیست، «بَدا لَهُمْ» …
استاد: آخر شما چطور جمع میکنید؟ اگر ایشان تابع میشدند و راضی میشدند به این خیانت، آن وقت مردها تصمیم نمیگرفتند؟
شاگرد۲: نه حاج آقا ایشان میفرماید تشویق به زندان مشوق مردها را دارد.
شاگرد: نه، زلیخا میگفت تو این کار را بکن، من تو را به زندان نمیاندازم. یوسف گفت نه، من به زندان میروم.
استاد: مرحلهای گذشته بود، فقط آن …
شاگرد: مخیر بود بین من و عدم زندان و بین زندان و عدم من.
استاد: مثلاً الآن اینجا آیه شریفه فقط حرف زلیخا را میزند اما وقتی میخواهند از زندان بیرون بیایند چه میگویند؟ «قالَ ارْجِعْ إِلى رَبِّكَ فَسْئَلْهُ ما بالُ النِّسْوَةِ اللاَّتي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُن[9]»، یعنی «وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ» درست است که او میگوید «آمره»، اما زنها هم آمدند، مردها هم بودند.
شاگرد: آمر به چه؟ به زنا.
شاگرد2: برای زندانی کردن، مردها دخالت پیدا کردند، این فرمایش شما درست است اما برای خیانت چه؟ بین زندانی کردن که مردها هم در آن مشارکت دارند و جواب خواهش زنان را دادن، بین این دو تا مخیر شد دیگر. در زندانی کردن مشترک بودند نه در خیانت کردن.
شاگرد: در زندان رفتن مردها [دخیل] بودند ـ «بدا لهم» ـ ولی در خیانت.
استاد: بله، اما … چه بود که اگر این نبود، زندان بود؟ شما میگویید فقط خیانت. از کجا [این را میگویید؟]
شاگرد: آیه این است «وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ» آمره به خیانت نه به زندان. بعد میگوید نه، من این آمره را نمیکنم.
استاد: شما که میگویید آمره میگوید، آنجا هم حضرت میفرمایند «ما بال النسوة الاتی قطعن ایدیهن» چرا صحبت از زلیخا نمیکنند؟ دنباله آیه چیست؟ اول زنها حرف میزنند بعد امرأة العزیز میگوید «الآن حصحص الحق[10]»، زنها یک کلمهای دارند.
شاگرد۲: «اذ راودتن یوسف عن نفسه» یعنی همهشان.
شاگرد: همهشان میخواستند پس مردی در کار نبود در مراوده. در مراوده هیچ نقشی نداشتند مردها، فقط زنها بودند.
استاد: چند مرحله است. یکی زلیخا بود، بعد نساء بودند، بعد جریان آمد بین مردها، میخواستند قبل از …
شاگرد: در مراوده نه، در مراوده مردها نقش نداشتند.
استاد: در مراوده که مردها نقش نداشتند، برای اینکه لاپوشی شود و آبرو ریزی نشود آنها درخواستهای اضافهای از حضرت داشتند …
شاگرد۲: سؤالشان همین است، چه درخواستی داشتند؟
استاد: خُب باید نگاه کنیم، این غیر از این است که شما بگویید هیچ چیز نداشتند. چرا من این را عرض میکنم؟ چون کلمه «بدا» نه یعنی صرفاً انکشف لهم، «بَدا لَهُمْ لَيَسْجُنُنَّهُ». با اینکه آیات را دیدند و همه اینها …
شاگرد: تا مثلاً قضیه بخوابد.
استاد: احسنت. ببینید، پس یعنی مردها در جریان بودند، مطلب را میدانستند.
شاگرد: بله میدانست «قد من دبر»، فهمید که زلیخا خیانت کرده.
استاد: و لذا حضرت با [توجه به] مجموع چیزهایی که پیش آمده بود میگویند «رب السجن احبّ الی مما یدعون» یعنی زلیخا اول بود، زنها هم دومینش بودند، سومی هم این مردهایی که آمدند، الآن مرا نجات بده.
شاگرد۲: این بدا را شما تغییر رأی میگیرید؟
استاد: بله همین است و لذا آیه میگوید «مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ». [بعد از اینکه] «رَأَوُا الْآياتِ» یک خرده درنگ کردند، دیدند اوضاع عادی نیست اما باز دیدند او که حاضر نمیشود که مثلاً یک طوری صحنه سازی کنند که …
شاگرد: یعنی شما میفرمایید مدعو و مطلوب در «یدعون» مراوده نیست.
شاگرد۲: اعم است، فقط مراوده نیست.
استاد: بله، مجموع جریانات.
شاگرد: کالنص است، مدعوش مراوده است.
استاد: خب اگر دنبال ما آمره است باید باشد رب السجن احب الی مما تدعننی الیه. چرا زنها کارهای نبودند؟ مگر صبحت زنها نبود؟ بعدش میگوید «راودتن» الآن اصلاً صحبت مراوده زنها نیست، چرا آنها جمع بسته شده؟
شاگرد: چون راضی بودند به کلام زلیخا، گفتند زلیخا راست میگوید …
شاگرد2: اگر این مقدار باشد، مردها هم راضی شده بودند دیگر، یک عده از مردانشان، نه همهشان.
استاد: یعنی طوری است که مجموعش [موجب میشود که این] جواب به ذهن میآید، حالا اینکه اهل ادبیات چه گفتهاند [بماند.]
[1] الغیبة للنعمانی ص۱۳۴: «قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع مَنْ دَانَ اللَّهَ بِغَيْرِ سَمَاعٍ مِنْ عَالِمٍ صَادِقٍ أَلْزَمَهُ اللَّهُ التَّيْهَ إِلَى الْعَنَاءِ وَ مَنِ ادَّعَى سَمَاعاً مِنْ غَيْرِ الْبَابِ الَّذِي فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَلْقِهِ فَهُوَ مُشْرِكٌ بِهِ وَ ذَلِكَ الْبَابُ هُو الْأَمِينُ الْمَأْمُونُ عَلَى سِرِّ اللَّهِ الْمَكْنُونِ.»
[2] البقره ۱۷۰
[3] السبأ ۱۸
[4] التوبة ۱۱۹
[5] یعنی معنای سوم بر اینجا منطبق نمیشود.
[6] یوسف ۳۳
[7] یوسف ۳۵
[8] یوسف ۳۲
[9] یوسف ۵۰
[10] یوسف ۵۱
دیدگاهتان را بنویسید