مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 35
موضوع: تفسیر
بسم الله الرحمن الرحیم
آقای صراف: یک عبارتی فرموده بودید از مهر تابان و یکی هم اهل بخیه [که یادآوری کنیم.]
استاد: بله، آن را یادم نبود.
آقای نایینی: اصل سؤال هم که هنوز جواب داده نشده. نمیشود آقا یک روز اصل سؤال را دو دقیقه جواب بدهید بعد مهر تابان و بخیه و اینها باشد بعدش؟
استاد: من حرفی ندارم، شما خود سؤال را بفرمایید تا اصلا من تصورش بکنم.
آقای نایینی: اصل سؤال این بود که چه تضمینی ما داریم در ایّ قضیةٍ حتی الیقینیات که ما به واقع و مطابق رسیده باشیم؟ شما میفرمودید ذهن را تخلیه کنید، به جمیع ابناء بشر بگویید، میگویند من مییابم ذهن ما باشد یا نباشد این هست. همین برداشتها از کجا درست است؟ همین جمیع ابناء بشر درست دریافت کرده باشند از کجا درست است؟ پانزده روز است این سؤال [مانده است.]
شاگرد: پانصد سال است که جواب ندادهاند.
استاد: این سؤال به این نحوی که مطرح است ـ حالا ایشان میفرمایند پانصد سال ـ همین صد سال قرن بیستمی که گذشت خودکشیها کردند.
آقای نایینی: میدانم، ولی در صدد جواب برآمدند.
استاد: شما میگویید این مطلبی که این همه روی آن فکر شده ـ تازه بعد از همه آنها چیزی که من میگویم یک چیزی است که من دارم میگویم ـ میخواهید الآن حل بشود، خب اینکه وقتی …
آقای نایینی: من گمانم بحث خیلی بیش از صد سال سابقه دارد.
استاد: همین طور است. این صد سال خودشان را برایش کشتند.
آقای نایینی: صدها سال سابقه دارد.
استاد: بله، اما یک وقتی است که مسائل داغ میشود، در این صد سال اخیر اینطور شد، این مسائل داغ شد. بنابراین بحث، بحث سنگینی است دیگر، اینطور نیست که [بدون مقدمات مفصله زوایای آن روشن شود.] آن چیزی هم که عرض من است این است که در دو مرحله این بحث را بررسی میکنیم. یک مرحله از بحث برای اینکه ذهن عرف عام عقلا قانع شوند. برهان یعنی چه؟ یعنی منبه، یعنی بدیهیاتی که عرف عام میفهمند را برایشان بیاورید تا ذهن عرف، همه قانع شوند اگر در فضای کلاسیک و تشکیک نباشند. این یک فضا، فضای دیگر هم فضای تشکیک است که میخواهند بروند. فضای تشکیک همین است که خودشان را بکشند و آن نیاز به مقدمات دارد. یعنی واقعا در آن فضای تشکیک اگر بگویند [ظرف] ده دقیقه جواب بدهید، [ممکن نیست چون] احتمالات مختلف هزار هجمه میکند.
آقای نایینی: ده دقیقه ما نگفتیم جواب بدهید که، شروع کنید به جواب.
استاد: خیلی خوب. اما آن چیزی که عرف عام بفهمند این بود، عرض کردم برهان خوبی به نظرم میآید که تمام عقلا [همه قانع میشوند] مگر آنی که عرض کردم، عرف عقلا سوفیست را نمیپذیرند. سوفیست میگوید همه چیز خیال است، همه بیخودی است. عقلائی که سوفسطایی را یک مبنای واضح البطلانی میدانند، طرفدار او نیستند، به عبارت دیگر اقامه برهانی را قبول دارند. سوفیستی که اقامه برهان را اصلاً قبول ندارد میگوید برهان چیست؟ او هیچ، اما آن عرف عقلای عامی که اقامه برهان را قبول دارند ما برایشان این را میگوییم که یک فضایی هست که همه شما بلا استثناء میگویید اگر ذهن من هم نبود، این واقعیت هست، حتما اینطوری است. میگوییم از کجا میگویید؟ آخر از کجا میگویید که اگر من نبودم، ذهن من هم نبود، حتماً واقعیت این است که یک چیزی در آن واحد نمیتوانست هم باشد و هم نباشد. یک نقطه واحد بالدقة هم سفید باشد و هم سیاه، همین تناقضی که میگویید. میگوییم آخر از کجا میگویید؟ شاید ذهن تو اینطور تصور کرده باشد؟ میگوید نه، اصلا ربطی به ذهن [من ندارد.] سوفسطایی نه، بلکه عرف عام متعارف میگوید قطعاً ربطی به ذهن من ندارد، این یک واقعیتی است. همهشان هم میگویند این یک واقعیتی است، من هم نبودم، این چنین بود. عرض من این است که از کجا این را میگوید؟ اگر در ذهن او کنکاش کنید، میگوید دارم واقعیتش را مییابم که واقعیت اینطوری است. من میگویم به عنوان برهان همین اندازه بس است. یعنی وقتی عرف عقلا دیدند که یک چیزی را مییابند که میتواند خودش را تخلیه کند از ذهن خودش، از وجود خودش، از همه اینها، پس معلوم میشود که یک چیزی را یافته که همه آنها به این جزم [آن را تصدیق میکنند] نه اینکه یک نفر خیال کند، همه اذهان جازمند در [اینکه مثلا اجتماع نقیضین محال است.] عرض من این است که این یک برهان عمومی برای عرف عقلا است. اگر بگویند شما مییابید یا نه؟ میگوید بله، مییابم. میگویند شما چه میدانی که واقعش چطوری است؟ میگوید واقعش چطوری است یعنی چه؟ واقع همین است که من دارم میگویم. اصلاً میگوید واقع همین است که من دارم میگویم. این بدون وصول نمیشود. این به عنوان یک برهان عمومی که عرف عقلا میپذیرند. شما [این را به عرف] بگویید، ببینید که [همین جواب را میدهند یا نه؟]
آقای نایینی: خُلِقَ ذهنُ البشر که فکر میکند واقع را یافته، تضمینش کجاست؟
استاد: اینکه فکر میکند واقع را یافته، الآن [در] این فکر او همه [مشترک] هستند یا نیستند؟
آقای نایینی: همهشان اینطوری فکر میکنند که واقع را یافتهاند.
استاد: بسیار خوب.
آقای نایینی: خب، یافتهاند؟
استاد: من که نمیگویم یافتهاند یا نیافتهاند، من میگویم اینها اینطوری فکر میکنند یا نه؟ برهانی است برای عموم که قبول میکند من یافتهام و نزد نوع برهان است، دغدغه ندارد. برهان یعنی چه؟ یعنی نوع عرف عقلا میپذیرند که من واقعش را یافتهام. شما میگویید شاید همه اشتباه میکنید، خب شما دارید میروید در وادی دقتهای کلاس و تقویت مبانی سوفسطاییگری. برای اینکه جواب کلاسیک بدهید دارید وارد آن حرفها میشوید. ولی عرف عقلا این را از شما میپذیرند یعنی میگویند من واقعیتش را مییابم، اینطور نیست که بگویم قابل تردید است، شاید خدا ذهن من را اینطور قرار داده.
آقای نایینی: سؤال که کنید ممکن است بگویند. میگویند ما مییابیم، میگوییم از کجا یافتید؟ شاید ذهن همه شما را خدا اینطور قرار داده. این را باید جواب بدهند. یک نظره اولی دارند، یک نظره ثانیه.
استاد: اگر همان مقصود را بفهمند ـ که مقصود ما این است که در آن واحد هم زید باشد و هم نباشد، خدا ذهن شما را اینطور قرار داده و الا میشود که زید در آن واحد هم باشد و هم نباشد ـ نمیپذیرند. اگر مثال بزنید بگویید منظور من این است ولی خدا ذهن شما را اینطور قرار داده که اینطوری به خیالتان میرسد که در آن واحد نمیتواند هم باشد و هم نباشد ولی شاید در آن واحد بتواند هم باشد و هم نباشد، قبول نمیکنند. مثال را بزنید، ببینید قبول نمیکنند. لذا عرض میکردم دارد عکس را میبیند، خودش را هم دارد میبیند. تا مثال را میزنید میبیند دارد مییابد واقعیت این مثال شما را که نشدنی است. این برهان عمومی است.
شاگرد: استاد ممکن است که در این موطن این قابل یافت نیست، در این موطنی که ما هستیم این اجتماع نیست ولی به صورت منطقی که …
استاد: نه، مییابد نشدنی را، ضرورة السلب را. من که تاکید کردم به خاطر این است که همه صحبت سر این است. میگوید نه فقط من میبینم که نیست بلکه اصلاً نمیشود، میگوید قسم میخورم. گفتم کسی که بالاترین مقدسات را دارد که حاضر نیست به این زودیها قسم بخورد، اینجا فوری قسم میخورد. به بالاترین مقدسات خودش قسم میخورد که نه، نمیشود. چرا حاضر است قسم بخورد؟
برو به 0:08:29
خُب، پس این یک مرحله که این واضحات را که عرف عام [قانع میشوند، نشان بدهیم.] عرض من این است که رمز این عرف عام این است که واقعیتش را مییابد نه اینکه میگوید یک چیزی هست که من حدس میزنم. خود عرف عام میفهمد، در آنجایی که میگوید زمین گرد است، زید قائم است و امثال این میگوید خب من یک چیزی میدانم، حالا واقعش نزد خدا است، العلم عند الله. اما یک جاهایی که نفس الامرش را مییابد نمیگوید العلم عند الله. [اگر بگوییم] شاید قدرت خدا بود که در آن واحد هم موجود بود و هم معدوم، عرف عام عقلا میخندد، میگوید چه میگویی قدرت خدا بود؟ اگر مثال شما را فهمیده باشد، معیت نمیکند. این یک برهان عام.
اما بحث میآید سر خصوصایت مسأله که ما از کجا این واقع را مییابیم؟ این مقدماتی دارد که هر کدام از اینها [مهم است و وقت میبرد.] مثلا یکی از مقدمات بسیار خوبش که چندین روز است میخواهم بگویم ـ حالا یا آن بحثهای قبلی را بگذاریم برای یک وقت دیگر [و به این بحث بپردازیم و یا برگردیم به بحث قبل] ـ تحلیل مفهوم وجود و عدم است. اگر میخواهید اینها ـ بحثهای چهارشنبه ـ باشد، یک وقت دیگر ادامهاش بدهیم یا آخر جلسه پنج دقیقهای [به آن بپردازیم.] من این تحلیل را بگویم رویش فکر کنید، خیلی نیاز است، مدتی هم بود که [میخواستم عرض کنم ولی] نشده بود که عرض کنم.
ببینید، این وجود و عدمی که الآن در ذهن ما است از کجا پیدا شده است؟ پیدایش کثرت در ادراکات. مثلاً در اصول فلسفه صاحب المیزان ـ رضوان الله علیه ـ فرمودند که از نسبت گرفته شده. این سیاهی سیاهی است، میگوید «است» بعد شده «هست». بعد از «هست» هم از آن پنداری [اعتبار شده است،] مقابلش را تعبیر به پندار میکنند، عدم هم از آن اعتبار شده است، عدم هم از آن به دست آمد و [به همین رویه] جلو میروند در مقاله پیدایش کثرت که قرار بود نگاهی بکنید. من یک بیان دیگری به ذهنم میآید، آن را هم عرض میکنم روی اینها تأمل کنید. عرض من این است که ظهور مفهوم وجود و عدم اینطوری میشود که اول اینطور نیست که عدم یک پنداری باشد که بگوییم «ببین این کتاب آن کتاب نیست». یادتان است که ایشان از اینجا [شروع کردند،] میگویند این سیاهی بر خودش منطبق است آن سفیدی نیست، نیست را هم میگویند اینجا عدم اینطوری آمده. نه، بچه مثلاً وقتی که دنیا آمده یک چیزی را مدتی در تاقچه دیده است. آن حافظه او، آن ادراک قبلی که چیزی را در تاقچه دیده بود را نگه داشته است. یک روز میآید میبیند نیست. این دو حالت را مقایسه میکند و هر دو حالتش عدم و وجود هلیت بسیطه است. میگوید این کتاب دیروز در تاقچه بود، امروز نیست. لازم نکرده بگوید این کتاب آن دفتر نیست، اصلاً این از کارهایی است که بعدا در کلاس در میآید. گمان من این است که طبیعیترین [وضع] پیدایش مفهوم وجود، عدم و وجود نفسی و محمولی است. بچه ابتدائی چیزی را دیده است، بعد یک دفعه میرود سراغش میبیند نیست. مثلاً نان در ناندان است، میرود میبیند نیست، مادرش هم یادش میدهد، میگوید «دستت را به هم بزن، نیست». این نیست یعنی همانی که بود نیست، نه اینکه این او نیست. از این «نیست» عدم را میخواهیم در بیاوریم، این اول قدم است. گمان من این است که وجود و عدم مفاهیمی هستند که همان ابتدای درکشان محمولی است، یافت یک چیزند.
حالا این یافت چطور به دست میآید؟ اصل اینکه بگوییم یک چیزی هست ـ ببینیم و بگوییم هست ـ زیر سر این است که وقتی واحد میبیندش میگوید هست. اتصاف یک چیز به موجودیت، به معدومیت، به وجود و عدم، زیر سر وحدتش است. یک چیزی به عنوان واحد در مشاعر او میآید، رویش تمرکز میکند، به آن توجه میکند میگوید هست و وحدتش زیر سر وحدت توجه است. پیدایش مفهوم وجود از اینجاست. خدای متعال وقتی نفس به بدن تعلق میگیرد، برایش مشاعر گذاشته است بصر و سمع و لمس، وجدانیات و محسوسات باثباتٍ و استظهار. هر چیزی که توجه او به آن جلب شد به عنوان یک توجه متمرکز، آن میشود متوجَه الیه و متصف میشود به وحدت و به تبع وحدت وجود [میآید.] میگوید این هست، یعنی اجده فی مشاعری و لذا وجدت هم از همین ماده است. موجود، یوجد لدینا یعنی پیش ما هست. هر چه بتواند در مشاعر شما ظهور کند دارد در مرحله معلوم بالذات ـ حالا معلوم بالعرض را بعداً عرض میکنم ـ و محسوس بالذات شما وجود را به دست شما میدهد.
بنابراین من الآن دارم یک کتابی را حس میکنم، میگویم «این کتاب موجود است» یعنی اول به آن توجه کردم، در کانون توجه مشاعر من قرار گرفت. الآن این مثال برای مبصر من بود، قوه باصره یک میدان دیدی دارد، کانون توجه بصر او به یک چیزی قرار میگیرد. وقتی در کانون ادراک حسی قرار گرفت، توجه او توحد پیدا میکند، متمرکز شدن توجه اساس پیدایش این مفهوم است. توجه او روی یک چیزی متمرکز میشود، تمرکز توجه توحد میآورد برای متوجه الیه، توحد متوجه الیه [سبب میشود که متوجه] میگوید هست، یعنی اجده، مییابم این چیز را. این اصل پیدایش مفهوم وجود است. مقابلش چیست؟ مقابلش این است که در مشاعر من خودنمایی ندارد. در تاقچه بود، حالا میروم میبینم نیست. یعنی قبلاً میتوانست در مشاعر من تأثیر بگذارد حالا نمیتواند. نروید تا آخر کار مفهوم وجود، پیدایش اولیهاش در ذهن طفل را دارم میگویم، اصل ظهورش، ابتدا را دارم عرض میکنم. حالا مراحل بعدیش را بعداً. پس [پیدایش مفهوم] وجود [در نظام ادراک] از اینجا است، زیر سر توحد توجه است.
آقای نایینی: مقصودتان از وحدت، توحد توجه است؟ تمرکز توجه؟
استاد: بله و لذا ببینید، الآن گفتم این کتاب، میگویم زید. خودمان میگوییم، چقدر در کلاس و غیر کلاس میگوییم زید موجود است! زید موجود است یعنی چه؟ یعنی میتوانی بروی او را ببینی. میتوانی بروی به عنوان یک واحد به او نگاه کنی، توجه کنی، او را ببینی، در مشاعر تو تأثیر میگذارد. شاهدش که من خیلی [از آن استفاده کردهام در صحیفه سجادیه است.] بعضی کلمات اهل بیت علیهم السلام آدم که مشغول است میبینی خیلی برایش کارساز و راه ساز است. این جمله مبارکه صحیفه سجادیه خیلی برای من در تحلیل این مفاهیم جالب بوده. یکی از اوصافی که حضرت برای خدا میآورند این است: «لم تُمَثَّل فتکونَ موجودا[1]» تو هیچ وقت مُثُول پیدا نکردی تا موجود بشوی، یعنی صریحاً میگویند موجود نیستی. «لم تمثل فتکون موجودا» یعنی «لاتکون موجودا» تو که موجود نیستی. اما چطور موجودی؟ لم تمثل، مثول یعنی ظهور در مشاعر. مثول ظهور است، تمثل پیدا کردن است. چقدر این جمله [راه گشا است!]
برو به 0:16:33
شاگرد: موجود به معنای مثول نیست، موجود به معنای یافت است.
استاد: من دارم تحلیل مفهومی میکنم برای پیدایشش، وجود فلسفی را حالا میرسم، همین را عرض کردم. عرض من این است که اصل وجود، پیدایش این مفهوم مال یافت بوده، عیناً همین که شما میگویید. یعنی خاستگاه وجود وجدان و یافت است، نه وجود فلسفی، حالا آن بعدش میشود، حالا عرض میکنم. ما وجود و عدم داریم، وجود یعنی چه؟ آن محلی که خاستگاه، محل برخاستن و حدوث و پیدایش مفهوم وجود بوده، وجود به معنای وجدان و یافت بوده نه آن وجودی که ما در فلسفه میگوییم وجود و عدم که حالا آن یعنی چه را بعداً عرض میکنم که از آنجا تا اینجا چطور شده. این ابتدایش است، تحلیل عرض من است که خاستگاه وجود و عدم از حضور در مشاعر است، از مثول در مشاعر است، این ابتدای کارش است. «لم تمثل فتکون موجودا» یعنی نمیتوانم در مشاعر خودم تو را بیابم پس موجود نیستی.
شاگرد: ممکن است ده شیء کنار هم باشند، یکی برود نه تا [بماند.] ما از دیدن و یافتن این نه تا اعتبار میکنیم عدم آن یکی را. به این معنا، یعنی یک واسطه اعتبار بزنیم همان طور که علامه هم ظاهراً …
استاد: بسیار خُوب، من که منکر فرمایش نیستم اما …
شاگرد: چون شما یک دفعه رفتید روی عدم آن شیء، نفس الامری.
استاد: ببینید، شما یک چیزی میگذارید من هم یک چیزی میگذارم کنارش، آن قضیه را گفتم خدمتتان که پیاز و تخم مرغ گذاشته بود. میگویند یک عالمی بود که با هیچ کس حرف نمیزد. گفتند آخر چرا حرف نمیزند؟ گفتند میگوید من هم زبان ندارم، چیزهایی میگویم که نمیفهمند. یک چوپان شنید که اینطوری است گفت من جوابش میدهم، بیایید برویم من جوابش را بدهم. آمدند کنار این، حرف نمیزد. گفت «خب بگو ببینم حرفت چیست؟» این عالم با انگشتش یک دایره روی زمین کشید، چوپان هم بلافاصله یک خط کشید وسطش. عالم نگاهی به چوپان انداخت و براندازش کرد گفت «نه، این فرق کرد.» آن عالم دست کرد یک تخم مرغ گذاشت روی این دایرهای که بود، او هم فوری دست کرد در جیبش و یک پیاز گذاشت کنارش. این عالم دیگر خوشحال شد، میگویند پرید بوسیدش، گفت «من در عمرم مثل تو را میخواستم.» گفتند «خُب چه شد؟» گفت «من میگفتم این زمینی که صاف میبینی، صاف نیست، گرد است.» او گفت «بله، اتفاقا یک حرکتی هم دارد که مدار دارد، خط استوا دارد.» دیدم نه، دارد حرف میزند، مطلب من را دارد پیش میبرد. بعد گفتم «کاملاً هم گرد نیست، مثل تخم مرغ است، تطامن دارد.» گفت «نه، اتفاقا تخم مرغ بیضی است، مثل پیاز میماند.» دیدم خیلی بهتر از من گفت، خوشحال شدم. به چوپان گفتند که «این آقا چه گفت؟» گفت «چیزی نبود که، گفت من یک قرص نان دارم»، گفتم «خب نصفش هم برای من». گفت «نان خورشت من تخم مرغ است»، گفتم «سهم من هم پیاز». خب، حالا شما یک تابلویی گذاشتهاید، بگذارید من هم پیازی کنارش بگذارم. شما میگویید یک تابلو داریم که ده تا شکل در آن است، خُب من هم یک تابلو میگذارم کنارش که یک شکل در آن است. شما میگویید من در آن ده تا یکی را پاک میکنم، [من میگویم] یک شکل در تابلوی من است، کلش را پاک میکنم.
شاگرد: تجربه واقعی ما از آن نداری، [در مثال] شما یکی بوده و بعد اصلاً [میبینیم آن یکی را] نداریم، [اینکه] یک شیء باشد و آن یکی [هم] برود [را نداریم.]
استاد: عجب! یعنی برای بچه اگر روی این تخته …
شاگرد: مدام در محیط میبیند. این در و دیوار را میبیند، این مثلا صندوق هم اینجا هست، این چند چیز را با هم میبیند. شما تجربه وحدت صرفه مگر داشتهاید که بگویید آن رفت؟ وحدت صرفه که فقط آن برود. شما چیزهای مقولی در کنارش زیاد دارید.
استاد: ببینید، قرار شد ما رمز وحدت را در تمرکز و در توجه بگیریم.
شاگرد2: نه وحدت واقعی.
استاد: بله. حالا ببینید بعدش من میخواهم چه کار کنم! وحدت را الآن از دست شما میگیریم. شما که میگویید همه اینها درست میگویید، اما شما که میگویید ده تا شکل است، الآن چرا گفتید ده تا؟ چون ذهنها را متوجه کردید روی سه ضلع، سه ضلع، یعنی ده تا مثلث. اما اگر همان جا بروید بگویید بابا اینکه سه تا ضلع است که، ده تا نیست، سی تا است، سی تا ضلع است، این حرف را قبول دارید یا نه؟
شاگرد: مشکلی نیست.
استاد: احسنت، خیلی خوب شد. همین مشکلی نیست خیلی برای ما خوب بود. ببینید، قبلاً روی سه تا یک توجه کردید، یک تمرکز، لذا میگفتید یک مثلث موجود است. الآن توجهها تقسیم شد، سه تا توجه کردید، چون سه تا توجه کردید میگویید پس سه تا ضلع و ده تا [مثلث] هم موجود است پس شد سی تا. تحلیلی که الآن من ارائه دادم این است، رمز اینکه شما گفتید این موجود است زیر سر وحدتش بود. چون آن را واحد نگاه کردید گفتید موجود است فلذا هم میگویید «الوحدة یساوق الوجود» و وجود هم بسیط است. اگر این توجه را پخشش کردید، یعنی متمرکز را آمدید بردید روی اجزاء و به اجزاء توجه کردید، وقتی شد دو تا توجه، میشود دو تا واحد. وقتی شد دو تا واحد، میشود دو تا وجود، دو تا وجدان. خُب، الآن در آنجا که این مثلث را به بچه نشان میدهید او متمرکز میشود روی شکل، میگوید این. بعد پاکش میکنید، میگوید آنی که بود حالا دیگر نیست. نیازی ندارد برود بگوید نه تا شکل بود، یکی از آنها رفت، چه لزومی دارد؟ کنار هم، من نمیگویم آن نیست، میگویم این هم یک راه است. چرا میگویید لامحالة عدم باید از آنکه ده تا شکلی است برود؟ خود شیء را میبیند نیست.
شاگرد: مدام شکل را در تابلو میبیند. وقتی میگوید نیست، یعنی روی تابلو نیست. این دو تا را میبیند، تابلو و این را میبیند. یعنی این نیست حاصل نشد، این فقط به قول معروف یک نسبت شیء لشیء است که ثابت شد یا رفت.
استاد: نه، ببینید آنی که عرض من است این است ـ در این که حرفی نیست ـ من که گفتم تاقچه، اگر تاقچه باقی نباشد که او نیست را هم نمیفهمد. تاقچه دیروز بود با مثلاً این کتاب، امروز میرود میبیند تاقچه هست، کتاب نیست.
شاگرد: از این اعتبار میکنند نبودِ آنجا را، چرا این را نگوییم؟
استاد: ببینید، از نبود خود کتاب اعتبار میکند نسبت به بودِ دیروز نبود را یا از تاقچه اعتبار میکند نبود را؟ عرض من این است.
شاگرد2: از اینکه کتاب تاقچه نیست این را میفهمد.
استاد: بسیار خوب، ولی کتاب تاقچه نیست نه نبودِ یک چیز دیگر.
شاگرد: نه، تاقچه منهای کتاب را ممکن است اعتبار کند نبود آن.
استاد: کتاب که تاقچه نیست، این که معلوم است.
شاگرد2: خب این را باید در ذهنش داشته باشد.
استاد: نه، [این را که] کتاب تاقچه نیست؟
شاگرد2: بله.
استاد: کتاب که دیروز هم تاقچه نبود، [پس] باید [همان دیروز عدم کتاب را] انتزاع کند، چرا دیروز نمیگفت نبود کتاب؟ دیروز که تاقچه بود و [تاقچه هم] کتاب نبود.
شاگرد2: رفتن کتاب مسوغ شد که این مفهوم را انتزاع کند. یعنی این حقیقت بود ولی این توجه نداشت، حالا که این کتاب از تاقچه برداشته شد، …
استاد: خُب حالا آن میشود نبود، بله؟ دیروز نبود بود نمیدید، [به عبارت دیگر] دیروز تاقچه نبود کتاب بود، امروز هم نبود کتاب است، خب معلوم است، تاقچه که کتاب نیست اما دیروز میگفت کتاب هست.
آقای نایینی: یعنی برای اینکه انتزاع کند کتاب نیست باید قبلاً انتزاع کند که تاقچه کتاب نیست؟
برو به 0:24:18
استاد: نه، عرض من همین است.
شاگرد2: یعنی تا کتاب از تاقچه برداشته نشود، این مفهوم در ذهنش نمیآید.
آقای سوزنچی: پیشنهادم این است که بگذارید حاج آقا یک بار تا آخرش بروند این خاستگاه را، بعدش …
استاد: بله. راجع به آن هم که آقا فرمودند ـ بخیه ـ بگویم.
آقای نایینی: حالا بخیه باشد، همین را تمام کنید آقا. این بحث شرینی است.
استاد: میگویم، این شیرینتر است. خداییش اینهایی را که دارم میگویم ـ بینی و بین الله ـ من خودم را اهل بخیه هم نمیدانم، دارم از باب طرح سؤال و بحث طلبگی میگویم و الا اهل بخیه هم باز یک چیزی میخواهد. این را میخواستم بگویم، مختصر است. خدا حفظ کند اولین استاد ما که درس فرمودند حاج آقای علاقه بند را، از علمای موجه و محبوب یزد. ایشان هر جا که میخواستند در یک مسألهای اشاره کنند که من خودم صاحب نظرم، اشکال میکردند مطلب را و میخواستند بگویند صاحب نظرم، یک لبخند ملیحی میزدند میگفتند من اهل بخیهام. این را ایشان میگفتند، حالا من میخواهم بگویم من اهل بخیه هم نیستم. خُب قضیه اهل بخیه چیست؟ معروف است، میگویند یک سلطانی گفت فردا هر چه خیاط در شهر هست بیاید به دربار کارشان دارم. یک پالان دوزی هم بود ـ پالان دوز الاغ ـ او هم به دربار آمد. گفتند تو که خیاط نیستی، گفت حالا من اهل بخیه که هستم، یک سوزن دست میگیرم بخیه میزنم. حالا این شوخی از ناحیه این است که خیاط نیست اما خلاصه سوزن به دست میگیرد و یک پالانی را کوک میزند. حالا من به سهم خودم اگر حاج آقا میفرمودند [من اهل بخیهام،] من اهل بخیه هم نیستم. اهل بخیه باید بیشتر کار کرده باشد، جلوتر باشد. ولی این اندازه هست که در عالم درس خواندن و سر و کار با کتاب یک چیزهایی به ذهن آمده به عنوان اینکه مطرح کنیم ببینیم که آیا ممکن است پیش برود، ممکن نیست؟ تفاوتش [چیست؟] بینی و بین الله اینطوری است.
حالا اینکه فرمودید ادامه بده، بله من یک چیزهایی در ذهنم است نه از باب اینکه اهل بخیه باشم، [بلکه] از باب اینکه یک خطوراتی شده. اینها را عرض میکنم، رویش تأمل کنید، لذا کنار آنها دارم میگویم. یک فرض این بود که ما از اینکه این آن نیست انتزاع کنیم [عدم آن را.] این فرضی که من عرض میکنم این است که نه، روی خود یک شیء متمرکز میشویم در مشاعر ما وجود پیدا میکند. بعد در یک شرایط دیگری این تمرکز برای مشاعر ممکن نیست، وقتی میبیند این تمرکز نشد، یک شیء نمیتواند در کانون توجه ما قرار بگیرد، تمرکز که نشد، توحد نیست وجود هم نیست، می گوید لااجده، نیست. معدوم یعنی همین، میگوید نیست. نیست یعنی معدوم است، یعنی لااجده. این خاستگاه مفهوم وجود وعدم در ابتدای کار است. خُب بعد چه شده؟ طبق همان چیزی هم که عرض کردم باطن عقل فطرتش درک حقائق است، نفس الامر است به همان اندازهای که پیش برود، حجت باطنی الهی است به هر اندازهای [که پیش برود.] کل بشر یک اندازه حجت باطنی دارند، برود تا آن بالاترین درجات اولیاء خدا که بالاترین درک حقائق را دارند. خُب، بعداً آمدهایم در کلاس و عرف عام میگوییم وجود و قصد میکنیم هست نه اینکه فقط من مییابم، اگر هم من نیابم، میگویم باز هست. این هست یک توسعهای در معنا است. همان وجودی که همه بحث ما سرش بود که میگوییم وجود مقابل عدم، چه بسا خاستگاهش آنجا بود.
حالا قبل از اینکه به مرحله دوم برسیم ـ که کمک برای مرحله دوم هم است ـ در آن مرحله قبلی ما یک محسوس بالذات داریم، یک محسوس بالعرض. در محسوس بالذات، یعنی این کتاب را دارید میبینید یک صورتی از کتاب در قوه باصره شما موجود است، میگویید این کتاب، یا زید را دارید میبینید، میگویید زیدٌ موجودٌ، در همین محسوس بالذات شما که میگویید «زیدٌ موجودٌ» برگردید توحد توجه را به هم بزنید. میگویید شما که میگویید زید موجود است، یعنی سرش موجود نیست؟ پایش موجود نیست؟ همهاش با هم به عنوان یکی موجود است؟ یا نه، سرش موجود است، پایش هم موجود است، جمع که شده گفتید زید موجود است. چه جواب میدهید؟
شاگرد: توجهم به این واحد [از بین رفت.]
استاد: توجه از بین رفت. میگویید نه بابا، زید سرش موجود است، پایش موجود است، همه اینها که روی هم رفت میگوییم زید موجود است. پس بیخودی گفتید زید موجود است. اگر دقیق شوید، باید بگویید «سر زید موجود است به اضافه دستش، چند تا به اضافه، بعد من اعتبارا گفتم موجود است». اینطور است یا نیست؟ حالا ببریم روی سنگ. سنگ که روشنتر است، زید حالا مسأله نفسش در کار میآید. یک سنگی، این سنگ که میگویید موجود است، ادراکی که شما از آن دارید آیا یعنی طرف راست و چپش با هم به عنوان یک واحد موجود است؟ یا نه، طرف راستش به اضافه طرف چپش با هم موجود است؟ اگر طرف راستش را بردارید، دیگر میگویید این سنگ موجود است؟ میگویید فقط طرف چپش موجود است. اگر طرف راستش را بگذارید، میگویید فقط طرف راستش موجود است. پس چطور میگویید کل این سنگ موجود است؟ یعنی طرف چپ به اضافه طرف راست موجود است. این در مرحله محسوس بالذات، توجه را دو تا میکنیم، وحدت هم میشود دو تا واحد، دو تا وجود هم میشود. بعداً میگوید حالا من اینها را روی هم رفته [میگویم یک وجود اما] آدم خودش هم یک نحو احساسی میکند که داشت مسامحه میکرد. جالبش این است که میبیند داشت مسامحه میکرد. در توحید صدوق مباحثهاش کردیم که به امام علیهالسلام گفت «أ لیس قد تشابهت الوحدانیة[2]» یا بن رسول الله، خُب خدا یکی، ما هم یکی، مثل هم شدیم که. حضرت فرمودند فقط خدا است که واحد است، زید که واحد نیست، یده غیر رجله، رجله غیر رأسه. نگاهش کن ببین! وقتی میگفتی یک، داشتی مسامحه میکردی، یک نبود، مجموعهای از چند تا بود، تو یکی میدیدیش. مثل اینکه شما پنج تا شاخه گل را یک طناب دورش میبندی، میگویی یک دسته گل. آخر این که یکی نبود، شما یک طناب دورش بستی و گفتی یک. این یک اعتباری است، یک انضمامی است.
شاگرد: طرف که سرش درد میگیرد دیگر چرا بگوید ضلع چپ سنگ خورد به سرم یا ضلع راستش؟ میگوید سنگ خورد به سر من درد گرفت. یعنی درد را که ببیند آن وحدت را ادراک میکند.
استاد: علی ای حال او درعین حالی که میگوید درد سر من، اولاً در سر همهاش یک طور نیست که سنگ به سرش بخورد [و همه سر درد بگیرد.] یواش میخورد، میگوید اینجای سرم سوخت، بقیهاش درد نیامد. ببینید! یعنی میتواند سر را تقسیم کند که. شما یک مثالی میگویید که در آن مثال همه سرش درد گرفته است.
شاگرد: نه، اثر سنگ را عرض میکنم نه سر درد را. سنگ با مجموع واحدش یک اثر دارد.
استاد: خُب، اثرش این است که اینجایش میسوزد، میگوید اینجای من سوخت، چون ریز بود دیگر، اثر داشت. یعنی قشنگ دارد سر را تقسیم میکند. میگوید اینجایش سوخت نه آنجا، اینجایش درد آمد نه آنجا. بله سنگ بزرگ هم هست که کل سر درد میآید.
برو به 0:32:10
خلاصه [در] اصل این مفهوم [این قانون حاکم است] که ما وقتی توجه را پخش کردیم، توحد پخش میشود. حالا سؤال این میشود که در معلوم بالذات ـ بعداً هم میرویم سراغ معلوم بالعرض ـ خلاصه کجا بایستیم. مدام میگویید این سنگ، طرف راستش، خب طرف راستش هم دوباره طرف راست دارد و طرف چپ. شما میگویید طرف راستش که دیگر موجود بود ـ الآن میخواهیم توجهها را پخش کنیم ـ میگوییم طرف راست سنگ، طرف راستِ راست موجود است و طرف چپ؟ یا نه، هر دو با هم یک وجود است؟ میگوید نه، همان نصفش هم دوباره طرف راستش غیر از طرف چپش است، این غیریت بس است. غیریت بس است برای اینکه تمرکز و توجه شما را دو تا کند. توجه شما که دو تا شد، وحدت میشود دو تا، میشود دو واحد. وقتی شد دو واحد، میشود دو وجود. فوری میگوییم نه، این غیر از آن است. دو تا وجودند با هم، کجا میایستیم؟ کجا میروید که میایستید و میگویید اینجا دیگر ایستاد؟ این نصف طرف راستش با طرف چپش اینها دیگر یکی هستند.
آقای سوزنچی: هر موقع که نتوانیم دیگر تقسیم کنیم.
استاد: جایی که دیگر نتوانیم تقسیم کنیم.
آقای صراف: فعلا حد یقفی پیدا نشده.
استاد: ولو در وهم؟ خُب در وهم که [میشود تقسیم کرد.] فرض میگیریم یک چیز بسیار ریزی که یک بُعد ریزی دارد ـ علی ایّ حال باید بعد داشته باشد دیگر ـ میگوییم در وهم دو تایش میکنم. در وهم میتوانم دو تایش کنم یا نه؟ خُب وقتی در وهم میتوانم دو تایش کنم پس معلوم میشود که طرف راست با طرف چپ فرق دارد. اتفاقا یکی از آن براهینی که مرحوم حاجی فرمودند «در زمان ما استحاله جزء لایتجزی صار من البدیهیات» همین است. هر جزئی ولو ریز فرض بگیرید طرف راست و چپ دارد، نمیتوانید که برایش بعد فرض بگیرید اما بگویید طرف راست و چپ ندارد. خُب وقتی طرف راست و چپ دارد داریم سؤال میکنیم که خلاصه طرف راستش موجودی است عین طرف چپ یا فرق دارد؟ کجا میایستیم؟
شاگرد: در نقطه.
استاد: نقطه که طرف الخط است. این را فکرش کنید که باید کجا بایستیم؟ ما برای اتصاف به موجودیت وحدت میخواهیم، باید به وحدت برسیم، بگوییم این واحد، این زید موجود است. حالا باید بگوییم این چیز، این چیز واحد ـ قشنگ واحد ـ موجودٌ. این سؤال ان شاء الله اگر زنده بودیم …
شاگرد: فارغ از تسامح. یعنی … را کلاً بگذاریم کنار دیگر.
استاد: بله، یکی در محسوس بالذات، یکی هم در محسوس بالعرض. یعنی این سنگی که محسوس بالذات من بود حالا هم نقل کلام میکنیم سر خود سنگ خارجی. سنگ خارجی کدام موجود است؟ سنگ خارجی را هم میخواهیم بگوییم موجود است دیگر. چه چیزش موجود است؟ اتمهایش موجودند یا خودش موجود است؟ کاری به اتمهایش [نداشته باشیم.] اگر اتمها هستند که واقعاً موجودند، خُب خود این اتمها هم طرف راست و چپ دارد. بالدقة طرف راست به اضافه طرف چپ این اتم موجود است یا نه، مجموعش به عنوان یک واحد موجود است؟ که [در این صورت دوم] اصلاً نمیشود بگویند طرف راست و چپ.
شاگرد: الآن جایگاه این بحث کجا است حاج آقا؟ این را متوجه نشدم. این سؤال را برای این مطرح فرمودید که وجود حقیقی کجاست؟
استاد: این توضیح این بود که مفهوم وجود و عدم چطوری شد که تکون پیدا کرد و بردش در چه حوزههایی است؟ عرض من این است که یک حوزههایی هست که آن چیزی که خاستگاه این بوده، اصلاً آنجا حوزه این نیست ولی ما این دو تا مقابل را که تحلیل کردیم و جلو بردیم، میخواهیم به همه حوزهها سرایت بدهیم. اگر این تحلیلها بعداً سربرسد، میبینید برایمان واضح میشود که بعضی حوزهها هست که آن انتظاری که ابتدا و انتها از این دو لفظ بود، آن حوزهها این انتظار را برآورده نمیکنند ولی شما میخواهید به زور ببرید آنجا. البته این تحلیل با ادامهاش ـ اگر سربرسد ـ باز یک مباحث خوبی برای مقدمه همان مباحث میشود که آدم راحتتر درکش بکند.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
شاگرد: … میفرمایید خود توجه از بین میرود … کثرت پیدا میشود.
استاد: نه، نه، نه، اینها مخلوط نشود. من عرض کردم آن توحد و تمرکزی که دیروز بود میرود، اصل آن تمرکز و توحد دیگر صورت نمیگیرد، میگوید نیست.
شاگرد: یعنی دو تا میشود؟
استاد: نه، دو تا شدن بحث دیگری بود. آن را برای بعدش مطرح کردم.
شاگرد: پس توجه به کثرت هم با یک توجه امکان دارد.
استاد: دو تا بحث میشود. همین را هم تذکر بدهید که باز دیگران خیال نکنند. من که گفتم تعدد پیدا میکند غیر از آن است که، اینجا من کاری با عدم نداشتم. من میخواستم تحلیل کنم که موضوع وجود بالدقة چیست؟ این منظور من است. اما اینکه عدم اصل آن است …
شاگرد: آیا زیر پایهاش این است که زید قائم بشود زید قیام؟
استاد: بله به هم مربوط میشود بعدا. اصل اینکه مشتق بسیط است مطلبی است که به این مربوط میشود.
شاگرد2: وحدت و بساطت خلط نشد؟ فرمودید ما وحدت نیاز داریم برای تشخیص …
استاد: نه، آخر بساطت چند جور معنا دارد. یکی از معانی بساطت این است که «ان الوجود یساوق الوحدة» و معنای بساطت هم که برای … چند جور است در چند مقام. یکی از مقاماتش همین جا است.
شاگرد2: … که ما دنبالش میگردیم … به حسب جزء لایتجزی، آن را به عنوان یک امر بسیط میخواهیم دنبالش بگردیم یا به عنوان یک واحد حقیقی؟
استاد: من میخواهم به عنوان یک بسیط یا واحد ـ با لفظش کاری ندارم ـ میخواهم یک چیزی پیدا کنیم که بالدقة الفلسفیة محمول وجود برای آن باشد، مال خودش باشد.
شاگرد2: یک واحد باشد دیگر؟
استاد: احسنت، بله.
شاگرد2: حالا مثلا فرض کنید سنگی که یک اثر دارد یا آتشی که یک اثر دارد … این را میتوانیم بگوییم یک موجود یا نه؟
استاد: …
شاگرد2: اثر حقیقی دارد دیگر، چون اثر حقیقی دارد …
استاد: اگر چند چیز با همدیگر یک اثر را بیاورند، میشوند واحد؟ من و شما با هم زور میزنیم و یک سنگی را میغلطانیم که اگر تنها بودیم نمیشد، [آیا میشود گفت:] نحن موجود واحد؟ آخر این قابل پذیرش است که به صرف اینکه یک اثری داشتند، واحد بشوند؟ وحدت اعتباری است، معلوم است که بالدقة الفلسفیة نمیشود گفت واحد.
شاگرد: یعنی اگر بخواهیم تقسیمش کنیم، نابود میشود …
استاد: در وهم میتوانیم تقسیمش کنیم فلذا ما میخواهیم به …
شاگرد: ملاک وحدت را آن میگیرید دیگر، آنکه در مشاعر ما تأثیر میگذارد.
استاد: بله.
شاگرد: …
استاد: اگر در خارج تقسیمش کنیم، نابود میشود اما اگر در معلوم حضوری ما تقسیمش کنیم، نابود نمیشود.
شاگرد: ملاک وحدت را وحدت خارجی هم میگیریم؟
استاد: اینکه میگوییم نابود میشود آیا یعنی معدوم میشود؟ یعنی چه معدوم میشود؟
شاگرد: یعنی امکان تقسیم ندارد در خارج.
استاد: ما نمیتوانیم، ولی خُب میشود نصفش کرد. چرا میگویید جزء لایتجزی یعنی فقط در ذهن ما؟ بگویید جزء لایتجزی محال است، یعنی تا مادامی که …
شاگرد: در خارج محال نیست در ذهن محال است. ممکن است ما به یک جزئی برسیم در خارج که خداوند وقتی عالم ماده را میخواست خلق کند، خلقه اینطوری، نه اینکه خلق جزء جزئش را و الا تسلسل میرود تا بینهایت.
استاد: میدانم، ولی ما همان را میتوانیم بگوییم طرف راست و چپ دارد اما جزء لایتجزی را ما در خارج نداریم، یعنی جزئی باشد که تجزی بردار نباشد.
شاگرد2: امکانش هست.
استاد: امکانش که هست، میگویید اگر [تقسیم] کنیم محو میشود، نه اینکه بعدش را نمیشود نصف کرد. و لذا فوری همان جا، [در مورد] همان جزئی که شما میگویید از بین میرود میگویند ما تیشه را نمیزنیم به خودش که از بین برود و شما ناراحت بشوید، تیشه را میزنیم به آنجایی که قوس میزنیم. براهین را ببینید، میگویند ما یک قوس میزنیم، قوس بزرگی را نصف میکنیم، مقابلش هم یک قوس است که نصف میشود، تیشه را میزنم وسط آن قوس. میبینید که میشود نصف شود؟ شما میگویید اگر تیشه را محکمتر بزنید، محو میشود، خب نمیزنیم ولی میتواند نصف شود، یعنی طرف راست دارد، طرف چپ دارد. و لذا جزء لایتجزی محال است. وقتی جزء لایتجزی محال است، این طرف راست و طرف چپ را وقتی میگویید بالدقة موجود است، آیا یعنی طرف راست به اضافه طرف چپ موجود است؟ یا نه، یک واحد موجود است به عنوان یک؟ از نظر موضوع فلسفیِ وجود، کدام است؟
شاگرد: همین اشکالی که در معقول اولی هم فرمودید که این اشکال هست که معقول اولی بیاورید، به همین برمیگشت؟
استاد: نه، حالا آن یک جور دیگر. هم این هست، جور دیگرش هم ممکن است.
شاگرد: حاج آقا «لم تمثل فتکون موجودا» مال دعای عرفه امام سجاد است.
شاگرد2: البته «یا موجود من طلبه[3]» هم داریم.
استاد: آن که خیلی داریم، من اینها را همه نوشتهام.
شاگرد3: میخواستم یک بار این بحثش مطرح بشود، وجود، اسناد وجود به خدا.
استاد: بله من میخواستم بگویم که چطوی است که سلبش قشنگ بود. اسناد وجود را که عرف عام مشکلی ندارد، آیا میگویند خدا موجود نیست؟! این از مواردی است که چون سلب شده جالب است. چرا جالب است؟ چون یک نحو ذهن ما را میبرد سراغ آنجایی که اصل کاری است که ما از موجودیت طلب داریم مثول را. یعنی از شکم مادر که آمدیم، با وجود مثولی انس گرفتیم.
برو به 0:42:48
شاگرد: یعنی انتزاع از چیزی.
شاگرد2: که لازمهاش انتزاع از خودش باشد.
استاد: حالا یا انتزاع یا آن نحوی که …
کلید واژه: مسأله اصلی شناخت ـ پیدایش کثرت ـ وحدت ـ مفهوم عدم ـ جزء لایتجزی ـ معلوم بالذات ـ چوپان و عالم ـ اهل بخیه.
[1] الصحیفة السجادیة الدعاء 47 (من دعائه علیه السلام فی یوم عرفة) ص212
[2] التوحید (للصدوق ره) ص62 و الکافی (ط ـ اسلامیه) ج1 ص119
[3] بحار الانوار (ط ـ بیروت) ج99 ص56
دیدگاهتان را بنویسید