مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 4
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم[1]
جلسه ۴: ١٣٩٨/٠۶/٢٧
الثاني: أن يراد به بعض مردّد بين ما يمكن صدقه عليه من الأفراد المتصوّرة في المجموع، نظير تردّد الفرد المنتشر بين الأفراد، و هذا يتّضح في صاعٍ من الصيعان المتفرّقة.و لا إشكال في بطلان ذلك مع اختلاف المصاديق في القيمة كالعبدين المختلفين؛ لأنّه غرر؛ لأنّ المشتري لا يعلم بما يحصل في يده منهما. و أمّا مع اتّفاقهما في القيمة كما في الصيعان المتفرّقة، فالمشهور أيضاً كما في كلام بعض المنع.
برو به 0:12:11
وجه دوم را خلاصه کنم. چون وجه دوم تقریباً از حیث فتاوا صاف است
فرض دوم این شد که صاع من صبرة یعنی بعض من جملة شبیه بعتُکَ عبداً من عبدین باشد. شبیه فرد منتشر. مرحوم شیخ تعبیر فرمودند فرد منتشر. که دیروز عرض کردم این تعبیرات همهاش درست است. مقصود که معلوم شد دیگر لا مشاحه فی الاصطلاح. بگویید فرد مردّد، فرد مبهم. باید مقصود را بفهمیم. اصطلاح مهم نیست. اما از باب پیشنهاد طلبگی اگر کسی کار نکرده،(ظاهراً یعنی اگر کسی این پیشنهاد را نداده است )چون این فردها در فقه زیاد تکرار میشود، جاهای مختلف میآید، ما یک بنایی بگذاریم برای هر کدام یک واژه را به کار ببریم. این به نظرم کار خوبی است و در عین حال دقت هم بکنیم مناسبترین عنوان را برایش انتخاب کنیم. مرحوم شیخ الآن حاضر نشدند به این عبداً من عبدین بگویند فرد منتشر. چرا؟ چون فرد منتشر یعنی افرادی کلی که همه را میگوید. آن منتشر است مثل اعتق رقبةً. اعتق رقبةً عام علی البدل. آن فرد منتشر. اما عبداً من عبدین، این اوّلاً کلی نیست. این را خیلی باید دقت کنیم. اگر کلی گرفتیدش میشود فرض سوم. کلی باشد یا اشاعه باشد آن حرف دیگری است. اما اگر فرد منتشر باشد ، میفرمایند صحیح نیست. چهار تا دلیل بر بطلانش آوردند. فرد مردّد تعبیر کردند. من به گمانم چند جور فرد متصور است.
دیروز عرض کردم میتوانیم فرد مبهم داشته باشیم، فرد مجهول داشته باشیم، فرد مردّد به معنای مراعی داشته باشیم. و فرد ما نحن فیه که گفتم فعلاً فرد مخیّر. فرد مخیّر یعنی واقعاً این دو تا عبد هستند و واقعاً هم من کلی نفروختم، یکی از این دو تا را فروختم. این دو تا مردّد نیست که مراعی باشد من بعداً فکرش کنم. نه فرد مخیّر است. حالا مخیّر برای مشتری، یا بایع، میرود هر کدام را که میخواهد اختیار میکند.[2]
دیروز عرض کردم چند نمونه، در جواهر هم دیدم یادداشت دارم که ایشان به همین فرد علم اجمالی که الآن گفتیم که واقعیتی دارد میگویدفرد منتشر. اطلاق کرده ، فرد منتشر. شما اگر میگویید یکی از کاسهها نجس است، نمیدانم از این سه تا کاسه کدامش نجس است، میگوییم فرد منتشر. مانعی ندارد، عرض کردم مشکلی در اصطلاح نیست. اما اینجا واقعاً فرد منتشر است؟ یا نه این فردی با خصوصیاتی است که خصوصیات آن الآن جزء موضوع است. واقعیت بالفعل دارد آن مشخصات جزئیة آن فرد نجس که اینها دخیل در حکم است. دخیل که میگویم نه اینکه علت حکم. منظورم این نبود. یعنی الآن آنها هستند که قوام میدهند به اینکه شما باید، اجتنب النجس، یعنی با همان خصوصیاتی که واقعاً شما نمیدانید. لذا اگر علم اجمالی شما تفصیلی شد شناختیدش هیچ مشکلی ندارد، آن یکی از طرف علم اجمالی خارج میشود هیچ مشکلی برای شما ندارد.
آنهایی که دیروز عرض کردم: جواهر، ج۷، ص۳۳۷. آن هم اطلاقی این گونه دارند.
اما مرحوم شیخ انصاری رضوان الله علیه در کتاب الزکاتشان تعبیری اینطور دارند، میفرمایند که الفریضة شائعة فی النصاب شیاع الکسر فی العدد التام لا شیاع الفرد المنتشر فی الافراد الکلی. یعنی مرحوم شیخ دقیقاً با این اصطلاح از همدیگر جدا میکنند. بعداً ملاحظه میکنید. مکاسب، اینجا هم که دیدید دیروز خواندیم، جدا کردند.
در منیة الطالب، ج۲، ص۳۸۱. آنجا از مرحوم نایینی نقل میکنند که اطلاق فرمودند فرد منتشر و فرد مردد را به یک معنا در قبال نکره که اوّلی واقع معین ندارد ولی نکره دارد، مثال زدند، میگویند جئنی برجلٍ جاء رجلٌ من اقصی المدینة.
جئنی برجلٍ فرد منتشر است، فرد مردّد است. آنجا هر دو را یک جور به کار میبرد. جئنی برجلٍ. هم اطلاق میکنند بر این رجل که فرد منتشر است، هم میگویند فرد مردد است. مانعی هم ندارد. اما مقابلش چیست؟ نکره است که جاء رجلٌ من اقصی المدینة. آنجا نکره است مقابل فرد مردد است. پس بالمقابله معلوم شده. نکره مقابلش لا نکره، لا نکره فرد منتشر و مردد به یک معنا.
خلاصه فرمایش شیخ در اینجا چیست ؟خلاصهاش این است که اگر گفت بعتُ عبداً من عبدین به عنوان فرد مردد، اصطلاح فعلی ما معلوم است. عبداً من عبدین. اسمش را گذاشتیم فرد مردد. اینجا درست است یا نیست؟ مرحوم شیخ چهار تا دلیل نقل میکند از فقها دال بر بطلان این. بعد شروع میکند در چهار تا دلیل خدشه کردن، آخر کار میگویند ببینید این دلیلها تام نبود. اگر ما باشیم و استدلال نمیتوانیم بگوییم بعتُ عبداً من عبدین از نظر استدلال فقهی باطل است. بله پشتوانه قوی دارد،اجماع اصحاب. ارسال مسلم نزد اصحاب. بله اگر این نبود میشد.خدشه کردبعد هم از کاشف الغطاء چیزی نقل میکنند، میگویند که
و لقد أجاد حيث التجأ إلى فهم الأصحاب فيما يخالف العمومات آنجا بحث خوبی است انشاءالله میرسیم.
استدلالها را به ترتیب مرور میکنیم. اصل استدلال و ردش از نظر فقهی خیلی خوب است. ببینیم چه استدلال کردند، مرحوم شیخ چرا قبول نمیکنند و خدشه میکنند.
من الأفراد المتصورة في المجموع نظير تردّد الفرد المنتشر بين الأفراد و هذا يتضح في صاع من الصيعان المتفرقة و لا إشكال في بطلان ذلك مع اختلاف المصاديق في القيمة كالعبدين المختلفين
عبداً من عبدین، معلوم است که عبد فرد است. اما در جایی که متشابه الاجزاء است مثل صبره. اینجا میگوید بعتُکَ صاعاً من هذه الصبرة. البته صیعان متفرقه یا صیعان مجتمع. اگر مجتمعاند یک حال دارد، اگر متفرقاند یک حال دیگر دارد.
اگر متفرّقاند آيا هذا یتّضح یعنی یشترط فیه التفرّق؟ نه ظاهراً شرط نیست. واضحتر میشود. مثل مثالی که روز اوّل عرض کردم سیمان میخواهد بخرد، یک وقتی کوه سیمان روی هم است، یک وقتی پنجاه کیلو را کردند در پاکتهای سیمان. یتّضح فی صاعٍ من الصیاع المتفرّع و لا اشکال فی بطلان ذلک مع اختلاف المصادیق فی القیمة کالعبدین المختلفین. این باطل است چرا؟ چون شما یک فرد میخرید و قیمت افراد هم مختلف است. اینجا غرر است، مجهولیت هست، همه چیزها را دارد. البته لا اشکال در عدم “صحت مطلقه”کم کم جلو میرویم، یک ضوابط قشنگی هست. سیطره دارد بر کل مکاسب و احکام فقهی. اینجا که میگوییم لا اشکال فی بطلان یعنی لا اشکال فی عدم “صحة المطلق”یعنی شما بخواهید بگویید که عبداً من عبدین، الصیعانی که تفاوت قیمت دارد اینها لا اشکال فی بطلان به معنای لا اشکال في عدم “الصحة المطلقه”. این خیلی صاف است لا اشکال.
اما اگر میخواهید بگویید بطلان، به معنای بطلان مطلق، این طرفش، یعنی لا اشکال فی البطلان المطلق لهذه المعاملة. اینجا بعداً بحث پیش میرود شما میبینید در فضایی که ما یک کلی ممکن است داشته باشیم که شارع مقدس وقتی ابطال میکند، به اندازهای که ضرورت ابطال است ابطال میکند.
شارع مقدس بیش از اندازهای که حکمت ابطال هست ابطال نمیکند. یعنی چون معاملات ناظر است به کار مردم، کار بازار مردم، عرف عقلا، شارع وقتی مدیریت میکند با احکام شرعی با ابطال و تصحیح، گاهی تصحیح مطلق میکند، گاهی ابطال مطلق میکند، گاهی ابطال حیثی. ابطال حیثی یعنی چه ؟ میگوید این صحیح مطلق نیست. با یک شرطی صحیح است. مثلاً آیا معاطات بیع هست یا نیست؟ یک وقت میگویید المعاطاه بیع باطل مطلقاً. یک وقتی می گویید بیعٌ صحیحٌ مطلقاً. اما یکی از نظرها این بود که بیعٌ جائز.
برو به 0:32:06
نمیخواهم تأیید کنم فقط میخواهم فروض را ثبوتاً جدا کنم. بیعٌ جائز. آن هم یک راه هست. یعنی وقتی معاطات صورت بگیرد، مقنّن، مشرّع میفرماید المعاطات باطلٌ مطلقاً. من گفتم این باطل است. یک وقتی میگوید نه معاطات لیست بصحیحة. بصحیحة یعنی چی؟ یعنی بصحیحة بیع لازمی که عقلا میدانند لیست بصحیح مطلقی که عقلا میدانند. آن تمام شد پس تصحیح نفرمود، تصحیح صحت مطلقه. اما از این طرفش هم دلیل میخواهیم که ابطال مطلق هم کرد. نه چه بسا تصحیح کند با بیع به نحو جائز.
کما اینکه من اینها را در ذهنم مانده از نظری که حاج آقا دارند در جامع المسائل نگاه کنید جلد دوم. در باب بیع کالی به کالی. چهار نوع بیع بود، بیع جزئی به جزئی، کلی به کلی، و مواردش که حاضر بود یا نبود. یکیاش بیع کالی به کالی بود. حالا کالی به کالی دو تا تعریف نزدیک به هم دارد که کار به آن حرفها نداریم. علی ای حال میگویند نقل اجماع هم هست که بیع کالی به کالی باطل. یعنی هم ثمن مؤجل باشد هم مُثمن. هم او کلی باشد هم او کلی موصوف باشد. این باطل است. ایشان در آن جا دارند. همین روش را ظاهراً اعمال کردند. گفتند که بیع کالی به کالی صحیح نیست. ولی احتمال اینکه به نحو جائز منعقد شده باشد تا بعداً بتوانند تصمیمگیری کنند می رود. این خودش نکتهای است.
یعنی شما اگر در عرف عقلا که این همه معاملات انجام میگیرد و همه هم دقائق مسائل را نمیدانند. وقتی شما عرضه میکنند یک روال امور اقتصادی که صورت گرفته معاملاتی که جلو رفته شما میتوانید یک جوری برخورد کنید که همه را یک کاسه بزنید و خراب کنید. میتوانید روال را طوری تنظیم کنید، آنجایی که ضرورت تقنین اقتضاء میکند آن همان درجهاش را ابطال کنید. نه آن جاییاش که هنوز میتوانید فرجه را باقی بگذارید برای اینکه جلو بروند. شما میگویید معلوم شد که مثلاً در این معامله مغبون شده. وقتی در معامله مغبون شد باطل است دیگر. میگویید نه، در معامله اگر مغبون نبودی بیع لازم بود. حالا که مغبون هستی چرا باطلش کنم؟ لوازم دارد. به صرف اینکه مغبون شدی معامله باطل شود؟ نه. مغبون بودی، به جای صحت مطلقه، صحت مشروطه میگذاریم، میگوییم بیعی است با خیار. تو خیار غبن داری. به تو فرجه میدهیم.
این خیلی نکته مهمی است. الآن اینجا هم همین است. شما یک کسی آمده گفته عبداً من عبدین در یک شرایطی. لا اشکال فی البطلان یعنی مقصودش این است که لا اشکال فی عدم الصحة المطلقه. شارع این را تصحیح نمیکند. اما اینکه آیا بعداً در مقام جمع ادله امثال اینها ممکن است که این به نحو مراعی بتواند مکمل برایش بیاید. یعنی مصحّحی به او ملحق بشود بدلیلٍ. یعنی بدلیلٍ شرعیٍ مصحّح به آن ملحق بشود. این را باید هنوز صبر کنیم. پس لا اشکال شیخ یعنی لا اشکال فی عدم الصحة المطلقة.
اما در اینکه باطل مطلق هست باید نگاه کنیم اگر دلیل مکمّل در شرع نداریم یعنی فقیه میداند که در سراسر فقه هیچ کجا شارع این را یک مکملّی برایش از حیث ادله شرعیه نیاورده. وقتی نیاورده لازمهاش بطلان مطلق هم هست. اما اگر اینجا از این حیث تصحیح مطلق نشده اما بعداً یک دلیلی پیدا کردیم که شأنیت دارد که این را مکمّل باشد به عنوان تصحیح مشروط او. آنوقت باید نگاه کنیم دلیل را که به سر میرسد یا نه.
این یک نکتهای که در لا اشکال اوّل فرمودند.بعد فرمودند که لا اشکال در اینکه اگر قیمتها مختلف بود.
مثلاً آیا نمی شود همین جا گفت که معامله صورت گرفته به صلح بعدی مثلاً با لوازمش،(و با اين اشكال را حل كرد؟) این لا اشکال. بعد فرمودند که و لا اشکال مع اختلاف القیمة. چرا؟لأنه غرر لأن المشتري لا يعلم بما يحصل في يده منهما
نمیداند کدام در دست او میآید. قیمتها مختلف است. پس آن که میآید در دست او محل غرر است. یعنی محل جهل هست و خطر. قیمتها مختلف. هم غرر به معنای جهل، هم غرر به معنای خطر. البته ظاهر عبارت ایشان اینجا غرر را به معنای جهل گرفتند. لأنّه غررٌ، لأنّ المشتری لا یعلم بما یحصل فی یده.و أما مع اتفاقهما في القيمة كما في الصيعان المتفرقة
متساویه در همه جهات جید و ردیء همه اینها یکی باشند
فالمشهور أيضا كما في كلام بعض المنع
بل فی الریاض نسبته الی الاصحاب ،این هم باطل است.[3]
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
پایان
[1][این سؤال و جواب ناظر است به متن مکتوبی که یکی از شاگردان در اختیار استاد قرار داده است]
شاگرد: مسئلة من این است که صورت کسری که شما تصویر فرمودید شما صاع را صورت کسر قرار دادید، در حالی که مرحوم شیخ صاع را خروجی کسر قرار میدهد، بدین جهت خروجی کسر را میگویند سه کیلو. لذا آخرش میفرماید فلا یعتبر العلم بما نسبته الی المجهول. فلا یعتبر بنسبته الی المجموع. من به صورت و مخرج کسر کاری ندارم که نسبتش مشخص است، یک سوم است، یک دهم هست، هرچقدر هست. چون خروجی کسر مشخص و معلوم است، یعنی اینکه صاع است، لذا مبیع برای ما معلوم است. اما آن صورتی که شما تصویر فرمودید من فقط به جهت شکلیاش عرض کردم. این سؤال پیش میآید آن جوری که شما صاع را، صورت کسر قرار بدهی، باعث میشود که ما مبیعمان مجهول بشود. چون شما صاع را صورت کسر قرار میدهید. صورت زمانی مشخص میشود که مخرج هم مشخص بشود.
استاد: نکته این است که مرحوم شیخ وقتی میگوید الکسر در کتاب حساب و آن طوری که ما بدون نماد حسابها را بیان میکنیم، حساب گفتاری، نه حساب نمادی، آنجا وقتی کسر میگوییم مثلاً یک دوم آنجا نداریم. آنجا هم نصف داریم، ثلث. لذا میگوییم کسور تسعة. کسرها نه تا هستند. همان یک دوم، ما یک دوم تعبیر میکنیم و الا یک دوم یعنی نسبت یک به دو و حال آنکه در ثلث و اینها یک شیء است که ما یک سومش را، یعنی یک سوم یکم، یک شیء است که ما یک سومش را به آن نظر میدهیم. دقیقاً بالدقة مفهوم ثلث یک سوم نیست. یک سومی که ما در کسر میگوییم.
میگوییم نصف خطکش. اینجا هم خطکش دو تا نیست. یکی است که من میگویم نصفش. اما وقتی شما میگویید یک دوم، یعنی من دو تا دارم که این یکی از آن دوتاست. معادل همدیگر هستند از حیث تعریف، فرقی ندارد. اما دقیقاً نسبت یک با دو، با نصف، یعنی نیم از یک
( و لذا نیم با یک، با یک از دو در خروجی معادل هم هستند اما مفهوماً دقیقاً یکی نیست. نصف یعنی نیم از یک، ثلث یعنی چه؟ یعنی (یکی از سه تا) از یک، ثلث از یک. نیم دیگر روشنتر است، نیم از یک. یک سوم از یک. این برای گفتاریها که وقتی مرحوم شیخ میفرمایند کسر میگوییم یک سوم اینها، صورت هم گفتیم از باب تطبیق بود. اینها با هم مخلوط نشود، معلوم باشد.
وقتی مرحوم شیخ فرمودند: «لأن الكسر مقدّر بالصاع» این کسر یعنی چه؟ یعنی مثلاً عُشر. عشرة اصوع فرمودند. الآن صبرهای هست. واقعاً این صبره ده صاع است ما نمیدانیم. وقتی من میگویم یک صاع مشاع از این را خریدم، من کسر مشاع خریدم که آن کسر مشاع عُشر است. عشر معادلش قرار شد یک دهم باشد. بالدقة مفهومی هم نباشد مانعی ندارد. مرحوم شیخ وقتی میگویند کسر نه یعنی یکی که صاع است و در صورت کسر. مقصودشان عشری است که مساوی با صاع است. اینجور جلو نروید، دارید مسامحه میکنید در جاگذاری. عشر این صُبره، این کسر است. مقدر است به صاع، یعنی چه؟ یعنی مساوی است با صاع. یعنی عُشر مساوی است با یک. مگر صاع یک دهم این صبره نیست؟ مگر نمیگویید عُشر او؟ شما اینجا (در متن مکتوب شاگرد) نوشتید نسبت صاع به صبره مساوی با صاع است. صاع چقدر بود؟ یک. نوشتید صاع به صبره مساوی با یک. و حال آن یک دهم مساوی با یک قبول است. )
شاگرد: صبره را بگیرید سی، صورتش را سه بگیرید بعد سه سیام میشود،
استاد: چرا سه میگیرید؟ و چرا به کیلو حساب میکنید؟اینها را مخلوط نکنیم، واحد ما خود صاع است. کیلو هم میگیرید یک کیلو و ده کیلو. من به کیلو میگویم که ذهنمان جای دیگر نرود. این صبره ده کیلو هست. من یک کیلوی مشاع او را خریدم. پس من مشاع چقدر خریدم؟ عشر این را،ده کیلو است. عشرش مساوی با یک، یا با یک دهم؟
شاگرد: هر جفتش. اینجا هم یک کیلو است هم یک دهم.
استاد: نه، عُشر او یک دهم این صُبره است که فعلاً معادل با یک است. نه اینکه عُشر مساوی با یک است. داریم اینجا جایگزین این میکنیم که بعد نتیجة غلط از آن بگیریم. نسبت صاع به صبره نه مساوی با یک، بلکه مساوی با یک دهم. همان عشری که مرحوم شیخ میفرمایند. عُشر که یک دهم است اگر بخواهیم پیادهاش کنیم بیرون بدهیم به او افراز کنیم میشود یک. پس عشر مشاع یک دهم است نه یک. عشر مشاع افراز شده معادلگیری کنیم میشود یک کیلو. پس نسبت یک، یعنی یک کیلو به ده کیلو که من خریدم که عشر مشاعاند، مساویاند با یک دهم. یعنی من یک دهم مشاع را خریدم که اگر افراز کنم یک دهم صورتش میآید میشود یک. پس دیدید صورت هست که وقتی شما افراز میکنید خودش را نشان میدهد. پس ولو کسر عشر است، ولی عُشر که یک دهم گذاشتیم این یک دهم هست که مبیع است، نه اینکه شما بگویید الآن نسبت صاع به صبره مساوی با با یک کیلو است. عشر مساوی با یک کیلو. اما نه اینکه عُشر مساوی با یک. الآن اینجا لازمة این فرمول شما میشود عُشر مساوی با یک از نظر عبارت. و حال آنکه هیچ کس نمیگوید که یک دهم مساوی با یک نیست. یک دهم مساوی با یک دهم است. یک چند برابر یک دهم است؟ ده برابر یک دهم است. یعنی شما با یک مساوی گذاشتن مبیع را که عُشر بوده ده برابرش کردید، مساوی با یک..
[2] شاگرد: مردّد به معنای مخیّر است.
استاد: مردّد به معنای مخیّر. حالا شما جای کلمه مخیر یک واژه زیباتری به ذهنتان آمد بفرمایید.پس اگر بگوییم مثلاً در یک کلاسی هستم. الآن هم هنوز امتحان داده نشده. بگوییم این را بدهید، این کتاب را بدهید، بدهید به آن دانش آموزی که نمرهاش اوّل همه شده. این فرد الآن چه فردی است؟
شاگرد: مجهول است هنوز مشخص نشده.
استاد: مجهول الآن واقعیت خارجی دارد ولی مشکل از ما است، ما نمیدانیم. مثل یک بهیمة موطوئه در یک گله. بهیمة موطوئه واقعاً یکی از اینهاست، انتشار که ندارد، فی علم الله معلوم است ما نمیدانیم.قبل از امتحان مبهم است.کلمه مبهم اینجا خوب است؟شاگرد: نهاستاد:چرا؟اتفاقا این را برای مثال مبهم زدم.اشکالش را بگویید.
شاگرد:یک جور مبهم داریم کل الابهام.یک مبهمی داریم که الآن تعریفی برایش گذاشتیم یک فرمول مانندی دادیم ولی هنوز دستگاه راه نینداختیم.
استاد: کلمة مبهم یعنی ظاهراً ساکت. چرا بهائم میگویند، یعنی زبان بسته. نمیتواند حرف بزند، ابهم است یعنی ساکت است. نمیشود انطاقش کنی،استنطاقش کنی.
شاگرد: اینجا الآن کاملاً ساکت نیست. یک سری پارامتر تعیین کرده که این پارامترها، یک پارامترهایی را گذاشته فرض کنید فرمول داده این نیازمند یک دستگاهی است که راه بیفتد و این پارامترها جایشان پر بشود. اینجا میتوانیم بگوییم کلاً ابهام است؟
استاد: مبهم یعنی چیزی که ساکت هست از شرایط و خصوصیاتی که دخیل است. مثالی که الآن میخواستم بزنم همین بود. یعنی آن دانشآموزی که بعداً قرار است نمرة اوّل بشود تمام خصوصیاتش را الآن نمیدانیم. نمیدانیم نه اینکه هست و برای ما مجهول است، نه فی علم الله ، بلکه فعلاً در روال طبیعی خودش.
شاگرد: خود شرط که معلوم است.
استاد: خود شرط دارد متغیر مبهم را تعیین میکند، کلی است. نه اینکه دارد آن فرد را تعیین میکند. تفاوتی که من گذاشتم.
شاگرد: ولی انطباق میدانیم که قهری است. به محضی که عینی شد.
استاد: شد. یعنی الآن مبهم است. یعنی الآن قابلیت صدقش بر کثیرین واقعی است.
شاگرد: کسی که از در مسجد الحرام وارد شد ما مثلاً در مورد حجر الاسود تصمیم میگیریم.
استاد: تصمیم میگیریم و الآن انطباقش اینجور نیست که آن فی علم الله را کار نداریم.روال عادی را عرض میکنم.الان واقعاً انطباق بر فرد قوه اش فقط موجوداست.نه اینکه انطباقش هست،ما خبر نداریم.حالا داریم طول میدهیم چیزهایی که خیلی مهم نیست.علی حال ممکن است.ولی آنکه مقصود من است شما این را برایش باز کنید از سابقه ذهنی طلبگی خودم عرض میکنم،جاهای مختلقی در فقه بعداً برخورد میکنید دائما از این واژه فرد منتشر و مردد و اینها قرض میگیرید به کار میبرید بله با آنجا فرق دارد.در آینده مجبور میشوید بگویید فرد مردد جند جور است.شما از اول اینها را استیعاب کنید،برای هر کدام از اینها یک واژه بگذارید.فرد مردد،فرد منتشر،فرد مبهم،فرد مجهول،این چیز خوبی میشود.مثال هایش را ردیف کنید،بعداً یک واژهای گذاشته بشود این را برای آن عرض میکنم که مشترک لفظی از آنهایی است که همیشه در فضای علم باعث مغالطه،ابهام،خطای در فکر،میشود.به این مورد اصطلاحاً مشترک لفظی منطقی میگویند حتی برای کسی که خودش به تنهایی دارد فکر میکند سبب غلط میشود.یعنی چون ان الانتقالات الذهنیه تکون بالالفاظ ذهنیه.شما وقتی لفظ مشترک را ذهنتان برای خودتان اعمال میکند در تحدیث نفس خودتان،اشتباه میکنید،لذا وقتی از اول وقتی شما فرد منتشر را جدا کرده باشید از این ناحیه راحت است
.شاگرد: نقطه مشترک نیست.خصوصیات اینها که دخیل در حکم است که مشخص است.الان این هدیه را بدهیم به فردی که بالاترین نمره را گرفته،مثلاً ٢٠،این خصوصیت معلوم است.درست است خصوصیت دیگرش معلوم نیست،برای ما مهم نیست.الان این مبهم بودن به چه لحاظ است؟ این خصوصیاتش معلوم نباشد؟شاگرد ٢: مفهومی نیست استاد:میگوییم که مثلاً احرق البهیمة الموطوئه. این یکی حکمش است. یک وقت میگوییم اعتق رقبة مؤمن. هر دوی اینها وصف دارد وصف اعتق رقبة مؤمنة وصفی است که باید باشد تا اعتاق به او تعلّق بگیرد. بهیمة موطوئه هم وصف دارد که الآن پیش ما شخصش مجهول است، وصف واقعیت دارد. اما یک تفاوت دیگر هم اینجا هست. آن رقبة مؤمنهای که شما بعداً انتخابش میکنید یک مشخصات فردی دارد. الآن هم دارد. میتوانید از او بگیرید؟ نه. ولی مقوّم حکم اعتاق نیست. ولی بهیمة موطوئه درست است که موطوئه بودنش وصف است. ولی حتی سائر مشخصات فردیهاش هم مقوّم حکم است. یعنی چرا؟ چون واقعیتش معلوم است. من جهل دارم. خیلی تفاوت است.
شاگرد: «ال»، «ال» عهد است. مشخص است که آن بهیمة موطوئه کدام است.
استاد: الآن مشخص است. فقط گیر سر جهل ماست که ما مشکل داریم. حالا میتوانیم بگوییم مشخصات فردیة غنم موطوئه قوام حکم ندارد؟ جزء خودش است. چون واقعیت دارد با همان مشخصات. یعنی حتی اگر در مکان کذا خوابیده آن غنم هم باید بروید پیدایش کنید، آن مکان هم معرّف او است. الآن مکان معرّفش است.
شاگرد: موطوئه بودن علت، نه اینکه این ترسو هست یا ترسو نیست(شاید این باشد که این طرف هست یا نیست)
استاد: بله. منظور من درست است من نگفتم مکان کذایی بگذارید. به معنای اینکه چون واقعیتی دارد و این مشخصات الآن این مشخصات هستند که او را او کردند و حکم هم به او تعلّق گرفته با این مشخصات. نمیتوانید بگویید حکم احراق به او تعلّق گرفته و مشخصات به خصوص فردیهاشالآن مورد تعلّق حکم نیست، چون فرد مشخص است. وقتی میگوید اکرم زیداً العالم، مشخصات فردیة زید عالم جزء حکم هست یا نیست؟ بگویید نه، فقط عالمیتش است که قوام حکم به او است. ما حرفی نداریم. علت حکم به آن معنا عالمیتش است. ولی الآن چون تعیین شده اکرم زیداً العالم. الآن مشخصات فردیه و جزئیة او هم در حکم دخیل است نه قوام به به معنای علت. بله علت حکم نیست.
برو به 0:23:07
شاگرد: فقط موضوع حکم را نگاه میکنید. حکمش نیست.
استاد: دخیل در موضوع حکم است. مشخصات جزئیة فرد دخیل در موضوع است . اسم این را گذاشتیم فرد مجهول. به خلاف آن فرد علی البدل که مشخصات را دارد، اما مشخصات دخیل در موضوع حکم نیست. الآن اگر ده تا عبد اینجا هستند به شما میگویند اعتق رقبةً مؤمنة همة این ده تا مشخصات دارند. اما هیچکدام از مشخصات آنها دخیل در موضوع اعتق نیست فقط همان کلی بحث است که رقبة مؤمنه باشد
[3] شاگرد: صیعان متفرقة یعنی چه؟
استاد: یعنی همین الآن عرض کردم، شما میگویید صد تا پاکت سیمان اینجا هست. شما میگویید بعتُکَ یک کیسة سیمان از این کیسههاست. یکٍ مشاع نه، یکِ فرد. میگویند المنع، این معامله باطل است.
شاگرد: کیفیتهایش فرق میکند
استاد: نه، یک فرد که لا اشکال.از آن که رد شدیم. اگر قیمتها فرق کند لا اشکال، آنکه تمام شد. آن که مشکل هست عرض کردم پشتوانهاش هم فقط همین اجماعهاست. و الا از نظر ادله بحث را گفتم. مرحوم شیخ میگویند چهار تا دلیل آوردند هیچ کدام سر نمیرسد. برای چه ؟ مثال همین است. شما میگویید یک پاکت از این ۱۰۰تا را به شما فروختم به عنوان فرد منتشر، فرد مردد کالمنتشر، این میگویند باطل است. با اینکه قیمتها هم برابر است. اینجاست که دور میآید از ذهن. چرا باطل باشد؟ مشاع که نیست. کلی در معین باشد، کلی در معین اگر مجتمع باشد که خیلی خوب است. اما اینجا مجتمع نیستند. از همدیگر جدا شدند. فرد است. کلی نداریم بگوییم کلی در معین. کلی در معین باشد حرفی نیست. اما به عنوان فرد، یعنی دقیقاً متعلّق بیع شما فرد کیسه باشد، این باطل است. الآن هم ۴ تا دلیل میآورم که ملاحظه میکنید.
چرا کلی باطل نیست که بعداً میگویم. کلی وصفش میکنیم. کلی که مجهول نیست. یک کلی کیسة سیمان بین این ۱۰۰ تا. روشن است. این جهلی در آن نیست و لذا صحیح است. اما اینکه میگویید نه یکی از خود همینها نه یک کلی که بعداً منطبق بشود بر یک فرد.فرقشان از حیث استدلالی بعداً معلوم میشود .
شاگرد: اصل او عملاً یک کلی است کلی که در این معین قرار دارد یک کیسة سیمانی که جزء اینها باشد. با اینکه بگویی یکی از اینها، دو تا چه فرقی میکند؟ مخصوصاً از نظر عرف که هیچ فرقی ندارند.
استاد: کلی در معین آن فرد روشنش آن مجتمعهاست. ما وقتی میتوانیم از صیعان مجتمعه که جدا نشده.
شاگرد: سیمان همینجوری کپه روی هم هستند.
استاد: روی هم هستند. اگر یادتان باشد روز اوّل عرض کردم خیلی از انواع است که در واقع حالات است که جایش را موضوع معین میکند. خاستگاه اصلی کلی در معین صیعان مجتمعه است. آن کومة سیمان، کومة گندم. وقتی ایده را گرفتیم که کلی در معین یعنی چی؟ حالا همان را از باب اتسريه میآییم در این فرد اجرا میکنیم. شما ممکن است بگویید اینجا نمیآید. وقتی نیامد پس فقط میشود فرد منتشر و محل ابطال هست که فرمودند المنع. آن حرف دیگری است میگویید ایدة کلی در معین اصلاً اینجا جا ندارد. چرا؟ چون کیسههای سیمان از همدیگر جدا هستند. کلی در معین اینجا معنا دارد یا ندارد؟
شاگرد: دارد. شاید اینجا اوضح باشد نسبت به آنجایی که کپه است. یک کیسة کلی. اینها که بالفعل هیچکدام کیسه که نیست. ولی موقعی که کیسه شده است، یک مجموعهای از کیسهها داریم. مفهوم کیسه یک مفهوم کلی است. محدودهاش را هم مشخص کردیم الآن هم بالفعل موجود است. خیلی اوضح است نسبت به جایی که کپه است به صورتی که کیسه کنیم.
برو به 0:42:28
استاد: یعنی در مورد فرد منتشر تفاوت منحاذی که با کلی در معین دارد چی است؟
شاگرد: مگر اینکه بگوییم مثالی که اینجا زدیم برای چیز دیگر است. آمدیم مثال بهتر پیدا کنیم.
استاد: نه دقیقا دوم با سوم همین است. مبیع ما چی است؟ مبیع ما کلی یا. مثلاً میگوید که من فروختم ماشینی را که در فلان شهر مال من است. حاضر نیست اما معلوم است. این کلی نیست، شخص معین. اما میگویم ماشینی که بعداً ساخته میشود، بعداً از کارخانه بیرون میآید یکی از آنها را به شما فروختم. در آن روشن است که مبیع کلی است که با توصیف روشن شده. کلی در معین این است که الآن هم واقعاً مبیع اینجا کلی است، فرد نیست. همة آثاری هم که از حیث احکام بر این بیع بار میکنیم بیع کلی است. ولی کلی در معین. یعنی در یک حوزه و محدودة خاصی کلی قابل انطباق و پیاده شدن است. حالا مرحوم صاحب جواهر که در اصل کلی در معین اصلاً اشکال دارند. میگویند ما نداریم. تصحیح آنها را هم فقط با اشاعه میکنم.
این سؤال برای جلسة بعد ماند. الآن فرد منتشر چهار تا دلیل میآورند. آیا ممکن است که فکر کلی در معین را در همة اینها بیاوریم و این ادلة چهارگانه را درست به صورت لغزنده ببریمش روی کلی در معین.
شاگرد: فرقی ندارد
استاد: نه از جهت مفهومی که فرق دارد. از حیث مناط. صحبت سر این است که به آن نحوش ابطال کردهاند. کلیاش را نه
دیدگاهتان را بنویسید