1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. درس فقه(٣۴)- اختلاف آفاق و مراد از افق در بحث...

درس فقه(٣۴)- اختلاف آفاق و مراد از افق در بحث وقت مغرب

احتمال تعارض بعضی روایات استتار با ملاحظه دقیق افق، قطعیت موضوعیت نفس غروب در ادله ، معنای مطل بودن مشرق ، علامیت ذهاب حمره برای نفس غروب یا تیقن غروب، تحلیل روایت «غابت الشمس من شرق الارض و غربها»
    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=20857
  • |
  • بازدید : 24

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

علامیة ذهاب حمره برای غروب

و أنت خبیر بأنّه لا إجمال فی شی ء من الزوال و الغروب، فالثابت من الروایات بیان المعرِّف للموضوع المجهول تحقّقه، لا المجهول مفهومه، [و] لا بیان ما به الزوال و الغروب، بل ما یعرف به الزوال و الغروب، کما لم یحتمل ذلک فی الزوال، مع أنّ العلامات المبیّنه قد سبق تأخّرها عن أوّل وقت الزوال.

مع أنّ فی روایات ذهاب الحمره ما ینصّ علی العلامتیّه «2»، و علی أنّه احتیاط، مع ظهوره فی الاحتیاط الموضوعی لا الحکمی؛ فیحمل ما لم ینصّ فیه علی العلامتیّه[1]

 

 

 

ظاهراً باید این‌طور تحقق را معنا کنیم و الا اگر تحقق را معنا کنیم یعنی تحقق آن معلوم نیست، این دوباره می‌شود خودِ مفهومی واضح، اما انطباق یک مفهوم بر یک مصداق روشنی نیست. دوباره محذور برخواهد گشت ، پس ظاهراً این تحقق یعنی تحقق در یک موضوع خاص برای ما، شبهه موضوعیه. یک جایی نمی‌دانیم، کوه است، نمی‌دانیم غروب شده است یا نشده است، المجهول تحققه، مجهول است تحقق غروبی که مفهوم آن روشن است و تحقق خارجی نوعی او هم در افق مستوی باز معلوم است، نمی‌خواهند بگویند:این مجهول است. وقتی این‌طور است، شاهد این چیست؟ از کجا می‌گوییم که این تحقق یعنی تحقق شبهه موضوعیه، نه تحقق یعنی به نحو کلی نمی‌دانیم نزد شارع تحقق آن به چیست، از کجا عرض می‌کنم؟ چون فرمودند: بل مایُعرف و لابیان ما به الزوال و الغروب بل ما، یعنی روایات بیان ما، به یُعرف الغروب، بل ما یُعرف به الزوال و الغروب. یُعرف یعنی معرفت این که اصل تحقق غروب به این است، خُب، اگر این‌طور باشد که باز مفهوم ، حالتی می‌شود که ابهام پیدا می‌کند. یُعرف یعنی صرفاً علامت، این که ایشان می‌گویند : یُعرف یعنی علامت محضه برای این که بفهمیم غروب شده است.

پس این یک نکته باشد که فرمودند «تحقق» برای این که با مایُعرف جور دربیاید، منظور تحقق شبهه‌ی موضوعیه است. لذا ما یُعرف یعنی علامت است، خود موضوع ، غروب است، ما یُعرف به الغروب به عنوان علامت که می‌شود ذهاب حمره‌ی مغربیه.

شاگرد : علامت کلی برای غروب شاید یک دلیل آن باشد.

بله، اما علامت کلی نه یعنی وقتی این علامت نشده است غروب نشده است. چرا؟ چون نمی‌دانیم غروب چیست ؟می‌خواهند نفی مجمل و مبیّن را بکنند. ایشان می‌فرمایند : غروب مجمل نیست، مبیّن است. همه می‌دانند چیست و می‌دانند چطوری محقق می شود، اینها مبهم نیست. اگر یک جایی تحقق آن مجهول بود، نه این که مبهم بود، یک جایی تحقق آن مجهول بود، ندانستیم، کوه بود، حمره‌ی مشرقیه این‌طرف علامت آن است.

شاگرد : حاج آقا فضای روایات بحث جهل نیست، با کلیت گفته است، ذهاب حمره، برای همه جااست، جایی که مثلا کوه  است و این‌ها نهاختصاص به آن ها ندارد ، کلاً، یعنی به عنوان یک اماره‌ی کلی برای همه جاها دارند مطرح می کنند.

استاد : مانعی ندارد که «مجهول تحققه» یکی از شاه فردهای آنها باشد اما وقتی هم که این‌طرف افق مستوی است، خورشید غروب می‌کند، علامت باز علامت است، این‌طور نیست که وقتی افق مستوی بود ذهاب حمره از علامیت بیفتد ولی فایده علامت به عنوان منحصراً علامت بودن در جایی است که دسترسی به افق نداشته باشیم. مهم بودن فایده برای آنجا است والا وقتی هم که هست علامت است ولی خُب، وقتی علامت است، آیا وقتی ذو العلامة برای ما روشن است، ذو العلامه‌ی مبیّن را رها می‌کنم برویم سراغ علامت؟ نه، روی مبنای ایشان البته. چرا؟ چون مجمل و مبیّن نیست، از اولمبیّن است ، این هم علامت آن است، یُعرف به الغروب، خُب، وقتی تحقق آن مجهول است، می‌رویم سراغ علامت، وقتی هم مجهول نیست، خود ذو العلامة است، مبیّن هم است ولی علامت هم است، علامت که از علامیت نیفتاده است ولی نیازی به آن نیست، چون خود ذو العلامة مبیّن است.

 

فایده‌ی بیان علامت غروب و کلیت آن

 

شاگرد : اگر خیلی واضح باشد و نیاز به علامت نداشته باشد چرا این‌قدر  در عبارات مختلف تکرار می‌شود؟ احتیاط را بگوییم خوب است، احتیاط  عملی مکلف امر خوبی است اما علامیت با این تعدد  که آن هم یکی از آنها برای جبل است، بقیه‌ی آنها مطلق است، می‌فرماید : این علامیت از دست نمی‌رود اما فایده‌ی آن چیست برای کسی که ذو العلامة را دارد، این تعابیر چه فایده ای داشته است؟

شاگرد2 : اکثراً ذو العلامة مشخص نیست در شهرها…

استاد :‌ببینید نکته‌ای که هست این است که شما اگر در بعضی جاهادر مطلبی سر و کار آنها با  عوام باشد و بخواهند به عوام یک چیزی را القا کنند می‌بینید کار خیلی سخت است، تا عوام خوب این را بگیرند، تلقی صحیح بکنند و اجرا بکنند، لذا علامت متیقّن را گفتند. علامت متیقّن را گفتند برای این که ضابطه باشد. مثلا شما می‌گویید : افق باز باشد، مستوی باشد، عرف عام خیلی وقت ها می‌بینید کوه است می‌گوید : افق باز است، یعنی اصلا یک نوع مسامحاتی که خود او تلقی صحیح نمی‌کند، باید اهل فن باشد تا اینرا بگیرد.منطقه‌هایی است که من دیده‌ام کوه نزدیک است، خود عرف هم می‌گویند : افق باز نیست، کوه‌های بلند نزدیک است اما منطقه‌های بسیاری است که کوه‌ها دور هستند، کوه را مثلا می‌بینید با فاصله پنجاه کیلومتر آنطرف‌تر یک کوه بلند است، این دیگر نمی‌گوید افق بسته است، اما چون خیلی دور است افق  باز است در ذهن عرف، می‌گوید : خورشید غروب کرد، من دیدم اطلاق می‌کنند. یعنی وقتی کوه خیلی دور است، وقتی رفت پشت کوه می‌گوید : غروب کرد، دیگر نمی‌گوید : بابا اینجا کوه است و شرایط عادی نیست لذا اگر بیخ کوه را حساب کنیم ، غروب نکرده است. نمی‌دانم برخورد کرده‌اید یا نه؟ عرف عام را ببینید، این‌طور می‌گویند.

لذا شارع که می‌خواهد برای عرف عام وقت نماز را تعیین کند ،می‌گوید : حالا که قرار است برای شما این‌طور مسامحات پیش بیاید، چون فاصله کوه دور است ؛ بگویید خورشید غروب کرد، من می‌گویم : نه، به اینجا نگاه کنید، اینجا علامت مسلّم است برای آن مقصود من که افق باید آن ریشه کوه را حساب کنیم، پایین کوه را کامل حساب کنیم و باز در جاهایی که پستی و بلندی است. این‌ها مهم هستند. خیلی از سرزمین‌ها هستند، به همان تعبیری که عرب می‌گوید : حائر و در حائر حضرت سید الشهداء هم در وجه تسمیه‌ی آن دوتا وجه گفته‌اند، یکی این که آب آمد حار الماء، یکی هم نه، حار الماء یعنی نحو آن جایی که رود بود و بعد مثل یک حوضچه‌ی وسیعی بود که وقتی بارندگی زیاد می‌شد آب آنجا جمع می شد. حائر یعنی جایی که آب نمی‌تواند فرار کند. حار یعنی چیزی مثل غدیر، لغت آن را اگر ببینید حائر به این معنا آمده است و لذا به نظرم در تعبیر امام صادق سلام الله علیه هم الحائر آمده باشد که یعنی آن متوکل بود که آب بست و حار الماء، این کرامت و معجزه‌ی مشهد مبارک حضرت سید الشهداء بود. غیر از این قبل از آن هم اطلاق حائر چه بسا بوده است.به هر حال تحقیق بیشتری می‌خواهد.

اختلاف آفاق و مراد از افق در بحث وقت مغرب

یک روایت هم بود در کلام امام صادق سلام الله علیه که فرمودند : از علم مخزون این است که در چهارجا نماز را مختار هستید که بین قصر و اتمام بخوانید، یکی از آنها را امام فرمودند : الحائر، خُب، زمان امام صادق علیه السلام که متوکل نبود که حار الماء، آن معجزه محقق شده باشد. اطلاق حائر می‌شد، در جاهای دیگر هم می‌گویند، الحیر و الحائر را عرب به کار می‌برد.

به هر حال ببینید همین‌طور که یک سرزمین‌هایی تبّت است، مثلا فلات تبّت، فلات است، فلات تبّت چطوری است؟ خیلی بلند است اما وسیع، کسی به آنجا برود نمی‌فهمد ما روی سرزمین بلند هستیم، به خیال او روی زمین صاف هستیم اما همین‌طور چیزی در جلگه ها و در حائرهای وسیع می‌شود، یعنی یک روستایی، یک شهری در یک سرزمین پستی بنا شده است که اگر از دور نگاه کنید گود است مثل این است که این‌ها وسط یک حوضی هستند که اطراف آن بلند است.

 

برو به 0:08:26

شاگرد : خود قم تقریباً در یک چنین حالتی است.

استاد : همین‌طور است؟ بله از اطراف همه کوه است. قم را که نگاه می‌کنید نمی‌گویید ، افق آن بسته است، اما نه، واقعا این‌طور است که افق باز نیست، یعنی مثل این است که در حوضی است که اطراف آن فلات مانند و بلند است، دور آن، اما خودشان نمی‌فهمند. او خیال می‌کند که افق باز است. خُب،این‌طور جایی از نظر شرعی باید چه کنیم؟ باید اکتفا کنیم به این افقی که می‌بینیم و به نظر ما صاف است؟ نه. چرا؟ چون ما در یک حوض مانندی هستیم، حتما باید بلندی این حوض را برداریم، ریشه بلندی را حساب کنیم. چرا؟ چون یک تپه مانندی است که دور شهر را احاطه کرده است، خُب، باز افق صاف نیست.

منظور من از این مثال‌ها برای این است که به هر حال این‌طور نیست که بگوییم : وقتی خورشید غروب کرد دیگربرا همه روشن است که غروب کرد، خیلی افق‌ها فرق می‌کند، افق‌ها در غایت اختلاف هستند و لذا برای این که مطمئن باشیم که ما در حوضچه نیستیم، حوضچه‌ای مثل حوضچه وسیع…

شاگرد : افق های حسی را می‌فرمائید.

استاد : بله؟

شاگرد : افق های حسی متفاوت است.

استاد : بله بله، حتماً حسی منظور من است، البته نه حسی اصطلاحی، یعنی همان تُرسی. چون یک حسی اصطلاحی داشتیم که این هیچی. یک افق ترسی بود که آن اندازه‌ای که شخص ایستاده است، قد او یا بالای مناره ایستاده است، آن اندازه ای را که نشان می‌داد، خط دید او بود به افق ترسی تفاوت می‌کند و لذا در این که نمی‌دانم در فارسی ها هم این‌طور سرزمین‌ها اسم دارد یا نه، یعنی سرزمین‌هایی که در حوض مانندی است، اطراف آن همه بلند استولی کوه نیست. به عبارت دیگر سرزمین‌هایی که ممکن است از سطح دریا پایین‌تر باشند، می‌گویند : اینجا سطح دریایش منفی است اما زمین صاف است، مانعی ندارد که جایی باشد که این‌چنین گود شده باشد، کوه هم نیست، ولی سطح آن حالا یا برابر دریا است یا پایین‌تر. به هر حال ولی افق خودش طوری است که آن جایی که ده قرار گرفته است پایین است، افقی که احاطه به آن کرده است تُرسیّاً بلند است ولی خود آنها احساس نمی‌کنند، عرف می‌گوید : خورشید غروب کرده است.

اینها را عرض می‌کنم برای نیاز به علامت که حتما اگر عملاً بروید وارد شوید خواهید دید این خیلی فایده دارد، خیلی این علامت فایده دارد، جایی انسان گیر می‌افتد و وقتی به علامت نگاه می‌کند مطمئن می‌شود.

شاگرد : اگر به این نحو وارد قضیه شویم هیچ‌وقت نمی‌توانیم مطمئن باشیم این ذو‌العلامتی که داریم می‌بینیم حقیقی است إلا شاذ و خاص که مثلاً مطمئن باشند از سطح جایی که قرار دارند. دلیل«علیک مشرقک و مغربک»و مانند آن ادله هم اینها را نفی می‌کند پس نیاز به این چیزها نیست.

استاد : نه، آن غیر از این است بله برای تقویت فرمایش شما عده‌ای حتی از این ناحیه آمده وگفته‌اند: زمین گرد است، حالا صاحب جواهر زمین را نگفته بودند، ماء را گرفته بودند، لکرویة الماء. زمین هم کروی است. عده‌ای این‌طور گفتند، گفتند:وقتی خورشید پشت افق می‌رود چون زمین کروی است، زمین یک کُوّه و برآمدگی دارد چون گرد است. پس الان هم اگر دقت کنیم خورشید فعلاً پشت این برآمدگی خود زمین رفته است، آن‌وقت وقتی در آب حساب کنید روشن تر می‌شود، مثال آن را هم زدند، گفتند شما وقتی در دریا باشید می بینید یک کشتی نزدیک شما آمده است که اگر روی زمین بیابان بود آن را می‌دیدید اما چون در دریا هستید آن را نمی‌بینید، چون زمین، کاملاً آب کروی است، کرویت خودش را حفظ می کند، اول جایی هم که از کشتی پیدا می‌شود دکل و بالای آن است، یک‌دفعه می‌بینید کشتی نزدیک آمده است بالای آن پیدا شده است اما بدنه‌ی آن را نمی‌بینید، خرده خرده خیال می‌کنید از زیر آب بیرون می‌آید، از زیر آب بیرون نمی‌آید، آب کروی است، او به این صورت سربالایی می‌آید تا بسوی شما بیاید.

 

برو به 0:12:45

خُب، وقتی این‌طور حساب کنید، برای تقویت فرمایش شما، گفتند کره، خاک آن هم همین‌طور است، این‌طور برآمدگی دارد، این برآمدگی سبب می‌شود که وقتی خورشید می‌رود پشت افق حسی و ترسی هم ، باز این برآمدگی گردی توپ مانند زمین نمی‌گذارد آن را ببینید ولی اگر همین برآمدگی را صاف کنید می‌بینید آن را. این‌طور هم گفته شده است.

اما ظاهراًهیچ کدام از این‌ها این‌طور نیست که محسوس نباشد. اگر از آن‌هایی است که مثلا در حوض مانندی است، آن هم باز خود شیب اگر زیاد باشد به نحوی که تفاوت خیلی معتنابه کند، آن‌هایی که با چشم می‌توانند شیب و استوا را تشخیص بدهند سریع می‌فهمند، می‌گویند : الان این دور ما تمام بالا می‌رود و لذا علامت روشن آن این است که اگر یک جاده ماشین از شهر بیرون برود شما جاده را قشنگ می‌بینید، چرا؟ چون جاده بالا می‌رود اما اگر جاده ای باشد که مستوی برود آن را نمی‌بینید، می‌گویید جاده می‌رود و بعد از مدتی از دید شما پایین می‌رود، محو می‌شود.

منظور این که تشخیص آن، چیز مشکلی نیست. آن که عرض من است چرا، یعنی شما بخواهید به عرف عام القا کنید، اگر به عرف عام بخواهید القا کنید،  به این علامت نیاز است. اما اگر بگوییم نه، اصلا واقعاً هم نزد اهل فن، کسانی که دقیق نظر می‌کنند این قابل شناسائی نیست، سخت است، این‌طور قبول نیست. به راحتی می‌شود بفهمیم که ما در زمین مستوی هستیم یا نیستیم، افق ما مستوی است یا نیست.

 

احتمال تعارض بعضی روایات استتاربا ملاحظه دقیق افق

شاگرد : روایاتی که اکثر هم هست و سقوط شمس را کافی می‌دانند یعنی به عرف خاص القاء شده است ؟

 استاد :آنچه که فعلاً قدر متیقن است این است که به عرف خاص القا نشده است،بلکه آن روایات دارد اصل موضوعِ غروب را که وجوب الشمس است، بیان می‌کند. فقط اگر عرف یک مسامحه‌ای می‌کند تذکر می‌دهند که کوه بود پس چرا توجه نکردید؟حالا بگذریم از این که چندتا روایت داریم که علماء هم روی آن بحث کردند. چندتا روایت است که حتی وجوب السمت را، وجوب الشمس را نسبت به همان عرف عام مسامحه ‌گر کافی دانستند. حالا روی آن روایت باید بحث شود. و الا تا این اندازه جلو رفته است یعنی در ادله کافی است غروب الشمس، غروب عرفی شمس لکلِّ بلدٍ مشرقه و مغربه، لیس علیک صعود الجبل[2]، سه تا، دوتا روایت است یا سه تا، نمی‌دانم. صریحاً فرمودند چرا بالای کوه بروید؟ تو یک جایی هستی وقتی خورشید غروب کرد مردم می‌گویند : خورشید غروب کرد، بس است، نماز مغرب بخوانید. حالا قطع نظر از آن سه تا فرمایش شما این‌طور است که فعلاً موضوع را می‌گویند…

شاگرد : می خواستم بگویم لذا بعضی از علماء که مشهوری هستند به تقیه خیلی تکیه نمی‌کنند، این تعارض بین روایات، این را چند دسته می‌کنند…

استاد : مسئله تعارض مانعی ندارد که گفته شود ولی جلوتر هم صحبت شد، ما خیلی زود نباید تسلیم شویم و تعارض را بگوییم، فوری بگوییم : خُب، تعارض. جمع های«الجمع مهما أمکن»خودش یک قاعده عقلائی است و لذا قبل از این که ما فوری تسلیم تعارض شویم، باید تا ممکن است جمع کنیم. اگر نتوانستیم جمع کنیم بله، باید بگوییم حالا که معارض شد پس مسلّماین،آن است، همراه قدر متیقن آن است.

شاگرد : حالا و این که مخاطب خیلی از این روایات خود مردم شبهه جزیره بودند، یعنی عربستان بودند. خودم بارها دیدم، این‌طور که در دریا خورشید غروب می‌کرد، در بعضی از جاهای صحرا همین‌طور است، آدم احساس می‌کند صاف صاف است، هیچ بلندی ندارد، در همان اطراف تا کیلومترها چیزی نیست، اصلا کوه دیده نمی‌شود.

استاد : بله خیلی جاهااینطور است.

شاگرد : در شهرها، حالا یک‌وقت صحرا است، شبیه صحراهای اطراف قم و این‌ها است، این اطراف کوه دارد، بلندی پایینی دارد، اطراف کرمان را آدم برود ببیند جایی که واقعا صحرا است.

استاد : کویر لوت، کویر نمک، اینها صاف است، اصلا یک کوه ندارد.

شاگرد : بخش هایی از این صحرای بزرگ عربستان هم همین‌طور است.

استاد : بله همین‌طور است، در خود جاهایی که سرزمین ، جلگه است مثل عراق. عراق در حاشیه‌های رود دجله و فرات کوه نداریم، سرزمین صاف است، نمی‌شود. ولی خُب، اصل این که یک مقدار زمین پست تر را داریم، اما افق به نحوی باشد که حائر باشد، آنچه که من عرض کردم باز این نیست نوعاً، زمین صافاست.

قطعیت موضوعیت نفس غروب در ادله

این تا این‌جا که فرمودند: بل ما یُعرف به الزوال و الغروب، همان‌طور که در زوال موضوع زوال بود و علامت علامت. بعد فرمودند: مع أنّ فی روایات ذهاب الحمرة ما ینصّ علی العلامتیة. دیروز تا این‌جا رسیدیم. از این‌جا می‌روند سراغ استظهار از خود ادله که ما در خود ادله داریم وقتی ذهاب حمره را فرمودند، از خود لسان دلیل مثبت ذهاب حمره برمی‌آید که ذهاب ُ علامت است، نه این که ذهاب ُ موضوعیت دارد، علامت است. وقتی علامت شد ما باید ببینیم با علامت چطور معامله کنیم؟ مع أنّ فی روایات ذهاب الحمرة ما ینصّ علی العلامتیة، که روایت چندم بود؟ مرسل ابن‌أشیم، باب شانزدهم حدیث سوم. حضرت فرمودند: سمعتُه یقول وقت المغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق[3]، از طرف مشرق حمره برود، و تدری کیف ذلک ؟ کیف ذلک یعنی رمز آن را که حاج آقا هم از همین کیف ذلک می‌خواهند علامیت را بگویند، امام علیه السلام می‌خواهند علامت بگویند، نمی‌خواهند بگویند : در وقت المغرب اصلا موضوع ُ ذهاب حمره است.

حالا این که است واقعا فارغ هستیم، چند روزی که ما مباحثه کردیم، خود من که به قطع رسیدم، یکی از قطعیات من که موضوع وقت صلاة مغرب ُ غروب الشمس است، نزد کل مسلمین، شیعه، سنی، ده‌ها کتاب، من که خودم واقعا با مراجعه به قطع رسیدم و قطع به این که ذهاب حمره ُ علامت ما به یُعرف الغروب است. موضوع نیست، ولو ظاهر این روایت اسمی از غروب برده نشده است. حضرت فرمودند: وقت المغرب، مغرب یعنی صلاة مغرب، إذا ذهبت الحمرة من المشرق، یعنی اصلا ما کاری به غروب نداریم، ما می‌گوییم : وقت مغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق، خُب، این ظهور، قطع داریم که منظور موضوعیت نیست. احدی هم نگفته است. خود همین کسانی که تمام طرفدار مشهور هستند، همین زمان ما، تمام این‌ها صریحاً می‌گویند : مسلّماً موضوع غروب است، فقط غروب نزد شارع یک مرتبه خاصی از استتار است. نه این که غروب نباشد. نزد شارع می‌گوید : غروب این است، پس این که حضرت فرمودند: وقت المغرب، قطعاً ظاهر این ، موضوعیت اگر هم باشد منظور نیست.

علامت بودن ذهاب حمره

بعد فرمودند: تدری کیف ذلک؟ شاهد فرمایش حاج آقا، خود دنباله‌ی روایت ُ ذهاب حمره را از موضوعیت می‌اندازند، یعنی حضرت می‌فرمایند من که گفتم : وقت المغرب إذا، این إذا ،إذای علامت بود نه إذای موضوع حکم. خودشان توضیح می‌فرمایند. قلتُ : لا، نمی‌دانم چطوری است.علامتیت را توضیح می‌دهد. لأنّ المشرق مُطِلٌّ علی المغرب، مشرق مشرف بر مغرب است، هکذا، هکذا باز حضرت دست خودشان را نشان دادند، و رفع یمینه فوق یساره، به این صورت مثلا که حالا توضیح این را عرض می‌کنم. فإذا، ببینید فإذا موضوع واقعی را حضرت فرمودند. فإذا غابت هاهنا یعنی موضوع، إذا غابت الشمس طرف مغرب، چون موضوع این است، ذهبت الحمرة من هاهنا، حمره هم از طرف مشرق می‌رود که علامت باشد. پس این موضوع در خود روایت ، علامیت را بیان فرمودند و موضوع را.

 

برو به 0:21:51

حالا مفاد حدیث چیست تا آن‌جایی که ما می‌فهمیم؟ مُطل به معنای مشرف است. مشرق مُطلٌ علی المغرب، مشرق و مغرب، مشرق که مُطل بر مغرب نیست، برابر یک دیگر هستند، شما هرکجا بایستید مشرق و مغرب… پس یعنی چه این مُطلٌ؟

 

معنای مطل بودن مشرق

شاگرد : مطلٌ یعنی چه؟

استاد : مطل یعنی مشرف، بلندتر، مثل کوه مطلٌ علی الدشت، کوه مشرف بر دشت است. حضرت می‌فرماید : مطل بر مغرب است یعنی بلندتر است، مشرف است. به عبارت دیگر مثل یک مناره ای که در شهر است، یک کوهی که یک شهری در دامنه کوهی است، این کوه مطل بر این شهر است، به این صورت. این‌طور حالتی را حضرت می‌فرمایند برای مشرق و مغرب است، مشرق مطل بر مغرب است. خُب، مطل نیست که…

شاگرد : از راه قرار گرفتن خورشید…

استاد : بله این یک مضاف روشنی در کلام حضرت است، مثل «واسئل القریة»یعنی «واسئل أهل القریة.»این را هم می‌فرمایند: و المشرق یعنی موضع تحقق الحمرة من المشرق مطلٌ علی المغرب، یعنی موضع غروب الشمس، خُب، دیگر خیلی روشن است. شما بیرون بایستید در فضای صاف، این طرف مشرق که حمره تشکیل می‌شود نسبت به طرف مغرب که خورشید غروب کرده است، خُب، این بلند است از سطح افق، بالای افق است اما غروب چیست؟ موازی افق است و خورشید زیر افق رفته است.

پس منظور از مغرب یعنی موضع غروب الشمس، منظور از مشرق یعنی موضع الحمرة من المشرق، به قرینه تناسب حکم و موضوع ُ معلوم است.

حضرت فرمودند : چه زمانی مغرب است؟ إذا ذهبت الحمرة من المشرق، حمره‌یمشرق بعد لأنّ المشرق، المشرق یعنی همان موضع المشرقی که حمره روی آن است، آنجا مطلٌ علی المغرب، خُب، معلوم است دیگر، وقتی بیرون می‌ایستید طرف موضع حمره مثل یک کوه است یعنی از افق بلند است، اما طرف مغرب، آن جایی که خورشید غروب می‌کند ،کف افق است، کف افق  ، مغرب است یعنی خورشید غروب کرده است. پس المشرق مطلٌ علی المغرب، یعنی آن جایی که حمره تشکیل می‌شود مشرف است و بالاتر است نسبت به آن جایی که خورشید غروب می‌کند.

حضرت مثال می‌زنند به یک نحو کلی، برای مثال، تا اندازه ای که من فرمایش حضرت را می‌فهمم، یک کوه بلندی را فرض بگیرید که طرف مشرق یک شهری است، وقتی خورشید غروب می‌کند مردم می‌بینند خورشید زیر افق رفت اما هنوز سر کوه تابش خورشید هست. خُب، حضرت می‌فرمایند : این کوه مشرف بر شهر است، مشرف بر شهر است و همین‌طور کوه بلند مشرف است بر موضع غروب شمس برای شهر. خُب، وقتی مشرف است، شمس از نظر شهر زیر افق رفته است، ولی هنوز نور آن افتاده است به کوه. پس می‌گویند : چون کوه مشرف بر مغرب است، تا شعاع آفتاب سر کوه است، هنوز خورشید غروب نکرده است. إذا ذهب حمرة از سر کوه هم ، شعاع آفتاب، دیگر مطمئن هستید که خورشید غروب کرده است.

همین‌طور علامیت روشنی را حضرت برای مشرق می‌فرمایند. می‌فرمایند : آن موضعی که حمره جمع می‌شود مثل یک کوه دوردست است در افق .حال چرا قرمز شده است؟ چون در بلندی از افق استو هنوز خورشید را می‌بیند و نور خورشید آنجا خودش را نشان می‌دهد، پس هنوز خورشید نرفته است در موضعی که بلندی طرف مشرق آن را نتواند نشان بدهد. در نتیجه إذا غابت هنا، یعنی طوری طرف مغرب خورشید غائب شد که غابت من شرق الارض و غربها، که حالا روایت دیگری است، آنجا قطعا ذهبت الحمرة. روایت اول همین باب، این سوم بود، اولی هم همین است که سند اولی ظاهراً صحیحه است.

شاگرد : اگر این‌طور باشد اگر یک کوهی باشد که نور خورشید به آن بخورد و شارع بگوید نوری که از این‌جا رفت  ُ آن‌وقت غیبوبت شده است، دیگر نگوییم این علامت است، این خودش نشان دهنده غیبت خورشید است، یعنی می‌گوید غیبت این است.

 

علامیت ذهاب حمره برای نفس غروب یا تیقن غروب

 

استاد : نه، علامت که علامت است. ما مباحثاتی داشتیم شما ظاهراً تشریف نداشتید. از ریاض آوردم خواندم. اصل این که موضوع ُ غروب است یکی از متیقن‌ها است و این که زوال حمره ،علامت است. بحث بعدی این بود که آیا علامت،علامتِ نفس غروب است یا علامت تیقن است. حالا الان این‌جا علامت است، شما می‌خواهید بگویید : یعنی علامت نفس است، خُب ، همراه صاحب جواهر هستید، صاحب جواهر هم فرمودند : ظاهر نص و فتوا این است که ذهاب حمره علامت نفس غروب است، ایشان از همین روایت هم استفاده کردند اتفاقا ، خود صاحب جواهر فرمودند : ظاهر النص و الفتوی، کدام نص؟ همین یکی از آنها است. یعنی حضرت می‌فرمایند : تا ذهاب حمره نشده است اصلا غروب نشده است، پس وقتی ذهاب شد ُ غروب شده است، پس علامت است اما علامت نفس الغروب، لحظه‌ی ابتدائی غروب، نه علامة تیقّن الغروب. همین را شما می‌خواستید بگویید؟ این را هنوز باید بحث کنیم. در این فعلا حرفی نیست.

شاگرد : یک سؤال دیگری که اینجا مطرح است، شاید در کتاب‌ها هم مطرح شده است که خُب ، همین حالت را ما صبح نسبت به مغرب داریم.

استاد : این حرف وحید بهبهانی است، اتفاقاً صاحب جواهر هم گفته بودند. وحید چون خودشان استتاری بودند محکم می‌گویند، می گویند : خُب، غروب -طلوع. خُب، مقابله این که دیگر مشکلی ندارد، امام رضا علیه السلام فرمودند: طلوع و غروب را همه‌ی‌مردم می‌دانند. خُب، شما در طلوع چه می‌گویید؟ می‌گویید : طلوع خورشید وقتی است که این‌طرف حمره‌ی مغربیه پیدا شود پایین بیاید یا کاری با حمره‌ی مغربیه ندارید؟ حمره‌ی مغربیه آمده است، ده دقیقه وقت دارید، دو رکعت می‌خواهید دو دقیقه نماز بخوانید، حمره‌ی مغربیه که می‌آید هنوز ده دقیقه‌ی دیگر مانده است به طلوع شمس از افق مستوی.

 

برو به 0:28:17

نحو استدلال وحید معمولاً خیلی به تعبیر حاج آقا می‌گفتند قوی بوده است. خودشان زیاد می‌فرمودند، می‌گفتند : وحید طوری مطالب را مقدمه چینی می‌کنند که در آخر کار می‌گویند: و هذا مما یشهد به النساء و الصبیان! یعنی این‌طور قوی. خُب، این معلوم است حرف ایشان، این یکی از آنها است. می‌گویند شما در طلوع که این حرف را نمی‌زنید، می‌گویید:حمره‌ی مغربیه میزان نیست،بلکه  باید از این‌جا ببینید، چشم شما ببیند که خورشید طلوع کرده است، مثلا آفتاب بتابد به ساختمان بلند شهر به آن نحوی که من دیروز عرض کردم. خُب، اگر این است غروب هم همین است دیگر، طلوع – غروب.چطور شد فرق کرد؟ لذا صاحب جواهر هم وقتی جواب می‌دهند از دو ناحیه جواب می‌دهند، یکی این که چه مانعی دارد؟ شهید ثانی قائل شدند، گفتند : همین حمره‌ی مغربیه که آمد طلوع است، ما نباید صبر کنیم، جواب آنها را دادند. ولی خُب، این مأنوس نیست، یک جایی است شهید گفتند، خود شما گفتید یا نه؟ حاضر نیستند بگویند، یعنی بگویند که منتظر نص هستند، شارع فرموده است : طلوع الشمس آخر وقت نماز صبح است، شما بگویید : طلوع همین که حمره آمد این‌طرف بس است، این خیلی کار می‌برد و مؤونه می‌خواهد لذا به دیگر حواله می‌دهند ُ می‌گویند قائل دارد یعنی خیلی مسلّم و مجمععلیه نیست. خُب، آن قائل هم از ضوابط و این‌ها چه بسا گفتند. نمی توانید بگویید : مستند به یک استظهاری از نص یا فتاوا بودند.

به هر حال این بحثی که الان شما فرمودید را باید بیاوریم، ما فعلاً نه کاری به قول مشهور داریم و نه لامشهور، ما فقط می‌خواهیم ببینیم از روایت چه چیزی می‌فهمیم؟حضرت فرمودند: إنّ المشرق مطلٌ علی المغرب[4]. مشرق یعنی چه؟ الف و لام عهد است یعنی موضع الحمرة من المشرق، از کجا می‌گوییم؟ چون قبل از آن فرمودند: وقت المغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق، حمره باید از مشرق برود، موضع حمره کجاست؟ قسمت بالای افق است نه خط کف افق. پس بعداً که می‌فرمایند: المشرق یعنی همان موضع حمره. آن موضع حمره من المشرق مطلٌ علی المغرب.

پس وقتی خورشید در طرف مغرب غروب کرد، غابت، ذهبت الحمرة از آن مطل، مثل این که وقتی خورشید غروب کرد شعاع آن هم از سر کوه می‌رود، این علامیت دارد و روشن است. شما می‌گویید علامت نفس غروب است یا نه، این باشد فعلاً، فعلاً ما روایت را معنا می‌کنیم.

شاگرد : طبق فرمایش مرحوم آقای بهجت خُبعلامیت ، بحث تحقق غروب یا نفس غروب است؟

استاد : فعلاً اصل علامیت.

شاگرد : کل بحث ما بر سر همین‌جا است، دوتا نظر روبرو همین است.

استاد : نه، این مطرح نبوده است به این صورت روبرو، لذا من عرض کردم من اول کسی که برخورد کردم صاحب ریاض است. حالا شما ببینید، در همه‌ی کلمات بوده است که او علامت است. صاحب ریاض در ذیل یک روایت وقتی استظهار می‌کردند یک‌دفعه روی ارتکاز خودشان گفتند : علامت قاطع استصحاب است یا علامت یعنی علامت خودش ؟ ابتدای کار ترجیح دادند علامیت تیقن را، خیلی جالب است با این که مشهوری هستند ترجیح دادند علامت تیقن باشد که بالدقة درست نفی قول مشهور است. صاحب جواهر هم در صفحه چند بود دیروز گفتم؟ ۱۰۷بود.

شاگرد :۱۱۷.

استاد :۱۱۷بود، اول گفتند : کما سیأتی که علامت تیقن است، بعد هم فرمودند: فتأمل. وقتی به آنجا رسیدند صاحب ریاض گفتند : علامت تیقن است، فرمودند: جیّدٌ، یعنی با ارتکاز خودشان می‌بینند این‌‌ها جور است، پس گیر نداریم، واضح است ولی باز گفتند : چه کنیم که خلاف ظاهر نص و فتوا است ؟

بنده می‌گویم :این قبول نیست، شما یک استظهاری کردید که سر نمی‌رسد، همه‌ی ادله را جمع کنید، مجموع ادله را ببینید آیا ظهور مجموع این‌ها علامت نفس غروب است یا علامت تیقن است؟ جالب این است که در خود روایت استتار ، حضرت می‌فرمایند: أری لک أن تأخذ بالحائطة لدینک و تصبر[5]، می گویند : این تقیه است، حضرت نمی‌توانستند بگویند صبر کن تا ذهاب حمره، تقیه بوده است. گفتند : احتیاط کن، به لفظ احتیاط گفتند. این‌طور می‌فرمایند.

خُب، فضای تقیه بود یا نبود؟ دیدید چند روز معطل شدیم که مطمئن شویم علامتی دال بر وجود تقیهداریم نه نفی آن. حالا نفی آن بماند. یک علامتی خودمان پیدا کنیم که تقیه بوده است یا نبوده است ؟ یک روایت بود که یُنصحون فلایَقبلون[6]، خُب، صحبت این هم شد، کتاب آقای حکیم  را هم آورده‌ام بخوانم، فرمایش خوبی در ذیل همین دارند. اشاره هم کردم قبلاً، نمی‌دانم مراجعه کردید یا نه؟ فرمودند : این که حضرت فرمود، آن صغرای یُنصحون است، نه صغرای خود آخر روایت، حالا باز هم می‌رسیم. روایات با یکدیگر مخلوط نشود.

بررسی احتمالات در عبارت « مطل علی المغرب»

پس مطلٌ علی المغرب و المشرق[7]، فعلاً روایت این شد و فعلاً هم روی حرف صاحب جواهر همان‌طور که می‌گویند این به ذهن می‌آید که یعنی این علامت، علامتِ غروب است، یعنی نفس غروب است.

شاگرد : معنای مطل؟

استاد : مطلٌ؟

شاگرد 2: نه، فوق، یمین علی یسار، یمین فوق یسار.

استاد : به این صورت، این مشرق است، این مغرب است، چرا؟

شاگرد 2: این یمین فوق یسار نیست، این یمین فوق یسار است.

استاد : خُب،  اگر حضرت این‌طور فرمودند و رفع یمینه، خُب، آن‌وقت چطور مشرق مطل بر مغرب است؟

شاگرد 2: من عرض نمی‌کنم معنای آن این است، من نفهمیدم.

استاد : خُب، حالا پس وجه استظهار. ببینید یکی از چیزهایی که در استظهارات، در مباحثه اصول هم داریم که یکی از چیزهایی که در استظهارات مهم است این است که چطور وقتی شما می‌گویید : رأیتُ أسداً یرمی، شما می‌گویید تیر می‌انداخت، پس یعنی رجل شجاع، چرا؟ چون می‌دانید شیر که نمی‌تواند تیر بیندازد، یعنی قرینه‌ی صارفه طوری است که می‌بینید باهم جفت و جور نیست. الان در ما نحن فیه حضرت دست یمین را بالا آوردند و یسار را پایین آوردند، بعد هم فرمودند: مطل، یکی مطل است بر دیگری. طرفَین مطل که یکی بالا است و مشرف است و دیگری پایین در مانحن فیه،چیست؟ مشرق و مغرب. مشرق و مغرب زیر یکدیگر هستند؟ نیستند، یکی این‌طرف است و یکی آن‌طرف است.

پس از آن موردی که حضرت مطل را پیاده می‌کنند می‌فهمیم این‌طور مناسبت ندارد دست خودشان را قرار بدهند.

 

برو به 0:35:07

شاگرد : شاید مشرف بودن را، یکی را مسلط بر دیگری معنا کنیم اشتباه است؟ بگوییم این مسلط است، بگوییم این مشرق مسلط است، حضرت توضیح می‌دهند این‌طور می‌گویند، نمی‌گویند مسلط بر دیگری.

استاد : ولی می‌گویند مشرق و مغرب، طرف می‌گوید یعنی چه؟ مشرق این‌طرف، مغرب این‌طرف، یعنی چه؟ مغرب که این‌طرف است و مشرق که این‌طرف است، مشرق این‌طرف بالای مغرب است؟ بالای مغرب که نیست.

شاگرد : این نظر عوامی من است، این خلاف ارتکاز عوامی من است، من در روایت دیدم…

استاد : مطلٌ؟

شاگرد : بله، یعنی ما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم مشرق مسلط بر مغرب باشد، روایت به ما می‌گوید : مشرق مسلط بر مغرب است.

شاگرد : احاطه‌ی نقطه‌ی  مشرق بر نقطه‌ی مغرب باشد بله…

استاد : شما چون نقطه‌ی  مشرق و مغرب می‌گیرید، این که مطل نیست.

شاگرد : جهت مغرب.وقتی می‌ایستیم می‌گوییم مشرق ،مغرب ،شمال،جنوب

استاد : بسیار خُب.

شاگرد : اگر نگوییم متضاد هستند اصلا تسلط چیزی است که …

استاد : برتری می‌خواهد و لذا رَفَعَ، بالا بردند حضرت دست خودشان را.

شاگرد : نه، یعنی یک معنایی گویا  شارع به ما یاد می دهد.

استاد : نه. اگر بگوییم تعبد است…

شاگرد : شبیه به این است.

استاد : آن‌وقت تعلیل نمی‌شود. ببینید لأنّ المشرق تعلیل است، تعلیل را طرف باید سر دربیاورد، حضرت خودشان نمی‌گویند : بشنو ! منِ شارع به تو تشریعاً می‌گویم : إنّ المشرق مطلٌ علی المغرب فإذا ذهبت الحمرة فصلّ، حضرت فرمودند: تدری کیف ذلک؟ این استدلال و تعلیل است، توجیه طرف است، به نحوی که علامیت را درک کند، نه این که به علامیت متعبد شود، اصلا علامت متعبد یعنی خود طرف نفهمد، اما حضرت  برای او توضیح می‌دهند، چون مطل است وقتی غاب اینجا ذهب هاهنا …ملاحظه می‌کنید.

استاد : لذا اساس عرض من این است که چون مشرق و مغرب قطعاً بیرون، روی همدیگر نیستند، دو موضع در عرض یکدیگر هستند که ما سر خودمان را این‌طرف می‌کنیم و یک بار سرمان را می کنیم آن طرف.

شاگرد : بالا و پایین هم نیستند.

شاگرد 2: مطلٌ هستند

استاد : همین دیگر، یک چیز جدیدی است.

شاگرد2 : بالا که می‌شود فوق.

استاد : صبر کنید ما همه‌ی  قرائن را ببینیم. پس مشرق و مغرب بالای یکدیگر نیستند، طرف راست شد. حضرت همین‌طور ابتدا به ساکن نفرمودند: المشرق مطل علی المغرب، قبل از آن ،یک جمله گفتند بعد این الف و لام عهد را آوردند. فرمودند: سمعتُه یقول، خود حضرت می‌فرمودند: وقت المغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق، حمره از کجای مشرق می‌رود؟ از خط پایین افق؟ نه، از آن جایی که بلند است و بالا می‌آید. پس ببینید قبلِ کلام، صدر کلام قرینه است که منظور از مشرق یعنی فضای بالای مشرق، وقتی این را فهمیدیم حالا دنبال آن می‌گوید: المشرق، آن جایی که جای حمره بود مطلٌ علی المغرب، هیچ مشکلی ندارد. منظور خودم را رساندم؟

شاگرد : حرف شما درست است، چون در حقیقت این حرفی که می زنم را آقای خوئی رد کردند، شاید این حرف گفتنی نیست. آقای خوئی می‌گوید : هیچ‌وقت این از بالای سر نمی گذرد، از این اشکال صرف‌نظر کنیم. اگر فرض کنیم حمره به این صورت بیاید تمام این قوس را طی کند بیاید، خب این چه اشکالی دارد؟ وقتی این حمره از بالای سر گذشت، کیف تدری؟ این بالای آن است.

استاد : این که مشرق نیست، این قمّة الرأس است.

شاگرد : درست است این شمال است ولی چون حمره مشرقیه می‌آید همه این قوس را طی می‌کند…

استاد : یعنی می‌گویید حضرت این‌طور کردند؟ یعنی گفتند : إنّ المشرق، دست خودشان را بالای سر خودشان آوردند، آن‌وقت چطور؟ این‌جاست که در بیان شما مطل بالای سر می‌شود.

شاگرد : این را می‌خواهم بگویم که این با فوق نمی‌سازد.

شاگرد 2: چرا نمی‌سازد؟مثلا بگوییم آن بالا است مثلا بالای آن است.

استاد : مشرف، مطل نه یعنی فوق.

شاگرد : ما نگفتیم فوق.

استاد : مطل اصلا به معنای فوق نیست.

شاگرد : یمین و یسار.

استاد : یمین و یسار را او می‌گوید رفع یمینه، یعنی دست را معادل قرار نداد، فوق  ، اینجاست نه یعنی اینجا.

شاگرد : این فوق است؟ این فوقنیست

شاگرد 2: آن چه شما می‌گویید علی است.

شاگرد : علی هم صادق است ولی این فوق است.

شاگرد 2: یک روایت دیگری است شاید کمک کند.

استاد : ببینید یک‌وقتی می‌گویند : رفع یمینه علی یساره، به تعبیر ایشان.

شاگرد : علی قبول…

استاد : خُب، اینجا می‌خواهند بگویند دست ها را برابر قرار ندادند، یکی را بالاتر بردند، فرمودند: رفع.

شاگرد2 : یک روایت دیگری هم است که شاید این کمک کند. در جلد ده وسائل که آنجا تعبیری دارند که «إنّ المشرق مطلٌ علی المغرب هکذا و رفع احدی یدَیه علی الاخری»، تعبیر،  شبیه همین است. «فإذ ضربت الشمس من هاهنا و أومأ إلی یده الذی خَفَضَها»، آن که غروب، پایین.

استاد : بله یعنی مغرب، خَفَضَ نه تحت. این پایین تر بود نه این که زیر او بود. ببینید این دوتا، این که می‌گوید رَفَعَ، آن ناقل برای ما می‌گوید : دست ها را برابر قرار ندادند، یکی را رَفَعَ، یکی را برده بودند بالاتر، یکی را پایین تر، یکی خافض بود، نه این که یکی بالا بود، فوق بود و یکی تحت بود.

شاگرد : قُدمت الحمرة من هاهنا و أومأ إلی یده التی رفعها.

استاد : ببینید دست را این‌طور کردند، یکی بالا و یکی پایین، پایین و بالا، نه فوق، یکی بالا. فرمودند : وقتی از اینجا رفت شعاع از اینجا می‌رود. روشن هم است، من مثال به کوه زدم، کوهی که طرف مشرق است ما می‌بینیم خورشید غروب کرده است اما شعاع آن به سر کوه هنوز باقی است، می‌گوییم : وقتی از طرف مغرب خورشید کاملاً غروب کرد شعاع آن هم از سر کوه می‌رود، همین بیان را حضرت برای مشرق دارند به معنای موضع اجتماع حمره.

خُب، حالا ظاهر این همان‌طور که صاحب جواهر هم گفتند فی حد نفسه بدواً برخورد می‌کنیم، ظاهر آن علامت نفس الغروب است. این مشکلی فعلاً نداریم به این روایت برمی‌گردیم، فعلاً استظهار ابتدائی است که مطل یعنی چه و مقصود چیست؟

شاگرد : افق هم افق حسی ملاک نیست. یعنی طبق فرمایش صاحب جواهر که از روایت فرمودند، حسّاً می‌گوییم نیست.

استاد : اگر آن تفسیر مرحوم آقای خوئی باشد چرا، حسّی آن هم است، یعنی شما اگر…

شاگرد : جواب او را، آن چیزی که فعلاً صاحب جواهر از روایت استخراج می‌کنند.

استاد : یعنی می‌خواهید به صاحب جواهر نسبت بدهید؟ همین‌طور است. یعنی صاحب جواهر می‌گویند : افق حسی که استتار قرص عن العین الباصره است، می‌گویند قطعاًمراد نیست، طبق مشهور. می‌گویند : اگر قطع دارید افق مستوی است، قطع دارید افق صاف و قطع دارید که زیر افق رفت، می‌گویند کافی نیست، می‌گویند باید صبر کنید تا حمره بیاید، بعد که به فرمایش ایشان ، حتی حمره از قمّة الرأس رفت، تازه خورشید زیر افق رفته است.

تحلیل روایت «غابت الشمس من شرق الارض و غربها»

روایت اول که مربوط به این است و مهم است را مطرح کنیم و روی آن تأمل کنید. روایت اول این است ُ سند هم ظاهراً صحیحه باشد که برید بن معاویه عن أبی جعفر علیه السلام قال: إذا غابت الحمرة من هذا الجانب یعنی من المشرق فقد غابت الشمس من شرق الارض و غربها[8]، حضرت فرمودند : وقتی که حمره‌ی مشرقیه غابت، آن‌وقت است که غابت الشمس من شرق الارض و غربها، از شرق و غرب زمین غائب شده است. این روایت با آن یکی باز به یکدیگر مربوط هستند.

الارض یعنی چه؟ در این روایت الارض یعنی آن جایی که عده ایمثلا -روستا است، شهر است-قاطن و ساکن هستند. هر کسی که در شهر و روستائی و در جایی ساکن هستند، یک فضایی دارند که سرزمین آنها، افقی است برای آنها و  تحت آنها زمینی است. در این فضا که إنّما علیک مشرقک و مغربک، این مضاف إلیه مشرق، الارض یعنی الارض که له مشرقٌ و مغرب یخصّه، خاص آن زمین است. این زمین چطوری است؟ وقتی خورشید غروب می‌کند گاهی از غرب آن غروب کرده است ولی از شرق آن نکرده است. این‌طور است یا برعکس است؟ یعنی از شرق آن غروب کرده است ولی از غرب آن نکرده است. همه محتملات را بررسی کنیم. این روایت کدام را می‌فرماید؟

 

برو به 0:43:59

یک احتمال این است که با ذهنیت الان ما خیلی جور است، مثلا صاحب حدائق را در نظر نگیرید، صاحب حدائق این روایت را طور دیگری معنا می‌کنند. ایشان  زمین را مستوی می‌دانند و یک طور دیگری معنا می‌کنند. روی ذهنیتی که الان همه‌ی ما داریم. در روایت، الارض یعنی چه؟ یعنی یک محدوده‌ی زمینی که عده‌ای در آن هستند. این خورشید غروب کرده است، یعنی یک غروب حسی دارد که می‌بینند خورشید زیر افق رفت، طرف مغرب، اما هنوز واقعاً خورشید از فضای افقی این منطقه خارج نشده است. یعنی ما الان اینجا در قم مشرّف هستیم، می‌گوییم : خورشید غروب کرد، بعد یک مناره‌ی بسیار بلندی را نگاه می‌کنید می‌بینید هنوز خورشید به آن بالا تابیده است. عرف چه می‌گویند؟ می‌گویند : هنوز از قم خورشید نرفته است، این هم نور آن. حالا یک هواپیما را می‌بینید، در قم مشرّف هستیم، می بینید یک هواپیما می‌رود، ما می‌گوییم خورشید در قم غروب کرده است، بعد قشنگ می‌بینیم خورشید روی هواپیما افتاد و نور داد که زیاد می‌شود، می‌گوییم نه، پس در فضای قم این الارض التی تخصّ بلدة قم، هنوز خورشید از این غروب نکرده است، آن را هنوز  می‌بینیم، این هواپیماست که بالاسر است  و داریم می‌بینیم، پس هنوز برای ما خورشید است. ما یعنی چه؟ یعنی این زمین با آن مقدار فضا که مربوط به آن می‌شود. می‌گوید : هنوز شعاع است.

خُب، اگر این‌طور است، شرق الارض و  غربها، شرق الارض و غربها یعنی چه؟ یعنی یک افولی دارد، خورشید  از طرف غرب غروبی دارد، اما یک افول و غروبی دارد از تمام شرق و غرب یعنی به نحوی که کل منطقه او را و فضای افقی را که بالای سر او مختص او است، از همه‌ی این‌ها برود، به نحوی که هرچه هواپیما بالا برود تاریک است، دیگر خورشید را نمی‌تواند ببیند که شعاعش به آن بیفتد. خُب، اگر این منظور است وقتی حمره از اینجا رفت، حمره که رفت ذهاب کرد، دیگر مطمئن باش هواپیما هرچه بالا برود آن را نمی‌بیند. غابت من شرق الارض و غربها، الارض یعنی این منطقه، از این منطقه خورشید رفت، ما دیگر شعاع شمس نداریم. خُب، دیگر دل شما جمع باشد.

کوه یک جور است، مناره یک جور است. می‌فرماید : می‌خواهید یک علامت به شما نشان بدهم که از کوه و مناره و از همه‌ی اینها بهتر باشد؟ این حمره را. این حمره مطلٌ، این بالاترین جا است در خود افق، وقتی این حمره آمد رفت بالا بدانید که الان دیگر خورشید از کل اینجا که نور او بخواهد عبور کند، عبور غیر انعکاسی، از این منطقه دیگر تمام شد، برخلاف فضای روشن. وقتی حمره رفت هنوز انعکاس نور، انعکاس فضای روشن هست و با آن توضیحاتی که برای فجر صادق، اگر یادتان باشد عرض کردم. او یک لبه تیزی بود که پیدا می‌شد. همین‌طور برعکس آن می‌شود. یعنی ذهاب حمره آن وقتی است که تابش مستقیم خورشید رفت، اینجا دیگر برای منطقه ما نیست اما ما هنوز در فضا ،آن منطقه‌ای را که به انعکاس ، خورشید روشن کرده است می‌بینیم. نور مستقیم رفت اما این نور باقی است.

اگر یادتان باشد مثال آن را عرض کردم که اگر یک جایی باشد که هوا کاملاً صاف باشد، خیلی صاف باشد، هیچ گرد و غباری نباشد، شما پشت یک دیوار باشید، فضا هم ظلمانی، ظلمانی محض، اگر از پشت آن دیواری که شما پشت آن قرار گرفتید یک نورافکنی بسیار قوی بیندازند که از کنار دیواری که شما هستید به آن‌طرف بتابد، باز فضا برای شما روشن نمی‌شود، فضا صاف باشد، فرض می‌گیریم هیچ چیزی در آن منعکس نباشد. چرا؟ چون نور به خط مستقیم می‌رود، شما که پشت دیوار هستید، آن نورافکن هم از پشت دیوار ، نور را از دیوار، از دیوار حائل به شما نور را نمی‌تاباند، نوری که می‌تاباند فقط از کنار دیوار رد می‌شود و می‌رود، نور او به چشم شما نمی‌آید تا بفهمید نورافکن روشن است، اصلا نمی‌فهمید نورافکن روشن است. زمین هم اگر فضا و جو نداشت همین بود، یعنی به محض این که می‌رفت، خورشید غروب می‌کرد تمام تاریک بود، دیگر هیچ نوری نبود، اما حالا نه، در یک جو می‌تابد و حمره‌ی آن وقتی است که شعاع مستقیم خورشید از جو می‌رود و روشنائی بقیه هم وقتی است که آن فضایی که در اثر انعکاس روشن شده است، می‌رود. این حاصل عرض من است.

خُب، پس روایت اول هم من شرق الارض و غربها این‌طور شد.

اما عده ای که زمین را صاف در نظر می‌گرفتند می‌گویند: زمین مشرق و مغرب دارد، خیلی‌ها این‌طور می‌گویند. در طرف مغرب هنوز خورشید غروب نکرده است چون خورشید یک مقدار دیگر باید آن‌طرف تر برود، بالای سر ما رفته است، برای ما غروب کرده است اما هنوز برای کسانی که در مغرب هستند نرفته است، باید صبر کنیم تا برود زیر مثل این بشقاب اگر فرض بگیریم، خورشید اینجا رفته است، برای عده ای که اینطرف تر هستند مثلا دیگران آن را نمی بینند. به این حرف اشکال است. ولی خُب، یک جور تصوری به این صورت کردند. مثلا ما پایین‌تر هستیم آنها بالاتر هستند، خورشید برای ما رفته است اما کاملاً از طرف مغرب نرفته است.

اتفاقاً خود این که حضرت فرمودند: إنّ الشمس تغیب عندکم قبل أن تغیب عندنا دال بر این است که زمین کروی است. اما آنها می‌گفتند که تغیب این‌طور است که خلاصه یک لحظه‌ای است که خورشید زیر کل کره زمین می‌رود، بشقاب را در نظر بگیرید، یک لحظه‌ای است که خورشید می‌رود از آن لبه بشقاب به زیر آن و لذا شرق و غرب و این‌طور تصور می‌کردند. این‌طور نیست، این محدوده‌ی فضایی است که …

شاگرد : یعنی همه شهرها یک غروب دارند و یک طلوع دارند.

استاد : بله، هر منطقه‌ای برای آن فضایی که تشکیل داده است آنها را، یک غروبی دارند و یک طلوعی.

شاگرد : صاحب حدائق.

استاد : آنهایی که صاف صاف می‌دانند ، می‌گویند : زمین صاف است، مثل مثلاً یک مکعبی را در نظر بگیرید یا یک بشقابی، بعد می‌گویند : وقتی خورشید به آن لبه رسید، آن افق است، افق کل کره‌ی زمین است، وقتی زیر آن رفت دیگر کل کره ،شب است. صاحب حدائق می‌فرمایند : مثلا لیلة القدر را شارع فرموده است یک شب است، اگر کره‌ی زمین گرد باشد که ما یک شب نداریم، شب در حال…پس چون یک شب است باید حتماً صاف باشد تا وقتی خورشید زیر این بشقاب می رود بگوییم شب شد، کل کره شب شد.

شاگرد : طلوع هم.

استاد : بله همین است، فرقی نمی‌کند.

شاگرد : اگر فرض کنید طلوع این‌طور باشد ، این‌ها باید صبر کنند که برای بقیه هم طلوع کند.

استاد : برای ابتدای آن. اتفاقاً گفتند : إنّ الشمس یعنی إنّ الفجر یطلع علی قومٍ قبل أن یطلع علینا،پس غَلَس نکنید، خیلی اول وقت نخوانید، ولو برای ما فجر شده است اما هنوز برای عده‌ای دیگر نشده است.

شاگرد : صبر کنیم برای آنها هم بشود.

استاد : صبر کنید برای آنها هم بشود تا فجر کل کره طالع شده باشد. این‌ها نقص بر خود نظریه است، اگر فکر آن را بکنید جور نیست اما این‌طور تصوراتی بوده است.

شاگرد : این را گفتند یعنی ولی در روایت است که حضرت یُقلص، به همین جهت هم بلند می‌خواندند، به جهر می‌خواندند.

استاد : بله این روایت اتفاقاً رد همین است که این یغیب این‌ها فرق می‌کند با آن یغیب سطح. شما نمی‌توانیدآن را تصحیحکنید چون صاحب حدائق میفرماید : از ادله‌ی شرعیه استفاده می‌شود زمین مسطّح است، خُب، از کجای آن استفاده می‌شود؟ بنده می‌گویم : از کجای این استفاده می‌شود ؟ بلکه در ادله ، نقض آن موجود است، نقض حسابی آن موجود است ولی باید بررسی شود تا روشن شود که نیست. حالا پس روی روایت اول تأملی کنید، شرق الارض و غربها چندتا وجه دارد، دوتا وجه آن را الان عرض کردم.

شاگرد : این تفسیر برای امام است یعنی إلی المشرق؟

استاد : یعنی در این روایت نبود؟

شاگرد : چرا، إذا غابت الحمرة من هذا الجانب یعنی من المشرق.

استاد : بله، إذا غابت الحمرة من هذا الجانب یعنی من المشرق، یعنی شاید حضرت اشاره کرده بودند و راوی اشاره حضرت را معنا کردند، خلاف ظاهر است یعنی ما وقتی روایت را می‌خوانیم می‌گوییم : این را خود امام علیه السلام فرمودند. مگر این که قرینه‌ای پیدا کنیم که خود راوی توضیح می‌دهد و الا اصل معنا کردن روایت این است که عبارت برای خود امام علیه السلام است.

و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

 

 

کلیدواژگان : افق حسی،افق ترسی،غیبوبة الشمس،زوال حمره‌ی مشرقیة، کرویت زمین ، مطل علی المغرب ، الجمع مهما امکن اولی من الطرح، قرینه صارفه

 


 

[1]بهجة الفقیه، ص 35.

[2]                      وسائل الشیعة(چاپ اسلامیه)، ج 3، ص 145.

[3]وسائل الشیعة(چاپ اسلامیه)، ج 3، ص 127.

[4]وسائل الشیعة(چاپ اسلامیه)، ج 3، ص 127.

[5]وسائل الشیعة(چاپ اسلامیه)، ج 3، ص 129.

[6]وسائل الشیعة(چاپ اسلامیه)، ج 3، ص 129

[7]وسائل الشیعة(چاپ اسلامیه)، ج 3، ص 127.

[8]شیخ طوسی، الاستبصار، ج 1، ص 265.

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است