1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. درس فقه(٣٠)- فقه الحدیث روایت هذا من شباب اهل المدینه

درس فقه(٣٠)- فقه الحدیث روایت هذا من شباب اهل المدینه

ملاک تحقق استتار قرص خورشید (افق مستوی یا نسبی)، ملاک بودن دید عرفی در تعیین افق برای تحقق غروب شمس
    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=20845
  • |
  • بازدید : 14

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

 

 

فقه الحدیث روایت هذا من شباب اهل المدینه

این روایتی که دیروز آخر مباحثه وقت گذشت، بحث ما همینطور بین راه ماند.این که عرض کردم روی آن تأمل شود.باب چندم بودیم؟

شاگرد:بابشانزدهم.روایت ۲۳

استاد:  حالا آنچه دیروز مقصود من بود این که چرا طرف گفت «شباب»؟ حالا از دور حضرت را جوان دید، همه اینها مهم نیست.ما قبول داریم.ولی چرا روی جوان بودن تأکید کرد؟ عرض من این بود:بخاطر این که یک کار نامتعارفی را اینها می‌دیدند.می‌دیدند کار نامتعارف است.یعنی در جوّ مدینه‌ی آن زمان که غالباً هم سنّی بودند، از دور که امام را نمی‌شناخت. ولی چیزی که از این روایت برمی آید این است که کار نامتعارف بود.«ننظر إلی شعاع الشمس».حالا این عرض روایت یعنی چه، این مهم است. این کار غیر متعارف بود.لذا گفت این یک جوان است.به فرمایش شما پیرمرد که می‌آید، آدم توقع می‌کند.می‌گوید سنّی از تو رفته است، ریش تو سفید شده است، هنوز مسئله را نمی‌دانی؟ اگر جوان باشد خودش را تسلیت و تسلی می‌دهدمی‌گویددارد کار خلاف مسئله می‌کند؛ ولی خب جوان است.مثل تأکیدشان وقتی حضرت را نمی‌شناختند.گفت این چه وقتی است؟ نحن ننظر إلی شعاع الشمس.خب در اینطور وقت، هو شبابٌ من شباب المدینة.این هنوز جوان است.اگر سنّی از او رفته بود و بیشتر مأنوس به مسئله و نماز بود اینطور نمازی را نمی‌خواند.

عرض من این است که این«شبابٌ»یعنی چون هنوز جوان است نمی‌فهمد کار او خلاف متعارف است.اگر متعارف بود که «شبابٌ»نمی‌خواست.سُنی است که دارد نمازمی‌خواند. نکته عرض من دیروز این بود.

حالا می‌فرمایید چطور روایت را معنا کنیم؟ ولو معنا کردن این روایت، دانه دانه خود حاج آقا هم بعداً می‌گویند و می‌رسیم. ولی الان چون مناسب هم هست و زمینه سازی هم هست، ولو تعطیلی پیش بیاید بعد روی این حتماً کار شود.

ملاک تحقق استتار قرص خورشید(افق مستوی یا نسبی)

یک سؤال مهمی اینجا است و آن این است که اساساً دخول وقت یا خروج وقت، لحظه‌ای است یا تدریجی؟ شما می‌گویید در یک لحظه حالا می‌شود نماز مغرب بخوانند؟ یا می‌گویید در یک بازه بیست دقیقه ای، همه‌اش اول وقت است؟ گمان نمی‌کنم کسی تردید کند….

شاگرد: فضیلت دارد.‌

استاد: نه.دخول وقت. این هم سؤال مهمی است.دخول وقت لحظه‌‌ای است یا یک بازه زمانی است؟ گمان نمی‌کنم کسی بگوید لحظه‌‌ای نیست.بگوییم مثلاً در ده دقیقه این دخول وقت است. وقت نماز مغرب در چه زمانی است؟ در فاصله ده دقیقه.کسی این حرف را می‌گوید؟!نمی‌گوید.

حالا سؤال این است که آن کسانی که می‌گویندوقتی برای خورشید وقتی استتار صورت گرفت، حالا نظر حاج آقا هم همین است.وقتی استتار صورت گرفت…

شاگرد: از بحث از این روایت خارج شدیم؟

استاد: نه نه.در توضیح این روایت است. من می‌خواهم روی دوتا کلمه در روایت تأکید کنم. راوی می‌گوید: «حتى إذا كنا بوادي الأخضر إذا نحن برجل يصلي و نحن ننظر إلى شعاع الشمس»‏.می‌گوید إلی «شعاع الشمس».این «شعاع»یعنی چه؟ آخر کار در روایت وقتی به حضرت می‌گویند: «جعلنا فداك هذه الساعة تصلي»‏.این وقت نماز خواندن است؟ یعنی چیز عجیبی بود برای آنها.بعد حضرت می‌گوید: «إذا غابت الشمس». کلمه «شعاع»و کلمه «غابت».این دوتا نقش خیلی مهمی دارنددر فهم معنای حدیثایفا می‌کنند.

قبل از آن، این را برای او می‌گویند که وقتی آنهایی که استتاری هستند،می‌گویند خورشید، افق مستوی، افق صاف، هیچی کوه و تپه نیست.کنار دریا ایستادید یا در یک بیابانی هستید که کاملاً صاف است.قرص خورشید زیر افق می‌رود.نماز شد یا نشد؟ بسیار خوب. حالا همان لحظه که برای چشم شما خورشید زیر افق می‌رود، والد شما، والده شما در طبقه بالا است و  خورشید را دارد می‌بیند.وقت شد یا نشد؟ او داردمی‌بیند.افق صاف است؛ ولی خب او طبقه بالا است.واقعاً هم اینطور است.امتحان کنید ببینید.کسی که بالا است، داردمی‌بیند؛ ولی ما نمی‌بینیم.لحظه لحظه افق دارد جلو می‌رود.من چون پایین ایستادم، رفت زیر افق.او آن بالا ایستاده است و داردمی‌بیند.خب بنا بر مبنای استتار، وقت نماز شد یا نشد؟ چکار باید کنیم؟ شما می‌گویید در افق مستوی است.در افق مستویبرای چه کسی استتار شود؟ برای کسی که روی زمین ایستاده است یا طبقه اول ایستاده است یا بالای مناره است؟

شاگرد: برای کسی که روی زمین است.

استاد: احسنت.کسی که روی زمین است. خب آنوقت حالا او اینجا نماز مغرب را بگوید الله اکبر.آن بالا می‌خواهد به او اقتدا ‌کند.می‌گوییم تو هنوز الله اکبر نگو.وقت تو هنوز نشده است.

شاگرد: برای کسی که روی زمین است، برای کل شهر همان زمین ملاک است.

استاد: ولو او خورشید را می‌بیند، بخواند و اقتدا کند؟

شاگرد: پس اگر اینطور باشد، اگر ده طبقه باشد، طبقه اول بخواند و طبقه دوم نخوانند.اینطوری نمی‌شود.

استاد: خب باید این را حل کنیم.این اشکال را باید حل کنیم.

شاگرد: اگر گفتید افق مستوی یعنی آن کسی که روی زمین است؛نه بالای کوه.

استاد: خب حالا کسی که روی زمین است.الان آن بالائی، طبقه چندم، قرص خورشید را دارد می‌بیند.به این امام اقتدا کند یا نه؟

شاگرد: بله.بخاطر این که ملاک افق مستوی روی زمین است.

استاد: خب این خلاف استتار قرص است.

شاگرد: غابت الشمس درست ولی ملاک را گفتیم افق مستوی است.

استاد: علیک مشرقک و مغربک، لکلٍ وظیفته.

 

برو به 0:06:17

شاگرد: نمی‌شود که در شهر ده تا افق داشته باشیم.یک افق که بیشتر نداریم.

استاد: این دارید استدلال می‌کنید. و الا آنجا اصل این که می‌گوید چون نمی‌شود دوتا افق داشته باشیم، خب چرا نمی‌شود؟ از کجا این قانون کلی را می‌گویید و استدلال می‌کنید؟ نمی‌شود که دو تا افق باشد.چرا نمی‌شود؟

شاگرد2: طرف سوار هواپیما شده است ده کیلومتری است.

استاد: بله، حالا خرده خرده جلو می‌رود. همین هواپیما را یک روز دیگری هم مثال زدم.الان خیلی روشن است.هواپیما که دارد رد می‌شود، خورشید مدتی است که غروب کرده است، قشنگ آفتاب در بدنه هواپیما می‌افتد و برای شما منعکس می‌شود.در مرحله خاصی هم می‌رود، تاریک است، یکدفعه می‌بینید نور داد.یکدفعه هواپیما را می‌بینید مثل یک ستاره ای روشن شد.نمی‌دانم دیدید یا نه.من که زیاد دیدم.یکدفعه به عنوان یک ستاره روشن می‌شود ومی‌بینید خورشید افتاده است در بدنه.انعکاس نور خورشید می‌افتد روی بدنه هواپیما.معلوم می‌شود آنها دارندمی‌بینند. خب این را باید چکار کنیم؟ این یک سؤال مهمی است که خلاصه باید یک جوابی برای این پیدا کنیم.

شاگرد: اینها که خیلی دور نبودند.امام را اگر چه نشناختند؟ اما شیعه و سنّی بودنِ طرف را قشنگ متوجه می‌شدند.خب ایشان هم شیعه بوده است، متوجه شدند.بعد می‌گویند وقتی می‌گویند شعاع شمس را دیدند، منظور آن غیبت قرص نیست.منظور آن حمره مشرقیه است که هنوز بوده است و اینها دیدند یک شیعه با این که هنوز حمره هست، نماز می‌خواند.

استاد: خب اگر اینطور بود باید بگویند «هذا شبابٌ من شباب الشیعة».چرا بگویند «هذا شبابٌ من شباب المدینة»؟ غالب مدینه هم که سنی بودند.

شاگرد: چه اشکالی دارد؟ مدینه شیعه هم داشته است.

استاد: ایشان می‌گوید از دور شناختند که شیعه است. چطور می‌شود فهمید که شیعه است؟ وقتی قبل از غروب دارد نماز می‌خواند.علامت خیلی خوبی بود.

شاگرد: از تکتّف و اینها.

استاد: مالکی‌ها تکتّف نمی‌کنند.بین آنها هم هستند کسانی که تکتّف نمی‌کنند.

شاگرد1: ظاهر آن این است که کسانی که تکتّف نمی‌کند شیعه است.

شاگرد2: نه خب.عبا که بیندازد معلوم نمی‌شود.

استاد: پیدا نیست.عبا و عمامه که بیندازد، از دور پیدا نیست که تکتّف کرده است یا نکرده است.

شاگرد1: با فاصله یک رکعت می‌شود فهمید.حتی از قرائت طرف هم می‌شود فهمید سنی است یا شیعه است.یا از حالتش.

شاگرد3: اینجا دلالتی ندارد که اینها بالا بودند.می‌گوید: «إذا کنّا بوادی الأخضر».اینها هم داخل دره بودند.

استاد: آن را شیخ الطائفه فرمودند.فرمودند در وادی که حضرت بودند، زوال حمره شده بود.حضرت به زوال نماز می‌خواندند.آنها چون اعلی بودند و مشرف به وادی بودندفکر می کردند وقت نشده.در روایت ندارد.شیخ به آن صورت معنا کرده است.«کنّا بوادی»یعنی کنّا مشرفاً علی الوادی.

شاگرد3: لذا معلوم نیست که خیلی باهم فاصله داشتند که افق آنها فرق می‌کرد.

استاد: نه.ظاهرشهمین است که فرقی نمی‌کرد.‌

شاگرد3: فقط با یک رکعت جا ماندند و رسیدند.

شاگرد4: فرمایش شما مثل این که هنوز تمام نشد.

استاد: من حالا توضیح آن را می‌خواهم عرض کنم. این چطور می‌شود؟

شاگرد5: در زوال ظهر هم همین را فرمودید که گذر خورشید از آن خط، برای ارتفاع بالاتر فرق می‌کند تا پایین‌تر.

استاد: بله.یعنی وقتی سایه مثل خودش می‌شود یا نه؟ کدام؟

شاگرد5: نه.خود رسیدن به نقطه‌یکوتاه‌ترین سایه.اینها را قبلاً فرمودید که تصور اولی این است که این یک لحظه است برای همه اشیائی که در این خط قرار گرفتند.بعد فرمودید نه.بعداً که آن بحث مفصل‌تر شد، طول هم خیلی مؤثر است؛ اگر بلندتر باشد، دیرتر به آن نقطه می‌رسد.

شاگرد1: یک ذره.آنقدر کم است که.

شاگرد5: نه.به هرحال این مطلبی که الان می‌فرمایند،از جهت این که…

استاد: مطلب آن مثل خودش بود.یعنی در آن که طول مقیاس در آن لحظه‌‌ایکه سایه دقیقاً مثل خودش می‌شود، آنتفاوت می‌کرد.این بود؟

شاگرد5: نه.این که برسد به کوتاه‌ترین حالت. چون حالا آن جایی که منعدم می‌شود را نمی‌دانم. ولی آن جایی که غالب نقاط زمین به کوتاه‌ترینمی‌رسد،زمان رسیدن یک مناره به کوتاه‌ترین لحظه با یک خانه پنج متری یکی نیست و حال آن که در کنار یکدیگر هستند.

استاد: بله.درست است.این را یادم است.رمز آن هم این بود که زاویه قوس خورشید، نود درجه‌اش برای افق حقیقی است؛ ولی مقیاس، پایه‌اش بالاتر بود. رمزشاین بود دیگر.این درست است.

شاگرد5: آنجا ظاهراً مناقشه نشد.یعنی آنجا به نظر پذیرفته شد که نقطه زوال اینها متفاوت باشد.

استاد: بالدقة.ولی گفتیم به حس نمی‌آید.آنقدر کم است که به حس نمی‌آید. ولی اینجا کار مشکل‌تر است.یعنی قشنگ دیده می‌شود.این باید چه کار کند؟

شاگرد: این که افق یکی باشد که ظاهراً شاید نشود در آن تشکیک کنیم.شاید خلاف مرتکز باشد که بگوییم برای یک شهری دوتا ، سه تا،ده تا افق داشته باشیم.

استاد: دوتا افق که نداریم.دو سه تا وقت نماز مغرب داریم.

شاگرد: بخاطر اختلاف دید افق است دیگر.

استاد: بله.خب حالا باید چکار کنیم؟

شاگرد: این را مفروغ عنه می‌گیریم.این که دیگر نمی‌شود چند تا افق داشته‌باشیم.

بررسی عبارت شیخ طوسی در مبسوط

و وقت المغرب غيبوبة الشمس و آخره غيبوبة الشفق و هو الحمرة من ناحية المغرب و علامة غيبوبة الشمس هو أنه إذا رأى الآفاق و السماء مصحية و لا حائل بينه و بينها و رآها قد غابت عن العين علم غروبها، و في أصحابنا من يراعى زوال الحمرة من ناحية المشرق و هو الأحوط. فأما على القول الأول إذا غابت الشمس عن البصر و رأى ضوئها على جبل يقابلها أو مكان عال مثل منارة إسكندرية أو شبهها فإنه يصلى و لا يلزمه حكم طلوعها بحيث طلعت، و على الرواية الأخرى لا يجوز ذلك حتى تغيب في كل  موضع تراه، و هو الأحوط.[1]

حالا یکی از چیزهایی که در اینجا راهگشا است، عبارتی است که از شیخ الطائفه در مبسوط است. همه اینها را در نظر بگیرید. این را دیروز هم می‌خواستم عرض کنم، حالا عبارت مقنعه را هم باید بخوانم. عبارت مبسوط خیلی عبارتی است…اول بحث زوال ظهر.ولو در کتاب صوم، شیخ دیگر دوباره به این صورت باز نکردند.فرمودند در صوم، همان زوال حمره است.اما در کتاب الصلاة، حالا اگر عین عبارت ایشان باشد…بخشی از این را در جواهر آورده بودند. اول مواقیت الصلاة مبسوطمی‌فرمایند: «أول وقت المغرب غیبوبة الشمس و آخره غيبوبة الشفق و هو الحمرة من ناحية المغرب و علامة غيبوبة الشمس…».

همینجا صبر کنیممی‌فرمایند: «و علامة غیبوبة الشمس». آخر آن که زوال شفق است، هیچی.اول آن «غیبوبة الشمس».این، فتوا و محور.«و علامة غیبوبته…»بفرمائید.

شاگرد: «و علامة غيبوبة الشمس هو أنه إذا رأى الآفاق و السماء مصحية»

استاد: بله،می‌گویند علامت غیبوبت این است که وقتی شخصی جلوی چشم او کوه نیست.رأی الآفاق مصحيةً.یعنی افق باز است و «اصحی» هم به معنای ابر نبودن است و هم به معنای این است که کوه نباشد. إذا رأى الآفاق و السماء مصحية.بعد چه؟

شاگرد: «و لا حائل بينه و بينها».

استاد: ابر هم نیست.حائلی هم بین او و بین افق نیست.

شاگرد: و رآها قد غابت عن العين علم غروبها.

استاد: «و رآها»: ببیند شمس را که غابت عن العین.در این افق صاف رفت و از چشم مخفی شد. بعد چه؟

شاگرد: عَلِمَ غروبها.

استاد: عَلِمَ غروبها.می‌فرماید غروبی که وقت نماز است، شد. خب این از اینجا.

شاگرد: و فی أصحابنا.

استاد: «و فی أصحابنا».ببینید چه عبارتی.یعنی ایشان نمی‌گویند الان کار شیعه بر این است.می‌گویند اصل و محور مبسوط را بر این قرار می‌دهند که افق صاف باشد.کوه هم نباشد.حائل هم نباشد.برود از عین او.تعبیر «عین»داشتند.از چشم او زیر افق برود. بسیار خوب.«و فی أصحابنا»، در بین اصحاب ما.نمی‌گویند همه،نمی‌گویند مشهور.و فی أصحابنا که چه؟

شاگرد: من  يراعي زوال الحمرة من ناحية المشرق.

استاد: ببینید!کسی که یُراعی.نمی‌گویند یعلم الغروب کذا.باز می‌گویند مراعات.یعنی کأنّه یراعی غیر فتوا، بیشتر ذهن می‌رود سراغ مراعات عملی.یعنی می‌گویندکأنّ حاضر نیست نماز بخواند.حالا از باب اصل عملی است یا هرچه…

و في أصحابنا من قال يراعي زوال الحمرة من ناحية المشرق‏.بعد از این را هم بخوانید.

شاگرد: و هو الأحوط.

استاد: «و هو الأحوط»، معلوم است.قطع پیدا می‌کند که وقت نماز شده است . خب اینها مقدمه بود.حالا ادامه آن را بخوانید.اصل کار آنجاست.

شاگرد: فأما علی القول الاول.

استاد: «فأما علی القول الاول».قول اول کدام بود؟ که چشم، استتار قرص شود از عین راوی.چشمی که دارد می‌بیند دیگر نبیند. بفرمائید.این خیلی مهم است.توجه کنید.

 

برو به 0:14:36

شاگرد: إذا غابت الشمس عن البصر و رأى ضوأها على جبل يقابلها أو مكان عال مثل منارة الإسكندرية و شبهها فإنه يصلي و لا يلزمه حكم طلوعها بحيث طلعت‏

استاد: ایشان می‌گویند بنا بر استتار، اگر اینجا استتار شد؛ اما هنوز شعاع دارد که الان می‌خواهم بگویم شعاع یعنی این. اما نور خورشید افتاده است در سینه کوهی که آنجا هست.

در یزد یادم است اول که آن عالم یزد، خدا ایشان را حفظ کند، مسئله توضیح می‌دادند، خب در طرف غرب یزد، شیرکوه است.حدود سه هزار متر بلندیِ آن است.طرف شرق هم که آفتاب طلوع ‌کند، همه‌ییزدی‌هامی‌بینند.هوا صاف باشد که خیلی روشن است.حدود هشت دقیقه آنها می‌گویند، قبل از این که آفتاب به ساختمان‌های یزد بتابد، شعاع شمس، افتاد به سر شیرکوه می‌افتد.یعنی قشنگ می‌بینید که آنجا آفتاب زده است.اینجا هنوز نیست.افق هم تاریک است.چون هفت دقیقه مانده است.اما آنجا قشنگ آفتاب زده است. «نحن نری شعاع الشمس» یعنی این. یعنی می‌بینیم شعاع روی کوه افتاده است.شعاع شمس است دیگر.وقتی داریدمی‌بینیدآفتاب سینه کوه افتاده است.شما اینجا آفتاب ندارید؛ اما آفتاب سر کوه است.

شیخ چه می‌فرمایند؟ می‌فرمایندمی‌بیند شعاع روی کوه افتاده است؛ اما افتاده باشد.از چشم او که رفت.نمازشرا می‌خواند.نمی‌توانیم بگوییم هنوز شعاع در سینه‌ی کوه است.چرا داری نماز می‌خوانی؟ عبارت را یک بار دیگر بخوانید.

شاگرد: فأما على القول الأول إذا غابت الشمس عن النظر و رأى ضوأها على جبل يقابلها أو مكان عال مثل منارة الإسكندرية و شبهها فإنه يصلي و لا يلزمه حكم طلوعها بحيث طلعت و على الرواية الأخرى لا يجوز ذلك حتى تغيب في كل موضع تراه و هو الأحوط

استاد: بله در قول دیگری که زوال حمره است، باید هیچ کجا اثری از آثار شعاع شمس نباشد.

شاگرد: در منظرش.

استاد: بله.باید کلاً محو شود؛ حتی آن هواپیمادر بحث ما.یعنی لازمه زوال حمره این است که هواپیمایی هم که بالا رفته است دیگر نور در آن نمی‌افتد.چون این نوری که در بالاترین منطقه‌ی جو است، رفت.او رفت.او می‌خواهد به هواپیما بیفتد؟!لذا این زوال حمره یک علامت خیلی روشن و قشنگی است از این که شمس رفت.از این منطقه، شمس رفته است.من شرق الارض و غربها.«الارض»یعنی ارضی که الان در افق ما هست که داریم می‌بینیم.کل آن رفت.اگر بالا هم بروید دیگر نمی‌توانید خورشید را ببینید.

شاگرد:افق حقیقی است.

استاد: به افق حقیقی رفته است،پایین‌تر.حالا افق حقیقی را سنی‌هامی‌گویند.آنها هم در مقالاتشاندارند. حالا اگر این حرف را در نظر بگیرید، برگردیم به روایت، ولو تفصیل بحث را هم باید برگردیم.

شاگرد: منظور ایشان از «و لایلزم حکم طلوعها» چیست؟

استاد: یعنی الان طالع است بر او، نور افتاده است، حکم آن طالع بودنِ شمس بر جبل این است که نماز را نخواند. می‌گوید نه، ربطی به آن ندارد. لذا من یادم است آن آقایی که در یزد مسئله می‌فرمودند،می‌گفتند بدانید وقتی آفتاب به شیرکوه افتاده است، هنوز در یزد قضا نیست. ما بچه بودیم این مسئله را برای ما می‌گفتند.می‌گفتند در یزد قضا نیست.سر شیرکوه بیفتد. می‌گفتند قضا شدنِ نماز به وقتی است که آفتاب به بزرگ‌ترین و بلندترین ساختمان شهر بتابد.نمی‌دانم حالا هم این تعبیر در رساله‌ها است یا نه؟ نگاه کنید ببینید دررساله‌های فارسی. آفتاب به بلندترین ساختمان شهر بتابد؛ نه به یک کوهی در آنجا. حتی شیخ فرمودند مناره اسکندریه که ظاهراً خیلی بلند بوده است، آن هم میزان نیست.او نماز خودش را می‌خواند.آفتاب آن بالا است، رفت.

لذاست که در جواهر دیدید.بعداً هم اگر مطالعه کردید، صاحب جواهر می‌گویندآن قول اولی که شیخ در مبسوط گفتند، لایقول به أحد.این را استتاری‌ها هم نمی‌گویند که ما در طبقه بالای ساختمان هنوز شعاع خورشید را داریممی‌بینید.این ساختمان ما سه طبقه است.سر ساختمان خورشید افتاده است، من که پایین هستم نماز را بخوانم. لذ می‌گویند آن قول منسوخ شده است.آن قولی که شیخ می‌گویند مناره اسکندریه آفتاب را بر آن می‌بینید، نماز مغرب را بخوانید، این قول که لایقول به أحد.

پس ما می‌مانیم و دو تا قول.یک قول مشهور که زوال حمره است و یکی هم قول مُحدَث. قول محدث می‌گوید یعنی نه زوال حمره صبر کن.از آنطرف هم صبر کن آفتاب از شعاع شمس، از کل ساختمان‌ها برود. اثری از این قول در فقه نبوده است.یا باید صبر نکنید و به ساختمان هم که هست بخوانید.یا باید صبر کنید برای زوال حمره.چون شیخ در مبسوط می‌گویند دوتا قول است.یک قول که استتار عن العین است و لازمه‌اش هم این است که وقتی به ساختمان افتاده است نماز مغرب را بخوانید. یک قول هم زوال حمره، تمام شد. این قولی که حالا علما قائل هستند که استتار عن العین یعنی شعاع شمس از بلندترین ساختمان شهر برود، این قول نبوده است. این که ظاهراً وحید اینطور گفتند.

شاگرد: خب آن اولی را چرا قبول نمی‌کنند؟

استاد: آن را می‌گویند واضح البطلان و واضح الفساد است.

شاگرد: چرا؟ وضوح آن از کجاست؟ قرینه‌‌ای آوردند؟

استاد: نمی‌دانم.اگر آوردند من الان به یاد ندارم.«واضح الفساد»، صفحهج ۷ ص ۱۱۸: می‌فرمایند: بل في الرياض أنه هو القول المقابل للمشهور و ان ما عداه محدث، إلا أنه مع كونه خلاف ما يظهر من بعض أهل هذا القول أيضا كالخراساني.می‌گویند صاحب ذخیره این را نمی‌گفتند.صاحب ذخیره مدافع این بودند.اینها را نمی‌گفتند. كالخراساني بالنسبة إلى العمران في غاية الوضوح من الفساد». دلیلش را هم می‌گویند. «و إلا لزم اختلاف الوقت باختلاف أمكنة الناظرين سفلا و علوا من البئر إلى المنارة».کسی که ته چاه است، زود خورشید رفته است، پس نمازش را بخواند.کسی هم که بالاست و هنوز خورشید را دارد می‌بیند،نخواند. «بإختلاف»یعنی به عبارت دیگر این که من اول سؤال مطرح کردم که این سؤال من خیلی عجیب بود، حالا یک آب و رنگی پیدا کرد. آیا لحظه‌ی دخول وقت نماز چطوری است؟ آنی است یا یک بازه‌ی زمانی است؟ ما می‌گوییم لحظه دخول وقت، خودش ده دقیقه می‌شود.باید ببینیم کسی که بالای مناره است با پایین، اینها همه در این لحظه اول وقت است.در این بازه، اول وقت است. ایشان فرمود معلوم است که واضح الفساد است. و إلا لزم اختلاف الوقت باختلاف أمكنة الناظرين سفلا و علوا من البئر إلى المنارة  على أن من المقطوع به عدم صدق غيبتها عن النظر مع رؤية ضوئها على قلل الجبال كما هو واضح.می‌گویند واضح است که من المقطوع که عدم صدق غیبتها عن النظر.اگر من دارم نور آن را بر مناره می‌بینم،نمی‌توانم بگویم خورشید غروب کرد.کجا غروب کرد؟ این آفتابش است. عرف نمی‌گویند غروب کرد.

شاگرد: این خلاف روایتی است که الان روی آن بحث است؟

استاد: نه.من این را فقط برای این گذاشتم که یک توضیحٌ‌مّایی باشد برای روایت، فعلاً؛ در این بحثی که دیروز داشتیم.

ادامه‌ بررسی روایت هذا من شباب اهل المدینة

ملاک بودن دید عرفی در تعیین افق برای تحقق غروب شمس

روی این توضیح که الان عرض کردم، روایت را دوباره می‌خوانیم. می‌گوید: «حتى إذا كنا بوادي الأخضر إذا نحن برجل يصلي و نحن ننظر إلى شعاع الشمس».یعنی ما هنوز شعاع خورشید را داشتیم می‌دیدیم.یعنی بر کوه و جاهای بلند افتاده بود. نمی‌گوید«ننظر إلی قرص الشمس».می‌گوید شعاع را می‌دیدیم و انتظار نداشتیم با این که خورشید و آفتاب را داریم می‌بینیم، کسی نماز بخواند. باید صبر کنیم از سر کوه برود. می‌گوید: «فوجدنا أنفسنا».بعد هم گفتیم این جوان است ونمی‌داند که صرف این که چشم او خورشید را ندیده، دیگر بس است.خب آفتاب که هنوز سر کوه افتاده است.بعد می‌گوید آمدیم دیدیم حضرت هستند.نماز خواندیم. حضرت چه جوابی دادند؟ فرمودند شما شعاع را سر کوه می‌دیدید. «فقلنا جعلنا فداك هذه الساعة تصلي فقال إذا غابت الشمس فقد دخل الوقت‏».وقتی که شمس غائب شد، وقت داخل شده است.ضوء می‌بینید ببینید. نظیر برعکسش.شما ضوء آفتاب را بر کوه می‌بینید؛ ولی هنوز نماز شما قضا نشده است.چون آفتاب بر بلندترین ساختمان شهر نتابیده است.

اما این که بگوییم اینجا واضح الفساد است، این که صاحب جواهر فرمودند، نه.می‌توانیم میزان ارائه بدهیم.واضح الفساد نیست به همین بیانی که من عرض می‌کنم. بیان آن چیست؟ می‌گوییم یک ضابطه‌ی عرفی دارد.عده‌ ای که در یک محلی دارند زندگی می‌کنند، میزان، آن بلندترین ساختمان است.نه چشم این که روی زمین صاف ایستاده است. این را از کجا می‌گویید؟ یعنی عرف وقتی خودش دارد می‌بیند لب دیوار بامش آفتاب هنوز تابیده است،می‌گوید خورشید غروب کرده است؟نمی‌گوید.او ایستاده است می‌گوید آفتاب را ببین.کجا غروب کرده است؟

حاجشاگرد: هرکسی به حسب خودش دید خورشید غروب کرده است.چرا ملاکاین نبوده‌باشد؟

استاد: من که حرفی ندارم.من می‌خواهم بگویم حضرت چه فرمودند.

شاگرد: حضرت می‌خواستند همین را بگویند.

استاد: بسیار خوب.یعنی آن قول اول مبسوط را می‌خواستند بگویند؛ با یک ضمیمه‌ای که واضح الفساد نباشد. این ضمیمه آن را می‌خواهم بگویم.به عرض من برسید. صاحب جواهر می‌گویند این واضح الفساد است.من عرض می‌کنم حضرت که می‌فرمایند: «إذا غابت الشمس فقد دخل الوقت»، منظور حضرت از «غابت الشمس»چه بود؟ یعنی در آن محلی که تو هستی، با آن چیزهایی که پیش نظر تو الان در محیط تو مطرح است، غابَ. نه صرف چشم توبر روی کوه شعاع را ببیند.

شاگرد: حرف این بنده خدا هم توجیه می‌شود با این حرف امام.

استاد: بله.چون او شعاع شمس را روی کوه می‌دید.کوهی که فاصله دارد.

 

برو به 0:25:38

شاگرد1: چه فاصله ای؟ یک رکعت بوده است.

شاگرد2: نه.آن ملاک عرفی بوده است.

شاگرد1: چقدر بوده است تا به حضرت برسند؟ یک رکعت.

استاد: استادِ ما که برای ما مسئله می‌گفتند، می‌گفتندمی‌بینیدمثلاً سر آنجا، سر آن کوه، خورشید است.می‌گفتند هنوز کاملاً می‌توانید نماز صبح را بخوانید، اداءً. این را چه می‌گویند؟ می‌گویند چون آن کوه که برای ما نیست. بیست کیلومتر آنطرف تر از یزد است.سی کیلومتر فاصله است.

شاگرد1: بیست کیلومتر را می‌شود در عرض مثلاً یک رکعت، یعنی حدود یک دقیقه طول می‌کشد.

استاد: خب لذا نماز صبح قضا نشده است.

شاگرد1: در عرض یک دقیقه رسیده است به پایین کوه.اقتدا کرده است.اگر نماز چهار رکعتی بوده است، سه رکعت از آن را درک کرده است. فاصله‌ ای که اینها شعاع شمس را دیدند.

استاد: شعاع شمس را دیدند.

شاگرد1: همین.تا زمانی که رسیدند، یک دقیقه باید بگوییم.بیشتر از یک دقیقه که نیست.

استاد: نه.حضرت هم شعاع را می‌دیدند.عرض من این است. خود حضرت هم شعاع را بر کوه می‌دیدند؛ اما بر بلندترین ساختمان مدینه نمی‌دیدند.

شاگرد1: پس می‌شود قول اول شیخ طوسی.

استاد: بله، ما هم همین را می‌گوییم.دارم همین را توضیح می‌دهم دیگر.

شاگرد1: قول شیخ طوسی را می‌گویید این است؟

استاد: می‌خواهم بگویم روایت محمل پیداکرد.

شاگرد2: نشد دیگر.

استاد: چرا نشد؟

شاگرد2: مشکل بر سر این است که حضرت بیرون از مدینه بودند ظاهراً.بعد چکار به ساختمان‌های مدینه دارند.اتفاقاً همین کوه‌های که دور و بر بودند باید ملاک قرار می‌گرفتند.بعد چه مانعی دارد ما بگوییم و ملتزم هم شویم به این که ملاک همان غیبوبت از کسی است که در افق ایستاده است.

استاد: با آن التزام که باز روایت معنای خودش را خیلی قشنگ دارد.

شاگرد: خب مشکلی نداریم.ما هم همان را می‌گوییم.

استاد: ما می‌خواهیم با صاحب جواهر هم که «غایة الفساد»می‌گویند، با ایشان هم مماشات شده باشد.

شاگرد1: نمی‌شود.یکی از دو قول را باید انتخاب کرد. یعنی در این سه تا قولی که صاحب جواهر می‌گویند یکی محدث است و دوتا قول شیخ طوسی، این روایت با حرف اول شیخ طوسی می‌سازد.

استاد: نه.با هر دومی سازد .

شاگرد1: نه.این روایت فقط با حرف اول او می‌سازد. اگر ما هیچ روایتی نداشتیم و فقط همین یک روایت را داشتیم، باید به حرف اول شیخ طوسی ملتزم می‌شدیم و می‌گفتیمروی مناره یا سر کوه که می‌بینی، وقت شده است.

استاد: ما می‌خواهیم در قول محدث، یک تفصیلی بدهیم.

شاگرد: نمی‌شود.

استاد: چرا.همین که من گفتم.بچه بودم شنیدم.

شاگرد1: مسئله گو این را گفته است.

استاد: نه.مسئله گو نبودند.الان هم یکی از علمای یزد هستند.

شاگرد: مقصود من این نیست.می‌خواهم بگویم فتوای یک آقایی در آن روز، این بوده است.نه.می‌خواهیم ببینیم حرف شیخ طوسی دارد تصحیحمی‌کند.

استاد: توضیح آن را من عرض کنم. یکی این است که زوال حمره کلاً برود. یکی این است که استتار شمس بشود از چشم خود کسی که روی زمین ایستاده است.

شاگرد: که این روایت همین را می‌گوید. سؤال من همین است.فهم من از این روایت درست است؟ در این روایت وقتی حضرت می‌گویند«إذا غابت الشمس»، با توجه به این که آنها شعاع شمس را آن بالا می‌دیدند، این را می‌گوید.می‌گوید آن که روی سطح زمین ایستاده است، وقتی خورشید پایین رفت، غروب شده است واقعاً؛ ولو آن بالا نور خورشید را می‌بینید.

استاد: این هم یکی.دوتا دیگر هنوز اینجا مانده است. یکی دیگر این است که باید غیبوبتِ شعاع شمس بشود؛ ولو زوال حمره نشده است.غیبوبت شعاع شمس بشود، من کل ما تری عینک که ولو قله‌ی کوه باشد.این هم یکی. یکی دیگر این است که می‌گوید باید غیبوبت شمس بشود از آن چیزهایی که متعارف است نزد عرف در محیط قاطن بودن شما.در آن جایی که ساکن هستی. کوهِ با فاصله، میزان نیست. این هم دوتا فرض است دیگر.یکی می‌گوید بلندترین ساختمانی که تو پیش آن هستی.متعارف ، یکی می‌گوید نه.آن کوه هم که باشد خوب است.این قول‌ها فرق می‌کنند. روایت با کدام یک از اینها ناسازگار است؟ فقط با زوال.با آن فاصله‌ی دوازده دقیقه. اما با آن دو سه تای دیگر سازگار است که چرا می‌گوییم«نحن نری شعاع الشمس».کجا دیده بود؟ شاید بر کوه دیده بود. خب قول بعدی.با آن کسی که می‌گوید به کوه شعاع باشد مهم نیست.مهم این است که شعاع از بلندترین ساختمان رفته باشد، با این هم که باز سازگار است. یعنی می‌توانیم بگوییم نظر امام علیه السلام این بود که نه یعنی شخص چشم من.یعنی در آن محلی که شما هستید همین نزدیک شعاع را نبینید. چرا این را عرض می‌کنم؟ بخاطر این است که عرفا چنین است.

شاگرد: یعنی شعاع را یا شمس را؟ شعاع را.«إذا غابت الشمس»می‌فرماید.

استاد: لازمه آن این است که شعاع را هم قرص شمس دیگر.

می‌خواهم عرض کنم در یک محدوده‌ ای است که عرفدر آن محدوده لحاظ می کند . این عرف ببابکم.شما پایین دیوار خانه خودتان ایستادید،می‌بینید خورشید رفت.ولی می‌بینید که اگر قد شما بلندتر بود، هنوز آفتاب بر دیوار خانه شما افتاده است دیگر.اگر قد شما بلندتر بود یا یک صندلی زیر پا بگذارید،می‌بینید.عرف می‌گویند غروب کرد؟ غروب می‌گوید؟ می‌گوید خب از چشم من که دیگر رفت. نه.چون این دیوار خانه خودش را می‌بیند، همینجا دیوار خانه خودش را می‌بیند،می‌گوید غروب نکرد.

شاگرد1: شک می‌کند و اینطور.

شاگرد2: نه.می‌گوید غروب نکرد.

استاد: می‌گوید غروب نکرد.

شاگرد2: افق با دیوار فرق می‌کند.

استاد: نه.عرف ببابکم.شما ببینید یک جایی ایستادید، اگر ببیند یک صندلی زیر پای خودش می‌گذارد، در همین شعاع موجود می‌گوید غروب کرد یا نکرد؟ می‌گوید غروب نکرد. اما یک کوه دوردستی است.اینجا تاریک شد، رفت.هفت، هشت دقیقه بعد می‌بیندسر کوه هنوز شعاع شمس است.آنجا چه می‌گوید؟ آنجا شکی که شما می‌گویید جا دارد که می‌گوییم شک کند.و لذا زوال حمره هم برای همین یقین‌ها بوده است.حالا بعداً می‌رسیم. لذا آن عبارت خوب را صاحب ریاض فرمودند که «علامة تقیّن الغروب، لاعلامة نفسه».نفس آن، هر وقتی که هست، این علامت این است که یقیناً غروب محقق شده است.

خب حالا نفس آن چیست؟ این یک بیانِ آن است. ما می‌گوییم آن محیطی که شخص ایستاده است و بطور متعارف به چیزهایی که دسترسی دارد، این شخص در این چیزهایی که مورد دسترسیِ متعارف او است، شعاع شمس به آن نباشد.و الا اگر شما به کسی که پایین خانه است بگویید خورشید غروبکرده است،می‌گوید من الان می‌دومبالای پشت‌بام.کجا غروب کرد؟ این جواب را می‌دهد.می‌گوید غروب نکرد. پشت بام، دسترسیِ بالفعل دارد.اما کوه را باید پنج ساعت برود تا سر سی کیلومتر برسد به آن بالای کوه.

شاگرد: چرا این را بگوییم.چرا نگوییم همان کسی که روی زمین است، ولی جایی که حائل و ساختمانی بین او نباشد، آن آخرین نقطه‌ ای را که چشم او می‌بیند نگاه کند،می‌بیند خورشید نیست.

استاد: این قول سوم بود که عرض کردم درست است.یعنی بدون زوال حمره.بله بدون زوال حمره.هیچ اثری از شعاع شمس نیست.

شاگرد: یعنی منظورم این است که لازم نیست برود بالای پشت بام.

استاد: به عبارت عرفی، آفتاب بر جایی نتابیده که او ببیند.

شاگرد: این هم با روایت سازگار است؟

استاد: نه.این با روایت سازگار نیست. لذا گفت «شباب». حالا برگردیم به حرف خودمان.یعنی حضرت وقتی نماز می‌خواندند که هنوز شعاع موجود بود و خود حضرت هم می‌توانستند ببینند.و لذا این تعجب کرد.گفت شعاع هست؛«هذا شباب»این هنوز جوان است و مسئله را نمی‌داند.می‌گوید خورشید را که او ندید،برای او کفایت کرده است. وقتی آمد، می‌گوید یابن رسول الله حالا می‌خوانید؟!حضرت فرمودند «غابت الشمس».آن، شعاعش استو فایده ندارد و برای دخول وقت میزان نیست.میزان برای دخول وقت،«غابت الشمس»است.

خب این «غابت الشمس»تاب دوتا قول را دارد.تاب کدام قول؟ یکی فرمایش شما که فقط چشم کسی که کف پای او روی زمین است. یکی هم نه.یعنی چشم کسی که در دسترسیِ متعارف ما است.مثل این که بالای پشت بام است و امثال اینها که می‌گوییم بلندترین ساختمان شهر.و لذا شیخ الطائفه گفتند مناره اسکندریه و جبال. ساختمان را در همان قول گفتند یا نگفتند؟

شاگرد: نه.گفتند نظر خود شخص است.آنها هم ملاک نیست.

استاد: می‌دانم. ولی مثالی که زدند…

شاگرد: مناره اسکندریه و جبل.

استاد: ببینید!جبل و مناره اسکندریه.خوب است. یعنی با این قول دوم هم سازگار است.یعنی عرفیت دارد.یک چیزی که بسیار بلند است و آفتاب تابیده است،هنوز نرسیده است، برای ما طلوع نکرده است.یا برای ما غروب کرده است؛ ولو به او تابیده است. این قول اول می‌شود.

حاجشاگرد: ولی در هر حال از این روایت استفاده می‌شود که آنها این را فکر نمی‌کردند که مثل فرمایش شما که دیروز فرمودید خیال می‌کردند حتی خلاف سنی‌ها عمل کرده است.

استاد: چرا.

شاگرد: اینمی‌دانسته این شیعه بوده است.

استاد: الان اصل عرض من اتفاقاً این است .آن روایت تقیه، پانزدهم نبود؟ ظاهراً دیشب بود دیدم.مرحوم شیخ عبدالکریم در صلاة حائری، ظاهراً برای خود حاج شیخ باشد، آنجا گفته بودند، ببینید.این روایت مبحوث دیروز ما را خیلی با آب و تاب گفتند ببینید ائمه در چه فضایی بودند که دارند ناله می‌کنند«إذا حُدّثوا بشیءٍ أذاعوه».بعد لذا مجبور می‌شوندکه بیایند تقیه کنند. حاشیه با آب و تاب آنها را مطرح می‌کنند.سؤالات ما هنوز باقی است.باید عبارت حاشیه را ببینیم. منظور این که کسانی که طرفدار تقیه بودند، خیلی این روایت را با آب و تاب می‌آورند؛ سر مظانّ آن جایی که می‌خواهند تقیه را مطرح کنند.اما علمای سابق کهاصلاً برایشاناحتمال تقیه نبود.نمی‌دانم پیدا کردید یا نه. اصلاً شیخ نمی‌گویند: «یُحتمل التقیة».

شاگرد: نه.«یُحتمل التقیة»نمی‌گویند.خلاف ذهاب حمره مشرقیه از امام دیدند.اعتقاد به ذهاب حمره مشرقیه داشتند.به همین خاطر گفتند مسئله را ندانسته است.

استاد: این که حمل صاحب وسائل به خودشان است.شیخ چنین حملی نکردند.شیخ گفتند امام در جایی بودند که زوال شده بود.شیخ اینطور فرمودند.برای آنها چون بالاتر بودند، زوال حمره نشده بود.

شاگرد: عرض من این است که شما فرمودید حتی خلاف سنّی‌ها بوده است.می‌گویم از این روایت در نمی‌آید.

استاد: صبر کنید.حالا فرمایش آقا که می‌گویند تشخیص دادندشیعه هستند، آن حرف دیگری است.اگر ما از خود روایت چیزی به دست بیاوریم که اینها فهمیدند «شبابٌ من شباب الشیعة»،آن حرف دیگری است و الا اگر بگوییم مسئله برای آنها این بود.«شباب»که می‌گویند این جوان است یعنی هنوز در سنی است که برای او عیب نیست مسئله نداند و شیعه بودنِ او را هم تشخیص از راه دور ندادند.با این فرض شما چه می‌بینید؟ آنها شعاع را سر کوه می‌دیدند و می‌دانستندسنی‌ها هم تا شعاع را می‌بینندنمی‌خوانند. لذا کار این جوان را به عنوان کسی که هنوز سن او سنی است که مسئله نمی‌داند، کار عجیبی دیدند.

شاگرد: ولی حضرت در آخر فرمودند «إذا غابت».آنها هم نفرمودند که غیب نشده است.ما شعاع را دیدیم.

استاد: بله دیگر.تمام شد.

شاگرد1: اگر این فرمایش شما بود،می‌گفتند نه آقا.هنوز که خورشید است.غیب که نشده است.ولی از آن که تصدیق کردند و چیزی نگفتند…

استاد: نه.شعاعی که دیده بودند، شعاع منافات با غیبت نداشت دیگر.همه بیانات برای این بود. می‌خواستم بگویم با این که حتی خود حضرت هم شعاع را می‌دیدند، حضرت فرمودند من هم دارممی‌بینم؛ ولی غابت الشمس.یعنی «غابت عن أعلی بنا»یا از نزدیک‌ترین چیزی که در دسترس ما است.

شاگرد2: چرا نگوییم خود افق را اصلاًمی‌دیدند؟ یعنی مانع ندارد.روی جبال نه.خود افق را می‌دیدند که خورشید رفته است؛ ولی چنان نوری دارد که شعاع را از همانجا می‌دیدند.

استاد: این، اول معنا است.اتفاقاً این که شما می‌گویید…

شاگرد2: یعنی اصلاً دل آدم نمی‌آید نماز بخواند.اینقدر نور دارد.

 

برو به 0:36:46

استاد: اتفاقاً من که این روایت را دیدم، اول که خواندم همینبه ذهنم آمدهم،الان چند روز است این مباحثه شروع شده است؟ من اول بار که برخورد کردم، همین فرمایش شما بود.شعاع شمس یعنی دیدم اینقدر رفته است که کأنّه مثل یک آتشی که شعله‌اش پیداست ولی خودش پیدا نیست.همین است دیگر.این هنوز خورشید است.تازه در افق نشسته است.این به ذهن من آمد.

شاگرد2: حالا چرا حمل کنیم بر کوه.اصلاً خود افق، نور آن است.

شاگرد3:در بیابان که مثلاً با اتوبوس می‌رویم، وقتی غروب می‌شود، قشنگ هوا روشن است.بعد ذهاب حمره مشرقیه که می‌شود، یک مقدار هوا تاریک می‌شود. یعنی شعاع خورشید هنوز هست.

شاگرد2: یعنی یک همچین ارتکازی هم وجود دارد که یک مقدار صبر کنید.هوا هنوز خیلی روشن و نورانی است.

استاد: ببینید!دل او نمی‌آید، تا بگوییم جوانی است که عیب او نیست خلاف متعارف عمل کند.این دو بحث است.

شاگرد2: عرض می‌کنم حضرت می‌گویند شما چکار به این نورها دارید.ملاک به دست آنها می‌دهد.

دفع احتمال تقیه از روایت

استاد: او چرا ناراحت شده بود می‌گفت دل من نمی‌آید.اگر سنی‌هامی‌خواندند و فرض هم گرفتیم که از دور تشخیص نداد شیعه است.من شباب المدینة نه شباب الشیعه.اگر اینطور بود، معلوم می‌شود کار سنی‌ها اینطور نبوده است.یعنی همین که شما می‌گویید که دل او نمی‌آید، آنها هم نمی‌خواندند که او چیز نامتعارف می‌دیدید.خب اگر اینطور است، چطور می‌گوییم حضرت برای تقیه رفته بودند کاری می‌کردند که متعارف خود سنی‌ها هم نبود. الان رسیدیم به بزنگاه سؤال من.

شاگرد: پس شما روی شباب این‌قدر اصرار می‌کردید منظور شما این بود.

استاد: بله دیگر.به این رسیدم که روایت دارد چنین می‌گوید .می‌خواستم دفع احتمال تقیه کنم.چون اول که مطرح کردیم این بود.ما روایاتی که احتمال تقیه در آن‌ها هست را پیدا کنیم.من داشتم پیدا می‌کردم. به این روایت رسیدم دیدم به به.این روایت بر خلاف ادله است.یعنی این روایت دارد می‌گوید حتی حضرت از سنی‌ها هم جلوتر بودند.چرا؟ چون کسی که هنوز حضرت را نشناخته است می‌گوید این جوانی است که مسئله نمی‌داند. جوان مدینه است.نمی‌گوید جوان شیعه. جوان مدینه است یعنی از او عیب نیست که مسئله نداند. یعنی خلاف متعارف می‌دید. این چطور تقیه‌‌ای است که امام علیه السلام خلاف متعارف انجام بدهند؟ این سؤال من است.حالا روی جواب این فکر کنید.

شاگرد: یک طور دیگری هم می‌شود روایت را معنا کنیم. بگوییم آنها همانطور که فرمودند، خود خورشید را نمی‌دیدند؛ اما روشنیِ شعاع آن را می‌دیدند.بعد از آنجایی که اعتقاد داشتند باید ذهاب حمره مشرقیه شود…

استاد: خب این حرف صاحب وسائل است که گفتم.

شاگرد: مسئله ندان است.

استاد: مسئله ندان یعنی سنی‌هانمی‌خواندند یا می‌خواندند؟

شاگرد: نه.نگفتند که سنی است.

استاد: من می‌خواهم تعارف قضیه را بگویم. ببینید مثل دوباره مثل بحث دیروز تکرار می‌شود.

شاگرد: خب شباب اهل مدینه هم همان کار را می‌کردند.بعد حضرت فرمودند «غاب».

استاد: ببینید آنها چیز متعارف دیدند یا غیر متعارف؟

شاگرد: غیر متعارف.

استاد: چرا؟

شاگرد: ولی غیر متعارف سنی‌ها، معلوم نیست.

استاد: این را باید قرینه از خود روایت بیاورید که مثلاً بگوید با این که شیعه است چنین کاری می‌کرد.خب چنین چیزی را نمی‌گوید.

شاگرد: غابت الشمس در آخر آن دارد.

استاد: نه.قبل از «غابَ».

شاگرد2: مسئله دیروز که حاج آقا اشاره کردند مطالعه کنید.

شاگرد۱: نه.من رفتم مطالعه کردم.

استاد: این را توضیح بدهید.چیز نامتعارف اگر دیدند یعنی متعارف بود نزد سنی‌ها؛ اما نزد این جماعت شیعه متعارف نبود.اینطور؟

شاگرد: بله.

استاد: قرینه روایت کجاست؟ چرا می‌گوید«هذا شبابٌ من شباب».

شاگرد: نه.اصلاً این شاید پیش سنی‌ها هم متعارف نبود..اشکالی ندارد.ولی اینها ذهاب حمره مشرقیه را ملاک می‌دانستند.حضرت فرمودند غیبوبت الشمس کفایت می‌کند. کاری نداریم متعارف سنی‌ها باشد یا نه.ممکن است متعارف سنی‌ها هم بوده باشد.

استاد: این که شما داریدمی‌گویید که همه استتاری‌ها از این روایت دلیل می‌آورند برای همین مفاد.

شاگرد: خب باشد.نهمن نمی‌خواهم بگویم این تقیه است.من اثبات تقیه نمی‌کنم.

استاد: من می‌خواهم بگویم این روایت را کسانی که حمل می‌کنند بر تقیه، جواب می‌دهند دیگر.آنها آوردند برای غیبوبت الشمس.دیگران می‌گویند تقیه است.من می‌گویم از این که این خود راوی غیر متعارف در فضای مدینه دیده است، این با احتمال تقیه جور نیست. اگر چیز متعارف از دور می‌دید که ناراحت نمی‌شد.می‌گفت سنی است و دارد نماز می‌خواند.این ابایی نداشت.مگر در مدینه و اطراف مدینه سنی‌ها کم هستند؟ خب داردنمازش را می‌خواند. این که چیز غیر متعارف ببیند، بعد بگوید امام تقیه کردند.غیر متعارف در فضای مدینه. اگر یک چیزهایی به آن بچسبانید، حرفی نیست.بچسبانید که نه، حتماًمی‌دانست این جوان شیعه است.بعد «ندعو علیه».جوان شیعه را دیده است.بعد به جرم این که مسئله بدل نیست، ندعو علیه.او را نفرین می‌کردیم!

شاگرد: نه نفرین را فرمودید نیست.

استاد: «ندعو علیه»با مناسبتی که من این را می‌گویم.چون این بی ادبی است.بعد از این که فهمید امام است، دوباره هم کهمی‌گوید، بگوید «ندعو علیه»! این به خیال آدم می‌رسداصلاً ذهن تکان می‌خورد. می‌گوییم پس چون بعد از این که فهمید این مصلی امام علیه السلام بودند، وقتی می‌گوید«ندعو علیه»یعنی ناراحت بودیم و بدگوئی می‌کردیم.

شاگرد: قبل از آن ظاهراً بود.بعد که فهمید می‌گوید رفتیم پشت سر او نماز خواندیم.

استاد: ولی روایت را که بعد از آن می‌گوید.ولی نبایستی هرچه در دل او گذشته است را برای ما بگوید، وقتی امام علیه السلام بودند.

شاگرد: …..

استاد: چکار به جوانیِ او دارد؟ بگوید پیری است از پیرهای سنی‌ها.

شاگرد: جوان که می‌فرماید، خب دو وجهی است.

استاد: خب من دنبال وجه این هستم.به آقا هم عرض می‌کردم.چرا می‌رود سر این که جوان است؟ می‌گوید ناراحت شدیم.

شاگرد: اگر صحبت حکیمانه ویژه‌ ای بود، بله. اما یک کلامی است دیگر.

استاد: اتفاقاً این بیان، بیانی است از آن حالی که برای آنها پیش آمده است.می‌گوید دیدیم.شعاع را داریم می‌بینیم که دارد نماز می‌خواند.ناراحت شدیم.«و ندعو و قلنا».چرا «قلنا»را بگوید؟ چکار داری با جوان بودن او؟!

شاگرد: دیدند.چهره را می‌بینند.مثلاًمی‌بینند یک جوانی.

استاد: آقا می‌گفتند امام در سن جوانی بودند.خب باشد.من که حرفی ندارم که جوانی را نفی کنم.می‌گویم او چکار دارد که روی جوانی دست گذاشته است.

شاگرد1: خیلی وقت‌ها این در تعابیر می‌آید.

شاگرد2: می‌گویند جوانی، حیثیت تقییدیه نداشته است و تعلیلیه بوده است.

شاگرد: شما در تعابیر عرفی هم دقت کنید، گاهی اوقات طرف با عنایت این واژه را بکار می‌برد.

استاد: چرا برای پیرمرد، آن مقابلش را می‌گویند.چندتا روایت. آمد پیش حضرت، حضرت فرمودند با این که ریش تو سفید شده است رویت می‌شود نماز درست نمی‌خوانی؟ چرا می‌گوید پیرمرد؟ وقتی نماز نمی‌خوانی، غلط غلط است دیگر.چه ربطی به پیری دارد؟ شأنیت پیر این است که بداند.اینجا هم که طرف کار خلاف مسئله می‌کند،می‌گوید خب جوان است.عیب جوان نیست. «قلنا»یعنی خودمان را تسلّی دادیم.اول دیدیم دارد نماز می‌خواند و خورشید پیدا است.این چه نمازی است؟ بعد می‌گوید«قلنا».تسلّی دادیم که جوان است.این باید چندتا پیراهن دیگر کهنه کند که مسئله بلد باشد.

شاگرد1: جدی می‌گویم.من هنوز هم هرچه فکر می‌کنممی‌بینمنسبت به این معنا جور در نمی آید.

شاگرد3: حاج آقا این را حذف هم که بکنیم، یعنی روی شباب هم دست نگذاریم، این بیان شما پیش می‌رود. می‌گویند دیدند یک شخصی-شباب یعنی یک شخصی – دارد آنجا نماز می‌خواند.اصلاً کاری به شباب بودنش هم نداریم.اما نگاه آنها به شعاع شمس بود.مخصوصاً با این تعبیر که طرف خود استتار شعاعبوده باشد.برای آنها سؤال شد که این چه آدمی است که زود نماز می‌خواند؟

 

برو به 0:44:38

شاگرد1: خب چون سنی است.

شاگرد2:همینقدر که در روایت تأکید روی سنی بودن نشده است، همین کفایت می‌کند.

ماشاگرد1:آخر چه کسی این را می‌گوید؟ سنی‌هامی‌گویند وقت مغرب باید سریع نماز بخوانند.

استاد: نه.پس شما دیروز نبودید. من از قرار سادس، از دور تاسعه‌ی مجمع الفقه آوردم، شما تشریف نداشتید. الان می‌گویند خورشید که زیر افق رفت، باید 55دقیقه هیوی، یعنی حدود یک درجه زیر برود.بعد هم تازه دو دقیقه صبر کنید.فتوای رسمی که کل عالم اهل تسنن دادند. خب چطور آنها این را می‌گویند؟

شاگرد1: در کتاب‌های قبلی خودشان که می‌گویند مستحب و ترجیح را دارد.

استاد: ما هم داریم.یعنی می‌خواهند بگویند صبر نکنید تا ذهاب شفق.اشتباک نجوم شود.این را ما هم داریم.مفصل می‌آید.

شاگرد: حتی اینها بحث دارند که دو رکعت قبل از آن می‌شود خواند یا نه؟ این را بحث می‌کنند.بخاطر دو رکعت قبل از آن خواندن، می‌گویند حق نداری.چرا؟ بعد از وقت آن می‌گویند دو رکعت هم نخوان.

استاد: نه، آن به خاطر«لاتصلی عند غروب قرن الشیطان».یک روایتی به این صورت دارند«إنّ الشمس تطلع…» .

شاگرد1: نه.بعضی ادله آنها غیر از این است. می گویند بخاطر استحباب مبادرت به مغرب بخوانید.

استاد: بله، روایت داریم که زودی بخوانید. همینجا در وسائل هم هست. حضرت صلاة مغرب را هیچ چیزیقبلش نمی آوردند تا غابت الشمس می‌خواندند.همینجا در وسائل هم بود. خب چه منافاتی دارد با این که وقتی که می‌خواندند، یعنی به همین صورت؟ این اول الکلام است.اهل سنت هم ولو می‌گویند سریع بخوان، یعنی بعد از این مقداری که ما گفتیم، زود بخوان.حتی دو رکعت هم نخوان.

شاگرد1: در ذهن من است از فتاوای خودشان که یکسری از آنها گفته بودند دو دقیقه باید بعد از این غروب صبر شود.

استاد: شما آن چه را که من از مواهب الجلیل خواندم نبودید؟ دو روز قبل از آن بود.می‌گویند باید یک مقدار صبر کنید تا استصحاب قطع شود.

شاگرد1: من همانجا را دیدم.بعضی‌هامی‌گویند باید یک مقداری صبر شود.بعد گفتند به اندازه دو دقیقه شود.خودشان گفتند.همین دو دقیقه که در این فتوای خودشان هم آوردند.بعضی دیگر از آنها – حالا تعبیر آن‌ها یادم نیست- کهمی‌گویند این دو دقیقه هم لازم نیست.در ذهن من است که این را آورده بودند که بعضی‌ها قائل هستند به این که دو دقیقه هم لازم نیست.

استاد: دو دقیقه را می‌گویند لازم نیست.اما نمی‌گویند که مستحب است این دو دقیقه را مراعات نکنید.

شاگرد1: یعنی می‌خواهم بگویم قول خلاف آن هم است که همان وقت بخوانید.

استاد: یعنی عمل هممی‌کنند.الان آقا هم که تشریف بردند، به نظرم ایشان گفتند. گفتند الان هم حسابی صبر می‌کنند. شما هم دیدید؟ عملاً صبر می‌کنند برای نماز مغرب.

شاگرد2: شاید ربع ساعت.

شاگرد3: برای روزه مثل این که صبر نمی‌کنند.

استاد: اتفاقاً برای روزه می‌گوید.چون روایت آنها در حلّ الافطار است، برای روزه اتفاقاًمی‌گویند صبر کنید.یعنی عملکرد آنها عملکردی است که در فضای سنی نشین هم این راوی، خلاف متعارف دید. لذا می‌گوید یک جوانی از جوان‌های مدینه.یعنی هنوز به دست او نیامده است که وقتی مغرب شد باید یک مقدار صبر کند.شعاع پیداست، نخواند.جوان است.

شاگرد1: بحث دیگری هم است که بین آنها قول شیعه را چه چیزی می‌دانستند؟ زوال حمره می‌دانستند یا اشتباک نجوم؟

استاد: همین صحبت را هم دیروز گفتم. اصل احتمال تقیه تازه در قرن دهم آمده است.در احدی از کتاب‌ها تا آن جایی که ما گشتیمقبل آن ، پیدا نکردیم .

شاگرد1: من چون دیدم اشتباک نجوم را می‌گویند.

استاد: اصلاً یک نفر از علماء احتمال ندادند. اول کسی هم که تازه مطلق و مقید و اینها را جمع کرده است، شهید درذکری است.ایشانهماصلاً احتمال تقیه نمی‌دهند.می‌گویند خب او مبیّن است و او مطلق، حمل می‌کنیم.نمی‌گویند او مخالف عامه است و او موافق است.اصلاً موافق و مخالف مطرح نبوده است. عبارت مبسوط را خواندیم.«فی أصحابنا»کسی آنطور بگوید.

شاگرد1: عرض من این است که در عبارت خود سنی‌ها، یعنی این که قبلاً گفته بودند شیعه‌ها قائل به جواز هستند، من حرف آنها را دیدم که ببینم آنها در مورد رافضه چه می‌گویند؟

استاد: هیچی نبود.من که پیدا نکردم.

شاگرد1: آنها می‌گویند قول رافضه اشتباک نجوم است.آنها قول خطّابیه را از ما می‌دانند.

استاد: بله بله.

شاگرد1: اصلاً من ندیدم آنها بگویند زوال حمره.

استاد: تازه دروغ می‌گویند.یعنی خطابیه یک کار غلطی را به امام صادق علیه السلام نسبت داده بودند.حضرت هم مفصل مقابل آن ایستادند. لذا عرض من این است که قضیه حمره مشرقیه، فضای تقیه نداشت.آن هم که خود ائمه محکم جلوی آن ایستادند.لذا بین فحول فقهایی که تا قرن دهم بود، احتمال تقیه اصلاً مطرح نبود. بعداًوقتی بحث شدید شد،مخصوصاً بعد از این که وحید بهبهانی استتاری شد، آنهایی که می‌خواستند با او مقابله کنند و مشهور را جا بیندازند،تقیه را به عنوان این که خلاصه این مخالف عامه است و آن موافق.ما اینمخالف را می‌گیریم. از این باب‌ها بود. حالا باز هم بیشتر روی اینها ملاحظه کنیم.

 

و الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین

 

نمایه‌ها:استتار قرص ، زوال حمره مشرقیه، افق مستوی، تقیه ، مخالفت با عامه

 


 

[1]المبسوط في فقه الإمامیة، جلد: ۱، صفحه: ۷۴

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است