مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 9
موضوع: تفسیر
بسم الله الرحمن الرحیم
استاد: من این جوری عرض کردم که به بحث تفسیر خودمان برگردیم. اگر هر کدام از شما به مطلبی برخورد کردید که به بحث قبلی مربوط میشود یا خودتان میبینید از گذشته نکتهای باقی مانده است که باید ادامه پیدا بکند، من در خدمتتان هستم و همچنین اگر بعداً به مطلبی برخورد کردید که مربوط به آنهاست، حتماً تذکر بدهید که همه جمع استفاده کنند. خودِ من دوباره به مطلبی راجع به حرف ابوفاخته در بحث سبعة أحرف برخورد کردم که مربوط به او میشد، همۀ آن مطلب جالب بود. حالا اگر تمایل داشتید، بحث را ادامه میدهیم. یادتان باشد بعداً به مناسبتی تذکر بدهید که آن نکتۀ خوبی را که پیدا کردهام را به خدمت شما عرض کنم.
شاگرد: در فضای تئوری شما که بیان کردید، یک اشکالی به نظرمان رسید، یک پاسخی هم خودمان برایش داریم ولی به نظرمان میرسد که دوباره این پاسخ اشکال دارد. در واقع خلاصۀ تئوری شما این شد که هفت تا قرائت و سبعة أحرف بوده است که همهاش به دست ما نرسیده است. برای همین روایاتی که چه در منابع شیعه و چه در منابع سنی نقل دیگری را میگوید، مخصوصاً روایات اهل بیت علیهم السلام، البته به جز مواردی که جعلی هستند، یکی از همان سبعة أحرف را توضیح میدهد که عثمان آنها را حذف کرد. درست است؟ به نظرم این مطلب، برخی روایات را نمیتواند توضیح بدهد، آن هم روایاتی که به طور مشخص امام اصرار میکنند که این قرائت صحیح نیست و این یکی صحیح است. پاسخی که برای این مطلب به ذهنم میرسید شبیه همان پاسخی است که شما در بعضی احادیث میگفتید که در واقع امام دربارۀ اصل موضوعی صحبت میکند، امّا برخی از روایات واقعاً با این مطلب اصل موضوعی هم حل نمیشود. مخصوصاً آن روایت «طلعٌ» و «طلحٌ»[1]. اصلاً امام دارند میفرمایند این قرائت که نمیتواند باشد. یعنی استدلالی میآورد بر این که این مورد غلط است. این موارد را چطور در این فضا حل میکنید؟
شاگرد 2: در فضای همان یک قرائت دارند نشر میکنند.
شاگرد 1: نه دیگر. گفتیم فضای اصل موضوعی همین است. ولی میگویم بعضی اوقات استدلال حدیث به گونهای است که گویا [آن مورد] به نحو جدی طرد میشود، یعنی اصلاً میگوید این مورد، غلط بود که اینها آوردهاند و بد نوشتهاند. بعد [سائل از امام] میگوید آن را پاک کنم؟ [امام] میگوید فعلاً آن را پاک نکن. یعنی اگر امام زمان علیهالسلام آمدند، آن وقت باید پاک هم بکنید.
استاد: ببینید اگر استدلال عقلی است به نحوی که اصلاً یک مفادی غلط است، غلط عقلانی علی أیّ تقدیر، خُب، این فرمایش شما درست است. امّا اگر یک استدلالی میکنند که علی تقدیرٍ غلط میشود و بر تقدیر دیگری غلط نیست، جوابی که ایشان دادند، مطرح میشود. الآن شما ببینید حضرت میفرمایند «طلح» چیست؟! «طلع» است که منضود است. خُب، در این فضا درست است. امّا به وجه دیگری، یک جور نضدی برای طلح هم هست. شما درخت موز را ببینید، «طلحٍ منضود». نضدِ طلع یک جور است، نضد طلح هم مناسب با خودش است. مثلاً اگر انگور هم باشد، آن هم نضد است امّا مثلاً دربارۀ میوۀ سیب نمیتوانید «منضود» بگویید. سیب منضود نیست، امّا خوشۀ انگور به یک نحوی منضود است. خوشۀ خرما به یک نحوی منضود است، خوشۀ موز هم به یک نحوی منضود است. منظور این است که اگر استدلال عقلی است بر بطلان مطلق علی أیّ تقدیر، فرمایش شما درست است. امّا اگر اینطوری نیست، این موارد همهاش نهیب دادن به این است که ذهنتان را منحصر در این نکنید و این نکتۀ بسیار مهمی است. گاهی اصلاً کاری با مخاطب میکنند که به او بگویند که ما یک آیه را طوری برایت معنا میکنیم که شما که زیاد قرآن خواندهای، بگویی «کأنّی لم أقرأ هذه الآیة»، کانّه تا حالا اصلاً نشنیده بودم. چرا؟ چون آن فضایی که من این آیه را در آن میشنیدم، یک فضا بود، اینطوری که شما الآن این آیه را گفتید، فضای جدیدی باز شد و معنای جدیدی مطرح شد.
شاگرد: «کأنّی لم أعقل» هم هست.
استاد: بله. چون قرائتی که همراه عقل نباشد، لفظ محض است؛ حالا اینها توضیحات کلّی مطلب بود.
شاگرد: اگر امکان دارد لطفاً آن نکتهای را که در ابتدای جلسه فرمودید را هم بگویید که بحث به طور کامل جمع شود.
استاد: خیلی از مطالبِ آن بحثِ [سابق] باقی ماند. ولی باشد، آن نکتهای که به آن برخورد کردم و برای خودم خیلی جالب بود را به طور خلاصه عرض میکنم. ببینید من داشتم همان بحثهایی که در جلسات قبل گفتم را دستهبندی میکردم. همان که گفتم سه تا ستون درست بکنیم و ستون اول و دوم و ستون واسطهای که پُل بین آن دو ستون باشد. داشتم مصداقهایش را پیدا میکردم. آن بخش اوّلی که پل است، میگوید حتماً قرآن کریم حقیقتی است که وقتی در مصاحف ظهور پیدا میکند، باید از مسیر چند وجهی، بطون و وجوه داشتن و سبعة أحرف بودن بگذرد. آن حقیقت از طریق سبعة أحرف ظهور میکند. خیلی خُب، اگر این است، قبلاً هم دربارهاش صحبت شد، مطلب، خیلی مهم بود، عرض کردم که لیلة القدر اصل نزول قرآن است. قرآن و لیلة القدر به هم تنیدهاند. امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در آن روایت الغارات که مرحوم مجلسی در بحار هم آوردهاند، وقتی شخصی از حضرت دربارۀ لیلة القدر سؤال میکند، حضرت ابتدای این که میخواهند لیلة القدر را توضیح بدهند، محور و اساس و فهم لیلة القدر را بر هفت قرار میدهند. چه جور هفتی؟ هفتِ تکوینی: «إنّ الله فَردٌ یحبّ الوَتر إنّ الله فردٌ إصطَفی الوتر، فأجری جمیع الأشیاء علی سبعةٍ»[2] و جالب هم این بود که خود حضرت در همین حدیث، هفت تا آیه خواندند بدون این که بگویند میخواهم هفت آیه بخوانم. هفت آیه خواندند. خودشان هم هفت آیه خواندند، که حالا نگاه کنید و خودتان هم ببینید. ایشان نفرمودند که من میخواهم هفت تا آیه بخوانم. ایشان هفت تا آیه خواندند که در هر هفت آیه، هفت بود و نکتهی جالب دیگر این بود که هر هفت تا آیهای که حضرت خواندند، یک نحو سبع مثانی بود. یعنی یک نحو تکرّر در آن بود. اینها را جلوتر عرض کردم. اگر در یادتان باشد جلوتر اینها را بحث کردیم. من در ذهنم این بود که آیا در خود آیات شریفه برای سبعة أحرف شاهدی داریم یا نه؟ به ذهنم این آیه آمد: «وَلَقَدْ آتَيْنَاكَ سَبْعًا مِنَ الْمَثَانِي»[3]. حرف «من» در این آیه شریفه برای بیان جنس است یا «من» تبعیض است، بحثش در جای خودش مطرح میشود و ما فعلاً کاری به آن نداریم. فعلاً میخواهم این مطالب را به عنوان مقدمه بگویم که آن حرف ابوفاخته جا بیفتد که منظور من چیست. «وَلَقَدْ آتَيْنَاكَ سَبْعًا مِنَ الْمَثَانِي»، هم هفت است، هم مثانی است. مثانی یعنی چه؟ مثانی به معنای مکرّر نیست. اصلِ معنای «ثَنَوَ و ثنَیَ» را اگر نگاه کنید به معنای تا کردن چیزی است. مثانی یعنی صاحب لایهها. یک شئ است که دارای وجوه است، نه این که هفت چیز است. هفت تاست که خودش مثانی است، یعنی لایهها دارد. البته اگر مثانی به معنای مکرّر هم به کار برود، اشکالی ندارد که در این صورت، معنای ثانوی لغویاش است. «مثانیّ یکرّر»، معنای لغوی اصلی مثانی نیست. با این حساب دیدم که «السبع المثانی» واژهای است که در قرآن آمده است، در روایات هم چقدر زیاد راجع به آن صحبت شده است. خُب، «السبع المثانی» چیست؟ چقدر روایت در این زمینه داریم؛ مثلاً یک روایت هست که خیلی دلنشین است. حضرت فرمودند: «نحن السبع المثانی الذین أعطاه الله نبیّنا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم»[4] خیلی روایت زیبایی است. روایات بسیار متعددی در بین شیعه و سنّی داریم که السبع المثانی سورۀ مبارکۀ حمد است. با اسم سورة الحمد، سورة الفاتحة و یک عنوان دیگر هم که هست، أمّ الکتاب میباشد. یکی از اسامی سورۀ حمد، أمّ الکتاب است. میگویند [یعنی در روایات آمده است که از حضرت میپرسند] ما السبع المثانی؟ [حضرت پاسخ میدهند:] «أمّ الکتاب». أمّ الکتاب یعنی سورة الحمد.
برو به 0:09:59
تا این جا مشکلی نیست. من یک مطلبی را پیدا کردم که در تفسیر سبع المثانی به ابوفاخته نسبت دادهاند. ابوفاختهای که الآن ما یک ذهنیت خاصی از حرف او داریم. اگر یادتان باشد در ذیل آیۀ شریفه – در بحث حروف مقطّعه نبود، بلکه در ذیل آیۀ شریفۀ محکم و متشابه بود – «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتَابَ مِنْهُ آيَاتٌ مُحْكَمَاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ»[5]، اینجا که صحبت از سورۀ حمد نیست، «هُنَّ أُمُّ الْكِتَابِ». «وَإِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتَابِ لَدَيْنَا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ»[6]. در اینجا دیگر أمّ الکتاب به معنای سورۀ حمد نیست. مطلبی که از سعید بن علاقة ابوفاخته داشتیم چه بود؟ ایشان در آنجا أمّ الکتاب را معنا کرد. به آن نقلی که قبلاً داشتیم نگاه کنید ببینید، او در آنجا گفت که أمّ الکتاب چیست. گفت أمّ الکتاب، فَواتِح السور است و جالب است که ذیل «السبع المثانی» از ابوفاخته نقل شده است که او گفته است: «السبع المثانی أمّ الکتاب». کسانی که با أمّ الکتابِ سورۀ فاتحة مأنوس هستند، میگویند ابوفاخته هم گفته است سورۀ مبارکه حمد است، امّا اگر یک جای دیگر، خود ابوفاخته أمّ الکتاب را به حروف مقطعه قرآن کریم معنا کرده است، اینجا هم این احتمال کاملاً به ذهن میآید که مقصود او هم این است که «السبع المثانی» هم یعنی حروف مقطعه. «وَلَقَدْ آتَيْنَاكَ سَبْعًا مِنَ الْمَثَانِي وَالْقُرْآنَ الْعَظِيمَ»[7]، ابوفاخته میگوید این سبع مثانی، أمّ الکتاب است. جالب این است که در زبان عربی که زبان قرآن است، مضربی از هفت میباشد. هفتِ مکرّر، السبع المثانی. هفتِ مکرّر دو نوع مکرّر است. یعنی دو نوع مکرّر میتواند باشد. گاهی وقتی میگوییم هفتِ مکرّر، یعنی هفت، هفت تا بشود. آن روایتی را که از کافی خواندیم که حضرت تأکید کردند بر عدد چهل و نه. اگر یادتان باشد تمام اینها را بحث کردیم.
فرمودند که خدای متعال: «فَقَالَ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ أَجْزَاءً بَلَغَ بِهَا تِسْعَةً وَ أَرْبَعِينَ جُزْءاً»[8]. چهل و نه تا جزء که بعد هر کدام را ده تا قرار داده بود. چهل و نه تا جزء خیلی مهم بود. یعنی میان همۀ اعداد، عدد چهل و نه انتخاب شده است. یعنی هفت به توان دو، که چهل و نه با هیچ عددی غیر از اعداد یک و هفت ارتباط نداشت. فقط هفت. این که میگوییم سبع مثانی، یعنی توانهای هفت که با هیچ عددی، بینِ بینهایت عدد، با هیچ عددی، خویشاوندی و رفاقت ندارد الّا اعداد هفت و یک. این یک جور سبع مثانی است. «السبع المثانی»، یعنی به مکرّر و نه بهمعنای لایهها. چون بحث لایهها، بحث دیگری شد؛ امّا معنای دیگر «سبع المثانی»، سبع مکرّر یعنی دو تا هفت تا، سه تا هفت تا. این را مضرب های هفت میگوییم. مضربهای هفت چیزی غیر از توانهای هفت است. زبان عربی مضربِ چهارِ از عدد هفت میباشد. چهار تا هفت تا، بیست و هشت میشود. قبلاً هم عرض کرده بودم، اساس زبان عربی، علم جَفر که امیرالمؤمنین صلوات اللّه علیه جدولش را ترسیم فرمودند – این را خودِ علمای اهلسنّت گفتهاند، و توضیحاتش توسط ائمّة علیهم السلام آمده است – همهی اینها مبتنی بر بیست و هشت حرف است که چهار تا هفت تا است. حالا همین بیست و هشت حرف که خودش چهار تا هفت تا هست، نصف این بیست و هشت حرف که باز خودش دو تا هفت تا است، چهارده تا میشود که تعدادِ حروف مقطعه میباشد. نصف دیگرش هم که حروف ظلمانی هستند، آن هم دو تا هفت تا هستند و سورۀ مبارکۀ حمد هم که أمّالکتاب است، خیلی جالب است. تمامِ چهارده حروف نورانی [همان حروف مقطعه] را دارد. از حروف ظلمانی [حروف غیر مقطعه] هم دقیقاً هفت تا را دارد. هفت تا از حروف ظلمانی در سورۀ مبارکۀ حمد وجود دارد، هفت تا هم نیست. اینها واقعاً چه عجائبی است! اگر اینها را نگفته بودند، ما هم میگفتیم که اینها مطالبی بافتنی است که بهصورت اتّفاقی انجام شده است، ولی این مطالب در کلمات معصومین علیهمالسلام آمده است. در سورۀ مبارکۀ حمد، شما وقتی نگاه میکنید، برخی حروف از حروف ظلمانی نیست. در روایت آمده بود که مثلاً فاء نیست. یادتان هست که این مطلب را داشتیم «الفاء من الآفة»[9]. یک چیزی در این حرف وجود دارد که در سورۀ حمد نیامده است. بعد حضرت فرمودند: خدای متعال اسم اعظم خودش را به صورت مقطع در سورۀ مبارکه حمد آورده است. سورۀ مبارکه حمد که اسم اعظم در آن آمده است، چهارده حرف نورانی مقطعه دارد. هفت تا از حروف غیر نورانی را هم دارد و هفت تا از آنها را ندارد. آن هفت تا چگونه است؟ نمیدانیم امّا اسم اعظم بهصورت مقطّع است. خودِ «بسم الله الرحمن الرحیم»، در روایت داریم، نوزده حرف میباشد. «عَلَيْهَا تِسْعَةَ عَشَرَ. وَمَا جَعَلْنَا عِدَّتَهُمْ إِلَّا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا»[10]که نوزده بودن، خودش مطلب مهمی است، آیهاش هست، حروف بسم الله الرحمن الرحیم هم نوزده تا است. در روایت داریم که «فَإِنَّهَا تِسْعَةَ عَشَرَ حَرْفاً لِيَجْعَلَ اللَّهُ كُلَ حَرْفٍ مِنْهَا جُنَّةً مِنْ وَاحِدٍ مِنْهُمْ»[11]. از این مطالبی که گفته شد معلوم میشود که این حروف حساب و کتاب دارد، امّا برای ما ساده جلوه میکند. دو سه روایت در توحید صدوق، در باب تفسیر «قل هو اللّه أحد» داریم. اینها خیلی مطالب مهمّی هستند. انسان اگر سر جایش اینها را یادداشت کند و به عنوان این که این مطالب منسوب به معصومین علیهم السلام هستند، دلگرمی برای خیلی فکرهاست که این مطالب بافتنی نیست؛ یکی از این روایات که معروف است و همه شما هم شنیدهاید، از امام باقر سلام الله علیه سؤال کردند: «ثُمَّ سَأَلُوهُ عَنِ الصَّمَدِ»[12]. گفتند یا بن رسول الله، تفسیر صمد در سورۀ مبارکه توحید چیست؟ حضرت فرمودند: «فَقَالَ تَفْسِيرُهُ فِيه». تفسیر صمد در خودش است. صاد است و میم است و دال. سپس توضیح میدهند. این عبارت «تَفْسِيرُهُ فِيه» خیلی مهم است. منظور من این عبارت «تَفْسِيرُهُ فِيه» است. یعنی شما با قرآن اینگونه برخورد کنید. دیدم کسانی را که میگویند: خُب، وقتی یک معنای لغوی روشن است دیگر چه کار داریم به این که روح این معنی چیست. حتی حاضر نیستند پیجویی روحِ معنای لغت را بکنند! میگویند قرآن است، معنای لغتش هم روشن است، دیگر روحِ این لغت چیست، چه فایدهای دارد؟!؛ اینها بحثهای لغو است! کسی که پیدا کردن روحِ معنای یک لغت، در نظرش کار مسخرهای است، حالا دیگر بیایید بگویید صمد، صاد است و میم است و دال است، هر کدام از صاد و میم و دال نقشی دارد. یک چنین شخصی به این مطلب بیشتر میخندد و در ذهنش مسخره جلوه میکند. یعنی امام علیه السلام کلام را به جایی بردند که بحث راجع به روح معنای لغت به طریق أولی بحث معقول و پرفایدهای میشود. حضرت در روایت، تک تکِ این حروف را به تفصیل توضیح دادهاند. حتی میگویند چرا این الف و لام، لام آنکه در کلام نمیآید و چرا اینگونه میشود. توضیحات حضرت خیلی مفصّل است و نزدیک به یک صفحه میشود. ولی مقصود من فقط این بخش کلام حضرت است، زیر آن خط بکشید، «تَفْسِيرُهُ فِيه». حضرت نمیگویند که من میخواهم همینطوری از خودم توضیح بدهم.
برو به 0:19:30
یک روایت دیگر از حضرت سید الشهداء سلام الله علیه راجع به صمد میباشد که آن هم خیلی جالب است. حضرت میفرمایند: «إِنَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ فَسَّرَ الصَّمَدَ»[13]. یعنی از سیاق، امّا از سیاق خاصّی. «إِنَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ فَسَّرَ الصَّمَدَ فَقَالَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ ثُمَّ فَسَّرَهُ فَقَالَ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ. وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ لَمْ يَلِد». این هم خیلی جالب است. یعنی «صمد» بین دو تا مفسّر است. میگوید که هم آیۀ قبل از آن تفسیر است و هم بعد از آن تفسیر است. این مطلب، در توحید صدوق آمده است که تفسیر اینگونهای از نظر محتوایی درست است و به گونۀ دیگر هم که میشود.
یک روایت دیگر هم در همین باب وجود دارد که آن روایت خیلی عجیبتر است. این روایت، خیلی از این بحثهایی که ما داشتیم و دربارهاش صحبت کردیم را جلو میبرد. حضرت در عبارت «قل هو اللّه أحد»، «هو» را معنی میکنند. دقیقاً «هاء» را از «واو» جدا میکنند، میفرمایند: «الْهَاءُ تَنْبِيهٌ عَلَى مَعْنًى ثَابِتٍ وَ الْوَاوُ إِشَارَةٌ إِلَى الْغَائِبِ عَنِ الْحَوَاسِّ»[14]، میگویند مقابله با حرف کفّار. کفّار گفتند «هذه آلهتنا». هاء در «هذه» تنبیه است برای یک چیز ثابت، «ذه» هم برای اشاره به چیز حاضر است، امّا «هو» برعکس است. هاء آن تنبیه بر معنای ثابت است، امّا واو آن برای اشاره به معنای غائب میباشد. این فرمایش امام علیه السلام که در پاورقی توحید صدوق مرحوم آقای تهرانی فرمودند که این ربطی به لغت ندارد. ایشان در پاورقی میگویند که کأنّه یک بیانی است که حضرت فرمودند. حضرت از باب این که خودم یک مطلب تعبّدی را میخواهم بگویم، نفرمودند. فرمایش حضرت کاشف از یک واقعیتِ دلالت است. کاشف از واقعیت زبان عربی است که این هاء، کارش این است. نه این که «هو» یعنی او، حالا «مناسباتٌ ذَکَروها بعدَ الوُقوع»، همان مطلبی که در ادبیات میگفتیم. حالا «هو» برای غائب به کار رفته است، حضرت به مناسبت هم میفرمایند این هاءش برای تنبیه و واوش هم برای اشاره بهمعنای غائب میباشد. این مطلب خلاف ظاهر فرمایش امام علیه السلام است. این روایت در توحید صدوق، صفحۀ هشتاد و هشت میباشد. حضرت میفرمایند: «أَيْ أَظْهِرْ». بعد میفرمایند: «بِتَأْلِيفِ اَلْحُرُوفِ اَلَّتِي قَرَأْنَاهَا لَكَ لِيَهْتَدِيَ بِهَا مَنْ أَلْقَى اَلسَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ وَ هُوَ اِسْمٌ مَكْنِيٌّ مُشَارٌ إِلَى غَائِبٍ فَالْهَاءُ تَنْبِيهٌ عَلَى مَعْنًى ثَابِتٍ وَ اَلْوَاوُ إِشَارَةٌ إِلَى اَلْغَائِبِ عَنِ اَلْحَوَاسِّ كَمَا أَنَّ قَوْلَكَ هَذَا إِشَارَةٌ إِلَى اَلشَّاهِدِ عِنْدَ اَلْحَوَاسِّ وَ ذَلِكَ أَنَّ اَلْكُفَّارَ نَبَّهُوا عَنْ آلِهَتِهِمْ بِحَرْفِ إِشَارَةِ اَلشَّاهِدِ اَلْمُدْرَكِ فَقَالُوا هَذِهِ آلِهَتُنَا اَلْمَحْسُوسَةُ اَلْمُدْرَكَةُ بِالْأَبْصَارِ فَأَشِرْ أَنْتَ يَا مُحَمَّدُ إِلَى إِلَهِكَ اَلَّذِي تَدْعُو إِلَيْهِ حَتَّى نَرَاهُ وَ نُدْرِكَهُ وَ لاَ نَأْلَهَ فِيهِ» یعنی سرگردان نشویم. «فَأَنْزَلَ اَللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ فَالْهَاءُ تَثْبِيتٌ لِلثَّابِتِ وَ اَلْوَاوُ إِشَارَةٌ إِلَى اَلْغَائِبِ عَنْ دَرْكِ اَلْأَبْصَارِ وَ لَمْسِ اَلْحَوَاسِّ وَ أَنَّهُ تَعَالَى عَنْ ذَلِكَ بَلْ هُوَ مُدْرِكُ اَلْأَبْصَارِ وَ مُبْدِعُ اَلْحَوَاسِّ».
در صفحۀ نود و دوی همین کتاب از امام باقر سلام الله علیه روایتی هست که در آنجا هم فرمودند: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ ذَلِكَ تَنْبِيهٌ وَ إِشَارَةٌ إِلَى الْغَائِبِ عَنْ دَرْكِ الْحَوَاسِّ وَ اللَّامُ دَلِيلٌ عَلَى إِلَهِيَّتِهِ بِأَنَّهُ هُوَ اللَّهُ وَ الْأَلِفُ وَ اللَّامُ مُدْغَمَان»[15] که حضرت تا حدود در یک صفحه، همان عبارت «تفسیره فیه» را توضیح میدهند؛ منظور این است که این روایات یادداشت کردنی است که سر جایش آن را ببینیم از ناحیۀ امام علیه السلام، به نحوی است که ریختِش ابا دارد از تعبّد محض. حضرت می فرمایند: «کَقولِک»، کقولک یعنی چه؟ یعنی این مطلب یک نحو رَوال و متعارف دلالت است، نه این که من از ناحیۀ این که علم الهی دارم یک مطلبی را میگویم. نه، کلام ایشان بیان دلالت است. این مطلب خیلی مهم است. خب وقتی شما این طوری نگاه بکنید، حالا برگردید بخواهید بگویید که خدای متعال میفرماید: «وَلَقَدْ آتَيْنَاكَ سَبْعًا مِنَ الْمَثَانِي وَالْقُرْآنَ الْعَظِيمَ»[16]، ما هفت تا از مثانی به تو دادیم. اگر [مقصود از سبع مثانی] حرف ابوفاخته باشد که «السبع المثانی أمُّ الکتاب» و أمّ الکتاب هم نزد ایشان طبق این احتمال، حروف مقطعه و فواتح السور باشد، بنابراین «السبع المثانی»، فواتح السُّوَر.
«و القرآن العظیم» چه میشود؟ حالا دیگر بحثهای آیه سر جای خودش باید مطرح و بررسی شود. بحث پیرامون این آیه خیلی گسترده میباشد، امّا الآن که دوباره این حرف ابوفاخته را دیدم و این که أمّ الکتاب را به معنای سورۀ حمد در نظر گرفتهاند، قهراً آنها هم که حرف او را میبینند ذهنشان سراغ سورۀ حمد میرود، دیدم اصلاً یک فضای جدیدی باز شد. چرا؟ چون در آنچه که از ناحیۀ روایات و اقوال مفسرین یک چیزی پیدا کنیم که السبع المثانی به فواتح السور مربوط بشود و همچنین به بحث سبعة أحرف با این فضایی که ما مطرح کردیم مربوط شود، مطلبی نداشتیم. امّا این جا یک نقلی پیدا شد. در جایی هم دیدم که دیگران از خودِ مجاهد نقل کرده بودند که در صدر اول، هیچ مفسری حرفی نمیزد الّا به این که شنیده بود. یعنی حرفهایشان معمولاً پشتوانه داشت و بنایشان بر این بود. ابوفاخته هم اگر مطلبی میگفت، قرار نبود بگوید من این مطلب را میگویم. در آن فضا، آن مطلب را شنیده بود که دارد برای ما نقل میکند؛ البته اگر روایت هم وجود داشته باشد، نسبت به او مقطوع میشود و به امام که نمیرسد. ولی برای احتمالاتی که در فضای تحقیق بحث تفسیری به درد ما میخورد، خیلی کارساز است. بنابراین سبعة أحرف شاهدی میشود برای این که «وَلَقَدْ آتَيْنَاكَ سَبْعًا مِنَ الْمَثَانِي»[17]، یعنی طبق این احتمال ما به وسیله حروف مقطعه که اصلِ وحیِ قرآن کریم طبقِ إحکام و تفصیلِ این حروف میباشد. «أُحْكِمَتْ آيَاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ»[18]. «عسق. كَذَٰلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ»[19] بر این سبک چگونه است؟ «سَبْعًا مِنَ الْمَثَانِي» هفت تا میباشد. صاحب لایهها، لایهها یا مکرّر. هفت مکرّر میشود چهارده تا که دوتا هفت از حروف نورانی میباشد. هفتِ مثانیِ به معنای مِن بیان جنس میباشد. یعنی سبعاً که از سنخِ المثانی میباشد. یعنی آنهایی است که وجوه دارد. این دقیقاً با سبعة أحرف سازگار است. یعنی همین حروفی که مثلاً برای سورۀ مبارکۀ شوری آمده است، «حم عسق» مثانی است. مثانی به این معنا که یعنی یک ترتیبش همین سورۀ شوری است که شما میخوانید و در مصحف عثمان میباشد. همین «حم عسق» چون مثانی است، اگر در مصحف امیرالمؤمنین علیه السلام نگاه کنید، نه فقط توضیح و تفسیر دارد، بلکه حرف دیگری دارد. حرف دیگری که حتی غیر از وحی بیانی است. تفسیر امام نیست، وحی بیانی جبرئیل هم نیست، اینها در جای خودشان و تمام اینها هست. امّا اینجا اینگونه نیست. بلکه در اینجا یک حرف دیگری است که مثانی است. یک لایهی دیگری از همین حروف «حم عسق» میباشد. همین حرف، سبعة احرف. یعنی این حروف وقتی میخواهد باز شود، ذو وجوه است و مثانی به این معنا است. طبق این بیان، سبعة أحرف یک پشتوانهای پیدا میکند از قول ابوفاخته که با آیۀ شریفۀ «السبع المثانی» مرتبط میشود. البته من تأمّل کردم و به این نتیجه رسیدم که خیلی هم وابسته به این حرف ابوفاخته نیستیم. یعنی ما طبق توضیحات دیگری، حتی بدون این حرف ابوفاخته که خودش میگوید السبع المثانی، أمّ الکتاب است، بدون کلام او هم بحثهای ما به نتیجه میرسد که آیۀ شریفه را بتوانیم در یکی از وجوهش پیاده سازی بکنیم. چون چندین وجه دارد. یکی از وجوه آیۀ شریفه را بهعنوان پشتوانه قرار بدهیم برای درک ثبوتی سبعة أحرف و اثبات آن در خارج با فرض این که روایات مکذّب سبعة أحرف را محمل دیگری برایش قرار بدهیم و نه آن گونهای که در مجمع البیان و تفسیر تبیان بود که فرمودند از ناحیۀ اهل البیت علیهم السلام سبعة أحرف تکذیب شده است و ایشان فرمودهاند: «کذبوا» و دروغ است. اگر تکذیب اثباتی باشد، ثبوتی آن هم مشکل باشد، فضای دیگری است. امّا اگر بگوییم که ثبوتیاش مشکلی ندارد، از جهت اثباتی هم روایات مکذِّب … .
برو به 0:30:55
در بحث تبدیل به مترادف هم باز مطلب دیگری پیدا کردم، آن مطلب را هم عرض میکنم شما مراجعه کنید و بعداً ببینید؛ در سِیَر أعلام النُبَلاء، این مطالب خیلی مهم است، چیز کمی نیست که بخواهیم روایت را بفهمیم. از ابن حجر و دیگران نقل کرده بودم برایتان، صریحاً گفته بود که حتی این قرائاتی که هست، جزو سبعة أحرف نیست، سبعة أحرف یعنی تبدیل به مرادف. یک مورد دیگر هم پیدا کردم که خیلی جالب است، حالا اگر بحث ادامه پیدا کرد خدمتتان میآورم. در سیر أعلام النبلاء در شرح حال رئیس معتزله: واصل بن عطاء میگوید. رئیس معتزله شاگرد حسن بصری است. یعنی خودش تُبّع التابعین است و نزدیک است. عمده عمرش در همان قرن اول بوده است. سیر أعلام از او چه چیزی نقل میکند؟ میگوید: «قیل أنّه کان قائلاً بجواز التلاوة بالمعنی»[20]. بعد میگوید: «و هو جهلٌ». ذهبی میگوید عجب حرف جاهلانهای است. واصل بن عطاء قائل بوده است که شما میتوانید قرآن را تلاوت کنید، مثل حدیث که نقل به معنی میکنید، تلاوت بالمعنی هم می توانید داشته باشید. یعنی مرادف و معادل یک جمله را بیاورید و عجیب است که معادل مفرد خیلی با معادل جمله فرق دارد! معادل مفرد و معادل جمله خیلی فرق میکند. او میگوید «تلاوة بالمعنی». یک مورد دیگر هم از شافعی بود که بعد عرض میکنم. دومین مورد که یادداشت کردهام این است. یکی از محدّثین بزرگ اهل سنّت، زُهَری است که از او پرسیدند که آیا میشود حدیث را نقل به معنی کنیم؟ عین الفاظ حدیث یادمان نیست، امّا بگوییم مقصود این بود. پاسخ داد: «إنّ ذلک جائز فی القرآن»[21]. او میگوید حتی این کار در قرآن جایز است. خیلی عجیب است. ببینید چه فضایی بوده است که اهلبیت علیهمالسلام اینگونه در مقابلش موضِع گرفتند. ایشان میفرمودند: «کَذِبوا»، چرا این حرفها را میگویند، «حرفٌ واحدٌ»، آخر اینها چه حرفی است که شما بگویید در قرآن نقل به معنی جایز است!! یعنی همین که شما مفاد و مقصود کل جمله خدای متعال را بگویید کافی است. مرادف یک واژه، اینکه بود، حالا کار به اینجا رسید که «القرائة بالمعنی». چنین فضایی بوده است که نقل به معنا بکنند و یک جملهای را معادل جمله دیگر بیاورند! در چنین فضایی روایات کتاب کافی وارد شده است، حالا ما میگوییم مقصود این است که اصلاً روایت سبعة أحرفی در کار نبوده است! این خیلی عجیب است. و لذا معظم المجتهدین مِن أصحابنا که این روایات را مشکل ندیده بودند، ظاهراً این مطالب را در نظر داشتند که فضای روایات چنین فضایی بوده است نه اینکه یعنی اصلاً سبعة أحرف نباشد؛ حالا اگر باز خواستید و نکتهای داشتید من حرفی ندارم این مطلب را ادامه دهیم. ولی من آیۀ شریفۀ «يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ»[22] را مطالعه کرده بودم که امروز دربارۀ آن بحث کنیم. اگر جلسه بعد مطلبی بود بحث را ادامه میدهیم، اگر مطلبی نبود به سراغ آیۀ بعدی میرویم[23].
و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
کلیدواژگان:
سبعة احرف، السبع المثانی، حروف مقطعة، أبوفاخته، حروف نورانی، حروف ظلمانی، نقل به معنا.
[1]. سیوطی، الدر المنثور، ج 8، ص 13: «وَأخرج ابْن جرير وَابْن الْأَنْبَارِي فِي الْمَصَاحِف عَن قيس بن عباد قَالَ: قَرَأت على عليّ {وطلح منضود} فَقَالَ: عليّ مَا بَال الطلح أما تقْرَأ [وطلع] ثمَّ قَالَ: [وطلع نضيد] فَقيل لَهُ: يَا أَمِير الْمُؤمنِينَ أنحكها من الْمَصَاحِف فَقَالَ: لَا يهاج الْقُرْآن الْيَوْم».
[2]. الغارات (ط – الحديثة)، ج1، ص 186.
[3]. سوره حجر، آیۀ 87.
[4]. الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص 143، ح 3.
[5]. سورۀ آل عمران، آیۀ 7.
[6]. سورۀ زخرف، آیۀ 4.
[7]. سورۀ حجر، آیۀ 87.
[8]. الكافي (ط – الإسلامية)، ج2، ص 44: «لَوْ عَلِمَ اَلنَّاسُ كَيْفَ خَلَقَ اَللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى هَذَا اَلْخَلْقَ لَمْ يَلُمْ أَحَدٌ أَحَداً فَقُلْتُ أَصْلَحَكَ اَللَّهُ فَكَيْفَ ذَاكَ فَقَالَ إِنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ أَجْزَاءً بَلَغَ بِهَا تِسْعَةً وَ أَرْبَعِينَ جُزْءاً ثُمَّ جَعَلَ اَلْأَجْزَاءَ أَعْشَاراً فَجَعَلَ اَلْجُزْءَ عَشْرَةَ أَعْشَارٍ ثُمَّ قَسَمَهُ بَيْنَ اَلْخَلْقِ فَجَعَلَ فِي رَجُلٍ عُشْرَ جُزْءٍ وَ فِي آخَرَ عُشْرَيْ جُزْءٍ حَتَّى بَلَغَ بِهِ جُزْءاً تَامّاً وَ فِي آخَرَ جُزْءاً وَ عُشْرَ جُزْءٍ وَ آخَرَ جُزْءاً وَ عُشْرَيْ جُزْءٍ وَ آخَرَ جُزْءاً وَ ثَلاَثَةَ أَعْشَارِ جُزْءٍ حَتَّى بَلَغَ بِهِ جُزْءَيْنِ تَامَّيْنِ ثُمَّ بِحِسَابِ ذَلِكَ حَتَّى بَلَغَ بِأَرْفَعِهِمْ تِسْعَةً وَ أَرْبَعِينَ جُزْءاً فَمَنْ لَمْ يَجْعَلْ فِيهِ إِلاَّ عُشْرَ جُزْءٍ لَمْ يَقْدِرْ عَلَى أَنْ يَكُونَ مِثْلَ صَاحِبِ اَلْعُشْرَيْنِ وَ كَذَلِكَ صَاحِبُ اَلْعُشْرَيْنِ لاَ يَكُونُ مِثْلَ صَاحِبِ اَلثَّلاَثَةِ اَلْأَعْشَارِ وَ كَذَلِكَ مَنْ تَمَّ لَهُ جُزْءٌ لاَ يَقْدِرُ عَلَى أَنْ يَكُونَ مِثْلَ صَاحِبِ اَلْجُزْءَيْنِ وَ لَوْ عَلِمَ اَلنَّاسُ أَنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ هَذَا اَلْخَلْقَ عَلَى هَذَا لَمْ يَلُمْ أَحَدٌ أَحَداً».
[9] . بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج 59، ص 104: «وعن علي عليه السلام أنه قال : اعتل الحسن عليه السلام فاشتد وجعه فاحتملته فاطمة عليها السلام فأتت به النبي صلى الله عليه وآله مستغيثة مستجيرة ، وقالت له : يا رسول الله ، ادع الله لابنك أن يشفيه ، ووضعته بين يديه . فقال صلى الله عليه وآله حتى جلس عند رأسه ثم قال : يا فاطمة ! يا بنية ، إن الله هو الذي وهبه لك وهو قادر على أن يشفيه . فهبط عليه جبرئيل فقال : يا محمد ، إن الله عز وجل لم ينزل عليك سورة من القرآن إلا وفيها فاء وكل فاء من آفة ، ما خلا الحمد فإنه ليس فيها فاء ، فادع قدحا من ماء فأقرأ فيه الحمد أربعين مرة ثم صبه عليه ، فإن الله يشفيه ، ففعل ذلك ، فكأنما أنشط من عقال».
[10]. سورۀ مدّثّر، آیات 30 و 31.
[11]. مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج4، ص 387، ح 4989.
[12]. بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج3، ص 224، ح 15.
[13]. التوحيد (للصدوق)، ص 91.
[14]. همان، ص 88.
[15]. همان، ص 92، ح 6.
[16]. سورۀ حجر، آیۀ 87.
[17]. همان.
[18]. سورۀ هود، آیۀ 1.
[19]. سورۀ شوری، آیات 1و 2.
[20]. سیر أعلام النبلاء، ج 5، ص 465: «وقيل كان يجيز التلاوة بالمعنى وهذا جهل».
[21]. كتاب المدخل إلى السنن الكبرى البيهقی، ت عوامة، ج ١، ص ٢۴۶-٢۴٧: «وفيما ذكر أبو عبد الله الحافظ، فيما أنبأني إجازة، حدثنا أبو العباس، هو الأصم، حدثنا محمد بن عبيد الله المنادي، حدثنا يونس بن محمد المؤدب، حدثنا أبو أويس قال: سألنا الزهري عن التقديم والتأخير في الحديث؟ فقال: إن هذا يجوز في القرآن، فكيف به في الحديث، إذا أصبت معنى الحديث فلم تحل به حراما، ولم تحرم به حلالا، فلا بأس بذلك إذا أصبت معناه».
[22]. سورۀ ق، آیۀ 30.
[23] شاگرد: آیا دعوای خلق قرآن و قِدَم قرآن، ارتباط و ریشه در این بحث حقیقت قرآن دارد یا نه؟ به این بیان که بحث حقیقت قرآن حل نشده بود که این دو طایفه به جان هم افتادند؟ آیا به بحث ما ارتباط دارد که حقیقت قرآن یک چیز است و این نمودها یک چیز دیگری است که این دعوا به راه افتاده است؟
استاد: ببینید، حقیقت قرآن دو بحث است؛ یکی این که راجع به کلام نفسی است که أشعری بعداً اشعری برای توجیه در آورد. قبل از این که او کلام نفسی را مطرح کند، شروع مباحث مخلوق بودن کلام اللّه از مسأله صفات بود. آیا متکلّم بودن از صفات خدا هست یا نیست. اینها گفتند از صفات است و کلام هم صفت است و خدا باید قدیم باشد. یعنی شروع بحث از اینجا است و حدود بحث از اینجا است. حالا اگر شما هم مطلب خوبی پیدا کردید برای ما هم بفرمایید.
دیدگاهتان را بنویسید