1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. مبادی و بعض نتایج بحث اوسعیت نفس الامر (٨)

مبادی و بعض نتایج بحث اوسعیت نفس الامر (٨)

موطن مقابلات، خاستگاه کثرت مفهومی ـ فرع منطقی: حد ناشی از مقابله یا مقابله ناشی از حد؟ ـ نفی اشتراک لفظی وجود ـ تعریف بدیهی ـ ترفند ذهن بدون اشتراک لفظی و معنوی وجود ـ ادامه بحث از روایت «دلّنی حقیقة الوجود علیه» ـ بعضی از نتایج قول به اوسعیت ـ خدشه در «ذاتی شیءٍ لم یکن معللاً» ـ عدم العلة علة العدم ـ معدم الاشیاء بعد وجودها ـ مثال‌هایی برای درک حوزه اعم از وجود ـ صرافت اعداد ـ فعل حق در نظام حق ـ تفاوت ماهیت و طبیعت ـ مشهودات غیر مقابلی ـ مقابل نفس الامر
    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=20282
  • |
  • بازدید : 17

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

مبادی بحث اوسعیت نفس الامر

سوالی از جلسه قبل

استاد: بفرمایید.

یکی از طلاب: عرض بنده این است که آیا می‌شود مجدداً بفرمایید که چگونه این عبارت «دلّنی حقیقة الوجود علیه»[1] دربرمی‌گیرد نفس الأمر را؟ حقیقة الوجود چطور حقیقة الوجودی است که دربرمی‌گیرد نفس الأمر را؟ تقریب دلالت این [روایت] بر وجود عالم نفس الأمر [را بفرمایید].

یکی دیگر از طلاب: مطرح شد.

استاد: بله آن فرمایشی هم که شما دیروز داشتید، دیگران هم هر چه دیروز فرموده بودید، دوباره تکرار کنید. بعضی‌ها بعد از مباحثه تشریف می‌آورند چیزهای خوبی می‌گویند که اگر همه اینجا مطرح بشود، خیلی خوب است، راجع به محدودیت قدرتی که برای خدا پیش می‌آید و لوازمش، این‌ها بحث‌هایی است که برای جا گرفتن و بسط این [بحث نفس الامر] خیلی خوب است، زوایای بحث روشن می‌شود. ولی این بحث چون خرده خرده باید برود جلو، نبایست که بعض از مباحثش که هنوز نیاز به فکر و تأمل بیشتر دارد، مخلوط بشود با آن مباحثش که مقدماتی‌تر است و ربطی هم به آن‌ها ندارد.

یک بحثی که ما خیلی روی آن تأکید کردیم این بود که برایمان واضح بشود که این حرف درست است یا نیست که نفس الأمر أوسع از وجود است. عرض کردم ممکن است کسی بیاید قشنگ توضیح بدهد همۀ مثال‌ها را و بگوید: «نه، این یک تخیلی است که کرده‌اید، این‌طور نیست». خب اگر آن طور باشد که همان بحث برمی‌گردد. اما اگر این احتمال درست باشد، کما اینکه من عرض کردم که ممکن است از ضعف ذهن طلبگی من باشد، اما خب علی أی حال می‌گویند: «که جان دارد و جان شیرین خوش است» هر مورچه‌ای هم برای خودش [عالمی دارد]. علی أی حال مشغول فکری، چیزی بودیم دیگر، در عالم شخص مورچگی این‌طوری بود که برای من الآن واضح شده که نفس الأمر أوسع از وجود است. به عنوان یک ذهن مدافعش هستم. نمی‌گویم که درست باشد، ولی مدافع این هستم. چرا؟ [چون در] مثال‌ها و چیزهای جور و واجوری که دیده‌ام، برخورد کرده‌ام، این‌گونه است. خب اگر الآن هم با بعضی از مأنوسات ما مخالف است و خیلی چیزها را به هم می‌ریزد، خرد خرد [باید پیش برویم]، ابتدایش خیلی چیزها را به هم می‌ریزد، اما خرد خرد باید صبر کنیم تا [مطلب روشن شود].

مقابلات خاستگاه کثرت مفهومی

دیروز هم اشتراک لفظی را یکی از آقایان فرمودند، این را هم تذکر بدهم، این‌ها خیلی نکات مهمی است. عرض من این است که طبق قاعدۀ کلی تا ذهن در این عالم ماده ـ نفسی که آمده حالت شعور پیدا کرده در اینجا ـ تا یک مقابله‌ای در او صورت نگیرد، یک معنا اصلاً برایش ظهور پیدا نمی‌کند. یک مقابلة مّا، تقابلی را باید ببیند تا در آن تقابل دو تا معنا ظهور پیدا کند. حالا این تقابل‌هایی که پیدا می‌شود ـ به فرض ذهن هم نیست، یعنی ذهن یک تقابلی را درک می‌کند [نه فرض] ـ چگونه است؟ باطن تقابل‌‌ها دوباره خودش یک بحث خیلی سنگینی است. یک وقتی من یک عبارتی به ذهنم آمده بود، نوشته بودم که «تقابل دو لنگه از یک بار است یا مثلاً دو شاخه از یک تنه؟». این تقابل بحثش مهم است، به این یک کلمه‌ها نیست.

علی أی حال وقتی متقابلات جلوه کرد، حالا می‌شود میدان مفاهیم. یکی از واضح‌ترین مفاهیمی که برای بچه بعد از اینکه شروع می‌کند در متقابلات، [وقتی] آلات و مفاهیم به دست عقلش بیاید و درک پیدا بکند، مفهوم وجود و عدم است، هست و نیست، یک چیزی که همه [می‌فهمند]. خب حالا این خاستگاهش کجاست؟ خاستگاهش از این است که یک چیزی را به مقایسه [درک می‌کند]، مثال‌های جور و واجور هم اساتید زده‌اند، حالا بعضی‌هایش مسامحه باشد یا نباشد [کاری نداریم]. مثلا بچه تا چشم باز کرده بود، دیده بود که این تابلو در تاقچه هست، اصلاً به ذهنش نمی‌آمد که نیست، اما یک روزی چشم از خواب باز می‌کند، می‌بیند آن چیزی که دیروز دیده بود، نیست. نبود امروز را با آن بود دیروز ـ دو تا ادراک بود ـ این‌ها را مقایسه می‌کند، می‌گوید این دیروز بود، حالا نیست. این یکی از مثال‌ها است. مثال‌های جور و واجور زده‌اند برای اینکه ما درک می‌کنیم نبود را و الا اگر ما نبود چیزها را ندیده بودیم، همیشه بود را هم نمی‌فهمیدیم، چون هر چه دیده بودیم، «بود» بود. اگر هر چه می‌دیدیم همیشه بود، اصلاً با عدم آن مواجه نمی‌شدیم، نبود اصلاً در ذهن ما نمی‌آمد، مفهوم بود و نبود [در ذهن ما نمی‌آمد].

فرع منطقی؛ حد ناشی از مقابله یا مقابله ناشی از حد؟

یکی از طلاب: استاد حد محصول مقابلات است یا مقابلات محصول حد است؟ چون ما همه چیز را با حدود می‌شناسیم. بگوییم مقابلات زاییده حدود است یا بگوییم حدود زاییده مقابلات است؟

استاد: منظورتان از حد چیست؟

یکی از طلاب: حد هر چیزی.

یکی دیگر از طلاب: مرز اشیاء.

یکی از طلاب: همان مرز اشیاء.

استاد: ما همه چیز را به مرز می‌شناسیم؟

یکی از طلاب: هر چه که حد دارد.

استاد: خب شما الآن مثلاً می‌گویید که فلان چیز هست، بی‌نهایت عدد هست، یعنی این‌ها را با حد می‌شناسیم؟

یکی از طلاب: فرق مفهوم عدد با یک چیز …

استاد: البته این فرمایش شما را اگر بگذاریم [برای بعد، بهتر است]. خلاصه آنچه که از قبل در ذهنم بوده این است که وقتی شما می‌خواهید با حد یک چیزی را بگویید، خود حد یکی از چیزهایی است که مقابله را درست می‌کند.

یکی از طلاب: من هم منظورم همین است که آیا حد مقابله درست می‌کند یا مقابله حد را درست می‌کند؟

 

برو به 0:06:14

استاد: بله، رفتید سر اینکه رمز مقابله چیست. خب [در مورد] آن، فعلاً هر کدامش را می‌خواهید بگویید، من حرفی ندارم. آن اتفاقاً به نظر من یک بحث سنگینی است، یعنی آیا حد مقابله را می‌آورد یا مقابله حد را می‌آورد، به این زودی‌ها [حل نمی‌شود]. عرض کردم آیا یک ساقه‌ای هست که دو تا شاخه می‌شود، یا اینکه نه یک باری است که دو تا لنگۀ جدا دارد؟

یکی از طلاب: نمی‌شود گفت عینیت دارد؟

استاد: اصلاً آن را بگذارید ما از بحثمان فاصله می‌گیریم، [تحلیل آن مطلب] هر چه می‌خواهد [باشد]. ما اگر فعلاً این را قبول داشته باشیم که تا یک نحو مقابله‌ای، حدی، چیزی نباشد، مفاهیم ظهور نمی‌کنند، اگر این را قبول کنیم، برای ما بس است. آن یک بحث منطقی سنگینی است سر جای خودش. اگر یک وقتی هم فرصت شد، یادداشت بکنید، من خیلی هم فکری نکرده‌ام، ولی هر چه در ذهنم باشد، خدمتتان عرض می‌کنم. ولی آن چیزی که الآن [مهم] است این است که مفاهیم به مقابلات ظهور می‌کنند.

نفی اشتراک لفظی وجود

استاد: تقابل یک خاستگاه دارد، یعنی در یک حوزه‌ای این تقابل صورت گرفته و از آنجا مفاهیم ظهور پیدا می‌کنند. آن چیزی که در همۀ این حرف‌ها عرض من است این است که وجود و عدم از یک حوزه‌ای برخاسته، بعداً دیگران آمده‌اند به عنوان دقیقی که رویش پیاده کرده‌اند، این حوزه را مطلق کرده‌اند. گفته‌اند آقا تمام نفس الأمر همین است، یعنی اصلاً یک حوزه بیشتر نیست و آن هم همین حوزه است و حال آنکه آن چیزی که عرض ما بود این است که واقعیت این است که حوزه‌هایی است، از یکی از این حوزه‌ها این دو تا مفهوم برخاسته. خب حالا این را هم اضافه کنم، آیا وقتی ما این لفظ وجود را برای حوزه‌های دیگر غیر از این خاستگاه خودش به کار می‌بریم، می‌شود مشترک لفظی؟ کما اینکه عده‌ای گفته‌اند، در تفکرات [به اینجا رسیده‌اند که] گفته‌اند اصلاً ما که می‌گوییم خدا موجود است و ما موجود هستیم، مشترک لفظی است، در کتاب‌ها دیده‌اید. مشترک لفظی یعنی چه؟ یعنی آن معنایی که به آن معنا می‌گوییم خدا موجود است، اصلاً غیر از آن معنایی است که می‌گوییم انسان موجود است. عده‌ای حسابی این حرف‌ها را زده‌اند، الآن هم شاید طرفدار دارد. الآن هم همین حرف طرفدار حسابی دارد، می‌گویند مشترک لفظی است.

آیا آن چیزی که من عرض می‌کنم به اینجا ختم می‌شود؟ خیر. مشترک لفظی یک چیز خرابی درمی‌آید. یک لفظ داریم و دو معنا. خب پس یعنی من وقتی می‌گویم انسان موجود است، یک چیزی می‌فهمم، اما وقتی می‌گویم خدا موجود است، خدای متعال موجود است، هیچ چیز نمی‌فهمم، یک معنای دیگری است که وضع جدا دارد، برویم ببینیم چیست و حال آنکه هرگز این‌طور نیست. همه می‌فهمیم وقتی که می‌گوییم خدا موجود است با آن که می‌گوییم ما موجودیم، دو معنا را قصد نکرده‌ایم. ولی عده‌ای حسابی طرفدارش هستند، حرف‌هایی هم دارند. اگر مدتی به حرف‌هایشان دل بدهید، چه بسا از اشتراک معنوی هم دست بردارید، می‌‌بینید یک چیزهایی دارند می‌گویند.

خب آیا عرض من به اینجا ختم می‌شود؟ نه، این‌ها را جلوتر هم عرض کرده‌ام ولی نکات خوبی است که تذکر می‌دهید. هرگز اینجا مشترک لفظی نیست. عرض من این است که ما از یک حوزه‌ای ـ حوزۀ متقابلین ـ مفهوم وجود و عدم را درک می‌کنیم. این مفهوم برای ما مبهم نیست، چرا؟ چون تقابلش یکی بیشتر نبود، این را بعداً عرض می‌کنم، حدود را که گفتم شما واردش نشوید [به این جهت بود].

تعریف بدیهی

هر مفهومی که از چند تا متقابلات برخاست، می‌تواند مبهم باشد، اما هر مفهومی که تنها از دو طرف تقابل برخاسته باشد، بدیهی است. یکی از تعریف‌هایی که من از قدیم برای بدیهی‌ها داشتم این است، مفاهیم بدیهی[نه بدیهیات حضوری و شهودی و ارتکازی و …]. مفهوم بدیهی چیست؟ آن چیزی است که یک مقابل بیشتر ندارد. هر گاه یک مفهومی از یک موطن تقابل طرفینی ـ که دو طرف دارد ـ برخاست، مفهوم بدیهی است. تعریفشان هم نمی‌توانید بکنید [چون] منجر به دور می‌شود. اما اگر این مفهوم از مفاهیمی است که اطراف دارند ـ تقابلات مثل مثلث است، مثل مربع است ـ چند چیز به مقابله نشانش می‌دهند، اینجا می‌توانید بگویید: «تصوّرتُه بوجهٍ» برایم مبهم است. لذا انسان می‌تواند برای شما مبهم باشد. چرا؟ چون انسان را وقتی می‌شکافیدش، یعنی جوهر، جسم، نام، حساس همۀ این‌ها در آن است. هر کدامش را اگر جدا جدا بروید مقابلش را پیدا کنید، مبهم نیست. بالدقة بروید جوهر را با آن عناصر تشکیل‌دهنده‌اش، هر کدام از این عناصر را تحلیل ببرید، می‌رسید به یک چیزهای اولیه که مفاهیمش واضح است. اما وقتی ده‌ها مفهوم را در یک کیسه کرده‌اید، می‌گویید انسان، خب این ده‌ها مقابل دارد. تا من هر کدام از این‌ها را ندانم، برایم مبهم می‌شود.

ترفند ذهن بدون اشتراک لفظی و معنوی وجود

ما در وجود چه‌کار می‌کنیم؟ در یک حوزه این دو تا متقابل برخاسته. یک حوزه‌های دیگری در منظر ذهن ما است، حقائق است، ذهن همۀ من و شما ارتکازا [آن‌ها را می‌بیند] اصلاً همه داریم به وسیله آن‌ها با همدیگر حرف می‌زنیم. وقتی که آن‌ها را می‌بینیم، آن حوزه ربطی به حوزۀ خاستگاه وجود و عدم نداشته، چون فرض گرفتیم علی المبنا نفس الأمر أوسع از وجود است. ذهن چه‌کار می‌کند؟ آیا وضع جدید می‌کند که بشود مشترک لفظی؟ نه. ذهن معنای وجود را توسعه می‌دهد؟ نه، این کار را هم نمی‌کند. یک ترفند به کار می‌برد، ترفندی که شاید اگر ترصّد بکنید، خودتان هم می‌بینید که از واقع دور نباشد. ترفند این است: می‌گوید نان در سفره نیست. ببینید اگر از بچه و بزرگ بپرسید، می‌گویید: «خب الآن در این سفره نان نیست، پس نبود نان در این سفره هست». این را همه می‌گویند هست. بعد برمی‌گردیم می‌گوییم که آخر نبود، هست؟ آخر داری چه می‌گویی؟ می‌گوید: «آخر من که می‌گویم هست یعنی واقعیت دارد، منظورم این نیست که نبود هست، هستِ مقابل نبود. وقتی می‌گویم «نبود هست»، منظورم این است که «این، هست» یعنی واقعیت دارد، من دروغ نگفتم، یک چیزی است ثابت». ببینید همه فهمیدیم [مراد] از این هست یعنی چه. آیا ذهن ما مفهوم وجود را توسعه داد؟ عرض من این است که نه. آیا وضع جدیدی برایش کرد؟ نه. پس چه‌کار کرد؟ یک ترفند به کار زد، می‌بیند وقتی عدم واقعیت دارد ـ واقعیت داشتنی که با این دو تا لفظ متقابل همه می‌فهمیم ـ این واقعیت داشتن بیشتر مناسب عدم است ـ با آن چیزی که بالبداهه از عدم می‌فهمم ـ یا واقعیت داشتن بیشتر مناسب وجود است؟ کدامش؟

یکی از طلاب: مناسب با وجود.

استاد: یک چیزی که واقعیت دارد، مناسب این لفظ وجود است که می‌دانسته‌ام یا عدم؟ مناسب وجود است. لذا قشنگ می‌گوید این عدم هست، هیچ ابایی هم ندارد. وقتی برگردیم سر به سرش بگذاریم، گیر می‌افتد. ذهنش ترفند زده، خدادادی این کار را کرده. وقتی برگردیم بگوییم بابا آخر نبود، هست؟ می‌ماند چه بگوید.

یکی از طلاب: استعاره هم نکرده؟

استاد: استعاره یعنی چه؟ یعنی …

یکی از طلاب: یعنی لفظ را عاریه گرفته باشد، حالا کلمۀ استعاره نه، مجازاً به کار برده باشد.

استاد: اگر این [قول به اوسعیت] مبانی‌اش صاف بشود، بعد شما هر چه تحلیل‌های بهتری هم [بیاورید مانعی ندارد]. این چیزی بود که من …

یکی از طلاب: منظورتان از این ترفند چیست؟

استاد: ترفند این است که معنا را توسعه نمی‌دهد، فقط بالمناسبه ـ شما می‌خواهید بگویید بالتشبیه ـ می‌بیند این عدمی که واقعیت دارد ـ این چیز واقعی ـ با وجود، با معنایی که من از وجود دارم مناسب است که برایش به کار ببرم. اگر بگویم عدم نان در این سفره نیست، می‌بینم مناسب نیست با لفظ نیست، باید بگویم هست.

یکی از طلاب: این راجع به عدم مضاف است، آیا راجع به عدم مطلق هم می‌توانیم همین را بگوییم؟

استاد: اتفاقاً من خیلی از این چیزهایی که ذهنم به آن پی برده، از فکر در عدم مطلق بوده، ولی خب خیلی چیزها را به هم می‌ریزد، حالا صبر کنید خرده خرده می‌آییم به آنجا.

 

برو به 0:14:19

بعضی چیزها را که می‌گویم از باب همان که جان دارد و جان شیرین خوش است، از همان باب است. این‌گونه به ذهن من است که اگر آن بزرگوارانی که این مبانی را رصین می‌بینند، یک وقتی طوری بشود که یک نحو عدم مطلق هم برایشان ظهور کند، نه به عنوان موجود، چون عدم مطلق که موجود نیست، اما عدم مطلق [واقعیتی مستقل از وجود است]، آثارش را دیگر نمی‌گویم چطور، اگر آن هم برایشان ظهور کند، اصلاً دیگر دست برمی‌دارند، ولی خب این فعلاً به عنوان همان که عرض کردم از باب «جان دارد» است. خب حالا این باشد برای بعد. بله؟

یکی از طلاب: فرمودید دو تا خاستگاه هست، خاستگاه تقابل که خود تقابل خاستگاه آن مفاهیمی است از جمله وجود و عدم که بدیهی هستند، یک حوزه و خاستگاه دیگر هم هست.

استاد: یک حوزۀ دیگری هست که آن حق است، واقعیت است، نفس الأمر است، اما حوزۀ این نیست. وقتی ذهن می‌خواهد راجع به آن‌ها حرف بزند، به هر چه حق است در آن موطن، باز می‌گوید وجود. لذا ما برای همان نفس الأمری که أوسع از وجود است، به فطرت خدادادی به همۀ این‌ها می‌گوییم وجود. یعنی حقائق نفس الأمریه همه هستند، اما بفهمیم که داریم چه می‌گوییم. هستند یعنی چه؟ یعنی همه واقعیت دارند، همه حق‌اند، اما نه هستند به آن معنا که یعنی در حوزۀ خاص تقابل باشند. این حاصل عرض من است. خب حالا یکی از آقایان، اول یک فرمایش فرمودند.

آقای موذن: آقا فوق تقابل است این فرمایش شما. یعنی در آنجا این تقابل معنا ندارد مثلاً؟

استاد: در کجا؟ در نفس الأمر؟

آقای موذن: بله.

استاد: ببینید نفس الأمری که من عرض می‌کنم، دوباره جدایش نکنید از این حقائق وجودی. می‌گویم أوسع، نمی‌گویم مباین. مهم‌ترین مجلای حقائق، حقائق وجودیه هستند، معلوم است، اما اگر این حرف درست باشد که نفس الأمر باز وعائش أوسع از این وجود مقابلی است، [تمام مجلی نیستند] ولو بعداً به همان فطرت خدادادی می‌بینیم آن وجودی را که خدا به دستمان داد، [با حقائق غیر مقابلی مناسب تر است تا عدم]. یکی از مهم‌ترین آلات تعقل ما همین مفهوم وجود و عدم است، هست و نیست. خدای متعال این دو تا آلت عقلانی را، تعقل را به عقل ما داده. به فطرت خدادادی هم رهنمونمان کرده، گفته همۀ حوزۀ نفس الأمر را ببین، ببین همۀ حقائق هستند. درست هم هست، هستند.

یکی از طلاب: «دلّنی حقیقة الوجود علیک» ارتباطش با این قضیه حوزه وحدت را عرض کردم.

استاد: شما این را فرموده بودید که این‌ها را گفتم.

ادامه بحث از روایت «دلّنی حقیقة الوجود علیه»

استاد: خب حالا روایتی که دیروز خواندیم، حضرت ـ ظاهراً در سجدۀ دوم بود ـ فرمودند که [بگو دلّنی حقیقة الوجود علیه]. گفتم واقعاً دستیابی این مرحوم آقای شهابی به این روایت خیلی عجیب بود. من دیروز هم گفتم، نکته‌اش هم سال‌هاست که در ذهنم هست، کأنّه ایشان 17 روز داد سخن داده بوده، مطالب برهانی‌اش هم مانعی ندارد، أصالت ماهیت را ثابت کرده بوده، حرف جای خودش است، اما [برای رد اطلاق] آن نحو چیزی که در ذهنش بوده که دیروز گفتم، من این‌گونه به ذهنم می‌آید کأنّه از صبح به آن طلبه گفته‌اند که [به جهت] یک کاری، زمینه‌ای این کتاب را بردار، این کتاب را بردارد که ما کارش داریم. ملاحظه می‌کنید؟ ببینید خیلی عجیب است، واقعاً عجیب است. از صبح بگویند این کتاب را بردار، باید بروی در آن جلسه، این کتاب دستت باشد. بعداً هم آن آقا بعد از همۀ براهین بگویند اگر یک نفر یک روایت آورد منسوب به معصوم علیه‌السلام که گفته باشند «حقیقة الوجود»، من دست از همۀ حرف‌هایم برمی‌دارم. این آقا اصلاً خبر ندارد، توسط دیگری [قرار است کار انجام شود]، می‌گوید چه کتابی در دستت است؟ می‌گوید مصباح المتهجد شیخ است. [می‌گوید] بده ببینم. [ناقل] خود ایشان بوده، آدم راستگوی حسابی، از علمای مشهد، می‌گوید همین که باز کردم، اولین کلمه‌ای که چشم [به آن افتاد]، می‌گوید [چشم به] چند تا کلمه نبردم، همین که چشم انداختم، چشمم افتاد روی کلمۀ «حقیقة الوجود». دیگر غیرعادی می‌نماید، خیلی واضح غیرعادی است. بعد هم آقا هنوز نرفته بودند، اگر هم خانه رفته بودند، [عادی نبود] می‌گوید هنوز ایشان کنار منبر نشسته بود. می‌گوید دویدم گفتم: «آقا من کتاب را باز کردم، تازه خبر هم نداشتم، چشمم افتاد، ببینید». این روایتی که گفتم را اگر در نرم‌افزارها هم ببینید، همین یکی است، خلاص.

خب حالا این را چگونه باید معنا کنیم؟ معنایی که روی مبنای معروف است و دیگران هم گفته‌اند از همین باب که ـ دیده‌اید در کلمات ـ می‌گویند: «یا من هدانی إلیه و دلّنی حقیقة الوجود علیه» یعنی از باب دلّ علی ذاته بذاته. ذاتش حقیقة الوجود است ـ روی این مبانی‌ای که در این چند روز صحبتش بود ـ خب دلّ حقیقة الوجود علی نفسه، آفتاب آمد دلیل آفتاب، برهان صدیقین و چیزهایی که می‌گویند. این یک معنا. اما اگر نه، ظاهر دلّ علیه را به معنای «دلّ ذاته علی ذاته» نگیریم، هیچ وجهی دارد یا ندارد؟ یک وجهش که اگر این‌طور بگوییم ـ همه‌اش روی اگر است ـ شاید وجهش این بشود که حضرت می‌فرمایند بگو خدایا ذات تو هست، هستی‌ای که همان‌طوری که می‌گوییم همۀ حقائق هست. تو بالاترین حقی، محقق همۀ حقائقی، همۀ حقائق مسبوق به ذات تواند. همۀ حقائق هستند، تو هم برتر از همۀ این‌ها به حقیقت هستی، تو هستی، درست است. اما این‌طور نیست که ذات تو فقط طوری باشد که در ضوابط تحصیل بگوییم ذات تو حقیقة الوجود است. نه حقیقة الوجود ذات تو نیست، حقیقة الوجود یکی از حقائقی است که مجلای تمام حقائقی است که تو جلوه داده‌ای. در این صورت دیگر «دلّ علی ذاته بذاته» نمی‌شود.

«دلّنی حقیقة الوجود» یعنی حقیقة الوجود یکی از حقائق نفس الأمریه است. این حقیقت دلّنی علیه، بر او. او کیست؟ او محقّق همۀ حقائق نفس الأمریه است که یکی‌اش حقیقة الوجود است. اگر این احتمال درست باشد، عرض می‌کنم معنا این می‌شود که [مراد از «ه» در] «علیه» هویت غیبیۀ الهیه است، فوق همۀ حقائق، بلکه حالا بعداً اگر عرض کردم حتی ذات خدای متعال اعلی است از اینکه [به او] بگوییم حقیقت. او بین حقیقت و بطلان، بین صحیح و غلط جدایی انداخته است. عبارات معصومین را ببینید، چه چیزها به ما یاد داده‌اند، هیچ جا پیدا نمی‌شود. می‌گویند بگو خدا ـ مبدأیی که ما انبیاء و اوصیاء به او دعوت می‌کنیم ـ آن کسی است که بین صحیح و غلط جدایی انداخته، بین حق و باطل جدایی انداخته. او حق را حق [کرده] «یحقّ الحق، یبطل الباطل، قبّل القبل، حیّث الحیث، أیّن الأین». مکان را مکان کرده، حیث را حیث کرده، «بتجهیره الجواهر»[2] همۀ جوهرها را او تجهیر کرده. خب به این بیان او چه می‌شود؟ نمی‌شود بگویند خودش حقیقت دارد. یعنی چه خدا حقیقت دارد؟ خدای متعال محقق الحقائق است. حقائق را او حقائق کرده، باطل را او باطل کرده.

بعضی از نتایج قول به اوسعیت

روی این دیدگاه خیلی فرق می‌کند، معروف است که «ذاتی شیء لم یکن معلّلاً»[3] روی این بیانی که من عرض می‌کنم، این‌ها دیگر مخدوش می‌شود. «ما جعل الله المشمشة مشمشة بل أوجدها»[4] نه، دو موطن است. درست می‌فرمایید، این حرف کاملاً صحیح است، نمی‌خواهم آن موطنش که درست است را انکار کنم. بله أوجدها در موطن حوزۀ وجود و عدمی که بحث شد، اما اینکه بگوییم زردآلو بودن زردآلو هیچ ربطی به خدا ندارد، فقط خدا می‌تواند ایجادش کند، این نیست.

آقای موذن: «أَنَّكَ خَازِنُ كُلِّ عِلْمٍ وَ فَاتِقُ كُلِّ رَتْقٍ وَ مُحَقِّقُ»[5]

استاد: در دعای رجبیه که الآن هم …

آقای موذن: به امام زمان خطاب می‌شود. «مُحَقِّقُ كُلِّ حَقٍّ وَ مُبْطِلُ كُلِّ بَاطِلٍ»

استاد: البته آن‌ها یک معانی عرفی ساده هم دارد. من این‌ها که مرتب می‌گویم، نمی‌خواهم وجوهش را دیگر بگویم. آیۀ شریفه می‌فرماید: «لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْباطِلَ»[6]. خب این یک معنای عرفی دارد. خدای متعال باطل را ابطالش می‌کند، یعنی محوش می‌کند. «زهق الباطل»[7] خب چنین معنایی دارد، اما نمی‌توانیم بگوییم آیۀ شریفه فقط وجهش همین است. اگر این مطالب درست بشود، مدتی فکرش کنیم، بعضی از مبانی‌اش را مطمئن بشویم، آن وقت مانعی ندارد که بگوییم [وجه فوق الذکر هم برای آیه شریفه مطرح است]. ما در کلاس‌‌ها خوانده‌ایم که «عدم العلة علة العدم»[8] بعد می‌گوییم این درست نیست، این مجاز است. چرا؟ چون عدم که علت نمی‌خواهد. خب حالا خدای متعال وقتی می‌خواهد یک چیزی را اعدام کند، چگونه اعدامش می‌کند؟ روی ضوابطی که ما خوانده‌ایم چگونه است؟ می‌گوییم خدا دارد فیض وجود به او می‌دهد، برای اعدامش بس است که فیض وجود را بردارد. این یک چیز روشن است، قابل ادراک است. مشکلی هم ندارد، اما وقتی ذهن را توسعه دادیم، [می‌بینیم که] این یک جور اعدام است، اعدام‌های جور دیگری هم داریم. یعنی صرفاً این‌گونه نیست که اعدام منسوب به خدا این باشد که بگوییم همین [قطع فیض وجود] بس است، وقتی [فیض وجود را] برداشتیم خودش معدوم می‌شود. بعضی از تعبیرات هست که اگر فقط آن گونه معنا بکنیم [جور در نمی‌آید].

معدم الاشیاء بعد وجودها

در همین دعای ماه مبارک رجب، دعای «اللهم إنّی أسألک بمعانی جمیع ما یدعوک» می‌آید تا آنجا که «حادَّ کلِّ محدود و شاهدَ کل مشهود و موجدَ کلّ موجود و محصیَ کل معدود و فاقدَ کلِ مفقود»[9]. ببینید چه تعبیراتی! «فاقد کلّ مفقود». بحث ما هم سر اعادۀ معدوم بود دیگر. اگر حضرت فرمودند نفخ صور می‌آید و خدای متعال تمام خلق را إفناء می‌کند، اعدام می‌کند، آیا این اعدام یعنی تمام صحنۀ نفس الأمرشان محو می‌شود یا نه فناء مال یک حوزۀ خاصی از نفس الأمر این‌ها است؟ فناء مال کجا است؟ مال موطن وجود و عدمشان است. معنای إفناء این نیست که تمام حقائق نفس الأمریه محو بشود، اصلاً معنایش این نیست. حضرت فرمودند: «یُفنیه»[10]، ولی «ه» آن مانده. همۀ این‌ها را إفناء می‌کند، بعد «یعیدهم» همان‌ها را برمی‌گرداند، نه یک چیز دیگری را. زید را ایجاد فرموده بود ـ ایجادِ زید، [ایجاد] مضاف است ـ بعد اعدام می‌کند زید را، بعد همان شخصی را که «هو» است، که یک موطن نفس الأمری دارد أوسع از صرف وجودش، آن را دوباره یعید. می‌شود دو تا وجود، اما مال یک هویت. هویت نفس الأمریه مراد است، دوباره نگویید که ما در کلاس خوانده‌ایم هویت یعنی وجود. اینجا که می‌گوییم هویت، یعنی هویت نفس الأمریه. اگر هم می‌گوییم موجود است، به معنای اینکه کلّ نفس الأمر موجود است با همان ترفندی که ذهن ما به کار می‌برد و درست هم هست.

 پس می‌بینیم اعادۀ معدوم مشکلی ندارد، روایت هم نیازی به تأویل ندارد، یعنی براهینی که فرموده‌اند مبتنی بر این مباحث بود که اگر این سؤالاتی که ما مطرح کردیم [سر برسد] دیگر این برهان، برهان نیست. چرا برهان نیست؟ فرمودند وقتی چیزی معدوم شد، لا یشار إلیه، اصلاً دیگر نمی‌شود به آن اشاره کنند که بگوییم همان را برگردانید. چرا نمی‌شود اشاره کنیم؟ وجودش که معدوم شد، بله این عدم در موطن وجود و عدم، این معدوم دیگر لا یشار إلیه، درست است. اما معدوم یک مرتبه‌ای دارد ـ که خودشان هم همین جا می‌گویند ـ در آن رتبه، لا موجودة و لا معدومة. آن تقرّر اگر یک موطن نفس الأمری برای خودش دارد، آن موطن یشار إلیه. چرا لا یشار إلیه؟ و لذا می‌گوییم معدوم است. چه چیزی معدوم است؟ چه چیزی معدوم شد؟ آن چیزی که معدوم شد، همان چیزی که دیروز گفتیم «له» [به آن برمی‌گردد]، «نقول له کن»[11] این «ه» چه کسی است که نقول له؟ پس موطن کن یک موطن است، موطن «له» که «نقول له» یک موطن دیگری است، همه هم نفس الحق است، حقائق است.

جالبش این است که خدای متعال ذهن ما [را مدرک نفس الامر و متحد به آن قرار داده است]. دیروز عرض کردم که اول علما می‌گفتند علم کیف است، بعد حالا می‌فرمایند علم فوق مقوله است، کیف نیست، سنخش سنخ وجود است. من عرض کردم اگر این حرف‌ها درست بشود، علم و ادراک سنخش سنخ نفس الأمر است، نه صرفاً وجود. متفرع بر آن هم این است که ما یک چیزهای خیلی واضحی را همگی می‌فهمیم، برای همدیگر هم حرف می‌زنیم، توضیحش هم می‌دهیم، همه هم می‌بیینیم داریم راست می‌گوییم و حال آنکه آن نفس مدرکۀ ما، موطنی که با آن تماس گرفته، درک کرده و با همدیگر مفاهمه می‌کنیم، موطنی است أوسع از وجود مقابل عدم. یعنی موطن درک، أوسع است از موطن فقط کن‌ها. خدای متعال آن نفس مدرکه را می‌برد جایی که می‌گوید موطن کن را ببین، موطن حقائق دیگری هم که من آراسته‌ام را ببین، حقائق غیر موطن کن. خب ببینید، این حرفی است برای خودش. پس موطن ادراک اعلی است از صرف انحصار در موطن کن.

 

برو به 0:29:22

مثال‌هایی از درک حوزه اعم

یکی از طلاب: یک مثال می‌شود همین جا بزنید که ذهن برود در همان موطن وجود و عدم و بعد ببیند که سنخیتی با اینجا ندارد، هم‌سنخ موطن طبائع است.

استاد: بله.

یکی دیگر از طلاب: آن مراتبی که قبل از کن است که ذهن انتزاع می‌کند و می‌گوید قررت فاوجبت فاوجدت، همه این‌ها شامل این می‌شود؟

استاد: آن‌قدر مثال‌ها جور و واجور است، فقط باید مناسب‌ترینش پیدا بشود. اگر یادتان باشد، یک وقتی دیگر همین بحث مطرح بود، آن مثال اعداد گنگ را زدم. عرض کردم اول برای ما می‌گویند عدد طبیعی و صحیح و یک و دو و سه. بعد از مدتی می‌گویند بابا بیا برای شما بگویم یک عددی داریم، عدد گنگ است. اصلاً به صورت یک عدد گویای اعشاری نمی‌توانی بنویسی، محال است. اگر تا بی‌نهایت هم پشت ممیز جلو بروی، [اعشار تمام نمی‌شود] مثل رادیکال 2، یا عدد پی، که گنگ است. عجب! چه عددهایی پیدا می‌شوند! یکی دو تا عدد گنگ پیدا شد. بعد که فهمیدی عدد گنگ چیست، وقتی می‌روی جلوتر، می‌بینی بابا مجموعه اعداد گنگ بیشتر است از مجموعه تمام اعداد گویا، این بهت‌آورتر می‌شود. عجب! آن چیزی که ما اول خیال می‌کردیم یکی دو تا است، بیشتر شد، خیلی عجیب است.

حالا اگر این بحث‌ها راه بیفتد، می‌بینیم که وقتی می‌گوییم مجلای حقیقة الوجود، «دلّنی حقیقة الوجود» اگر منظور حضرت وجود [مقابل عدم] باشد، نه ترفندی که ذهن به کار می‌برد، اگر منظور حقیقة الوجودی که در ترفند ذهن می‌گفتیم باشد که می‌شود کل بستر نفس الأمر، اگر منظور از حقیقة الوجود بگوییم خصوص حقیقت وجودی که موطن کن است، اگر این منظور باشد، من که عرض کردم یکی از بزرگ‌ترین مجالی حقائق است، یعنی برای ما، آخر بزرگ‌تر نسبی است دیگر، برای خدا که نگفتیم. برای خدای متعال او خودش می‌داند، برای ما بزرگ‌ترین مجلی این است، لذا «دلّنی حقیقة الوجود علیه» اما وقتی مأنوس شد، یک دفعه می‌بینی آن مجالی دیگر دستگاهی دارد. اما اینکه می‌فرمایید یک مثالی که الآن برویم سراغ آن، گفتم که مرحوم آقای صدر در بحوث …

یکی از طلاب: مثال‌هایشان را دیدم.

استاد: دیده‌اید؟

یکی از طلاب: مثل طلاق و ازدواج و این‌ها را هم مثال می‌زنند.

استاد: بله، چند جا هست که ایشان سراغ آن می‌روند. یک مثال دیگری که نمی‌دانم ایشان در اصول بحثشان را سراغ این برده‌اند یا نه که من چند بار گفته‌ام، چون خیلی بحث خوبی است، در آنجا است که می‌گویند ما در استعمال قاصد طبیعی هستیم، نه قاصد لفظ.

یکی از طلاب: مرحوم کمپانی این را اشاره کرده‌اند.

استاد: اشاره کرده‌اند، حاج‌آقا هم در مباحث، قشنگ‌تر بسطش داده‌اند که همیشه من می‌گویم رسیده به آن اوج قلۀ بحث خودش، به خاطر اینکه بحث رسید به آن درک طبیعت. هر کس این بحث را بفهمد، اگر تلطیف کنید می‌بیند که عجب، ذهن همۀ ما در استعمالاتی که بچه و بزرگ داریم [قاصد طبیعت است]. خیلی جالب است، بچه بعد از دو سال که حرف می‌آید، قاصد طبیعت است. این طبیعت با آن توضیحاتی که در اصول می‌دهند، آیا موجود است یا معدوم، کلی است یا جزئی؟ می‌گویند هیچکدام. قاصد طبیعی معنا است و قاصد طبیعی لفظ است، هر دو تایش طبیعی. اصلاً نمی‌شود، می‌گویند غیر از این ممکن نیست، خیلی قشنگ است این بحث. بعد می‌گویند که حالا این طبیعی کدامشان است؟ کلی است یا جزئی، موجود است یا معدوم؟ می‌گویند هیچ کدامشان. یعنی آن چیزی که ما با آن سر و کار داریم، نه موجودش است، نه معدومش، نه کلی‌اش است، نه جزئی‌اش. فقط باید بحثش را مراجعه کنید، خیلی بحث خوبی است برای اینطور جاها. لذا کسی که ذهنش با این درک طبائع مأنوس می‌شود، یک نحو التذاذ ادراکی برایش پیدا می‌شود.

صرافت اعداد

در این اعداد ـ آن روز اعداد اول را می‌گفتم ـ آن طبایع، درک اعداد به نحو طبیعت، آن خودش باز خیلی جالب است. «کل عدد نوع برأسه» دو، یک وقت است که می‌گویید دو تا کتاب، دو تا گردو، این‌هایی که دیده‌اید. یک وقتی می‌گویید نه، خود این عدد دو، خود عدد دو، صرف دو، چند تا عدد دو داریم؟ این صرف عدد دو [را در نظر بگیرید] چند تا عدد دو [داریم]؟ اصلاً دو بردار نیست. ببینید …

یکی از طلاب: برای همین به آن می‌گویند اول؟

استاد: نه، حتی چهار هم همین‌طور است. چهار، خود چهار یک صرف دارد، یک طبیعت دارد، اول قدم درک طبیعت چهار این است که اگر بگویند چند تا چهار داریم؟ می‌گویید: «اصلاً چند تا، معنا ندارد. این، دو بردار نیست». اگر این برایتان واضح شد، بفهمید که طبیعت چهار را درک کرده‌اید. اما اگر بگویید خب دو تا چهار، دارید دو تا چهارِ عدد را دوباره فرض می‌گیرید. می‌گویید آخر 44 که دو تا چهار است. نه این 44 که دو تا چهار کنار هم نوشته می‌شود، منظور ما نیست که دو تا رقم است برای باز عدد 44. دوباره خود عدد 44 یک طبیعتی است که یکی بیشتر نیست.

یکی از طلاب: اگر این طبیعت چهار نبود فرضاً، مثلا به سه که می‌رسیدیم می‌رفتیم به پنج …

استاد: این مربوط به بحث دیروز خودتان می‌شود که گفتید. ببینید ریختش را، مثلاً می‌گویید خدای متعال پنج را بعد از چهار قرار داده ـ لازمۀ حرف ما هم همین است ـ شما بگویید خب خدا چرا این کار را کرده؟ خدا می‌آمد کاری می‌کرد که بعد از چهار می‌گذاشت شش. لفظش هم منظور ما نیست، طبیعت منظور است. بعد از اینکه انس گرفتید، می‌بینید حرف‌های دیروز، اشکالات دیروز، اصلاً پیش نمی‌آید. وقتی می‌روید در موطن نفس الأمر و حقائق، اگر شما حقائق را مفرد مفرد ببینید، مدام اشکالات می‌آید، چرا این‌طور، چرا آن‌طور، اما گسترانیدن خدای متعال بستر نفس الأمر را، روی یک نظام است، روی مفرد مفرد نیست که دست بگذاری بگویی اگر خدا اینجا را این‌طور نمی‌کرد [فلان می‌شد، پس] حالا محدود شده، دیده‌اید آن‌هایی را که [از این اشکالات می‌کنند]. اگر این موادش صاف بشود، همۀ آن اشکالات هم خودش حل می‌شود.

فعل حق در نظام حق

این را مرتب یادم می‌آید، در ذیل این آیۀ شریفه، المیزان[12] را ببینید. مرحوم آقای طباطبایی خیلی بحث قشنگی دارند، فرموده‌اند که «لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ»[13] اگر درست یادم بیاید، چون خیلی وقت است که دیده‌ام. خدای متعال از آن کاری که می‌کند، سؤال نمی‌شود، اما دیگران سؤال می‌شوند. خب ظاهرش معلوم است، می‌گویند خدا است دیگر، چه کسی جرأت دارد که از خدا سؤال بکند و الا اگر می‌توانستند سؤال بکنند، [می‌کردند].

مرحوم حاج شیخ غلامرضا[14] از باب شوخی می‌گفتند که اگر دادگاهی باشد که برای افراد پرونده تشکیل بدهند، پروندۀ خدا از همه سنگین‌تر است. یعنی بنده‌های خدا هر کدام یک اعتراضی، چیزی به دستگاه دارند دیگر، خدایا چرا این‌طور؟ چرا آن‌طور؟ خدا رحمتشان کند.

حالا این آیه می‌گوید خدا است، چه کسی جرأت می‌کند از خدا بپرسد، «لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ». آقای طباطبایی می‌فرمایند نه، این‌گونه نیست، این‌گونه نیست که چون خدا است، کسی جرأت ندارد، حق ندارد [از او سوال کند] تو چه کسی هستی که بخواهی از خدا سؤال بکنی. می‌گویند: چون فعله الحق. خدا که کاری می‌کند، کارِ در همۀ عوالم حقائق است، کارش روی نظام حق است، یعنی بعد از چهار، پنج است، لا یسئل. اگر تصور کنید، نمی‌شود بگویند: «چرا بعد از چهار، پنج است؟ خب بعد از چهار، شش باشد». چرا بردار نیست، فعله الحق. کار خدای متعال روی نظام حق محض است، همان بستر نفس الأمری که [صحبتش شد]، لذا لا یسئل، می‌گوید این [کار حق است و حق سوال بردار نیست]. اما هم یسئلون، چرا هم یسئلون؟ چون او در نظامی که خدا [تشریع نمود با اینکه] اراده داشت، اختیار داشت، کار بد کرده، می‌گویند چرا کردی؟ پس خدای متعال کار را انجام می‌دهد، اما روی نظام حق، فعله الحق. البته آن حقی که در آیه به کار رفته هم نسبت به این بحث‌های ما خیلی باید ضمائمی برایش بیاید که وجوه مختلفش خودش را نشان بدهد.

علی أی حال الحمدلله امروز چند تا بحث خوب مطرح شد، آن نکاتی که در ذهنم بود بگویم را گفتم. اشتراک لفظی را گفتم، دیگر از چیزهایی که ممکن است رهزن باشد نسبت به آن مأنوسات ما، این‌ها را عرض کردم. دیگر حالا چیزی یادم نیست عرض کنم. اگر هم چیزی هست بفرمایید در ذهنم [باشد] و شنبه هم باز تذکر بدهید، خدمتتان عرض کنم.

آقای موذن: اینکه شما می‌فرمایید طبیعی، ما هر چه می‌بینیم یک طبیعت دارد، کتاب، سنگ، موبایل، یعنی هر چه تصور کنیم یک طبیعی دارد.

استاد: بله، الآن ذهن شما راه افتاده. در مباحثۀ اصول بود که می‌گفتند وضع للأعلام، کأنّه این یک چیز روشنی بود که زید وضع شده دیگر [برای شخص زید]. همان جا احتمالش داده می‌شد که حتی بابا و ننه که می‌خواهند اسم بچۀ متولد شده‌شان را بگذارند زید، همان جا وضع نمی‌کنند برای وجودش، وضع می‌کنند برای طبیعی‌اش و یک فرد هم می‌تواند طبیعی [داشته باشد]، این محتملات بود. بله این‌ها دیگر [مطرح است]، ولی خب نباید عجله بکنیم. باید طوری باشد که خرد خرد [پیش برود]، به هم نریزد، آدم مطمئن بشود، هر مرحله‌ای واضح شد، پیش برود. اگر این مبادیش صاف بشود، فواید خیلی خوبی دارد.

تفاوت ماهیت و طبیعت

یکی از طلاب: ممیز بین طبیعت با ماهیت چیست؟ یکی است یا دو تا است؟ چون این همیشه در ذهن ما سوال بوده.

استاد: نه، طبیعت فرق می‌کند با ماهیت. ماهیت در جواب «ما هو» است دیگر، خیلی چیزها هست که می‌توانید بگویید چیست، هر چه را می‌گویید …

یکی از طلاب: حاج‌آقا شما در همان روایتی که خواندید برمی‌گرداند، خدای متعال برمی‌گرداند، این ماهیتش مانده. مثلاً [اگر] خودش، وجودش اعدام شده، ماهیتش مانده.

استاد: نه، ببینید من حرفی ندارم که ماهیت یکی از آن‌ها است. من عرض می‌کنم ماهیت یکی از آن‌ها است، خیلی فرق دارد و باز طبایع گسترده‌تر است. ماهیت یعنی جایی است که می‌توانید بگویید چیست، بگویید این کتاب چیست. یعنی یک طوری است که چیست [در موردش به کار می‌رود]. ما به یک جاهایی می‌رسیم که دیگر «چیست» نداریم، ولی نفس الأمر داریم. یکی از مثال‌هایش قضایای شرطیه‌ای است که مقدم و تالی هر دو کاذبند، ولی قضیۀ شرطیه صادق است. در حاشیه می‌خواندیم دیگر. یک قضیۀ شرطیه داریم مقدم کاذب، تالی کاذب، ولی شرطیه صادق، بگویید این شرطیۀ صادق چیست؟ می‌بینید اصلا نمی‌پرسید، هیچ وقت سؤال نمی‌کنید «این چیست». دارید می‌بینید که حق است، صدق است، اما نمی‌گویید چیست. می‌گویید اجتماع نقیضین محال است. می‌گوییم خب این استحاله چیست؟ نمی‌آید [به] ذهن بچه و بزرگ، همه ما سال‌ها است که شنیده‌ایم اما نگفتیم این استحاله چیست. چرا؟ به خاطر اینکه استحالۀ تناقض ماهیت ندارد. ماهیت ندارد، اما نفس الأمریت دارد. پس لذا نفس الأمریت داشتن، حق بودن بسیار وسیع‌تر از أعیان ثابته است، بسیار وسیع‌تر از ماهیات است.

یکی از طلاب: ماهیات دیگر چون مقابل ندارند می‌فرمایید …

استاد: بله ماهیات مال عناوین کلیه هستند، طبائع کلیه. طبائع کلیه را می‌گوییم ماهیات.

یکی از طلاب: اصل نه با وجود است، نه با ماهیت است، با هیچ کدام؟ اصالة الحق را می‌خواهید بفرمایید؟ أصالة الحقیقة؟

استاد: این را که گفتیم، بله. آن چیزی که واقعاً اصیل است، مبدأ مطلق است. ببینید این‌ها را بنویسید کوتاه، بعد …

یکی از طلاب: یعنی مطلق هم وجود نیست. اگر بگوییم، ترفند به کار برده‌ایم به آن گفته‌ایم وجود.

استاد: ترفندی که درست است. وقتی می‌گوییم خدای متعال هست، یعنی آن انتظاری که از لفظ وجود داریم، خیلی خیلی خیلی بالاتر و قوی‌ترش در اوست. اما وقتی دقیق می‌شویم در [مباحث] کلاسیک، می‌بینیم نشد، این از موطن متقابلات بود، ولی این مال آنجا نبود. همان چیزی که گفتم، همۀ بحث‌ها [برای] من از خطبۀ حضرت بود، حضرت فرمودند: «یصیب الفکر منه الإیمان به موجوداً و وجود الإیمان لا وجود صفة»[15] که سه چهار تا وجه داشت، روی یک وجهش [بود] که «لا وجود صفة» یعنی این [قول]. لذا بعدش چقدر دنباله‌اش جالب است. همین دنبال این [فقره] حضرت فرمودند: «به توصف الصفات». هر حقیقتی را می‌خواهید وصفش کنید، مسبوق به او است و لذا عرض کردم اگر خوب بفهمیم، آن خدایی که به ما گفته‌اند [کسی است که] می‌گویند: «خدا را می‌خواهی ردش کنی، ردش کن. در رد کردن داری اثباتش می‌کنی». اصلاً به خدا می‌توانی ردش کنی، «بنوره عاداه الجاهلون»[16] در آن خطبه‌ای که حضرت فرموده‌اند. اگر این معلوم بشود، می‌بینید «به توصف الصفات، به تعرف المعارف»، دنباله‌اش است. «به توصف الصفات لا بها یوصف، به تعرف المعارف لا بها یعرف» اصلاً منطق، شناخت، همه به وسیلۀ او است، آن وقت می‌خواهی با منطق بروی او را بشناسی؟ که اصلاً این عبارات یک چیز دیگری می‌شود، یک فضا و یک جلوۀ خاصی دارد. ان‌شاءالله زنده بودیم، [بعدا]. ببخشید من معذرت می‌خواهم.

والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

سوال و جواب بعد از درس

یکی از طلاب: أعیان ثابته‌ای که عرفا می‌گویند که همۀ نفس الأمر را به همان جا برمی‌گردانند، شما چه چیز دیگری می‌خواهید بگویید که در آن نیست.

استاد: آن‌ها می‌گویند حتماً این موجود است، چون مبنایشان [این است]. شما نبودید که قیصری را آوردم خواندم؟

یکی از طلاب: نه

استاد: اگر نبودید، یک روزی مفصل در این زمینه صحبت کردم. الآن هم طول می‌کشد بخواهم بگویم. حاصلش این است که آن‌ها مرتب می‌خواهند به وجود برگردانند. همین [بحث] حقیقة الوجود که داشتیم، چون اصل ذات را حقیقة الوجود می‌دانند دیگر.

یکی از طلاب: آنجا را که اصلا این‌ها دیگر وجود نمی‌دانند.

استاد: چرا، آن‌ها می‌گویند اصل مبدأ حقیقة الوجود است دیگر. آن اساس وحدت شخصیه وجود چیست؟

یکی از طلاب: حاج‌آقا أصالة الوجود یا آن حقیقة الوجود یا این موطن با آن موطن فرق دارد، درست است. چون این‌ها عالم خارج را عالم وجود می‌دانند، آنجا را که عالم عین می‌دانند. به همین خاطر آن وجودی که در عالم عین معنا می‌کنند با وجودی که در خصوص ذات معنا می‌کنند فرق دارد.

استاد: ولی آن را می‌گویند در صقع ربوبی است دیگر؟

 

برو به 0:44:55

یکی از طلاب: بله در صقع ربوبی است.

استاد: آن وقت خدا وجود عینی ندارد؟

یکی از طلاب: نه، می‌خواهم بگویم سنخ وجودش فرق دارد.

استاد: [وجود] عینی دارد، ولی واجب الوجود است.

یکی از طلاب: درست است.

استاد: سنخش چه سنخی است؟ سنخش وجود واجبی. این‌هایی که من عرض می‌کنم هیچ لزومی ندارد، آن روز شما نبودید گفتم خدا را مظلوم گیر آورده‌اند. ما در ضوابط کلاس بیان کم داریم، می‌گوییم هست، می‌بینیم که نمی‌توانیم دست از آن بکشیم، می‌بریم می‌گوییم علم خدا است. چه لزومی کرده؟ این‌ها را مفصل بحث کردیم، حالا دوباره اگر خواستید، نوارش را هم گوش بدهید.

مقابل نفس الامر

یکی از طلاب: این حوزۀ مقابلات که شما می‌فرمایید، خود نفس الأمر را ما چگونه با مقابله می‌فهمیم؟ با مقابله با چه چیزی می‌فهمیم؟

استاد: اتفاقاً جالبش این است که چرا ذهن ترفند به کار می‌برد؟ برای این است که ذهن می‌رود به یک موطنی دون مقابلات. این هم یکی از بحث‌هایی است که باید [به آن بپردازیم]. یعنی ما یک مشهودهای وجدانی داریم که مقابل ندارد، موطنش موطن مقابله نیست.

یکی از طلاب: چگونه می‌فهمیم؟ شما فرمودید بدون مقابله نمی‌توانیم بفهمیم.

استاد: نه بدون مقابله مفاهیم را نمی‌توانیم بفهمیم. من عرض کردم ظهور، من نگفتم همۀ ارتکازیات عقل این است که.

یکی از طلاب: حالا مقابله نفس الأمر را چگونه، با چه می‌فهمیم؟

استاد: ما مرتکزاتی داریم معلوم بالحضور است، مشهود حضوری ذهن است، اما به مفاهیم حصولی چون موطنش [مقابلی نیست]، نمی‌توانیم اسمش را ببریم.

یکی از طلاب: حالا چگونه از نفس الأمر اسم می‌بریم؟

یکی دیگر از طلاب: شنبه اگر درس بود، بپرسید اینجا، بد نیست.

استاد:بله حالا یادتان باشد شنبه بگویید. یکی از آن‌ها را می‌گویم روی آن فکر کنید، مثلاً نظم. نظم مقابلش چیست؟ بی‌نظمی. یک نظمی است که همه ما می‌فهمیم، مقابل هم ندارد و اسمش را می‌گذاریم نظم. چیست آن نظم؟ شما هر طور بی‌نظمی را هم حساب بکنید، وقتی در تار و پودش نگاه می‌کنید، می‌بینید یک طور نظم دارد. منظورم را رساندم؟

من همیشه مثال می‌زدم بالاترین جلوۀ بی‌نظمی یک بافه‌ی قالی است. آن کسانی که قالی درست می‌کنند، بعدش دیده‌اید که یک چیزی از آن درمی‌آورند، این‌قدر این نخ‌هایش در هم تنیده است که اگر بخواهند یک ماه هم وقت صرف بکنند، این نخ‌ها را از همدیگر جدا بکنند، [چه بسا نشود]. اگر بگویند یک سمبل بی‌نظمی، نمود بی‌نظمی نشان بدهید، می‌گویم این بافه. این‌ها خیلی نامنظم است، اما همین را اگر بروید ببینید، می‌بینید سر تا پایش نظم است، اما نه نظم مقابل دار. [این] نظم یعنی چه؟ یعنی خب معلوم است که هر طنابی کجا رفته، زیر است، بالا است، چگونه قرار گرفته. قرار گرفتن این‌ها، این [بافه] به این معنا منظم است. اگر این معنای نظم را نگاه کنید، این نظم دیگر مقابل ندارد، یعنی این نظم نامنظمی ندارد.

یکی از طلاب: این توسعه در مفهوم نیست؟

استاد: توسعه در مفهوم نیست اتفاقاً، من توسعه در مفهوم ندادم. یک چیزی را می‌بینم که می‌فهمم چیست، ما و شما الآن فهمیدیم که من چه می‌خواهم بگویم. این‌ها را می‌بینیم، در نظم توسعه ندادم، می‌بینم آیا مناسب این [وضع بافه]، این است که بگویم نظم یا بگویم بی‌نظمی؟ می‌گویم نظم و حال آنکه این چیزی که اینجا بود، در موطن مقابله نبود و لذا هم من در معنا توسعه ندادم. معنا وسیع‌تر نشده، این ترفند ذهن است. من سابقا این‌ها در ذهنم بوده، حالا باید بیشتر در موردش صحبت بکنیم. رمز این ترفندها این است که نفس مدرکات حضوری دارد، مدرکات حصولی او، آلات تفکر او، علم حصولی او مفاهیم هستند. مفاهیم در موطن مقابلات دستش می‌آید، اما نه مرتکزات حضوری‌اش، نه مشهودات حضوری‌اش، آن خیلی أوسع از این است. در آن محدوده‌ها با این آلات ترفند می‌زند. این چیزی است که عرض من است. لذا آن‌ها مقابل آنطوری ندارند، چرا ندارند هم، آن وجهش چیست، حالا تا بیشتر ببینیم چه می‌شود، اگر زنده بودیم.

الحمدلله رب العالمین

 

کلید واژه: چیستی تقابل – اشتراک لفظی وجود – مفاهیم بدیهی – محقق الحقائق – معدوم مطلق – علة العدم – صرافت اعداد – فعل الحق – ممیز ماهیت و طبیعت.

 


 

[1] بحار الانوار ج86 ص370

[2] الکافی (ط – اسلامیه) ج1 ص139: بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ وَ بِتَجْهِيرِهِ‏ الْجَوَاهِرَ عُرِفَ أَنْ لَا جَوْهَرَ لَهُ وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا ضِدَّ لَهُ وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لَا قَرِينَ لَهُ ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْيُبْسَ بِالْبَلَلِ وَ الْخَشِنَ بِاللَّيِّنِ وَ الصَّرْدَ بِالْحَرُور.

[3] شرح المنظومه ج1 ص154: «ذاتی شیء لم یکن معللا    و کان ما یسبقه تعقلا»

[4] شرح المنظومه ج2 ص223: ثم الجعل المؤلف يختص تعلقه بالعرضيات المفارقة لخلو الذات عنها و لا يتصور بين الشي‏ء و نفسه و لا بينه و بين ذاتياته و لا بينه و بين عوارضه اللازمة كالإنسان إنسان و الإنسان حيوان و الأربعة زوج لأنها نسب ضرورية و مناط الحاجة هو الإمكان و الوجوب و الامتناع مناط الغنا. و لذا قال الشيخ ما جعل الله المشمش مشمشا و لكن أوجده.

[5] المزار الکبیر (لابن المشهدی) ص586: إِذَا وَصَلْتَ إِلَى حَرَمِهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ بِسُرَّ مَنْ رَأَى فَاغْتَسِلْ وَ الْبَسْ أَطْهَرَ ثِيَابِكَ وَ قِفْ عَلَى بَابِ حَرَمِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ قَبْلَ أَنْ تَنْزِلَ السِّرْدَابَ وَ زُرْ بِهَذِهِ الزِّيَارَةِ وَ قُلِ: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ وَ خَلِيفَةَ آبَائِهِ الْمَهْدِيِّين‏ … وَ أَنَّكَ خَازِنُ كُلِّ عِلْمٍ، وَ فَاتِقُ كُلِّ رَتْقٍ، وَ مُحَقِّقُ‏ كُلِ‏ حَقٍ‏، وَ مُبْطِلُ كُلِّ بَاطِل‏.

[6] الانفال 8

[7] الاسراء 81

[8] شرح الاشارات و التنبیهات (محقق الطوسی) ج3 ص118

[9] مصباح المتهجد و سلاح المتعبد ج2 ص804

[10] بحار الانوار ج 54 ص 30: هو المفني لها بعد وجودها حتى يصير موجودها كمفقودها – بحار الانوار ج6 ص330: الإحتجاج عن هشام بن الحكم في خبر الزنديق الذي سأل الصادق ع عن مسائل إلى أن قال أ يتلاشى الروح بعد خروجه عن قالبه أم هو باق قال بل هو باق إلى وقت ينفخ في الصور فعند ذلك تبطل الأشياء و تفنى فلا حس و لا محسوس ثم أعيدت الأشياء كما بدأها مدبرها و ذلك أربعمائة سنة تسبت فيها الخلق و ذلك بين النفختين.

[11] النحل 40

[12] المیزان فی تفسیر القرآن ج14 ص268

[13] الانبیاء 23

[14] آیت الله حاج شیخ غلامرضا فقیه یزدی (ره)

[15] تحف العقول ص245

[16] الکافی (ط – اسلامیه) ج1 ص129: بِعَظَمَتِهِ وَ نُورِهِ عَادَاهُ‏ الْجَاهِلُون.‏

 

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است