1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(٨٣)- تفاوت بین وضوح یک مفهوم با اشکال در...

اصول فقه(٨٣)- تفاوت بین وضوح یک مفهوم با اشکال در پیاده سازی آن

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=19608
  • |
  • بازدید : 6

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

«فتحصّل ممّا قدّمناه: إمكان تصوير الجامع بين المراتب الصحيحة بحيث يكون ألفاظ العبادات، من متّحد المعنى؛ و أنّه نفس «الناهي عن الفحشاء بالفعل»، أي من قبل وجدان المعتبر وجودا أو عدما، أو ملزومه الواحد بسنخ وحدة الأثر، و هو الانتهاء الحاصل من فعل الصلاة؛ و أنّ الأثر كالمؤثّر، فالمؤثّر مجموع آحاد النهي، و الأثر مجموع آحاد الانتهاء، و ملزوم المؤثّر الواحد بسنخ وحدة نوعيّة عموميّة، حذرا من تأثير المتكثّرات في الواحد و من تسمية المتكثّرات؛ و الأمر بها بأنفسها، لا بعنوان واحد ممّا ينافي الالتزام بالصحيح و اتّحاد المعنى الذي هو أمر غير مبيّن؛ و أنّه لإجماله و إجمال المرتبة الحاصلة و المرتبة المؤثّرة، يقع الشكّ في‏ المعنون بهذا العنوان المجهول حدّا، مع الجهل بأصله أولا. و مثل ذلك لا يتمسّك فيه بالإطلاق، و لا مانع فيه عن البراءة، و لذا ذكرنا أنّه بذلك تندفع المحاذير. بخلاف العنوان المبيّن الذي لا يشكّ في تطبيقه إلّا بمثل الشكّ في السبب مع العلم بالمسبّب، و يكون من باب الشكّ في المحصّل الذي يجري فيه قاعدة الاشتغال»[1].

تبیین عبارت مباحث الاصول

استاد: «فتحصّل ممّا قدّمناه:‌ إمکانُ تصویر الجامع بین المراتب الصحیحة». چرا؟ چون هنوز‌‌ بحث در جامع اعمی مانده است، بعداً می‌آید، فعلاً بحث در مراتب صحیحه است.

«بحیث یکون ألفاظ العبادات،‌ من متّحد المعنی». مشترک لفظی نیست،‌ بلکه یک معنی است. «متحدّ المعنی» یعنی بیش از یک معنا نیست، مشترک لفظی نیست. الفاظ عبادات بنابر وضع للصحیح، یک معنایِ صحیح دارند. «و أنّه» یعنی آن معنایِ متّحد واحد،‌ جامع،‌ «نفس الناهی عن الفحشاء»،‌ اما «بالفعل».

«بالفعل» یعنی چه؟‌ یعنی باید صحیح باشد. نماز فاسد هم ناهی عن الفحشاء است؛ اما آن جامعی که ما می‌خواهیم برای صحیح در نظر بگیرم، نیست. جامع صحیح،‌ ناهی بالفعل عن الفحشاء است‌، نه ناهی بالشأن.

«و أنّه نفس الناهی عن الفحشاء بالفعل» نه بالشان. «أی من قبل وجدان المعتبر وجوداً أو عدماً». ناهی عن الفحشاء بالفعل یعنی چه؟ یعنی هر چیزی که در نماز معتبر است،‌‌ واجب باشد. «وجوداً»‌‌ اگر شرط است یا جزء. «عدماً»‌ اگر مانع است. پس ناهی بالفعل که معنای صحیح است،‌ چه است؟‌ «بالفعل»‌ است ناهی عن الفحشاء، یعنی «بالفعل» از قِبَل واجد بودن نماز،‌ «المعتبر» یعنی آن چیزی که معتبر است در نماز‌ «وجوداً»، یعنی جزء یا شرط. «أو عدماً» که مانع باشد. خب چنین نمازی صحیح است. چنین نمازی‌ ناهی بالفعل است. صحیح هم یعنی همین، یعنی ناهی بالفعل.

«أو ملزومه». این «أو ملزومه»‌ به چه چیزی می‌خورد؟ «و أنّه نفسه،‌ أو ملزومه». این جامع متحد المعنی بین مراتب صحیحه،‌ یا خودِ نفس عنوان ناهی است و یا ملزوم آن که چند بار قبلاً صحبت شده است، که یعنی آن مفهومی که ناهی،‌‌ معرّف آن است.

شاگرد:‌ یعنی در نفس افعال؟

استاد:‌ نفس افعال به آن نحوی که مجموع باشد به جامعی که آن جامع،‌ جامع ترکیبی است یا یک گونه جامع مبهم است، که فقط بالابهام آن را می‌دانیم، نه بالتردید که قبلا… . بالابهام،‌ به این معرِّف…

شاگرد:‌ مبهم از حیث حدّ آن دیگر،‌ نه از حیث مفهوم‌ آن.

استاد: مبهم از حیث این که تسعه است یا عشره. منظور ایشان از ابهام همین است.

شاگرد:‌ و الا ما از مفهوم آن،‌ که خلاصه یک چیزی می‌فهمیم.

استاد:‌ اینکه یک چیزی می‌فهمیم را من چند بار دیگر راجع به آن صحبت کرده ام. هنوز هم باید در مورد آن بحث بکنیم. آن چیزی که می‌فهمیم چه است؟ واضح است یا نه. مرحوم اصفهانی می‌فرمودند «فی غایة الابهام».

شاگرد: شاید منظور ایشان از حیث حدّ‌ است؛ وگرنه ما مثلاً می‌فهمیم صلات عبارت است از خضوع است،‌ یا خشوع است؛ هر آنچه که هست، خلاصه می‌فهیم صلات یعنی چه. شما هم این مطلب را چند جلسه قبل فرمودید.

 

زبان‌های برنامه‌نویسی کامپیوتر و فوائد آن

استاد:‌ من یک چند بار دیگر هم عرض کردم. آن چیزهایی که غیر از ذهن بشر؛ یعنی صنعت بشر بوده که ذهن بشر را تعدیل کرده است،‌ اگر انسان این‌ها را یاد بگیرد خوب است. یکی از آنها همین زبان های برنامه نویسی امروز است. این زبان ها،‌ این دستگاه های صنعتی مصنوع بشر‌ با زور می‌آید، ذهن بشر را تعدیل می‌کند. وقتی که با یکدیگر مباحثه می‌کنیم،‌ اگر من دارم مسامحه می‌کنم، ذهنِ شما می‌فهمد که من مطلب را صاف بیان نمی‌کنم، کج می‌گویم. وقتی هم که ایراد را می‌گیرید می‌گویم حرف مرا نفهمیدید. به این شکل می‌آیم و خودم را راحت می‌کنم؛ به این صورت که می‌گویم اگر مقصود من را بفهمید،‌ به من ایراد نمی‌گیرید. اما این دستگاهی که سیم است و … خود بشر بوده که آن را درست کرده است. وقتی یک برنامه‌‌ای به آن می‌دهید،‌ اگر اشتباهی جواب داد‌‌،‌ به زبان بی زبانی چه دارد می‌گوید‌؟‌ می‌گوید خودت را اصلاح کن. مدام نمی‌توانی به من بگویی حرف من را نفهمیدی. خودت را اصلاح کن. من این‌ها را لمس کرده‌ام. می‌گوید خودت را اصلاح کن. من این هستم. ببین کج جواب دادم. معلوم می‌شود تو اشتباه کرده‌ای. مدام نگو من حرف تو را نمی‌فهمم. تو باید کاری بکنی که من درست جواب بدهم. لذا تکامل این زبان‌ها برای همین جهت است. یعنی ذهن بشر را با اجبار اینکه خودت را اصلاح کن،‌ و بر گردن من نینداز،‌ خیلی پیشرفت کرده است. آن هایی هم که آشنای به این‌ها باشند،‌ یکی از چیزهایی که این‌ها را ببینند‌،‌ انواع و اقسام این مفاهیم. یعنی الان در این زمان شما،‌ با آن مشکلی ندارید. ولی عنوان مختلف بر روی آن می‌گذارید. عنوان هایی که فرق می‌کند؛ که حالا هر کدام از آنها بر سر جای خودش.

واضح یا مبهم بودن واژه «مرکَب»

شما مثلا «مَرکب» می‌گویید. در زبان فارسی،‌ عربی،‌ وقتی که مَرکب  می‌گویید،‌ یعنی یک چیزی که بر آن سوار می‌شوید. حالا ماشین است،‌ دوچرخه است، اتومبیل است،‌ الاغ است. مَرکب  یک مفهومی است مبهم در غایة الابهام یا اینکه مفهوی واضح در غایة الوضوح است؟ کدامیک از اینها است؟

شاگرد:‌ فی غایة الوضوح.

استاد: ببینید،‌ اینها مثال هایی است که باید اول خوب لمس بکنید. واضح است یا مبهم؟

شاگرد:‌ اگر منظور شما این وسیله‌‌ای باشد که ما در آن می‌نشینیم،‌ بله واضح است فی غایة الوضوح.

استاد:‌ مَرکب . نه،‌ دوباره تردید نیاورید. من می‌گویم «مَرکب». شما بگویید واضح است یا مبهم است؟

شاگرد:‌ واضح است.

استاد:‌ بله واضح است. ما شک نداریم، مفهوم مَرکب‌ واضح است. حالا بیایید و برای آن تعریف ارائه بدهید. مَرکب چه چیزی است؟‌‌ای وای،‌‌ چه است؟ ماشین است،‌ دوچرخه است،‌ الاغ است،‌ اینها چه ربطی به هم دارند؟ آیا هواپیما است؟ تعریف ارائه دادن برای آن از اینکه بخواهید برای مراتب صحیحه نماز تعریفی ارائه بدهید، مشکل‌تر نیست؟ حالا یک تعریفی ارائه بدهید. اما امروزه با همین زبان های برنامه نویسی،‌ قشنگ برای‌ آن شبیه سازی می‌کنند، اما عنوان دارد. مَرکب با انسان با زید،‌ در برنامه نویسی فرق می‌گذارید. عنوان های آن هم فرق کرده است. حالا من که تخصص در آن زمینه‌ها ندارم. اما اصل اینها را دیده ام و اینها خیلی جالب است. برای چه؟ برای اینکه این سیم مسی و این دستگاه دارد می‌گوید خودت را اصلاح بکن، اگر می‌خواهی من درست جواب بدهم.

 

برو به 0:06:31

اولاً بشر فهمید که می‌شود یک کاری را به دست این بدهند. بعد که جلو رفت‌،‌ دید که اشتباه جواب می‌دهد. در اینکه می‌خواست اشتباه خودش را تصحیح بکند‌،‌ پیشرفت کرد، در انضباط دادن به آن چیزی که خدای متعال به ذهن بشر داده است. مدام مخاطب را متهّم نکن به اینکه حرف مرا نمی‌فهمی. او درست می‌فهمد. شما هستید که دارید در یک جای آن اشتباه می‌کنید که مخاطب شما دارد به ارتکاز خودش می‌گوید که دارید کج می‌روید.

خب الان این مفهوم مَرکب‌ واضح است یا مبهم؟ خلاصه باید حرف بزنیم. شما یک تعریفی از مَرکب برای من بگویید.

شاگرد‌: مفهوم آن مبهم است.

استاد: ببینید،‌ الان ایشان می‌گویند که مبهم است. عرض من این است که واقعا مبهم نیست.

عدم منافات بین «واضح بودن یک مفهوم»، با مشکل داشتن در «پیاده سازی آن مفهوم»

شاگرد:‌ یعنی همان قضیه روح معنی است که حقیقاً مثل آن چراغ است که ما اگر به آن چراغ موشی،‌ چراغ می‌گفتیم، الان هم به این لامپ بالای سرمان چراغ می‌گوییم‌،‌ از این باب است که الان چندین مصداق دارد. منتها اگر به ما بگویند که مفهوم چراغ را توصیف بکنید‌، نمی‌توانیم. ولی الان اگر یک مدل جدید از چراغ تولید بشود که اصلاً متفاوت از اینها باشد،‌ باز هم می‌توانیم به آن بگوییم چراغ است.

استاد:‌ خب. حالا قبل از این مباحثه ما‌، اگر شما داشتید در کوچه تشریف می‌بردید،‌ یک نفر از این بچه های کوچکی که تازه کتاب می‌خواند،‌ به شما گفت که آقا،‌ مَرکب یعنی چه؟ شما به او می‌گفتید که یعنی الاغ؟ بلکه به او می‌گفتید که مَرکب یعنی وسیله‌‌ای است که سوارِ آن می‌شوند. چطور مفهوم مَرکب مبهم است که برای او می‌گویید و رد می‌شوید و می‌روید؟ اصلاً به ذهن شما نمی‌آید که عجب،‌ چه لغت مبهمی از من پرسید. چرا؟ چون برای اینکه برای شما واضح است. این ابهام دارد از یک جای دیگری پیش می‌آید. باید دید که این ابهام از کجا پیش می‌آید.

شاگرد: البته گاهی اوقات ممکن است که شما نتوانید توضیح اینگونه برای بعضی از افراد بدهید،‌ ولی آیا می‌توانیم بگوییم مبهم است؟ شاید اینگونه است که باید قضیه را در دو سطح نگاه بکنیم. یکی در مقام وضع و استعمال و یکی هم در مقام بحث‌های فلسفی و ورود به حاقّ حقیقت آن شیء. این دو تا شاید با هم فرق بکند.

استاد: فرق هم می‌کند. الان منظور من هم همین بود که در همین چیزهایی که الان می‌نویسند برای اینکه …،‌ بین همین‌ها فرق می‌گذارند. یک مفهوم در کلاس، به عنوان متغیّر،‌ به عنوان کذا،‌ یک چیز است. پیاده سازی این مفهوم بعد از زمان اجرا‌، به قول خودشان،‌ یک چیز دیگری است. بسیار از چیزها است که الان یک چیز مبهمی نیست، اما پیاده سازی آن است که چند گونه است؛ نه اینکه این مبهم است.

شاگرد:‌ حالا همان چیزی که مبهم نیست،‌ ما الان از کجا مطمأن می‌شویم که الان درست فهمیده ایم که واقعا مَرکب یک وسیله‌‌ای است که سوار آن می‌شویم؟ حالا صد سال دیگر می‌گذرد،‌ مثلاً همه چیز عوض می‌شود و تمام این معادلات امروز تغییر پیدا می‌کند و یک چیز جدیدی می‌آید. ما اگر الان نگاهی به آن داشته باشیم،‌ اصلاً نمی‌توانیم این تعریف را بپذیریم؛ ولی چون الان نسبت به آن غافل هستیم این‌ تعریف را می‌پذیریم.

استاد:‌ اگر می‌گویید که معنا عوض می‌شود،‌ من حرفی ندارم. ما منکر مجاز و وضع تعیّنی بعدی و … نیستیم.

شاگرد:‌ نه. تغییر وضع صورت نمی‌گیرد. آن روحِ معنای مَرکب،‌ یک چیزی است که هم شامل این می‌شود و هم شامل آن چیزی که صد سال دیگر به وجود می‌آید.

استاد:‌ نه. اصلاً گاهی از روح معنا فاصله می‌گیرد‌،‌ به خاطر صرف مشابهت. استعاره و مجاز و…. همین است دیگر. اما یک وقتی است به فرمایش شما،‌ روح معنا باقی است. اگر باقی باشد،‌ کسی که از هزار سال قبل این معنا را می‌فهمید،‌ با آن کسی که بعداً می‌آید، یکی است؟

شاگرد:‌ در قالب مصداق می‌فهمیدند. هزار سال پیش در قالب مصداق، چراغ را می‌فهمیدند. الان هم در قالب مصداق می‌فهمند.

استاد:‌ این‌که در قالب مصداق می‌فهمیدند،‌ در خیلی از موارد‌ این چنین است. و لذا موارد مبهمِ محتاج به بحث علمیِ لغت و مسائل فنی‌،‌ همین چیزی است که شما می‌گویید. اما اینکه همه جا اینگونه است،‌ اصلا قبول نیست. یعنی مواردی داریم که عرف عام‌ خود معنا را می‌فهمد، بدون اینکه درگیر مصداق بشود. یعنی مثلاً وقتی هزار سال پیش‌ ‌می‌گفتند مَرکب، درست است که عرف آن زمان وقتی می‌گفتند مَرکب،‌ ذهن آنها به سراغ الاغ و استر و … می‌رفته است. اما اینگونه نبوده است که بگویند مَرکب یعنی الاغ؛ بلکه می‌گفت مَرکب یعنی آن چیزی که سوارِ آن می‌شوند و حرکت می‌کند. آیا باید خود شما بروید؟‌ نه،‌ بلکه مَرکبْ وسیله می‌شود که این شخص را ببرد. مفهومْ مُبهَم نبود. یعنی همان زمان هم انس‌شان به مصداق نبود. چرا؟‌ چون خود مفهوم مَرکب  واضح بود. اما اینکه شما می‌فرمایید بعضی از جاها اُنس با مصداق است،‌ خیلی خوب،‌ این حرف بسیار درستی است. یعنی در بسیاری از موارد،‌ مصداق،‌ معنا را خراب کرده است.

شاگرد:‌ در همین مثال مَرکب،‌ دلیلی که آن هزار و پانصد سال پیش،‌ ذهن کسی نمی‌رفت که بشر یک روزی بتواند یک مَرکبی بسازد که نه الاغ باشد و نه اسب باشد. مثلاً بشود با آن پرواز کرد.

استاد:‌ خود شما گفتید به ذهن او نمی‌رسید که یک روزی مَرکبی بسازد. به ارتکازتان حرف زدید‌،‌ مطلب را فرمودید. یعنی شما،‌ خودتان را به آن زمان بردید، می‌گویید «مَرکبی» بسازد. یعنی باز می‌گویید آن چیزی که می‌آید،‌ نمی‌دانم چگونه است، اما می‌دانم مَرکب  است.

شاگرد:‌ اصلاً می‌تواند از آن حیطه خارج بشود. یعنی از حیطه اسب و الاغ و… ،‌ یعنی می‌توانند خودشان را از این محدوده بیرون بکشند.

استاد:‌ «وَالْخَيْلَ وَالْبِغَالَ وَالْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوهَا وَزِينَةً ۚ»[2]. سوار آنها بشوید، «وَيَخْلُقُ مَا لَا تَعْلَمُونَ». «وَيَخْلُقُ مَا لَا تَعْلَمُونَ» مثلا برای بار بُردَن یا «لِتَرْكَبُوهَا»؟

شاگرد:‌ نه،‌ «لِتَرْكَبُوهَا». آن که بیان قرآن است. ولی خب دیگران چه می‌فهمند؟

استاد:‌ آیا آن زمان می‌فهمیدند یا نه؟‌

شاگرد:‌ نمی‌فهمیدند. مثل آن مطلبی که امیر المومنین علیه السلام اشاره کردند که سال هایی بیاید که از آب،‌ برق تولید بکنند. ولی این مطلب را کسی متوجه نبود. الان است که این مطلب را می‌فهمند.

استاد:‌ نه. خصوصیّت و کیفیات غیر از معنا است. «لِتَرْكَبُوهَا»‌ را می‌فهمیدند و «وَيَخْلُقُ مَا لَا تَعْلَمُونَ لِتَرْكَبُوهَا»‌ را می‌فهمیدند، مبهم نبود؛ ولو اینکه «ما لا تعلمون» را نمی‌دانستند چگونه است. «رکبوا،‌ لترکبواها»‌ مبهم نیست.

شاگرد٢:‌ فکر می‌کنم ذهن ایشان از رکوب،‌ می‌رود به این که مثلاً رکوب یعنی اینکه روی آن مَرکب  بنشینی و دو تا پایت را هم دو طرف آن بگذاری.

استاد: این نیست.

شاگرد:‌ نه.

استاد:‌ خب پس چرا می‌گویید نمی‌فهمیدند؟

شاگرد:‌ برای اینکه ما خودمان را بگذاریم به جای افرادی که در آن زمان بودند. مثل خیلی از رموزی که در قرآن آمده است. ما در ظاهر می‌گوییم که می‌فهمیم ولی واقع آن اینگونه است که نمی‌فهمیم. یعنی مثلا فرض کنید‌،‌ این چیزی که گفته‌اند «لترکبواها»‌؛ مثلاً فرض کنید شخص،‌ چه تصویری از این در ذهنش ساخته بود، إلاّ‌ اینکه رکوب را فقط همین چیزی که سوار حمار و یا سوار استر می‌شده است‌، می‌فهمیده است. یعنی چیزی غیر از این نمی‌فهمیدند. الان با نگاهِ بعد از هزار سال می‌شود این را به آنها تطبیق کرد ولی خود آن‌ها در آن زمان،‌ چیزی به غیر از این نمی‌فهمیدند.

استاد:‌ ذهنشان از رکوب، سراغ مصداقی غیر از این‌ها نمی‌رفت،‌ قبول است. اما اینکه از رکوب‌ چیزی نمی‌فهمیدند مگر الاغ و استرو ….‌،‌ این قبول نیست. خیلی تفاوت بین این دو تا هست.

 

برو به 0:13:59

شاگرد:‌ نه. رکوب بر استر و حمار را می‌فهمیدند.

استاد:‌ این قبول نیست.

شاگرد:‌ مصداقِ بیرونیِ آن را،‌ این می‌دیدند،‌ نه چیزی غیر از این. چون به محض اینکه انسان بتواند یک احتمال سوم بدهد،‌ همان لحظه به ذهنش می‌آید که ممکن است یک چیز دیگر بشود ساخت.

استاد: مثلا اگر قالیچه حضرت سلیمان را به عرف آن زمان می‌گفتند،‌ می‌گفتند سوار این که نمی‌شوند، بلکه بر روی آن می‌نشستند.

شاگرد: حالا اگر این را جزء مصادیق مَرکب  می‌دانستند‌،‌ آن وقت برای آنها مثل حمار می‌شد و تفاوتی نمی‌کرد،‌ اگر هم مثل حمار نمی‌دانستند،‌ چون ما که نسبت به آنها اطلاعی نداریم.

استاد:‌ ندیده بودند. ولی قرآن دارد می‌گوید که حضرت سلیمان قالیچه‌‌ای داشته‌اند. بر روی آن می‌نشستند «غُدُوُّهَا شَهْرٌ وَرَوَاحُهَا شَهْرٌ»[3].

شاگرد:‌ خب این تصویرسازی شده است.

استاد:‌ آنها می‌گفتند که مبادا به این مَرکب  بگویید. اسم این مَرکب  نیست.

شاگرد:‌ اینکه تصویرسازی برای آن شده است. مثلا فرض کنید که مثل براق.

استاد: برای سفینه. خب داخل آن می‌نشستند. مثل ماشین های امروز. سفینه که بود. می‌گفتند مَرکب  نیست؟ بگو کشتی؛ مَرکب  نگو!

شاگرد:‌ مصادیق مشخّصی مثل حتی قالیچه حضرت سلیمان یا مثل بُراق،‌ افراد اینها را می‌فهمیدند.

استاد: چرا می‌فهمیدند؟ عرض من همین است که چرا می‌فهمیدند؟ چون مفهوم رکوب برای‌ آنها مبهم نبود.

شاگرد: چون مفهوم رکوب را شبیه سازی می‌کردند با همان مبنایی که داشتند.

استاد:‌ شبیه سازی یا مصداق؟

شاگرد:‌ نه،‌ شبیه سازی می‌کردند. و إلاّ آن معنای اصلی رکوب را نداشتند که بگویند این هم مصداق آن است.

شاگرد٢:‌ تخت روان هم داشت.

استاد:‌ «رکبا فی السفینة»[4]. بعد از آن چه بود؟‌ آیه حضرت موسی و خضر علیهما السلام، که «رکبا فی السفینة». بگوییم که نگویید «رکبا فی السفینة». سفینه را باید مثلاً یک چیز دیگری بگویید. مثلا «جلس فی السفینة». اگر «رکب» بگویید،‌ چون مَرکب  برای الاغ است،‌ سفینه که الاغ نیست. کجا به ذهن کسی اینها می‌آید.

شاگرد:‌ خب یک معنای مشترک بین این دو تا مصداق. یعنی بین حمار و در واقع سفینه،‌ حالا …

استاد‌: شما تا حالا حمار می‌گفتید. سفینه خیلی فرق کرد.

شاگرد:‌ نه. من از باب مثال عرض کردم نه اینکه بگویم… . هر نوع مَرکبی که آنها داشته باشند.

استاد:‌ کشتی با هواپیما،‌ امروز چه فرقی می‌کند؟ سوار کشتی می‌شوید و بر روی آب می‌رود و هواپیما را سوار می‌شوید و بر روی هوا می‌رود. بگویید نه‌،‌ عرف در این مورد می‌گویید که مبادا راجع به این «رکب» بگویید.

شاگرد٢:‌ اگر انقدر بخواهیم دقت بکنیم‌، کشتی های آن موقع هم با کشتی های ما خیلی فرق می‌کند.

استاد:‌ بله. احسنت.

شاگرد:‌ در کشتی های امروزی می‌خوابیم.

استاد: قایق را مثلا بگویی که سوار شد یا نشد. نه،‌ ظاهراً نمی‌شود انکار کرد در اینکه رکوب،‌ معنایی واضح دارد. ما باید ببینیم که آن مبهم خودمان را چگونه حل بکنیم،‌ نه اینکه از یک مطلب واضح دست برداریم. انصافِ آن این است که این معنا‌ واضح است. مثل اینکه در نماز هم همین گونه است. تا بگویند نماز، اصلا مبهم نیست. ما وقتی که می‌آییم تعریف ارائه بدهیم‌، ‌گیر می‌افتیم؛ کما اینکه در خیلی از چیزها برای ارائه تعریف آن،‌ علمای بزرگ هم گیر افتاده‌اند.

اُنس ذهن به مفاهیم مقولی، علت پیدایش مشکل در پیاده سازی بعضی مفاهیم

شاگرد:‌ در خصوص مَرکب  که مثال زدید،‌ می‌خواستید ادامه بدهید که بگویید ابهام ندارد. حالا می‌خواستید بعد از آن چه مطلبی را بفرمایید؟ تعریف هم می‌شود از آن ارائه داد. تعریف آن هم خیلی راحت است. آیا تعریف آن مشکل دارد؟ آیا ما در تعریف آن،‌ گرفتار می‌شویم؟

استاد:‌ ذهن ما گرفتار واقعی نیست. اما اینکه اثباتاً و الان بخواهید در کلاس بگویید که تعریف ارائه بدهد‌،‌ در هر کلاسی بر سر آن دعوا می‌شود. اگر واضح است،‌ پس چرا دعوا می‌شود؟‌ من این را عرض می‌کنم. خود ذهن عموم، دعوا ندارند. با وضوح آن کنار آمده‌اند،‌ با ابهام مصادیق آن هم کنار آمده‌اند، بدون اینکه مشکلی برای ایشان ایجاد بشود. دارند زندگی شان را می‌کنند و حرف هم را هم می‌فهمند. اما وقتی می‌خواهند ذهن خودشان را برگردانند،‌ تعریف ارائه بدهند،‌ خصوصیّات را پیاده بکنند،‌‌ مشکل پیدا می‌کنند. این مشکل از کجا پیش می‌آید؟ رمز آن را باید فهمید که این مشکل از کجا پیش می‌آید؟‌

آنگونه‌‌ای که الان شما خوب دقت کردید،‌ اگر برای مخاطبینتان مطلب را باز بکنید،‌ می‌گویید که فلانی ببین،‌ این مفهوم این است و واضح است. آن پیاده سازی مفهوم و خصوصیات آن چیز دیگری است. خب حالا این پیاده سازی‌، کارش چه است؟ چند گونه پیاده سازی است. چون انس ما به مقوله بوده است،‌ این مقوله،‌ خودش پیاده‌سازی شده است. از آن طرف خواسته است. اما مفاهیم عامّه در عالم ملک و در عالم محسوسات،‌ ظهور مستقیم ندارند، فقط منشاء انتزاع دارند. جلوتر هم صحبت شد. این مفاهیمی که خودشان در عالمْ ظهور مستقیم ندارند و خودشان را در ضمن دیگری نشان می‌دهند، مثل علت،‌ معلول،‌ امکان،‌ وجوب،‌ همه اینها اینگونه هستند. خودش چیزی ندارد که نشان بدهید و بگویید که این علت است. مثل عدل. این هم یکی از مثال های خیلی خوب آن است. چه کسی هست که در عالم بگوید مفهوم عدل‌ مبهم است؟

شاگرد:‌ «فی غایة الابهام» است.

استاد:‌ اتفاقاً می‌خواهم همین را بحث بکنیم. چون از مثال رکوب،‌ قشنگ تر است. من مثال رکوب را به عنوان فرد جلیّ گفتم. اگر بخواهیم برای فرد خفیّ  آن بگوییم‌، در ذهنم بود، ولی‌ الان یادم رفته. همین چند شب پیش که داشتم مطالعه می‌کردم،‌ به ذهنم آمد. حالا خوب شد که یادم آمد. برای فرد خفیّ آن،‌ مثال عدل هست. عدل،‌ یک عنوان ثانوی است دیگر و شما نمی‌توانید یک چیزی را نشان بدهید و بگویید که این‌ عدل است. مثل اینکه این‌ کتاب است،‌ نمی‌تواند بگوید که این عدل است. آیا مفهوم عدل روشن است یا مبهم؟ عرض من این است که این همه در سخنرانی ها،‌‌ کتابها،‌ کلاس ها،‌ منبرها،‌ از عدل و ظلم حرف زده می‌شود. آیا اینگونه است که مردم با خودشان بگویند که این آقا از چه چیزی دارد حرف می‌زند؛ مفهوم آن برای ما مبهم است؟ آیا این را می‌گویند یا نمی‌گویند؟‌ نه،‌ خیلی برای مردم واضح است. اما حالا بیایید همین الان،‌ ببینید که در توضیح اینکه عدل چه است،‌ شاید بالا میلیون مقاله نوشته شده باشد. همین الان در اینترنت به دنبال  آن بگردید،‌‌ بالای میلیون مقاله نوشته شده است. هر کدام هم یک تکه را گفته است و یک تکه را نگفته است. حالا مبهم است یا واضح است؟

شاگرد:‌ شاید در آن زمانی که دارند می‌گویند که می‌فهمیم،‌ دارند با اوصاف آن می‌فهمند،‌ نه خودش را.

استاد:‌ همین اوصاف را که دارید می‌فرمایید،‌ خواهشاً دو مورد از آن را بگویید.

شاگرد:‌ مثل اینکه عدل خوب است.

استاد: خب صدق هم خوب است. پس عدل یعنی صدق مثلاً؟

شاگرد:‌ همین را عرض می‌کنم. مثلاً الان شما از یک نفر که می‌گوید عدل خوب است،‌ از او بپرسید که فرق عدل با خوبی چه است؟ ببینید چه می‌گوید. آیا اصلاً می‌تواند توضیح بدهد؟

استاد:‌ این که نتواند توضیح بدهد،‌ غیر از این است که ما قطع داریم و قسم می‌خوریم که او می‌داند عدل‌ غیر از خوبی است.

شاگرد٢:‌ حالا باز اگر شما از مساوات مثال می‌زدید بهتر بود. مثلا عدالت را با مساوات، بعضی خلط می‌کنند و بلد نیستند. عرف شاید در این حد اشتباه بکند.

استاد:‌ مثلاً یک کسی یک غذایی را می‌خورد. می‌گوید که خیلی این غذا خوب بود. می‌گویند که پس عدل بود. فوراً‌ می‌خندد.

شاگرد:‌ نه. ولی وقتی که به او عدل را می‌گویند،‌ از عدل،‌ معنای خوب را می‌فهمد. در همین حد.

استاد:‌ معنای خوب را نمی‌فهمد. می‌گوید من از عدل یک چیزی را می‌فهمم که خوب است.

شاگرد:‌ نه مفهوم خوب. بلکه یعنی این را مصداق خوبی می‌داند.

استاد:‌ بله. چون درکی از عدل دارد.

شاگرد: ولی بیشتر از این چطور؟

استاد:‌ چون درک و فهمی از عدل دارد می‌گوید که خوب است.

شاگرد:‌ همان که درکی از عدل دارد،‌ وقتی که به او می‌گویید عدل‌،‌ از عدل خوشش می‌آید،‌ و همه لبخند می‌زنند و مثلا می‌گویند که اینگونه خوب است،‌ بعد اگر از آن بپرسید که حالا این عدلی که شما از آن خوشتان می‌آید،‌ چه است؟

استاد:‌ خب اصلا بحث ما همین است.

شاگرد: عرض بنده این است که آن چیزی که در گام اول از آن می‌فهمیم‌، فقط یک وصف عدل است.

استاد: می‌گویید که وقتی من از او می‌پرسم که عدل چه چیزی است،‌ ببینید که از پاسخ به آن درمی ماند. پس برای او واضح نبوده است. این «پس» که شما می‌فرمایید،‌ درست نیست. آن وضوح قبلی او،‌ یک امر وجدانیِ ارتکازی است و آثار بر آن بار می‌کند.

شاگرد: نه. آیا این را به صورت فطری فهمیده است که عدل چه است یا در خارج این را لمس کرده است یا درک کرده است؟ یعنی یک چیزی بوده است که خدا در درون او گذاشته است که این درک را از عدل دارد، که وقتی به او عدل را می‌گوییم،‌ او هم خوشش می‌آید یا اینکه یک چیزی درک کرده است؟

 

برو به 0:22:03

استاد:‌ چون مفهوم انتزاعی است،‌ معلّم یک مورد برای او مثال می‌زند. می‌گوید ببین،‌ این شخص جواب سوال را نوشته است،‌ اما آن دیگری جواب سوال را ننوشته است. اگر من به هر دوی این‌ها نمره بیست بدهم این عدالت نیست. همین یک مثال را می‌زند،‌ خود ذهن بچه مقصود را فهمید. عدالت یعنی اینکه هر چیزی در جای خودش قراربگیرد. معنا را که گرفت‌، حالا به او می‌گوییم که بیا و خوب توضیح بده. او مقصود شما را فهمید.

«إعطاء الحکم بالمثال»، از آن چیزهایِ خیلی مهم است در عالم علم. معلّم یک مثال برای بچه می‌زند. بچه هم مقصود عدل را از مثال معلم گرفت و مفهوم هم برای او واضح شد. حالا اگر به او بگوییم که بیا و تعریف ارائه بده،‌ هر چه که می‌گوید شما از او ایراد می‌گیرید و می‌بینید که واضح نشد. رمز آن چه است؟ شما باید این رمز را بدست بیاورید. لذا اینکه فرد خفیّ آن را به عدل مثال زدم. الان شما برای «رکوب»‌ کار را تمام کردید. برای «عدل» هم کار را تمام بکنید. طرفین مثال را ببینید. مثال بسیار واضح آن رکوب است و کار را تمام می‌کند و می‌تواند بحث را سربرساند، اما عدل اینگونه نیست. چرا عدل با رکوب فرق دارد؟ الان عرض کردم، چون رکوب‌ به حس و به محسوس نزدیک است. شما می‌توانید سریعاً آن را به مفاهیم ساده ترِ پیاده شده، تمام بکنید و پیاده شدن آن راحت تر است، اما عدل‌ دور از محسوس است. عناوین انتزاعی ثانوی از روابط اشیاء است. روابط اشیاء به حس درنمی آید. وقتی که می‌خواهید آن را پیاده بکنید نمی‌شود.

شاگرد:‌ همه مفاهیم کلی و انتزاعی هستند. یعنی چه ناظر به یک شیء خارجی باشند و چه ما به ازاء خارجی نداشته باشند،‌‌ هر دو تایِ آنها مفهوم هستند.

استاد:‌ اگر آن چیزی که من عرض کردم،‌ من جلوترها هم عرض کردم، همان مقولات هم‌ همگی مقولات انتزاعی است. نسبت به آن حرفی نیست و اگر یادتان باشد،‌ گفتم من صد تا مفهوم را نوشته بودم که فرق اینها را بفهمیم،‌ یکی از آنها همین است. شما نمی‌توانید بگویید که بین رکوب و عدل‌‌ فرق نیست و همه مفاهیم انتزاعی است.

شاگرد: از حیث مفهوم بودن آن‌که فرقی بین این‌ها نیست.

استاد:‌ به‌معنای اینکه عدل و رکوب،‌ هیچ کدام یک چیز مشت پرکن ما به ازاء دار در خارج ندارند‌، آن قبول است. اما به اینکه این مراحل خفاء‌، ‌کلیّت،‌ شأن،‌ و شأن الشأن،‌‌ و شأن الشأن شأن بودن و از هر شأنی،‌ شما یک چیزی را انتزاع بکنید‌،‌ فرق می‌کند دیگر.

شاگرد٢:‌ باز همین بچه اگر مصادیق دیگری از حدّ‌ را ببیند،‌ در خانه مثلاً،‌ همان اتفاقی که افتاد،‌ پدر در مقابل برادر خود این بچه،‌ یک چنین کاری را انجام بدهد و بگوید که مثلاً برادرت بیشتر زحمت کشیده است،‌‌ تو کمتر زحمت کشیده ای. اینجا هم شک نمی‌کند آن مفهوم عدل را بر این صدق بکند.

استاد:‌ أحسنت. چون مطلب را گرفته است. یعنی چون از مثال معلّم‌، معنا را گرفت،‌ مصادیق جدیدی هم که برای او پیش می‌آید،‌ تطبیق می‌دهد. چون معنا برای او واضح است.

شاگرد٢: انتزاع کرده است.

استاد:‌ بله. چون اگر معنا مبهم بود که تطبیق نمی‌داد. می‌گفت در اینجا پدر من ظلم کرد و اینجا هم رعایت عدل کرد. فوری یاد گرفت و تطبیق می‌دهد. چرا؟ چون معنا برای او واضح شده است. شما می‌خواهید این وضوح را از دست او بگیرید و بگویید که نه،‌ برای شما واضح نشده است. تو چیزی را که نفهمیدی،‌ چرا می‌گویی که پدر ظلم کرد؟ مفهوم برای او واضح است. بله،‌ یک جا او می‌گوید که ظلم کرد،‌ اما شما او را متوجه مطلب می‌کنید. می‌گویید که شما یک چیزی را در نظر نگرفتی. اگر این را در نظر بگیری،‌ می‌بینی که بابا ظلم نکرده است؛ غیر از این است که به او بگویید شما مفهوم را درک نکردید. اینکه می‌گویید یک چیزی را در نظر نگرفتی،‌ نتیجه این شد که در تطبیق اشتباه کردی، نه اینکه در اصل معنا‌ مبهم هستی.

شاگرد:‌ ما برای اینکه بفهمیم طرف،‌ مفهوم را گرفته است یا نه،‌ دلیل می‌خواهیم. نه برای اینکه او را رد بکنیم. اول این شخص، یک مصداقی را دیده است،‌ فهمیده است که باید مثلا به هر کسی به اندازه تلاشش مزد بدهد. این را به عنوان یک مصداقی از عدل به او نشان می‌دهیم. چه دلیلی داریم برای اینکه این شخص‌ بیش از این را فهمیده است؟ چون این چیز خاص است.

استاد:‌ به خاطر اینکه وقتی به خانه می‌رود،‌ مادرش در یک جایی عدل را رعایت نمی‌کند،‌ می‌گوید مامان شما در اینجا ظلم کردی.

شاگرد:‌ این بچه،‌ دوباره یک مثال مشابه این را دیده است.

استاد:‌ مشابهت را از کجا فهمیده است؟ اصلا ربطی به هم ندارند. آنجا نمره امتحان ریاضی بود،‌ اینجا خوردن غذا بود. چه ربطی به هم دارند؟

شاگرد:‌ خب مثلا یک انتزاعی از این می‌کند. یک مفهومی را از این انتزاع می‌کند،‌ بعد می‌رود در خانه،‌ یک مقدار هم آنجا…

استاد: از کجا می‌فهمد که این دو تا مفهوم یکی هستند؟

شاگرد‌: مشابهت دارند.

استاد:‌ ما به المشابة همین است و همین معنایی است که درک کرده است. محال است بدون اینکه این وجه شبه برای او واضح باشد،‌ بگوید که شبیه است.

شاگرد:‌ حالا اگر یک مصداق متفاوت تر بیاید،‌ این وجه شبه‌ بزرگ می‌شود. یعنی مدام دامنه این مفهوم گسترده می‌شود.

استاد: وجه شبه‌ بزرگ نمی‌شود. بلکه وجه شبه،‌ خودش را در مصادیق مختلف نشان می‌دهد. همین هم بود که عرض کردم ما به ازاء مشت پرکنِ مقولی ندارد،‌ اما خودش را در چیزهای دیگر نشان می‌دهد،‌ مثل امکان و وجوب و…. . علی‌‌ای حال اینها فرد های خفیّ‌ آن است.

شاگرد٢: اینکه می‌فرمایید این مفاهیم واضح است،‌ منشاء وضوح چه چیزی است؟

استاد:‌ خب اصلا بحث بر سر همین است، این خیلی مهم است.

مبهم یا واضح بودن مفهوم، وابسته به نوع نگاه به آن

شاگرد:‌ خب این که می‌فرمایید مهم است،‌ یعنی ما آخر چگونه تشخیص بدهیم؟

استاد:‌ آخوند ملاصدرا در اسفار یک مطلبی دارند. حالا چون در ادامه بحث‌ها می‌آید،‌ گذاشته ایم که خُرد خُرد بیان بکنیم و اینها زمینه ساز بحث است. ایشان چه گفت؟ ایشان گفت که حتی در محدوده خود یک نوع واحد‌،‌ تشکیک است. سفیدی را مثال زد. ایشان نوع واحد را گفت. شما بگویید رمز آن چه است؟ با اینکه یک سفیدی،‌ مبهم نیست،‌ اما همین سفیدی مراتب دارد. یک گونه بیانی که من عرض کردم این بود،‌ ذهن به یک مفهومی به عنوان بین الحدّین نگاه می‌کند، در مقابل سایر مفاهیم و حدود دیگر. اینجا واضح می‌شود. اما وقتی می‌آید در درون خود این دقیق می‌شود،‌ مبهم می‌شود. این یک بیان، اگر در یادتان باشد.

شاگرد:‌ مبهم در مشکک.

استاد: بله. یعنی تشکیک در مفهوم هم می‌آید، اما وقتی که به درون آن نگاه می‌کند.

شاگرد:‌ آیا به این معنی،‌ تشکیک مساوی با ابهام است؟

استاد:‌ نه. تشکیک به معنای ابهام نیست. تشکیکی که ما می‌گفتیم. اما این پیاده سازی‌‌ای که من امروز می‌گفتم‌،‌ بعضی از جاهای آن مساوی با ابهام است. پیاده سازی‌ اعمّ از تشکیک است. تشکیک یکی از موارد شدت و ضعف بود.

 

برو به 0:28:34

شاگرد:‌ متوجه نشدم مقصود شما از پیاده سازی چه است. پیاده سازی یعنی اینکه تعریف بکنیم؟

استاد:‌ نه. یعنی برای مفهوم مصداق سازی بکنیم. شما مفهوم مَرکب  را دارید،‌ می‌خواهید برای این مفهوم،‌ مصداق سازی بکنید.

شاگرد:‌ ما برای آن مصداق سازی بکنیم؟

استاد:‌ بله دیگر‌. که این‌ بر او صدق بکند. یک مورد در حِمار، مصداق می‌سازید،‌ یک جا در دوچرخه می‌سازید. یک جا در فرغون می‌سازید؛ در هر یک از این موارد، به مناسبت خودش به آن مَرکب  می‌گویید. این مرحله مصداق سازی است که می‌گوییم پیاده سازی یک مفهوم عامّی که خودش در خودش پیاده سازی نشده است.

شاگرد: در هر صورت تا موتور آن را نتوانیم طرّاحی بکنیم،‌ حق نداریم به آن مَرکب  بگوییم.

استاد:‌ نه،‌ حق داریم. اتفاقاً می‌گویم و بعداً هم پیاده سازی می‌کنیم.  اصطلاحات آن هست‌،‌ حالا من دیگر… . آن‌ها می‌گویند که مثلاً یک کلاسی را درست می‌کنید،‌ اگر یادتان باشد «ایمپیلیمنتیشن».

شاگرد: اینها یک «اکستریشن»‌ دارند.

استاد: آن به‌معنای تجرید است؛ آن نه. آن که شما می‌فرمایید به‌معنایِ تجرید است.

شاگرد:‌ یک «ایمپیلیمنتیشن» دارند.

استاد:‌ بله. این منظور من است. «ایمپیلیمنتیشن» آن که پیاده سازی است. تجرید داد،‌ دوباره یک ترتیب دیگری است. حتی معرّف هم بود که حاج آقا در اینجا معرّف می‌گفتند، آنها برای آن‌ وکیل می‌گویند. در همان اصطلاحات خودشان،‌ حالا یادم نیست که لغت وکیل شان چه بود. حتی در کلاس می‌گویند ما در شرایطی با خودِ کلاس کار نمی‌کنیم، بلکه با وکیل آن کار می‌کنیم. خیلی جالب است. یعنی همین که ما می‌گفتیم با خودِ ملزوم کار نداریم و با معرّف آن کار داریم،‌ آن‌ها هم می‌گویند که یک جایی است که وکیل را جلو می‌فرستیم‌، اما مقصود ما خودِ همان چیز است. ببینید، یعنی دیده‌اند در کارهای خودشان احساس نیاز کرده‌اند که خدای متعال ذهن ما را به گونه‌‌ای قرار داده است که این کارها را می‌کند. همین چیزی که الان اصولیین می‌فرمایند. می‌فرمایند شما می‌خواهید یک چیزی موضوعٌ لَه باشد. آنْ‌ موضوعٌ له هست، اما کاری با خود آن نداریم و فقط یک معرّف کافی است. معرّف،‌ مصحّح وضع است، نه برای معرِّف،‌ بلکه برای معرَّف. چقدر زیباست. همین‌ها است. یعنی ذهن این کارها را می‌کند. می‌گوید که همین معرِف برای من کافی است و موضوعٌ لَه منْ‌ آن است. اما این،‌ معرِف است. به هین شکل،‌ نظیر آن اصطلاحات را آنها دارند.

شاگرد:‌ این بین الحدّین که شما فرمودید،‌ وضوح آن از کجا آمده است؟‌ منشاء وضوح آن دو تا حد،‌‌ مثلا برای مثل عدل. منشاء وضوح برای عدل،‌ آن دو تا حد چه است؟ آن دو تا حد از کجا آمد؟

استاد:‌ منشاء وضوحِ هر چیزی خودش است. منشاء وضوحی که می‌گویید‌ انسان، از کجا است؟ خب انسان،‌ هُوَ هُوَ. به حمل اوّلی،‌ انسان انسان است.

شاگرد٢: ….. .

استاد: بله فرمایش خوبی است. یعنی چرا انسان واضح است؟ چون مقابل بقر است، واضح است؛ اما اگر داخل تقسیم بندی مفهوم انسان بروید و بگویید ما مجنون داریم،‌ طفل داریم،‌ پیرمرد داریم،‌ می‌گوید مبهم شد. اما وقتی که مقابل بقر و حمار و … می‌گذارید،‌ می‌گویید خیلی واضح است که انسان است. بقر نیست،‌ سنگ نیست. هو،‌ هو.

شاگرد: یعنی عدل را مقابل ظلم قرار دادیم؟ اینگونه می‌فرمایید؟

استاد:‌ بله دیگر. یعنی مثال واضحی که الان عدل را در مقابل ظلم می‌بیند،‌ مثلا مادر فلان غذا را به این فرزندش نداد‌، اما همین غذا را به فرزند دیگرش داد. فرزندی که غذا نگرفت به مادرش می‌گوید که‌‌ای مادر شما در حق من ظلم کردید. در مقابل این ظلم، این است که گفته بشود رعایت عدل را نکردید. اصل بین الحدّین‌، مقابله با غیر خودش دارد. وضوحش از این جهت است که طرف مقابلش نیست. اما وقتی که در خودش دقیق می‌شوید می‌گویید که مبهم شد. البته این یک وجه بود. من این را قبلا گفتم برای این بود که بر روی آن فکر بکنید برای رسیدن به وجوه دیگر. آخوند اینگونه نگفته‌اند. آخوند،‌ همان تشکیک را در خودش آوردند و طورِ دیگری صحبت کردند.

تبیین عبارت مباحث الاصول

«أو ملزومه الواحد بسنخ وحدة الأثر، و هو الانتهاء الحاصل من فعل الصلاة». من خصوصیات عبارت را عرض بکنم. در این عبارت «بسنخ وحدة الأثر»، کلمه «سنخ» یعنی نوع. اثر،‌ واحد شخصی یا واحد نوعیِ خاص نیست. سنخ‌ یعنی مراتب. موثّر،‌ مراتب دارد. خب اثر هم مراتب دارد. «ملزومه الواحد بسنخ وحدة الأثر». آن اثری که وحدت سنخی دارد یعنی مراتبی دارد، «هو الانتهاء»،‌ منتهی شدن «الحاصل من فعل الصلاة»

«و أنّ  الأثر» که انتهاء‌ است، «کالمؤثّر» یعنی هر دوی اینها سنخ هستند،‌ مراتب دارند. واحد به یک وحدت بسیطه نیستند. «فالمؤثّر مجموع آحاد النهي». ببینید‌، مراتب دارد. «و الأثر مجموع آحاد الانتهاء». این ویرگول بعد از «الانتهاء»‌ بی مورد قرار گرفته است.

«مجموع آحاد انتهاء و ملزوم المؤثّر الواحد». «و الأثر ملزومُه»،‌ عطف بر مجموع،‌ نه «ملزومِه».

«و الأثر مجموع آحاد الانتهاء، و الأثر ملزوم المؤثّر الواحد بسنخ وحدة نوعيّة». آن عنوان ملزوم است برای چه؟ برای آن موثر واحدی که عنوان لازم بود،‌ ناهی بود. «الواحد بسنخ وحدة نوعیّة عمومیة»،‌ یعنی مراتب دارد و یک چیز بسیط نیست. این مراتب را برای چه می‌گویند؟ برای اینکه بعداً بتوانند برائت جاری بکنند.

«حذراً من تأثیر المتکثّرات فی الواحد». یک سنخ اثر از یک سنخ موثّر ناشی می‌شود. برای اینکه دوری بکنیم از اینکه متکثّرات در واحد تاثیر بکنید‌، پس یک اثر، یک موثّر. این را می‌گویند اجرای قاعده الواحد در واحد نوعی و نه در واحد شخصی. سر جای خودش در اصطلاح،‌ این را می‌گفتیم.

«حذراً من تأثیر المتکثّرات فی الواحد» یعنی قاعده الواحد در واحد نوعی‌‌ «و حذراً من تسمیة المتکثّرات» که اشتراک لفظی بود که ما بیاییم متکثّرات را تسمیه بکنیم به عنوان «أنّها متکثّرات». اشتراک لفظی یعنی متکثّرات را یک تسمیه برای آن داریم. خب با این کار حذر کردیم از اشتراک لفظی و از همه اینها؛ اما «و الأمر بها بأنفسها»، همین مراتبی که یک عنوان برای آن قرار دادیم،‌ امر را به آن عنوان واحد نمی‌کنیم به عنوان أنّه واحد، بلکه به نفس این مراتب ناهی و انتهائی می‌کند.

 

برو به 0:35:20

«و الأمر بها»‌، یعنی به همین مجموع. مجموعی که محصّل چیزی نیست، بلکه عنوان منتزع از آن است، نه متحصّل از او. «و الأمر بها بأنفسها»‌ نه به یک عنوان واحدی که از او حاصل بشود. «لا بعنوان واحد»‌ که «یحصل منها». بله «ینتزع منها»‌ هیچ مشکلی ندارد،‌ دیروز هم فرمودند. «لا بعنوان واحد ممّا ینافی الالتزام بالصحیح»، یعنی «ممّا»‌‌ای «بنحوِ ما ینافی». «لا بعنوان واحد بنحو ما ینافی الالتزام»‌ به جامع صحیح «و اتّحاد المعنی»،‌ یعنی بدون اشتراک لفظی. واو هم در اینجا به معنای «مع» هست، یعنی «مع اتّحاد المعنی». اینگونه نیست که قائل بشویم به یک وضع للصحیح،‌ با وحدت معنی و بعداً هم بگوییم که این عنوان واحد،‌ موضوعٌ لَه است به عنوان «أنّه حاصل من المجموع»، اینگونه نه. اما به نحوی که «لا ینافی». «لا ینافی»‌ آن همین است که عنوان واحد «ینتزع من المجموع» نه «یحصل من المجموع».

«و اتّحاد المعنى الذي هو أمر غير مبيّن»، آن معنایی که یک معنا است اما وقتی که در بطن آن می‌روید‌، غیرمبیّن است، نمی‌دانید که «تسعه أو العشرة» و غیر مبیّن یعنی این. «و أنّه»‌ یعنی «تحصّل مما قدّمناه أنّه امکان التصدیق و أنّه لإجماله» یعنی اجمال این عنوان به خاطر تحلیل و انحلالی که در آن می‌آید و مراتبی که در آن هست، «و إجمال المرتبة الحاصلة و المرتبة المؤثّرة»، آن مرتبه‌ای که حاصل می‌شود و در آن اثر موثر است،‌ به خاطر اجمال آن مراتب و آن چیزی که منظور است،‌ «یقع الشکّ‌ فی المعنون بهذا العنوان المجهول حدّاً». پس حد عنوان مجهول است و معنون را هم نمی‌دانیم که تسعه است یا عشره. اگر موضوع،‌ ملزوم باشد «مع الجهل بأصله» و عنوان لازم نباشد و ملزوم باشد. «أو لا»‌ یا اینکه خود این عنوان،‌ مسمّی باشد، که یک بیانی هم داشتند. یعنی جهل به اصل آن نداریم و عنوان ناهی روشن است، اما حدّ‌ آن است که مجهول است.

«مع الجهل بأصله» یعنی اصل خود این عنوان مجهول باشد،‌ آن وقتی که فقط معرّف داشته باشد،‌‌ «أو لا» که خودش مجهول نیست و معرِف و معرَفی در کار نداریم. «و مثل ذلک»‌ یعنی آن جایی که عنوان بحدّه معلوم شد،‌ «لا یتمسّک فیه بالإطلاق»،‌ چرا؟ چون در اصل صدق اطلاق شک داریم‌ و اطلاق از دست ما گرفته شد. اما  چون مراتب هست «لا مانع فیه عن البرائة». برائت مشکلی ندارد،‌ اطلاق مشکل دارد. «و لذا ذکرنا أنّه بذلک» یعنی به نحوی که عنوان واحد،‌ خودش «بحدّه» مجهول باشد،‌ اما «بمعرّفه»‌ مبیّن است. ولو بدون معرّف،‌ معلوم است. معلومی که برای تسمیه خوب است، نه برای تحصیل آن‌ها او را؛ بلکه برای انتزاع او از مجموع، که مامورٌ بِه،‌ خودِ مجموع می‌شود، نه آن عنوان واحدی که… .

ولذا می‌فرمایند که «ذکرنا أنّه بذلک تندفع المحاذیر. بخلاف العنوان المبیّن،‌ الحاصل،‌ المتحصّل،‌ الذی لا یشکّ‌ فی تطبیقه». شکی هم در تطبیق آن نداریم و خیلی روشن است. اگر هم شکی داریم،‌ شک در سبب و محصّل آن است. «لا یشکّ فی تطبیقه إلاّ‌ بمثل الشکّ فی السببه،‌ مع العلم بالمسبّب». این علم یعنی تبیّن. علم نه به این معنا که مراد‌، علم به تحقق باشد، «مع العلم بالمسبّب»، یعنی «مع تبیّن المسبّب». مسبّب روشن است،‌ سبب مشکوک است. خب شک در محصّل می‌شود و باید احتیاط کنید. بخلاف یک چنین جایی که مسبَّب متبیّن است، اما شک در سبب آن داشته باشیم که برائت هم جاری نمی‌شود. «و یکون من باب الشکّ فی المحصّل الذی یجری فیه قاعدة الاشتغال و لا یجری فیه قاعدة البرائة». پس در مانحن فیه،‌ عنوان منتزع است. نه سبب و مسبب و حاصل از آنها باشد.

 

 

 

والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

کلید واژگان: اصول عملیه. اصالة البرائة. اصالة الاحتیاط. مفهوم. حمل اوّلی.

 


 

[1] . مباحث الاصول،‌ ج ١،‌ ص١٠٨.

[2] . سوره نحل،‌ آیه ٨.

[3] . وَلِسُلَيْمَانَ الرِّيحَ غُدُوُّهَا شَهْرٌ وَرَوَاحُهَا شَهْرٌ ۖ وَأَسَلْنَا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ ۖ وَمِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ ۖ وَمَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنَا نُذِقْهُ مِنْ عَذَابِ السَّعِيرِ. سوره سباء،‌ آیه ١٢.

[4] . فَانْطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا ۖ قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا

درج پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

The maximum upload file size: 10 مگابایت. You can upload: image, audio, video, document, text, archive. Drop files here

هیچ فایلی انتخاب نشده است