1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(٨٠)- تصویر جامع با تمسک به غرض (٢)

اصول فقه(٨٠)- تصویر جامع با تمسک به غرض (٢)

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=19602
  • |
  • بازدید : 6

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

«و لا يخفى أنّه- بعد انتفاء الاشتراك اللفظي المستلزم لأوامر عديدة بالنسبة إلى الصلاة بمعنى مخصوص متوجّهة إلى أصناف المكلّفين المختلفين في الأحوال- لا بدّ من الالتزام بوحدة الموضوع له لفظ الصلاة بحسب الوضع، و الأمر المتوجّه إليها بجهة الوحدة، و ليست إلّا ترتّب غرض واحد نوعي و هو الانتهاء بها عن الفحشاء؛ و من المعلوم أنّ المتبادر عند المسلمين في زمان الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و بعده قبل نزول آية النهي عن الفحشاء مثلا و بعده من لفظ الصلاة، أمر واحد مختلف الكمّية و الكيفيّة بحسب اختلاف أصناف المكلّفين، لا معان عديدة.

و يمكن أن يكون الوضع لنفس العنوان العامّ الملزوم لعنوان الناهي، مع كون الملزوم مجهولا كونه عنوانا للتّسعة أو للعشرة؛ فالجهل بمقوّم المعنون يوجب الجهل بالعنوان، كما لو كان الوضع تعيّنيّا غير مقرون بالعلم إلّا باللازم لذلك العنوان المتعلّق للأمر واقعا و الوضع الواقعي. و حيث لا يمكن التمسّك بالإطلاق مع هذا الجهل، فيتمسّك بالعشرة مع القطع بوجوب عنوان يتقوّم معنونه بالتسعة؛ و كلّ من العنوانين تعلّق الأمر به، يكون ملزوما لعنوان الناهي المعلوم. و الظاهر أنّ الأسماء الموضوعة للطبائع و الماهيّات و المفاهيم، لا مداخلة للوجود فيها، كما في أسماء الأجناس؛ حيث إنّه لا دخالة للوجود في الحمل الأوّلي مع انحفاظ الوضع في الدالّ على الماهيّة النوعيّة أو الجنسيّة»[1].

تصویر جامع برای مراتب صحیح، براساس «وحدت غرض»

استاد:‌ فرمودند:‌ «و لایخفی أنّۀ بعد انتفاء الاشتراک اللفظی» که چند تا وضع برای صلات صورت نگرفته -که مستلزم این است که اگر مشترک لفظی بود،‌ اوامر «صلّوا»‌ هم متعدّد باشد و هر صلاتی امر جدا داشته باشد- «بعد انتفاء» این،‌ یعنی بعد وضوح انتفاء آن‌ «لا بدّ من الالتزام بوحدة الموضوع له» و «بوحدة الامر المتوجه إلی الصلاة بجهة» همان وحدت موضوعٌ له. «و لیست» آن جهت وحدت «إلاّ  ترتّب غرض واحد نوعیّ و هو الانتهاء بها»،‌ یعنی «بالصلاة»،‌ «عن الفحشاء. و من المعلوم أنّ المتبادر عند المسلمین فی زمان الرسول صلی‌الله‌علیه‌وآله و سلم و بعده قبل نزول آیة النهی عن الفحشاء مثلاً و بعده» یعنی بعد نزول،‌ «متبادر من لفظ الصلاة أمر واحد». نزد مسلمین آن چیزی که متبادر از لفظ صلات می شده است،‌ چند تا مطلب نبوده،‌ چند تا وضع نبوده،‌ بلکه یک معنا است.

بله،‌ «مختلف الکمّیة و الکیفیّة»، کیفیّت آن مختلف است، کمیّت آن هم مختلف است، «بحسب اختلاف أصناف المکلّفین، لا معانٍ عدیدة»،‌ چند تا معنا نیست. اشتراک لفظی کنار رفت و شد یک معنا. خُب حالا که یک معنا شد چه باید بگوییم؟  وضع عام،‌ موضوعٌ له عام؟ یا وضع عام،‌ موضوعٌ له خاص؟ ولو به نحو اشتراک معنوی. می‌فرمایند نه، ما سابقاً گفتیم که وضع عام،‌ موضوعٌ له خاص‌ مشکلاتی دارد و اگر هم در بعضی از موارد می‌گوییم وضع عام،‌ موضوعٌ له خاص،‌ خاصّ در اینجا به معنای وجود خارجی نیست. ولذا الآن شروع می‌کنند وضع را به نحو وضع عام و موضوعٌ لَه عام توضیح بدهند و اینکه این معنای واحد،‌ چگونه می‌شود که وضع صورت می‌گیرد.

«و یمکن». «یمکن»‌ یعنی اشتراک لفظی به کنار رفت،‌ اشتراک معنوی و وحدت موضوعٌ له می‌خواهد درست بشود. اما خود آن معنای واحد «مختلف الکمیّة و الکیفیة» است. حالا که «مختلف الکمیّة و الکیفیة» شد،‌ نیاز به جامع دارد. این جامع را اولاً چگونه در نظر بگیریم و چگونه به حساب آن جامع واحد،‌ وضع صورت بدهیم؟

«و یمکن‌ أن یکون الوضع لنفس العنوان العامّ»،موضوعٌ لَهِ واحد،‌ نفس همان عنوان واحد عامّ است، پس وحدت موضوعٌ لَه درست شد، «لنفس العنوان العام». اما عنوان ملزوم،‌ نه عنوان لازم؛ نه برای خود عنوان ناهی،‌ تا ترادف و این‌ها اشکالش باشد. بلکه برای عنوانی که ملزومِ عنوان ناهی است. «لنفس العنوان العام الملزوم لعنوان الناهی،‌ مع کون الملزوم مجهولا کونه عنوانا للتّسعة أو للعشرة».

الآن دارند این مطلب را توضیح می‌دهند که با اشتراک معنوی -که واضح است که اشتراک لفظی نیست- وضع صلات را چه کار بکنیم و بعداً هم ببینیم که آیا برائت جاری می‌شود یا نه و آیا اطلاق جاری می‌شود یا نه. پس می‌فرمایند«ویمکن أن یکون».

بعد از این «لا معان عدیدة»،‌ در دفترهای قبلِ از دویست برگی و بعد هم در دویست برگی استنساخ شده،‌ یک نحو تقریری کرده‌اند برای وضع عام و موضوعٌ لَه خاصِ اضافی. ولی بعد ظاهراً در دوره‌ای که دفتر دویست برگی را تدریس می‌کرده‌اند،‌ دیگر این مطلب را نپسندیده بودند و به نظرشان اشکال داشته است،‌ آن را حذف کرده‌اند و در دفتر دویست برگی‌ «یمکن»‌‌ را آورده‌اند و لذا این «یمکن أن یقال»‌ تا صفحه ١٠٧،‌ «فتدبّر جیداً» در سطر دوم،‌‌ همه در حاشیه دفتر دویست برگی آمده است؛ که شماره ۴ داشت. بنابراین این‌ها توضیحات دفتر دویست برگی است.

«و یمکن أن یکون الوضع لنفس العنوان العامّ الملزوم لعنوان الناهی‌،‌ مع کون الملزوم مجهولا کونه عنوانا للتّسعة أو للعشرة. فالجهل بمقوّم المعنون» یعنی معنون عنوان ملزوم،‌ «یوجب الجهل بالعنوان»‌ یعنی عنوان ملزوم. عنوان لازم معلوم است،‌ الناهی است؛ اما آن‌ معلوم نیست.

«کما لو کان الوضع تعیّنیّاً غیر مقرون بالعلم إلاّ باللازم لذلک العنوان المتعلّق للأمر واقعاً و الوضع الواقعی». مثل کجا؟‌ این حرفی که الآن می‌زنیم که عنوان ملزوم‌ مجهول است که برای تسعه است یا برای عشره،‌ مثل این می‌ماند که وضع تعیّنی  باشد. البته خط شریف ایشان به «تعیینی» هم شبیه است. حالا آیا وقتی که پیاده سازی می‌کرده‌اند،‌ واضح شده است برای ایشان که منظور ایشان در اینجا تعیّنی است. تقریر هر دو احتمال در ذهن من آمد که هم تعیّنی بگوییم و هم تعیینی. بلکه شاید از یک جهتی،‌ تعیینی اولی باشد، یعنی منظور ایشان همان تعیینی باشد. چرا؟‌ به‌خاطر اینکه بگوییم «کما لو کان الوضع تعیینیّاً»‌،‌ وضع تعیینی چه است؟‌ یعنی الآن شخص خودش را آماده کرده است که یک لفظ خاصی را برای یک معنای خاصی وضع بکند. این،‌ وضع تعیینی می‌شود.

شاگرد: در همان موقع باید مقرون به علم باشد.

استاد:‌ خب همین جایش لازم نیست؛ یعنی با اینکه توجه دارد که من دارم لفظی را برای معنایی وضع می‌کنم،‌ می‌گویید آن معنایی را که الآن موضوعٌ لَه است،‌ من فقط این را به معرفیّت لازم درک کرده‌ام و علم به خودش ندارم. شاید به‌خاطر همین اشکال شما بوده است که گفته‌اند منظور ایشان تعیّنی است. چون در وضع تعیّنی،‌‌ دیگر الآن نیاز نیست که من یک معلومی را حاضر بکنم. کم‌کم انس می‌گیریم و همین کافی است. ظاهراً به‌خاطر همین فرمایش شما بوده است که آن‌ها «تعیّنی» خوانده‌اند. ولی در دفتر دویست برگی که آمده است، «کما لو کان الوضع»‌ دو تا نقطه های کشیدۀ دو نقطه‌ای،‌ زیر کلمه «تعیینیّاً» هست. حالا دو تا می‌خواهد یا سه تا می‌خواهد؟ در اینجا دو تا هست، «تعیّنیّاً». یعنی اگر می‌خواهد «تعیینیاً»‌ باشد باید سه تا باشد، درحالی‌که این دو تا است. ولی تقریر آن با خود «تعیینی» هم جور هست،‌ ولی نقطه‌ها‌ دو تا است. «تعیینیّاً». دندونه ها شاید سه تا باشد، ولی نقطه ها دو تا است،‌ یعنی چهار تا نقطه در زیر آن قرار گرفته است.

 

برو به 0:07:25

شاگرد: اوّلی یک مقداری کشیده نیست؟

استاد: دوّمی کشیده است. بله،‌ کشیدگی نقطه ها فرق دارد. ولی دومی،‌ از اوّلی کشیده تر است. حالا طبق فرمایشی که شما می‌گویید،‌ «تعیّنی»‌ آن‌که واضح است. تعیّنی یعنی به وضعی انس گرفته‌اند و تمام شده است و خودشان خبر ندارند چه در ذهنشان گذشته است. اما «تعیینی» آن هم می‌شود که تقریری برای آن باشد.

«کما لو کان الوضع تعیّنیّاً غیر مقرون بالعلم»،‌ مقرون به علم به موضوعٌ لَه نیست،‌ مگر به چه؟‌ «إلاّ‌ باللازم لذلک العنوان». یعنی خود موضوعٌ لَه که عنوان ملزوم است، مقرون به علم نیست،‌ در حین وضع تعیینی. یک معنایی مکرراً استعمال شده است و الآن خودشان می‌دانند که این لفظ یک موضوعٌ لَهی دارد،‌ اما معرّف این موضوعٌ لَه‌ خودِ آن نیست. بلکه معرَّف آن‌ عنوان لازم است. «غیر مقرون بالعلم إلاّ‌ باللازم لذلک العنوان المتعلّق للأمر واقعاً». اما واقعاً خودِ عنوانِ لازم متعلّق امر نیست.‌ آن چیزی که واقعاً متعلّق امر است کدام است؟ ملزوم است. «و الوضع الواقعی» یعنی «متعلّق للوضع الواقعی». یعنی «لذلک العنوان»ی که عنوانِ ملزوم،‌ که «المتعلّق للوضع الواقعی»، یعنی در وضع واقعی هم،‌ متعلّق، عنوان ملزوم است، او هست که موضوعٌ لَه است، اما معرِّفش باز عنوان لازم است.

شاگرد: یعنی وقتی که یک وضع واقعی در آنجا لحاظ می‌شود،‌ در مقابل این وضع،‌ بیشتر به ذهن می‌آید که باید وضع تعیّنی باشد. چون اگر وضع تعیینی باشد،‌ علی القاعده باید برای خود ملزوم لحاظ بشود.

استاد: منظور ایشان در اینجا هم ملزوم است. من «و الوضع الواقعی»‌ را عطف به «للأمر» می‌گیرم. یعنی «للأمر»‌ را بردارید،‌ عبارت این‌گونه می‌شود. «غیر مقرون بالعلم إلاّ باللازم من ذلک العنوان المتعلّق للوضع الواقعی».

شاگرد:‌ وضع واقعی یعنی چه؟

استاد:‌ یعنی عنوان این ملزوم است که واقعاً موضوعٌ لَه است، نه ناهی.

شاگرد: وضع تعیّنی چه است؟

استاد:‌ وضع تعیّنی‌، وضعی است که در یک واقعه واحده،‌ لفظ برای معنا جعل نشده است.

شاگرد: برای همان ملزوم؟

استاد:‌ بله دیگر. تعیینی و تعیّنی آن از حیث ملزوم فرقی نمی‌کند. ایشان فقط با همان بیانی که شما گفتید،‌ تعیّنی فرمودند، برای این است که الآن در وقت تعیین، نیازی به احضار موضوعٌ لَه‌‌ به‌صورت مشخّص و معیّن نباشد. ولو اینکه باز در تعیینی هم فرض دارد.

«کما لو کان الوضع تعیّنیّاً غیر مقرون بالعلم إلاّ‌ باللازم لذلک العنوان المتعلّق للوضع الواقعی و المتعلّق للأمر واقعاً». این برای اصل وضع.

تمسک به برائت، در صورت جهل به صدق عنوان

«و حیث لا یمکن التمسّک بالاطلاق مع هذا الجهل»،‌ جهل چه بود؟ نمی‌دانیم که این عنوانِ ملزوم،‌ عنوان برای نُه چیز است یا برای دَه چیز. خب تمسّک به اطلاق ممکن نیست،‌ چرا؟‌ چون در تمسّک به اطلاق باید اصل صدق مطلق بر مورد جزمی باشد،‌ سپس شک در قید زائد بکند. می‌گوییم مطلق فرموده است، قید آن چه است؟‌ نفرموده است،‌ پس اصالة الاطلاق می‌آید. اما وقتی که اصل خود صدقِ مطلق که صلات است، بر آن تسعه مشکوک است،‌ تمسک به اطلاق ممکن نیست. مثل اینکه من اصلاً نمی‌دانم که زید‌ عالم است یا نیست، می‌گویم اصالة‌ الاطلاق می‌گوید اکرام او لازم نیست. تمسّک به عامّ در شبهه مصداقیه با آن خصوصیاتش. یک مورد روشن‌تر این است که واعظی هست که فقط می‌رود و نصیحت می‌کند. من نمی‌دانم که این واعظ عالم هم هست یا نیست تا بگویم مولا مطلق فرموده است. من در اینجا اصل صدق عالم بر واعظ برای من مشکوک است.

استاد:‌ در مثال اوّلی فرمودید که من نمی‌دانم این آقای زید‌ عالم است یا عالم نیست؟ نمی‌شود تمسّک به عام کرد و او را اکرام کرد؟

شاگرد٢:‌ وجوب اکرام ندارد.

استاد:‌ تمسّک به اطلاق در اینجا‌ جایی ندارد. من البته به شبهه موضوعیه مثال زدم.

شاگرد: یعنی ما «اکرم العلماء»‌ داریم،‌ بعد من شک می‌کنم که این زید‌ عالم هست یا عالم نیست؟ می‌گوییم که إن شاء الله این هم عالم است.

استاد: استدلال این است،‌ مولی مطلق گفته است. می‌گویم مولی گفته «أکرم العالم»، من هم نمی‌دانم این زید‌، عالم است یا نه. می‌گویم خب مولی که به‌طور مطلق گفته «أکرم العالم»، پس باید این را هم اکرام بکنیم. می‌گوییم اینکه مولی به‌طور مطلق گفته است،‌ چه  ربطی به زید دارد؟‌ من در خصوص شخص زید شک دارم که معنون به‌عنوان عالم هست یا نه. پس تمسّک به اطلاق،‌‌ فرع بر قطعیّت صدق مطلق بر این مورد است و شک در قید. نه درجایی که شک در اصل اطلاق مطلق بر مورد وجود دارد.

شاگرد: این‌که این‌ مطلق باشد،‌ کاری با این نداریم. می‌تواند مطلق باشد ولی اصلاً صدق نکند، مثل اکرم العلماء یا اکرم العالم. خب این شخص که اصلاً عالم نیست. مگر قرار است که غرض از دایره خود آن دخیل،‌ یعنی خودِ آن موضوع بیشتر برود؟! مگر ما می‌خواهیم «اکرم الانسان‌»‌ را به ما برساند؟!

استاد: نه.

شاگرد:‌ اصلاً وقتی که صدق نمی‌کند بحث اطلاق نیست.

استاد: نیست دیگر. ایشان هم دارند همین را می‌گویند «حیث لا یمکن». «و حیث لا یمکن التمسک بالإطلاق مع هذا الجهل»، یعنی نمی‌دانم که صلات نُه تا است یا ده تا. بگویم مولی که مطلق فرموده است! خب مطلق فرموده است، در ما نحن فیه چه فایده‌ای دارد؟

 

برو به 0:13:10

شاگرد:‌ یک وقتی هست که ما یک چیزی داریم که‌ مصداق هست ولیکن یک مانعی می‌آید و نمی‌گذارد…، مثلاً «اکرم العالم»،‌ این شخص عالم هست، ولی یک نکته‌ای پیش می‌آید که می‌گوییم شامل این نمی‌شود. در اینجا جای تمسّک به اطلاق است. و إلّا این‌که اصلاً صدق نکند که جای اطلاق نیست.

استاد: بله دیگر. ایشان هم دارند همین را می‌گویند.

شاگرد: یعنی اصلاً بحث اطلاق پیش نمی‌آید. نه اینکه ما به اطلاق تمسّک نمی‌کنیم.

استاد: ممکن نیست یعنی همین دیگر. پیش نمی‌آید چون موضوع ندارد. به عبارت دیگر تمسّک به اطلاق‌، فرع بر قطعیّت صدق اصل مطلق است. وقتی ما بین نُه و دَه شک داریم و نمی‌دانیم که صلات،‌ کدامیک از این‌ها است‌،‌ نمی‌شود بگویند نُه جزء که آمد،‌ به اطلاق «أقیموا الصلاة» تمسّک می‌کنیم. چون باید قطعاً بدانیم که این‌ نُه تا‌ صلات است،‌ بعد از آن بگوییم به اطلاق تمسّک می‌کنیم. این فرمایش ایشان است. اصل همان بیانی که می‌گوییم،‌ ثمره صحیح و اعمّی همین بود دیگر. وضع للصحیح‌، اطلاق را از دست محتجّ به اطلاق می‌گیرد.

«و حیث لا یمکن التمسّک بالاطلاق مع هذا الجهل،‌ فیتمسّک بالعشرة». اینجا بین «فیتمسّک» و «بالعشرة» حدود یک سطر در خط حاج آقا افتاده است. «فیتمسّک» در سطر بالا بوده،‌ «بالعشرة» هم سطر پایین آن بوده است. یعنی درست در زیر همین «یتمسّک»‌ و چسبیده به آن،‌ «بالعشرة» در سطر پایینِ آن است،‌ یک سطر افتاده است. این را باید یادداشت بکنید.

عبارت این است «فیتمسّک بالبرائة مع الشک فی وجوب العاشر للشک فی أنّ الواجب عنوان یتقوّم معنونه بالعشرة». این «بالعشره» برای آنجا است. «مع القطع بوجوب عنوانٍ یتقوم معنونه بالتسعة‌ و کلّ من العنوانین تعلّق الامر به» هر کدام از اینها که امر به آن تعلّق گرفته باشد،‌ خلاصه همان ملزوم عنوان ناهی است که برای ما معلوم است. «يكون ملزوماً لعنوان الناهي المعلوم.»

«و علی هذا الوجه یکون الوضع عامّاً و الموضوع له کذلک» عاماً. وضع عام است یعنی چه؟ یعنی آن عنوان ملزوم را در نظر گرفته‌ایم به‌عنوان اینکه یک عنوانی است ملزوم عنوان ناهی. وجود آن را در نظر نگرفته‌ایم، خود کلّی آن ملزوم ناهی را در نظر گرفته‌ایم. چرا موضوعٌ لَه آمد؟‌ چون وضع هم برای همین عنوان عام صورت گرفته بود، نه برای وجودات. پس وضع عام،‌ موضوعٌ لَه عام،‌ موضوعٌ لَه واحد.

«و قد مرّ ما یشکل به الحال فی الوضع العامّ‌ و الموضوع له الخاصّ» که چه بود؟ لازمه آن اشتراک لفظی بود،‌ مشکلاتی که در وضع خاص بود،‌ آنجا فرمودند. از جاهایی که خیلی خوب است الآن است که درواقع یک نحو اشاره به بحث‌های قبلی است، بلکه مع مزید. حالا الآن من سه سطر دیگر را هم بخوانم،‌ برگردیم به جمع‌بندی این حرف‌هایی که الآن در اینجا فرمودند.

متعلّق وضع،‌ طبیعت موضوعٌ لَه

«و الظاهر». این «والظاهر» مطلب بسیار خوبی است. چندین بار هم ما از آن صحبت کرده‌ایم. ولی خب اینکه در کلاس‌ها و در کلمات علمی،‌ تا آخر کار و بعد از بحث‌های زیاد،‌ اینکه نتیجه‌گیری افکار علماء به یک جمله‌ای برسد،‌ آن جمله خیلی قیمتی است. یکی از آن جملات خیلی قیمتی این است. شما ببینید،‌ انسان در چه مواردی خیلی گیر می‌افتد که ببینیم «وضع للصحیح»‌ است یا «للأعم»؟‌ وضع برای خاص است یا موضوع له عام است؟‌ همه این موارد پیش می‌آید.

«و الظاهر أنّ‌ الأسماء الموضوعة للطبائع و الماهیّات و المفاهیم»،آیا منظور ایشان از این سه تا‌، یک چیز است؟ یا سه چیز است؟ می‌گویند اصل بر تأسیس است و نه توضیح. شاید سه چیز منظور ایشان باشد. می‌فرمایند اسمائی که برای طبیعت و برای ماهیّت و برای مفهوم وضع شده است،‌ اسماء موضوع برای این‌ها «لا مداخلة للوجود فیها». وقتی شما می‌خواهید برای موضوع لَه‌ای،‌ لفظی را وضع بکنید،‌ موضوع له کاری با وجود آن موضوعٌ لَه ندارد. موضوعٌ لَه نفس الطبیعة است و خود آن مفهوم است و خود آن معنا است،‌ قطع نظر از اینکه موجود هست یا نیست. این خیلی مطلب خوبی است و مطلبی یادداشت کردنی است.

از آن «و الظاهر»‌هایی است که ایشان در اینجا می‌فرمایند،‌ «أنّ‌ الأسماء الموضوعة للطبائع و الماهیّات و المفاهیم لا مداخلة للوجود فیها»، وجود که جزء موضوعٌ لَه نیست که بگوییم وضع عام،‌ موضوعٌ لَه خاص،‌ آن هم خاص به‌معنای وجود. این‌ها در هیچ‌کدام از اینها نمی‌تواند… .

«کما فی أسماء‌ الأجناس»،  اسم جنس از آن چیزهایی است که برای چه وضع شده است؟ برای ماهیّت،‌ برای طبیعت. «حیث إنّه لا دخالة للوجود»‌، در اینجا به خیالم می‌رسد که اصلاً نقطه ویرگول جا ندارد. چون دارند می‌گویند «کما فی أسماء الاجناس حیث» این تعلیل «کما فی…»‌ است. آیا بین علت و معلول نقطه ویرگول می‌گذاریم؟ گمان نمی‌کنم ویرایش‌ این‌گونه باشد.

 

برو به 0:19:52

«حیث إنّه لا دخالة للوجود فی الحمل الأوّلی». حمل اوّلی چه بود؟ حمل مفهوم بر مفهوم. یعنی در یک قضیه‌ای که سروکار ما با مفهوم است و حمل مفهوم بر مفهوم است،‌ اصلاً کاری با وجود آن مفهوم نداریم. اما در حمل اوّلی،‌ موضوعٌ لَه که داریم. چرا؟ چون معنا داریم. لفظ دارد معنا را می‌رساند. در «الأنسان حیوان الناطق»‌ «وضع اللفظ للمعنی» یا نه؟ «أستعمل اللفظ فی معناه»‌ یا نه؟ بله. وجود در کارش هست یا نه؟ نه. چون مفهوم بر مفهوم است و کار با مفهوم است.

«حیث إنّه لا دخالة للوجود فی الحمل الأوّلی» اما «مع انحفاظ الوضع»، در حمل اوّلی،‌ وضع و موضوعٌ لَه و همه هست،‌ اما وجود نیست. پس معلوم می‌شود که «لا دخالة للوجود فی الوضع». «مع انحفاظ الوضع فی الدالّ علی الماهیّة النوعیّة أو الجنسیّة» ماهیّـی که نوعی یا جنسی است. در حمل اوّلی موجود است اما… .

خب این استدلال ایشان در چه جاهایی می‌آید؟ در هر کجایی که شما بتوانید یک تعریف مفهومی ترتیب بدهید. هرجایی که شما بتوانید یک تعریف مفهومی،‌ یک حمل اوّلی ترتیب بدهید -اما نه حمل اوّلی معروف که در ماهیّت است،‌ حدّ‌ تام…،‌ بلکه یک نحوه مقارنت و موافقت مفهومی باشد-‌ این استدلال در آن می‌آید.

 

 

تفاوت «طبایع،ماهیات و مفاهیم» در عبارت مصنّف

حالا که این را فرمودند،‌ برگردیم،‌ «طبایع،‌ ماهیّات،‌ مفاهیم». می‌فرمایند اسمائی که برای اینها وضع شده است،‌ وجود در اینها دخالت ندارد. آیا طبایع همان ماهیّات است یا نه؟ در اصطلاح رایجی که من می‌دانم،‌ تا آنجایی که من در کلاس‌ها یادم هست،‌ ماهیّات با طبایع در کلاس‌های منطق و حکمت یکی هستند. اما مفهوم اعمّ‌ از طبیعت و ماهیّت است. ماهیّـت و طبیعت به یک معنا به کار می‌رود. به چیزی که ماهیّت ندارد،‌ نمی‌گویند طبیعت دارد. لذا وقتی که کلّی طبیعی می‌گفتند،‌ کلی طبیعی را در کجا به کار می‌بردند؟ برای مقولات. طبیعت و ماهیّت به یک معنا است، اما مفاهیم‌ اعمّ هستند. مثلاً مفهوم شیء‌، مفهوم امکان،‌ مفهوم وجوب‌‌،‌ این‌ها مفهوم هستند، اما طبیعت نیست. اما ماهیّـت و طبیعت چه است؟ در آن کلاس‌ها فرقی نداشت.

اما در اصطلاح اصول،‌ در گستردگی ای که علوم پیدا کرده‌اند،‌ ماهیّت می‌تواند با طبیعت فرق بکند. ماهیّت همان اصطلاح منطق و حکمت باشد، اما طبیعت‌ اعمّ بشود. مثلاً می‌گوییم نماز که یک مرکّب اختراعی است،‌ ماهیّت ندارد، چون مقوله نیست و از اجناس عالیه آنگونه نیست،‌ اما می‌تواند طبیعت داشته باشد. به چه معنا؟ طبیعت یعنی همان صرف الشیئی که کاری به وجود و عدم و کلیّت و جزئیّت آن نداریم،‌ صرفاً همین، «نفس الشیء بما هی هی،‌ بما هو هو» این را بگوییم طبیعت. به این معنا…،‌‌ حاج‌آقا هم در فضای اصول هستند. لذا قویّاً به ذهن می‌آید که منظور ایشان سه چیز است،‌ طبایع،‌ ماهیّات و مفاهیم،‌ هرکدام تفاوت می‌کنند.

شاگرد: طبایع را نمی‌شود به طبیعت های نوعی زد؟

استاد: ماهیّات را به اعم از جنس و فصل؟

شاگرد: طبایع مثل فرس،‌… و ماهیات‌ حتی حیوان را هم شامل بشود.

استاد:‌ طبایع یعنی نوع اخیر. ماهیات یعنی کلّ‌ مقولات،‌ مفاهیم هم یعنی کل آن. در زیر آن هم فرموده است که «الماهیّة النوعیّة أو الجنسیّة». ماهیّت نوعیه‌ می‌شود طبایع و ماهیات جنسیّه هم می‌شود ماهیات. «علی الماهیّة النوعیّة» که شما می‌فرمایید اسم آن طبیعت است. آیا مثلاً در اصطلاحات کتاب‌ها،‌ حیوان را که جنس بود، می‌گفتند طبیعت یا کلی طبیعی‌ یا نه؟ من به خیالم می‌رسد که می‌گفتند. حالا شما می‌فرمایید که طبیعت را فقط به ماهیّت نوع اخیر می‌گیریم،‌ نوع سافل،‌ نمی‌دانم.

 

عدم شمول عبارت مصنف نسبت به معانی حرفیه

علی أی حال این مفاهیمی که ایشان فرمودند باز مفهوم خیلی گسترده‌ای پیدا می‌کند. مفاهیم در کجا؟ سؤالی که مرحله به مرحله جلو می‌رویم این است،‌ آیا این مفاهیم که شامل وجود،‌ شیء می‌شود،‌ شامل معانی حرفی هم می‌شود یا نه؟ مثل نسبت ابتدائیّت؛ آیا مفاهیم معانی نسبی را هم در برمی‌گیرد یا نه؟ یک مقداری مشکوک است. قدر متیقّن مفاهیم،‌ یک چیزهایی روشن است، که وجود در آن‌ دخالت ندارد.

شاگرد:‌ فرمودند «أن الأسماء».

استاد:‌ «الظاهر أنّ‌ الأسماء الموضوعة للطبائع».

شاگرد: نه، آنجایی که به‌صورت اسم داریم…

استاد: ما گاهی برای معنای حرفیّه اسم می‌گذاشتیم، مثلاً می‌گفتیم «النسبة الابتدائیة». خودِ واقعیّت نسبت ابتدائیه،‌ با این معنایی که در نظر می‌گیریم،‌ وضع عام و‌ موضوعٌ لَه عام که هست.

شاگرد: ولی «لا مداخالة للوجود»‌،یعنی می‌خواهید بگویید که با مبنای قبلی خودشان…

استاد:‌ «لا مداخلة للوجود» که برای خود اسماء؟

شاگرد: برای اسمائی که برای…

استاد:‌ حالا الآن می‌خواهم توضیح آن را عرض بکنم با آن حرف‌های قبلی. اسماء،‌ مفاهیمی که فرمودند،‌ شامل آن‌ها هم می‌شود یا نه؟ مرحله جلوتر،‌ آیا مفاهیم، مفاهیم جزئی را هم در برمی‌گیرد یا نه؟ چون فرمودند «الطبائع،‌ الماهیّات،‌ المفاهیم»،‌ شما می‌گویید «المفهوم، إن امتنع فرض صدقه علی کثیرین فجزئیٌ وإلاّ فکلّیٌ». پس جزئی هم مفهوم است. «المفاهیم» آیا مفاهیم جزئی را هم دربرمی‌گیرد یا نه؟ در ذهن من نزدیک به قطع است که منظور ایشان مفاهیم جزئی نیست. ولو اینکه عبارت هم شامل بشود،‌ منظور ایشان مثل اعلام نیست، مثلاً زید را که اسم شخصی می‌گذاریم،‌ این نمی فهماند که «أنّ‌ الأسماء الموضوعة للمفاهیم»‌ یعنی اسماء موضوعه برای مفاهیم جزئی، مثل اسم زید که برای شخصی می‌گذاریم. «لا مداخلة للوجود فیها». روی حسابِ قرائن عرض می‌کنم. من عرض می‌کنم نزدیک به قطع است،‌ برای اینکه به ایشان نسبت ندهیم که ایشان وضع در اعلام را چه بگیرند؟ باز «لا مداخلة للوجود»‌ بگیرند. ولی اصل سؤالش بود -اگر در یادتان باشد- که آیا حتی در وضع للإعلام،‌ ما در آنجا می‌توانیم بگوییم «لا مداخلة للوجود فی الوضع» یا نه؟ آن سوالش هست. یعنی آنقدر این «والظاهر»ی که ایشان فرموده‌اند،‌ حال‌ آن حالی است که می‌شود آن را توسعه داد و تجدید کرد. مطلب بسیار خوبی است‌ و حال توسعه دارد.

 

برو به 0:27:16

سؤالی که مطرح می‌شود این است،‌ حمل اوّلی در چه جاهایی می‌آید؟ شما مثلاً شیئیّت را معنا می‌کنید یا اینکه وجود را و یا وحدت را،‌ کثرت را معنا می‌کنید.

شاگرد:‌ سؤال این است که آیا مفاهیم جزئی هم شامل می‌شود یا نه؟

استاد: من عرض کردم تا اندازه‌ای که من از منظور ایشان می‌فهمم،‌ قریب به قطع است که نه. اعلام اصلاً منظور ایشان نیست.

شاگرد:‌ الآن چه چیزی را می‌خواهند بفرمایند؟

استاد: ایشان فرمودند ما نحن فیه،‌ صلات که موضوعٌ لَه است،‌ وضعش عام است و موضوعٌ لَه خاصّ،‌ یا نه؟ می‌فرمایند چون در این اسماء که صلات هم یکی از آنها است،‌ به‌هیچ‌وجه‌ وجود دخالت ندارد،‌ پس قطعاً وضع در صلات چه است؟ وضع عام و موضوعٌ لَه هم عام است. چون اگر می‌خواست که خاص باشد باید وجود ملاحظه بشود، که نشده است.

اسماء‌ که این‌طور است. حروف چطور؟

ببینید در صفحه ٧۵،‌ آن چیزی که در آخر کار نتیجه گرفته‌اند این‌گونه شد. فرمودند: «ثمّ إنّ ما ذكرناه في الوضع العامّ و الموضوع له الخاصّ، كان جرياً على ما بَنَوْا عليه في الإشكالات و أجوبتها؛ إلّا أنّ الإنصاف أنّ دعوى كون الوضع عامّا و الموضوع له خاصّا بعيدة». بعد از آن فرمودند:‌ «بل الأمر بالعكس». حالا سطر بعدی «فالمتّجه…». این «فالمتّجه» الآن منظور من است. «فالمتّجه: الالتزام بعموم الموضوع له»،‌ وضع عام و موضوعٌ لَه هم عام «و الاشتراك المعنوي، و إن كان المدلول الوجود بما أنّه مضاف إلى النسبة» آن مدلول را پذیرفتند، که در مثل حروف وجود در مدلول دخالت دارد. فرمودند‌:‌ «المدلول الوجود بما أنّه مضاف». و لذا اینجا که می‌فرمایند «و الظاهر أنّ‌ الاسماء»‌ یعنی تفاوت آنجا با اینجا این است که در آنجا موضوعٌ لَه ولو اینکه عام بود، اما عامی بود که «وجود بما أنّه مضاف» بود. و لذا الآن در ما نحن فیه هم جزئی اضافی قرار داده بودند و بعداً برداشته بودند، که الآن توضیح آن را دادم. در ما نحن فیه چه کار کردند؟ فرمودند این‌گونه اسماء‌ «لا مداخلة للوجود فیها». پس معقول هست که وضع عام،‌ موضوعٌ لَه هم عام، اما «مداخله للوجود» در مدلول و موضوعٌ لَه باشد. در این سنخی که اینجا می‌فرمایند،‌ می‌فرمایند که هم وضع عام،‌ هم موضوعٌ لَه عام،‌ و هم «لا مداخلة للوجود اصلاً». این فرق آنجا با اینجا.

صفحه ٧۶ عبارت این است «فحق التقسیم». در آنجا هم «حق التقسیم» با نحن فیه مربوط می‌شود. «فحقّ التقسيم أن يقال: إنّ الموضوع له إذا كان عامّا»،‌ وضع عامّ و موضوعٌ لَه هم عامّ،‌ وقتی که موضوعٌ لَه عام است،‌ دو گونه موضوعٌ لَه عام داریم. «[فإمّا أن‏] يضاف إليه حينئذ مدلوليّة الوجود أو لا يضاف». «الثانی» که «لا یضاف إلیه مدلولیة الوجود» چه است؟‌ «اسم الجنس»‌،‌‌ اسم جنسی که الآن دارند از آن صحبت می‌کنند، که «لا مداخلة للوجود فیها»، «و الأوّل معنى الحروف و الهيئات».

پس علی أیّ حال ایشان یک گونه موضوعٌ لَه عامی را پذیرفتند، که «مداخله للوجود»‌ در معنا و در مدلول آن باشد. لذا گفتم که قریب به قطع است،‌ مفاهیمی را که من در اینجا می‌گویند چه است؟ شامل مفاهیمی که حال آن،‌ حال دخالت وجود در آن است،‌ نیست. همچنین شامل اعلام هم نیست. این برای این بحث.

حتی اینجا که با اسم جنس سنجیده بودند؛ یک جای دیگر بود که معانی حرفیه را با اعلام سنجیده بودند. تفاوت این را هم فرمودند. فرمودند اعلام چه است؟‌ تمام خصوصیّات دخالت دارد به خلاف معانی حرفیه. حالا بذارید پیداش بکنم ببینم کجا بود. مقارنه ای بود بین معانی حرفیه با اعلام. البته برای اسم اشاره بود،‌ معانی حرفیه هم در آنجا مناسبت داشت. صفحه ۶٨، فرمودند: «فالمتحصّل ممّا مرّ: أنّ اسم الإشارة وسطٌ في التعيين بين الإشارة التكوينيّة و بين مثل الأعلام‏». آن وقت وسطیت را هم توضیح داده‌اند. باز هم شاید یک جای دیگر بود که….،‌ وسطیّت بین علم ….،‌ یادم هست که یک جای دیگر هم بود که باز معانی حرفیه را با اعلام مقایسه می‌کردند.

 

برو به 0:33:00

شاگرد:‌ صفحه ۶۶ هم یک مطلبی دارند.

استاد:‌ بله، أحسنت. «و يمكن أن يعبّر عن المعنى الحرفي بأنّه وسطٌ بين أسماء الأعلام و أسماء الأجناس‏». اسماء اجناس «لا مداخلة‌ للوجود اصلاً». «أعلام‌، مداخلة للوجود تماماً». اما حروف چه است؟ بینابین است. «وجود بما أنّه مضاف»، نه با همه خصوصیاتش. این‌ها را فرمودند.

و آن چیزی هم که من عرض می‌کردم این بود که وقتی می‌گوییم «وجود بما أنّه مضاف إلی الطبیعة» یا «إلی المفهوم» واقعیت آن دوباره به چه برمی‌گردد؟‌ به «نفس الطبیعة». چون وجود از این حیث،‌ چیزی جز او نیست، در ظرف وجود است. این هم یک مطلبی بود که عرض شد. این تا پایان بحث اینجا. فقط یک کلمه مانده است، اگر شما هم فرمایش و یا توضیحی دارید بفرمایید. در آن‌که فرمودند «حیث لا یمکن التمسّک بالاطلاق».

بررسی امکان جریان اصاله الاطلاق، در فرض شک در عملی که متعلق الحکم است

من یک سؤالی را مطرح کرده بودم که آیا اطلاقی که در متعلّق امر است،‌ با اطلاقی که در متعلّق المتعلّق و موضوع امر است،‌ یک گونه هست یا نیست؟ این‌که باید در تمسّک به اطلاق،‌ صدق مطلق بر فرد به‌صورت قطعی باشد،‌ این حرف درستی است. اما در اطلاقی که در متعلّق المتعلّق حکم است و موضوع حکم … .

شما می‌گویید «أکرم العالم»، یک وجوب داریم که حکم است. یک اکرام داریم که متعلّق حکم است. یک عالم داریم که متعلّق المتعلّق است که اکرام به او تعلّق می‌گیرد. یکی هم مکلّف داریم که او باید اکرام را انجام بدهد. آیا اطلاق،‌ در همه این‌ها،‌ یک گونه هست یا نیست؟ این یک سؤالی بود که قبلاً مطرح شده بود و قرار شده بود که بر روی آن فکر بکنید که حالا این را تذکر می‌دهم،‌ بیشتر بر روی آن فکر می‌کنید،‌ بعداً أن شاءالله دوباره باز هم می‌آید.

شاگرد: نتیجه آن را می‌خواهید در کجا استفاده بکنید؟

استاد:‌ در همین ما نحن فیه که متعلّق حکم کار است. متعلّق المتعلّق و موضوع، شیء هستند، در مورد اشیاء باید قطع داشته باشیم که این مفهوم‌ بر او صادق است یا نیست،‌ بعد بگوییم که حالا مطلق گیری بکنیم. اما وقتی متعلّق خود حکم کار باشد، آیا در مورد کار هم باید قطع پیدا بکنم که بر این هم صدق می‌کند یا نه؟ در یک مرحله‌ای،‌‌ بله. همین‌طور هم هست.

مثلاً مولی فرموده است‌ «اکرم». اگر من یک کاری می‌کنم که اصلاً شک دارم اکرام بر این کار من صدق می‌کند یا نه،‌‌ نمی‌شود گفت به اطلاق تمسّک بکن، این مطلب واضح است. اصل صدق اکرام بر این فعل را شک دارم، این خوب است. در این مرحله،‌ اطلاق همان اطلاقی است که می‌گفتیم. اما گاهی است که من می‌دانم اکرام است،‌ اما در سعه و ضیق مراد مولی از این اکرام‌ شک دارم. آیا اینجا فقط جای برائت است یا اینکه اطلاق هم معنا دارد؟ یعنی مولی فرموده است «اکرم». اما «اکرم»ی بوده است که باز کرده است، مثلاً گفته است بلند شو،‌ برای او دستت را بر سینه ات بگذار،‌ به او سلام بکن. گفته وقتی زید وارد شد،‌ «قُمْ لَهُ»،‌ «ضَعْ یَدَک علی صدرک له»،‌ «سلّم علیه». این یک امر «اَکْرِم»ی هست که این‌گونه باز شده است. در این مقام که «اَکرمِ» دارد باز می‌شود،‌ من اگر بگویم شک می‌کنم آیا مولی گفته وقتی زید وارد شد،‌ سه تا کار را انجام بده یا چهار تا؟ اینجا می‌گوییم که اطلاق گرفتن در اینجا اصلاً معنا ندارد. چرا؟‌ چون من اگر مثلاً سلام را ضمیمه نکردم،‌ نمی‌دانم صدق اکرامی که منظور مولی بوده است،‌ بر این می‌شود یا نه. آخه در اینجا صدق اکرام که قطعی است، نمی‌دانم آن اکرامی که الآن می‌خواست محقق بشود،‌ مردّد بود بین سه تا یا چهار تا. آیا من در اینجا نمی‌توانم به اطلاق تمسّک بکنم؟!

تبیین جریان اطلاق مقامی در شک در متعلق الحکم

به عبارت دیگر -که من در مورد آن‌ یادداشت هم دارم- در این متعلّقِ خود حکم،‌ اطلاق لفظی با اطلاق مقامی «یتّحدان»، یعنی یکی هستند. چرا؟ چون اطلاق مقامی چه بود؟ می‌گفتیم اطلاق مقامی این بود که جاش بود که اگر قیدی در نظر مولی بود،‌ بیاورد و وقتی هم که نیاورده است،‌ می‌گوییم مقتضای اطلاق مقامی این است که منظور او نیست. و اطلاق مقامی هم غیر از برائت بود. برائت یک اصل عملی بود. اما بُرد و زور اطلاق مقامی از برائت زیادتر و بیشتر بود.

در ما نحن فیه وقتی می‌فرماید به این خصوصیات اکرام بکن،‌ اگر من شک داشته باشم که منظور مولی نُه جزء بوده یا ده جزء،‌ سه تا فعل بود یا چهار تا،‌ من می‌گویم به اطلاق مقامی تمسّک می‌کنم، که در متعلّق حکم‌، عین اطلاق لفظی است. چرا؟ چون می‌گویم مولی به‌صورت مطلق فرموده اکرام کن؛ من به برائت تمسّک نمی‌کنم، بلکه می‌گویم مولی به‌صورت مطلق فرموده اکرام بکن و جایِ آن بود که اگر چهارمی،‌ قیدی است که منظور او بود،‌ برایش طبل بزند، جا بیندازد و برای من کار را منجّز کند.

شاگرد:‌ آیا این موردی که عرض می‌کنم هم از این سنخ است؟ اینکه مثلاً ممکن است یک تقریر دیگری در کنار آن گفته بشود. اینکه مثلاً مولی فرموده اکرام کن به «الف». بعد در ادامه «الف» را باز کرده است. آن وقت حالا در آنجا مردد می‌شویم.

استاد: حالا من وقتی می‌خواهم الف را باز بکنم،‌ آیا اطلاق در اینجا می‌آید یا نمی‌آید؟ اصل صدق «الف» در اینجا قطعی است. نمی‌شود بگویند شما در اصل صدق «الف» شک دارید.

شاگرد: مشکل سر همین است که من «الف» را نمی‌دانیم. نمی‌دانیم «الف» متشکّل از این سه تا است،‌ یا اینکه متشکّل از چهار تا امر است.

شاگرد٢:‌ ترکیب را اگر خراب بکنید به آن فرعِ مورد نظر شما نزدیک می‌شود. ولی وقتی که یک مرکّب را …

شاگرد: ما کامل می‌دانیم اکرام یعنی چه. یعنی می‌دانیم عرفاً چه چیزهایی مصداق اکرام است.

شاگرد٢: به این بیان هم نه.

شاگرد:‌ یک مرتبه است مولی آمده یک چیزی را در اینجا تقیید زده که هیچ کسی آن را نمی فهمد.

استاد: اگر تقیید زده باشد که ما اصلاً حرفی نداریم. صحبت بر سر شک است. وقتی شک کردیم،‌ آیا شک در اصل صدق مطلق داریم یا نه؟

شاگرد:‌ در اینجا الآن مطلق نداریم. مقیّدی دارم. یعنی مولی‌، اکرام به الف را امر فرموده است.

استاد:‌ نه. حالا در خصوص اکرام را ….، من الآن مثال دیگری بزنم که با ما نحن فیه نزدیک تر باشد. مولی امر می‌کند در طب مثلاً‌ ما یک معجونی بسازیم. اسم معجون را هم به غایت نمی‌گذاریم. اسم معجون را یک اسم بی‌معنا قرار می‌دهیم. می‌گوید ما می‌خواهیم یک معجون «دیز» بسازیم. حالا من یک لفظ مهملی را به کار ببرم که هیچ‌چیز به همراه‌ آن در ذهن شما نیاید. مولی فرموده ما می‌خواهیم یک معجونی را در طب درست بکنیم که اسم آن «دیز»‌ است. خب این دوا چه چیزی است؟ می‌گوید مثلاً گل گاوزبان را بیاورید،‌ زعفران را هم بیاورید. می‌گوید من می‌خواهم این‌ها را مخلوط بکنم و معجون را درست بکنم. شما بعداً می‌گویید من نمی‌دانم مولی به من گفت پنج تا شیء بیاورم یا شش تا. وقتی شما شک کردید،‌ یعنی مثلاً وقتی معجون پنج تایی را درست کردید،‌ آیا در اصل صدق «دیز» بر او شک دارید؟ نه،‌ «العرف ببابکم». قطعاً این چیزی را که درست کرده‌اید با آن چیزهایی که می‌دانید قطعاً مولی گفته،‌ اسمش «دیز»‌ است، فقط نمی‌دانید این «دیز»،‌ شیء ششمی را هم دارد یا ندارد. آیا در اینجا فقط به برائت تمسّک می‌کنید یا نه،‌ دقیقاً تمسّک می‌کنید به اطلاق خود کلمه «دیز»؟ می‌گویید الآن این معجون که «دیز» است.

شاگرد: از کجا دیز شد؟

استاد:‌ از آنجایی که آن اصل کاری را که مولی گفته است،‌ شروع کردیم،‌ این کار همان کار اوست که من دارم انجام می‌دهم. ولو اینکه دو سه تای آن را بیاورم. همان دو سه تا را که انجام دادم می‌گویم من‌ مشغول ساخت معجونی به نام «دیز» هستم. من مشغول این هستم و تمام شد، شک در این‌که ندارم. فرش نمی بافم،‌ معامله نمی‌کنم، بلکه دارم معجون دیز را می‌سازم. شک در این معنا نیست. هیچ کسی شک نمی‌کند. اگر یک نفر به شما بگوید که دارید چه کار می‌کنید‌،‌ می‌گویید من دارم معجون «دیز» درست می‌کنم. من مثالی را هم زدم که هیچ گونه چیزهای خارجی هم نداشته باشد.

شاگرد: مثلاً یک نفر که دارد آبگوشت درست می‌کند،‌ همه چیز را می‌ریزد مگر گوشت. می‌گوید دارم آبگوشت درست می‌کنم، ولی در آخر مسامحتاً به این می‌گویند آبگوشت؛ ولی درواقع آبگوشت نیست.

استاد:‌ صبر کنید. من الآن مثال به «دیز»‌ که زدم برای همین بود. خود شما دارید می‌گویید آب‌،‌ گوشت. گوشت را در کار آوردید. بعد می‌گویید اصلاً گوشت نریخته است.

 

برو به 0:42:27

شاگرد: نه. من از باب مثال عرض کردم، اسم آن مهم نیست.

استاد‌:‌ اگر آبگوشت می‌گویید،‌ گوشت آن را هم باید بیاورید. اگر بگویید نخودآب،‌ باید آن اصلِ کاری آن هم باشد.

شاگرد:‌ همان مثال دیز را هم که می‌فرمایید،‌ اگر یکی از مقوّمات آن جزء «ایکس» باشد،‌ اگر آن را نریزید،‌ می‌گویید من در حال درست کردن دیز هستم؟!

استاد: از کجا می‌گویید جزء «ایکس» جزء قطعی آن است؟ اگر از ناحیه مولی مسلّم شده است،‌ بسیار خب، مشکلی نیست،‌ ما هم می‌گوییم جزء آن است.

شاگرد:‌ من هم همین را دارم عرض می‌کنم. می‌گویم اگر نباشد‌، دیگر کسی نمی‌تواند به آن «دیز»‌ بگوید. بلکه مسامحتاً دارد به آن دیز می‌گوید.

استاد: من حرفی ندارم. مثل آّبگوشت،‌ بگوید. تا آنجا که ما حرفی نداریم. صحبت بر سر جزء مشکوک است.

شاگرد٢:‌ نه. بحث بر سر صدق است.

استاد: من همین را می‌خواهم بگویم.

شاگرد٢: شما می‌فرمایید همین که شروع در اتیان کرد…

استاد:‌ زمانی‌که شروع کرد در متیقّناتی که از ناحیه مولی برای او مسلّم است،‌ قطعاً صدق می‌کند که دارد معجون دیز می‌سازد.

شاگرد٢: احسنت. اول آمده، نخود و لپه های آن را بار می‌گذارد … .

استاد:‌ بله. قطعاً صدق می‌کند که دارد آبگوشت می‌پزد. «العرف ببابکم».

شاگرد:‌ خب نیست دیگر.

استاد:‌ نیست؟

شاگرد:‌ مثلاً فرض بفرمایید تا حالا آبگوشت درست نکرده است،‌ حالا قدم به قدم دارد جلو می‌رود. حالا فرض بفرماید یک حالتی پیش آمد که اصلاً نرسید گوشت را به این غذا اضافه بکند. خب بعد از اینکه کار طبخ غذا تمام شد،‌ آیا به این آبگوشت می‌گوید؟

استاد:‌ عرف بدون اینکه بخندد، می‌گویند امروز آبگوشت بی گوشت پخته ایم، یعنی صدق را می‌بیند.

شاگرد:‌ این فرمایش شما توسعه در مفهوم آبگوشت است.

شاگرد٢: به نظر می‌رسد با مسامحه است.

استاد: حالا در آبگوشت، چون شما کلمه گوشت را آوردید مسئله فرق دارد. اما من که به دیز مثال زدم برای اینکه ….

شاگرد: اتفاقاً چند روز پیش این اتفاق برای خود ما افتاد. آبگوشت بدون نخود درست کردیم.

استاد:‌ مرحومه‌ای بود که خود ایشان برای من گفت. گفت ما در جایی بودیم که دسترسی به گوشت و… نبود. میهمان برای ما رسید. می‌گفت من آب و روغن گوسفندی که در خانه بود،‌ نخود و سیب‌زمینی و اینها را بار گذاشتم و پخته شد. بعد سیب‌زمینی و نخودها را کوبیدم،‌ بوی روغن گوسفندی هم داخل آن بود،‌ کاملاً یک آبگوشت درست شد، هیچ کسی هم نفهمید. همه هم خوردند.

شاگرد:‌ خب آب گوشت در آن بوده است دیگر. همان روغن.

استاد: روغن که آبِ‌ گوشت نیست. روغن گوسفند از شیر است، نه از گوشت.

شاگرد: بله،‌ نه پیه آن.

استاد: بله. روغن گوسفندی که از شیر گوسفند گرفته می‌شود. حالا در این مثال‌ها که مسامحه است. لذا من مثال به دیز زدم. به دیز مثال زدم که دقیقاً ماهیّتی است که شما هیچ فرض قبلی از آن ندارید. ولی یک اجزای متیقّنی را برای آن دارید. می‌دانید به من گفته‌اند وقتی می‌خواهید دیز درست بکنید، باید زعفران و گل گاوزبان در آن بریزید، شما دیگر در اینها شک ندارید. اما در آن شیء پنجمی شک دارید.

شاگرد:‌ به نظرم می‌رسد که باز دوباره شما دارید به آن مبنایی که قبلاً فرمودید،‌ بازگشت می‌کنید. البته مبنای خوبی هم هست که بحث دخالت اجزاء و… چه است. این،‌ بحث اطلاق نشد.

استاد:‌ چرا. من می‌خواهم بگویم که دقیقاً تمسّک به برائت نیست. برائت یک چیز است،‌ اطلاق چیز دیگری است، اما به این معنا وقتی شک در متعلّق امر است،‌ اطلاق مقامی و لفظی یک چیز است. ریخت اطلاق در متعلّق امر،‌ همان ریخت اطلاق مقامی است. چرا؟‌ چون شک در اطلاق،‌ شک در سعه و ضیق کار من است. همه رمز حرف من این است که متعلّق حکم‌ کار است و از سنخ عمل است. من که می‌خواهم این عمل را انجام بدهم،‌ نمی‌دانم این پنج تا کار است یا این ده تا کار،‌ در سعه و ضیق آن شک دارم و نه در اصل صدق. وقتی من ریخت یک کاری را انجام دادم،‌ من می‌دانم که الآن مشغول چه هستم. من الآن مشغول ساختن معجون دیز هستم. من که در این شکی ندارم. اگر کسی بگوید شما مشغول چه کاری هستید؟ من می‌گویم در حال ساخت معجون دیز هستم. خب وقتی ریختِ کار،‌ کاری است که پشت سر همدیگر می‌آید، می‌توانم بگویم مطلق گفته است. مولی به‌صورت مطلق گفته است که گل گاوزبان و زعفران و … . شک دارم که فلان شیء را گفته است یا اینکه نگفته است. یعنی این به دنباله آن می‌آید یا نه. وقتی شک دارم‌، برائت در جای خودش، خود اطلاقِ مقامی در کلام او جاری است،‌ یعنی زوری بیشتری از برائت دارد. اطلاق مقامی خودِ او، که تأکید نکرده است و واگذاری به قرینه خارجیه کرده یا چیزهای دیگر‌، اصل در اینجا اطلاق است، من نمی‌دانم این قید را آورده است یا نه.

شاگرد:‌ چرا اطلاق در اینجا لفظی نیست؟ چرا مقامی است؟

استاد: لفظی و مقامی در اینجا…،‌ یعنی اینکه من کمک می‌گیرم برای این است که اطلاق مقامی را چون در جاهای دیگر تصور کرده‌ایم،‌ عرض من این است که ریختِ اطلاق در متعلّق نفس حکم -که کارهایی است که مکلّف باید آن‌ها را انجام بدهد‌- ریختِ آن همان ریخت اطلاق مقامی در جاهای دیگر است که می‌گویید. اطلاق مقامی و لفظی یک چیز است. چرا؟‌ چون اصل صدق خود کار‌ قطعی است، فقط در سعه و ضیق آن شک داریم. وقتی در سعه و ضیق کاری که می‌خواهید انجام بدهید شک دارید،‌ در مقام باید فرموده باشد، اگر نفرموده است می‌گویید کلام او مطلق است، کلام او لفظاً مطلق است که نتیجتاً عین همان اطلاق مقامی است. در اینجا بین اطلاق لفظی و مقامی دوئیّتی وجود ندارد.

شاگرد:‌ اطلاق مقامی در اینجا سبب می‌شود که ما فقط مأمور به را از جهتی که به آن امر شده است مشخص کنیم. می‌گوییم اطلاق مقامی دارد بر اینکه مأمورٌ بِه ما این است.

استاد:‌ می‌خواهم بگویم اطلاق لفظی هم دارد. چرا؟

شاگرد‌: اطلاق مقامی یک نوع ظهور است و ما این را قبول داریم، اما با اطلاق لفظی متفاوت است، چراکه از لفظ به‌دست نیامده و ظهور حاصل از لفظ نیست، بلکه ظهور حاصل از سکوت شارع است.

استاد‌:‌ عرض من این است وقتی می‌خواهید اطلاقات را در نفس کار مکلّف جاری بکنید‌، وقتی که کار متعلّق اطلاق است و‌ اصل صدق هم نسبت به آن کار‌ قطعی است …… .

شاگرد:‌ همین را در مورد شیء هم می‌شود جاری کرد. هرجا که جای آن باشد که شارع در مورد آن حرف بزند، مثلاً درباره خمر صحبت کرده و گفته حرمت دارد،‌‌ جای آن بوده است که ویژگی‌های خمر را بگوید و نگفته است و فضا به‌گونه‌ای است که ما زیاد به آن ابتلاء‌ داریم، درعین‌حال شارع نگفته باشد،‌ اطلاق مقامی حاصل می‌شود. یعنی سکوت شارع برای ما یک ظهوری را پدید می‌آورد که ما به آن‌ اطلاق مقامی می‌گوییم. با اینکه ما لفظی را در کار نداریم. یعنی از عدم اللفظ به ظهور می‌رسیم. اما این در نهایت سبب می‌شود که مأمورٌ بِه ما محدود بشود. اما آیا سبب می‌شود که بگوییم این‌ مصداق همان لفظ صلات است؟ یعنی این کاری را که ما انجام دادیم،‌ آیا مصداق صلات هست یا نه؟

استاد: بله.

شاگرد:‌ این بعید است. این فقط مصداق مأمورٌ بِه را مشخص می‌کند. یعنی می‌فهمیم که آیا این واجب بود یا نبود. چیزی که به‌وسیله اطلاق مقامی بدست می‌آید این است که می‌فهمیم این کاری را که ما انجام داده‌ایم،‌ مأمورٌ بِه است. اما سبب نمی‌شود که بگوییم پس این کاری را که انجام داده‌ایم «نماز»‌ است. به نظر بنده ما این را نمی‌توانیم ثابت بکنیم.

 

برو به 0:49:33

شاگرد٢: حالا آن مثال خمر هم مثال بدی نیست. وقتی مولی امر به اجتناب می‌کند،‌ در اینجا هم جای آن هست که شرایط و خصوصیات آن را هم بفرماید. یک سری چیزهایی را فرمود. یک چیزی را به ما نگفتند. حالا مثلاً اگر یک چیزی آن خصوصیّتِ فلان را نداشت،‌ می‌توانیم به اطلاق مقامی تمسّک بکنیم و بگوییم این مایع‌‌ خمر است و باید از آن هم اجتناب کنیم؟ آیا همین کار را در آنجا هم می‌کنیم یا نمی‌کنیم؟

شاگرد: درواقع اطلاق مقامی نمی‌تواند موضوع را برای ما ثابت بکند. ولی می‌تواند ثابت بکند که ما باید از این مایع‌ اجتناب بکنیم. تا همین مقدار کافی است که اجتناب بکنیم. حتی اگر رنگ قرمز نباشد. ما شک داریم آیا رنگ قرمز هم دخالت دارد یا نه. یعنی آیا خمر باید حتماً رنگ قرمز هم داشته باشد یا نه؟ همین مقدار که ما دیدیم که نگفتند،‌ اطلاق مقامی می‌گوید که شما باید از این مایع هم اجتناب کنید.

استاد: چرا اطلاق مقامی؟ این‌که اطلاق لفظی است.

شاگرد:‌ اطلاق لفظی این است که باید لفظ در کار باشد. ما از وجود لفظ به اطلاق برسیم.

استاد:‌ اطلاق لفظی یعنی چه؟‌ یعنی صدق این لفظ در اینجا مطلقاً و مقیداً‌ ممکن است.

شاگرد:‌ اطلاق مقامی برای جایی است که ما لفظی نداریم.

استاد: بله.

شاگرد:‌ پس ما از نبود لفظ به یک مطلبی می‌رسیم، یعنی از سکوت شارع.

استاد:‌ خب حالا الآن خمر بر آن غیر قرمز‌، صادق هست یا نیست؟

شاگرد:‌ ما نمی‌دانیم. ولی می‌دانیم که باید از این امر اجتناب بکنیم.

شاگرد٢:‌ آیا یکی از انواع خمر،‌‌ خمر قرمز هست یا نه؟

شاگرد:‌ ما نمی‌دانیم که این‌ خمر است یا نه.

استاد:‌ اگر نمی‌دانید که خمر است یا نه،‌ می‌گویید که اطلاق مقامی می‌گوید که باید اجتناب کنید؟ چرا؟

شاگرد:‌ اگر اطلاق مقامی داشته باشد باید از آن اجتناب بشود.

استاد:‌ شما یک چیزی را نمی‌دانید که خمر است یا نه. بعد می‌گویید که اطلاق مقامی «لا تشرب الخمر» این را می‌گیرد؟!

شاگرد٢: چون صدق آن….

استاد:‌ چه اطلاق مقامی ای؟‌! این‌که اطلاق مقامی نیست.

شاگرد:‌ فرض کنیم که شارع از خمر‌،‌ ده تا خصوصیّت را به ما بگوید که خمر یک چیزی است که این ده خصوصیّت را دارد. ما در خصوصیّت یازدهمی شک می‌کنیم که آیا این خصوصیّت هم در خمریّت دخیل است یا نه؟ ما از اطلاق مقامی به‌دست نمی‌آوریم که این خمر است؛ یعنی اگر نداشته باشد … .

استاد: این خصوصیات را شارع به‌عنوان وضع خاصّ خودش،‌ می‌خواهد که برای خمر یک حقیقت شرعیه درست بکند؟

شاگرد: نه،‌ لازم نیست که حقیقت شرعیه درست بکند. دارد تعریف می‌کند.

شاگرد٢:‌ اصلاً در مثال خمر نروید. فرض کنید مولی گفته است که از «دیز» اجتناب بکنید. برای دیز هم پنج تا خصوصیّت فرموده است. خصوصیّت ششمی مشکوک است. ما با این چه کار می‌کنیم؟ آیا می‌گوییم که اطلاق مقامی اقتضاء‌ می‌کند که این خصوصیّت ششمی نیست؟‌ یعنی همان پنج تا خصوصیّت کفایت می‌کند؟

استاد:‌ «دیز» اگر شیء است و‌ مشکوک است،‌ در آنجا اطلاق نیست، با عرض من فرق دارد.

شاگرد:‌ گفته است که از فلان کار اجتناب کنید. فرض کنید که دیز یک کاری است.

استاد: یک کار است؟

شاگرد:‌ بله.

استاد:‌ باز هم اطلاق نیست. اما اگر یک مجموعه‌ای از کارها است…

شاگرد:‌ یک اسم دارد که برای مجموعه‌ای از کارها است.

استاد: اگر مجموعه‌ای از کارها است که صدق آن قطعی است، در آنجا هم همین اطلاق می‌آید. مجموعه‌ای از کارهایی است که مردّد بین نُه تا و دَه تا است. می‌گوید این مجموعه را انجام نده. شما می‌دانید عرفاً وقتی نُه تایِ آن می‌آید،‌ می‌گویند این کار است. اطلاق در ما نحن فیه می‌گوید نُه تای آن را هم نیاور. حالا بگوییم نه،‌ من نُه تا را می‌آورم،‌ آن دهمی است که مشکوک است،‌ چون دهمی مشکوک است‌، من هم دَهمی را نمی‌آورم. نه،‌ اطلاق اینکه «این مجموعه را بیاور»‌ نُه تا را هم در برمی‌گیرد. در ما نحن فیه این ثمره را هم دارد و به اطلاق می‌گیرد. به اطلاق لفظی که لفظ در اینجا با مقام یکی است. چرا؟‌ چون مربوط به نفس مجموعه کارها است، کارهایی که باید به تدریج شیئاً فشیئاً انجام شود.

حالا به‌عنوان یک احتمالی است که ببینیم سر می‌رسد یا نه. ممکن است که اصلاً سر نرسد. ولی احتمال اینکه اطلاق در متعلّق حکم،‌ ممکن است فرق بکند با اطلاق در متعلّق المتعلّق و موضوع حکم یا نه.

والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

 


 

کلید واژگان: اطلاق لفظی. اطلاق مقامی. اشتراک لفظی. تشکیل جامع.وضع تعیینی و تعیّنی. ناهی عن الفحشاء.طبیعت. ماهیّت. اطلاق در متعلق الحکم، اطلاق در موضوع،

[1] . مباحث الاصول،‌ ج ١،‌ ص١٠۵.