مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 75
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
استاد: بحث دیروز رسید به اینجا که ما برای جدا کردن مراحل حکم که حاج آقا، فعلیّت را از تنجّز جدا کردند و جواب صاحب کفایه را از ترتّب و توقّف در فعلیّت پذیرفتند. توقف فعلیّت بعض، بر فعلیّت کل، ثبوتاً؛ اما ملازمه بین این توقف را به عالم تنجّز، نپذیرفتند. فرمودند که بله، درواقع فعلیّت بعض، متفرّع بر فعلیّت کل است علی ای تقدیر؛ اما در عالم تنجّز، عدم تنجّز هرکدام مربوط به خودش است. عدم تنجّز کل، لازمه تنجّز بعض نیست. عدم تنجّز کل، لازمه عدم علم به وجوب کل است. علم ندارم، تمام شد. و آن اگر «لو کان الاکثر». اینها حاصل فرمایش ایشان بود.
خب در توضیح این، من به سراغ این رفتم که علی ایّ حال، شما که فعلیّت را پذیرفتید، در فعلیّت، بحث ما بر سر اقل و اکثر ارتباطی است. فعلیّت کلّ، بهعنوان یک کلّ مرتبط است، شما چطور میخواهید علم پیدا بکنید به اینکه من، از آن شانه خالی کردهام؟ این کلِّ مرتبط، بالفعل شده است. مولی قطعاً از من میخواهد، پس منجّز است. کلّ منجّز است، بهعنوان کلّ مرتبط. نمیشود بگوییم کلّ منجز نیست. چون کلّ، یک واحد است و یک غرض دارد. دیروز راجع به اینها صحبت کردیم. فعلاً داریم بهعنوان تقریر قائلین به احتیاط، مطلب را بیان میکنیم.
نتیجه بحث رسید به این مسأله که ما هر کدام از مراحل حکم را که بحث بکنیم، خودش مرحله متاخره ای است از یک مبادی ای که او، سبب شده است که حکم انشاء بشود و جعل بشود و به فعلیّت برسد و به تنجّز برسد. همه اینها یک مبادی دارد و بنابر اجماع مذهب عدلیّه، احکام شرع، تابع مصالح و مفاسد هستند و جزاف نیست. وقتی جزاف نیست، این به عالم غرض و ملاک برمیگردد و بحث ما منحصر شد در اینکه ببینیم که اقل و اکثر ارتباطی در عالم ملاک و در عالم غرض، وحدت و ارتباطی که بین اجزاء آن هست، چگونه است. این مطلب، اساس بحث ما شد و بحث مهمی هم بود.
شاگرد: نسبت به غرض، دیروز ادامه نداید. قرار شد که این را بحث بکنیم.
استاد: همین را دارم عرض میکنم. بحث ما به غرض رسید و اینکه عالم غرض، اقل و اکثر ارتباطی، در آنجا چگونه است. غرض مترتّب بر یک واحد مرتبط چگونه است. غرض واحد است دیگر. این غرض واحد اگر بالفعل شد که نمیشود ما از زیر آن، شانه خالی کنیم. با فرض اینکه میدانیم از ناحیه مولی برای ما بالفعل شده است. با این فروض، حالا صحبت میکنیم. اگر خاطرتان باشد -حالا نمیدانم دقیقاً چند جلسه قبل بود- برای تقویت اینکه در واحد مرتبط، یعنی این ارتباط آن خیلی دخالت دارد در اینکه ما نتوانیم به همین راحتی از زیر آن شانه خالی بکنیم، به آن چند قدم رفتن برای رسیدن به گنج مثال زدهاند.
یک مثال هم مثال کلمه و کلام بود که آن را نگفته بودم. یکی از بهترین مثالها برای اقلّ و اکثر ارتباطی برای توضیح مسأله احتیاط و اینکه علم اجمالی در تکلیّف، منجّز باشد برای اینکه ما در اقل و اکثر ارتباط احتیاط بکنیم، مثال کلمه و کلام است. من میدانم که مولی گفته است یک کلمهای را بنویسم. مثلاً او گفته است «أکتب کلمة». خب حالا نمیدانم که این کلمه، کلمه چهار حرفی است و یا اینکه کلمه سه حرفی است. سه حرف آن را قطع دارم، اما حرف چهارمی را نمیدانم. خب آیا در اینجا معقول است که بگویم من میدانم مولی یک کلمهای را از من خواسته است، او قطعاً خواسته است، بسیار خب. سه تا حرف آن را قطع دارم و مینویسم. چهارمین حرف آن را که شک دارم، نمی نویسم. یا مثلاً دو حرف آن را قطع دارم و سومین حرف را نمی نویسم. شک دارم که آیا مولی گفته است که «ضَرَبَ» را بنویس یا گفته است که «ضَرّ» بنویس و نیاز به نوشتن حرف «باء» ندارد. من بگویم خب، برای من که حرف «باء» منجّز نشده است، پس همان «ضرّ» را مینویسم. در اینجا چون حروف به یکدیگر مرتبط هستند، مقصود از هر کدام از دو کلمه هم فرق میکند. در اینجا اگر حرف باء رفت، کل «ضرب» هم میرود و آن مطلوب مولی هم میرود. اقلّ و اکثر ارتباطی اصلاً یعنی همین. خب وقتی که باء رفت، ضرب هم میرود و شما آن را ننوشتید. شما «ضرّ» نوشته اید. خب نوشته باشید. نمیتوانید بگویید که مولی من را عقاب نمیکند چون آنچه را علم به آن داشتهام، نوشتهام، که همان ضرّ باشد، این بود که بر من منجّز بود. چون این کلمه ضرّ با ضرب، دو تا کلمه مجزّای از هم هستند و با یکدیگر فرق میکنند. عین همان مثال قدم ها میماند. مولی میگوید پنج قدم به جلو برو و سپس آنجا را بِکَن، دراینصورت شما به گنج میرسید. بعد میگویم که آیا مولی گفت پنج قدم برو و زمین را بکن یا اینکه گفت شش قدم برو و زمین را بکن؟ خب من احتیاط میکنم و شش قدم جلو میروم و میکنم، برای اینکه به گنج برسم. اینگونه که شما به گنج نمیرسید. پنج و شش، کل و جزءِ مرتبط هستند و نه استقلالی، که بگوییم حالا اگر آن جزء بیشتر را هم احتیاطی آوردم، اشکالی ندارد. اگر از جزء پنجم رد شد، شما دیگر به مطلوب نرسیدید، اگر مطلوب مولی، پنج بوده است. و اگر هم که شش بوده است، پنج را که آوردید، باز هم به مطلوب مولی نرسیدید. اینها مثالهایی هست برای اینکه اقلّ و اکثر ارتباطی را روشن کند؛ که وقتی بالفعل شد و مسلّم شد که مولی یک اقلّ و اکثر ارتباطی را از من میخواهد، باید کاری بکنم که همان چیزی را که از من خواسته است را خلاصه بیاورم، ولو به تکرار باشد.
شاگرد: در مورد مثال شمارش قدم ها، چون مانعیّت و … در آن میآید،، تطیبقش بر مورد خاص ما، مشکل است. چون در اینجا معلوم نیست که آن اضافه مانع باشد.
شاگرد٢: در مورد کلمه هم همینطور.
شاگرد: در آن مثال شمارش قدم ها که فرمودید، یک مقداری مانعیّت در آن هست.
استاد: درست میفرمایید و حرف کاملاً درستی هست.
شاگرد: این مثالی که شما فرمودید، مثال برای متباینین شد.
استاد: بله دیگر. ولذا میگویم از حرفهایی که داشتیم، یکی اش همین است که آن روز من عرض میکردم که حتی صاحب کفایه و … قائل شدند در اقلّ و اکثر ارتباطی، احتیاط به اتیان اکثر است، بعد از آن در تنبیه آخر کار بود، صاحب کفایه فرمودند که اگر یک جایی امر دائر شد بین جزء و مانع، در آنجا گفتهاند که باید تکرار بکند و باید دوبار بیاورد. عرض من این بود که با جَلا دادن این مثال قدم و کلمه و…، اصلاً ما میخواهیم بگوییم «یرجع امر الأقل و الاکثر الارتباطی» -با تأکید بر کلمه الارتباطی- «یرجع مطلقاً إلی المتباینین». یعنی دیگر احتیاط به اتیان اکثر نیست. احتیاط به این است که دوبار بیاورید. توضیح ثبوتی ملاک که عرض میکنم اینگونه میشود.
شاگرد: این هم باز دوباره غرض مولی را تأمین نمیکند.
استاد: چرا؟
شاگرد: مثلاً فرض کنید که همین کلمه «ضرّ» با «ضرب»، خب بالأخره در یکی از این دو تا که ما اتیان کردهایم، ممکن است که مخالفت باشد.
استاد: مخالفت یعنی باطل. نه اینکه مخالفت یعنی حرام.
شاگرد: ممکن است که حرمت هم داشته باشد. یعنی گفتن آن کلمه و نوشتن آن کلمه، خودش یک حکمی بر آن بار میشود، چون ما نمیدانیم. از باب احتیاط است که ما داریم آن را انجام میدهیم.
استاد: اگر احتمال حرمت است، میگوییم حرام نیست. اگر علم اجمالی داریم به اینکه یکی از این دو حرام است، مکلف در اینجا مختار میشود.
شاگرد: الآن برای ما مشکوک است که این، مأمورٌ بِه هست یا نه؛ یعنی مردّد بین حرمت و وجوب است. باید در اینجا چه کار بکنیم؟ احتیاط آن به این است که آن را تکرار بکنیم؟
استاد: نه. مختاریم. علم اجمالی داریم که یا حرام است یا واجب. در اینجا شما مختار میشوید. حالا این مطلب هم بر سر جایش بحث شده است، اما در فرض ما که اینگونه نیست. فرض ما اینگونه است که جزء هست و بطلان، نه حرمت. مثلاً در اهل تسنن اینگونه است که قنوت را به شیعیان ایراد میگیرند. حتی یادم هست که حاج آقا ناراحت بودند، مدام تکرار میکردند که یک عالم شیعه در مسجد النبی صلیاللهعلیهوآله قنوت گرفته بود، او را گرفته بودند و زده بودند. جماعت آنها را به هم ریختند. یک عالم بزرگ، فقط قنوت گرفته است. خب حالا نزد ایشان، بگویند که قنوت یا جزء نماز است و یا حرام است؛ یعنی یا جزء است که واجب است بیاورید -اگر وجوب آن را بگوییم- یا حرام است. علم اجمالی است به اینکه یا حرام است و یا واجب و گزینه سوم ندارد. آن در سرجایش بحث کردهاند. شبهه، دوران امر بین حرمت و وجوب است که شما در آن، مخیّر میشوید. فعلاً ربطی به بحث ما ندارد که بگویید ثبوتاً باید در همه جا حرام باشد. احتمال حرمت، غیر از علم است. احتمال میدهم که حرام باشد. خب احتمال که تنجیز نمیآورد.
شاگرد: خب، اصل اینکه این جزء هم باشد، یک احتمال است. احتمال اینکه حرام باشد هم هست. احتمال اینکه مستحب و مکروه و مباح هم باشد، هست.
استاد: بسیار خب. اینها احتمالات است. مادامی که علم نباشد، حرمت تکلیفی برای من تنجیز نمیآورد.
شاگرد: خب نسبت به جزئیّت هم همینطور است.
استاد: خب ما هم داریم همین را عرض میکنیم. نسبت به جزئیّت هم تنجیز نمیآورد. پس باید چه کار بکنم؟ باید دو بار بخوانم. شما میگویید که دو بار خواندن هم نمیشود. خب چرا نشود؟ احتمال حرمت که مانع من نمیشود که عملم را دوبار نیاورم.
شاگرد: چگونه است که احتمال وجوب به شما امر میکند که احتیاطاً اتیان بکنید؟
استاد: چون من یک اصلی را میدانم و علم اجمالی دارم. لذا گفتم در حرمت هم، یک علم اجمالی هست. علم اجمالی اگر در حرمت هم بیاید که ما تسلیم بودیم. از این طرف، برای وجوب، علم اجمالی دارم. میدانم که یک کلی در اینجا واجب است. حالا نمیدانم که این است یا این. شما بفرمایید میدانم که در اینجا یک حرامی و یک وجوبی در کار است. خب این دوباره یک حرف دیگری شد؛ ولی بحث ما نحن فیه ما این نیست. علی ایّ حال این یک گونه بیان است.
شاگرد: مگر اساس اشکال مرحوم آخوند به شیخ انصاری، همان مطلب شما نیست؟
استاد: نه. ایشان انحلال شیخ را محال دانستهاند. گفتهاند که این انحلال، محال است و نمیشود.
شاگرد: براساس همین تقریر شما است که ما انحلال را دیگر نمیتوانیم داشته باشیم. چون یا نُه جزئی است یا ده جزئی است که آن دَه جزئی دیگر نُه جزئی نیست.
استاد: صاحب کفایه، توقف را گفتهاند. خیلی روی ارتباط ترکیز نکردهاند.
شاگرد: حالا ما که بحث را دو سه سال پیش میخواندیم، اینگونه تقریر کرده بودند. حالا نمیدانم این عبارت ایشان بوده است یا اینکه یک عبارت دیگری بوده. بیان ایشان این بود که بالأخره نُه جزء غیر از ده جزء است.
استاد: اگر مختار ایشان را میگویید، درست میگویید. ولی مختار ایشان غیر از ردّ بر شیخ است. این مطلبی را که میفرمایید درست است، مختار صاحب کفایه احتیاط بود، میگفتند برائت عقلی جاری نمیشود، این برای آن خوب است. یعنی میگوییم که ایشان بر روی ارتباط تأکید میکردند. میگفتند عقل میگوید که این مسلّم است و انحلال هم در کار نیست. حالا در علم اجمالیِ منجّزِ بدون انحلال، واجب است که احتیاط بکنید.
شاگرد: به این بیان شما تقریر کرده بودند. به این بیان که ما یا یک مجموعه مرتبط نُه تایی داریم یا اینکه یک مجموعه مرتبط دهتایی. بنابراین ما اقلّی را که در ضمن هر دو به آن یقین داشته باشیم، نداریم.
شاگرد٢: ایشان میخواستند بگویند که داریم.
استاد: شیخ میفرمایند.
شاگرد: به تقریری که شما دارید، ما از قبل، مطلب را منسوب به آخوند میدانستیم که نظر ایشان این است که چون آن نُه جزء، غیر از آن نه تای در ضمن دَه تا است، بنابراین اصلاً علم اجمالی نیست و انحلالی هم وجود ندارد.
شاگرد٢: مرحوم آخوند این را نگفتند. ایشان گفتند که انحلالِ محال پیش میآید.
استاد: انحلال، محال است و لذا این، لازمه آن است. حالا من اینگونه به خیالم میرسد. یعنی خود استحاله انحلال، عین این نبود و این، لازمه آن بود و بیان مختارشان بود؛ نه اینکه چگونه میخواستند به شیخ جواب بدهند.
شاگرد: یعنی شما میفرمایید که این مسیر را طی نکرده بودند.
استاد: بله. حالا تا ببینیم که ادامه آن چه میشود؛ حالا علی ایّ حال عرض من این بود، پس تا حالا اینها بیاناتی بود برای اینکه بگوییم با توجه عالم ملاک، در اقلّ و اکثر ارتباطی، فقط باید احتیاط کرد. الآن مثال به کلمه زدم. مولی گفته است که کلمهای را بنویس. «اکتب کلمة»، حالا نمیدانم که «ضَرَبَ» است یا «ضرّ». این را میدانم که «ضاد و راء» آن قطعی است ولی «باء» آن مشکوک است. در اینجا باید چه کار بکنم؟ میگویم که ضاد و راء آنکه منجّز است، در مورد باء آن هم برائت جاری میکنم. خب وقتی که «ضرّ» نوشتم که «ضرب» نشد. «ضرب» یک کلمهای است که مولی مقصودی از آن دارد. اگر به جای «ضرب»، در یک کلامی که مولی امر کرده است، «ضرّ» بگذارم، چه میشود؟ خب خراب شد و رفت. لذا احتیاط آن به این است که دو تا بنویسم. در این مثالِ کلمه میگوید که اصلاً اقل و اکثر ارتباطی، متباینین هستند. دو تا باید بنویسید. مثلاً یک بار «ضرّ» بنویسید و یک بار هم در پرانتز «ضرب» بنویسید. بگویید که در مورد این کلمه، محتمل است که این باشد، یا اینکه هر دوتای این کلمات را در کنار هم بیاورید. خب این یک گونه بیان بود. بیانی بود که چند روز پیش صحبت از آن بود و برای حالا گذاشتیم که این مطلب را بگوییم.
ما میخواستیم این را بگوییم که ارتباط گوناگون است. کلمه و کلام و قدم برداشتن و… . شش قدم بروم برای گنج و … همه اینها یک گونه ارتباط است. اما ارتباطهایِ گوناگونِ نفس الامریِ دیگری هست که واقعاً یک کلِ مرتبط است، اما نه ارتباط این چنینی. بله ما شک نداریم. اگر در یک جایی بهدلیل خاص از ناحیه خود شارع فهمیدیم که اقل و اکثری مشکوک است و ارتباطی هم هست و ارتباط آن هم از سنخ کلمه و قدم برداشتن و … است، اگر از ناحیه خود شارع فهمیدیم که ارتباطش اینگونه است، مطمئن باشید که اجرای برائت در آنجا ممنوع است. چرا؟ چون دوران امر بین متباینین شده است و علم اجمالی هم داریم که باید اتیان کنیم.
اما صحبت بر سر این است که ما خبر نداریم که ارتباط نفس الامری آن چگونه است. میدانیم که یک اقل و اکثر ارتباطی است. حالا ارتباط چند گونه است؟ شما تا حالا میفرمودید ارتباط یعنی اینکه اگر یکی از اینها رفت، کل هم رفت. چه کسی این را گفته است؟ این یک گونه از انواع ارتباط است، که اگر بعض رفت، کل هم رفت. بسیاری از موارد را داریم که گسترده است و یکی دو مورد هم نیست؛ که اگر انسان به آن فکر بکند میبیند. حالا وقتی که انسان یاد گرفت و در این مسیر به راه افتاد، مثالهای فراوانی را پیدا میکند. که یک کل و جزئی هستند و یک مجموعهای هستند که بین این اجزاء ارتباط است، اما اینگونه نیست که وقتی بعض رفت، کل هم برود. بله، کلّ بهعنوان اینکه آن بیست جزء است، اینکه معلوم است؛ یعنی معلوم است که هر کلّ بیست جزئی، اگر یکی از اجزای آن را بردارید نوزده تا میشود. اما بهعنوان اینکه آن کلّ مرتبط، که یک غایت و هدفی بر آن مترتّب بود، آن ترتّب و آن تأثیر در غرض از بین رفت. خب این مطلب را از کجا میگویید؟
برای اینکه بحث را بیشتر جلو ببریم میگوییم که اصلاً ارتباط یعنی چه؟ معنا ندارد که بگوییم الف و باء مرتبط هستند. یعنی چه که مرتبط هستند؟ همیشه ارتباط نسبت به آن آثاری است که بر آن شیء بار است، در چه چیزی؟ در نگهداری یکدیگر، یک غرضٌ مّا هست -که حالا اینکه چند گونه غرض هست را عرض میکنم- حالا الان یک مثالی را برای شما میزنم. نمیدانم که این مثال را جلوتر هم عرض کردهام یا نه. حالا فقط این مثال را میگویم و احتمال آن را بیان میکنم که صرفاً بحث جلو برود. فرق بین کلّ و جزء صناعی با کل و جزء طبیعی چه هست؟ از عبارت مرحوم اصفهانی رحمهالله در نهایة الدرایه، توضیح آن را میخواهم عرض بکنم. ایشان در نهایة الدرایه این عبارت را داشتند. یادم هست که یک بخش از آن را یک روزی خواندم. ایشان جواب میدادند که مسمّای بدن زید چه چیزی است. اعمّی ها گفته بودند که این، مثل تسمیّه اَعلام میماند. زید را برای زید اسم میگذاریم. اینگونه نیست که این اسم را برای سر و دست و پا و… گذاشته بشود. مرحوم اصفهانی فرمودند که «ليس المراد من البدن- الملحوظ مع النفس- جسمه»، یادتان هست که عرض کردم، «بما له من الأعضاء، بل الروح البخاري» که اینگونه خواستند مسمّی را درست بکنند. ایشان در آخر کار هم فرمودند: «إلّا أن وضع الأعلام مما يتعاطاه العوامّ، و لا يخطر ببالهم ما لا تناله إلّا أيدي الأعلام». آنها چگونه میخواهند یک چیز سادهای را انجام بدهند؟ «و ظني أن وضع الأعلام من الوضع لهذه الهوية الممتازة»[1] و آخر کار را به اینجا ختم میکنند. حالا آنچه که از فرمایش ایشان منظور بنده بود اینجای عبارت است. فرمودند: «إن قلت: لا ريب في أن زيداً – مثلا- مركب من نفس و بدن، و أعضاء و لحوم و عظام و أعصاب، فهو واحد بالاجتماع طبيعيا، لا صناعيا». در اینجا مقابلۀ واحد طبیعی با واحد صناعی است «لا صناعیاً كالدار». دار، واحد است، اما واحد صناعی است و شخص بنّا آمده است و اینها را در کنار هم گذاشته است و اینها در کنار هم یک واحد شدهاند، اما یک واحدی که تمام این هایی که نام برده شد به یکدیگر منضمّ هستند، به مانند اینکه کتابها را با هم در قفسه میچینیم. فقط این با یک نظم قشنگ تری تبدیل به خانه شده است. اما بدن واحد است بالاجتماع، طبیعیاً. به نظر شما وجه مِیز واحد صناعی با واحد طبیعی به چه چیزی است؟ چگونه است که میگویید جزء و کل، عضوش –میگویند واحد ارگانیک؛ ارگان یعنی عضو؛ ارگانیک یعنی عضوی- یک کلّ و بعضی، که بعضش عضو است، با کلّ و بعضی که نمیشود بگویند بعض آن عضو است …؛ این ورق ها عضو کتاب نیستند، بلکه جزء کتاب هستند. اما دست، عضو بدن است. سقف، جزء دار است، عضو دار نیست. این عضو، ناشی از آن ارتکازی است که ما از تفاوت واحد طبیعی داریم با واحد صناعی. میزان آن چه چیزی است؟
شاگرد: انتشار علی الانتشار ؟
استاد: انتشار.
شاگرد: به نظرم ترکیب اتحادی و انضمامی….
استاد: خب، این همین چیزی هست که ایشان میفرمایند. آیا در بدن، ترکیب دست با پا، انضمامی است یا اتّحادی؟ اگر اتحادی باشد باید مثل جنس و فصل باشد و آن را باید به عقل تحلیل کرد. اینکه گفته میشود ترکیب بین جنس و فصل، ترکیب اتحادی است، یعنی چه؟ یعنی بیش از یک واحد نیست، اما عقل است که آن را تحلیل می کند. آیا عقل است که بدن را به دست و پا تحلیل میکند، یا نه، واقعاً دست و پا در خارج هستند؟ میگوییم عقل به تحلیل میبرد. اگر عقل میبرد، نمیشد که دست نداشته باشد ولی پا داشته باشد. در خارج میشود اینها را از یکدیگر جدا کنیم، دست او را قطع بکنیم، اما همچنان پای او باقی باشد. اگر ترکیب بین اعضاء بدن زید اتحادی بود، در یک شیء متّحد که نمیشود یک تکّه از آن را برید، آن هم با چاقو. با این چه کار کنیم؟
شاگرد: یک گونه جزئیّتی است که نمیتواند وجود مستقل داشته باشد.
استاد: اینها خیلی وجوه خوبی است. شما میگویید در اجزای ساختمان، مثلاً آیا سقف، در خانه میتواند وجود مستقل داشته باشد؟ «ما ترید من الاستقلال»؟ اگر استقلال این است که بگویید سقف را برمیداریم و کنار کوچه میگذاریم، دست هم همین است. دست را هم میبرند و کنار میگذارند.
شاگرد: یکی از آنها در استقلال کافی باشد. مثلاً اگر دست قطع بشود، دستها از بین میرود ولی بدن شخص همچنان باقی است.
شاگرد: ولی جزئیّت این، با جزئیّت سقف نسبت به خانه متفاوت است.
استاد: میدانم که متفاوت است و ما اصلاً با تفاوت آن مشکلی نداریم. صحبت بر سر رمز آن است. همه ما به ارتکازی که داریم، میدانیم که ترکیب جزء عضوی با جز صناعی فرق دارد، که ایشان هم فرمودند. چه چیزی است که سبب فرق این دو با هم است؟
شاگرد: وحدت وجودی که نسبت به دیگری میگوییم یک وجود است.
استاد: خب خانه هم یک خانه است.
شاگرد: یک خانه یک وجود نیست.
استاد: خب بدن هم یک وجود نیست. الآن داشتم همین را میگفتم. دست را قطع میکنیم.
شاگرد: …. این بدن یک وجود است، ولی ما در مورد خانه نمیتوانیم این حرف را بزنیم.
استاد: بدن یک وجود است، این هم خانۀ یک وجود است.
شاگرد: یعنی این آقای زید، یک نفر است.
استاد: جسد زید، هم کمّ دارد و هم کیف، اینها دو تا مقوله هستند. این دو تا مقولهای که در بدن زید محقق هستند، اینها یک وحدت وجودی دارند یا نه؟ و اگر دارند، حالا براساس آن مقصود شما، باید کدامیک از آنها را سر برسانیم؟
شاگرد: اینها طبایع هستند ولکن مندرج تحت طبیعت واحده نوعیه هستند.
استاد: مقوله هستند، محال است. کیف از اجناس عالیه است. کمّ هم از اجناس عالیه است. محال است که کمّ و کیف در بدن انسان، مندرج تحت یک مقوله بشود، که بگوییم زید، یک مقوله است، که همه اینها مندرج تحت یک مقوله هستند. اینکه نمیشود. کمّ زید، محال است که با کیف زید -که رنگ او هست- و با جسمیّت او -که جوهر او هست- یعنی جوهر و کمّ و کیف، محال است که همه اینها دوباره تحت یک مقوله جامع قرار بگیرند. حاج آقا هم این مطلب را چند روز پیش فرمودند. فرمودند که مقولاتی که تباین به تمام ذات دارند، نمیتوانند که تحت عضو واحد بشوند. این، از آن چیزهایی است که ارتکاز ما خیلی قطعی است. انسان خیال میکند که رمز دست یابی به آن یک مقداری نیاز به فکر دارد.
شاگرد: نخ تسبیح در صناعی اعتباری است.
استاد: بله. باز خود آن مانعی ندارد. ما صناعی را ساختیم. صناعی یعنی اینکه ما ساختیم. اما طبیعی یعنی دستگاه تکوین الهی آن را ساخته است.
شاگرد: ما طبیعت آن را نساختیم. ما آن طبیعت خانه را نساختیم؛ بلکه وجود خارجی آن بوده است که ساختیم. ولی طبیعت خانهای که در این خانه نسبت سقف آن با کف خانه چگونه است و همچنین نسبت آن با ستونها چه چیزی است، این به نظر میرسد که یک طبیعت نفس الامری دارد.
شاگرد٢: خانه که یک مفهوم انتزاعی است.
شاگرد: اشکالی ندارد، انتزاعی باشد. اما بالأخره یک مفهومی دارد که ما…
شاگرد٢: یعنی یک مفهوم انتزاعی است که مبتنی به غرض است، که به آن خانه میگوییم. وإلاّ همه اینها وجودات متعدد در کنار هم هستند.
شاگرد٣: بالأخره به آن ماشین میگوییم دیگر.
شاگرد٢: ماشین هم همینطور است. در ماشین هم اینگونه است که وجودات متعدد در کنار هم قرار میگیرند.
شاگرد٣: میدانم. اما بالأخره بهگونهای است که به خانه ماشین نمیگوییم.
شاگرد٢: درست است، نمیگوییم. چون کارکرد آن متفاوت است. اینکه معلوم است. این میز را قبول داریم. ولیکن اصلاً خانه یک طبیعت خاصّی ندارد.
شاگرد٣: هر کسی که ماشین را نشناسد، آیا زمانیکه ماشین را ببیند میگوید خانه است؟ و اگر هم نداند که ماشین به چه غرضی درست شده است، باز بااینحال، اگر به ماشین نگاه بکند میفهمد که این ماشین است و خانه نیست.
شاگرد٢: نه. خب ما اختلاف را که میبینیم.
شاگرد٣: پس چگونه شد که به ماشین میگویند خانه نیست؟
شاگرد٢: یک ارگان، یک وجود است. حرف ما این است؛ یک وجود به آن تعلّق میگیرد. ولیکن اگر یک وجود هم بگوییم، انتزاعی و اعتباری است.
شاگرد٣: الآن اگر من، منشأ انتزاع را ندانم، نمیتوانم بگویم ماشین است؟
شاگرد٢: وجود آن اعتباری است. شما قائل هستید که خانه یک وجود دارد؟ آیا خانه یک وجود است؟
شاگرد٣: نه، تشخیص آن با…
شاگرد٢: خب تشخیص آن را از طریق کارکرد و غرض میفهمیم.
شاگرد٣: شما همین اشکال را در انسان هم میتوانید بگویید.
شاگرد٢: انسان یک وجود است.
شاگرد٣: شما با توجه به غرض آن است که دارید میگویید «انسان».
شاگرد٢: زید یک وجود است.
شاگرد۴: بدن زید را داریم بحث میکنیم.
شاگرد٢: ما در مورد بدن زید صحبت نمیکنیم. ما میگوییم بدنی که در ورای آن، یک وجود باشد این ارگانیک است. اما اگر اینگونه است که ماورای یک بدنی و مجموعه اجزایی، یک وجود نباشد و تعدّد باشد، مشکل است.
استاد: شما راجع به جسد زید چه میگویید؟ الآن وفات کرد و به رحمت خدا رفت، اما همچنان جسد او در اینجا موجود هست. جسد زید یک ترکیب صناعی است؟
شاگرد: این دیگر بدن نیست.
استاد: خب نباشد. من دارم صحبت از جسد زید میکنم.
شاگرد: یعنی بدن ارگانیک نیست. مادامی که تحت تدبیر آن نفس هست که صورت واحده و وجود واحده است، ما به آن بدن ارگانیک میگوییم.
استاد: اینکه میفرمایید بدن ارگانیک، یعنی بالفعل دست و پایش کار نمیکند، درست میگویید؛ اما آیا این جسد الآن دیگر مثل خانه میماند؟
شاگرد: مثل خانه است. یک جاهایی از آن مثل خانه است. اما یک جاهایی از آن هم مثل خانه نیست.
استاد: آنجایی که مثل خانه نیست چگونه است؟ (خنده استاد و حضّار).
شاگرد: الآن این بدنی که به زمین افتاد، میشود بدون روح. بدون روح یعنی معدوم. خب هر مولکول آن را که در نظر بگیریم، وجودات متعدد حساب میشود. ازاینجهت مثل خانه است. اما تک مولوکول آن را که در نظر میگیریم، اینکه ما بگوییم یک صورت نوعیه مربوط به این هست و این یک وجود واحد میشود.
استاد: من دست و پای آن را دارم میگویم.
شاگرد: دست و پای او مانند خانه میباشد و هیچ فرقی هم ندارد.
شاگرد٢: آن موقع میگویند که جزء بدن است و نمیگویند که عضو بدن است.
شاگرد: مثل کتابخانه است.
استاد: یعنی اگر به اعجاز، دوباره یک پیامبری آمد و او را زنده کرد، چطور؟
شاگرد: یعنی یک وجود واحد ماورای آن آمد و دوباره این را تبدیل به ارگان کرد. مثل اینکه در طی زمان، دوباره یک ارگان بشود.
استاد: خب چه فرقی کرد؟ شما چه چیزی را میگویید که مصصح این است که این کل، عضو است؟ آیا باید حتماً نفس داشته باشد؟
شاگرد: تعلّق آن به وجود واحد است؛ که بگوییم یک وجود است. اگر یک واحد حقیقی و یک وجود حقیقی بود، ما میگوییم که این شیء، دارای ترکیب طبیعی است. اما اگر وجودات هستند و یک نحوی از وجود واحد را انتزاع و اعتبار میکنیم…
شاگرد٢: آن موقعی هم که این زید زنده است، میگوید عضو بدن من. ما که نمیگوییم عضو من. حرف بنده این است که یعنی واقعاً ما با بدن کار داریم.
شاگرد٣: اصلاً بدن را هم که حذف بکنید، عضو نمیشود.
شاگرد٢: بله، نمیشود. یعنی خلاف فرمایش ایشان.
استاد: فرمایشات همه شما خوب است. آن چیزی که ما شک نداریم این است که علی ایّ حال عضوی که جزء است، ولی عضو است، با جزئی که جزء است ولی عضو نیست، اینها با هم فرق میکنند.
شاگرد: میشود برای تقریب به ذهن، یک مثال دیگر غیر از مثال بدن برای ما بزنید؟
استاد: برای عضو؟
شاگرد: چون اعضاء که بر روی افراد کلّی میروند.
شاگرد٢: نمیشود مثال زد به یک جامعه؟
شاگرد: نه، اینکه دیگر کلاً اعتباری است. حالا یک مطلب دیگر هم میشود گفت، در آن چیزهای که کنار هم …آمدهاند مثل خانه، هر کدام از اینها را که جدا کنیم، هر دو میتوانند مستقل از هم باشند، ولی در ارگانیک هر دو تا نمیتوانند مستقل از هم باشند. یکی میتواند ولی دو تا نمیتواند. مثلاً اگر دست قطع بشود، خب این دست فاسد میشود، اما بقیه بدن هست، این توانست که مستقل از او باقی بماند، اما آن دستی که افتاده است دیگر نمیتواند باقی بماند. ولی در چیزهایی مثل خانه میشود جدا کرد و باقی هم بماند و هیچ مشکلی هم نیست.
شاگرد٢: مثلاً اگر شما این سقف را جدا کردید دیگر سقف نیست.
شاگرد: چطوری سقف را جدا میکنید؟
شاگرد٢: مثلاً شما اگر سقف را از اینجا بردارید، به فرمایش حاج آقا، این سقف بر روی زمین میرود و دیگر به آن سقف گفته نمیشود.
شاگرد: عنوان سقف، حقیقت این شیء نیست. ما به نسبت است که به آن سقف میگوییم؛ وگرنه اگر منظور شما این پیکره است، اصلاً اسم اینکه سقف نیست. تمام اینها عنوانهای غیر واقعی است که ما داریم میگوییم. چون بالای این قرار دادیم به آن سقف گفتیم. و إلا اگر ما همین را بیاییم و در کف زمین قرار بدهیم، آیا دیگر به این سقف میگوییم؟ من با این نسبت است که کار دارم.
شاگرد٢: در بدن هم همین است. اگر دست شما را به جای پای شما میگذاشتند، به این دستی که به جای پا قرار گرفته است، پا میگفتید و دیگر دست نمی گفتید و بالعکس. این مطلب در آنجا هم هست دیگر و این نسبت قرارگیری، در بدن هم وجود دارد به همین شکلی که در مثال خانه وجود دارد.
شاگرد: عرض بنده این است که اگر ما بدن را در نظر بگیریم، مثل بدن شخص میّت، این بدن هم مثل ساختمان است و هیچ فرقی ندارد.
شاگرد٢: خب الآن این، فارق نیست بین این دو تا مثالی که ما داریم.
شاگرد٣: حالا بنا بر فرمایش ایشان که بحث تعلّق روح را فرمودند یک سؤالی برای من پیش آمد. شما میفرمایید که اگر تعلّق گرفت بهعنوان عضو یک بدنه ای که روح به آن تعلّق گرفته و نفس واحدهای به آن تعلّق گرفته است. حالا مثلاً فرض کنید که دو تا پایِ یک شخصی قطع شده است و به جای آن پای مصنوعی گذاشته باشند. بالأخره این، تعلّق گرفت یا نگرفت؟
شاگرد: تعلق نگرفته است، اینکه معلوم است که پای مصنوعی تعلق نمیگیرد.
شاگرد٢: تعلّق گرفت.
شاگرد: فرق آن چه است؟ ما بهدنبال فرق آن هستیم.
شاگرد٢: الآن یک کسی که موی مصنوعی بر روی سرش بگذارد، روح که وارد این شیء نشد و تحت تعلّق تدبیر روح که وارد نشد.
شاگرد: چرا دیگر. سیگنال ها را کاملاً از مغز میگیرند و میبرند به این عضو مصنوعی میدهند.
شاگرد٢: این عضو مصنوعی، کجا تحت تدبیر این است؟
شاگرد: پس چگونه راه میرود؟
شاگرد٢: آنکه آلت است.
شاگرد: چرا میگوییم زنده است؟ چه چیزی هست که به آن زنده میگوییم؟
شاگرد٢: داشتن حسّ.
شاگرد: از آن طرف هم سنسور گذاشتند و تمام اینها را با سیگنال هایی به مغز شما منتقل کردند و حسّ هم ایجاد کردند.
شاگرد٢: خب اگر حیات آن عضو در حدّ حیات انسانی باشد، باید نبات باشد، باید حیوان باشد، انسان هم باشد. نامی که نیست و … .
شاگرد: چون با توجه به تعریفی که شما فرمودید بنده هم این مطلب را عرض کردم به این معنا که تعریف شما، جواب گوی بحث ما برای تفاوت نیست.
شاگرد٢: ما عرض کردیم که تعلّق نشد و ما تعلّق را رد کردیم.
شاگرد: چرا؟
شاگرد٢: آیا واقعاً پای مصنوعی، متعلّق روح است؟ نه. الآن اینکه قاشق به دست بگیریم و غذا بخوریم، این واقعاً متعلّق روح است؟ اصلاً نیست.
شاگرد: الآن شما در مورد دستی که قطع شده است و روح هم از آن جدا شده، ولی هنوز خشک نشده است، این را چه میگویید؟
شاگرد٢: کجا مرده است؟ این فقط حس عصبی ندارد. وإلا خون در آن فاسد میشد و می گندید.
شاگرد: به یک دلیلی الآن هیچ چیزی به آن نرسیده است، ولی هنوز هم نگندیده است. فعلاً سالم است، اما یک ثانیه دیگر فاسد میشود.
شاگرد٢: تا آن زمانیکه هست، متعلّق است. وقتی هم که فاسد شد خب میافتد.
شاگرد: به بیان شما، روح در آن نیست. ولی هنوز میگویند که عضو بدن است.
شاگرد٢: بحث عرفی نیست.
استاد: حالا بعضی از مسائل هم در آمده است که روشنتر است. مثلاً دست یک کسی قطع شده است، دست دیگری را قطع میکنند و آورند به جای دست این، پیوند می زنند. در فقه هم سؤال کردهاند که حالا آیا این، پاک است یا نجس است؟ گفتهاند که اگر صدق عضویّت برای خود این شخص بکند پاک است، ولو اینکه از میّتی بوده است. دست میّتی را میآورند و پیوند میزنند. چگونه میشود که عضو او میشود؟
شاگرد: به این خاطر که تحت تعلق واقعی نفس واقع میشود. اگر نشود که امر زائد است.
شاگرد٢: پس چرا شک دارند؟
شاگرد: خب این دیگر بحث عرفی آن است. همین که عرفاً عضو بشود کافی است. اما بحث دقیق فلسفی آن اینگونه است که آیا واقعاً روح در این عضو پیوندی، جاری شد یا نه؟ اگر شده است که عضو او به حساب میآید، وإلا نه.
استاد: یعنی ما یک چیزی که فرض بگیریم روح ندارد، اما ترکیب عضوی در دستگاه خدا داشته باشد، داریم یا نداریم؟
شاگرد: در مورد انسان که فرمودید «روح». و إلاّ در بقیه، ما قائل بهصورت نوعیه هستیم. یعنی اصل مشترک، وجود واحد است. وجود واحد، نه طبیعت. آن را بهعنوان یک وجود حساب کنیم.
استاد: یک درخت را در نظر بگیرید. بگوییم که این شاخه درخت، عضوی از این کل است یا نه؟ شاخه، عضوی از کلّ نیست؟
شاگرد: یک عروسکی از انسان را در نظر میگیریم. فرض میگیریم که مو ندارد. آیا در آنجا نمیگویند که این، عضو این است؟
استاد: در آنجا به حساب تشبیه به مقابله است. برای درخت میگویند یا نمیگویند؟
شاگرد: در مورد درخت میگویند که جزء آن هست.
شاگرد٢: چه اشکالی به این حرف وارد است؟ چون ما یک سری اجزاء میبینیم که یک سری روابط با هم دارند. حالا مثلاً در ارگانیک ها این روابط یک مقداری پیچیدهتر است. اما در آنجا یک مقداری سادهتر است. این حرف چه ایرادی دارد؟
استاد: مثلاً الآن ربات درست میکنند. رباتی که حتی بعضی از کارهایی را که بعضی از انسانها سختشان است که انجام بدهند را دارد انجام میدهد. خب این خیلی پیچیده است دیگر. همه کارها را ببیند و با برنامهای که به او دادهاند انجام بدهد. آیا این، عضو میشود؟
شاگرد: اصلاً ما میگوییم که تفاوتی بین عضو و جزء نیست.
استاد: ما فرض گرفتیم که یک ارتکازی داریم.
شاگرد: ما میخواهیم که در همین ارتکاز شک بکنیم. اصلاً ما به چه دلیلی این حرف را میزنیم که این دو تا با هم تفاوت دارند؟
شاگرد٢: چون عضو، بدون کل نمیتواند باشد، اما جزء بدون کل ممکن است. ما این ارتکاز را داریم. الآن ما شاخه درخت را هم که بکنیم شاخه درخت فاسد میشود و دیگر به آن شاخه درخت نمیگویند.
شاگرد: اشکالی ندارد. شما الآن هم این سقف خانه را که بردارید دیگر سقف خانه به آن نمیگویند.
شاگرد٢: سقف، اسم است و با طبع خودش فرق دارد.
شاگرد: شما ستون این خانه را بکنید و بیرون ببرید. آیا در آن وقت به آن ستون خانه میگویند؟
شاگرد٢: شما اگر شاخه درخت را زمین بگذارید تجزیه میشود و از بین میرود.
شاگرد: آنها هم تجزیه میشوند. منتها این تجزیه شدن برای اینها در زمان طولانی تری اتفاق میافتد.
استاد: حالا یک احتمالی را هم بنده مطرح میکنم. شما ببینید که این چگونه است. اگر مجموعه چیزهایی، با هم، در آوردن یک اثری تعاون کنند، صناعی میشود. اما اگر مجموعه چیزهایی، یکدیگر را نگه میدارند و بهگونهای است که خودشان یکدیگر را نگه میدارند. این نزدیک به ترکیب طبیعی و عضوی است. یعنی مثلاً این عضو نمیگوید که تو بیا با هم کمک کنیم و دو تایی زور بزنیم که این را جابجا کنیم. خانه ترکیب صناعی است. چرا؟ چون ستون، سقف را نگه میدارد؛ اما نه آنکه بقای خود آن سقف، به ستون باشد. وضع سقف، منوط به ستون است. بله، اجزاء، اوضاع یکدیگر را نگه میدارند. برای چه؟ برای اینکه این نظام برپا باشد و یا اثری بر آن مترتّب باشد. اما اینگونه نیست که هر عضوی، عضو دیگر را تغذیه بکند. اینگونه نیست که ستون، سقف را تغذیه بکند.
شاگرد: در درخت چطور؟
شاگرد٢: ریشه درخت دارد شاخه آن درخت را تغذیه میکند.
شاگرد: در همان جا هم سیستم روان کاری ای که هست، همینگونه است. شما مثلاً برای اینکه این خراب نشود، این لولا خراب نشود، مرتّب بر روی آن روغن میزنید. سیستم روان کاری هم دارد اجزای این ساختمان را از زوال نگه میدارد. باز اینجا هم نشد.
استاد: ما ملتزم به لوازم آن هستیم. یعنی الآن عرض من این است، علی ای حال ما بهصورت ارتکازی میگوییم که یک عضو است. یک فرض این است که ما صرفاً بهدنبال حیات میرویم. میگوییم که هرکجا حیات هست، عضو است. اینکه حالا شما میفرمایید «وجود» و بر روی وجود تأکید میکنید، من چند تا سؤال دارم. یک مطلب این است که ما اصلاً کاری به وجود نداشته باشیم. میگوییم حیات. هر چیزی که حیّ است، بدنی که حیّ است و حیات نفس به او تعلّق گرفته است و بهسبب او، حیّ میشود، آن حیات، سبب این است که آن مجموعهای که «تحلّه الحیات»، اینها عضو میشوند. خب روی همین حساب، آیا درخت هم حیات دارد یا ندارد؟ به مناسبت حیاتی نباتی ای که دارد، حیات دارد و این اجزائی که دارد، عضو آن است و یکدیگر را تغذیه میکنند؛ حالا به آن بیانی که هست.
شاگرد: در ارتکاز ما اگر تمام حیوانات عالم را مدّ نظر بگیریم عضو دارند، کوچک، بزرگ. ولی ارتکاز ما در غیر اینها، عضو نمیپذیرد. یعنی هیچ موقع در مورد درخت نمیگوییم که بلند شو برو اعضای درخت را برای من بیاور. اگر به کسی بگوییم که این شاخه، عضوی از درخت است همه به ما میخندند.
استاد: اعضای ماشین هم که نمیگویند.
شاگرد: بله دیگر. عرض بنده هم همین است.
استاد: برای جامعه که میگویند. حالا مجاز باشد یا نباشد، میگویند که فلانی عضوی از جامعه است و خیلی واضح این کلمه عضو را به کار میبرند.
شاگرد: بنی آدم اعضای یکدیگرند، که در آفرینش ز یک پیکرند.
استاد: نه. حالا غیر از این شعر، به کار هم میبرند. مثلا میگویند عضوی از خانواده.
شاگرد: یا مثلاً عضو تیم.
استاد: حالا در آنها یک مقداری مجاز و توسعه هست و نمیشود در بحث علمی دقیق به اینگونه از موارد اسشتهاد کرد. حالا علی ای حال این چیزهایی که فرمودید الآن مطالب خوبی بود. یک احتمالی را هم که من عرض کردم و لازم است بر روی آن تأمل بشود این است. صناعی یعنی چه؟ یعنی آن جایی که یکدیگر را در موثّریّت نگه میدارند. وضع یکدیگر و خصوصیّت یکدیگر را نگه میدارند، در اینکه مجموعاً، یک تأثیری را ایجاد بکنند. یکی نه، همدیگر را نگه نمیدارند برای اینکه اثر بکنند. آنکه مانعی هم ندارد که کل مجموعه با همدیگر تأثیر بکنند. یعنی یکدیگر را تغذیه هم میکنند بهنحویکه بقای هر کدام به دیگری است. اگر اینگونه شد، میگوییم «عضو».
شاگرد: باید بگوییم که حداقل یکی از این دو موردی که شما فرمودید، باید باشد، نه اینکه هر دو تای آنها باید باشد. چون شما الآن اگر شاخه درخت را بکنید، بقای درخت به بودن این شاخه نیست. شاخه از بین میرود. یکی از این دو موردی که فرمودید باید باشد. اما در اجزاء، هر دو تا بهصورت مستقل از هم میتواند که موجود باشد.
استاد: منظور بنده از همدیگر که واقعاً عضو بگوییم… . شما الآن میگویید که اگر دست را بکنیم، بدن باقی میماند. نه، این دست است که لقمه را برمیدارد و داخل دهان میگذارد. همین دست دارد حیات قلب را ادامه میدهد.
شاگرد: مثل این است که بگوییم آیا وجود میتواند خودش را از خودش سلب بکند یا نه؟ میگویند خودکشی یکی از مصادیق آن است. اینکه درست نیست. فی الواقع امر دیگریست که دارد ما را تغذیه میکند.
استاد: یعنی واقعاً این دست انسان در بقاء بدن او مؤثر نیست؟
شاگرد: نه.
شاگرد٢: شصت پا چطور؟ اول شصت پا را بگویید. یا این انگشت کوچک پا چه تأثیری در بقاء بدن انسان دارد، درعین اینکه هست؟
شاگرد٣: برای راه رفتن، برای تعادل،… . هزار گونه کار داریم.
شاگرد: الآن کسانی که مرگ مغزی دارند، هیچ قسمتی از اجزای بدن اینها از دست و پایشان کار نمیکند.
استاد: یک آقایی بودند که درس حاج آقا میآمدند. برای خود حاج آقا هم مداوا کرده بودند. گفته بودند که سنگهای شنی را روی زمین بریزند و بعداً بر روی اینها راه بروند برای مداوای چشم. همین انگشت شصت پا که می فرمایید -بروید از کسانی که در علم طب در این زمینه ها تخصص دارند سؤال کنید- خواهید دید که چقدر در بقاء بدن مؤثر هست. شما میگویید شصت پا چه تأثیری دارد؟ نحوه راه رفتن شما و نحوه اینکه کجای کف پا را فشار بدهید، در تمام بدن و در جای جای بدن تأثیر میگذارد.
شاگرد: چگونه میشود گفت که این شصت پا نگهدارنده است و اگر آن را نداشته باشد میمیرد؟ منظور ما این است. بله، بالأخره هر چیزی یک تأثیری دارد. سقف هم اگر نباشد خانه از هم میپاشد، خاک داخل خانه میریزد و… .
شاگرد٢: معیار ما این است که اگر اینها را از هم جدا کنیم، اگر اینگونه بود که هر دو همچنان موجود بودند، دراینصورت جزء میشوند. اما اگر همچنان موجود نبودند، اینها عضویّت دارند.
شاگرد٣: اگر در عضو بگوییم که بناء بر آن حیاتی که هست، اگر همه اینها تحت کنترل یک مرکز فرماندهی باشند. مثلاً در حیوان و انسان اینگونه است که درواقع با یکدیگر همکاری میکنند و آن مرکز فرماندهی، اینها را به کار میگیرد. ولی در جاهایی که اینگونه نیست، از جمله آن درخت، یک سیستمی هست اما حالا شاید مرکز فرماندهی در آن نباشد. به این خاطر است که به آن میگوییم جزء. فقط در کنار یکدیگر چیده شدهاند و یک چیزی است که مرکز فرماندهی باشد. این بیان چطور است؟
استاد: یعنی میفرمایید که یک سیستم کنترل مرکزی داشته باشد.
شاگرد: خود مرحوم اصفهانی چیزی نفرمودند؟
استاد: نه. ایشان فقط همان طبیعی و صناعی را جدا کردند. من هم برای اینکه انواع ارتباطات را بخواهیم در اینجا بگویم، میخواهم بگویم که وقتی شارع میفرماید یک چیزهای با هم مرتبط هستند، ارتباطهای ثبوتی، انواع و اقسام دارد. یکی از این انواع ارتباطات، عضوی است، یکی از موارد آن صناعی است. انواع و اقسام دیگری هم هست که حالا بعداً عرض میکنم. همه اینها با یکدیگر مرتبط هستند. نمیتوانیم ارتباط را برداریم. خب وقتی که مولی فرمود یک مرتبط را ایجاد کن و ما میدانیم که ثبوتاً، ارتباط، انواع و اقسامی دارد و هفت، هشت، ده گونه از آن را هم پیدا کردهایم، مجالی که برای بنده هست، این است که میگوید من میدانم مولی اصلِ یک مرتبطی را از من خواسته است؛ اما چون ارتباط، انواع مختلفی دارد و در بعضی از موارد آنها کُلْفَت بیشتری هست و حال آنکه من نمیدانم؛ خود مولی به من اجازه داده که نسبت به آن کلفت زائده بتوانم برائت جاری بکنم. یعنی هر ارتباطٌمّائی که کلفت زائده ای دارد نسبت به نوع دیگری از ارتباط، شما حتی میتوانید نسبت به عالم غرض آن، آن مطلق را اجرا بکنید. یعنی این تضییق و این مئونه زائده وجود ندارد.
شاگرد: به شرطی که ما احراز بکنیم بدون آن جزء، اثر باقی باشد. یعنی نوع ارتباط را بفهمیم که اینگونه است.
استاد: خب، این حرف خوبی است. حالا آن چیزی را هم که دیروز آوردم را بخوانم، ولو اینکه وقت رفت. آیا اثر، یک واحد بسیط است یا اینکه خود اثر میتواند ذو مراتب باشد؟
شاگرد: به بیان شما همه چیز ذو مراتب است. (خنده حضّار)
استاد: جلوتر هم گفتم، ملاحظه بکنید. در کتاب ما صفحه ٢۶۶ میشود. در بحث اقل و اکثر ارتباطی در نهایة الدرایة، «مع أنّ الغرض الدّاعی لا یکاد یحرز»[2]. ایشان تا اینجا رسیدند، فرمودند که «و حيث إن الأمر الواقعي لم يكن فعليا إلا بالنسبة إلى ذات الأقل، فيكشف بمقتضى العلية و المعلولية عن فعلية الغرض بمقدار فعلية الأمر». بعد در اینجا این مطب را میفرمایند: «و لا ينافي ذلك وحدة الغرض و بساطته؛ لما فهمنا من الشرع أنه يمكن أن يكون ذا مراتب، بحيث يصير فعلياً بمرتبة دون مرتبة أخرى»[3]. این خیلی مهم است. من جلوتر هم عرض کردم میبینید آخر یک بحثهایی، بعد از دقت ها و موشکافی ها، بحث به اینجا میرسد.
شاگرد: مرحوم آخوند هم یک چیزی شبیه این دارند.
استاد: یعنی تمام کسانی که براساس فطرت خودشان شروع بکنند به بحث کردن، انسان در کلمات ایشان میبیند که اینها میآید. فقط جمع و جور کردن آن و در سر جای خودش از این ارتکازیات استفاده درست کردن، یا کار خود آن شخص است و یا اگر خود او متوجه نیست، کار دیگران است.
خب حالا الآن عرض ما این است که خود آن اثری را هم که میگویید بر این کلّ مرتبط بار میشود، میتواند بسیط باشد. ما که نمیگوییم که محال است. میتواند یک اثری نقطهای باشد، بسیط؛ اما میتواند هم ذات مراتب باشد و در بسیاری از موارد آن، خود ما میفهمیم که ذات مراتب هست یا نیست. الآن نمازی که یک مؤمن میخواند، میگویید غرض دارد، حتماً هم غرض دارد. غرض آن نقطهای است؟ حالا که نماز هم در نزد خود متشرعه واضح هست. من سؤال بکنم از یک چیزی که در نزد متشرعه مبهم است. همان چیزی که برای ایشان مبهم است، بلکه انس ایشان بر خلاف آن است. کسی که وضو بگیرد، میگویید که برای او طهارت میآید. خب این حال طهارت که یک حکم وضع شرعی هم هست، شما میگویید که متطهّر است. آیا این یک چیز بسیط بدون ذو مراتب است یا اینکه خود همین هم میتواند که مراتب داشته باشد؟
شاگرد: مراتب دارد، ولی خب بحث ما در فقه است. در فقه میگویند که این کارها را انجام بدهید. شاید که همان اقل مراتب آن حاصل شود.
استاد: کلمه «اقل» نیست. شما دیروز تشریف داشتید؟
شاگرد: نه.
استاد: من دیروز عرض کردم. من عرض کردم که رمز تشکیک و تواطی را به چه چیزی برگردانیم؟ یک احتمالی را گفتم. این کتاب را هم آوردم که بخوانم. وقت رفت، حالا باز زمینه بحث باشد برای شنبه. عرض کردم که یکی از محتملات این است که تواطی یعنی یک امری را بین الحدّین بهعنوان یک نقطه به آن نگاه کنیم. عرض کردم که در یک خط کش چند سانتی متری، شما اینگونه میگویید که از سانتیمتر دو تا سانتیمتر سه. این، یک سانتیمتر است. وقتی که میگویید یک سانتیمتر است، الآن دارید بهصورت بین الحدّین به آن نگاه میکنید بهطوریکه میگویید سه نیست و چهار هم نیست. وقتی که اینگونه به آن نگاه میکنید، متواطی است. هر چیزی را هم که بهصورت نقطهای به آن نگاه کردید، دائر بین صفر و یک است و تواطی دارد. مُحال است که بگویید بچه انسانتر است از پیرمرد هشتاد ساله. انسان تر نیست. یا اینکه مثلاً بگویید این پیرمرد از بچه انسان تر است. او کمتر انسان است و دیگری بیشتر انسان است؛ اما در مورد همین بچه و همین بزرگ، میتوانید بگویید عاقل نسبت به مجنون، از انسانیّت بیشتری برخوردارد است.
شاگرد: به شرطی که درواقع آن کل را کما کان، کل انگارانه با آن برخورد کنیم. یک پدیدهای است.
استاد: کلمه «کل» در اینجا دو سه گونه استعمال دارد. الآن من نمیدانم کدامیک از این استعمالات، منظور شما است.
شاگرد: همان وحدتی که دارند در نظر….
استاد: برای انسان یا برای پیرمرد؟
شاگرد: برای همان مثال سانتیمتر که فرمودید.
استاد: برای یک مصداق یا برای سعه طبیعت؟ اینها فرق میکنند. آخوند هم گفتند. یک وقتی هست که شما سعه را در انسان میبینید، و یک وقتی هم هست که سعه را در فرد میبینید. اگر منظور شما در انسان است، بله.
شاگرد: منظور من این بود که ما گاهی اوقات میآییم به یک پدیدهای، زیرِ آن واحدی که اعتباراً در نظر گرفتیم و به آنجا نگاه میکنیم و خود واحد را هم به تحلیل میبریم. یعنی گاهی اوقات است که این کار را انجام میدهیم، یعنی درواقع پایینتر از واحد. ولی گاهی اوقات است که ما میخواهیم با حفظ همان وحدت، در مورد یک چیزی صحبت بکنیم که از واحد پایینتر است. یعنی برمیگردد … .
استاد: در آنجا متواطی است.
شاگرد: در آنجا مشکّک میشود. یعنی میخواهیم به چیزی نگاه بکنیم که با حفظ واحد بهعنوان واحد، پایینتر از…
استاد: یعنی الآن میگویید پیرمرد از طفل در این حفظ واحد، انسان تر است؟ با حفظ آن واحد، یک عاقل از یک مجنون بیشتر انسان است؟
شاگرد: معنای واحدی که عرض میکنم به این معنا است که کماکان به آن پیرمرد، میگوییم «پیرمرد»، یعنی پیرمرد را بهعنوان یک واحد نگاه میکنیم.
استاد: صحبت راجع به انسان بود.
شاگرد: بله دیگر. در مثال خطکش هم داشتیم، آن یک سانتیمتر را کما کان همان یک سانتی متری که یک واحد است، نگاه میکنیم، اما داریم در مورد یک پدیدهای صحبت میکنیم که ناشی از اجزای آن واحد است، ولی ما نمیخواهیم که واحد را بشکنیم. یعنی در توصیف علمی، نمیخواهیم واحد را بشکنیم.
استاد: الآن که شما به سراغ پیرمرد میروید درواقع به سراغ مصداق میروید.
شاگرد: بله.
استاد: این دو یک مقداری با هم فرق میکنند. حالا صبر بفرمایید. چون آثار آن تفاوت میکند. برای اینکه به آن صورت، حرف شما را بگوییم، یا نه، آن چیزی که حرف آخوند در اسفار بود را بگوییم که ما به سراغ خود اصل الطبیعه و آن هم اصل الطبیعه نوعیه میآییم، نه طبیعت جنسیه. خود طبیعت نوعیه ذو مراتب میشود.
پس حاصل عرض من این است که شما فرمودید ما نسبت به غرض میدانیم که مولی غرض را میخواهد، ما میدانیم که مولی، خود غرض را میخواهد، غرض هم بالفعل و منجّز است و تمام اینها درست است. اما بهعنوان بین الحدّین و بهعنوان یک مفهوم متواطی است. اما وقتی که شروع به انحلال کردیم، یعنی شک در اینکه چه مرتبهای از غرض را، مولی از من خواسته است و فرض هم گرفتهایم که غرض، ذو مراتب است، ما می توانیم نسبت به هر مرتبهای از آنکه مشکوک است برائت جاری بکنیم.
شاگرد: شک ما در تحصیل اقلّ مراتب شد.
استاد: نه، چنین شکی نیست. مثلاً شما بگویید کسی که نماز خوانده است، اما سوره را در آن نخوانده است، اصلاً هیچ چیزی از قرب و ذکر برای او حاصل نشده است. آیا او این کلام شما را میپذیرد؟
شاگرد: اینکه محل بحث ما است. الآن دعوا بر سر این است که اگر آن جزء مشکوک را نیاورد، آن اقلّ مراتب را تأمین کرده است یا نه.
استاد: شما چرا اقلّ مراتب میگویید؟ اقلّ مراتب چه چیزی؟
شاگرد: غرض.
استاد: ما اگر بگوییم که خود غرض، منحلّ به مراتب اجزاء است.
شاگرد: این یک حرف دیگر است.
استاد: نه، این باقی ماند.
شاگرد: فرمایش شما این بود که غرض، شدت و ضعف دارد، این را میپذیریم. ولی اینکه این، منحل به اجزاء میشود…
استاد: دیروز چه چیزی گفتم؟ تشریف داشتید؟
شاگرد: بله.
استاد: گفتم که ما از پایین شروع کردیم و بالا رفتیم. گفتیم اگر جعل جزئیّت میشود، مبدأ دارد. چرا جزء است؟ دیروز صحبت شد. آخر کار، بحث را به غرض رساندیم. الآن همین را عرض میکنم، میگویم پس معلوم میشود غرض قابل انحلال، مبدائیت دارد برای انشاء جزئیّت و شرطیّت. خب اقل مراتب آن، کدام اقلّ است؟ وقتی من شک دارم، خود همان مرتبه برای این جزء به قدر خودش غرض را میآورد. جزء دهم هم به قدر خودش، غرض را نمیآورد.
شاگرد: این، انحلال واقعی میشود. یعنی تا آخرین درجه، فعلیّت هم انحلال میپذیرد و داخل در اجزاء میرود. یعنی ما به تعداد اجزا، امر مستقل داریم و وجود مستقل داریم.
استاد: امر مستقل نفسی، ولی انبساطی.
شاگرد: نه نمیشود. یعنی واقعاً وجوب کاملاً جدا از هم میشوند.
استاد: نه.
شاگرد: یعنی شما درواقع دارید برائت را در جزء بما هو جزء جاری میکنید. یعنی شما درواقع، آن را استقلالی میکنید.
استاد: اینگونه نیست. اگر استقلال را با این، در کنار هم بگذارید … ؛ولذا من امروز عرض کردم، شما که میگویید عاد الارتباط، چون ارتباط را بهمعنای همان بحث اولی در نظر دارید، ارتباط را به همان معنا میگیرید و میگویید «عاد الارتباط استقلالاً» و حال آنکه من عرض کردم که ارتباط، فقط آن نیست. دهها گونه ارتباط است. همینجا وقتی شما «مراتب» را میگویید و من در یکی از آن برائت جاری میکنم، شما میگویید که اگر جزء دهم هم بیاید، با یکدیگر تعاون میکنند و یک مرتبه شدیده را میآورند، نه اینکه هر کدام یک چیزی را جدا جدا بیاورند. یعنی اگر جزء دهم هم آمد، بی اثر نیست، لو کان واقعاً واجباً. با همدیگر و تحت یک نظام، دارند غرض را میآورند.
شاگرد: شارع از من آن غرض اتمّ و مرتبه اعلی را خواسته است. فرض میگیریم که همین را از ما خواسته است.
استاد: خب وقتی که شک داریم.
شاگرد: فرض میگیریم که فی الواقع همین بوده است. فرض کنیم که حکم واقعی این بوده است که باید این ده جزء با آن غرض اتمّ آن… .
استاد: نکتهای که هست اینکه وقتی مولی یک غرضی را میخواهد، بین الحدیّن را میخواهد. همان چیزی را که مراتب آن به مراتب فضیلت خود آن کار باز میگردد. «أقم الصلاة للتقرب إلیّ» یا «أقم الصلاة لذکری»[4]، اما تقرب هم مراتب دارد. به اصل التقرّب بهعنوان مابین الحدّین، نگاه نقطهای کرد، مولی این را میخواهد که باید بشود. شما میگویید که نه، مولی آن مرتبه بالای آن را میخواست، از کجا این را میگویید؟ ما خودمان داریم یک چیزی را به آن اضافه میکنیم که وقتی خدا فرموده است که من نماز را میخواهم، یعنی نمازی که بالاترین تقرّب را بیاورد. از کجا این را میدانیم و میگویید؟ بهعنوان بین الحدّین درست است. والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
کلید واژگان: مرابت حکم. اقل و اکثر ارتباطی. انواع ارتباطات بین اجزای یک کل. واحد بسیط. کل و جز صناعی، کل و جز طبیعی.
[1] . نهاية الدراية في شرح الكفاية، ج1، ص 118.
[2] . نهاية الدراية في شرح الكفاية، ج4، ص 299.
[3] . نهاية الدراية في شرح الكفاية، ج4، ص301.
[4] . سوره طه، آیه ١۴.