مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 75
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
استاد: «مضافاً إلی ما فی التوقف هنا من الاشکال»، حرف صاحب کفایه در ردّ انحلالی را که شیخ فرموده بودند این بود که این انحلال ممکن نیست، این انحلال منجر به دور میشود و مستلزم محال است. اولین جوابی که حاج آقا فرمودند تمایز گذاشتن بین توقّفی که در فعلیّت است با عدم توقّفی که در تنجّز است. توقّفی که میگویید را در فعلیّت قبول داریم. فعلیّت وجوب بعض، متوقف است بر فعلیّت کل؛ اما قبول نداریم -با اینکه این توقف در فعلیّت هست- تنجّزها هم اینگونه باشد. تنجّز بعض، متوقف است بر علم به وجوب بعض، نه بر تنجّز کل، اینها ربطی به هم ندارند. تنجّز، معلول علم است، نه اینکه متوقف بر چیز دیگری باشد. وجوب بعض، متنجّز است. چرا متنجّز شد؟ چون علم به وجوب بعض داریم. کل، متنجّز نیست. چرا متنجّز نیست؟ برای اینکه ما علم به کل نداریم، اگر آن جزء دهم هم واجب باشد. بین اینها فرق گذاشتهاند. از عبارت ایشان اینگونه بر میآمد.
در رابطه با مبادی سؤالاتی که راجع به آن بحث مطرح بود، یک بحثهایی هم شد، اما نمیدانم دقیقاً به کجا رسید، ولی خلاصه آن از روز چهارشنبه اینگونه یادم هست که بحث به اینجا ختم شد که ما انحلال را که پشتوانه انشاء و اراده و فعلیّت و همه اینهاست، انحلال را در عالم ملاک میبریم و میگوییم در خود عالم ملاک، در اقلّ و اکثر ارتباطی، انحلال ممکن است، اما با این توضیح که -حالا بحثهای گستردهای در جوانب آن بود- که این اقل و اکثر ارتباطی که پشتوانه احتیاط قرار دادهاند، این یک نوع ملاک است، یک نوع از انواع نفس الامر و ملاکات نفس الامری است. دهها نوع دیگر از ملاکات نفس الامریه هست که استقلال -بهمعنای اقلّ و اکثر استقلالی- ندارند، ارتباط دارند، اما ارتباطی که منافات ندارد با اینکه قابل انحلال به اقلّ و اکثر باشد و یک نحو استقلال به این معنا -اگر میگویید- باشد.
یادم میآید یکی از آقایان آن روز فرمودند که علی ایّ حال برگشت به اقل و اکثر استقلالی؛ نه، به اقلّ و اکثر استقلالی برنگشت. ارتباط و استقلال، گوناگون است. یک ارتباطی داریم که در اعلی درجه ارتباط است؛ بهنحویکه اَعْلی درجه ارتباطی است که بر کل این اجزاء، یک اثر بسیط به تمام معنا بسیط، متفرع میشود، که اگر یکی از این اجزاء یک مقدار کوچکی جابجا شد، دیگر آن اثر بسیط نخواهد آمد. خب این بهعنوان یک گونه از ارتباط درست است. اقل و اکثر ارتباطی، نُه تا یا ده تا.
بعضی از مثالهایی را هم که چند روز قبل گفتم، آن مثالها این مطلب را واضح میکرد. مثالهایی که کاملاً این اَعْلی درجه ارتباط را روشن میکرد. چه بود؟ مثلاً این بود که پنج متر جلو برو و زمین را بِکَن یا اینکه شش متر جلو برو. شک داشتیم که میگویند پنج متر جلو برو و زمین را بکن و آن وقت است که به گنج میرسی، یا اینکه گفت شش متر جلو برو و زمین را بکن، آن وقت به گنج میرسی. این مثال، واقعاً اَعْلی درجه ارتباط بود. یعنی دائر بین اقل و اکثر ارتباطی به این معنا نبود؛ بلکه بالدّقه، اینها با یکدیگر متباینین بودند. صورتش این بود که اقلّ و اکثر بود؛ اما واقعش اینگونه بود که متاینین بودند. شش متر برو به گنج میرسید یا پنج متر جلو برو و زمین را بکن و آن وقت است که به گنج میرسید. نمیشود که بگویند این پنج متر و شش متر، اقلّ و اکثر هستند و تمام این گام ها با یکدیگر مرتبط هستند و متوالی هستند. نه، اصلاً این پنج متر و شش متر با یکدیگر متباین هستند. چرا؟ چون یک چیز بسیطی که رسیدن به گنج باشد، بر این پنج متر یا این شش متر رفتن و کندن، متفرّع است. یا به گنج می رسید و یا نمی رسید. اگر پنج قدم شد و شما درواقع یک قدم کمتر رفته بودید – اگر اینگونه باشد – دیگر شما به گنج نمیرسید.
خب اینها یک مواردی هست که درست هم هست. ما در نفس الامر، منکر این نیستیم که یک ارتباطاتی هست که در اَعْلی درجه ارتباط است، اما آیا فقط ما همین یک گونه را در نفس الامر داریم؟ نه. اتفاقاً این موارد، موارد کمِ آن است. در واقعیّات و در عالم ملاک، اینگونه ارتباطی که چند چیز دست به دست هم بدهند و یک اثر بسیط را بیاورند، این اتفاقاً نادر است. آن انواع دیگرش است که بیشتر است. آن انواع دیگر، آیا اقل و اکثر استقلالی هستند؟ نه، قطعاً ارتباط هست. «ما نرید من الارتباط»؟ ارتباطی یعنی چند چیز با هم یک اثری را میآورند، اما اینکه با هم اثری را میآورد، نه به این معنا که اثر بسیطی که امر آن دائر بین وجود و عدم است و نقطهای است، یا هست و یا نیست. چند چیز به همراه هم اثری را میآورند. خب حالا این چند چیزی که این اثر را میآورند، اگر کم یا زیاد بشود چطور؟ خب معلوم است که وقتی کم یا زیاد بشود، آن اثر هم کم و زیاد میشود. اما خود آن اثر قابل کم یا زیاد شدن است، همان تعبیری که برای تشکیک آوردیم که در خود یک ماهیّت «فی مرتبة نفسها» مراتب دارد. همان چیزی که مرحوم اصفهانی در اسفار هم آدرس دادند، حالا من آن را فردا میآورم، جلد یک، صفحه ۴٣١ ، آنجا انواع تشکیک را که میگفتند، قبل از اینکه وارد انواع تشکیک بشوند این عبارت را صاحب اسفار داشتند که ما یک مراتبی را داریم «دون الماهیة» که مفرّدات هستند. مراتبی را هم «فوق الماهیة» داریم و مراتبی را هم «فی نفس الماهیة» داریم. اصلاً یک ماهیّت نوعیه در نفس خودش ذومراتب تشکیکی است. حالا بحث آن و معقولیّتش و… یک مقداری صورت گرفت و البته یک مقداری از ابهامات هم هنوز باقیمانده است.
برو به 0:07:34
شاگرد: به نظر میرسد که در بحث ارتباط، یک پارادوکسی هست. ما میبینیم هر چقدر که این ارتباط زیاد میشود، اینگونه که شما میفرمایید، به جایی میرسیم که دیگر به متباینین میرسیم. از آن طرف هر چقدر که ارتباط کم بشود هم باز دوباره به متباینین میرسیم.
استاد: چرا به متباینین برسیم؟
شاگرد: یعنی هر چقدر که ارتباط، شدید بشود، ارتباط بین آن مرتبه اعلی با مشابه خودش که حالا بهعنوان مثال، یک جزء، کمتر یا زیادتر دارد، رابطهشان رابطه دو امر مستقل از هم و متباینین میشود. یا مثل مثال قدم که میفرمودید، پنج قدم یا شش قدم. اما از آن طرف وقتی که آن ارتباط هم کم میشود هر چقدر که شما این ارتباط را کمتر بکنید، باز بیشتر به مرتبه استقلال نزدیک میشوید. یعنی در دو سمت این طیف، دو امر استقلالی شکل میگیرد.
استاد: در فرمایش شما یک خلطی صورت گرفته است. شما کلمه استقلال را به دو معنا به کار میبرید و نکته اش این است. حالا وقتی که این کلمه استقلال را به دو معنا به کار بردید. نمیشود که یک لفظ را بگویید و دو تا معنا را قصد بکنید، در یک جا آن را بگویید که دارد ضعیف میشود. یک معنای استقلال، وقتی ارتباط آمد، صفر است. تا مادامی که یک ذره ای از ارتباط باشد، آن استقلال دیگر نیست. نمیتوانید بگویید که مدام دارد زیاد میشود. آن استقلالی که با ارتباط قابل جمع است و قابل تشکیک است، آن استقلال که مانعی ندارد. بگویید هر چقدر که ارتباط کمتر میشود، آن استقلال شدید میشود. اما کلمه استقلال، منافاتی با ارتباط ندارد.
شاگرد: یعنی وقتی هم که این ارتباط در اعلی مرتبه اش، خیلی شدید میشود، آن وقت شما آن استقلال را میبینید.
شاگرد٢: استقلال بین چه چیزی؟
شاگرد: استقلال بین این کل شش جزئی و کل هفت جزئی. یعنی آن جزء هفتم درواقع دارد بین این دو تا موجودیّتی که یکی از آنها شش تا جزء دارد و یکی هم هفت تا جزء دارد، دارد استقلال ایجاد میکند، یعنی دارد بین اینها تباین ایجاد میکند. گویا که این شش تا هیچ نسبتی با آن شش تایی که در آنجا هست، ندارد.
استاد: الآن شما استقلال را بین دو تا کل در نظر گرفتید و حال آنکه استقلال بین خود جزء ها است. گام یک، دو، سه و چهار، اینها از هم مستقل نیستند، یعنی گام برداشتن شما اینگونه نیست که هر کجا خواستید یک گامی بردارید، اینها باید متوالی و پشت سر هم بیایند تا اینکه شما را به گنج برسانند. پس عدم استقلال، وصف چه چیزی بود؟ وصف جزءها بود. آنهایی بود که در کنار هم و مرتبطاً باید بشود. و مستقل نیست.
شاگرد: خب ما همین حرف را هم راجع به هفت قدم میزنیم. یعنی در آنجا هم داریم آن شش قدم را میبینیم، به اضافه یک قدم اضافه. آن قدم مازاد باعث میشود که رابطه این اجزاء با یکدیگر در آن مجموعه با این مجموعه متفاوت باشد. یعنی در مجموعه دومی که هفت تا قدم برمیدارد، دیگر انگار آن قدم دوم با قدم دوم در اینجا یکی نیست.
استاد: چرا؟ اتفاقاً شما که پنج تا قدم برداشتید، بالای سر گنج رسیدهاید. یکی دیگر به آن ضمیمه میکنید و ردّ میشوید.
شاگرد: اگر اینگونه باشد که ارتباطی میشود. چون شما فرمودید که در اَعْلی مرتبهاش است. اعلی مرتبهاش یعنی اگر شما یک ذرّه آن را کم یا زیاد بکنید، دیگر آن اثر را ندارد.
استاد: توضیح دادم دیگر. چون این چندتائی که مرتبط هستند اثر را میآورند. ریختِ اثر، یک امر دائر بین وجود و عدمِ محض است، بسیط است، یا هست یا نیست. یا به گنج میرسید یا نمیرسید، تمام شد. نمیشود که بگوییم بیست درصد به گنج رسیدید یا اینکه بیست درصد نرسیدید. کار اینگونه است. ارتباط این است. آن اثری که حاصل بر مرتبطات میشود، یک اثر بسیط است و اگر آن است، این نیست. این، نفس الامریِ آن است.
عرض من این بود که چون درواقع و در عالم ملاک میتواند غیر از اینگونه هم باشد، یعنی ارتباط، انواع زیاد دیگری دارد. اصل الارتباط یعنی چه؟ یعنی اینها اثر را با هم میآورند. تا این دو تا با هم نشوند، نمیشود، پس استقلال -به این معنا- ندارند؛ یعنی هر کدام از اینها را بهصورت تکتک بگذارید، اثر نمیآید و مطلقاً اثر نیامد؛ اثر، صفر محض است. با هم که شدند درجهای از اثر آمد. خب این، ارتباط است. ارتباط یعنی اینکه با هم میآورند. ما اسم این را ارتباط میگذاریم.
آیا آن چیزی را که میآورند، دائر بین وجود و عدم است در این ارتباط؟ اگر وجود و عدم اصل الماهیه اش را میفرمایید، بله. اما خود آن چیزی را که میآورند، قابل شدت و ضعف است، قابل مرتبه است. این مراتبی که در این ملاک جاری میشود، میتوانید برائت در آن جاری بکنید، به چه معنا؟ میگویید که من میدانم که در عالم ملاک، انواع و اقسامی از ارتباطات هست. نمیدانم مولی که از من در اینجا یک امر مرتبط را خواسته است، آن بالاترین مئونه ارتباط را خواسته است یا نه. میگوییم برائت ذمه من است از آن مرتبهای از ارتباط که کُلفَت زائده برای من میآورد، دراینصورت برائت جاری میکنم. برائت به این معنا، مانعی ندارد و منافاتی هم با اقلّ و اکثر ارتباطی ندارد. چون ارتباط، در نفس الامرش، فقط گام برداشتن و کلمه نوشتن و کلام نوشتن و … نیست. حالا اگر انسان بگردد مثالهای رایج آن را هم پیدا بکند -چیزهایی که در کنار دست انسان فراوان است- این خیلی خوب است. من که به خیالم میرسد خودِ نماز، یکی از همینها است. بعداً هم که وقتی انسان نگاه میکند، میدانیم که خدای متعال، نماز را مرکّب کرده است از اجزائی که ریخت این اجزاء، ذکر الله است. عبادت ذاتی هستند یا امری هستند؟ معلوم است. بگوییم که اینها وقتی با همدیگر جمع میشوند، هیچ اثری را نمیآورند، یعنی آن اثری را که مطلوب از نماز است. چرا، میآورند، منتها مرتبه خاصی از آن را میآورند. آن اثری که بر مجموع افعال نماز مترتب میشود، آیا مثل طهارت است. در خود طهارت هم، آن روز، احتمالش را ابداع کردم، اینگونه یادم میآید. وضوهایی که میگیریم، حاصل شدِ وضو، یک امر بسیط است. اسم آن این است که شما با طهارت هستید، اما محصِّل این طهارت یک وضویی است که چقدر مستحبّات در آن مراعات کردهاید، یک وضوئی هم هست که هیچ مستحبّاتی در آن مراعات نکردهاید. وضوئی که مستحبات را در آن مراعات کردهاید ثواب بیشتر دارید. بر چه چیزی؟ بر نفس محصِّل و محقِّق. عمل توضّی شما است که ثواب بیشتری دارد. و إلا طهارتی که از وضوی با مستحبّات حاصل بشود، با طهارتی که از وضوی اقتصار شده بر واجبات حاصل میشود، هیچ فرقی ندارد. این یک احتمال است.
برو به 0:14:57
احتمال دیگر این است که نه، حتی خود این حالت طهارت برای مصلّی که حاصل شدۀ از عمل توضّی است، خود این طهارت تشکیکی است. یعنی اگر شما عمل وضوی مستحب با تمام آداب و اذکار و … را انجام دادید، طهارتی اشدّ برای شما حاصل شد، همان چیزی که شما میگویید که اثر آن است، ولی اشدّ است. از حدّ نصاب آن چیزی که برای وضویِ واجب بود، بالاتر است. این مطلب هم معقول است که بگوییم وضوهای مختلف، طهارت های مختلف را هم «بمراتبها» میآورد. اینگونه نیست که بگوییم طهارت، یک اثری است، که یا آمده است یا نیامده است. من اگر شک کردم در محصّل آن، شک کردم که امر مولی آمده است یا نیامده. من میدانم که طهارت، مراتب دارد و میدانم وقتی که آن اقلّ را بیاورم، قطعاً مرتبهای از طهارت هم آمده است. حالا شک دارم که آیا مولی، آن مرتبه بالاتر از طهارت را می خواسته یا پایینتر را. هر چه کُلفَت زائده است، خودِ مولی به من اجازه داده است که در آن برائت اجرا بکنم. خلاصه احتمال این هم هست.
علی ای حال، ولی ما منکر نیستیم که در نفس الامر میتواند مرتبطاتی باشند که اثر نقطهایِ واحدِ بسیط داشته باشند که یا اصلاً نیست و یا اگر هست، بِتَمامِ وُجودِهِ هست، یعنی همان صفر و یک، ما منکر اینها نیستیم؛ ولی صحبت بر سر این است که چون درواقع انواعی هست، آن چیزی که کُلفَت زائده دارد مولی باید تصریح بفرماید. اگر تصریح کرد که من یک مطلوبی اینچنینی دارم، که اگر شما شک کردید باید بهطور مفصّل احتیاط بکنید تا آن مطلوب من محقّق بشود، چون من آن را میخواهم؛ اگر مولی این را فرموده است، خیلی خوب؛ اما اگر این را نفرموده است چون در عالم ملاکات چند گونه از ارتباطات هست و ارتباطاتی در آن هست که قابل اجرای برائت هست، ما مجاز هستیم به اینکه برائت جاری بکنیم. میگویید که بعد از اینکه شما آمدید و برائت جاری کردید، خب آن مطلوب مولی که نیامده است. پاسخ میدهیم که در تمام مواردیکه ما به یک اماره عمل میکنیم یا اینکه اصل عملی جاری میکنیم، مگر علم داریم که مطلوب مولی آمده است؟ اجرای برائت درجاییکه شک در کُلفَت زائده کردیم که مانعی ندارد. من مجاز بودم در محدودهای که جاهل بودم، اصل جاری بکنم ولو اینکه مطلوب مولی حاصل نشده باشد. ولی ثبوتاً چه چیزی مصحّح اجرای اصل برای من بوده است؟ انواع ارتباطات مصحّح بوده است. یک نوع از آن، ارتباطی است که اگر اصل جاری بکنم، اصل مطلوب مولی هم خواهد رفت؛ اما دهها ارتباط دیگر داریم که با اینکه من اصل جاری میکنم، اصل مطلوب «بمرتبة النازلة» آمده است، اما مرتبه بالاتر آن نیامده است.
شاگرد: مقتضای اصل، وقتی که ما شک میکنیم که این جزء، جزء ارتباطی است یا جزء استقلالی، چه است؟ یعنی اصل این است که در یک مجموعه ده جزیئ، هر جزء از آن، مستقلاً اثر دارد یا مرتبطاً؟
استاد: مولی مرتبطاً امر فرموده است که اینها را پشت سر هم به جا بیاور و اینها را با هم انجام بده. ما این را میدانیم. اینکه مولی عبارت باهم بودن در اجزاء را میگوید، یعنی اینکه من این اجزاء را بالاستقلال، از شما نخواسته ام. یک کسی بگوید که مولی فرموده است که نماز بخوان. یک کسی هم میگوید که خدایا تو خودت میدانی که من همیشه حال بلند شدن و رکوع و … را نداشتم، ولی همیشه سجده میکردم. خب لا اقل این سجدههای نمازها را از من قبول کن. میبینید که هیچ ذهنی این را نمیپذیرد. میگویید که مولی نگفته بود که من اینها را مستقلاً میخواهم که شما بگویید من سجدهها را که انجام دادم.
خب هر روزی هفده رکعت نماز و در هر کدام هم دو تا سجده، شمایِ مولی تعداد سی وچهار تا سجده از من میخواستید. من هم سی و چهار مرتبه سجده کردم و این سجدۀ من، چه کار به مابَقِی دارد؟ این را میگوییم «ارتباط» و منظور ما از ارتباط این است. او نمیشود بگوید که من این را آوردم که. مثل اینکه یک شخصی که از شما طلب دارد، مثلاً هزار تومان از شما طلب دارد، میگوید خدایا من از این هزار تومان بدهکاری، دویست تومان آن را دادم و او فقط هشتصد تومان از من طلب دارد. این را میگوییم «استقلالی»، یعنی نمیشود که بگویند آن دویست تومانی را که دادید فایدهای ندارد. او بههرحال دویست تومان از قرضش را داده است و به همان میزان هم برئ الذمه شده است. این استقلال به تمام معنی است.
شاگرد: اینکه ما میخواهیم بگوییم هر جزئی مرتبهای از اثر کل را دارد، لازمه اش این است که ما اصل در اجزاء را این بدانیم که خودشان به تنهایی مقتضی لازم را دارند و یک اندازه از اثر را به همراه خودشان دارند. چطور است وقتی شخصی یک سجده میکند، ما میگوییم او هیچ مرتبهای از عبادت را به جا نیاورده است؟
استاد: شما باز یک نوع از ارتباط را گفتید، که خوب است. یک نوع از ارتباطات که من الآن برای آن چند تا مثال زدم، این است که هر جزئی، جداگانه، از سهم خودش بهرهای دارد و چون اثر بر یک حدّ نصابی از مجموعه این آثار بار میشود، وقتی که اینها جمع شد، راه میافتد. مثالی که چند روز پیش زدم این بود، یک کتابی میخواهد حرکت بکند و محتاج به دو درجه از نیرو است. باید این دو درجه از نیرو به آن وارد بشود تا اینکه این کتاب بر روی زمین حرکت بکند. فرض بفرمایید که مثلاً انگشت شما یک درجه از نیرو را دارد. این انگشتتان را به این کتاب فشار میدهید، بعد میبینید که نمیتوانید این کتاب را حرکت بدهید. وقتی که نیروی دو انگشت آمد، بعد میبینید که کتاب جابجا شد. میگویید که خب این، یک انگشت، به اضافه یک انگشت دیگر، دو انگشت شد و حرکت کردن آن کتاب هم نیاز به دو انگشت داشت. منظور شما همین است. خوب است و این یکی از انواع ارتباطات است، که واقعاً ارتباط است و اینها با هم مرتبط هستند و با هم هستند که اثر را میآورند، اما به این شکلی که بیان شد.
اما گاهی هست که ارتباط به این نیست که من، به سهم خودم چیزی اضافه میکنم و خروجی اثر، مجموع آثار اینها باشد؛ بلکه خروجی اثر، یک نوع دیگری است، متفاوت از آن آثاری که اینها با یکدیگر دارند. اینها خیلی بحثهای مهمی در ارتباطات است.
یک قانون معروفی در کلمات هست که ما الآن میخواهیم در آن خدشه بکنیم. خدشه آن در چه چیزی است؟ در این است که شما میگویید «لیس الکل إلاّ الاجزاء بالاسر». کل چیزی نیست مگر مجموعه اجزاء. خب بفرمایید که این حرف، حرف درستی هست یا نیست؟ شما میگویید که اجزاء را کنار هم بگذارید، کل درست میشود، «الاجزاء بالاسر»، آیا وقتی که کنار هم آمدند، کل میشوند؟ طی صحبتهایی که داشتیم بدن انسان یک گونه مرکب است و کل است. میگوییم که بدن «لیس الاّ الاجزاء بالاسر». کلمه «بِالاَسْر» یعنی چه؟ آن چیزی که ما از بالاسر میفهمیم یعنی اینها را در کنار هم بگذار. «إلاّ الاجزاء منضمّاً». خب اگر منظور انضمام است، بدن یعنی «لیس إلاّ» این دست و این دست و این پا و این….، «بِالاَسْر»، خب اگر اینگونه است، پس بیایید و در کنار هم بگذارید، اما سری بریده، دستی هم بریده، سایر اعضاء هم قطع شده، قطع شده در کنار هم، آیا اینگونه، بدن درست میشود؟ بدن نمیشود. اینکه شما میگویید «إلاّ الاجزاء بالاَسْر»، یعنی ما کل هایی داریم که واقعاً غیر از اجزای بِالاَسْر است، یعنی اجزاء با همدیگر کاری انجام میدهند که یک کلّی حاصل میشود، که واقعاً غیر از اجزای بِالاَسْر است. این یکی از مواردی است که موارد زیاد دیگری هم میتوانیم برای آن پیدا بکنیم و مثال بزنیم. این را قبول نداریم که «إلاّ الاجزاء بالاسر». بله، به یک معنای دقیقی که علماء هم فرمودهاند، میتوانیم بگوییم که «لیس الکل إلاّ الاجزاء بالاسر». میگوییم منظور ما از اجزاء، فقط وجود خارجی جزء نیست؛ بلکه اجزاء به آن حیثیّتی که حیثیّت تقییدیه در کلّ دارد، آن هم جزء است. حیثیّت تقییدیه جزء برای کل، آن هم خودش جزء است.
شما مثلاً میگویید ریه، جزء بدن است، قلب هم جزء بدن است. بعد میگویید قلبی که تپش و خون رسانی نداشته باشد، یا ریهای که کار نکند، آیا اینها هم جزء هستند؟ نه، ریهای جزء است که حتماً عمل تنفّس را انجام بدهد و قلبی جزء است که کار بکند. خب باز میگوییم قلبی که کار بکند، اما ربطی به هم نداشته باشند، یا اینکه ریه دارد کار میکند، اما فرض می گیریم خونی که اینجا در آن میآید، به یک قلب دیگری میفرستد، آیا این هم جزء است؟ به صرف اینکه در کنار هم باشند که فایدهای ندارد. شما بیایید ریه یک نفری را که دارد کار میکند، تمام مویرگ های آن را جدا کنید، از مویرگ های ریه این شخص، به بدن دیگری کانال بزنید. آیا این ریه برای این بدن به درد میخورد؟ در سینه او هست، اما خون آن دارد به یک بدن دیگری میرود. قلب هم به همین صورت است. یعنی چه؟ یعنی قلب باید خون را به ریه برساند تا اینکه خودش در آن زنده باشد. ریه هم همین خون را که برای زنده بودن خودش رسیده است، غیر از اینکه خودش از همین خون استفاده کرده است، اکسیژن را هم به همراهش بکند در اثر تنفّس عمل خودش. بعد دوباره همین خون را که اکسیژن به همراهش کرده، به سراغ خود قلب بفرستد تا خود قلب با همین اکسیژنی که او فرستاده است، زنده باشد. دوباره قلب، همین خون را بفرستد تا خود… . پس هم قلب زنده است و هم ریه، با همدیگر و با عمل هردو. اگر قلب، خون را نفرستد، هر دو میمیرند. اگر ریه هم اکسیژن را بر روی این خون سوار نکند، هر دو میمیرند. هر دو دارند با یکدیگر بده و بستان میکنند برای اینکه هر دو زنده باشند.
خب آیا حالا میشود بگویند که «لیس الکل إلاّ الاجزاء بِالاَسْر»؟ اگر میگویید حیثیّت رساندن اکسیژن توسط ریه، خون را، به خود قلب هم، برای اینکه خود قلب زنده باشد، این هم جزءٌ؛ نه اینکه فقط وجود این ریه، جزءٌ؛ بلکه این حیثیّت دخالتی که در کل دارد، اینکه نقشِ او هم جزءٌ. اگر این را بگویید خوب است، حرفی نیست، نظر دقیقی است، لوازم خوبی دارد که لوازم آن بعداً بار میشود.
برو به 0:25:50
علی أیّ حال، ما الآن کل هایی داریم که اجزای آن صرفاً اینگونه نیست که بگوید سهم من از اثر؛ نه، سهم او از اثر با سهم دیگری از اثر، مجموع آن، جوهر اثری که از کل حاصل میشود، متفاوت از بعض است. اینگونه نیست که پنج تا از نیروها با هم جمع شدهاند و شش درجه از نیرو حاصل شد. این یک گونه از اثر است. اما یک وقتی هست که اینگونه نیست. چند تا مثال از آن در ذهنم بود که الآن از یادم رفته است. حالا شما کمک کنید. یک کلی را میخواهیم که اجزای آن با هم کار میکنند، آن اثری که حاصل میشود هیچ ربطی به سنخ تکتک اثر ها نداشته باشد.
شاگرد: مثل سکنجبین که نه اثر سرکه است و نه اثر عسل. بلکه اثر ثالثی است.
استاد: مثال دیگر آن مثال ترکیب اسید و باز است که نمک طعام از آن حاصل میشد که نه اثر اسید را دارد و نه اثر باز.
شاگرد: الآن در این ترکیب، اسید و باز، هر دو بالفعل هستند؟
استاد: مشکل این مثال این است که ما میخواهیم خود اجزاء بهصورت بالفعل هم باشند. اما اثری که بر کل است، مترتّب بر بعض نباشد. مثلاً حالا یک مثال آن اتومبیل است. اتومبیل اجزائی دارد. حالا اگر بگردیم بعضی از مثالهای خوب و دقیق هم پیدا میشود. الآن فرمان اتومبیل یک اثری برای خودش بهصورت مستقل دارد. چرخ هم اثر خودش را دارد. نمیشود بگوییم هر کدام گفته است که من به سهم خودم این آثار را آوردم، مجموع آن هم مجموع این آثار را میآورد. نه، اگر این دو تا با همدیگر نباشند، این اثر را نمیآورند.
یک مثال دیگری که باز الآن به ذهنم آمد، دور معی است. شما دو تا آجر را بهصورت کج و مورّب در کنار هم میگذارید که اینها همدیگر را نگه میدارند. میگویید نیفتادن این آجر متوقف است بر نیفتادن او و نیفتادن او هم متوقف است بر نیفتادن این. وضع این، متوقف است بر وضع او، وضع او هم متوقف است بر وضع این. شما این را در دور معی میگویید یا نمیگویید؟ خود همین که حالا دور معیّ چگونه است و اینکه آیا ممکن است یا نه…، حالا من فعلاً بهصورت دور گفتم. الآن دو تا جزء هستند و هر کدام هم میتواند یک اثر برای خودش داشته باشد. اما آن چیزی که بر مجموع اینها بار شده است، چه است؟
شاگرد: بر تکتک اینها بار نیست.
استاد: یعنی آن چیزی که بر کل بار شده است، مجموعهای از چند تا اثر نیست. یا اینکه بگوییم اشکال هندسی.
شاگرد: اتفاقاً اثر حاصل، ناشی از وضع مابین است . آن وضع مابین که بیشتر از یک چیز نیست. آن وضع و نسبتی که مابین این دو هست، این اثر را میآورد. اجزاء هم هستند، ولی آن اثر مستقیم و مهمی که در ذهن ما است، ناشی از وضع اینها است.
شاگرد٢: نه. اگر به تنهایی یکی از این دو وضع میداشت، نمیتوانستند….
شاگرد: آن وضع آن. اگر وضع نبود که اصلاً آثار حاصل نمیشد. در اتومبیل هم همینگونه است.
شاگرد٢: وضعش نسبت به آن یک جزء است، نه وضعی که…
استاد: همان جا وضع را، شما میگویید که وضع، یک چیز است یا دو تا وضع برای دو چیز است؟ این آجری که اینگونه ایستاده است، الآن یک وضعی برای خودش دارد؟ یا نه، میگویید یک وضع نیست. این شیء با آن شیء، هر دو با هم یک وضع دارند.
شاگرد: طرفین یک وضع دارند. حیثیّت ها یک وضع است. دو نسبت پدید میآید و یک نسبت که پدید نمیآید.
استاد: الآن اگر فرض بگیریم که آجری را اینگونه نگه بداریم، برای خودش وضعی ندارد؟
شاگرد: دارد. چون الآن با دست ما وضع پیدا کرد؛ و إلا اگر خودش باشد، معنای دومی احتیاج دارد تا نسبت پدید بیاید. وضع، نسبت است. نسبت هم طرفین میخواهد.
استاد: شما همان آجر را میتوانید بهگونهای درست بکنید که بر روی سر تیزش نگه بدارید و آن آجر هم بایستد. اگر مرکز ثقل آن را پایین بیاورید، به کارخانه تولید آجر مثلاً دستور بدهید که یک جای خاصی از آجر را سنگین بکنند، مثلاً یک گلوله سُربی داخل آن قرار بدهند. بعد میبینید که بهراحتی میتوانید… .
شاگرد: خب نسبت به زمین یک وضعی پیدا کرده است.
استاد: من میخواهم این را بگویم که این یک وضع نیست، دو وضع است. وضع این آجر با وضع آن اجر، دارند معیّت میکنند در اینکه اینگونه بایستند.
شاگرد: این دو تا ایجاد کننده یک وضع هستند. این وضع است که این اثر را دارد.
شاگرد٢: ایشان دارند این نسبت را هم داخل آن کل میکند.
شاگرد: درواقع آن چیزی که مؤثر است آن نسبت است.
استاد: در خصوص اینکه دور معیّ چرا محال نیست، فرمایش شما تلاش برای این است که دور معی، چرا محال نیست، میخواهید این مطلب را توجیه بکنید.
شاگرد: عرض بنده این است که بههرحال ما در اینجا با یک نسبت سرو کار داریم و آن نسبت هست که مؤثر است. اگر این نسبت نباشد، آن اجزاء هر طوری که باشند، فایدهای ندارد.
شاگرد٢: نسبت در شکل دادن به آن کل. آن کل که اجزای آن، آجر هستند، به اضافه نسبت وضعیه این دو تا آجر، اینها میشوند سه جزء از آن کل؛ که آن کل را تشکیل میدهند.
برو به 0:31:18
شاگرد: نسبت، یک جزء تحلیلی است. نسبت یک امر واقعی است که وجود هم ندارد. یک امر واقعی است که بین دو جزء حقیقی فرض میشود. این نسبت که امری واقعی است، مؤثر است، یعنی نتایج بر روی این بار میشوند. اتومبیل هم که ما به آن میگوییم، چون یک کلی است -یعنی کلی متشکل از اجزاء با یک نسبت خاصه- اگر این نسبت نباشد اصلاً هیچ اثر در کار نیست.
استاد: تا اینجایی که از جلوتر ها در ذهن من است، این بیان شما در آخر کار دارد مصحّح دور میشود. یعنی شما تسلیم میشوید که دور محال نیست. چرا؟ چون علی ایّ حال این دو تا آجری که اینگونه ایستادهاند، خلاصه اینگونه است که نمی افتد. چرا نمی افتد؟
شاگرد: چون یک نسبتی پدید آمد که این نسبت، مانع از افتادن است.
استاد: یک چیزی هست که این نسبت را پدید میآورد. خودش که خود بخود پدید نمیآید. چه چیزی این نسبت را پدید آورد؟ یعنی خودش بر یک چیزی متوقف است.
شاگرد: این دو تا آجر با هم، توأماً این نسبت را پدید میآورند.
استاد: آن چیزی که پدید آمد، جوهر است یا عرض؟
شاگرد: جوهر که نیست.
استاد: عرض است. عرض برای یکی است یا برای هر دو؟
شاگرد: برای کل اش هست.
استاد: خب یک عرض، یک شیء واحد، عرض است برای دو تا جوهر؟ آیا این ممکن است؟
شاگرد: اضافه است.
استاد: بله. به یک شکل دیگری دور معی را باید حل بکنیم. من که حیثیات را متمایز میبینم. اگر بگوییم که یک چیز پدید میآید در آخر کار این مشکلات را در حل دور داریم. حالا نمیدانم چطور شد در این حرفها رفتیم.
شاگرد: بحث بر سر این بود که اجزاء،…
استاد: که ایشان فرمودند که هر جوری… . عرض کردم نه، در نفس الامر، کل هایی داریم که خروجیِ کل و اثرِ مترتّبِ بر کلّ، مجموعهای از آثار تکتک اجزاء نیست، یعنی واقعاً وقتی که اینها با یکدیگر ترکیب میشوند، اثری که بر کلّ متفرّع است، مجموعهای از آثار تکتک اجزاء نیست؛ بلکه اگر هر کدام از این اجزاء نباشند …؛ مثل پیچ و مهره، در مورد پیچ و مهره نمیشود بگویند مهره میگوید من یک درجه نیرو آوردم و پیچ بگوید من یک درجه نیرو آوردم؛ نه، اصلاً مهره یک چیزی میآورد که پیچ نمیتواند بیاورد و پیچ هم یک چیزی میآورد که مهره نمیتواند بیاورد و تلفیق این دو تا اثری که جدا جدا نیستند…، اگر جدا جدا بودند که هیچ فایده این نداشت. اگر دو تا پیچ بود، نمیشد بگوید من هم یک سهمی از نیرو آوردم، حالا چرا پیچ و مهره؟ دو تا پیچ، نمیشود. حتماً کلّ ما یک کلّی است که نیاز به دو اثری دارد که با هم مختلف باشند. آن دو تا اثر هم تکتک هیچ فایدهای ندارند. وقتی باهم شدند، حالا میبینید که کل، آن اثر را دارد. آن اثری که بر کل بار است، بههیچوجه قابل تقسیم کردن نیست، که بگویم نصف آن برای تو و نصف آن هم برای تو.
شاگرد: در مثل نماز چگونه ممکن است که در مورد آن بگوییم که مثلاً در نماز و چیزهایی مثل نماز، این اتفاق نمی افتد؟ و مثلاً درجاییکه شک بین نُه جزء و ده جزء داریم، میگوییم نُه جزء میتواند یک بخشی از اثر ده جزء را بیاورد، که بعد مثلاً بتوانیم برائت جاری بکنیم. به چه دلیل میشود این حرف را زد؟ یعنی چه دلیلی داریم برای اینکه در اینجا، این اجزاء، آن نُه جزء، خودشان یک بخشی از اثر را دارند؟
استاد: جامع گیری برای صحیح و اعمّ که بعداً میآید، راجع به همینها بحث میکند. چرا من عرض کردم واضح است که این صحیح نیست کسی بگوید من که سجده کردهام، خدایا این سجدهها را از من بپذیر؟ چون میدانیم نماز، اصل الارتباطی دارد؛ یعنی اثری بر مجموع این نماز بار میشود، اثری که نمیشود بگویند یکی که آمد، یک جزء سهم از آن اثر را دارد. ما سنخ آن اثر را میدانیم. اما اینکه آن سنخ اثری که میآید، در مرتبه خودش، ذات مراتب هست یا نیست، آن الآن بحث فعلی ما است.
ما میگوییم آن چیزی که اثر واقعی بوده برای اجزاء مرکبّه نماز، شارع برای اصل آن اثر، برایش طَبْل زده است و ممکن نیست کاری کرده باشد که یک متدیّن، آنها را به جا نیاورد. اما اجزائی دارد که با رفتن آن اجزاء، اصل الطبیعه نمیرود، بلکه مرتبهای از آن میرود، ولی درعینحال مرتبط هستند. نظیر جزء مستحبی که چند روز پیش هم صحبت شد، حالا باز هم با آن مطلب کار داریم.
جزء مستحبی چگونه است؟ جزء مستحبی حتماً جزء است. جزء صلاتی هم هست. آنهایی هم که فرموده بودند، ظاهرش این بود که دچار شبهه علمی بودند که میگفتند قنوت جزء نماز نیست و یک امر مستحبی است که در حین نماز اداء میشود؛ و إلاّ این کاملاً با ارتکاز موافق است و قابل استدلال و برهان هم هست، بر اینکه قنوت، جزء نماز است، اما جزء مستحبی و هیچ مانعی هم ندارد.
شاگرد: آن وجوبی که بر کل نماز وارد میشود، آیا بر اجزای نماز هم وارد میشود یا نه؟ اگر این قنوت، جزء نماز باشد باید واجب بشود. اگر این وجوب به بقیه اجزاء سرایت میکند… .
استاد: بله. آن روز هم صحبت شد. فی الجمله عرض کردم، بعداً هم به بحث آن میرسیم. فرمایش شما این است که شما میگویید نماز ظهر واجب است. نماز ظهر را به امر وجوبی بخوان. این وجوب، منبسط بر اجزاء میشود. وقتی که این وجوب میخواهد بر روی قنوت بیاید، حالا واجب است یا نیست؟ اگر بگویید قنوت واجب شد، خلاف استحباب آن شد. اگر بگویید مستحب است، پس چطور امر وجوبی بر او منبسط شده است به نحو…. ، اشکال این است دیگر.
شاگرد: بله، دفاع از کسانی است که میگویند قنوت جزء نیست؛ بلکه نماز، ظرف آن است.
استاد: یک چیزی را آن روز عرض کردم و آن مطلب این بود که امر وجوبی نماز ظهر باز می شود بر چه چیزی؟ بر ماهیّت نماز. میگویند ماهیّـت نماز ظهر را حتماً به جا بیاور. خب ماهیّت، چه چیزی است؟ جزئی ندبی دارد. وجوب بر ماهیّت باز میشود. درست است، یعنی ماهیّت همانگونه ای که هست. میگویند شما واجب است بروید یک انسان را بیاورید. خب میروید و انسان را میآورید و درست است. اما اگر رفتید و انسانی را آوردید که دست او قطع بود، او به شما نمیگوید انسان نیاوردید. انسان را آوردید ولی انسانی بود که مقطوع الید بود.
شاگرد: این به این خاطر است که ما در انسانیّت او، دست را دخیل نمیدانیم. اگر واقعاً در انسانیّت او دخیل میدانستیم، یعنی در ماهیّت او، دیگر به او انسان نمی گفتیم و حتماً باید انسان با دست میآوردیم. ما در نماز، قنوت را دخیل در ماهیّت صلات نمیدانیم.
استاد: با آن بیاناتی که قبلاً شد هیچ کسی شک ندارد که دست، جزء انسان است. شما میگویید ما، دست را دخیل نمی دانیم، بهگونهای میخواهید از ارتکاز عرف، فاصله بگیرید، بهخاطر اینکه…
شاگرد: ما جزء را به معنای مشکّل ماهیّـت میدانیم. یعنی آن چیزی که ماهیّت را پدید میآورد. آنهایی هم که این حرف را زدهاند، این مطلب در ذهنشان بوده است، یعنی جزء ضروری و جزئی که اگر نباشد، ماهیّت هم نیست.
استاد: و لذا آنجا گیرافتادهاند. این راجلوتر عرض کردم و مباحث خوبی بود. ما در کجا گیر افتادیم؟ آنجایی که میگویید همین جزئی را که واجب است بیاورم، بعد میگویید که اگر سهواً ترک شد نماز شما درست است. مانده بودند که چگونه بگوییم ماهیت را آورده است؟ اگر این جزء، جزء الماهیّة هست، ولو اینکه سهواً هم ترک بشود، سهو که نمیتواند مصحّح طبیعت باشد، طبیعت دیگر رفت، ولی شما میگویید نماز شما صحیح است.
برو به 0:39:21
شاگرد: اولاً این از کجا معلوم است که این جزء، جزء ضروری الماهیّة است. یعنی شاید ناشی از آثار امر باشد. یعنی ما امر را اینگونه کردیم و بعد مثلا…، یعنی درواقع نماز یک ماهیّتی دارد، مستقل از امر. حالا چه استحبابیِ آن و چه وجوبیِ آن. ما یک نماز ظهری داریم که مستقل از اینها است. خود این نماز یک ارکان خاصه ای دارد که اگر سهوی یا عمدی ترک بشود، مشکل پدید میآید. یک مواردی را هم دارد که اگر سهوی برود، طبیعت نرفته است.
استاد: پس شما تا آنجا رفتید. قرائت حمد جزء نماز هست یا نیست؟ همانطوری که قنوت بود؟ شما قنوت را نپذیرفتید. قرائت حمد جزء نماز هست یا نیست؟
شاگرد: هست.
استاد: شما میگویید اگر سهواٌ ترک شد نماز باطل نیست. ماهیت که دست او نیست، دیگر. وقتی جزء رفت، ماهیت هم رفت و نماز نیست. شما گفتید اجزاء یعنی جزء ماهیّت.
شاگرد: اگر همه اجزاء را ماهوی حساب میکنید، یعنی میفرمایید ضروری است؛ نه اینگونه نیست، ما آن را جزء ضروری نماز نمیدانیم.
استاد: خب پس قنوت هم به همین صورت است. چطور شد که قنوت…
شاگرد: مشکل ما در آنجا این است که وقتی امر میآید، به قرائت، امر واجب میشود؛ اما به قنوت امرِ واجب نمیشود. این، نشان میدهد که جزء نبوده است. اگر جزء بود، باید به آن سرایت میکرد.
استاد: اتفاقاً در دل امر وجوبی نماز ظهر، همین چیزی که عرض کردم، امر وجوبی به طبیعت نماز ظهر است. امر وقتی که باز میشود، انبساطش، غیر از خودِ اصلِ امر وجوبی است؛ انبساط آن به تناسب کل جزءٍ هست. «یسقی بماء واحد»[1]. شما با یک آب واحدی، زمینهای متعددی که دارای درختان مختلفی هست را آب میدهید. در این زمین خرمایی شیرین بهوجود میآید، در زمین دیگر لیموی ترش ایجاد میشود، درحالیکه «یسقی بماء واحد» بوده است.
شاگرد: شما باید این مطلب را قبول کنید که اگر این، جزء نماز هست، آیا وجوب به آن تعلّق گرفته است یا نه؟
استاد: قطعاً استحباب قنوت نماز ظهر، متوقف بر اصل امر وجوبی نماز ظهر است. ما با این مشکلی نداریم. اما شما میگویید انبساط را اینگونه معنا کنیم.
شاگرد: عرض ما این است اگر چیزی، جزء باشد، آیا باید وجوب کلّی به آن برسد یا نه؟ اول بفرمایید این را قبول میکنید یا نه؟
استاد: ما میگوییم استحباب قنوت نماز ظهر متوقّف است بر امر وجوبی به طبیعت نماز ظهر. اگر آن امر وجوبی نبود، این استحباب هم نبود.
شاگرد٢: به نظر میرسد ایشان در ذهن شریفشان، این اجزاء را مانند یک سری اشیاء بر روی زمین پهن کردهاند، بعد حالا وجوب میخواهد به اینها برسد و مثلاً مثل یک آبی بیاید و به اینها برسد. اینگونه نیست. مسأله بر سر این است که اجزاء اینگونه نیستند که مثلاً مثل چهار تا شیء بر روی زمین پهن کرده باشیم؛ حالا بگوییم آیا وجوب به اینها رسید یا نرسید. بحث بر سر این است که خود این اجزاء با هم یک نحوه ارتباطی دارند و یک مجموعه و کلّی ایجاد کردهاند؛ که به آن کل امر شده است.
شاگرد: عرض ما این است که وقتی امر به کل میکنند، چطور آن را به اجزاء سرایت میدهید؟
شاگرد٢: سرایت به اجزاء به نحوهیِ جزئیّت آن برمیگردد. اگر مثلاً گفتید فلان دستگاه را بساز، در این دستگاه یک چیزی در آوردن آن اثر نهایی، این حالت را دارد که اگر این جزء نباشد، آن اثر نمیآید. یک پیچ و مهره هایی هم هست که مثلاً یک برجک و باروئی برای آن درست میکند یا یک سایه بانی برای آن درست میکند.
استاد: یا برای استحکام مطلب است.
شاگرد٢: بله، مثلاً برای این است که به جای یک سال، ده سال برای شما کار بکند. خب میگویید آیا به این امر تعلّق گرفت یا نگرفت؟ میگوییم بله، امر تعلّق گرفت. ولی به همان حدّی که این جزء دخیل در آن کل است.
شاگرد٢: اگر اینگونه باشد، آن وقت شک ما در اینکه این، جزء دهم باشد، بازگشت به این است که اصلاً شک داریم که واجب است یا نه. یعنی درواقع چون احتمال استحباب در آن است، ممکن است جزء مستحبی باشد.
استاد: ما که با این فرمایش شما مشکل نداریم. ولی گاهی هست که ما احتمال وجوب میدهیم. شما میگویید یک چیزی در نماز هست، حالا نمیدانیم مستحب است یا واجب. خب داریم احتمال وجوب میدهیم دیگر. حالا باید چه کار بکنیم؟
شاگرد٢: به نظر من، این قضیه منجر به استقلال میشود.
استاد: استقلال؟ استقلال نیست، مرتبط هستند. استقلالی که میخواهید، یعنی می خواهید نفی آن عالیترین درجه ارتباط را بکنید، خب بله. تمام بحث ما هم همین بود که شما میخواهید بالاترین درجه ارتباط را بگیرید و برگردن متشرعه بگذارید که دیگر نمیتوانند برائت جاری بکنند. آخر مگر تمامی ارتباطات اینگونه است؟
شاگرد٢: آیا ما از خارج، اطلاع داریم که اجزاء نماز ارتباطی هست یا نه؟ یک نفر میگوید نه. من اصلاً اطلاع ندارم، خب میگوییم برائت در اصل این جاری میکنیم.
استاد: قطع داریم. کجا اطلاع نداریم. قطع داریم که نماز «أوّله التکبیر، آخره التسلیم» و این یک امر مرتبط است. ما که در اصل ارتباط شک نداریم. اما چرا شما ارتباط را به گونه ای معنا میکنید که فقط یکی از انواعِ ارتباط واقعی است؟ دهها نوع ارتباط واقعی هست، که اگر شما بدانید آن نوع سختش هست، دراینصورت مجاز به اجرای برائت نیستید. اما آن، کلفت زائده بر عبد میآورد و عبد میتواند در هر آن نحوه ارتباطی که کلفت زائده بر او میآورد، برائت جاری بکند. حالا این اصل حرف بود. حالا نمیدانم که این بحث، چیزِ بهدرد بخوری دارد که آن را ادامه بدهیم یا نه. اگر صلاح میدانید، فکر کنید. یا بریم بر سر آن مطلب در «مضافاً». در «مضافاً» بحثهای خوبی دارند.
نتیجه این بحث این شد که ما گفتیم در اقلّ و اکثر ارتباطی، برائت جاری میشود. حاج آقا بین توقّف فعلی و توقّف در تنجّز تفاوت گذاشتند. فرمودند فعلیّت وجوب بعض متوقّف است بر فعلیّت وجوب کل. اما تنجّز بعض متوقف بر تنجّز کل نیست، تنجز کل هم متوقّف بر بعض نیست. تنجّز های بعض و کل، متوقّف است بر علم به خودش. علم به وجوب بعض و علم به وجوب کل، اما فعلیّت ها توقف دارند و این توقف ها ربطی به تنجّز ندارد.
ما از این مرحله تنجّز و فعلیّت -اگر یادتان باشد- مطلب را با چند تا سؤال جلو بردیم. گفتیم ما میتوانیم همین توقف ها را، حتی تا عالم ملاک هم ببریم، بهطوریکه بگوییم درعالم ملاک، خود انحلالی که مرحوم شیخ فرمودند، در خودِ عالم ملاک میآید و در عالم ملاک، خودِ ملاک قابل انحلال است به متیقّن الوجوب -یعنی متیقّن الدخالة، متیقّن المراد، آن اثری که متیقّن المطلوبیّة است- و مشکوک المطلوبیّة. و این به استقلال هم برنمیگشت، به آن استقلالی که معروف بود. چرا؟ چون در خود عالم ملاک، این اثر و مراتبی که داشت، بین آنها ارتباط بود، یکی از انواع ارتباط از ارتباطات نفس الامریه. اصل الارتباط برای ما مسلّم است. اما اینکه آیا آن ارتباطی است که کلفت زائده بر عبد میآورد، که اصلاً مجاز به برائت نیست؛ یا نه، مولی مرتبط قرارداده، اما مرتبطی که به این اندازه نیست که آن آثار را داشته باشد، مجاز است به اجرای برائت نسبت به خود انحلال در عالم ملاک. این حاصل عرض من شد.
شاگرد: پس شما این بحث انواع ارتباطات را بیان کردید تا ما بتوانیم برائت را جاری بکنیم؟
استاد: بله. بزنگاه عرض من همین بود که ما انواع ارتباطات نفس الامری داریم. یعنی آن چیزی که رادع اجزای انحلال در عالم ملاک هست، یک جور گرفتن ارتباطات است. ارتباطات را که یک جور میگیرند، میگویند امر مرتبط است، تمام شد. شما از کجا میگویید؟ اما اگر ما فهمیدیم در نفس الامر، مرتبطات، انواعی هستند و اثری هم که بر مرتبطات مترتّب میشود، اگر اثر نقطهایِ واحدِ دائرِ بین وجودِ محضِ بسیط و عدمِ محضِ بسیط -بدون تشکیک- است، درست است، اینچنین ارتباطی مانع است. اگر هم دانستیم که یک چنین اثری است، اصلاً مجاز به برائت نیستیم، باید قطع پیدا بکنیم که این تکلیفی که از ما خواسته شده، امتثال شده است، چرا که این شک ما و عدم آوردن این جزء، منتهی به شک در محصّل غرض میشود. اما مادامی که میدانیم انواعی از ارتباطات هست و یکی از انواع ارتباطات هست که اینگونه است و این است که کُلفَت زائده بر عبد تحمیل میکند، در عالم امر و انشاء و فعلیّت و …، ما مجاز هستیم که در خود ملاک، برائت جاری بکنیم. میگوییم مولی، ملاکی بیش از این با کلفت زائده، برای من قرار نداده است. یعنی مراد او و اراده او به آن تعلّق نگرفته است.
برو به 0:48:57
حالا یک بحثی هم بود که آیا در ثبوتات، میشود جاری بشود یا نه، با این بیان میشود. اتفاقاً «کلّ شی مطلق»[2] هم، روی این بیان، یعنی آن روایت معروف، خودش میشود یک بیان تکوینی ثبوتی. «کلّ شی مطلق»، یعنی خود عالم ثبوت هم چه است؟ اصل بر عدم آن مئونه های زائده در آن است. برای چه؟ برای ترتیب آثار خارجی. «حتی یرد فیه النهی» که نهی کاشف از این است که آن اطلاق ثبوتی ثابت نیست. آن وقت استصحاب عدم ازلی میکنیم، البته نه استصحاب عدم ازلی یک شیء؛ بلکه استصحاب میکنیم عدم ازلی آن ارتباط را و آن حیثیّت تقییدیه ای را، که عرض کردم جزء ظریفی است. اصل عدم آن حیثیّت تقییدیه است؛ نه اینکه اصل، عدم ازلی یک شیء است، بلکه اصل، عدم ازلی آن ارتباط است و آن حیثیّت است و آن پابندی است. در آن پابندی، اصل عدم جاری بکنیم. این بود حاصل فرمایش ایشان تا اینجا.
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
شاگرد:
استاد: من حالا بهطور صریح در کلمات علماء یادم نیست. اما کَانَّه یک گونه اطمینان دارم که علماء، وقتی از ازتکازاتشان افاده میفرمودند، میشود در کلماتشان پیدا کرد. خیلی بعید میدانم که پیدا نشود. اصل خود این حرف، که ما اطلاق را و برائت را از انشاء و اراده ببریم به خود ملاکات، آیا یک ملاک ثبوتی ای هست که خدای متعال این کلفت زائده را بر بنده اش، به اقتضای او، بر او تحمیل بکند یا نه؟ اصل چه میگوید؟ آیا اصل میگوید که آن کلفت زائده ثبوتیه هست یا نه؟ من بعید میدانم که این مطلب در کلمات هیچ کسی از علماء نباشد. حالا اگر صریحاً هم گفته باشند که چه بهتر. اما اصل خود اینکه ما میتوانیم اصل را در عالم ثبوت جاری بکنیم، نه فقط در ثبوت انشاء یا اراده، بلکه در ثبوت خود ملاک. چه بسا در کلمات بزرگان خیلی پیدا بشود.
شاگرد: یعنی چون گره خورده تکلیف مکلّف و کم و زیادیِ آن به آن عالم، به سراغ آنجا هم میرویم.
استاد: بله. چون اینها وابسته به آنها است. ما از ناحیه إنّ و معالیل میتوانیم به سراغ مبادی آن برویم که ثبوتی هستند.
شاگرد: پس شما برائت را فقط در احکام فعلی جاری نمیدانید.
استاد: منظورتان احکامی است که بالفعل شده؟
شاگرد:بله، جایی که ما میخواهیم برائت را جاری میکنیم، آیا باید احکام فعلی باشد یا نه؟
استاد: بله. این هم نکته مهمی است. معمولاً در خیلی از میادین بحث، محطّ برائت آن بالفعل میشود. با این بیانی که من عرض میکنم، نه. این هم معلول یک برائت دیگری است.
شاگرد: اگر برائت، مربوط به اعتباریات باشد، در اینجا که هنوز اعتباری صورت نگرفته است، بلکه فقط ملاک است. از بعد الانشاء است که بحث امر معتبر پیش میآید. شما نه تنها در مقام جعل، بلکه فوق جعل، یعنی در مقام ملاک هم دارید برائت جاری میکنید. یعنی در امور واقعیه میخواهید برائت جاری کنید.
استاد: خود برائت چه است؟ بنده نسبت به بیان مولی دارد اصل عدمی اجراء میکند در عالم ثبوت. در عالم ثبوت، نه ثبوت انشاء؛ بلکه ثبوت ملاکات آن انشاء. روی این بیان. برای چه؟ برای اینکه اقلّ و اکثر ارتباطی را به نحوی بازگرداند که نگوییم علم اجمالی در او، دارد آخرین حرف را میزند.
شاگرد: شما در آنجا، برائت شرعی جاری کردید یا برائت عقلی؟
استاد: هر دو. برائت عقلی آنکه روشنتر است. برائت شرعی آن هم در بعض از ادله شرعیه هست. «کل شی مطلق» آیا یعنی کل شیءٍ مطلقٌ من حیث الامر و النهی؟ اینکه باید بشود «کلُ شیءٍ حلالٌ». خود کلمه «مطلق» به گونه ای است که…… .
شاگرد: اگر ما علم اجمالی داریم که یا باید این را انجام بدهیم یا آن را انجام بدهیم، خُب فی الواقع تکلیف منجّز است. چون حداقل در نزد مشهور اینگونه است که علم اجمالی منجّز است، بنابراین بیان داریم. ما اصلاً موضوع برائت عقلی نداریم. چون موضوع برائت عقلی، عدم البیان است. علم اجمالی بیان است و آن تکلیف واقعی لوح محفوظ به وسیله علم اجمالی ما منجّز شده است و دیگر در اینجا اصلاً جای برائت عقلی نیست. ما حداکثر در ایجا میتوانیم برائت شرعی جاری بکنیم، البته اگر بخواهیم جاری بکنیم.
استاد: اولین جملهای که گفتید اصلاً از بحث خارج شدید. شما میگویید ما میدانیم که یا این واجب است و یا این. این چه ربطی به بحث دارد؟
شاگرد: نُه جزئی یا دَه جزئی.
استاد: میگویید این یا این.
شاگرد: اصلاً غیر از این، مگر ما علم اجمالی نداریم که نمازی که باید بخوانیم، یا این است و یا آن؟ ما این را داریم یا نداریم؟ حالا یا نماز واجب من، نُه جزئی است و یا اینکه دَه جزئیست.
استاد: ما علم اجمالی داریم که باید نماز بخوانیم.
شاگرد: ما علم تفصیلی داریم که باید نماز بخوانیم. اینکه اجمالی نیست.
استاد: بله علم بهعنوان نماز، تفصیلی است. در آن مرحله شک ما منظور بنده بود. علم اجمالی داریم که یا این واجب است و یا این. این یا این یعنی چه؟ یعنی به این نُه جزء، جزء دهمی را هم ضمیمه بکنم یا نه.
شاگرد: بههرحال دو تا فعل میشود. یا این فعل و یا آن فعل.
استاد: همین بیان دارد از آن چیزی که واقع آن است فاصله میگیرد. اینگونه بگویید من شک دارم که باید جزء دهمی را هم ضمیمه بکنم یا نه؟ چه فرقی کرد با آن بیان شما؟
شاگرد: فرق دارد. چون ما حکم جزء دهم را «برأسه» جدا کردیم. آن وقت میشود در این جزء دهم، برائت جاری کرد. درحالیکه در ذهن ما هست که ما اصلاً در مورد جزء، برائت جاری نمیکنیم. چون وجوب جزء در نظر ما، یک وجوب تحلیلی است و اعتباری نیست. یعنی درواقع اصلاً وجوبی ندارد. کلّ است که واجب است و ما اگر بخواهیم برائت جاری بکنیم باید در آن واجب که کل هست، برائت جاری بکنیم، نَه در جزء. چون جزء که وجوب ندارد.
استاد: کل که علم اجمالی نیست. خود شما هم فرمودید.
شاگرد: طرفین کل هست. یا این هست یا آن.
استاد: خلاصه کلّ بهعنوان کل، اجمالاً واجب است؟
شاگرد: اگر صلات است که نه. اما اینکه بگوییم صلات یا این است یا آن، دراینصورت علم اجمالی شد.
استاد: پس بحث بر سر انبساط آن است. علم اجمالی را در انبساط تقریر کنید. خلاصه آن علم اجمالی ای که پایه کلام شما بود، ما علم اجمالی داریم.
شاگرد: به نُه یا دَه؛ نَه اینکه به نُه، بعلاوه یک. آنگونه ای که شما میفرمایید، یعنی ما جزء دهم را یک جزء بِرَأسه حساب کردیم و یک وجوب برای آن لحاظ کردهایم. یعنی شما درواقع برائت را در جزء دهم جاری میکنید.
استاد: یعنی میگوییم ما این علم اجمالیِ شما را، بیانش را عوض میکنیم. این بیان عوض…
شاگرد: ما علم اجمالی داریم یا نُه جزء و یا دَه جزء را بخوانیم. اگر بتوانیم در یکی از اطرف برائت جاری بکنیم، علم اجمالی ما حکماً منحلّ میشود و نه حقیقتاً. اگر منحلّ شد، خب یک طرف آن را انجام میدهیم و یک طرف آن را انجام نخواهیم داد.
برو به 0:57:37
استاد: الآن این بیانی را که شیخ انصاری فرمودند، از وجوب تفصیلی نماز، علم دارم که باید نُه جزء را به جا بیاورم و شک دارم آیا واجب است جزء دهمی را هم بهعنوان جزء ضمیمه بکنم یا نه؟
شاگرد: اگر ارتباط را لحاظ کنیم … .
استاد: بله، بهعنوان جزء دارم میگویم … .
شاگرد: دراینصورت درواقع دو طرف شک میشود دو تا؛ یعنی نُه جزئی و ده جزئی؛ نه اینکه نُه جزء یا ده جزء. این درواقع میشود اقل و اکثر استقلالی. هر چقدر من فکر میکنم منجر میشود به استقلال.
شاگرد٢: بیان خود شما هم در روز اول همین بود. میفرمودید که دو واجب ارتباطی استقلالی به ذهن میرسد. یعنی نُه جزئی جدایی که ماهیّت آن از ده جزئی جداست. اگر نُه جزء است… . فقط یک بیان دیگری را آوردید…
استاد: روز اول داشتم تقریر میکردم. میخواستم بهترین دفاع را از احتیاط بکنیم.
شاگرد: حالا اینکه این بیان عوض بشود…
استاد: کدام بیان؟
شاگرد: بیان ایشان برای….
استاد: الآن شما میگویید که آن جزء دهم، علم اجمالی ما را میبرد بین دو کل. من عرض میکنم اینگونه نیست. این فقط در یک فرض ثبوتی است که بین دو کل میبرد. آنجایی که بالاترین درجه ارتباط باشد. با این بیان ها تا الآن اینگونه شد دیگر. براساس آن فرض است که شما میتوانید اینگونه به ما بگویید. و إلا آن چیزی که ما شک نداریم … ؛ این عبارت را ببینید، در بحث فقهی ما، کجایِ این عبارت ما کم دارد، با آن چیزی که در اصول فقه برای بنده در مقام شک برایش مطرح است؟ میگوید من نمیدانم سوره را بهعنوان جزء نماز، واجب است که اضافه بکنم یا نه؟
شاگرد: خب این در زمانی درست میشود که ما برای جزء، از کلّ یک وجوبی را استخراج بکنیم. درحالیکه ما قائل به استخراج وجوب نیستیم. یعنی برای تکتک اجزاء، وجوب قائل نیستیم. بلکه برای آن یک وجوب تحلیلی قائل هستیم. یعنی ذهن ما این مطلب را انتزاع کرده است؛ نه اینکه شارع برای اجزاء، وجوب جعل کرده باشد.
شاگرد: من همین شک را در استحباب هم میتوانم بکنم، ….باید فتوا بدهد. شما شک میکنید که مثلاً برای کسی که در نماز جماعت است، آیا تجافی مستحب هست یا نیست. اگر فرض بگیریم شبهه وجوب ندارد. موارد دیگری هم هست. مثلاً جلوس. وقت سلام شده است، جلوس عند السلام -فرض بگیریم- جلوس عند السلام برای ماموم شبهه وجوب ندارد. سؤال این است که آیا مستحب هست یا نیست.
شاگرد: ما که در مستحب برائت جاری نمیکنیم.
استاد: نه، من کاری به برائت ندارم.
شاگرد: نمیتوانیم بگوییم برائت جاری میکنیم پس مستحب نیست. اولاً که ما در مستحب برائت جاری نمیکنیم. ثانیاً اینجا بهعنوان جزء مظروف لحاظ میکنیم، نه اینکه…
استاد: قبل از برائت. الآن که بحث ما برائت نبود. صحبت بر سر این بود که شما میخواستید شک در سوره را بازگردانید به آن وجوب اصلی به کل. من میخواستم عرض بکنم این وجوب که در آن شک دارم که آیا سوره واجب است یا نیست، این شک در وجوب بر نمیگردد به یک شک و یک اجمالی در اصل الوجوب.
شاگرد: اگر مثال تورّک را ازاینجهت مثال میزنید که یعنی بهعنوان جزء آن را حساب نمیکنید. بلکه آن را بهعنوان مظروف حساب میکنید، مثل قنوت که ظرف آن نماز است، نه اینکه جزء است. اصلاً آن را جزء حساب نمیکنیم. ما قنوت و تورّک را جزء صلات حساب نمیکنیم. بلکه اینها را بهعنوان اشیاء مقارن در ظرف حساب میکنیم. امر به آن، حالا یا استحباباً و یا وجوباً، جدای از نماز خواندن است. فقط نماز ظرف این اجزاء است. یعنی مشکل نداریم.
استاد: چون مشکل داریم این را میگوییم.
شاگرد: ناقض حرف ما نمیشود.
استاد: بله ناقض نمیشود. اما چون مشکل داریم این را میگوییم. و إلا ارتکازاً وقتی قنوت میگوید، شما میگویید نماز نیست؟ و میگویید یک مستحبی است که فقط در حال نماز دارد انجام میپذیرد؟! آیا اینگونه است؟
شاگرد: مانعی که ندارد. آیا واقعاً چنین بیانی، مانعی دارد که ما بگوییم نماز ظرف آن است؟ آن را هم گفتیم اگر که وجوب بخواهد بهعنوان جزء حساب بشود، باید حتماً به نحو وجوبی به آن سرایت کرده باشد.
استاد: باز در مورد جزء وجوبیِ آن هم که همین حرف بود. شما شک دارید که این یا واجب است یا نیست. شما میگویید وقتی شک میکنید آیا واجب است یا نیست، این وجوب یعنی نمیدانم واجب است یا نیست، به نحو آن جزئی که جزء ارکان است یا نه؟ باید چه کار کنیم؟ آیا میتوانید برائت جاری بکنید یا نه؟
شاگرد: ما در جزء آن برائت جاری نمیکنیم. مگر اینکه ما از خارج بدانیم که این جزء به نحو استقلالی با آن کل رابطه دارد.
استاد: یعنی اگر شما در یک چیزی شک کردید که واجب است یا واجب نیست و برائت هم در آن جاری نکردید، عملاً مثل ارکان میشود؟
شاگرد: اگر نتوانید برائت جاری بکنید، بله.
استاد: اگر نتوانستیم برائت جاری بکنیم و جزء نماز هم شد، اگر آن را سهواً هم ترک بکنیم آیا نماز باطل است؟
شاگرد: ….
استاد: میگویید برای بطلان آن بس است. چون که جزء ماهیّت شد. از وجوب نماز، وجوب جزء را استفاده کردید و برائت را هم جاری نکردید و وجوب را آوردید. وجوب هم میشود وجوب جزء؛ جزء هم میشود جزء الماهیة. اگر هم به جا نیاورید -ولو سهواً- یعنی لازمه فرمایش شما این است که نه تنها برائت جاری نکردید، بلکه میگویید که نه تنها برائت جاری نکن، بلکه اگر هم سهواً آن را ترک کردید، نماز را اعاده بکنید. چون شما شک در وجوب دارید. شما که شک در وجوب دارید، جزء الطبیعه میشود. جزء الطبیعه که شد، اگر آن را سهوا هم که ترک کردید، کل هم رفت. شما چگونه میخواهید یک واسطه در اینجا درست بکنید؟
شاگرد: یعنی با این فرض بود که ما آن جزء را، جزء دخیل در ماهیّت بدانیم یا نه.
استاد: پس چرا قنوت را همان ابتدا از جزء بودن خارج کردید؟ چون مشکل داشتید. حالا با این جزء چه کار میکنید؟ شک دارید که این واجب است یا نیست. یعنی شک دارید که فقط واجبی است که صرفاً ظرف آن صلات است؟ کل، ظرف آن است یا جزء آن؟ اگر میگویید جزء است، برائت جاری نکردید، سهواً هم باید فضا بدهید. باید بگویید سهواً هم که ترک شد، کل هم میرود. دراینصورت «لا تعاد» هم شامل آن نیست. این حدیث که نمیتواند یک چیز عقلی را درست بکند. بلکه خودش نصّ است. بههرحال این مشکلات را دارد.
کلیدواژگان: حدیث لاتعاد. کل شی مطلق حتی یرد فیه النهی. اقل و اکثر ارتباطی. جریان برائت در جز مشکوک از اقل و اکثر ارتباطی. مراتب حکم.
[1] . سوره رعد، آیه ۴.
[2] . وسائل الشيعة – ط الإسلامية. ج ١٨، ص ١٢٧.
دیدگاهتان را بنویسید