1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(۶۴)- امکان تصویر جامع عنوانی بنابر «وضع للصحیح»

اصول فقه(۶۴)- امکان تصویر جامع عنوانی بنابر «وضع للصحیح»

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=19522
  • |
  • بازدید : 8

بسم الله الرحمن الرحیم.

 

 

«و لا يلزم‏ من‏ ذلك‏، القول‏ بالوضع‏ لذات‏ الملزوم‏ و خارجيّته حتّى يستلزم الاشتراك اللفظى، لأنّ المفروض عدم الاشتراك المعنوي، لعدم الجامع الماهوي إلّا أن يكتفى فيه أيضا بالعنوان العنواني، بل للعنوان الملزوم وجوده للعنوان المعلوم للأثر؛ فإنّ الموضوع له- على أيّ- جامع عنواني، إمّا لخصوص المراتب الصحيحة أو للأعمّ، لا مصاديق ذلك الجامع الصحيحة أو الأعم.

فيقال: إنّ المؤثّر في هذا الأثر بعنوانه الواقعي الفاني في معنونه، متعلّق الوضع و الأمر، و لا يعلم مع حفظ الأثر كون ذلك عنوانا متقوّما بالعشرة أو بالتسعة، فيجري البراءة في العاشر. و سيأتي ما يرجع إليه إن شاء اللّه تعالى.

هذا، و لكنّ الكلام في ملزوم الناهي مفهوما و مصداقا، هو الكلام في عنوان الناهي كما مرّ. إلّا أن يجاب بعدم لزوم البدليّة في جميع الاستعمالات في المترادفين أيضا، بل بالدقة لا فرق بين الملزوم و اللّازم في الآثار المختصّة- في لسان الشرع- بالصلاة مثلا؛ فإنّ مراتب النهي و الانتهاء عن الفحشاء، مختلفة، و تنتهي إلى ملكة العدالة القويّة، و تأثير الصلاة فيها معلوم عند أهله العالمين بجمع الصلاة من أنواع العبادات ما لم يجمعها غيرها».[1]

امکان فرض جامع عنوانی،‌ بنابر «وضع للصحیح»

استاد:‌ «و لا یلزم من ذلک القول بالوضع لذات الملزوم و خارجیّته» که فرمودند عنوان لازم،‌ ملزوم. بعد فرمودند که وضع،‌ برای ملزوم شده است و لازم تنها معرّف است. بعد استدراک کردند که ما که می‌گوییم برای ملزوم وضع شده است،‌ نمی‌گوییم که برای ذات ملزوم وضع شده است،‌ یعنی معنون خارجی. باز کلمه ذات،‌ چون استعمالات مختلفی دارد،‌ تصریح کردند که منظور ما از ذات،‌ آن هویت خارجی و مصداق خارجی آن است که ذات را به‌معنای ماهیّت نگیرید. ماهیتِ ذاتِ ملزوم باید جامع مقولی بشود یا به یک نحوی،‌ جامع عنوانی.

«و لا یلزم من ذلک القول بالوضع لذات الملزوم و خارجیّته حتی یستلزم الاشتراک اللفظی. لأنّ‌ المفروض»،‌ «لأنّ» تعلیل برای چه چیزی است؟ برای اینکه «یلزم». چرا «یلزم»؟ توجه استدلال برای «یلزم» است و اشتراک لفظی به‌دنبال آن می‌آید. «لأنّ المفروض»،‌ مفروض یعنی چه؟‌ یعنی فعلاً فرض گرفته‌ایم که جامع مقولی نداریم و جامع، جامع عنوانی است و معنای مشترک ندارد. «لأنّ  المفروض عدم الاشتراک المعنوی».

چرا فرض این است که اشتراک معنوی نداریم؟ « لعدم الجامع الماهوی» چون در اینجا جامع ماهوی نداریم. وقتی که جامع ماهوی نداریم،‌ پس اشتراک معنوی هم نخواهیم داشت. چون باید یک معنا، مشترک بین همه مراتب باشد. فقط یک جامع عنوانی بوده؛ پس‌ اشتراک معنوی از بین می‌رود.

«إلاّ  أن یکتفی فیه أیضا بالعنوان العنوانی». «فیه» یعنی به اشتراک معنوی. مگر اینکه در خود اشتراک معنوی هم به‌عنوان غیر ماهوی اکتفا بکنیم،‌ یعنی «العنوان العنوانی». یعنی به‌عنوان غیر ماهوی و عنوانی که «عنوانی»‌ است،‌ یعنی عرضی و غیر ماهوی است، اکتفاء‌کنیم.

همینطور هم هست. من که به خیالم می‌رسد بلاریب اشتراک معنوی منحصر در جامع ماهوی نیست. مگر هر کجایی که یک معنای واحد داریم باید ماهیّت واحده باشد؟ این هم بحث کرده‌اند؛ بعد هم در غالب موارد،‌ کانّه غالب «کالکلّ» متّفق هستند که شیئیّت،‌ مشترک معنوی است. وجود،‌ مشترک معنوی است. اینها چه می‌گویند؟ می‌گویند که یعنی وجود،‌ ماهیت است؟ نه. هیچ‌کدام نمی‌گویند که وجود،‌ ماهیت است. درعین‌حالی که می‌گویند ماهیت نیست و جامع ماهوی نیست،‌ درعین‌حال می‌گویند که مشترک معنوی است. پس «إلاّ‌ أن یکتفی» در اشتراک معنوی ایضا «بالعنوان الغیر الماهوی» و «بالعنوان العنوانی».

پس این «لأنّ‌ المفروض» چه شد؟‌ تعلیل «یلزم» شد. «بل» تعلیل «لایلزم». حالا چرا «لا یلزم» به این تعلیل؟ می‌فرمایند که «بل للعنوان». یعنی «لا یلزم من ذلک،‌ القول بالوضع لذات الملزوم. بل للعنوان الملزوم». «لذات الملزوم»‌ یعنی برای خارجیّت آن،‌ وضع نشده است؛ بلکه برای عنوان ملزوم وضع شده است. پس عنوان لازم داریم، عنوان ملزوم داریم و خارجیّت معنون داریم. آن لفظ برای چه چیزی وضع شده است؟ برای عنوان ملزوم. یعنی دو تا عنوان داریم که‌ یکی از آن دو لازم دیگری است.‌ می‌گویند «الملزوم وجوده»،‌ ما که لازم و ملزوم می‌گوییم،‌ ملازمه بین وجودین است؛ نه بین عنوانین. نه اینکه یک عنوانی دارد که مثلاً لازمه عنوان معراج المومن،‌ «نهی عن الفحشاء»‌ است،‌ این نه. یک عنوانی داریم که لازم و ملزوم هستند،‌ یعنی وجود یکی، ملزوم برای وجود دیگری است و وجود دیگری لازمه او است. وجود نهی،‌ لازمه وجود نماز است؛ یعنی اگر نماز، موجود شد و خواندید،‌ بر آن متفرع می‌شود. «الملزوم،‌ وجوده»،‌ نه اینکه یکدفعه خود عنوان بزند.

شاگرد: وجود عنوان یا وجود معنون.

استاد: وجود عنوان ملزوم.

شاگرد: عنوان ملزوم که فانی در معنون است.

استاد: بله.

شاگرد: چون نماز خارجی است که ناهی است. چون از صرف عنوان که کاری برنمی‌ آید که مؤثر باشد.

استاد:‌ به همین خاطر است که «وجوده»‌ می‌گویم.

شاگرد:‌ شما فناء را مد نظر قرار می‌دهید و این‌گونه می‌فرمایید.

استاد:‌ بله. ولی فعلاً کلمه عنوان را به کار برده‌اند و به فنا‌ء آن کاری نداشتند. فرمودند که «و لا یلزم من ذلک»‌. به عبارت دیگر موضوعٌ لَه چه چیزی است؟ موضوعٌ لَه،‌ عنوان است یا معنون؟ می‌فرمایند که موضوع له،‌ معنون بِخارِجِیّتِه‌ نیست؛ بلکه عنوان است ولو اینکه فانی است. عنوان است که موضوعٌ له است ولی آن عنوانی که برای عنوان دیگر ملزوم است. می‌گوییم که آیا خود عنوان است که ملزوم است؟ می‌گویند که نه؛ بلکه وجودِ آن عنوانِ ملزوم،‌ ملزوم است.

 

برو به 0:06:01

شاگرد: آن هم برای آن نهیی که خارجیّت دارد. وجود این،‌ ملزوم برای وجود آن است.

استاد: احسنت.

شاگرد: یعنی وجود خارجی…

استاد: بله. یعنی هیچ‌کدام از دو عنوان، لازم و ملزوم نیستند. یعنی بگویید مثلاً عنوان معراج،‌ ملزوم برای ناهی است. عنوان‌ها که لازم و ملزوم نیستند. اگر هم لازم و ملزوم می‌گوییم یعنی وجود این عنوان‌ها و معنون ها، ملازمه در بین شان هست. پس آنچه را که تا کنون عرض کردیم این بود که «لأنّ‌»‌،‌ تعلیل برای «یلزم» شد و «إلاّ‌‌ أن یکتفی فیه» را هم،‌ یعنی در اشتراک معنوی‌ -این‌ها را سابقاً هم خوانده بودیم، ولی حالا مرور می‌کنیم- «بل للعنوان»‌ یعنی برای ذات وضع نشده است،‌ بلکه برای عنوانی وضع شده است که ملزوم است. اما وقتی ما می‌گوییم ملزوم است،‌ وجود آن است که ملزوم است. ملزوم است برای چه؟ «الملزوم وجوده للعنوان المعلوم للأثر»،‌ برای آن عنوانی که برای اثر، روشن است. عنوان ملزوم،‌ معلوم نیست و مجهول است. عنوان لازم معلوم است و وجود او برای وجود عنوان اثر،‌ ملزوم است. وجود عنوان اثر هست که لازم است. وجود نهی، لازمه وجود نماز است؛ نه اینکه صرف عنوان ناهی. فلذا آن «للأثر»‌ را که آن دفعه خواندیم، اگر یادتان باشد عرض کردم که می‌توانیم متعلّق به «وجوده»‌ بگیریم. ولو «للعنوان المعلوم للأثر»، ظاهرش این است که «للأثر» به  «عنوان» می‌خورد. «للعنوان للأثر» یعنی عنوان اثر که عنوان لازم است،‌ مقابل ملزوم. اما می‌شود که «للأثر» را متعلق به وجود بگیریم. «الملزوم وجوده للأثر»،‌ وجودش ملزوم است «للأثر» یعنی «لوجود الاثر» که وقتی کلمه وجود را گفتند،‌ معلوم است که «للأثر»‌ هم یعنی وجود.

خب این را از حیث مطلب عرض کردم وإلاّ ظاهرش این است که «للأثر» یعنی «للعنوان». «العنوان المعلوم للأثر»‌ یعنی چه؟ یعنی «العنوان اللازم». عنوانی که روشن است برای اثر است. اثر،‌ لازم است. پس «عنوان للأثر»‌ یعنی عنوان لازم.

شاگرد: تفکیک عنوان و معنون، بیشتر کار را پیچیده کرده است درحالی‌که ما همیشه عنوان را فانی در معنون به کار می‌بریم. یعنی این‌گونه نیست که عنوان را بِمَا هُوَ عنوان به کار ببریم.

استاد:‌ بله،‌ ولی عنوان، مصحّح خیلی از مباحث در علم است. یعنی اگر ما همیشه به فناء او نگاه بکنیم در خیلی از اوقات به مشکل بر می‌خوریم.

شاگرد:‌ آنجایی که به مشکل می‌خوریم را حل می‌کنیم ولی در اینجا به نظر می‌آید که اگر ما اصلاً نمی گفتیم…

استاد:‌ الآن یکی از مواضعی که به مشکل می‌خوریم همین جاست. آیا موضوعٌ لَه می‌تواند معنون باشد؟ نه. موضوع له یعنی یک چیزی که باید لفظ،‌ به ازای معنا قرار داده بشود. معنون که معنا نیست. پس موضوع له،‌ خود عنوان است ولو اینکه فانی باشد. اما موضوع له،‌ عنوان است. فقط خود این عنوان است که مصحّح وضع است. تا به‌عنوان نگاه نکنیم نمی‌توانیم بگوییم که موضوع له،‌ چه چیزی است. این فرمایش ایشان در اینجا است.

شاگرد: لطفاً یک بار دیگر بفرمایید که «للعنوان المعلوم للأثر» چه شد؟

استاد: این کلمه «بل» به «اثر» بازگشت کرد. «و لا یلزم من ذلک القول بالوضع لذات». ذات هم یعنی خارجیّت. «بل» یعنی «القول بالوضع للعنوان». آن چیزی که ما قبول داریم،  «وضع لذات الملزوم» نیست؛ بلکه «للعنوان الملزوم» است. ولی چون خود عنوان را می‌گویند که عنوان،‌ ملزوم است،‌ «وجودُه» می‌گویند. ملازمه برای خود عنوان‌ها نیست، اینکه معلوم است، نماز خارجی است که ملزوم نهی خارجی است. «الملزوم»، در واقع وجود آن عنوان ملزوم است. چه چیزی؟ عنوانی که ملزوم است «للعنوان». «للعنوان»‌ هم متعلق به ملزوم است. «بل وضع للعنوان الملزوم للعنوان اللازم»‌. «للعنوان اللازم»‌ را چگونه تعبیر کردند؟ فرمودند «للعنوان المعلوم للأثر». یعنی «لعنوان الأثر» که لازم است،‌ «المعلوم»که آن متبیّن است؛ ولی برای او وضع نشده است که برائت نیاید. برای عنوان ملزوم وضع شده است که متبیّن نیست و برائت در آن می‌آید.

شاگرد:‌ ملزوم را طبیعی صلات گرفتیم. اما در اینجا به وجود آن زده‌اند. «الملزوم وجوده»،‌ دیگر رفتند به سراغ مصادیق آن.

استاد:‌ ملازمه را به وجود زده‌اند، نه موضوع له را. وقتی که ما «عنوان ملزوم»‌ می‌گوییم،‌ یک فانی دارد و یک مفنیٌ فیه. ملازمه بین مفنی فیه است که معنون است. اما موضوع له،‌ آن چیزی که مصحح وضع است،‌ عنوان است. لذا باید اینها را از یکدیگر جدا بکنیم. در اینجا هم می‌گوید که «الملزوم وجوده». ملازمه را یکدفعه بین عنوانین نبرید. دو تا عنوان که با هم ملازمه ندارند. اما درعین‌حال همین عنوان است که موضوع له است. «بل الوضع للعنوان». وضع برای معنون نشده است. بلکه وضع برای عنوان شده است.

شاگرد: لازم و ملزوم،‌ معنونین هستند.

استاد: بله،‌ لازم و ملزوم،‌ معنونین هستند ولی وضع برای عنوان است و مصحح وضع،‌ معنون است و قیود برای این است.

شاگرد: وضع برای ملزوم است یا برای عنوان فانی در ملزوم؟

استاد:‌ منظور شما از ملزوم،‌ وجود خارجی است؟

شاگرد: طبیعی صلات.

استاد: طبیعی صلات که آن عنوان، مرئی در آن است؟

شاگرد: بله.

 

برو به 0:11:35

استاد: بسیار خب،‌ مانعی ندارد. اما تا عنوان نباشد،‌ وضع نمی‌تواند صورت بگیرد؛ یعنی خود طبیعی به‌عنوان «أنّه ملزوم خارجاً لأثره»‌ موضوعٌ له نیست.

شاگرد: ما عنوان را باید برای اشاره به ملزوم به کار ببریم. و إلا عنوان بما هو عنوان که ….

استاد:‌ بله،‌ همین عنوانی که اشاره می‌کند،‌ مصحّح وضع است؛ که اگر همین‌ مصحح نبود، نمی‌توانستیم وضع بکنیم. لازمه آن‌ به این شکل بود که وضع در همه موارد،‌ خاص بود. باید برای تک‌تک موارد آن،‌ جدا جدا وضع کنیم. اما وقتی که عنوان دارید،‌ دیگر راحت هستید.

«فإنّ الموضوع له». این مطلب توضیح می‌دهد که چرا برای عنوان است. «فإنّ الموضوع له»‌ که می‌خواهم برا‌ی آن وضع بکنم، «على أيّ»‌، یعنی چه وضع برای صحیح باشد و چه برای اعم باشد. خلاصه اینکه موضوع له،‌‌ «جامع عنوانی» است. یعنی وضع برای چه چیزی است؟ برای آن جامع عنوانی صورت می‌گیرد که آن جامع عنوانی می‌خواهد مصحّحی برای برائت باشد. «فإنّ‌ الموضوع له،‌ علی أیّ،‌ جامع عنوانی إمّا لخصوص المراتب الصحيحة»‌ بنا بر «وضع للصحیح». «أو للأعمّ»‌ که بنا بر «وضع للأعم» باشد که توضیح «علی أیّ»‌ است،‌ «لا مصادیق».

پس «فإنّ  الموضوع له»‌ تعلیل چه چیزی شد؟ تعلیل «لا یلزم»، «بل»‌ شد. فرمودند که «لا یلزم القول بالوضع لذات الملزوم؛ بل للعنوان …»‌ چرا‌؟‌ «فإنّ  الموضوع له»‌ که ذات نیست. موضوع له،‌ «عنوان»‌ می‌شود. چه «وضع للصحیح‌»‌ باشد و چه «وضع للأعم»‌. پس «فإنّ»‌،‌ تعلیل «بَل»‌ شد. «لم یوضع لذات الملزوم، بل‌ للعنوان،». چرا «بل للعنوان»؟‌ چون «فإنّ  الموضوع له علی أیّ،‌ جامع عنوانیّ». باید جامع عنوانی باشد تا بتواند موضوع له باشد،‌ نه معنون این عنوان. «إمّا لخصوص المراتب الصحیحه  أو للأعم»‌. نه اینکه موضوع له،‌ «مصادیق ذلك الجامع الصحيحة أو الأعم» باشد تا بگویید «یلزم الوضع لذات الملزوم».

حالا که وضع برای این عنوان ملزوم شده است حالا می‌خواهیم برائت را توضیح بدهیم. لازم،‌ متبیّن است و وضع برای او نشده است.‌ وضع برای ذات خارجی ای نشده است تا بگویید که اشتراک لفظی است. ببینید،‌ کم‌کم دفع کردیم. پس دو مرحله جلو آمدیم. وضع برای لازم نیست تا بگویید برائت جاری نمی‌شود و متبیّن است. وضع برای ذات ملزوم هم نیست تا بگویید که اشتراک لفظی است.

پس «فيقال»، آن سومین چیزی که باقی می‌ماند چه چیزی است؟ این است که وضع برای عنوان ملزوم است. عنوان ملزومی که متبیّن نیست و اشتراک لفظی هم در دل آن نیست. خود عنوان است که مبهم است و مردد است. مردد بین تقوّم به چه چیزی؟ به «عشرة» و «تسعة». «فیقال:‌ إنّ‌ الموثّر فی هذا الأثر»،‌ آن مؤثری که در این اثر،  تأثیر می‌گذارد. در اینجا این «المؤثّر»‌، یعنی همان ملزوم خارجی. اما «بعنوانه»،‌ مؤثر در این لازم.‌ «ه»‌ در «بعنوانه»‌ به موثر بر می‌گردد. «بعنوانه الواقعی الفانی فی معنونه». این مؤثر به‌عنوان واقعی خودش که فانی در مؤثر است و «فی معنونه»‌ است،‌ «متعلّق الوضع و الأمر».

شاگرد: «الفانی»‌ صفت عنوان است؟

استاد:‌ بله. و متعلّق هم به مؤثر می‌خورد‌ «بعنوانه»، به مجموع باز می‌گردد. به مؤثر خارجی برنگردانید. «إنّ المؤثر بعنوانه،‌ متعلق الوضع و‌ الأمر». یعنی وجود خارجی و ذات خارجیِ مؤثر،‌ متعلَّق نیست؛ عنوان آن است که متعلّق است، یعنی مؤثّر به‌عنوان اینکه به آن عنوان ملزوم،‌ معنون است، متعلّق وضع است که مسمّی و تسمیه باشد و امر است که مأمورٌ بِه باشد. در همه اینها، آن است که اصل کاری است. «و لا یعلم مع حفظ الأثر کون ذلک». حالا آن عنوان،‌ برای ما معلوم هست یا نیست؟ می‌فرمایند نه، معلوم نیست، نمی‌دانیم نه تاست یا ده تا. و معلوم نیست «کون ذلک»،‌ اما «مع حفظ الاثر». یعنی علی ایّ حال می‌گوییم آن چیزی که مؤثر در این اثر است و نهی را می‌آورد، «مع حفظ الاثر» اشاره به این نکته دارد؛ یعنی از ملازمه و از اثر دست بر نمی‌دارم، حتماً باید نماز‌ صحیح باشد و اثر را بیاورد. «و لا یعلم مع حفظ الاثر کون ذلک»‌،‌ آن عنوان مؤثر بعنوانه الواقعی،‌ یعنی عنوان ملزوم،‌ «و لا یعلم مع حفظ الاثر کون ذلک عنوانا متقوّما بالعشرة أو بالتسعة». حالا که عنوان ملزوم،‌ مجهول شد، برائت جاری می‌شود. «فیجری البرائة فی العاشر. و سیأتی ما یرجع إلیه إن شاء‌ الله تعالی». حالا باز هم می‌آید.

تقسیم اطلاق، به اطلاق سِعیّ و شیوعی

شاگرد: الآن ملزوم را بدون استفاده از عنوانی که دارد به آن اشاره می‌کند،‌ آیا می‌توانیم به آن اشاره بکنیم یا نه؟ همان صلات را بدون استفاده از عنوان،‌ آیا می‌توانیم به آن اشاره بکنیم یا نه؟

استاد:‌ یعنی بدون جامع گیری؟

شاگرد: نه. آن طبیعی صلات که حالا هر شکلی هست و اینکه نُه تا است یا ده تا، عرض بنده این است که این طبیعی صلات،‌ اگر ما عنوان را برای تعبیر از آن استعمال نکنیم،‌ آیا می‌توانیم به او اشاره بکنیم یا نه؟ اگر می‌توانیم اشاره بکنیم،‌ پس امر هم می‌تواند به آن تعلّق بگیرد و وضع هم می‌تواند برای آن صورت بگیرد.

استاد: بله. این نکته، نکته کلیدی مهمی است که الآن عنوان و معنون و فانی و … من یک سؤالاتی دارم که مربوط به همین هاست. حالا کم‌کم جلو می‌رویم تا ببینیم واضح می‌شود یا نه. انسان خیال می‌کند که ما در اینجا دو گونه معنون داریم. فعلاً به‌عنوان یک گونه،‌ جلو می‌رویم. می‌گوییم «عنوان»‌،‌ «معنون». عنوان،‌ فانی در معنون است. به این شکل،‌ به ذهن می‌آید که معنون دو گونه است. شما کدام را می‌گویید؟ گاهی به جای یکدیگر به کار می‌رود. اگر جدا بکنیم و بگوییم که ما دو گونه معنون داریم و بلکه یک سری تشقیقات دیگری که حالا بعداً عرض می‌کنم.

 

برو به 0:18:04

یکی از مواردی‌که خیلی در ذهن من مهم بود و سابقا هم عرض کرده بودم،‌ ظاهراً مبدأ آن از همین‌جا بود که شروع شد و آن،‌ تقسیم خود اطلاق بود. اطلاق شیوعی و اطلاق سِعی. حالا نمی‌دانم که یادتان هست که من اینها را عرض می‌کردم یا نه. یکی از مهم‌ترین ثمرات آن،‌ همین بحث صحیح و اعم است. یعنی جا افتاده است که می‌گویند اگر قائل به صحیح بشویم،‌ دیگر نمی‌شود که تمسّک به اطلاق کلامی بکنیم. حالا اطلاق ذاتی را که حاج آقا بعداً می‌گویند، حرف‌های دیگری است. عرض بنده این است که اگر اطلاق را بدین شکل تقسیم‌بندی بکنیم که حالا بعداً آن را توضیح می‌دهم، ببینیم که سر می‌رسد یا نه،‌ حتی بنا بر «وضع للصحیح»،‌ می‌شود به اطلاق کلامی تمسّک کرد. اما نه اطلاق شیوعی. آن چیزی که مشکل داریم برای این است که اطلاقی که در اصول شناخته شده است،‌ فقط اطلاق شیوعی است. می‌گویند که اطلاق شیوعی باید اصل صدق آن مسلّم باشد و در قید،‌ شرط بکنیم. من باید بدانم که عالم است،‌ سپس شک کنم که حالا فاسق که هست،‌ بیرون رفته است یا نه. اما وقتی که اصلاً شک دارم که عالم هست یا نیست، من چگونه می‌توانم به اطلاق «العالِم»‌ تمسّک بکنم؟ این درست است. این یک اشکالی است در اطلاق چه چیزی؟ در اطلاق شیوعی،‌ که صحیح هم هست. اما ریخت اطلاق «صلّوا»‌ و…. که بحث ما هست که بحث عبادات است،‌ ریختِ آن اطلاق دیگری است که حالا چگونه است،‌ إن شاء الله برسیم،‌ در نظرتان باشد. شما هم در ذهن شریفتان یک تاملی بر روی آن داشته باشید. اصلاً چه بسا اگر این اطلاق باشد کل این بحث،‌ رنگ دیگری پیدا می‌کند. یعنی اگر اطلاق در عبادات،‌ اطلاق سِعی باشد و به خود امر مربوط بشود و به کار مربوط بشود،‌ نه انطباق یک عنوان بر مصداق،‌ اگر شیوعی نباشد. اطلاق شیوعی این است که شما لفظ عالم دارید. عنوان عالم بر مصادیق آن صدق می‌کند. اما در اعمال و افعال که امر می‌کند که انجام بده،‌ مرکبات اعتباری از چند عمل،‌ اینجا یک مصداق ندارید که بگویید عنوان صلات بر این مصداق،‌ صدق بکند. این از باب تشبیه بوده است. اطلاق شیوعی‌،‌ بیشتر مانوس ذهن بوده است. این را هم گفته‌اند «اطلاق» و تحت او برده‌اند و حال آنکه ریخت آن تفاوت دارد. اگر این‌گونه باشد و این حرف سربرسد، فواید خوبی دارد. چند بار دیگر هم عرض کرده بودم که اطلاق سِعی یعنی اطلاق به‌معنای اینکه بخواهید وسعت بدهید یا اینکه وسعت ندهید. تا چه اندازه امر،‌ شامل آن می‌شود؟‌ این اطلاق،‌ غیر از این است که بگوییم صدق می‌کند یا نمی‌کند. حالا باید بیشتر روی آن سان بدهیم. من عرض کردم که ابتدای کار، تصویر کلی بحث را عرض می‌کنم که هم عبارت نماند و هم بر روی آن تامّلی بکنید تا ببینیم چه می‌شود. ممکن است که این حرف را در جایی سر برسانیم یا نه؛ که اگر سر برسد،‌ فواید خوبی دارد.

تبیین عبارت مباحث الاصول

شاگرد: «متعلّق الوضع و الأمر»‌ گویا یک کاسه شده است و حال آنکه یک کاسه نیست.

استاد:‌ چرا؟

شاگرد: قرار شده که آن عنوان،‌ متعلق وضع باشد، نه «الموثر فی الأثر بعنوانه». بله،‌ متعلق امر که مأمورٌ بِه باشد «الموثر فی هذا الأثر بعنوانه الواقعی»است.

استاد:‌ وضع هم همینطور است.

شاگرد: مگر قرار نشد که برای معنا وضع کنیم؟

استاد: امّا معنای صحیح.

شاگرد: بالأخره ما نفهمیدیم که «الموثر»، نماز خارجی است؟ ماتی به….

استاد:‌ صفحه ٩٩ را ببینید. در وسط صفحه می‌فرمایند «و حيث لا بدّ من تشخيص الموضوع له إجمالا على أيّ تقدير، فلا بدّ من تصوير الجامع على كلّ من القولين ثبوتا حتّى يقبل الدليل على خصوصيّة أحد القولين إثباتا. أمّا الجامع المذكور على الوضع للصحيح»،‌ از یاد ما نرود که الآن داریم برای چه قولی جامع می‌گیریم؟‌ برای صحیح. ولذا جامع ذاتی،‌ جامع عنوانی مطرح شد. الآن که قید می‌زنند که «الموثر بعنوانه الواقعی فی معنونه» یعنی چون جامع آن صحیح است. اگر مقصود شما را درست فهمیده باشم اینکه می‌گویید چرا «الموثر»‌ در مأمورٌ بِه درست است ولی در وضع،‌ درست نیست،‌ ما می‌خواهیم که در وضع هم مؤثر باشد. چرا؟‌ چون بنای ما این است که می‌خواهیم برای صحیح،‌ جامع گیری کنیم. من که می‌گویم «نماز» یعنی نماز صحیح. می‌خواهم برای نماز صحیح وضع بکنم. نماز صحیح چه چیزی است؟ می‌گویند این است که حتماً مؤثر در اثر باشد. اگر مؤثر نباشد که باطل است و للأمر وضع شده است.

شاگرد: آنچه که در این اثر مؤثر است،‌ نماز خارجی است که معنون باشد یا آن همان «ما»‌ است که بعداً لازمه آن،‌ نهی از فحشاء‌ و منکر است.

استاد:‌ آن چیزی که مؤثر است،‌ وجود است. این را گفتیم که تأثیر برای لازم و ملزوم است، اما هم لازم و هم ملزوم. دو تا عنوان دارند که بالعرض بین آن‌ها ملازمه است،‌ یعنی چون بین معنون هایِ اینها ملازمه است، بالعرض می‌گوییم که این عنوان ملزوم است و این عنوان لازم. متّصف می‌شوند به عرض ملازمه بین آنها،‌ به اینکه خودشان عنوان لازم و ملزوم می‌گویند. پس می‌گوییم که ناهی،‌ عنوان لازم است. مثلاً  معراج المومن عنوان ملزوم است.

شاگرد:‌ وقتی که ما وضع می‌کنیم،‌ ما برای آن معنای صلات است که لفظ صلات را وضع می‌کنیم، نه برای نماز خارجی.

استاد: اما برای معنای صحیح. معنای نماز صحیح،‌ کدام نماز است؟ آن نمازی که مؤثّر باشد. بله، نماز مؤثّر یعنی نمازی که مصداق آن مؤثّر باشد. اما این موثّریت را باید در معنا لحاظ بکنید تا «وضع للصحیح»‌شده باشد. ایشان هم همین را می‌فرمایند.

شاگرد: عنوان ملزوم،‌ درواقع همان صلات است؟ یعنی همان صلاتی که از اول بر روی آن بحث داشتیم است؟

استاد: صلات،‌ موضوع است، یعنی لفظی است که به وسیله او،‌ یک چیزی تسمیه شده است. شما هم که صلات می‌گویید منظور شما معنای آن بود. خب این درست است.

شاگرد: مسمّای صلات.

استاد: بله. مسمّای صلات. همین هم هست. یعنی ما صلات را وضع کردیم. برای چه؟ برای همان هایی که نهی نیست،‌ اما نهی لازمه آن است.

شاگرد: مثل معراج.

استاد: بله. حالا می‌توانیم معراج بگیریم. این بحث‌های در ادامه می‌آید.

شاگرد: حالا مثالی را که بیان کرده‌اند،‌ همین بود.

بررسی اشکالات مربوط به جامع عنوانی بنابر «وضع للصحیح»

استاد:‌ به‌عنوان مثال چون «أو» گفتند الآن هم می‌فرمایند. ناهی،‌ لازم آن بود. ملزوم را در یک عبارت گفتند. حالا الآن اشکال می‌گیرند. «هذا، و لكنّ الكلام في ملزوم الناهي مفهوماً و مصداقاً، هو الكلام في عنوان الناهي كما مرّ». یعنی می‌گویند شما با توجه به اشکالاتی که در لازم داشتید،‌ چرا به سراغ ملزوم رفتید؟ شما گفتید عنوان لازم متبیّن است. وقتی که متبیّن است،‌ برائت جاری نمی‌شود و حال آنکه همه‌ برائت جاری می‌کنند. ما این اشکال را در لازم داشتیم. اشکال دیگر آن ترادف بود. اگر برای عنوان ناهی وضع شده است،‌ باید صلات و ناهی مترادف باشند درحالی‌که مترادف نیستند.

 

برو به 0:25:28

سه تا اشکال را مرحوم صاحب کفایه از مطارح الانظار شیخ نقل کرده‌اند؛ که اشکال دیگر آن «تقدم تسمیة عمّا یتأخّر عن الطلب» بود. عبارت کفایه چه بود؟ سه تا اشکال کردند. فرمودند «والاشکال فیه بأنّ الجامع لا یکاد یکون أمرا مرکبّاً إذ کلّ ما فرض جامعاً یمکن أن یکون صحیحاً و فاسداً لما عرفت» که این، یک اشکال بود که مرکّب نیست. «و لا أمرا بسيطاً». امر بسیط را سه تا اشکال کردند. سه تا اشکال چه بود؟ «لأنه لا يخلو إما أن يكون هو عنوان المطلوب»،‌ «المطلوب». «أو ملزوما مساويا له» که «المطلوب» به‌عنوان لازم بود . «و الأول غير معقول لبداهة استحالة أخذ ما لا يتأتى إلاّ من قبل الطلب في متعلّقه‏»[2].   بگوییم صلات یعنی چه؟‌ یعنی مطلوب، یعنی مطابق مأمورٌ بِه، هنوز که امری نیامده است و طلبی نیامده است. حالا تازه می‌خواهیم نامگذاری بکنیم. تا اینجا بیان اشکال اول بود.

«مع لزوم الترادف بين لفظ الصلاة و المطلوب»‌ که این هم کَانَّه واضح البطلان بود. اشکال سوم هم این است، «و عدم جريان البراءة مع الشك في أجزاء العبادات و شرائطها لعدم الإجمال». بعد فرمودند که «بهذا يشكل لو كان البسيط هو ملزوم المطلوب أيضا». صاحب کفایه فقط یک اشکال را در «ملزوم المطلوب»‌ اجرا کرد و آن هم مسأله عدم جریان برائت بود.

حاج آقا می‌خواهند بفرمایند که در خود عنوان ملزوم،‌ غیر از مسأله برائت،‌ مسأله اشکال ترادف هم می‌آید. «و لکنّ الکلام فی ملزوم الناهی مفهوماً و مصداقاً». «مفهوماً» یعنی چه؟ یعنی یا جامع،‌ مقولی ماهوی است که ممکن نیست. فرقی نمی‌کند،‌ وقتی که ممکن نیست،‌ چه در ملزوم و چه در لازم. یا اینکه جامع مقولی نیست، بلکه جامع عنوانی است،‌ همان عنوان ملزوم. اشکال در آن چه می‌شود؟ که یا اشکال ترادف در آن می‌شود،‌ که ترادف نیست، چون صلات با آن عنوان ملزومِ معراج المومن مترادف نیست. چه کسی وقتی لفظ صلات را می‌گوید،‌ در ذهنش معنای معراج المومن می‌آید؟ و یکی هم این است که برائت جاری نمی‌شود. چرا؟ چون علی ایّ حال یک عنوانی است که چگونه است؟‌ برای مصادیقی، جامع است. اگر یک چیزی جامع باشد برای یک مصادیقی،‌ شما یک درکی از آن دارید. آن درکی که شما دارید، می‌تواند مانع بشود از اینکه بگویید شکّ در اصل خود نفس مأمور به است؛ بلکه شک در محصّل آن است. البته این مطلب را تصویر نمی‌کنند مگر در «إلاّ أن یجاب». حالا می‌توانیم ببینیم که این،‌ ناظر به آن هست یا نه.

البته در «إلاّ‌ أن یجاب» دو تا نکته خوب در آن می‌گویند. می‌فرمایند که آن اشکالات در اینجا می‌آید،‌ «إلاّ‌ أن یجاب». همان جواب های قبلی به علاوه یک چیز دیگر که الآن می‌فرمایند. «إلّا أن يجاب»‌ که من به خیالم می‌رسد آن «ایضاً» که در آخر سطر است، متعلق به «یجاب» است. «إلاّ‌ أن یجاب أیضاً». یعنی همان جوابی را که در لازم دادیم،‌ همان جواب را «أیضاً» در ملزوم هم می‌دهیم. همان اشکال لازم،‌ در ملزوم هم می‌آید،‌ «یجاب أیضاً». یعنی همان جواب را می‌دهیم. یک مقداری «أیضاً» به آخر عبارت رفته است. انسان خیال می‌کند که برای همان «یجاب»‌ است.

ترادف لفظ «صلاه» با «الناهی عن الفحشاء»

شاگرد:‌ در بحث ترادف،‌ می‌گفتند که لفظ ناهی با صلات مترادف است؟‌ یا اینکه معنای ناهی؟

استاد: موضوعٌ لَه هردو دیگر. می‌گفتند این وضع شده است برای ناهی، پس یعنی موضوعٌ لَه ناهی و موضوعٌ لَه صلات یکی می‌شود.

شاگرد: یعنی درواقع عنوان «الناهی»‌ را به‌عنوان معنای صلات مطرح کرده‌اند؟

استاد: بله،‌ یعنی صلات برای آن وضع شده است، چون مسمّای آن هست دیگر.

شاگرد: اگر این‌گونه باشد،‌ باید حتماً به ذهن بیاید هنگامی که استعمال می‌شود.

استاد:‌ این،‌ اشکال اول بود دیگر. یک گونه ای جواب دادند.

شاگرد: آن را با «بشر»‌ جواب دادند. «انسان»‌ و «بشر»‌ که مثلاً معنا به ذهن نمی‌آید و هیچ مشکلی هم نیست.

استاد:‌ حاج‌ آقا در آنجا جواب ظریفی دادند. گفتند مترادفین این است که وقتی این لفظ را می‌گویید،‌ این معنا می‌آید؛ اما معنای آن این‌گونه نیست که باید لفظ مترادف هم بخصوصه در ذهن بیاد. شما وقتی می‌گویید «انسان»، چون با بشر مترادف است باید بشر هم در ذهن بیاید! فرمودند بشر وضع شده برای معنایِ انسان،‌ نه برای معنایِ انسان به‌خصوصی که انسان هم برای‌ آن وضع شده است. این نکته ظریفی بود.

شاگرد: اگر ناهی را معنای صلات می‌دانیم،‌ یعنی موضوعٌ لَه صلات. اگر معنا می‌گیریم،‌ همیشه معنا با لفظ به ذهن می‌آید. ما که ترادف بین لفظ و معنا نداریم. ترداف در بین لفظین است که معنا دارد. لفظ که با معنای خودش مرادف نیست. اگر ما،‌ ناهی را معنای صلات بدانیم،‌ حتماً باید زمانی‌که استعمال می‌شود معنای نهی بیاید. این نشان می‌دهد کسانی که این مسأله را پیشنهاد کرده‌اند،‌ نهی را معنای صلات گرفته‌اند، نه اینکه مرادف با آن باشد. علاوه ‌بر این یک ایرادی را سابقاً گرفتیم که اصلاً باید حتماً استعمال خارجی یا شأنی را داشته باشد که نیست. این اصلاً کاری با ترادف ندارد.

استاد:‌ یعنی تأکید شما بر روی معنا است، نه لفظ.

شاگرد:‌ اگر ما،‌ ناهی را معنای صلات می‌گیریم یا آن ملزوم را معنا می‌گیریم،‌ هر وقت که ما لفظ  صلات را استعمال کنیم باید آن معنا بیاید و اگر به‌عنوان لفظش استعمال می‌کنیم،‌ لازم نیست که بیاید، مثل انسان و بشر. چون اساساً ترادف در بین دو لفظ است که معنا دارد و ما نمی‌گوییم که بین یک لفظ و معنای خودش ترادف وجود دارد و بین موضوع و موضوعٌ لَه،‌ ترادف معنا ندارد.

استاد: دو تا لفظ هستند و یک معنا. پس نمی‌توانید بگویید که این ترادف،‌ سخافت دارد. چرا؟ چون وقتی که ما این را می‌گوییم،‌ آن یکی به ذهن نمی‌آید. می‌گویند آن لفظش است که به ذهن نمی‌آید، اما معنایش ‌که به ذهن می‌آید. ناهی،‌ چه چیزی است؟ همان نماز است. خب شما وقتی می‌گویید «نماز»، باز همان ناهی در ذهن می‌آید ولو کلمه ناهی به‌عنوان «أنّه‌ ناهی» به ذهن نمی‌آید. کما اینکه بشر را که می‌گویید،‌ انسان به‌عنوان لفظ انسان به ذهن نمی‌آید.

شاگرد: اشکال ایشان مطلب دیگری است. ایشان می‌فرمایند که خود آن معنا به ذهن نمی‌آید.

استاد:‌ ایشان می‌فرمایند؟

شاگرد:‌ بله.

شاگرد٢:‌ دو تا اشکال به جواب حاج‌ آقا دارم. اینکه اولاً در اینجا اصلاً بحث ترادف دیگر معنا ندارد. چون تراداف بین دو تا لفظ است که معنا می‌دهد، نه بین لفظ و معنای خودش. چون ناهی را دارند به‌عنوان معنای صلات به ما تحویل می‌دهند.

استاد:‌ یعنی چه به‌معنای صلات؟

شاگرد:‌ مگر ما نمی‌گوییم که لفظ صلات برای «الناهی»‌ وضع شده است؟

استاد:‌ بله. «الناهی عن الفحشاء و المنکر».

شاگرد:‌ پس اگر این است،‌ ارتباط لفظ با ناهی، می‌شود ارتباط لفظ و معنای آن.

استاد‌: لفظ و معنایش که همان ارتباط بین ناهی و معنا هم هست.

شاگرد:‌ پس شما از ناهی، صرفاً لفظ ناهی را لحاظ کرده‌اید.

استاد:‌ معرّف نگرفتیم. همان قبلاً… .

شاگرد:‌ نه. همین خواهد شد. ما از شما سؤال می‌کنیم که برای چه ناهی را می‌آوریم و مطرح می‌کنیم؟ به‌عنوان معنای لفظ صلات یا نه؟

استاد:‌ علی ایّ حال آیا ما از ناهی، یک چیزی را می‌فهمیم یا نه؟

شاگرد:‌ معنای لغوی آن را که می‌فهمیم. در این‌که حرفی نیست. شما می‌فرمایید که این «ناهی»،‌ معنای صلات است یا نه؟

استاد: صحبت بر سر این است که ما یک چیزی از ناهی می‌فهمیم. سؤال اینجاست که آیا ما می خواهیم لفظ صلات را برای همان چیزی که از ناهی می‌فهمیم وضع بکنیم؟ یا آنچه که از ناهی می‌فهمیم،‌ معرّف آن چیز است و نه برای خودِ آنچه که می‌فهمیم؟ اگر برای خود آنچه که از ناهی می‌فهمیم، وضع کردیم، لفظ صلات برای لازم وضع شده است؛ یعنی همان حرف اول. اگر گفتیم صلات وضع نشده برای آنچه که از ناهی می‌فهمیم،‌ بلکه معرّف آن چیزهایی است که از ناهی می‌فهمیم، برای آن معرَّف است که داریم لفظ صلات را وضع می‌کنیم. اگر این‌گونه باشد عنوان لازم و ملزوم می‌شود.

 

برو به 0:34:05

شاگرد:‌ معنی ملزوم که بین معرَف و معرِف نیست. آن بحث برای این بود که ما اصلاً نمی‌دانیم که معنای صلات چه چیزی است. بلکه فقط به‌عنوان یکی از خوّاص آن می‌دانیم که نهی از فحشاء‌ و منکر را ایجاد می‌کند.

استاد: بسیار خب. با حفظ اثر،‌ به تعبیر ایشان. با حفظ اثر که یک اثر آن نهی است، آن ملزوم،‌ موضوعٌ لَه است.

شاگرد:‌ یک عده‌ای هم می‌گویند که ما اصلاً با ملزوم کاری نداریم. خود معنای نهی است که معنای صلات است؛ نه اینکه الناهی مرادف با صلات است.

استاد: آن معنای اول بود که وضع شده برای…

شاگرد:‌ دو مطلب بود دیگر. اگر لفظ، صلات شد و معنای آن،‌ نهی؛ در چنین صورتی حتماً هرجا که ما لفظ صلات را استعمال کنیم باید همین معنای نهی به ذهن بیاید و اگر نیاید یک جایِ کار اشتباه است.

استاد: معنای نهی یا ناهی؟

شاگرد: همان ناهی یا نهی. فرقی نمی‌کند. باید این معنا به ذهن بیاید.

استاد:‌ خیلی فرق می‌کند. ناهی نماز است. نهی،‌ صفت آن است.

شاگرد: همان ناهی بودن. اگر این‌گونه باشد که دیگر در اینجا اصلاً بحث ترادف نیست که بخواهند در اینجا از طریق ترادف جواب بدهند.

استاد:‌ یعنی لفظ،‌ همیشه معنای خودش را می‌ آورد؟

شاگرد: حتماً باید بیاورد.

استاد: بسیار خب. آنها هم می‌گویند که می‌آورد.

شاگرد: نه. چون حاج آقا می‌فرمایند لازم نیست که بیاورد.

استاد:‌ حاج آقا نمی‌گویند لازم نیست که لفظ،‌ معنای خودش را بیاورد. ایشان می‌گویند که عُلقه بین اینکه با عنوان ناهی و به این شکل بیاید، لازم نیست. برای انسان و بشر همین را می‌گویند. می‌گویند وقتی که شما انسان گفتید،‌ معنای بشر آمد؛ اما نه اینکه معنای بشر از آن حیثی که با لفظ بشر پیوند خورده است.

شاگرد: ایشان ناهی را نسبت به انسان،‌ مثل بشر لحاظ می‌کنند، نه به‌عنوان معنای خود انسان.

استاد:‌ براساس کدام؟ می‌خواهید وضع برای خود لازم شده باشد و‌ اصلاً ملزوم را نداریم؟

شاگرد:‌ بله، اصلاً ملزوم را پاک کنیم و به آن کاری نداشته باشیم. الآن سؤال می‌کنیم که ناهی،‌ معنای صلات است یا مرادف؟

استاد: براساس این فرض،‌ معنای صلات است.

شاگرد:‌ اگر معنای صلات است باید حتماً بیاید.

استاد:‌ لذا می‌آورند. تا شما نماز می‌گویید،‌ می‌آید. اما نه اینکه بگویید پس چرا کلمه ناهی نیامد؟‌ می‌گوییم کلمه ناهی،‌ لفظ آن است.

شاگرد: دیگر کلمه ناهی نخواهیم داشت. ما دیگر به لفظ ناهی کاری نداریم.

استاد:‌ خب، اگر معناش هست،‌ پس می‌گویند معنای آن می‌آید دیگر. تا همه کلمه «نماز» را می‌گوییم،‌ می‌آید دیگر.

شاگرد:‌ کجا شما با شنیدن لفظ نماز،‌ معنای نهی به ذهنتان می‌رسد؟

استاد:‌ معنای نهی که نباید برسد. ناهی به آن چیزی می‌گویند که این صفت را دارد.

شاگرد: فرض کنید معنای انسان،‌ حیوان ناطق باشد.

استاد: خب وقتی لفظ انسان گفته می‌شود آیا باید شاعریّت او هم در ذهن شما بیاید؟

شاگرد: شاعریّت نه. ولی خود حیوان ناطقیّت آن باید به ذهن بیاید یا نه؟

استاد:‌ حیوان ناطقیّت آن به این معنا که یعنی فصل آن باشد،‌ نه.

شاگرد: نه، فرض کردم که معنای انسان،‌ حیوان ناطق باشد. چون معنای انسان این نیست.

استاد: اجمالاً می‌آید،‌ مندکّاً؛ اما نه به تفصیل.

شاگرد: خب شاید اصلاً علم به وضع نداریم. علم به وضع نداریم،‌ خب این معنا هم به ذهن ما نمی‌آید. چه اشکالی دارد؟

شاگرد: نه. اگر علم به وضع نداشته باشد که اصلاً نمی‌تواند استعمال بکند.

استاد:‌ معنای تفصیلی انسان که لازم نیست بیاید.

شاگرد:‌ الآن ما اگر لفظ آب را استعمال می‌کنیم،‌ معنای آب در پیش ما حاضر است یا نه؟

استاد:‌ سیلان آن باید بیاید؟

شاگرد: حتماً می‌آید، نه سیلان و سایر جزئیاتش.

استاد:‌ می‌آید. بنده هم همین را دارم می‌گویم. خب پس شما وقتی می‌گویید «نماز»،‌ نماز آمد. اما آن وصف ناهی بودن آن،‌ اگر توجه علی حده بکنید،‌ می‌آید.

شاگرد: شما ناهی را به‌عنوان یک وصف گرفتید درحالی‌که ما می‌خواهیم ناهی را خود معنای صلات در نظر بگیریم.

استاد:‌ احسنت.

شاگرد: پس اول باید معنای آن بیاید.

استاد:‌ معنای صلات یعنی نماز.

شاگرد: شما که لفظ نماز را می‌آورید … .

استاد: انسان که می‌گویند یعنی شاعر؟ یعنی متعجّب؟

شاگرد:‌ این‌ها ویژگی‌های انسان هستند.

استاد:‌ بسیار خب. ناهی هم خاصیّت  و ویژگی نماز است.

شاگرد: معنای انسان چه چیزی است؟‌ فرض کنیم که معنای انسان،‌ حیوان ناطق است. اصلاً معنای انسان را شاعر در نظر می‌گیریم.

استاد:‌ معنای انسان یعنی آن چیزی که تعجب می‌کند.

شاگرد:‌ متعجّب.

استاد‌:‌ اما نه اینکه این متعجّب، به‌عنوان اینکه متّصف به تعجّب است‌،‌ قید اخطار معنا باشد.

شاگرد:‌ شما باید این را واضح کنید که اگر معنای انسان،‌ متعجّب است،‌ وقتی ما انسان را استعمال می‌کنیم باید معنای متعجّب به ذهن ما بیاید. حرف ما این است. پس این رابطه بین لفظ و معنا است. لفظ و معنا که با همدیگر مترادف نیستند. و اگر منظور شما لفظ متعجّب است -که بگوییم انسان با این مترادف است- آن بحث دیگری است که ایراد آن هم در جلسه دیگر گرفته شد؛ که اصلاً دو لفظ مترادف باید شانیّت داشته باشند که به جای هم استعمال بشوند یا –حتی بالاتر- باید فعلیّت داشته باشد.

استاد: من اصل فرمایش شما را قبول دارم و متوجه هستم که چه می‌گویید و ذهن من با فرمایش شما همراه است. اما اینکه بر آن متفرّع کنیم که حالا باید معنا به‌عنوان «أنّه ناهی» بیاید،‌ من این را لازم نمی‌بینم.

شاگرد: این فقط موقعی است که ما بین صلات و ناهی،‌ رابطه انسان و بشر بدانیم و إلّا نه.

استاد:‌ به عبارت دیگر لازم گیری شما به این است که از مشتق به مبدأ منتقل می‌شوید. می‌گویید حالا اگر می‌گوییم مترادف است،‌ پس باید نهی در ذهن بیاید. نهی، مبدأ اشتقاق است. ما گفتیم «ناهی» دیگر. معنای «ناهی» یعنی چه‌؟‌ ناهی یعنی آن چیزی که نهی می‌کند. آن چیزی که نهی می‌کند؛ یک وقتی هست که می‌گویید ما حیثیّت ناهویّت آن را ملحوظ می‌کنیم. این خب باز یک نحوه دخالت لفظ شد. یک وقتی هست می‌گویید من می‌گویم ناهی،‌ از آن حیثی می‌گویم که ناهویّت آن فقط مصحّح درک او است.

شاگرد: فکر می‌کنم بهتر باشد یک مقدار بیشتر بر روی بحث معنا فکر بشود. اگر فرض کنیم که آب را برای ترکیب شیمیایی مثلاً «H2 O» وضع کرده‌اند. آیا لزومی دارد هر وقت من‌،‌ مثلاً «آب»‌ می‌گویم،‌ آن هم در ذهن من بیاید؟ یعنی درواقع آن حیثیّت دو هیدروژن و یک اکسیژن در ذهن من بیاید؟

استاد:‌ ایشان می‌گویند بله.

شاگرد: اگر معنای آن باشد،‌ حتماً باید بیاید. مگر ما قائل به دلالات تصوریّه نیستیم که تقریباً خود به خودی هست؟

استاد: من حالا یک چیزهایی گفتم … ؛ اینکه شما می‌گویید حتماً باید بیاید… .

شاگرد: بالوضع دیگر.

استاد: بله. گاهی هست ذهن انسان به یک لفظ از آن حیثی که توصیف کننده است،‌ انس دارد‌. حرف شما دقیقاً درست است. اما گاهی است بعد از انس به بعض زمینه‌ها،‌ انس ذهن به یک لفظ،‌ از ناحیه اشاره گری‌اش است، یعنی با مصادیق انس دارد و به جای اینکه از این لفظ به‌عنوان یک توصیف،‌ به سراغ مصادیق برود،‌ به‌عنوان یک اشاره گر به سراغ مصادیق می‌رود. این‌هایی که من عرض کردم که مهم بود،‌ من خیلی در این فرمایشات فکر می‌کردم،‌ دیدم که گاهی هست که ذهن ما این‌گونه است.

و لذا آن حرف شما در مقام توصیف درست است و حرف دقیقی است. اما نمی‌توانید بگویید هر آنچه در ذهن ما می‌گذرد،‌ این است که ما همیشه داریم از یک لفظ به‌عنوان یک توصیف گر استفاده می‌کنیم.

شاگرد: حداقل در هنگامی که می‌خواهیم بگوییم این نماز صحیح است،‌ بحث توصیف است.

استاد:‌ وقتی می‌گوییم فاسد است، چطور؟ این نماز فاسد است. یعنی توصیف به صحت می‌کنیم، بعد می‌گوییم فاسد است، تناقض می‌گوییم؟

شاگرد: می‌گوییم این یک نماز فاسد است،‌ به اعتبار. اینجا مطمئناً اعتبار لحاظ شده است.

استاد:‌ می‌گویید این نماز، نماز یعنی چه؟

شاگرد: ما نمی‌گوییم این نماز؛ بلکه می‌گوییم این فعل،‌ مطابق با آن صحیح نیست. بعد اعتبار می‌کنیم که فاسد است.

استاد:‌ بگوییم این،‌ نماز فاسد است. آیا تناقض گفتیم یا نگفتیم؟ تناقض نگفتیم. ما نمی خواستیم تناقض بگوییم. اما براساس مبنای شما تناقض بود یا نبود؟ مگر اینکه قائل باشید وضع للأعمّ شده است.

شاگرد: حق نداریم حقیقتاً استعمال کنیم.

شاگرد٢: داریم اشاره می‌کنیم دیگر. می‌گوییم این چیزی که….

شاگرد:‌ «این چیزی»،‌ یعنی این افعال. آیا این افعال،‌ نماز است یا نه؟ می‌گوییم اشکال ندارد. اما می‌گویید این نماز،‌….

استاد:‌ این،‌ نماز فاسد است. نمی‌گوییم نماز نیست. صحیحی ها می‌گویند این‌ نماز نیست. صحت سلب دارد. طریفین استدلال می‌کنند. آن‌ها می‌گویند به نماز فاسد اشاره می‌کنیم، می‌گوییم این نماز نیست. وقتی صحت سلب دارد،‌ برای صحیح وضع شده است. اعمّی ها چه می‌گفتند؟ اعمّی ها می‌گفتند این‌ نماز است، ولی نماز فاسد است. خب چگونه باید بگوییم؟‌ بالأخره نماز هست یا نیست؟

شاگرد: مثلاً می‌گوییم این آب،‌ مضاف است. اصل آب،‌ برای آب مطلق وضع شده است. ولی الآن می‌توانیم به این آب مضاف اشاره بکنیم.

شاگرد٢: آب مضاف،‌ مجاز است. آب مجاز که اصلاً آب نیست. آب مضاف که آب نیست. فی الحقیقة‌ و بالدّقة آب نیست.

شاگرد: با «فی الحقیقه و بالدقة»، شما دارید همان مدّعای خودتان را غالب می‌کنید.

شاگرد٢: تطبیق برای عقل است.

استاد:شما قبل از این مباحثه صحیح و اعمّ،‌ میل تان این بود که واقعاً «للصّحیح» وضع شده است یا «للأعم»؟

شاگرد: «للصّحیح» وضع شده است، ولکن اکثر عرف ما که استعمال می‌کنند،‌ گفتند اعمّی هستند. چون توجّه به این مسأله نمی‌کنند که شاید مجاز به کار رفته است.

شاگرد٢: پس ما هم باید همینگونه باشیم.

استاد:‌ حالا علی ایّ حال، اصل این فرمایش شما،‌ شروعش، حرف خوبی است. اما لوازمی که بر آن بار می‌شود را هنوز باید صبر کنیم. این فرمایش ایشان هم می‌ماند،‌ در اینکه دقیقاً موضوعٌ لَه چه چیزی است؟‌ این‌که می‌گوییم عنوان است و نه معنون، معنون چند گونه است؟‌ یک چیزی را هم مرحوح نائینی در اجود التقریرات دارند که آقای خوئی بر ایشان ایراد گرفته‌اند. به خیالم می‌رسد که مرحوم نائینی یک مقصودی داشته‌اند، حالا خواستید بعداً مراجعه کنید.

 

برو به 0:44:21

شاگرد: کجا می‌خواهد مطرح بشود؟

استاد‌:‌ این حرف ایشان را؟

شاگرد: کلاً این بحث عنوان و معنون.

استاد: این عبارت ایشان را ببینید،‌ در همین ابتدای کار می‌گویند. در تعلیقه هم به ایشان ایراد می‌گیرند. «الرابعة. قد عرفت أنّ‌ الاستعمال هو ایجاد المعنی العقلانی البسیط المجرد الذّی هو بإزاء الحقائق باللفظ المستعمل فيه فلا بد من ان يوضع اللفظ بإزاء الحقيقة و لو كانت الحقيقة من الممتنعات»[3]. این‌ها مطالبی است که به آن بحث‌های قبلی ما هم مربوط می‌شود. «فالقول بان لفظ الصلاة موضوع لمفهوم الصحيح أو فريضة الوقت أو المطلوب غير معقول». معقول نیست که بگوییم لفظ برای آنها وضع شده است. ایشان اشکال گرفتند که چه می‌گویید که «غیر معقول»؟ «لا ینبغی الریب فی امکان وضع لفظ الصلاة مثلا لمفهوم الصحيح حتى يكون اللفظان مترادفين و لا استحالة في ذلك‏»[4]، ایشان این گونه اشکال وارد می‌کنند. من گمانم این است که یک چیز دیگری را می‌خواهند بگویند. شما «غیر معقول» می‌گویید و حال آنکه ما می‌بینیم که چه مانعی داشت که بگوییم صلات،‌ یعنی صحیح؟ بله،‌ می‌دانیم که صلات برای صحیح نیست، اما برای آن وضع می‌کردیم. من به گمانم می‌رسد که ایشان این را نمی‌خواهند بگویند. می‌گویند اصلاً موضوعٌ لَه باید حقیقت باشد، نه مفاهیم و حقایق،‌ یک موجودات مجرّد عقلانی بسیط هستند که مفهوم،‌ وجود ذهنی آن‌ها است. موضوعٌ لَه بایدخود حقیقت باشد، نه بازتاب آن در ذهن. ظاهراً این مبنا را می‌خواهند بگویند. لذا به گمانم ایراد شاگردشان به ایشان هم وارد نیست.

شاگرد: طبیعت؟

استاد: همان طبیعتی را هم که صحبت از آن می‌کردیم.‌ و این را براساس ارتکاز قوی خودشان گفته اند؛ یعنی آنچه را که مرحوم نایینی گفته‌اند، موافق با آنچه که می‌گذرد، هست، تا آنچه که بعداً… . آن مطلبی را که شما می‌گویید معنا و موضوعٌ لَه،‌ شروع اینها یک مقداری مناسبت خوبی با این دارد. اما حالا متفرّعاتش را تا بعد ببینیم چه می‌شود.

خلاصه حالا این چیزی که الآن ایشان فرمودند…،‌ «إلاّ أن یجاب بعدم لزوم البدلیة فی جمیع الاستعمال فی المترادفین ایضا». این «أیضا» ظاهراً بهترین وجه این است که به «یجاب»‌ بزنیم. یعنی «کما اجبنا» در عنوان لازم،‌ «یجاب ایضا فی العنوان الملزوم». «یجاب بعدم لزوم البدلیة فی جمیع الاستعمالات فی المترادفین» چه کسی گفته است که در همه جا باید متردافین را که می‌گوییم، به ذهن بیاید و حتی بتوانیم به جای یکدیگر به کار ببریم؟ فرمودند در لغات، کما اینکه مترادفین به ذهن نمی‌آید،‌ حتی بالدقة معنای این‌ها با یکدیگر فرق می‌کند که این مطلب را در پشت صفحه فرمودند. «مع أنّ صحة الاستعمال و أنسبیّته فی موارد دون سائر الموارد موجودة‌ فی المترادفین ایضاً» که بدلیّة  مطلقه را قبول نداریم. این را فرمودند که «یجاب‌ ایضاً» که ملزوم هم همینگونه است.

شاگرد: این «ایضاً»‌ همان ایضاً قبلی نیست؟

استاد: منظور شما را متوجه نشدم.

شاگرد: در عبارت قبلی هم یک «ایضاً» داشتند که همین الآن خواندیم.

استاد:‌ در اینجا کلمه «عدم»،‌ مانع آن می‌شود. «ایضاً» در آنجا چون اثباتی بود، خوب بود. «صحة الاستعمال موجودة ایضاً». اما در اینجا «عدم»‌ می‌گوید. «بعد لزوم البدلیة ایضاً»؟

شاگرد:‌ آن انسبیّت بود. بنابراین با «عدم» می‌سازد. چون در همان جا هم که اطلاق نبود.

استاد:‌ ولی در این عبارت «أنّ‌ صحة الاستعمال و أنسبیّته موجودة‌ فی المترادفین ایضاً»،‌ «ایضاً»‌ به «أنسبیّت» بازگشت می‌کرد. آیا در اینجا با اینکه به نفی،‌ تصریح کرده‌اند، «ایضاً» در نفی چگونه می‌شود؟ «عدم لزوم البدلیة ایضاً». در این عبارت «ایضاً» یعنی چه؟‌ «ایضاً» نسبت به چه چیزی؟ اگر خودش را بگویید. نه «یجاب ایضاً».

شاگرد: همان‌طوری که درباره لازم صحبت کردیم،‌ اینجا داریم درباره ملزوم صحبت می‌کنیم. «ایضاً»‌ یعنی شبیه لازمی که آنجا داشتیم.

استاد:‌ خب این هم «یجاب» می‌شود دیگر. خب این عرض بنده است. اگر به‌غیراز «یجاب» برگردانیم،‌ مثلاً اگر به «عدم» بخورد،‌‌ «بعدم لزوم البدلیة ایضاً»؟

شاگرد: الآن منظور از «جمیع الاستعمالات»چه چیزی است؟

استاد:‌ یعنی در همه موارد استعمال،‌ مترادفین،‌ لزوم بدلیّت ندارند که بتوانیم در هر مورد استعمال،‌ به جای آن،‌ مترادفش را قرار بدهیم. بعضی از جاها هست که لفظ انسان را می‌گذاریم ولی لفظ بشر را نمی‌توانیم بگذاریم. چرا؟ به‌خاطر اینکه بالدقة با یکدیگر فرق می‌کنند. اصل حرف ایشان این است. خب «ایضاً» در اینجا یعنی چه؟‌ «عدم لزوم»‌ بدل همدیگر قرار گرفتن،‌ مترادفین در جمیع استعمالات،‌ لزومی ندارد که به جای یکدیگر قرار بگیرند «ایضاً». کدام اینها «ایضاً»؟ می‌خواهم بگویم که نه عدم آن و نه لزوم…

شاگرد: «فی المترادفین»‌‌ آن. یعنی نسبت به غیر مترادفین.

شاگرد٢: در غیر مترادف،‌ لازم نیست بدل همدیگر بیایند.

استاد: می‌فرمایید «ایضاً»‌ برای غیر مترادفین باشد؟

شاگرد:‌ این جور به ذهن می‌آید.

استاد:‌ یعنی لزوم بدلیّت در آنها نیست، «ایضاً» در مترادفین هم نیست؟

شاگرد: جمیع استعمالاتش مثل آنها نیست.

شاگرد٢: در یک مواردی هست که ما می‌توانیم یک لفظ را در جای لفظ دیگری به کار ببریم. دو تا لفظی که مترادف نیستند. در آنجا واضح است که در جمیع استعمالات،‌ لزوم بدلیّت ندارند و لازم نیست که بدلیّت داشته باشند. الآن در اینجا بدل است، بدل قرار داده‌ایم، اما لازم نیست در تمام استعمالات،‌ بدل قرار بدهیم.

استاد:‌ اگر بگوییم «غیر المترادفین»،‌ عبارت چگونه می‌شود؟ «عدم لزوم البدلیة فی جمیع الاستعمالات فی غیر المترادفین». اول مطلب را بگوییم تا بعداً ببینیم معنای «ایضاً»‌ آن یعنی چه.

شاگرد: «عدم»‌،‌ دیگر لزوم نمی‌خواهد.

استاد:‌ من هم همین را می‌خواهم بگویم که تمام اینها به یکدیگر وابسته است. حکم و موضوع و… یک قضیه است.

شاگرد: این‌گونه بگوییم «عدم لزوم البدلیّة فی غیر المترادفین و ایضاً فی المترادفین».

شاگرد٢:‌ خب، در اینجا هم «لزوم»‌ نمی‌خواهد.

شاگرد‌:‌ چرا؟ یعنی همان‌طوری که عدم لزوم را در غیر مترادفین داریم،‌ در مترادفین هم عدم لزوم داریم، چون لازم نیست شما حتماً بتوانید این‌ها را به جای یکدیگر به کار ببرید. ممکن است یک انسبیّتی در اینجا باشد.

شاگرد٣: الآن اصل بدلیّت،‌ مفروض است. در یک استعمال،‌ حداقل درجایی‌که می‌خواهیم وضع بکنیم،‌ این بدلیّت هست. اما بحث بر سر این است آیا اینها ملازم هم هستند؟‌ خب در غیر مترادفین ملازم نیستند. در مترادفین هم ایشان می‌فرمایند که ایضاً لازم نیست که در جمیع استعمالات‌، بدلیّت وجود داشته باشد. صرف اینکه در یک جا بدلیّت باشد،‌ دلیل نمی‌شود که برای بقیه موارد هم بدلیّت وجود داشته باشد،‌ حتی اگر مترادفین باشند.

استاد: یعنی بیان شما رفت به این سمت که به‌خصوص کلمه جمیع بزنیم؟ «فی جمیع ایضاً»؛ ولو آنها در بعض از موارد بود.

شاگرد:‌ بله دیگر. چون اصل بدلیّت که مفروض است.

استاد:‌ بدلیّت که در غیر مترادفین که مفروض نیست؟ خلاف اصل است.

شاگرد: در غیر مترادفین «فیما نحن فیه». یعنی همانگونه ای که ما الآن داریم «الناهی»‌ را به جای آن به کار می‌بریم،‌ چون بدل شد دیگر؛ اگر «الناهی»‌ مترادف نبود واضح است. حالا اگر بگوییم مترادف هستند،‌ آیا باید همیشه باشد یا نباشد؟ ظاهراً ایشان می‌فرمایند لازم نیست در جمیع استعمالات –حتی اگر مترادف باشند-‌ بدلیّت داشته باشد. ظاهراً مخالف فرمایش ایشان در لازم هم که توضیح می‌دادند، همین بود و «ایضاً»‌ در آنجا هم به همین برمی‌گشت.

استاد:‌ «ایضاً»‌ در آنجا فرق می‌کرد. حالا تامّل می‌کنیم، ان شاء الله اگر زنده بودیم برای فردا. البته این عبارت «بل بالدقة» ای که بعد از آن فرمودند،‌ با این «بل»‌ چه کار می‌خواهند انجام بدهند؟ می‌خواهند حتی بنابر «وضع للذات»،‌ لازم را هم درست بکنند. یعنی اصلاً بین ملزوم و لازم فرقی نگذارند. این نکته ظریفی است که اگر زنده بودیم،‌ فردا ان شاء‌ الله بیان خواهیم کرد.

والحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمد وآله الطیبین الطاهرین.

 


 

[1] . مباحث الاصول،‌ ج١،‌ ص٩٢.

[2] . كفاية الأصول (طبع آل البيت)، ص٢۴.

[3] . أجود التقريرات، ج‏1، ص 35.

[4] . همان. پاورقی در صفحه ٣۵.