مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 85
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
بقي الكلام في ما نسب إلى البعض من كفاية زوال الحمرة عن المشرق و إن لم تجز عن قمّة الرأس كما نسبه في كتاب شيخنا الأنصاري قدس سره و دفعه بأنّ إطلاق الأخبار مقيّد بما دلّ عليه رواية «سهل»، بل صحيحة «بكر بن محمد» حيث إنّ جنان الليل لا يتحقّق إلّا بعد جواز الحمرة عن قمّة الرأس بعد أن نسب في أوّل كلامه إلى ظواهر عباراتهم الاختلاف في كفاية الزوال أو اعتبار الجواز عن قمّة الرأس؛ و عن بعضهم أنّ الأخبار موجودة في كلّ من المشهور و هو ذهاب الحمرة المشرقية و وصولها إلى قمّة الرأس و بارتفاع الحمرة من الأُفق الشرقي و بسقوط القرص من الأُفق الحسّي ثم رجّح الوسط. أقول: الأخبار المطلقة كثيرة، و لا يمكن ارتكاب التقيد فيها بغير النادر، نعم إذا كان التفاوت قليلاً زماناً جاز الإيكال إلى المنفصل[1].
کلمۀ سهل برای مرحوم شیخ بود. چرا شیخ از مرسل ابن ابی عمیر تعبیر فرمودند به روایت سهل؟ به خاطر این که قبل از آن بحث کردند. راجع به ارسال ابن ابی عمیر که مشکلی نبود، یک «فتأمل» گفتند. فرمودند آنکه در سند هست سهل است، و سهل هم که «و الامر فیه سهل»[2]. لذا خود مرحوم شیخ تعبیر میکنند به روایت سهل، به مناسبت بحثی که قبلاً کردند و الا بنا نیست که وقتی روایتی را میگویند، اسم یک فردی را که وسط سند آمده است را، ببرند. سهل، وسط سند است، بنا نیست او را بگویند؛ اما اینجا که عدول از آن متعارف شده است، نکتهاش این است که مرحوم شیخ، قبلش سهل را مطرح کرده است. فرمودند: «و لیس فی سنده الا سهل». چون این را مطرح کرده بودند، لذا گفتند: روایت سهل.
حاج آقا میفرمایند: «و دفعه بأنّ إطلاق الأخبار مقيّد بما دلّ عليه رواية سهل»؛ مرسلۀ ابن ابی عمیر بود که فرمودند رو به طرف قبله بایست، «بل صحيحة بكر بن محمد حيث إنّ جنان الليل لا يتحقّق إلّا بعد جواز الحمرة». شیخ اینطور فرمودند: «إلّا أنّه مقيّد بما دلّ على اعتبار جوازها عنها – كما عرفت من رواية سهل، بل صحيحة بكر بن محمّد – حيث إنّ جنان الليل لا يتحقّق إلّا بعد جواز الحمرة عن قمّة الرأس، فظهر بذلك ضعف ما ربّما يظهر من بعض من كفاية زوال الحمرة عن المشرق لإطلاق بعض الأخبار المتقدّمة»[3]؛ جنان هم باید صادق باشد. «بل صحيحة بكر بن محمّد- حيث إنّ جنان الليل لا يتحقّق إلّا بعد جواز الحمرة عن قمّة الرأس». این برای قسمت دوم.
«بعد أن نسب»؛ شیخ انصاری رضوان اللّه علیه، «في أوّل كلامه إلى ظواهر عباراتهم الاختلاف في كفاية الزوال أو اعتبار الجواز عن قمّة الرأس»؛ این یکی. بعد میفرمایند: «و عن بعضهم أنّ الأخبار موجودة في كلّ من المشهور و هو ذهاب الحمرة المشرقية و وصولها إلى قمّة الرأس و بارتفاع الحمرة من الأُفق الشرقي و بسقوط القرص من الأُفق الحسّي ثم رجّح الوسط»؛ نمیدانم منظورشان کیست. ربطی به شیخ ندارد. فرمودند: اخبار سه دسته است: یکی «موجودة فی کل من المشهور» که «ذهاب الحمرة المشرقیة و وصولها الی قمة الرأس»، این یک. «و بارتفاع الحمرة من الافق الشرقی»، این دو. ارتفاع بالا آمدن است. ارتفاع میتواند به معنای برطرف شدن ذهاب هم باشد. «و بسقوط القرص من الافق الحسی»، این سه. که استتاریها هستند.
شاگرد: محقق داماد در کتاب الحج، این را قائل شدند. حالا نمیدانم حاج آقا هم ناظر به آن بودند یا نه؟
استاد: یک مقدار بعید است که ناظر به آن باشند. مثلاً حاج آقا رضا و آن طبقه را حاج آقا اسم میبرند.
شاگرد: «باء» در «بارتفاع» چه کاره است؟ عطف به کجا میشود؟
استاد: یعنی «أن الاخبار موجودة فی کل من المشهور و هو ذهاب» یعنی «تحقق المشهور بذهاب الحمرة المشرقیة و بارتفاع الحمرة و بسقوط الشمس». «فی کل من المشهور و هو ذهاب الحمرة»، «هو» یعنی چه؟
شاگرد: مشهور.
استاد: «عن بعضهم ان الاخبار موجودة فی کل من المشهور و موجودة فی القول بارتفاع» یعنی «تحقق الغروب بارتفاع الحمرة من الافق الشرقی». «باء» را باید متعلق به یک چنین مقدری بگیریم، که روی حساب معنا اینجا بوده است. «موجودة فی کل من المشهور» یعنی «أنّ الاخبار موجودة فی تحقق المغرب بقول المشهور و هو ذهاب الحمرة و بارتفاع الحمرة من الافق الشرقی و بسقوط القرص». «تحقق المغرب» میخواهد. متعلق به «تحقق المغرب» مقدر است. اصل عبارت هم اگر پیدا بشود، معلوم میشود.
شاگرد: آقای بروجردی نداشتند؟
استاد: آقای بروجردی متقدم بر آقای داماد هستند، ولی خیلی نادر من دیدم که کلامی داشته باشند ناظر به ایشان.
شاگرد: با واسطه هم نقل کردند.
برو به 0:07:01
استاد: بله. «و عن بعضهم». «حکی» مقدر است. خودشان ندیدهاند، «حکی عن بعضهم». درس آقای بروجردی که رفته بودند. گاهی هم به بعضی نظرات فقهی ایشان اشاره میکردند، اما اینکه در بحث نقل بکنند را نمیدانم.
میفرمایند: «أقول: الأخبار المطلقة كثيرة، و لا يمكن ارتكاب التقيد فيها بغير النادر»؛ یک وقتی است که اخبار مطلقی میآید، به وسیلۀ یک فرد نادری که کم برای مردم اتفاق میافتد، مقیدش را میگذارید بعدا. میگویید: این مطلق را بگیر، حالا اگر جایی یک نادری پیش آمد، بعداً میگوییم که آن نادر، حکم این مطلق را ندارد. اما غیر النادر که همه مرتب گرفتارش هستند، هر روز میخواهند نماز بخوانند، این مطلقات بیاید، بعد مقید باشد به ذهاب حمرهای که غیر نادر است، یعنی هر روز همه گرفتارش هستند، این نمیشود. «الأخبار المطلقة كثيرة، و لا يمكن ارتكاب التقيد فيها بغير النادر»؛ یعنی مسئلۀ نماز مغرب نادر نیست. وقتی نادر نیست، نمیشود تقییدش بعداً بیاید. حتماً باید در ضمن خودش بیاید و مطلق نیاید. اینجا هم که مطلقات زیاد آمده است.
«نعم إذا كان التفاوت قليلًا زماناً جاز الإيكال إلى المنفصل»؛ یک وقتی است که تا میآید اذانی بگوید، اقامهای بگوید، همین چند لحظه میبینید که شد، این مانعی ندارد. میگویند در خلاف واقع که نمیافتی، بعدا میگوییم که وقتِ دقیق، دو دقیقه بعدش بود، یا دو دقیقه قبلش بود. این «نعم» که فرمودند، کأنّه خودش مصداق نادر است. یعنی وقتی تفاوت زمان خیلی قلیل است، اینکه مبتلا بشود به یک امری که باعث بشود نمازش را اعاده کند، نادر است. اما وقتی زمان، معتنابه است؛ در فاصلۀ استتار تا ذهاب، دو تا، سه تا نماز مغرب میشود خواند و عرف هم وقتی اوّل وقت شد، میخوانند. پس اتفاق، غیر نادر است، نمیشود تقیید کنند مطلق را به غیر نادر.
شاگرد: آن بیانشان که بحث تأخیر بیان از وقت حاجت بود، حتی اگر تفاوت زمان قلیل هم باشد، میآید. اگر بگوییم تفاوت زمان کم است و این کمی زمان معمولا منجر به این میشود که نماز در وقت خوانده بشود، حتی اگر یک نفر هم طبق این بیان شارع به اشتباه بیفتد، بحث تأخیر بیان میآید. یعنی اگر بحث تأخیر بیان از وقت حاجت است، فرقی نمیکند که یک نفر به اشتباه بیفتد، چند بار به اشتباه بیفتند یا همیشه به اشتباه بیفتند. آن محذور عقلی اینجا هم میآید. چون بحث مستند به یک محذور عقلی بود.
استاد: اگر آن باشد که باید تماماً درِ مطلقات را تخته کنند. اصلا مطلق نگویید. هر کلامی میخواهید بگویید، باید قیدش هم همراهش باشد. اینطور نیست. ایشان فرد نادر را میپذیرند.
شاگرد: فوقش یکی دو بار اتفاق میافتد، قضا میکند.
استاد: بله. یعنی بعضی مصالح نوعیه در بیان … شما ببینید همین مطلقاتی را که عبارات عمومی واضح است، عرف عام در درکش مشکل دارند؛ چه برسد بخواهد همراه مطلق، ده تا قید بیاید. اصلاً نمیفهمند چه شد و سرگردان میشوند. اصل اینکه در مواردِ نادر، که طرف به اشتباه نمیافتد، عقلایی است که تقیید را منفصل بیاورند.
شاگرد: سابق بر این صحبت شد که اگر قید به کارتان نمیآید فعلاً، مشکلی ندارد که فعلاً مطلق گفته شود، چون وقت عملش نیست و آن وقت که وقت عملش شد، قیدش را بیاورند. اما اگر نه، همین الآن وقت عمل است، عرض من این است که اگر آن بحث تأخیر بیان از وقت حاجت را به عنوان یک قاعدۀ عقلی بپذیریم …
استاد: صبر کنید، درست است. یعنی الآن که مولا میخواهد مطلق را بفرماید، همان شخصِ فردِ نادر، الآن موضوعیت دارد، این هم قبیح است.
شاگرد: موضوعیت دارد یعنی …
استاد: یعنی الآن مبتلا میشود. دیگر اینجا قبول نیست که بگویند حالا قضا کن. امروز مطلقی میگوییم که الآن گرفتارش است. اینجا بگوییم قضا کن؛ خیر، نمیشود. اما صحبت سر این است که فرد نادر، نادر است. یک مطلقی گفته میشود، عرف مطلبی را میفهمد، ببینید چه زمانی، در چه خصوصیاتی، از این اطلاق گرفتار میشود به یک فرد نادری که این مطلق، مراد او نبوده است و حکم آن نادر، متفاوت است. ولی آنکه شما فرض بگیرید که همین الآن که من دارم مطلق را میگویم، بالفعل این فرض نادر مطرح است، اینجا نمیشود.
شاگرد: پس طرف اگر عالم باشد، میداند که این فرد نادر اگر اینقدر تحققش کم است، از همان اوّل تردید میکند که اطلاق، این را هم در برگرفته است یا خیر. یعنی اصلاً در اینجا، به راحتی تمسک به اطلاق نمیکنند. یعنی حجت شرعی برایش پیش نمیآید.
استاد: بله. به عبارت دیگر عرف عقلا، وقتی کلام مطلق را میبینند، میگویند ظهور دارد در اطلاق، نه اینکه نص در اطلاق است. ظهور در اطلاق یعنی چه؟ یعنی میگویند ظاهرش این است که هر چه هست، همین است. اگر قیدی است که بعداً گفتند، خُب، از این ظهور دست برمیدارند. به خلاف اینکه عقلا بگویند حالا که مطلق گفتند، نص در اطلاق است. اگر مقید منفصلی آمد، بشود تعارض. اینطور نیست. ظهور در اطلاق یعنی همین. ولی اگر الآن آن فرد نادر، بالفعل مطرح است، باز قبول نیست که بگوییم قیدش را نمیآوریم، بلکه بعد قضا کند. خیر، وقتی بالفعل مطرح است، باید بگویند. نمیشود بگویند این فرد نادر است. الآن نادر نیست. مقام صدور همین مطلق، خود همین مطلق درگیر است خارجاً با همین فرد نادر. باید بیان بشود.
برو به 0:13:42
اما اگر مطلق، فرد بسیار زیادی دارد، در همۀ آن موارد هم کار خودش را انجام میدهد، بعداً یک قیدی دارد که فعلاً همراهش نیامده است، فرد نادری گرفتارش میشود، با مقید منفصل جلوی آن را میگیریم. میگوییم فلان مورد نه، مقصود ما نبود. این مانعی ندارد.
شاگرد: مضافا اینکه یک سری چیزهای کلی مثل احتیاط و … قبلاً گفته است.
استاد: بله. که یعنی احتیاط بکنید، کاری کنید که خودتان را مبتلا به قضا، به بطلان عمل نکنید.
شاگرد: یعنی عملاً این استثناء، بیشتر جنبهی فرض عقلی دارد تا این که یک مورد محققی داشته باشد.
استاد: غیر نادر؟
شاگرد: همین «اذا کان التفاوت قلیلاً زماناً» که ایشان میفرمایند. مثلاً فرض بگیرید طلوع ستاره، معیار باشد، شما بگویید غروب، که با طلوع ستاره مثلاً پنج دقیقه زماناً متفاوت است. آیا اگر ما گفتیم غروب آفتاب و منظورمان غروب ستاره بود که پنج دقیقه بینشان فاصله بود، این میشود مصداقی برای آن استثناء یا نه؟
استاد: اینجا که استثناء میزنند، دارند فاصلۀ زمانی میان ذهاب حمرة به طور مطلق با خصوص تجاوز حمرة از قمة الرأس را میگویند. این است که این قید را میزنند. یعنی مثلا آخرین حدی که حمرة محو میشود، با آن وقتی که حمرة بالا میآید، اندازۀ زمانش را ساعت بگیریم. میبینیم از پایین افق، مثلاً هشتاد درجه را در ده دقیقه آمد. میفهمیم از هشتاد درجه تا نود درجه را، حدود یک دقیقه و نیم میرود. میگویند اگر بگوییم مطلق گفتند ذهاب حمرة، اما عملاً مقصود از این مطلق، مقید بوده به قمة الرأس؛ چون وقتی ذهاب میشده تا به قمة الرأس میرسیده، یک دقیقه و نیم میشود، این دیگر مانعی ندارد. اینجا تقیید را مرتکب میشویم. میگوییم مقصود از آن مطلقاتِ ذهاب حمرة هم، خصوص جواز از قمة الرأس بود. مقید بود ذهاب به جواز. منظور ایشان از «نعم» در این مقام، این است و جا هم دارد.
شاگرد: چون عملاً مصداقی در آن زمانی که هنوز وقت مغرب نشده است، رخ نمیدهد. یعنی کسی در این دو دقیقه، صلاة قبل از وقت نمیخواند.
استاد: نمیخواند و اگر هم بخواند، بخشی از نمازش قطعاً در وقت واقع میشود و صحیح است. یعنی بعداً هم شارع به او نمیگوید اعاده کن. روی حساب قانونی که «من ادرک رکعةً من الوقت»، برای اوّل کار که شروع میکند. یا از آن طرف که بخشی از نمازش را جهلاً قبل از وقت خوانده است، حتی یک سلام نماز در وقت واقع شود، نمازش صحیح است.
شاگرد: روزهاش چطور؟ در یک دقیقه میشود یک لقمه خورد.
استاد: برای خصوص روزه، اگر طوری باشد که مثلاً از هفتاد و پنج درجه که حمرة محو شد، میدانیم هنوز حدود یک دقیقۀ دیگر مانده تا برسد بالای سر، در همین یک دقیقه، اگر قرار است روزه خورده بشود و محل ابتلاء زیاد هم باشد، استدلال ایشان میآید که چنین تقییدی قبول نیست که اوّل به صورت مطلق بگویند ذهاب حمرة، بعد بگویند که ما تقییدش میکنیم به جواز از قمة الرأس.
شاگرد: بر اساس فرمایش شیخ که فرمودند محتوا مقید است، چه میشود؟ شیخ اینطور جواب دادند.
استاد: حاج آقا هم همین را دارند بحث میکنند. بحث ما سر همین است. شیخ فرمودند مطلق و مقید است. حاج آقا میفرمایند میشود مطلقات را با مقید منفصل در موارد نادر تقیید بزنیم. میگوییم ما مطلق گفتیم ذهاب، کسی هم به اشتباه نمیافتد، حالا در یک موردی اگر به اشتباه میافتند، میگوییم ما منظورمان از ذهاب، جواز از قمة الرأس بود.
شاگرد: اگر اینطور باشد، یعنی حاج آقا مطلق و مقید را قبول ندارند؟
استاد: به این صورت، خیر.
شاگرد: نه فقط اینجا. حتی در موارد دیگر؛ مثل أعتق رقبةً، أعتق رقبة مؤمنة.
استاد: هر کجا که غیر نادر است، یعنی وقتی مطلق صادر میشود، به طور وفور مکلف به این مطلق عمل میکند و به خلاف واقع میافتد. میفرمایند: اینجا تقیید منفصل درست نیست.
شاگرد: مگر روایت ما چنین نیست؟ ممکن است بین مطلق و مقید، پنجاه سال فاصله شده باشد.
استاد: یعنی مطلقات به اشتباه انداخته است، این اوّل الکلام است. در اصول هم بحث بود، بسیاری از مواردی که شما میگویید ما مطلق را حمل بر مقید میکنیم، جمع عرفی واضحش که فقها هم محل کلامشان است، افضل و جائز است.
شاگرد: در واقع حمل مقید بر مطلق میکند.
استاد: مولا فرموده است: «اعتق رقبةً». عدهای هم رفتند هر چه بنده داشتند، جور و واجور آزاد کردند. بعد میفرماید: «اعتق رقبةً مؤمنة». عرف عام میگویند بهتر است «رقبة مؤمنة» را آزاد کنید؟ یا میگویند منظور از آن «رقبة» قبلی، مؤمن بود؟ حمل مراد جدی «رقبة» قبلی را، بر مؤمن میکنند و میگویند ما اشتباه کردیم. یا میگویند دو تا کلام است، یکی میگوید «رقبة»، یکی قید میزند به «رقبة مؤمنة». این قید، قید افضلیت اتیان است. کدامش است؟ مطلق و مقید مثبتین.
شاگرد: حمل مقید بر مطلق باید بکنیم. ولی نمیکنند، یعنی در اصول ما نمیگویند.
استاد: در مثبتین بحث دارند. متأخرین اصول را ببینید. در مطلق و مقیدی که مثبتین باشند، بعد از بحثهای گستردۀ اصول، میگویند مقیَّد، مقیِّد نیست، بلکه دالّ بر فرد افضل است. بله؛ مثبت و نافی درست است. میگوید: «اعتق رقبةً مؤمنة»، دیگری میگوید «لا تعتق رقبة کافرة». اگر اینطور باشد، آن حمل میشود بر این.
شاگرد: بیان حاج آقا حتی در مثبت و منفی هم میآید.
استاد: همانجا هم به نهی تنزیهی ممکن است. حمل یک وجهش است. در مثبت و منفی هم این حرف هست که یعنی «اعتق رقبةً جوازاً»، «لا تعتق رقبةً کافرة»؛ «لا تعتق» نهی تنزیهی است. یعنی مکروه است، آن بهتر است. میشود که اینطور جمع بشود. اما روی حسابی که حمل بکنیم، حمل یعنی میگوییم مقصود مولا از رقبهی قبلی، «رقبة مؤمنة» بود. با این نافی مقصود را فهمیدیم. وقتی مقصود را فهمیدیم، یک مقصود بیشتر نیست، آن هم «رقبة مؤمنة» است. از باب تعدد دالّ و مدلول، یک مقصود تصدیقی که «عتق رقبة مؤمنة» است را، به دست آوردیم. به خلاف اینکه بگوییم: «اعتق رقبة» جای خودش، این هم دال بر نهی تنزیهی است. یعنی بهتر این است که «رقبة کافرة» را رها کنی و بروی سراغ «رقبة مؤمنة».
اینها وجوه جمعی است که قابل صحبت است. بعضی چیزها کلاسیک جا گرفته است، خیلی از چیزها هم برای بعد از شیخ اعظم است. خیلی از کتابهای اصولیِ قبل از شیخ را که میبینیم، آن مصنّف در فضای اصول الآن ما که نبوده است، میبیند یک جور دیگر حرف میزند. مفاتیح الاصول را در مباحثۀ اصول آوردم و خواندیم. صاحب مفاتیح در طبقۀ جلوی شیخ بودند، سید محمد مجاهد رضوان اللّه علیه. ایشان عام و خاص را جزو متعارضین میگیرند. میگویند یکی از موارد تعارض عام و خاص است. بعداً هم میگویند: باید سند را اوّل نگاه کنید، بعد از آن حمل کنید مثلاً عام را بر خاص.
شاگرد: قبول میکنند حمل عام بر خاص را یا میگویند تعارض است؟
استاد: بله. قبول دارند. اما آن جمع عرفی و آن سبکی که الآن در اصول جا گرفته است، اینطور نیست. یا مثلاً مرحوم میرزای قمی در مباحث علم اجمالی، در قوانین جلد دوم، طوری به میدان میآیند … فطریتر هم هست، یعنی مطالبی که میرزا میگویند در باب تنجیز علم اجمالی، خیال میکنیم خیلی اوفق به فطرت است، تا آن چیزهایی که مثلا شیخ اعظم در اصول بتن آرمهی پایهاش را ریختند.
برو به 0:23:49
شما که میفرمایید در شرع این همه مطلق را چه کار کنیم، همۀ آنها این بحثها را دارد. یعنی ما یک جایی برسیم که ثابت باشد یک مطلقی آمده است، مقیدش به عنوان مفسّر مراد جدی، بالإجماع بعداً آمده است و این که یک مراد بیشتر نبوده است و محملش افضل نباشد. این خوب است. اما برای غالب مواردش، اجماع نیست و قابل بحث است در اینکه استظهار چگونه باشد.
در هر حال، فرمایش ایشان این است: «أقول: الأخبار المطلقة كثيرة، و لا يمكن ارتكاب التقیيد فيها بغير النادر»؛ اگر نادر باشد، مقید منفصلش را بعداً میآوریم. اما اگر غیر نادر باشد و مردم مبتلا باشند، باید قیدش را بگویند.
«نعم»؛ یعنی در ما نحن فیه که فاصلۀ بین ذهاب حمرة از طرف مشرق با جواز حمرة از قمة الرأس، زمان کمی باشد. این مانعی ندارد و میگوییم کسی مبتلا نمیشود. «نعم إذا كان التفاوت»؛ تفاوت بین این دو زمان، «قليلًا زماناً»؛ یک دقیقه، دو دقیقه، نمیدانم چقدر میشود. الآن که حدود بیست دقیقه بعد از استتار قرص، اذان میگویند، پنج دقیقهاش که یک جور احتیاط است که از قمة الرأس هم رد شده است. آن طرف حمرة تشکیل میشود. آن قدری که میشود حسابش کرد، شاید پانزده دقیقه، البته دوازده دقیقه هم در یکی از کتابها بود.
شاگرد: شاید آقای خویی گفته باشند.
استاد: من یادم است که یک جایی دیدم. اگر دوازده دقیقه باشد، مثلاً ده دقیقه حمرة بالا میآید، دو دقیقه هم میرسد تا قمة الرأس. این دو دقیقه را میفرمایند چیزی نیست.
شاگرد: دو دقیقه چه لزومی داشته است که به نحو مطلق و مقید گفته بشود؟
استاد: یک وجهش ممکن است اسهلیت وصول عرف باشد به مطلق. میخواهند عرف کارش راه بیفتد دیگر. اگر از ابتدا گفته میشد قمة الرأس و جواز، امر مشکلی بود. به خلاف آن مبصَری که سرخی را دارد میبیند، میگوید اینجا را نگاه کن، وقتی سرخی را ندیدی، وقت نماز است. این چقدر راحت است، یک امر عرفی سهل. بعداً میگویند اینکه گفت اگر اینجا را نگاه کردی و ندیدی، منظور این است که یعنی آنطور نبینی که از بالای سرت هم رفته باشد. امر مبصَر مرئی روشن را به عرف القا کردند، آن قیدش را که تشخیصش مشکلتر بوده نزد عرف، بعداً گفتند.
شاگرد: احتمال دیگر هم این است که به خاطر موانع طبیعیای که ممکن است در ناحیۀ مشرق باشد، چنین گفته شده است. انسان هرجا که باشد، آن علامتی که میتواند با آن شناسایی بکند، همان عبور از قمة الرأس است.
استاد: فرمایش ایشان این است که برای دیدن حمرۀ طرف مشرق و مغرب باید نگاه کنیم به افق و وقتی افق زمینۀ این را دارد که کوه باشد و امثال اینها، بهترین چیزی که دیگر شبهۀ مانع در آن نیست، بالای سر است. البته ممکن است بالای سر، ابر باشد.
بل يمكن أن يقال: إنّ ذهاب مراتب الحمرة من المشرق ملازم لتحقّق مرتبة من الحمرة في المغرب؛ فلا فرق بين المطلق و المقيّد، بل ما اشتمل على التعليل و ما اشتمل على أنّ الغيبوبة عن المشرق مستلزم للغيبوبة عن الشرق و الغرب، كالنصّ على الإطلاق. و دعوى ثبوت مثل ما كان في المغرب في ما يقابله بحده، كما ترى بلا دليل[4].
«بل يمكن أن يقال: إنّ ذهاب مراتب الحمرة من المشرق ملازم لتحقّق مرتبة من الحمرة في المغرب؛ فلا فرق بين المطلق و المقيّد»؛ دیدید عدهای در حاشیۀ عروة گفتهاند که حمرة از طرف مشرق میآید بالا تا یک دفعه محو میشود. بعد از چند لحظه در طرف مغرب حادث میشود، حمرۀ مغربیه. حاج آقا میفرمایند اصلاً اینطور نیست. حمرة طرف مشرق تشکیل میشود، هر چه که خرد خرد حمرة بالا میآید، طرف مشرق حمرهاش ضعیف میشود. همان وقتی که بالا میآید، موازی با آن، بالای افق مغرب، حمرۀ کمرنگی تشکیل میشود. حمرۀ طرف مشرق میرود بالا و ضعیف میشود، دائماً همراه با آن، حمرۀ طرف مغرب میآید پایین و پررنگ میشود. پس یک موازنۀ زمانی است. اول که حمرۀ مشرقیه تشکیل میشود، حمرۀ مغربیه نیست. هر چه در طرف مشرق بالا میرود، به ازاء آن، طرف مغرب اما بالای افق طرف مغرب، یک سرخی کمرنگی تشکیل میشود. هر چه حمرۀ مشرق بالا میآید، در سرخی ضعیف میشود و بالا میآید، آن سرخی که بالای طرف مغرب تشکیل شده بود و کمرنگ بود، میآید به طرف پایین افق و پررنگتر میشود.
شاگرد: خودش پایین میآید یا دامنهاش؟
استاد: خودش میآید نه دامنهاش و لذا وقتی که به مرحلهای میرسد که حمرۀ مشرقی میخواهد محو بشود، همان لحظۀ محو شدن آن، میبینیم مثل خودش را این طرف حاصل کرده است. لذا میفرمایند اگر اینطور باشد، دیگر جواز به این معنا نداریم. یعنی همان لحظهای که از اینجا میرود، کمکم این طرف تشکیل شده است. پس با تشکیل این طرف، ما میفهمیم اینجا ذهاب شد و از قمة الرأس هم رفته است.
شاگرد: با تعبیر «جواز عن قمة الرأس» سازگار هست؟
استاد: ایشان کأنّه میخواهند بگویند مطلق و مقید، لازمهاش یکی است. جواز چیست؟ جواز، وصول نیست. جواز، گذشتن است. ایشان میفرمایند وقتی این طرف ذهاب شد، سرخی هم از طرفِ سر گذشته است. گذشته، یعنی در طرف مغرب تشکیل شده است. گذشتن غیر از وصول به قمة الرأس است. تجاوز عن قمة الرأس. تجاوز به چیست؟ میفرمایند مطلق ما ذهاب حمرۀ مشرقیه بود. مقید ما گذشتن از قمة الرأس بود. میفرمایند همین که ذهاب شد، همان لحظه گذشتن هم شده است. یعنی یک سرخی طرف مغرب تشکیل شده است.
برو به 0:31:38
شاگرد: یعنی مطلق و مقید نیستند دیگر.
استاد: یعنی مفادش یکی است. مطلق و مقیدی نیست. به او قید نمیزند. دو تا بیان است برای یک مطلب. حضرت میفرمایند به طرف مشرق نگاه کن، وقتی حمرة رفت. آن روایت میگوید طرف مغرب را نگاه کن، وقتی حمرة از طرف تو رد شده است، یعنی در مغرب، سرخی تشکیل شده است. حمرۀ طرف مغرب را هم پایین فرض نگیرید، آن خیلی بالای مغرب است. همین که آن بالا دیدی، میفهمی «تجاوز عن قمة الرأس».
شاگرد: هر کدام ناظر به یک سمت است.
استاد: بله.
شاگرد: فرمودید از این پایین که میآید، آن بالا تشکیل میشود؟
استاد: ببینید طرف مشرق حمرة بالا میآید. حمرۀ مشرقیه پایین است، به حذاء آن در بالای منطقۀ مغرب، جانب غربی را نود درجه در نظر بگیرید.
شاگرد: متعامد هستند.
استاد: بله، متعامد هستند. از بالای سر ما بروید تا طرف مغرب، نود درجه قوس است دیگر. وقتی سرخی میآید بالا، به وزان آن سرخیِ پایین، در بالا و آخرین حد طرف مغرب، یک سرخی هست. سرخی میآید بالا، کمکم به محاذات آن، سرخی [در طرف مغرب] میآید پایین. تا جایی که وقتی این طرف [در مشرق] آمده بالا، حدود مثلاً هفتاد درجه سرخی مشرق محو میشود، سر هفتاد درجۀ بالای افق هم مثل خودش این طرف [مغرب] تشکیل شده است. آن وقت بعد از این هفتاد درجه که تشکیل شد، حالا لحظۀ بعد چه میشود؟ حالا از آن بالای هفتاد درجه، سرخی مغربی شروع میکند میآید پایین. میآید پایین تا میخورد به افق.
شاگرد: بیست درجه بالای افق …
استاد: اگر سر هفتاد درجه حمرۀ مشرقی محو شد، همان لحظه از بالای سر ما تا بیست درجه رفته است. تعامد زمان حرکتی منظور من نبود.
شاگرد: تعامد اولیه دارد. در اوّل متعامد است، ولی این [حمرۀ مشرقیه] سریعتر بالا میآید، آن آرامتر میرود.
استاد: احسنت.
شاگرد: پس مثلاً اگر این هفتاد درجه بالا آمده، آن به اندازۀ ده درجه پایین آمده است.
استاد: به اندازهای که محاذی هم هستند. یعنی اگر طرف مشرق، بیست درجه مانده به بالا محو شد، آن هم از بالای سر بیست درجه به آن طرف تشکیل شد.
شاگرد: در این مدت میرفت به سمت بیست درجه؟
استاد: بله.
شاگرد: پس در این مدت «جاز»، نه آن لحظه.
استاد: خیر؛ «جاز» که به نظر نمیآید؛ چون هنوز که هست. چشم همه در طرف مشرق، حمرة را میبیند. میبینند در مشرق حمرة داریم، پس چه جوازی؟ جواز این است که آمد بالا، سر هفتاد درجه دیگر محو شد. وقتی محو شد، میبینید مثل خودش در طرف مغرب، سر هفتاد درجه تولید شد. وقتی تولید شد، اسمش چیست؟ میگویند هم «جاز»، هم «ذهب». مطلق و مقید یکی هستند، چون همزمان هستند.
شاگرد: این طرف وقتی تولید میشود، قبلش هم بوده و ما نمیدیدیم؟
استاد: عبارت حاج آقا کأنّ این را میخواهد بگوید: «يمكن أن يقال: إنّ ذهاب مراتب الحمرة من المشرق»؛ یعنی ذهاب بالمرّة مقصودشان نیست. من مراتب را اینطور معنا کردم، «ذهاب مراتب» یعنی کمکم که حمرة در مشرق بالا میآید و میخواهد محو بشود، «ملازم لتحقّق مرتبة من الحمرة في المغرب»؛ «مرتبة من الحمرة». یعنی اوّلش به چشم نمیآید، چون خیلی ضعیف است. حمرۀ مشرقیه پر رنگ است و همه میبینیم. اما آن محاذیاش که بالای سر دارد کمکم میرود پایین، خیلی کمرنگ است. اصلاً اسمش حمرة نیست. اما هر چه بالا میآید و حمرة ضعیف میشود، سر هفتاد درجه، دیگر حمرة نیست. یک چیزی است که اگر هم ببینید یک چیز کمرنگ است. این طرف هم کمرنگ است. به محض این که محو میشود، این طرف خودش را نشان میدهد.
شاگرد: موافق اعتبار هم هست یا خیر؟
استاد: «یمکن أن یقال» فرمودند. دور نیست که این حرف را به ازای حرف مثلاً آقای بروجردی و اینها که گفتند اصلاً ما جواز نداریم و بعد از چند لحظهای حادث میشود، گفته باشند. ایشان میخواهند بگویند حدوث نیست، یک نحو موازنهای است، خیالتان میرسد که حادث شد. حادث نشد، از اوّل که حمرة بالا میآمد و ضعیف میشد، این طرف هم خیلی حمرۀ ضعیفی تشکیل شده بوده و دارد پر رنگ میشود.
شاگرد: قواعد شکست نور اینچنین است؟
استاد: اگر آن حرف باشد که شعاع نور وقتی میخواهد از آن لایۀ حدود دوازده کیلومتری رد بشود، طول عبورش زیاد بشود … شعاعها هم جور و واجور است دیگر. بنابر نظریۀ رفتن خط مستقیم نور، از نقاط مختلف با تعدد حیثیات، سر از بینهایت در میآورد، در یک لحظه. لذا قبلا هم عرض کردم که همین جایی که الآن در افق ما در قم، قرمز شده است و ما کاملاً جو را قرمز میبینیم، درست همین نقطه، بالای سر یک شهری مثل حاجی آباد قم مثلاً، یا پنجاه کیلومتر آن طرفتر، این فضا بالای سرشان است و اصلاً قرمز نمیبینند. ما قرمز میبینیم، یعنی آن منطقه برای ما نور قرمز را میفرستد. اما برای آنها خیر، از بالا آن نوری که میآید، قرمزیاش را آنها نمیبینند.
شاگرد: سیاه میبینند؟
استاد: آنها بالای سرشان است. مثل ما که بالای سرمان را قرمز نمیبینیم. همین منطقۀ فضا برای آنها روشن نیست.
شاگرد: سرخی سمت مشرق رفته است، ولی اگر مثلاً یک جِت رد بشود که پشتش یک حالت ابر طوری تشکیل میشود، آن ابرها قرمز میشوند.
استاد: قرمز نمیشود. آن برای وقتی است که آفتاب میتابد در آن.
شاگرد: من به چشم خود بارها دیدم. ما به چشم حمرة را نمیبینیم، اما ابرهای سفید بالا یا آن دودی که حاکی از این جت است، قرمز دیده میشود.
شاگرد 2: جایی خواندم که وقتی حمرة که میرود، تا سیصد کیلومتر آن طرفتر از آن، خورشید غروب کرده است.
استاد: دقیقهاش معلوم است. کل کره به پانزده درجه تقسیم شده است. سیصد و شصت تقسیم بر پانزده، میشود بیست و چهار ساعت. بیست و چهار ساعت شبانهروز. کل کره شده است بیست و چهار تا، پانزده درجه. اینها را میگویند قاچ. قاچ جغرافیایی، یک ساعت است. هر یک ساعت، خورشید پانزده درجه میرود. فاصلۀ بین استتار تا ذهاب حمرة اگر یک ربع باشد، یک ربع میشود یک چهارمِ یک قاچ. هر قاچ هم حدود شاید هزار کیلومتر باشد. البته محیط زمین، جا تا جا فرق میکند. محیط زمین یادتان است چقدر بود؟ خلاصه یعنی در یک ربع، خورشید یک چهارم قاچ میرود. پانزده درجه را تقسیم بر چهار بکنید، میشود حدود سیصد کیلومتر. یعنی اینجا که خورشید غروب میکند تا زوال حمرة بشود، فاصلهی سیصد کیلومتر را، روی حساب زمین، طی کرده است.
شاگرد: تعامدی که فرمودید در ابتدای تشکیل حمرة وجود دارد، از فرمایش ایشان در نیامد.
برو به 0:40:54
استاد: تعامد تشکیل حمرة، در میآید؛ نه تعامد هندسیِ سرعتی. «ذهاب مراتب ملازمٌ لوجود مراتب». پس او مرتبهای است بسیار شدید، آن مرتبهای است بسیار ضعیف. حمرة، ذهاب پیدا میکند، یعنی کمرنگ میشود و میآید بالا، آن هم به وزانی که این دارد کمرنگ میشود، پررنگ میشود.
شاگرد: حالت الاکلنگی است، نه تعامد. یعنی یک توازنی است بین کمرنگ شدن این، با پررنگ شدن آن.
استاد: الاکلنگی که تعامد تشکیل میدهد. آن چیزی که چوب را بگذارید وسطش و بالا و پایین برود، تعامد تشکیل میدهد. خیلی خوب دو سر چوب متعامد هستند. اما ما نحن فیه متعامد نیستند. یعنی این طرف، حمرة از پایین افق هفتاد درجه بالا میآید، ولی آن طرف در بالای سر، بیست درجه تشکیل شده است. در تعامد هندسی، باید حتماً میانشان صد و هشتاد درجه باشد. دو تا نقطۀ متعامد در دایره، بینشان صد و هشتاد درجه فاصله است.
شاگرد: نود درجه بینشان فاصله است.
استاد: عمود منظورتان است؟
شاگرد: بله.
استاد: تعامد بهمعنای قرینه منظور بنده است.
شاگرد: آن تقارن است.
استاد: تعامد اگر به معنای عمود باشد که نود درجه است. اوّل که شما تعامد گفتید، ذهن من رفت سراغ تقارن.
شاگرد: چون فرمودید حمرۀ مشرقیه که بالا میآید کمرنگ میشود، و بالای سر در طرف مغرب دوباره تشکیل میشود.
استاد: نود درجه بود.
شاگرد: نود درجه میشود. منتها این نود درجه از فرمایش ایشان ظاهراً در نمیآید. از قواعد فیزیک این را میفرمایید؟
استاد: من فقط دارم فرمایش ایشان را میگویم. اندازهای که خودم از عبارت فهمیدم.
شاگرد: «ملازم لتحقق مرتبة من الحمرة فی المغرب». «فی المغرب» هم که ظهور اوّلیهاش همان نقطۀ مغرب است.
استاد: یعنی پایین مغرب؟! این که اصلاً احتمالش نیست. از مسلمات کار است که شفق مغربی بالا تشکیل میشود، میآید سقوط میکند. «سقوط الشفق» یک عبارتی است که هزاران بار به کار رفته است.
شاگرد: پس از خارج اینرا میفرمایید.
استاد: بله. حتماً این در ذهن من ضمیمه شده است. مثل اینکه در طرف مشرق هیچ کس نمیگوید: «سقوط الحمرة المشرقیة»، بلکه «ذهاب الحمرة المشرقیه» میگویند بلا ریب؛ در طرف مغرب برعکسش است و لذا با این ضمیمه، من تقارن مفهومی در نظرم بود. یعنی حمرۀ مشرقیة که بالا میآید، در طرف مغرب هم حمرة تشکیل میشود. فقط از نظر سرعت برابر نیستند. اگر این هفتاد درجه آمده بالا، مقارن او در همان هفتاد درجه تشکیل میشود. مقارن، نه به معنای تقارن. مقارنِ اصطلاحی که دارم میگویم یعنی برابر. روبروی هم، محازی. نه اینکه مقارن یعنی هم قرینۀ آن.
«فلا فرق بين المطلق و المقيّد»؛ یعنی هر دو مفادش یکی است. «بل ما اشتمل على التعليل و ما اشتمل على أنّ الغيبوبة عن المشرق مستلزم للغيبوبة عن الشرق و الغرب، كالنصّ على الإطلاق»؛ یعنی دیگر ظهور در اطلاق ندارد، نص بر آن است. «و دعوى ثبوت مثل ما كان في المغرب في ما يقابله بحده، كما ترى بلا دليل».
شاگرد: «ما اشتمل علی التعلیل» کدام است؟
استاد: «لأنّ المشرق مطل علی المغرب فاذا غابت الشمس هاهنا ذهبت الحمرة هاهنا»[5]؛ این تعلیل است. دومی هم این بود: «اذا ذهبت الحمرة هاهنا فقد غابت الشمس من شرق الارض و غربها»[6].
و الحمد للّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین[7].
پایان
تگ:
حمرۀ مشرقیة، حمرۀ مغربیة، جواز عن قمة الرأس، مطلق و مقید، مقید منفصل، شیخ انصاری.
[1]. بهجة الفقیه، ص ۷۲.
[2]. شیخ انصاری، کتاب الصلاة، ج ۱، ص ۷۱.
[3]. همان، ص 74.
[4]. بهجة الفقیه، ص ۷۲.
[5]. شيخ حر عاملى، وسائل الشيعة، ج 4، ص 173، ح 3: «و عن محمد بن يحيى عن أحمد بن محمد عن علي بن أحمد بن أشيم عن بعض أصحابنا عن أبي عبد الله علیه السلام قال سمعته يقول وقت المغرب إذا ذهبت الحمرة من المشرق و تدري كيف ذلك قلت لا قال لأنّ المشرق مطل على المغرب هكذا و رفع يمينه فوق يساره فإذا غابت هاهنا ذهبت الحمرة من هاهنا.
[6]. همان، ص 172، ح 1: «محمد بن يعقوب عن محمد بن يحيى عن أحمد بن محمد عن محمد بن خالد و الحسين بن سعيد عن القاسم بن عروة عن بريد بن معاوية عن أبي جعفر علیهما السلام قال: إذا غابت الحمرة من هذا الجانب يعني من المشرق فقد غابت الشمس من شرق الأرض و غربها».
[7]. شاگرد: در مورد ذهاب حمرة، بحث ایشان در مورد خود این ذهاب از ناحیۀ مشرق نیست؟ یعنی اگر ذهاب حمرة از منطقۀ مشرق باشد، خود شیخ هم گفتند که این دوتا تفنن در عبارت است.
استاد: حرف آقای خویی را میخواهید بگویید؟
شاگرد: بله. مقصودم همین بشود. این که فرق میگذارند در ظواهر عبارات که گاهی میگویند ذهاب حمرة، گاهی میگویند تجاوز از قمة الرأس؛ تفاوتش این است که مرادمان از آن ناحیۀ مشرق باشد یا تجاوز از قمة الرأس.
استاد: اگر آن باشد میشود متباینین، نمیشود مطلق و مقید. شیخ تصریح میکنند مطلق و مقید را.
شاگرد: نظیر مطلق و مقیدی است که در اصل غروب و تجاوز از قمة الرأس داشتیم. غروب و زوال حمرة هم متباینین هستند طبق فرمایش شما. یعنی آنجا هم اجمال دارد، اینجا هم اجمال دارد. «ذهبت الحمرة من المشرق» وقتی میگویید، شامل مصادیق مختلف است. وقتی تجاوز از قمة الرأس هم صورت بگیرد، «ذهبت الحمرة من المشرق» صدق کرده است. وقتی که از همان ناحیه هم کنده بشود، صدق کرده است. حالا میگویند کدام است؟ مطلق به این معنا که بر جمیع مصادیقش قابل صدق است. تجاوز از قمة الرأس یک مصداق را مشخص و معین کرده است وگرنه اصل بحثمان این است که فرض بین متباینین است.
استاد: نمیدانم تعبیر «زالت الحمرة» داشتیم یا نه؟
شاگرد: «تغیرت» داشتیم. «تغیرت الحمرة و ذهبت الصفرة».
شاگرد: «ذهب» إلی کجا؟
استاد: وقتی میگویند «ذهبت الحمرة من المشرق» یعنی با این که عرف عام، الآن نگاه میکنند طرف مشرق، سرخی را دارند میبینند. به صرف اینکه میبینند از پایین افق کمی آمده بالا، این را میگویند «ذهبت الحمرة من المشرق»؟ اینطور نیست، ولو توجیه کردند.
شاگرد: کاری به درست و غلطی آن ندارم. عرضم این است که ممکن است مراد معبرین این باشد. اگر این باشد، این که شیخ میآید بین این دو فرق میگذارد، موجهتر نشان میدهد، تا این که بخواهند بحث تجاوز از قمة الرأس را پیش بکشند، با وجود اینکه بسیاری گفتند که اصلاً ندیدیم تجاوز را. میخواهم بگویم آن وقت ممکن است راحت به شیخ جواب بدهند که اینها یکی هستند. ولی وقتی بحث از آن گوشۀ افق باشد، کما این که در روایت هم هست که «اذا ذهبت الحمرة من هاهنا فقد غابت الشمس». اگر بخواهیم الاکلنگی بگیریم، بیشتر مناسب این است که کنده بشود. که فوقش شش دقیقه بعد از غروب حاصل است. این کنده شدن با پانزده دقیقه فرق میکند. در بعضی روایات هم یک چنین شواهدی هست. ممکن است مقصودشان از «ذهبت الحمرة» این بوده باشد.
استاد: اگر این مقصود باشد، قول دیگری میشود. شیخ که نسبت قول به اینها ندادند. شیخ فرمودند ظاهر عباراتشان فرق میکند. این خیلی تفاوت میکند. تعبیرشان این بود: «و الاظهر المعزی الی الاکثر انه انّما یعلم بزوال الحمرة»؛ زوال تعبیر کردند، نه ذهاب. «و ان اختلف ظواهر عباراتهم»؛ این اصلاً نسبت دادنِ قول نیست. میگویند عباراتشان در این که این را میخواستند برسانند، ظواهرش فرق میکند. «فی کفایة ذلک او اعتبار». بعد اینجا میفرمایند: «ثم إنّ هذه الاخبار و إن دلّ بعضها علی کفایة مجرد زوال الحمرة عن المشرق الا أنّه مقید»؛ «المشرق» را چه میگویید؟ یعنی ناحیة المشرق؟ خیر، یعنی نقطة المشرق فی الافق.
شاگرد: یعنی ما کجا را مشرق نمیدانیم؟ سمت الرأس را فقط مشرق نمیدانیم.
استاد: روایت معلل میگوید: «إنّ المشرق مطل». کجای مشرق مطل است؟ پایینش؟ مطل آنجا نیست. مطل فضایی است که مشرف است، مطل یعنی مشرف.
شاگرد: اگر «ذهبت الحمرة من المشرق» را اینقدر بخواهیم گسترده ببینیم، تا خود سمت الرأس، کل این نود درجه میشود مشرق. ایشان میگویند: «ذهب الحمرة من المشرق»، تا آن بیخ را برود، یعنی از قمة الرأس بگذرد. خُب، این که دیگر اصلاً بحث کردن ندارد. اگر «ذهبت الحمرة من المشرق» یعنی از کل این نود درجه بگذرد، یعنی «جاز قمة الرأس». این که دیگر بحث نمیخواهد. مترادف هستند. «ذهبت الحمرة من المشرق» با «جازت قمة الرأس» مترادف است.
استاد: وقتی حمرۀ مشرقیه تشکیل میشود، پررنگ است، وقتی بالا میآید کمرنگ میشود. الآن هم نوعاً میگویند بالا آمد و محو شد. شما میگویید وقتی همان محو شدهاش بیاید بالای سر، آن وقت از طرف کل مشرق رفته است.
شاگرد: اگر مشرق را منحصر در آن قسمتهای هفتاد درجه به پایین میکنید، یک بحث است، یک وقت هم میگویید کل ناحیۀ مشرق. «ذهبت الحمرة من ناحیة المشرق» یعنی چه؟ یعنی «جازت قمة الرأس».
استاد: هیویین میگویند دو طرف، طرف المشرق، طرف المغرب. دور نیست که عرف، جمع قوس بالای سرش را سه بخش میکند. میگوید المشرق، المغرب، قمة الرأس. قمة الرأس عرفی یعنی چه؟ نه اینکه یعنی یک خط بالای سر، بلکه قسمت بالای سر را میگوید. میگوید گفتند از مشرق برود، نگفتند که بالای سر بیاید. یعنی بالای سر را میگذارد مقابل مشرق. تقسیم ثنایی نمیکند.
شاگرد: در روایت هم به همین تعبیر عرفی مشرق گفته شده است؟
استاد: تاب عرفی را دارد. اساس حرف شیخ را اینطور فهمیدم. شیخ که میگویند ظواهر عباراتشان مختلف است، یعنی یک عبارت میگوید که همین اندازه که از طرف مشرق رفت – طرف مشرق مقابل بالای سر -.
شاگرد: یعنی تا شصت یا هفتاد درجه.
استاد: بله. یک عبارت این را میگوید. یک عبارت دیگر میگوید علاوۀ بر ذهاب عن المشرق، از بالای سر هم برود. بالای سر دیگر مشرق نیست. کدام بالای سر؟ بالای سر عرفی. یعنی جایی که عرف نگاه میکند و میگوید نه مشرق است، نه مغرب. یعنی اگر خط بکشد، در کلاس میگویند این طرف مشرق و آن طرف مغرب. اما عرف وقتی میگوید بالای سر، یعنی محدودهای که نه مشرق است و نه مغرب. بدون این که دقت به این تفاوتها بکنم، وقتی خواندم، مقصود شیخ را از «اختلاف ظواهر عباراتهم» اینطور فهمیدم.
شاگرد: چهار تعبیر داریم؛ «اذا غابت الحمرة» در روایت بُرید، «اذا ذهبت الحمرة» در روایت ابن اشیم، «اذا زالت الحمرة» در روایت عمار ساباطی، «تغیرت الحمرة» در روایت محمد بن شریح.
استاد: «غیبوبت و ذهاب و زوال و تغیّر». این یادداشت کردنی است. لذا این شاهد عرض من است که گفتم از همۀ اینها، عرف یک چیز میفهمد. نمیشود بگوییم «ذهب» یعنی از آن نقطه رفت. یک نحو تأویلی است برای این که جمع بکنند و الا اگر ما باشیم و این تعبیر، عرف از «ذهب» میفهمد از ناحیۀ مشرق رفت، ولو مشرق عرفی که آسمان را سه بخش کنند.
دیدگاهتان را بنویسید