مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 4
موضوع: تفسیر
بسم الله الرحمن الرحیم
عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَنْ آبَائِهِ ع قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّكُمْ فِي دَارِ هُدْنَةٍ وَ أَنْتُمْ عَلَى ظَهْرِ سَفَرٍ وَ السَّيْرُ بِكُمْ سَرِيعٌ وَ قَدْ رَأَيْتُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهَارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ يُبْلِيَانِ كُلَّ جَدِيدٍ وَ يُقَرِّبَانِ كُلَّ بَعِيدٍ وَ يَأْتِيَانِ بِكُلِّ مَوْعُودٍ فَأَعِدُّوا الْجَهَازلِبُعْدِ الْمَجَازِ- قَالَ فَقَامَ الْمِقْدَادُ بْنُ الْأَسْوَدِ فَقَالَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا دَارُ الْهُدْنَةِ قَالَ دَارُ بَلَاغٍ وَ انْقِطَاعٍ فَإِذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُمُ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللَّيْلِ الْمُظْلِمِ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْآنِ فَإِنَّهُ شَافِعٌ مُشَفَّعٌ وَ مَاحِلٌ مُصَدَّقٌ وَ مَنْ جَعَلَهُ أَمَامَهُ قَادَهُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ سَاقَهُ إِلَى النَّارِ وَ هُوَ الدَّلِيلُ يَدُلُّ عَلَى خَيْرِ سَبِيلٍ وَ هُوَ كِتَابٌ فِيهِ تَفْصِيلٌ وَ بَيَانٌ وَ تَحْصِيلٌ وَ هُوَ الْفَصْلُ لَيْسَ بِالْهَزْلِ وَ لَهُ ظَهْرٌ وَ بَطْنٌ فَظَاهِرُهُ حُكْمٌ وَ بَاطِنُهُ عِلْمٌ ظَاهِرُهُ أَنِيقٌ وَ بَاطِنُهُ عَمِيقٌ لَهُ نُجُومٌ وَ عَلَى نُجُومِهِ نُجُومٌ لَا تُحْصَى عَجَائِبُهُ وَ لَا تُبْلَى غَرَائِبُهُ فِيهِ مَصَابِيحُ الْهُدَى وَ مَنَارُ الْحِكْمَةِ وَ دَلِيلٌ عَلَى الْمَعْرِفَةِ لِمَنْ عَرَفَ الصِّفَةَ فَلْيَجْلُ جَالٍ بَصَرَهُ وَ لْيُبْلِغِ الصِّفَةَ نَظَرَهُ يَنْجُ مِنْ عَطَبٍ وَ يَتَخَلَّصْ مِنْ نَشَبٍ فَإِنَّ التَّفَكُّرَ حَيَاةُ قَلْبِ الْبَصِيرِ كَمَا يَمْشِي الْمُسْتَنِيرُ فِي الظُّلُمَاتِ بِالنُّورِ فَعَلَيْكُمْ بِحُسْنِ التَّخَلُّصِ وَ قِلَّةِ التَّرَبُّصِ.[1]؛
چیزی که مرحوم مجلسی از نسخه راوندی نقل می کنند اینگونه است: «هو کتابُ تفصیلٍ و بیانُ تحصیلٍ» در حالی که در خود نوادر آمده است: «کتابُ تفصیلٍ و بیانٍ و تحصیلٍ» و «فیه» را ندارد. ولی مرحوم کلینی در کافی «فیه» را آورده اند و عبارت هم صاف است.
فکر می کنم در جواهر دیدم که مرحوم صاحب جواهر می فرمایند: فقها رسمشان این بود که هر وقت بین نسخه ها اختلاف می شد، مثلاً بین تهذیب شیخ و کافی و . . . معروف بود که مرحوم کلینی اضبط هستند. یعنی نقلی که مرحوم کلینی دارند حساب و کتابش بیشتر است. کافی یک حساب دیگری دارد. حالا عبارت دیروز -مطابق نقل کافی- این بود: «هو کتابٌ فیه تفصیلٌ و بیانٌ و تحصیلٌ» که جلسه قبل در مورد آن صحبت شد و راجع به معانی محتمل دیگر هم مطالبی گفته شد.
شاگرد: در مورد معنای دومی که برای این سه تعبیر مطرح شد، واژه تحصیل غیر از «حصّل ما فی الصدور» در قرآن به چشم نمی خورد، بخلاف بیان و تفصیل.
استاد: در روایت هم تحصیل به این صورت، کم است و نیست و کأنه غیر از اینجا جای دیگری نیست. و جالب است که در نسخه راوندی هم تحصیل آمده است. ولی اصل اینکه این تحصیل به چه معناست؟ -تحصیل به معنای تحقق است- اینکه روایات «یفسّر بعضه بعضاً» خیلی خوب است و می شود مراجعه شود. اما با دستیابی های سریعی که امروزه هست به یک واژه هایی می رسیم که باید صبر کنیم. چیزی هم که دیروز عرض شد، چیزی بود که در حافظه من از اصطلاحات فن حساب جمّل بود و از آن سطوری که خودشان می نویسند و برنامه هایی که دارند و مجموعش را هم یادم نیست که 15 سطر بود یا هشت سطر. ولی می دانم که اصطلاح استحصال و مستحصله و تحصیل کردن در اصطلاحاتشان زیاد است.
حاصل کارش هم تا جایی که به خاطر دارم این است که حروفی که خدای متعال برای مکالمه ما قرار داده، پلی است بین عدد و تکوین. یعنی در دل هر حرفی یک عددی قرار داده شده است. شواهدی هم در روایات معتبر دارد که مثلاً امام از راوی می پرسند، بگو ببینم لام چند است؟ عرض می کند، سی. یعنی محاسبات ابجدی یک چیز ریشه دار است و اختصاصی هم به کلام عرب و وحی قرآنی ندارد، بلکه از قبل هم بوده است. در روایتی دیدم که اصل این اسماء حروف به حضرت آدم وحی می شده که مثلاً این اسمش الف است و به صورت نورانی بر قلب شریفشان جلوه می کرده است. یا مثلاً این کاف «ک» نیست کاف است. اسمش کاف است. به حضرت وحی می شود که مثلاً «ص» را صاف نخوان بلکه صاد است. اسم هر کدام از این حروف وحی الهی بوده است. بعداً هم همین طور در وحی انبیاء ادامه پیدا کرده و جالب این است که در همان زبانهای قدیم هم همین جور بوده و مثلاً یونانی ها به «ا» – که ما در فارسی هم الف می گوییم – می گفتند: آلفا. در عبری همین تعبیر الف را به کار می برند.در علم حساب در علم حساب هم در باب اعداد بی نهایت -اعداد ترانسفینی- می گویند الف صفر و الف یک و… . چون مبتکر آن یک یهودی بود که زبانش عبری بود. آنها که با یونانی انس دارند الفا می گذارند، منظور اینکه اینها ریشه دار است، خود یهودی ها می دانستند و زمان معصومین هم مطرح بود.
برو به 0:06:10
روایت لُبَید[2] که در تفسیر عیاشی آمده است -خیلی از چیزهایی که آمده تکه ای از آن را حذف می کنند-، که حضرت توضیح می-دهند و آخر کار هم می گویند: «ظهور امرنا عند اختتامها بالف لام راء» -که حاج آقای بهجت می گفتند من در زمان جوانی یک محاسبه ای بر اساس حدیث لُبَید کرده بودم و …- منظور اینکه این حروف مقطعه قابل انکار نیست که حسابی برای خودش داشته و عدد به ازاء اینها بوده.
اون وقت می گویند این حروف، عددی در باطنش است. عدد، ارتباطی با تکوین و نظام الهی دارد. بعد حرف را به آن عدد مناسبش تبدیل می کنند و آن عدد را با تغییراتی، به حرف جدید برمی گردانند -استحصال- و از آن عد دوباره حروف جدید را تحصیل می کنند و از آن حروف یک حرف هایی را نتیجه می گیرند که ما بلد نیستیم. کلیات این مطالب را به صورت مطالعه عمومی یا از کسی که استاد است می توان پرسید و اطلاعات بیشتر به دست آورد.
ولی همان طور که فرمودید در خود روایات یک تفسیر روشنی برای واژه «تحصیل» -غیر از آن معنای واضحی که جلسه قبل مطرح شد که تحصیل یعنی، راه به دست آوردن آن هدایتی که خدای متعال نشان می دهد- به معنای لغات دیگرش، پیدا نکردیم .
یک از چیزهایی که خیلی بر ذهن طلبگی من خیلی گذشته بحث «بیان» است که در خیلی از موارد به کار رفته که دیروز از مرحوم طبرسی نقل کردیم که فرموده اند: «بیان»؛ یعنی الاسم الاعظم در -علّمه البیان-.
جالب است غررالحکم که در خانه دارم از چاپ آقای محمد علی انصاری که ایشان یک مقدمه ای بر آن نوشتند. در مقدمه کتاب،یک اسمی هم گفته اند که باید دوباره نگاه کنم. ایشان در آنجا یک روایت آوردند که هرچه گشتم در جای دیگر پیدا نکردم تنها فقط آقای انصاری در مقدمه آوردند: « يا جابر عليك بالبيان والمعاني[3]» اصلاً یک جوری حرف می زنند که می بینیم نزد اهل بیت علیهم السلام یک لغتی می باشد. «علیک بالبیان و المعانی». روایت مفصل است. باز «بیان» در جاهای دیگری هم شواهدی دارد. «تحصیل» را تا حالا من چیزی پیدا نکردم.
«تفصیل» هم در موارد زیادی آمده است. یک مورد آن هم ذیل «و کل شیء فصّلناه تفصیلاً» روایت است که یعنی کلّ شیء «فصّلناه بحساب الجمّل[4]» این خیلی حرف است؛ یعنی خصوصیاتی که در هر شیء است و در باطن هر شیء ارتباطی با اعداد و ارتباطی با حروف وجود دارد. یعنی شما از طریق اعداد و حروف می توانید خصوصیات اشیاء را بدست آورید. این خودش حرفی است.
فردی مصری یک کتابی چاپ کرده در مورد جابر بن حیّان به اسم جابر بن حیان -که اصلش را هم از کتاب یک فرد خارجی آورده که اسمش را هم ذکر کرده و در آن تمام رساله های جابر را که پیشش بوده جمع آوری کرده است- که بعض کلماتی را که امام (ع) خطاب به جابر فرموده در آنجا آورده است. در آن کتاب دیدم که وقتی می خواست علومی را که جابر دنبالش بود، مثل علم شیمی که به جابر پدر علم شیمی گفته می شود چیزهایی بیاورد، جابر می گوید امام (ع) به من فرمودند که ای جابر آن چیزی که مطلوب تو است و می خواهی یک تغییراتِ افاعیلی را در عناصر و طبایع اشیاء انجام دهی -با آن برنامه ای که خود جابر می دانست- از لغت عربی اشیاء استفاده کن و نه از لغات دیگر. یعنی مثلاً اگر در شیمی می خواهی یک کاری با طلا انجام بدهی به سراغ لفظ «ذهب» برو و ببین عدد «ذهب» چند است و با آن عدد پیش برو. فرمودند از لغات دیگر این کار نمی آید. زیرا لغت عرب چون پشتوانه وحی دارد، یک رابطه ای بین همین اسم با طبیعت تکوینی طلا دارد. یک عددی در دل این است و یک عددی در دل طلا -آن روزها هنوز عدد اتمی و … مطرح نشده بود- و شما اگر از آن اسمی که در عربی برای یک شیء گذاشته شده بروید، می توانید از آن طریق رابطه تکوینی با او برقرار کنید و افاعیلی که منظور نظر خودتان است انجام بدهید. اما «تحصیل» را در جایی پیدا نکرده ام.
بالاخره مقصود ما این بود که اینها ممکن و محتمل می باشد و این احتمال تقویت شود به عهده شماست.
شاگرد: عبارتی که فرمودید «بحساب جمّل» در ذیل «کلّ شی فصّلناه تفصیلا» در روایات نیست چیزی به این مضمون در برهان هم نیست و در روایات تفسیری نیز چیزی به این مضمون ندیدم.
اتفاقا روایتی که دیدم مؤیّد معنای اوّل بود در بحث تفصیل که در روایت آمده که«وَ تَفْصِيلِ الْحَلَالِ مِنْ رَيْبِ الْحَرَامِ ذَلِكَ الْقُرْآنُ فَاسْتَنْطِقُوه»
برو به 0:12:50
استاد: این روایت در کافی است و مؤیّدِ همان معنای واضحی است که خیلی قشنگ است. قرآن کریم خیلی روشن حلال را از حرام مشخص می فرماید. تفصیل الحلال من ریب الحرام. این معنای اولی است که صاف هم هست و مشکلی نداشتیم.
امّا این «کلّ شیء فصّلناه تفصیلا» را من قطعا بسیار دیدم – و نه یکی و دوبار هم-. این آیه در سوره اسراء هست
شاگر: در نرم افزار جامع احادیث نیست.
استاد:من تقریبا قاطع هستم که دیده ام.
«و هو الفصل لیس بالهزل»: حضرت می فرمایند: قرآن کریم کلام فصل است که هزل نیست. راغب می گوید: «الْهَزْلُ: كلّ كلام لا تحصيل له»[5]. قال تعالى: إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ* وَ مٰا هُوَ بِالْهَزْلِ [6]
به معنای شوخی هم که استعمال می شود. شوخی هم اینطور است که لا محصل له. در مقابل، فصل یعنی کلامی که مستحکم است و تذبذب در آن نیست. متّخذ و ناظر است به آیه شریفه، وَ السَّمَاءِ ذَاتِ الرَّجْعِ ﴿11﴾وَ الْأَرْضِ ذَاتِ الصَّدْعِ ﴿12﴾إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ ﴿13﴾وَ مَا هُوَ بِالْهَزْلِ ﴿14﴾[7]
کلام محکمِ فاصلِ قاطعی است که تذبذب و شوخی در آن نیست.
البته بعضی عبارات است – در همین آیه شریفه هم این طور عبارتی است- زیاد اتفاق افتاده است که حالا از سلامت ذهن باشد یا نباشد نمی دانم گاهی خود تعبیر جوری است که ذهن را می لغزاند به این سمت که غیر از ظاهر هم چیز دیگری را هم می خواهم بگویم. برای من این جوری زیاد شده است.
یکی از آن موارد همین آیه شریفه است. قسم به آسمان و زمین می خورد که: «انه لقول فصل و ما هو بالهزل». مقابله یک مقداری نامأنوس است،ببینید حرف مرا قبول می کنید یا نه؛
قول فصل یعنی سخنی که فصل و تمام است ، و «ما هو بالهزل» هزل به معنای شوخی است. یعنی چه که قرآن کلام فصل است و کلام شوخی نیست؟! مقابل هزل مناسب بود بگوید جِدّ است و کلام جدی و محکم و مستحکم است.
کأنه آیه شریفه می خواهد بفرماید که، یک چیز دیگری هم برای این مقابله می خواهم بگویم. و البته اینکه چیست ما نمی دانیم. ممکن است اگر پی جویی لغوی کنیم، چیزهایی به ذهن بیاید اما اینکه چقدر ارزش علمی داشته باشد معلوم نیست. مثلاً یک احتمالی که به ذهن من آمده است ناظر به معنای خود فصل است، فصل با قطع و تیکه پاره شدن فرق دارد. اگر با چاقو چیزی را تکه کنند، نمی گویند: فصّلتُه، بلکه می گویند : قطّعتُه و این تقطیع کردن است.
فصل آنجایی است که آن چیزی که جدا می شود، کامل است، مثل فصول یک کتاب، فصل کتاب یعنی مطالبی که می خواستم بگویم، گفتم و تمام شد. در فصل یک معنای استکمال و استحکام مطلب خوابیده است. مثل «حمله و فصاله»؛ فصال یعنی کودک شیر کامل بخورد و وقتی از مادر جدا شد آن وقت فصل است و از مادر منفصل می شود. مثل میوه که اگر آن را به زور از درخت بکنی فصل نیست، منفصل نشده بلکه فصل وقتی است که میوه خودش برسد و بیفتد و شیر خودش را از درخت خورده و می تواند جدا شود. گویا معنای فصل اینگونه است. فصل، فصل کردن هم اینطور است. یعنی هر کدام از عناصری که نام فصل را به خود می گیرد، مستقل وکامل است. نه منقطع و دم بریده. یا مثلاً فَصِیل بچه شتری است که شیر کامل خورده و دیگر از مادر جدا شده. فُطام هم همین است و حالتی است که این -بچه شتر- به آن حالت می رسد که شیر کامل خورده باشد.
خب، اگر اینطور باشد با توجه به اینکه در مقاییس[8] دارد که هزل یک معنا بیشتر ندارد و آن معنا ضعف و سستی است و هُزال به معنای لاغری و هزل به معنای شوخی هم به این معنا برمی گردد. چون شوخی هم کلامی سست است و مقصودِ محکم و جدّی ندارد.
اگر هزل، اصل معنایش آن سستی و لاغری که در چیزی است، باشد، [این] سستی از کجا می آید و منشأ آن در استعمالات عرب از کجاست؟ وقتی عرب آن حالت مریضی و لاغری در شتر بیفتد می گوید: «فشت الهزیلة فی الابل»[9]
این را من پیدا نکردم و باید ببنیم در کلام عرب آیا ممکن است مثلاً در جایی به بچه شتر یا بچه گوسفندی که قبل از خوردن شیر کامل از مادر جدا شد، آن حالت شیر نخورده و لاغریش را هزیلة بگویند؟ باید تحقیق شود اگر باشد خیلی با اینجا مناسب است. فصیل یعنی آنکه شیر کامل خورد و رسید و خودش طبیعتا جدا شد. کامل. هزیل لاغری است که شیر کامل نخورده است در حالی که باید شیر کامل می خورد و مستکمل می شد، از مادر جدا شده و لاغر است. اگر اینگونه باشد، معنای خیلی جالبی برای آیه می شود و قسم های قبل از آن هم با آن مرتبط می شود، «وَ السَّمَاءِ ذَاتِ الرَّجْعِ وَ الْأَرْضِ ذَاتِ الصَّدْعِ إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ»
«قول فصل» یعنی قرآن یک کلام ناپخته و خام و نارس و لاغر نیست. بلکه کلامی کامل و رسیده است. آنچه از انوار مکمّله و مستکمله که قرار بوده از عالم ملکوت در آن قرار داده شود، قرار داده شده. «و ما هو بالهزل»، یعنی کلام لاغرِ نارس و… نیست . با این معنا مقابله بین فصل و هزل مناسبتر جلوه می کند و دور از ذهن به نظر نمی رسد ولی این احتمال را جایی ندیده ام و با توجه به معنای ماده فصل و هزل به ذهن آمده است.
برو به 0:21:09
«له ظهر و بطن»؛ در اینجا پیامبر (ص) می فرمایند قرآن کریم اینگونه است که یک ظاهری دارد و یک باطنی. «فظاهره حکمُ و باطنه علم» ظاهرش دارد یک حکمی را بیان می کند ولی همین چیزی که ظاهرش حکم است باطنش علم است.
تعبیر عجیبی است که اصلاً یکی از دلایل اینکه این روایت را انتخاب کردیم، همین جمله است، که اگر در حال مباحثه تفسیر، احتمالاتی به ذهن می آید، مطمئن باشیم که از دستگاه اهل بیت و کلماتشان دور نرفته باشیم.
خودشان فرمودند: «ظاهره حکم و باطنه علم» و به آن باطن هم ما را راهنمایی کرده اند و چقدر روایات در این زمینه هست. یعنی مجال این هست که انسان در عالم تفسیر اینها را ملاحظه کند و مجال ملاحظه احتمالات غیر ظاهر را هم داده اند. یک مثالش که معروف هم هست آیه «لا یمسّه الا المطهرون» که در فقه یک حکم فقهی از آن استفاده می کنند که برای مسّ مصحف باید وضو داشته باشیم. «ظاهره حکم»؛ عدم جواز مس مصحف برای بی وضو. اما «باطنه علم»؛ مس و مطهرون را اگر کمی دقت کنید و نگاه جدیدی بکنید، خواهید دید که چه معنای قشنگی دارد، «و یطهرکم تطهیرا»، «و لا یمسّه»؛ «مس» هم به معنای برخورد، وصول و رسیدن به چیزی، می باشد. یعنی فقط پاکان درگاه الهی به این کتاب دست پیدا می کنند. این یعنی وصول علمی و معرفتی. ظاهرش حکم بود که دست بی وضو به قرآن نزنید و باطنش علم بود یعنی آن مساس علمی به آن ممکن نیست مگر برای مطهرون. چقدر قشنگ هر دومعنا در آن موجود است. از کجا می گوییم این باطن هست؟ با نگاهی به قبل و بعد آیه «فلا اقسم بمواقع النجوم و انه لقسم لو تعلمون عظیم انه لقرآن کریم فی کتاب مکنون لایمسه الا المطهرون» می بینیم که دور نیست و واژه مکنون شاهد خوبی است اگر کتاب مکنون است، معلوم می شود که در «لا یمسه الا المطهرون» هم «یمسّه هم مسّ معرفتی است و مسّ علم است و مربوط به بطون قرآن است. روایت معروف دیگری است که مربوط به ذَریح محاربی هست.
شاگرد: این مکنون که در آیه آمده است مانع از تمسّک به آیه «یمسّه» برای استخراج حکم مسّ میّت با وضوء و طهارت نمی شود؟ و باعث نمی شود بگوییم ربطی به حکم ندارد؟
جواب:نه دیگر. حضرت فرمود که «له ظهر و بطن». باطن که مانعی از ظاهر نیست. همان طور که قبلاً مطرح شد:
1- استعمال لفظ در اکثر از معنا جایز است و فحولی از محقّقین این مطلب را صاف کردند البته کسانی هم که استعمال لفظ در اکثر از معنا را محال می دانستند مشکلی از این جهت نداشتند ولی با این مبنای جواز استعمال مطلب صاف تر است و دست اندازی جلو راه نیست.
2- وجوهی هست که حق است و وجوهی هم هست که باطل است. پس مطالب و وجوهی هست که واقعاً فی علم الله و فی علم اولیائه که آنها هم علمشان علم خدا است مطلب صحیحی است.
3- یک کلامی را که با مفردات و ترکیبش یک نظم خاصی دارد، ممکن باشد متکلمی از این ریخت، آن معنا را اراده کند. یعنی این کلام با آن معنا، ماست و دروازه نباشند. و متکلمِ حکیم و عاقلی بتواند آن مطلب و معنای صحیح را از این کلام اراده کند.
ادعای ما این بود که با توجه به جواز استعمال لفظ در اکثر از معنا و اینکه مطالب صحیحه ای داریم و حال که هر کلامی که فی نفس الامر تاب داشته باشد آن مطالب را نشان دهد، می تواند آن مطالب از آن کلام اراده شود، خدا و اولیاء او یک کلامی که می گویند حتماً تمام آن وجوه را اراده کرده اند. چون فرض ما این است که وجوه صحیح است و این کلام هم می تواند آن را نشان دهد، بعلاوه اینکه نفوس عالیه ای که وجوه نزدشان حاضر است، علم به این وجوه صحیح دارند و علم هم دارند که این کلام می تواند آن وجوه را نشان دهد، چرا قصد نکند؟ اصلاً رادعی نیست. به نظر می رسد مطلب خیلی واضح است.
مگر اینکه باز بخواهیم به نقص برگردیم و مثلا بگوییم همه وجوه از کجا حاضر است، که باید روی آن بحث شود که این حضور، نزد نفوس مکتفیه، چگونه است؟ اما اگر بپذیریم که تمام وجوه حاضر است و ارتباط و امکان ارتباط آن وجوه با این کلام هم حاضر، پس قصد می کنند.
حرف توی حرف می آید- ولی اشاره می کنم- حتّی برای قرآن صاعد که قبلا صحبت شد عجایبی برای اراده الهی است، یعنی قرآن کریم در یک مقطعی بر پیامبر (ص) نازل شده است، اما اگر مبادی برهانیاش را صاف کنید قطع پیدا می کنید به اینکه اگر هزار سال یا دو هزار سال، بعد یک بنده خدا با صداقت کامل، قرآن او را می خواند، در یک شرایطی قشنگ آیه با او حرف می زند، همان روز اول خدا این را نیز اراده فرموده است. این را قرآن صاعد می گوییم و بعداً در مورد آن صحبت خواهد شد. برای خدا حجابی نیست و او که این قرآن کلام خودش بوده در احاطه بر زمان تا روز قیامت تمام کسانی را که با کتاب او تماس می گیرند را می داند و روز اولی که نازل می کند، همه را خبر دارد و همان چیزی را که آن فرد در آن روز از آن تلقی می کند را می داند و آن قرآن صاعد را هم می داند. یک کلامی که می تواند آن معنای صحیح را نشان دهد مثلاً ده تا وجه صحیح داریم و این کلام هم می تواند آن را نشان دهد و تاب دارد که از این کلام آن معنا را اراده کنیم، خدا و اولیاء خدا که هم آن وجوه را می دانند و هم این کلام خود را می دانند و هم این تاب داشتن این کلام را برای نشان دادن آن وجوه می دانند، چرا اراده نکنند؟!
برو به 0:29:19
لذا ادعای ما این است که حتماً اراده هم کرده اند. برای اولیاء خدا که منطق استعمالشان منطق صفر و یک است. منطق ارسطویی است. یعنی اگر وجه صحیح بود و کلام هم تاب داشته، قصد کرده اند و اگر هم وجه صحیح نبود یا کلام تاب نداشته، قصد نکرده اند. یعنی یا صفر یا یک. اما برای ما اینطور نیست و باید بحث کنیم. منطق چند ارزشی است. ما دیگر روی درصد جلو می رویم. یعنی وجوهی به ذهن ما میرسد سوال می شود که این وجوه صحیح است یا نه؟ می گوییم به نظرمان صحیح می رسد، اگر می کویی صحیح نیست حرف من را رد کن. ولی نمی توانیم بگوییم این وجه حتماً نزد امام معصوم هم صحیح است و چه بسا امام این را صحیح ندانند. پس ما که وجهی را صحیح می دانیم به اندازه خودمان و فهم خودمان است و بعد هم می گوییم که از این کلامی می شود این اراده شود، که این هم به اندازه استفاده های علمی مباحث خودمان است و لذا خروجی بحث های ما احتمالی است. یعنی می گوییم که محتمل است که خدا یا امام از این کلام این معنا را اراده کرده باشند و این بخاطر نقص ما است چون ما نمی دانیم این صحیح است یا نه و نمی دانیم که آیا ارتباط نفس الامری هست یا نه. و به همین خاطر برای ما درصدی می شود. حتی اگر با بحث و تحقیق به این نتیجه برسیم که 99 درصد مراد همین است. باز هم درصد است. و بنا بر استعمال لفظ در اکثر از معنا، مثلاً میگوییم 99 درصد هر پنج تا وجه همه اش مراد است.
اما اونی که مقصود من هست این است که مبادا بگوییم خدا اراده نکرده است. چرا اراده نکرده؟ بلکه اراده کرده. بنده خیال می کنم اگر در مبادی این حرف اگر فکر بکنید به یقین می رسید که مطلب همین است.
شاگرد: آنچه که در مورد «ظاهره حکم و باطنه علم» گفته شد آیا فقط شامل بعضی آیات قرآن یعنی آیات الاحکام میشود؟
استاد: نه، فقط مثال زده شد. جالب است که یا در روایت یا در شروح علماء شاید در شرح کافی دیدم که برخی هم حکم را به معنای حکمت گرفته اند شاید در حاشیه کافی بود، که بجای حکم، حکمة آمده؛ «ظاهره حکم» یعنی ظاهره حکمة[10] ،در آیات بسیاری هم حکم به معنای حکمت بکار رفته است. مثل «آتیناه الحکم و النبوة». برای پیامبری که اصلا حاکم یا قاضی نشده و ریاست ظاهریه نداشته قرآن می فرماید: «و آتیناه الحکم صبیاً»؛ که ظاهراً مربوط به حضرت یحیی است. و لذا در «ظاهره حکم»، حکم به معنای حکم فقهی نیست و به معنای حکمت است. آن حکمتی که همه سر در می آورند. اما «باطنه علم»: علمی که باطن آن است و به این ساده گی ها نیست.
در خصوص همین فقره از روایت «ظاهره حکم و باطنه علم»، روایت ذریح محاربی در ذیل آیه شریفه «ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ ﴿29﴾» در سوره مبارکه حج جای توجه دارد. آیه شریفه، احکام حج را بیان می فرماید که «لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ» یعنی باید تقصیر کنند، مویشان را کوتاه کنند و از آن حال گرد و خاک احرام دربیایند. تفث یعنی زوائد بدن از ناخن و مو. راوی می گوید از حضرت سوال کردم که «یا ابن رسول الله ولیقضوا تفثهم» در آیه یعنی چه؟ فرمودند: یعنی یُقَصِّر، مو و ناخنش را کوتاه کند. گفت: ذریح محاربی به من گفت که از شما شنیده که فرموده اید: «لیقضوا تفثهم» یعنی لقاء الامام: محضر امام برسد و با امام ملاقات کند. حضرت فرمودند: «ومن یحتمل ما یحتمل الذریح»[11]؟
کسی مثل ذریح پیدا کن تا از این حرفها برای او بزنم.قرآن ظاهر دارد و باطن، آن مطلبی که به تو گفتم هم درست است و آن مطلبی هم که به ذریح نیز گفتم درست است. یعنی ظاهر آیه امر به تقصیر است اما «باطنه علم». حالا ارتباطش چگونه است، باید فکر کرد.
شاگرد: بحساب الجمل در مورد حضرت ابوطالب هم داریم.
استاد: نه، آن مطلب دیگری است. این بحث من ذیل «فصلناه تفصیلا» مطرح می شود.
یکی از چیزهایی که واقعا موجب حسرت است و حسرت خیلی بالا، این است که مرحوم کلینی کتابی به نام رسائل داشته اند که الان در دست ما نیست و اصلاً استنساخ نشده است. در این کتاب نامه های ائمه را جمع کرده بودند. اسم این کتاب هست و تنها چیزی که از این کتاب داریم این است که در زمان سیدبن طاووس که این کتاب بوده و در دسترس ایشان، در پایان کشف المحجة لثمرة المهجة -روشن کردن راه برای میوه دل، نامه ای نوشتهاند بصورت وصیت نامه برای پسرشان- ایشان این کتاب شریف و مبارک را ختم می کنند به دو روایت از رسائل مرحوم کلینی. مرحوم مجلسی همین قسمت این دو روایت را -چون مشتمل بر ملاحم و … بوده- در جلد 30 بحار در همان اوائل می آوردند.
و از جمله چیزهایی که عجیب به نظر می رسد از مثل مرحوم مجلسی اینکه بعید بوده است که ایشان در ذهنشان نمانده باشد، که همین روایتی که سید از رسائل کلینی نقل کردند سعد بن عبد الله هم در بصائرش آورده اند که خلاصه آن را شاگرد شهید ثانی حسن بن سلیمان در منتخب البصائر آوردهاند.
توجه شود که دو تا بصائر داریم. یکی بصائر صفار که موجود است و یکی از بهترین کتابهای روی کره زمین است، یک بصائر هم داریم مال سعد بن عبدالله اشعری که محدث بزرگی بوده است که در دست ما نیست ولی منتخبش را شاگرد شهید خلاصه کردند و همین منتخبش هم هَنگامه است.
علی کل حال، روایت خیلی عالی و مفصل است. از آن هایی می باشد که مضامینش مبهم است و نسخه اش مغلوط است. حالا این روایت را من فهرست وار عرض می کنم و شما یادداشت کنید ولی خدایی مثل من نباشید، من سال هاست که این روایت را دیدم و اهل تدبر در این روایت نبودمو ٨٠ درصد آن برای قصور است و ٢٠ درصد آن به خاطر تقصیر است.
برو به 0:39:17
این روایت در دو جا آمده است. حتماً روایت را ببینید خداییش از هر دو نسخه، در جلد 30 بحار از کشف المحجة سید -به عنوان نامه امیر المؤمنین به اخصّ خواصه –دیگری در جلد 53 ص 77 -به عنوان خطبة المخزون- در باب رجعت و علائم ظهور از منتخب البصائرِ حسن بن سلیمان. خود حسن بن سلیمان بعد از اینکه روایت را مفصل آورده اند در پایان روایت می گویند: می دانم بعضی از جاها غلط است اما نقاشی کرده ام. «کتبتها کما وجدتها و فیها نقص حروف»[12]. مرحوم مجلسی هم می گویند: «أقول هكذا وجدتها في الأصل سقيمة محرّفة … صحّحت بعض أجزائها من بعض مؤلفات بعض أصحابنا»[13] معلوم می شود که در بعضی کتاب های دیگر هم بوده است. ولی اینجا اصلاً در نظرشان کشف المحجة سید نبوده و توضیح هم می دهند و دو جور هم معنا می کنند. در دو جایی که آورده اند. در یک جا« الاسمین الاعلین» را محمد (ص) و علی (ع) معنا می کنند و در جای دیگر جور دیگر. بعد می فرمایند: «و قد اعترف صاحب الكتاب بسقمها و مع ذلك يمكن الانتفاع بأكثر فوائدها» همین طور است و خیلی چیزهای جالبی در این روایت است.
در جلد ۵٣ ص ٧٧ شروع روایت به اسم خطبه المحزون است که از منتخب البصائر نقل شده است. در کشف المحجه که رسائل کلینی نقل شده، امیرالمومنین علیه السلام غیر از اینکه در خطبه می فرمودند، به عنوان نامه هم به اخص خواصه می نوشتند، اصحابشان همه یک جور نبودند آن اصحابشان که خیلی بالا بالا بودند، این هارا حضرت به عنوان نامه برای ایشان می نوشتند. و این نامه را مرحوم کلینی آوردند که سید هم نقل فرمودند. خیلی مضامین بالایی دارد. فقط یک موردش که مربوط به بحث ما بود را می گویم. آنچه مد نظر ما است این است که حضرت وقتی شروع می کنند به توضیح اسلام و بعد قرآن را بیان کننده ی لب اسلام و جوهره اسلام می دانند می فرمایند: «فظاهره أنیق و باطنه عمیق … و لا تنکشف الظُّلَم الا بمصابیحه، فیه تفصیل و توصیل و بیان الاسمین الاعلین» -که ظاهراً صحیحش «الاعلیین» است چون اعلین جمع است ولی اینجا باید مثنی باشد– «اللذین جُمعا فاجتمعا لا یصلُحان الا معا یسمَّیان فیفترقان» -در نسخها فیعرفان دارد -. . . «لهما نجوم و علی نجومهما نجوم» -که به این روایت ما هم در اینجا مربوط می شود-.
پس اینجا در کنار «فیه تفصیل» در فرمایش حضرت أمیرالمؤمنین علیه السلام،کلمه توصیل آوردهاند. حالا منظور از تفصیل و توصیل چیست؟
درباره توصیلش: شاید با آیه «وَ لَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ﴿51﴾» مناسبت داشته باشد. این آیه یعنی چه؟ مفسرین هم چیزهایی گفته اند. ولی کأنه آیه با «وصّلنا لهم القول» میخواهد بفرماید من یک چیز دیگری نیز می خواهم بگویم. قرآن هم توصیل دارد و هم تفصیل. اینجا حضرت امیر به این مطلب تصریح می کنند.
ظاهر «فیه تفصیل و توصیل» آن است که یک جا باید «در خواندن قرآن» وصل بخوانیم و یک جا باید جدا کنیم. قبلاً این علائم وقف و وصل و … در قرآن نبوده و الان در قرآن این علائم گذاشته شده است و عمده اش هم مال اهل تسنن بوده و مثلاً در قرآن عثمان طه بعد از «لستن کأحد من النساء» علامت وقف گذاشته که بعد از «إن اتقیتن» شروع کنید. برای اینکه امثال جنگ جمل در ذهن شما نیاید. در حالی که خلاف متبادر واضح عرفی از آیه است. اهل سنت می گویند که نه باید اینجا وقف کنید. «يَا نِسَاءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّسَاءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلاَ تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلاً مَعْرُوفاً ﴿32﴾».
توضیح حالت وقف:
«لستن کأحد من النساء»؛ مثل بقیه زنها نیستید که نیستید، حال هر کاری هم که می خواهید کرده باشید و لو جمل به راه انداخته باشید. اینها کارشان همین است.
«إن اتقیتن» مال بعدش است! «إن اتقیتن فلا تخضعن»؛ اگر می خواهید تقوا داشته باشید «فلا تخضعن بالقول».
و حال آنکه واضح و آشکار است که باید بعد از «إن اتّقیتن» بایستند، یعنی اگر اهل تقوا هستید مثل آنها نیستید و خیلی بالاترید و شاهد آن هم «یضاعف لها العذاب ضعفین» در آیات قبل است. اگر اهل آن نباشید، «لها العذب ضعفین». وقتی با سنی ها بحث می کنید می گویند بروید و ببینید که آنجا علامت وقف گذاشته است! جیم گذاشته اند یعنی جواز و حال آنکه اینجا وقف جایز نیست. منظور اینکه توصیل و تفصیل به اینجور چیز ها (وقف و وصل) گفته اند.
همچنین در مورد: وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُوا الْأَلْبابِ (7)
دوگونه می توان تلاوت کرد:
«و ما یعلم تاویله الا الالله» تمام شد ،وقف بعدش «و الراسخون فی العلم يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا».
یا اینکه«ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إِلاَّ اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْم» بعد وقف کنیم و ادامه آیه.
کدامش صحیح است؟
از این موارد چندجا هست که بحث هم کردند و آن مواردی که بحث نشده و متدبّرین خودشان می تواند محتملات به ذهنشان بیاید که بسیار است.این روایت ازجمله بهترین روایاتی است که می توان مراجعه کرد و فکر کرد.
برو به 0:49:05
در همین روایت منتخب البصائر سه چهار بار حضرت می فرماید «العجب ثم العجب بین جُمادی و رجب». آنقدر تکرار میکنند که راوی می گوید: آقا این چیست که این همه تعجب دارد؟ حضرت چندین جور بیان دارند برای این تعجب بین جمادی و رجب. و اواخر روایت هم می فرمایند: آیا تعجب ندارد که مرده هایی شمشیر به دست می آیند و فرقِ زنده ها را می شکافند: «اموات یضربون هام الاحیاء». البته شمشیر را بنده اضافه کردم. در روایت شمشیر ندارد، فقط میفرماید امواتی که هام احیاء را می شکافند. حالا این کیفیتش چطور است خود امیرالمؤمنین میداند.
شاگرد: در مورد قرآن که کلام خداست و مطلب روشن است اما در مورد اهل بیت با توجه به آن بحث هایی که در مورد علم اهل بیت است و اینکه در شؤون عادی باید التفات پیدا کنند و … و در شؤون روزمره شان اینگونه آمده که یک چیزی را باید دنبالش بگردند تا پیدا کنند یا در بحث قضاوت که میگویند به ظواهر اخذ کنید، آیا همین حرف در مکالمات نمی آید؟ که آنجا هم در مقام تخاطب یک حیثی مورد نظرشان باشد و ناظر به آن فرمایش داشته باشند؟
استاد: در اینکه حالات معصومین و علومشان چگونه است بحث های گسترده ای هست و آنچه ما عرض کردیم علی المبنا می- گوییم آن وقتی که سعه علم حضوری دارد. ولی واقعیت این است که حالات معصومین یکی از مظاهر اسم «لا یشغله شأن عن شأن» هست. و در کافی هم هست که خودشان فرمودند که مؤیَّد به روحی هستند که «لا یجهل، لا ینسی، لا ینام».ائمه علیهم السلام می خوابیدند، اما آن( روح القدس) خواب نمی رود، آن جهل ندارد، سهو ندارد. اگر آن مقام را، کسی که معتقد است به آن مقامات و می داند که آنها یک ظاهری دارند ولی در باطنشان عوالمی مستقله موجود است که هیچکدام از این عوالم مستقلّه، رادع دیگری نیستند و همه با هم جمع می شوند. در این عالم ظاهری اگر ندیدند که در این ظرف سم ریختند می گویند نمی دانم و درست هم هست، یعنی روی علمی که از طریق مزاج به صورت دیدن حاصل می شود می گویند: من نمی دانم. ولی همین یک عالم مستقلِ دیگر، علمی الهی در آن هست که آن احکام خودش را دارد و منافاتی هم با اینجا ندارد. اگر اینها را پذیرفتیم. کسی که اینها برای وی صاف نیست با او بحث می کنیم ببینیم صاف می شود یا نه. اگر کسی اینها را پذیرفت آن وقت می گوییم: نسبت به آن مقام نورانیت، آن مقام تأیّد به روح القدسی که دارند، ولو بعض وجوه را الان ما می گوییم عنایت ندارند ظاهرا، اما حتی کسانی که بعداً در بستر تاریخ کلمات معصومین را می خوانند اینکه چه کسانی و در چه زمانی میخوانند، در وراء زمان و محیط بر زمان همراه آنها حاضرند و خبر دارند که او می خواند و از کلام من، این را می فهمد و صحیح است یا نه. و من اراده کرده ام در آن لا زمان یا نه.
شاگرد: آیا این بحث را در روایت فقهی هم می توان گفت؟
استاد: باید نگاه کنیم،کلی این مطلب یک چیزی نیست که بگوییم محال است. نه این امری است که ممکن و محتمل فی حد نفسه است. اما اینکه خصوص این روایت چطور است باید در موردش فکر کنیم صدر و ذیلش را به اندازه فهم خودمان نگاه بکنیم.
برو به 0:54:38
ولی علی ای حال، آن کسی که معتقد به آن مقامات برای اولیاء خدا هستند مشکلی ندارند که آنها، همان طور که مقام صوری ناسوتی دارند که بر طبق علوم عادیه مشی می کردند، یک مقام باطنی داشتند که آن علوم الهیه بوده که آن علوم الهیه در حیطه زمان درنمی آید. خبر از آینده دارند همان طور که خبر از گذشته دارند و نظیر اینها.
شاگرد: آیا اگر همه معانی را اراده نکرده باشند به بخل نمی کشد؟ اینکه بخواهد تمام معانی اراده شده باشد، این اراده دلیل می خواهد و حال آنکه شما می فرمایید دلیلی نداریم که اراده نکرده باشند. آیا اینکه اراده نکرده باشند ممتنع است؟
استاد: بله. یعنی وقتی که می بینند که این معنا صحیح است و این کلام هم تاب او را دارد. وقتی این ارتباط برقرار شد و همان فاعل بالعنایه را نیز آن روز گفتم در همین وادی بود. نمی شود اراده نکند. ببینید،این کلام تاب این را دارد و این معنا نیز صحیح است. خود علم به اینکه این کلام تاب آن معنای صحیح را دارد عین اراده ملکوتی است. شما یک اراده ذهنی مثل اراده ما را در نظر نگیرید، آن اراده ملکوتی خیلی وسیع است.
شاگرد: در مقام احتجام و حجیت دیگر نمی وشود به اینها، مطلبی بار کرد. یعنی ما به این احتمالات، مطلبی اثبات کنیم. آنجا باید ظاهر را ببینیم.
استاد: بله. احتجاج فقط ظاهر است. اصلا مطلب من، ربطی به احتجاج ندارد. در مقام احتجاج، حجت مولی علی العبد و حجت عبد علی المولی و در بحث تکالیف، فقط ظاهر و متفاهم عرفی است. احتجاج طرفینی فقط به ظهورات است و متفاهم عرفی است. اما برای القاء معارف، دیگر شرطش احتجاج نیست. دیده اید که گاهی انسان که هنوز خیلی در فهم عبارات کامل نیست، یک روایتی می خواند و چیزی می فهمد و خیلی هم خوشحال می شود و حال می کند. بعد متوجه می شود که اصلاً غلط فهمیده و این نبوده است.
من می خواهم عرض کنم، طبق اعتقاد شیعه، آن زمانی هم که او از این کلام، فهم اشتباهی دارد و البته یک چیزی هم می فهمد و این کلام، رشد روحی به او می دهد و آن مطلوبی که می فهمد چیزی است برای او و سکوی پرش روحی او می شود، ما می گوییم آن زمان که امام کلام را القاء می کردند، از آن هم خبر داشتند.
اگر کسی بگوید امام خبر نداشتند، سرِ اعتقادات تفاوت می کند،او می گوید اینها خرافه است و… خوب مانعی ندارد علی ایّ حال، ولی اصل خود این را می تواند کسی که اعتقاد ندارد تصوّر لااقل بکند.اگر حدت ذهن داشته باشد.
شاگرد:خود این عقیده مشکلی پیش نمی آورد؟ اینگونه که امام یک چیزی را متوجّه می شود که خلاف واقع است؟
استاد: نه،خلاف واقع نیست. قرآن صاعد را هنوز ما نرسیدیم. یعنی امام از این کلام پنج وجه صحیح اراده کردند و وجه ششم را اراده نکردند. ولی می دانند که در طول زمان دیگری از این کلام به این حال می رسد و قاصد تکوینی او به عنوان واسطه فیض هستند. چرا؟ چون واقع است دیگر. نمی شود گفت که هر اشتباهی واقعیّت ندارد. بلکه واقعیّت دارد به این معنا که اشتباه او واقعا اشتباه است،خود این اشتباه او، خودش یک واقعیتی دارد.
شاگرد: در حقیقت می دانیم که باید معانی را در بعض کلامشان منتقل کنند نه اینکه تمام کلامشان تابِ همه معانی را داشته باشد.
استاد: مراد از همه کلام که گفتید چیست من متوجه نشدم؟
شاگرد: یعنی همه ی آیات قرآنی همه اینگونه باشد یا روایات همه آن گونه باشند.
استاد: فی الجمله اگر قبول کنیم خوب است. یعنی به فرمایش شما ما می گوییم وقتی روایت را مراجعه می کنیم و یک آمار گیری کنیم 20درصدش ممکن است این باشد. و 80 درصدش نه، کلمات متعارف است، اگر در همان 20 درصد اصل مدعی را بپذیرم از نظر بحثی خیلی خوب است. و برای ما بس است. اگر چینین چیزی ممکن باشد و با هر روایت برخورد کردیم سریع رد نمی شویم. احتمال آن معانی را می دهیم و در آن معانی غور می کنیم. و همین اندازه برای بحث طلبگی ما کافی می باشد. چون ما در مقام تحقیق می خواهیم، یک وجه گرا نباشیم. طوری باشد که اگر کلام تاب معانی صحیحه عالیه دارد، این معانی را رادع یک دیگر نبینیم. همین مقدار برای ما کافی است. و اینکه در تمام الفاظ باشد یانباشد، باید بحث کنیم. پس شما فی الجمله اش را می پذیرید، اگر این ممکن باشد کافی است برای مقصود ما.
[1] کافی دارالحدیث ج2 ص598.
[2]. تفسيرالعياشي ج ٢ ص : 202 ح 2 «عن أبي لبيد المخزومي عن أبي جعفر ع قال يا با لبيد إن في حروف القرآن لعلما جما إن الله تبارك و تعالى أنزل « الم ذلِكَ الْكِتابُ» فقام محمد ص حتى ظهر نوره و ثبتت كلمته، و ولد يوم ولد و قد مضى من الألف السابع مائة سنة و ثلاث سنين ثم قال و تبيانه في كتاب الله في الحروف المقطعة، إذا عددتها من غير تكرار، و ليس من حروف مقطعة حرف تنقضي أيامه إلا و قائم، من بني هاشم عند انقضائه، ثم قال الألف واحد، و اللام ثلاثون، و الميم أربعون و الصاد ستون فذلك مائة و إحدى و ثلاثون ثم كان بدو خروج الحسين بن علي ع الم الله، فلما بلغت مدته قام قائم من ولد العباس عند المص، و يقوم قائمنا عند انقضائها بالر فافهم ذلك و عه و اكتمه».
[3]. مشارق أنوار اليقين في أسرار أمير المؤمنين عليه السلام، ص: 286 فصل ( إذا شاء آل محمد عليهم السلام شاء الله تعالى ) ومن ذلك : ما رواه جابر بن عبد الله عن أبي جعفر عليه السلام أنه قال : يا جابر عليك بالبيان والمعاني، قال : فقلت : وما البيان والمعاني ؟ فقال عليه السلام : أما البيان فهو أن تعرف أن الله سبحانه ليس كمثله شئ فتعبده ولا تشرك به شيئا ، وأما المعاني فنحن معانيه ونحن جنبه وأمره وحكمه ، وكلمته وعلمه وحقه ، وإذا شئنا شاء الله ، ويريد الله ما نريده ، ونحن المثاني التي أعطى الله نبينا ، ونحن وجه الله الذي ينقلب في الأرض بين أظهركم ، فمن عرفنا فأمامه اليقين ، ومن جهلنا فأمامه سجين ، ولو شئنا خرقنا الأرض وصعدنا السماء ، وإن إلينا إياب هذا الخلق ، ثم إن علينا حسابهم.
[4] مشارق أنوار اليقين – الحافظ رجب البرسي – ص 49 وروى ابن عباس في قوله تعالى: ( وكل شئ فصلناه تفصيلا ) قال: معناه شرحناه شرحاً بيّناً بحساب الجُمَّل فهم من فهم وهذا هو العلم الذي أسره الله إلى نبيه ليلة المعراج وجعله عند أمير المؤمنين عليه السلام في عقبه إلى آخر الدهر وهي ( 8 ) كلمات و ( 28 ) حرفا وكل حرف منها يتضمن اسم محمد وعلي ظاهرا وباطنا يخرجه من له وقوف على أسرار علم الحروف وأعدادها .
[5]. مفردات ألفاظ القرآن؛ ص: 841 الْهَزْلُ: كلّ كلام لا تحصيل له و لا ريع تشبيها بِالهُزَالِ.
[6]الطارق/ 13- 14
[7] الطارق ، الجزء 30، الصفحة: 591، الآية: 13
[8] . معجم مقائيس اللغة؛ ج6، ص: 51هزل: الهاء و الزاء و اللام كلمتانِ فى قياسٍ واحد، يدُلّانِ على ضَعف. فالهَزْل: نقيض الجِدّ. و الهُزَال: خِلَاف السِّمَن. يقال: هَزَلْتُ دابّتى و قد هُزِلت. و هَزَلَ فى مَنطِقِه. و أهْزَل: وقع فى ماله الهُزَال.
[9] و الهَزِيلَةُ: اسم مشتق من الهُزَالِ. كالشتيمة من الشتم، [ثم] فشت الهَزِيلَةُ في الإبل، قال:
حتى إذا نور الجرجار و ارتفعت عنها هَزِيلَتُهَا و الفحل قد ضربا
كتاب العين؛ ج4، ص: 14
[10]. الكافي (ط – دار الحديث)؛ ج4، پاورقی ص: 596: (2). في حاشية «ج، ز»:+/ «اللّه». وفي تفسير العيّاشي: «حكمة».)
[11]. الكافي ج 4 ص 549 باب إتباع الحج بالزيارة عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ سُلَيْمَانَ عَنْ زِيَادٍ الْقَنْدِيِّ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ ذَرِيحٍ الْمُحَارِبِيِّ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع إِنَّ اللَّهَ أَمَرَنِي فِي كِتَابِهِ بِأَمْرٍ فَأُحِبُّ أَنْ أَعْمَلَهُ قَالَ وَ مَا ذَاكَ قُلْتُ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ قَالَ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ لِقَاءُ الْإِمَامِ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ تِلْكَ الْمَنَاسِكُ قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ سِنَانٍ فَأَتَيْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ثُمَّ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ قَالَ أَخْذُ الشَّارِبِ وَ قَصُّ الْأَظْفَارِ وَ مَا أَشْبَهَ ذَلِكَ قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّ ذَرِيحَ الْمُحَارِبِيِّ حَدَّثَنِي عَنْكَ بِأَنَّكَ قُلْتَ لَهُ لْيَقْضُوا تَفَثَهُمْ لِقَاءُ الْإِمَامِ وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ تِلْكَ الْمَنَاسِكُ فَقَالَ صَدَقَ ذَرِيحٌ وَ صَدَقْتَ إِنَّ لِلْقُرْآنِ ظَاهِراً وَ بَاطِناً وَ مَنْ يَحْتَمِلُ مَا يَحْتَمِلُ ذَرِيحٌ.
[12] . مختصر البصائر، ص: 475.
[13] . بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج53، ص: 88.