مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 24
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
دیروز صاحب جواهر در حرف صاحب کفایه سبزواری -صاحب ذخیره- و همچنین حرف استاد فی الحاشیة یعنی وحید بهبهانی رضوان الله علیهم مناقشهای کردند، اگر هم آدرسش را خواستید، حاشیة المدارک جلد 2 صفحه 348 آن عبارتهای دیروز «و إلیه أؤمأ الاستاذ فی الحاشیة» در آن جا فرمودند. «إذا دار الامر بین المجاز» من رفتم کنار مباحث الاصول یادداشت کردم، این جا هم آدرس مباحث الاصول را نوشتم؛ مباحث الاصول جلد 1 صفحه 433 راجع به همین آن جا بحث کردند و اتفاقا مختار حاجآقا غیر از مختار ایشان است، ایشان فرمودند «فالمجازُ متقدمٌ متعینٌ» مختار حاج آقا -در همین بحث- آن جا «التوقف» بود.
بحثی که بود و وقت تمام شد در مورد مناقشه ایشان بود، فرمودند «فی» ظهور در ظرفیت دارد، وقتی ظرفیت را نسبت به روث و بول نتوانستیم به حقیقت معنایش حمل کنیم به اقرب المجازات حمل میکنیم به خلاف وحید که فرمودند خود بول و روث قرینه است بر این که ظرفیت مجازی است و دیگر ظرفیت نیست. وقتی ظرفیت مجازی شد شامل شعراتی هم که به لباس میافتد میشود. «لاتصل فیه» یعنی مصاحبت را هم میگیرد.
پس «فی» در ظرفیت، در معنای حقیقی استعمال نشده، قرینه صارفه داریم که در معنای مجازی استعمال شده است، آن مجازی چیست؟ مصاحبت، استصحاب، معیت. همین که همراه تو باشد ممنوع است و دیگر نماز صحیح نیست. اما مناقشه ایشان این بود که در ظرفیت معنای حققیقیاش هست و از آن گرفته نمیشود، بول و روث هم که آمد در همان بول و روث فقط حمل بر معنای مجازی میکنیم، آن هم اقرب المجازات؛ اقرب المجازات یعنی تلطخ؛ تلطخ فرق دارد با این که بخواهد شعراتی بر عبا یا لباس باشد.
و نصوص النهي عن الصلاة فيما يلي الثعلب لا صراحة فيها بكون ذلك لما عليه من الشعر، بل هو مناف لإطلاق النهي عنه، و لعله للكراهة فيما يباشره،
تا این جا رسیدیم «و نصوص النهي عن الصلاة فيما يلي الثعلب لا صراحة فيها»، «یلی» یعنی آن لباس زیرین، آن که گفتهاند لباسی که زیر جلد ثعالب هست را نپوشید، صراحتی در آن نیست که وقتی لباسی از جلد روباه پوشیدی، با لباس زیرین آن هم نماز نخوان، به خاطر مو است.
در آن نصوص صراحتی نیست «بكون ذلك» یعنی این که منهیّ عنه هست و نباید در آن لباس زیرین نماز بخوانی -«ذلک» به لباس زیرین میخورد- «لا صراحة فیها» در آن نصوص «بکون ذلک» که لباس زیرِ ثعالب هم نباید بخوانی «لما عليه من الشعر،» چون موی روباه روی آن لباس زیرین آمده است.
«بل هو مناف لإطلاق النهي عنه». اگر بگوییم به خاطر مو هست، حالا یک کسی میگوید که من لباس زیری را دارم میپوشم و یک دانه مو هم به آن نیست، پس دیگر اشکال ندارد و حال آن که نهی از آن مطلق است، روایت فرموده لباس زیرین و تمام. سواءٌ کان علیه شعرٌ ام لا. «بل هو» یعنی این که بگوییم «لما علیه من الشعر» به خاطر این که مو بر پیراهن زیرین ممنوع است این منافی است با اطلاقی که گفتند در آن پیراهن زیری نماز نخوان.
شاگرد: ممنوعیت، ممنوعیت وجوبی است؟
استاد: کدام ممنوعیت؟
شاگرد: ممنوعیت حالت برش قطعی دارد یا نه؟
استاد: یعنی کراهت و وجوب منظورتان است؟ آن را الان میگوید که «و لعله للکراهة»
شاگرد: اگر برای کراهت باشد، دیگر این حرفشان سر نمیرسد.
استاد: اطلاق؟!
شاگرد: بله.
استاد: چرا دیگر!
شاگرد: وقتی که کراهت باشد یعنی به دلیل این باشد که ممکن است روی آن شعری باشد.
استاد: خب ممکن هم هست که به یک چیز دیگری باشد «مستنبط العلة» است. خود روایت که نگفته به خاطر شعر. خب پس اگر کراهت هم بگویید باز وجه الکراهة معلوم نیست. علت کراهت باز مستنبط میشود که حالا من این را دارم میخوانم به خاطر این است که این دو سه صفحه نکات فقهی خیلی خوب صاحب جواهر مطرح کردند که اینها خوب است که … یکیاش الان همین است که ایشان میگویند «منافٍ لإطلاق النهی عنه» گفتند لباس زیرین را نپوش.
«الثانية الصوف و الشعر و الوبر و الريش مما يؤكل لحمه طاهر
سواء جز من حي أو مذكى أو ميت و يجوز الصلاة فيه و لو قلع من الميت غسل منه موضع الاتصال و كذا كل ما لا تحله الحياة من الميت إذا كان طاهرا في حال الحياة و ما كان نجسا في حال حياته فجميع ذلك منه نجس على الأظهر و لا تصح الصلاة في شيء من ذلك إذا كان مما لا يؤكل لحمه و لو أخذ من مذكى إلا الخز الخالص و في المغشوش منه بوبر الأرانب و الثعالب روايتان أصحهما المنع»[1]
عبارتی هم دیروز خواندیم دو تا احتمال مطرح شد، باز هم دوباره عبارت را نگاه کردم خیلی مطلبش آفتابی نشد، نه این که یعنی مطلبش مبهم است، از حیث این که از این کذای اول یا از کذای دوم وارد در فضای عمومی میشوند؟ دیروز بحثش کردیم حالا من آن چیزی که در ذهنم هست عرض بکنم شما هم یک تأملی بکنید.
برو به 0:05:46
ببینید صفحه 75 بود، در صفحه 74 فرمودند «الثانیة الصوف و الشعر و الوبر و الریش مما یؤکل لحمه طاهر» در ذهنتان زیر مما یؤکل لحمه خط بکشید، 4 تا چیز مما یؤکل لحمه «سواء جزّ من الحی أو مذکی أو میت» این سه تا برای مأکول اللحم است «و تجوز الصلاة فیه» این 4 تا هم پاک است و هم نماز در آن صحیح است بعد فرمودند که «و لو قلع من المیت غسل منه موضع الاتصال» خودش پاک است. اگر از میت کندید همان موضع اتصال را میشویید. باز «ولو قلع من المیت»، کدام میت؟ «ما یؤکل»؛ تا این جا روشن است.
و كذا في جميع ما ذكرنا كل ما لا تحله الحياة من الميت إذا كان طاهرا في حال الحياة فتجوز الصلاة حينئذ فيه على النحو السابق لا لأنه طاهر، إذ لا تلازم بين ذلك و بين الصلاة فيه، و إن كان هو مقتضى الأصل، لكن إطلاق النهي عن شيء من الميتة قطع ذلك، بل التعليل الصلاة في الصوف بأنه لا روح فيه المشترك بين الجميع و غيره مما هو ظاهر من النصوص[2] و من ذلك يظهر وجه التوقف في جواز الصلاة فيما كان من الميتة مما حكم بطهارته و لا يجزي فيه التعليل المزبور كالإنفحة، و لا ريب في أن الأحوط اجتنابها و أما ما كان نجسا في حال حياته فجميع ذلك منه نجس على الأظهر كما تقدم البحث في ذلك، بل و فيما تقدم أيضا في كتاب الطهارة مفصلا، فلاحظ و تأمل.[3]
اما «و کذا کل ما لا تحله الحیاة» از این کذا میخواهند بروند «کلّ ما لا تحلّه الحیاة» یعنی از این جا دیگر چه «ما یؤکل»، چه «غیر ما یؤکل» از این جا؛ یا نه، و کذا هنوز «غیرمایؤکل» است؟ اما «ما لا یؤکل» از کجا شروع میشود؟ از کذای بعدی که «و لا تصح» باشد یا این که الان از همین کذا … از غیر مأکول داریم به محدوده وسیعتر میرویم. دیروز هر دو تا احتمال صحبت شد.
«ما کان نجسا» آن چیزی که من الان مقصودم است که هنوز مقصود روشن نشد فرمودند «و أمّا»؛ «و أمّا»یی که دنبالش بود که «أمّا» برای صاحب جواهر بود. «و ما کان نجساً فی حال حیاته» اگر صحبت سر مأکول اللحم هست «ما کان» مأکول اللحم میشود یعنی «و ما کان من مأکول اللحم نجساً حال حیاته» دیروز مثلا به جلّال مثال زدیم، قولی هم به نجاست دارد اما باید خود ایشان روی مبنای خودشان علی الاظهر یک چیزی باشد تا آن جایی که من نگاه کردم ظاهرا ایشان قائل به نجاست جلّال نیستند، مشهور هم قائل به نجاست نیستند، عرق ابل جلّال آن حرف دیگری است ولی بحث در این مورد است که خود جلّال نجس باشد. و جالب این است که «کما تقدم البحثُ فی ذلک» وقتی به جلد پنجم جواهر مراجعه میکنید، میبینید «ما کان نجساً حال حیاته» فقط کلب و خنزیر و کافر است. یعنی آن چیزی که در متن است و حتی در شرح هم راجع به آن صاحب جواهر بحث کردند همین 3 تاست، نه جلّال. نجس ذاتی دارد که «نجسٌ حال حیاته» همین 3 تاست. کلب و خنزیر برّی دون البحری و کافر، این 3 تا را مطرح کردند و بحث کردند. خب حالا چطور شد که این جا میفرمایند «و أما ما کان نجسا حال حیاته»؟ اگر مقصود کلب و خنزیر است ما کان نجسا، همان احتمالی میشود که اول دیروز عرض کردم که یعنی از کذا به مطلق حیوان رفتیم چه «ما یؤکل» چه «ما لا یؤکل»؛ این برای کذا هست و لذا «ما کان نجسا» خوب است.
«و کذا کل ما لا تحلّه الحیاة من الحیوان» چه مأکول، چه غیرمأکول «من المیت» حتی میت غیرمأکول اما «إذا کان طاهرا فی حال الحیاة» مثل گربه که دیروز مثال زدم غیر مأکول است اما طاهرا. این تمام غیر ما تحلّه الحیاتش ولو میت هم باشد پاک است. حالا نماز دارد یا ندارد، بعد میگوییم ندارد. نماز ندارد ولی پاک است. این حکم اولیاش که طاهرٌ. ولذا آن خوب است «و أما ما کان نجسا» یعنی کلب و خنزیر خیلی صاف جلو میرود.
اما اگر بگوییم «و کذا» فقط برای مأکول است، طبیعتا «و ما کان نجسا» هم دنبال همین مأکول اللحم میشود. آن وقت میگوید چارهای نداریم که نجس بالعرض و جلّالی بگیریم که نه خود ایشان قبول دارند و نه مشهور است و نه این که ایشان فرمودند «کل ذلک تقدم»، تقدم بحث را من پیدا نکردم. اگر شما پیدا کردید بفرمایید، راجع به چه؟ راجع به این نجسی که این جا «حال حیاته» نجس هست، این کلب و خنزیر و کافر بود، راجع به جلال نبود.
لذا این سوال هنوز در ذهن من ماند، از این دو احتمال، این «ما کان نجسا» را منظور همان نجاست کلب و خنزیر است و کذای اول از «ما لا یؤکل» به مطلق حیوان رفتند یا نه «ما کان نجسا» مربوط به نجاست عرضیهِ مأکول اللحم ذاتی است، «و کذا» هم باز دنباله مأکول اللحم است.
برو به 0:11:21
شاگرد: میفرمودید صافش این است که به معنای نجاست ذاتی بگیریم و آن بالا هم …
استاد: نجاست ذاتی؟
شاگرد: ما کان نجسا را به همان سه تا بزنیم کلب و خنزیر و …
استاد: دیروز این طوری عرض کردم؟
شاگرد: الان فرمودید دو تا احتمال هست یکیاش خیلی صاف نیست.
شاگرد2: این مطلق حیوان را گفته بود، «ما کان نجسا» هم نجس ذاتی است.
استاد: یعنی اگر کذا را از شروع توسعه بگیریم و کذا وقتی سراغ ما لا تحلّه میروند، … قبلا میخواستند دو تا حکم را جعل کنند، دو تا حکم چه بود؟ هم طاهرٌ هم تجوز الصلاة فیه، چون این دو تا را میخواستند بگویند فقط 4 تا را ذکر کردند و از این ناحیه آمدند. بعد از «و کذا» میخواهند به مطلق حیوان منتقل بشوند و در مطلق حیوان بین مأکول اللحم با غیر مأکول اللحم و نجس العین با غیرش تفاوت بگذارند، هم در طهارت و هم در جواز الصلاة. این احتمال اول بود دیروز عرض کردم.
احتمال دوم که «فی جمیع ما ذکرنا» صاحب جواهر فرمودند و آقا هم اشاره کردند ایشان «جمیع ما ذکرنا» را به چه میزنند؟ یعنی هم جواز نماز و هم طهارت که آن وجه دوم میشود که آن وقت دیگر ما کان نجسا چارهای نداریم که نجسا را چه بگیریم؟ چون باید مربوط به مأکول اللحم باشد، «ما کان نجسا حال حیاته» ولی مندرج تحت مأکول اللحم باشد، این کدام است؟ این مثل همان جلّال و امثال اینهاست. قول به نجاست ثعلب هم هست که باز آن ها غیر مشهور است.
شاگرد: ما لا تحلّه الحیاة که دیروز به عظم تطبیق کردید. آیا عظم حیات ندارد؟
استاد: نه! تصریح به آن هست، روایتش ظاهرا جلد پنجم بود اگر خواستید مراجعه کنید.
شاگرد: ما لا تحله الحیاة یعنی چیزی که با چیدنش یا شکستنش درد نیست.
استاد: بله. این جا منظور از حیات آن شبکه عصبی احساس درد است. اگر تنها خود استخوان، بشکند دردی ندارد. جلوی استخوان را باز کنید و گوشت را کنار بزنید و هیچی دیگر نباشد، عصبی نباشد، هر چه ضربه بزنید یا سوزن فرو کنید، با کارد ببرید، در استخوان محض، احساسی نداریم.
شاگرد: یعنی وقتی که پا میشکند و با آن راه میرویم و درد شدید داریم برای گوشتهاست؟
استاد: برای اعصاب است. رگ بما هو رگ، گوشت بماهو گوشت، این ها هیچ کدام احساس درد ندارد، احساس درد برای آن کانالهایی است که شبکه عصبی در آن عبور کرده است، بدن ما سراسر کابلکشی است. کابلهایی هم که خیلی عجیب است، در مغز دیدید چقدر از مرکزش رد میشود، تعداد زیادی عصبهای ریز از اندرون اینها رفته و لذا گاهی که این کانال یک دفعه فشار رویش میآید یا تاب برمیدارد، یک کمی که این عصبها در این کابل جابه جا میشود دیگر آن وقت میگویید گردنم درد میکند، دستم درد میکند که آن را پیدا کنید برگردانید خوب میشود.
شاگرد: پس عصب باید نجس باشد، گوشتهای من باید پاک باشد، شما که میفرمایید عصب است اگر این طوری باشد …
استاد: نه. آن منطقهای که این اعصاب درآن ها هست و آن اعصاب، با همدیگر دارند کار را انجام میدهند به نحوی که آن سلولهای منطقه در مجاورت با همدیگر هستند این ها حیات میشوند. یعنی روح آن جا هست.
شاگرد: یعنی در هر قسمت گوشت هست ولی در قسمت استخوان این اعصاب نیست؟
استاد: حضور روح در آن جا «تحلّه الحیاة». روح در آن موطن هست. حالا این بحثهایش از نظر صاف شدن مبانی یک چیز است اما این که ما ادلهاش را ببینیم بحث دیگری است.
شاگرد: دندان که اعصاب دارد یعنی استخوان نیست …
استاد: خود مجموع دندان مما لاتحلّه الحیاة است، آن عصبی که در دندان در کانالهای خود دندان است، از اندرون خودش است، استخوانش اندروش آن مخّی که دارد. «أکل الباقلی أنّه یمخّ الساقین»[4] ساق پا مخ دارد، مخ آن مغزی است که … فقط مغز جمجمه مخ نیست، هر استخوانی که مغز دارد، آن مغزش را عرب مخ میگوید. «یمخ الساقین» در کافی هست که باقلا بخورید که … «و یولد الدم الطری» باقلا مغز استخوان ساقین را زیاد میکند و خون تازه تولید میکند.
برو به 0:16:59
آن آقا میفرمود که مجلسی نشسته بودیم و اقوام همه دور هم بودیم، یکی از اقوام ما هم در طب بود. و باقلا آوردند و من این روایت را خواندم که از کافی دیده بودم. می گفت که او خیلی تعجب کرد. گفت چه عجیب! حضرت بین مغز استخوان پا با خون تازه رابطه برقرار کردند و حالا با چه زحمتهایی میگویند که ساق تولیدکننده بخشی عظیمی از خون است، حضرت فرمودند باقلا بخورید … هنوز این که چرا باقلا این کار را میکند هنوز مانده ولی این را حضرت فرمودند «یمخ الساقین و یولد الدم الطری» این را برای چه عرض میکردم؟
شاگرد: بحث ما لا تحلّه الحیاة بود و این که درد و اعصاب …
و أما ما كان منه لا تحله الحياة كالعظم و منه القرن و السن و المنقار و الظفر و الظلف و الحافر و الشعر و مثله الصوف و الوبر و الريش فهو طاهر و لا ينجس بالموت اتفاقا كما في كشف اللثام، و هو كذلك [5]
استاد: «عدم نجاسة ما لا تحلّه الحیاة بالموت» جلد پنجم جواهر صفحه 319 آن جا روایاتی که ذکر فرمودند آن جا ملاحظه میکنید که بعضی از اینها تصریح دارد یعنی ما نباید سر مصداقش من که گفتم … ببینید
«و أما ما كان منه لا تحله الحياة كالعظم و منه القرن» شاخ «و السن» دندان «و المنقار» برای پرنده «و الظفر» ناخن «و الظلف» سم گاو و گوسفند «و الحافر»سم شتر «و الشعر».
شاگرد: این استخوان را شما از باب منصوص میفرمایید؟
استاد: بله بله.
شاگرد: ولو عصب هم داشته باشد، نداشته باشد. دیگر مهم نیست.
استاد: این بحثهایی هم که آقا میفرمایند همین طوری بحث میکنیم و الا خود روایت دارد …
شاگرد: چون بعضی از آقایان هم گفتند در استخوان که اشکال دارد.
استاد: اشکال دارد؟
شاگرد: بعضیها مغز استخوان را میفرمایند اما فتوا هم هست که استخوان نجس باشد.
استاد: این روایت که از امام علیه السلام بود را داشتم میخواندم که حتی از میت «إلا أن یکون نجسا» … روایت در همین صفحات هست و من در مطالعه دیدم.
مرسل الصدوق عن الصادق (عليه السلام) بل عنه في الخصال انه رواه مسندا إلى ابن أبي عمير رفعه اليه (عليه السلام) قال: «عشرة أشياء من الميتة ذكية: القرن و الحافر و العظم و السن و الانفحة و اللبن و الشعر و الصوف و الريش و البيض».[6]
«عشرة أشياء من الميتة ذكية:» ده چیز است که ذکیة «القرن و الحافر و العظم و السن و الانفحة و اللبن و الشعر و الصوف و الريش و البيض». آن تخمی هم که پوستش تشکیل شده باشد و از شکم میته در بیاید پاک است و خوردنش هم جایز است. حالا در مورد خوردنش حرف دیگری است ولی علی ای حال آن هم در همان جا مطرح میشود.
مناف لإطلاق النهي عنه، و لعله للكراهة فيما يباشره، كما يومي اليه النهي عن الصلاة فيما يليه من تحت، بل في خبر ابن مهزيار «عن رجل سأل الماضي (عليه السلام) عن الصلاة في جلود الثعالب فنهى عن الصلاة فيها و في الثوب الذي يليه، فلم أدر أي الثوبين الذي يلصق بالوبر أو الذي يلصق بالجلد، فوقع بخطه الثوب الذي يلصق بالجلد، قال: و ذكر أبو الحسن يعني علي بن مهزيار أنه سأله عن هذه المسألة فقال: لا تصل في الثوب الذي فوقه و لا في الذي تحته».
و من هنا قال بعضهم: إن ما في النهاية من أنه لا تجوز الصلاة في الثوب الذي يكون تحت وبر الثعالب و لا في الذي فوقه يحتمل أن يكون لما يقع من الشعر، أو أن يكون لأن الثعلب نجس عنده كما صرح بذلك في المبسوط و قد حكم فيه بالكراهة في الثوبين المذكورين، و لعله لإطلاق ما سمعت، فدعوى أن المنع حينئذ للشعر المتساقط يمكن منعها، بل هي أشبه شيء بالعلة المستنبطة، بل لو فرض حصول الظن بذلك أمكن منع حجيته، لعدم استفادته مما جعله الشارع حجة، فلم يبق إلا خبر الهمداني المعارض بما في المدارك من صحيح ابن عبد الجبار قال: «كتبت إلى أبي محمد (عليه السلام) هل يصلى في قلنسوة عليها وبر مالا يؤكل لحمه أو تكة حرير أو تكة من وبر الأرانب فكتب لا تحل الصلاة في الحرير المحض، و إن كان الوبر ذكيا حلت الصلاة فيه»
و إن كان فيه ما فيه كما تسمعه في التكة و القلنسوة، و كذا معارضته بالنصوص السابقة في شعر الإنسان و أظفاره و باقي فضلاته، إذ قد عرفت خروجه عن موضوع البحث، فلا يدل على ما نحن فيه، نعم قد يناقش فيه بأنه مضمر، و في سنده عمر بن علي بن عمر، و هو مجهول، لكن قيل: إنه لم يستئن من نوادر الحكمة، و لا ريب في احتياجه إلى جابر، و ليس، إذ جبره بدعوى الشهرة يمكن المناقشة فيه بأنها مستنبطة من إطلاق قولهم: «لا يجوز الصلاة في الشعر» و قد عرفت أن مثله في الموثق المشتمل على غيره مما لم يرد فيه الظرفية حقيقة لا يقتضي ذلك فضلا عنه.[7]
در مانحن فیه به این جا رسیدیم که «مناف لإطلاق النهي عنه،» پس اطلاق نهی چه شد؟ روایت به طور مطلق میگویند در آن ثوبی که یَلی الثوبی که از ثعلب بود، نماز نخوان. این اطلاق میگوید چه مو در آن باشد، شعرات باشد، چه شعرات نباشد. این اطلاق دارد نفی میکند که شما بگویید که به خاطر شعرات. «و لعله للكراهة فيما يباشره،» اصلا کلا وقتی یک لباسی به جلد روباه و ثعلب کشیده شد خود همین مباشرت و به هم دیگر کشیده شدن سبب کراهت میشود. حالا به هر علتی باشد و لو علت مخفی هم باشد که ما نفهمیم «كما يومي اليه النهي عن الصلاة فيما يليه من تحت[8]بل في خبر ابن مهزيار «عن رجل سأل الماضي (عليه السلام) عن الصلاة في جلود الثعالب فنهى عن الصلاة فيها و في الثوب الذي يليه، فلم أدر أي الثوبين الذي يلصق بالوبر أو الذي يلصق بالجلد» آن لباسی که از پوست روباه بوده یک طرفش وبر- کرک- روباه است و یک طرفش هم پوست روباه است، امام فرمودند آن لباسی که «یلی»، «یلی» آن لباس را. «یلی» کدامش؟ نمیدانم. آن که رو هست یا آن که زیر است؟ حضرت توقیع فرمودند و نوشتند «فوقع بخطه الثوب الذي يلصق بالجلد» آن پیراهنی که زیر است و میچسبد، جلد یعنی جلد ثعلب، نه جلد خود مصلی، آن که مقصود نیست. «الذی یلصق بالجلد» یعنی به آن پشت پیراهن ثعلب میچسبد، نه به آن طرفی که وبر هست. «قال: و ذكر أبو الحسن يعني علي بن مهزيار» یعنی را صاحب جواهر میگویند، در بعضی نسخههای کافی دارد «و ذکر ابوالحسن علیه السلام» اگر علیه السلام باشد دیگر تفسیر صاحب جواهر درست نیست. مرحوم مجلسی در مرآة العقول همین روایت را دارند و این یعنی که صاحب جواهر فرمودند را به همین سادگی تمام نکردند. ایشان فرمودند «ذکر ابوالحسن یعنی علی بن مهزیار أنه سأله عن هذه المسألة فقال: لا تصل في الثوب الذي فوقه و لا في الذي تحته».» نهی شامل هر دو است حالا نهی تنزیهی یا امثال اینها.
مرحوم مجلسی -این جا خیلی جالب است- میفرمایند …
برو به 0:24:16
قبل از این که این حدیث را بخوانم مناقشه صاحب جواهر را عرض بکنم. مناقشه ایشان در «فی» بود. فرمودند که «فی» مجازی میشود و ظهور در ظرفیتش «لاریب فیه» هست. آیا «فی» ظهور در ظرفیت به طور کلی دارد؟ یا ندارد؟ من در روایات دو تا تعبیر پیدا کردم که قابل تأمل در آن بحث دیروز است یکی در همین کافی شریف است که در همین روایتی که ما الان داریم میخوانیم دو سه صفحه بعدش …
روایتی که ما مشغول هستیم کافی چاپ اسلامیه 8 جلدی جلد سوم صفحه 399 روایت هشتم است. همین حدیث علی بن مهزیار است که الان داشتیم میخواندیم، شما جلوتر بروید در همین باب حدیث مندیل حدیث 23.
مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى رَفَعَهُ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: صَلِّ فِي مِنْدِيلِكَ الَّذِي تَتَمَنْدَلُ بِهِ وَ لَا تُصَلِّ فِي مِنْدِيلٍ يَتَمَنْدَلُ بِهِ غَيْرُكَ.[9]
مندیل دستمالی است که با آن دست خشک میکنند، آن روایت دارد که «کان لأمیرالمومنین صلوات الله علیه مندیل» که حضرت آویزان میکردند که وقت وضو، اعضای وضو را خشک میکردند. مندیل دستمال کوچکی است. حالا ممکن است مندیل دستمالی باشد که معمولا چیزهای مختصر هم در آن میگذارند. چون لغویین گفتند که «ندل أی نقل» این مطلب را ابن فارس میگوید. مندیل اسم آلت نقل است. یعنی یک چیزی میخواهید با آن ببرید در دستمال میگذارید و میبرید، «وسیلة النقل». حالا علی ای حال کوچک است و چیز مختصری است. خب این که حضرت میفرمایند «صلّ فی مندیلک» آن دستمالی که حوله خودت هست و در آن نماز بخوان، این «فی» این جا یعنی چه؟ به عنوان احتمال عرض میکنم که این جا محمول میشود، بعید است بخواهند بگویند «صلّ فیه» یعنی ساتر قرار بده. مندیل متعارف این است که افراد در جیبشان است، حضرت فرمودند «صلّ فی مندیلک»، به راحتی اینجا «فی» به کار رفته، در این حال نمیدانم شما تایید میکنید یا نه؟ من این روایت را دیدم این طور به ذهنم آمد، پس در عرف عرب «فی» برای این موارد به کار میرود، لازم نیست حتما آن ظرفیتی که دیروز صاحب جواهر فرمودند «لا ریب فیه» هست این جا باشد. یک مورد دیگر برای انگشتر است. انگشتر هم همچنین، «لا یصلی الرجل فی خاتمٍ من حدید»[10] یا خاتم حدید، شاید دو تا روایت برخورد کردم که یکی در علل الشرایع[11] بود و یکی هم در فقه الرضا[12] بود که «لا تصل فی خاتم کذا». «صلّ فی خاتم، لا تصل فی خاتم». وقتی «فی» برای انگشتر میآید، برای مندیل که باشد در جیبش باشد آن هم دیگر دور نیست که بیاید، علی ای حال این هم قابل تأمل است.
شاگرد: میفرمایید یعنی مجازا به کار رفته است؟ چون خود صاحب جواهر هم که عرب بوده بالاخره …
شاگرد2: عرب 1000 سال بعد.
استاد: در این استظهارات از حروف و معانی عربیت خیلی دخالت ندارد. گاهی ایشان یک ارتکازی دارند… در فارسی خود ما هم میبینید خود کسانی که فارسی صحبت میکنند سر استظهار از یک عبارت اختلاف دارند. حروف این کارها را میکند، خیلی ذو وجوه هست و مختلف و متشتت هست. حالا این را هم تأملی بکنید و این را ببینیم که ظرفیتی که در «فی» فرمودند با این تعبیرات چطور میشود؟
شاگرد: مجاز نیست؟
استاد: صاحب جواهر میگویند مجاز است.
شاگرد: شما میفرمایید اوسع از ظرفیت است یا این هم مجاز است؟
استاد: ایشان که روی مبنای خودشان میگویند مجاز است. اگر به معنای در جیب باشد و محمول باشد. اما آن چیزی که عرض من است این است که؛ گاهی میگوییم که بول و روث کنار وبر و ریش آمده بود، لباس آمده بود، این قرینه بود. اما در این مواردی که من عرض کردم اصلا کنار هم نیامده، بگوییم حالا گفتند که «لا تصل فی قمیص کذا» بعد «و مندیل کذا»، خب مندیل هم از باب توسعه عطف به لباس کردند، نه! اساسا و استقلالا هیچی دیگر مطرح نبوده، فقط مندیل است، امام فرمودند «صلّ فی مندیل».
شاگرد: احتمال این مطلب نیست که فقط در باب صلاة اینطور مجازا به کار گرفته میشده؟ اگر مثلا حضرتعالی یک نمونهای در غیر باب نماز پیدا کنید که مثلا «تکلّم فی مندیله».
استاد: «لُبس الخاتم» را صاحب وسائل در باب لباس مصلی آوردند. یعنی لباس المصلی از چیزهایی که در همان باب آوردند انگشتر به دست کردن است که لُبس میگوییم.
برو به 0:30:23
شاگرد: ولی بعید نیست خب آن یک نوع تلبس است، عینک گذاشتن، انگشتر … این «فی» را که میفرمایید …
استاد: صحبت در مورد ظرفیت است. اگر انگشتر لُبس دارد صاحب جواهر میخواستند نفی کنند بگویند شعرات، ما لا تتم الصلاة فیه، محمول. بعد میگویند أقوی اشکالا. محمول که همین مندیل است میخواهند بگویند اقوی اشکالا است در این که «فی» در آن بیاید، «فی» نمیآید، «فی» فقط برای لباس یا جزء اللباس است. این را میخواهند بگویند.
و من در این فضا عرض میکنم که وقتی شما به انگشتر لُبس میگویید و وقتی با مصاحبت و استصحاب و معیت حاضر هستید لُبس بگویید. پس دیگر نیازی نیست که بگویید «فی» برای ظرفیت است و باید اقرب المجازات و امثال این مطالب کار را درست کنیم. اینها در این موارد به کار میرود.
مقصود من بدون ضمیمه به ثوب هست. یک وقت میگویید در عبارت کنار ثوب این مندیل آمد، خب این قرینه شد برای این که آن «فی» در این هست. اما یک وقتی هست که ابتداء به ساکن عرب میگوید «لَبِسَه» یا میگوید «صلّی فیه» در جیبش است میگوید «لا تصل فی مندیلک» و حال آن که مقصود این است که مندیل در جیبت هست، مقصود من این است که ابتدا به ساکن «فی» بیاورند ارتکاز را قوی میکند که عرب از این جا در کلمه «فی» قصد ظرفیت نمیکنند تا ما محتاج به یک ظرفیت بشویم. حالا این به عنوان احتمال تا سر برسانیم.
الحديث الثامن: صحيح.
و اعلم أن عبارات هذا الخبر لا يخلو من تشويش و الذي يمكن توجيهه به هو أن علي بن مهزيار كتب إلى أبي الحسن الثالث و إلى العسكري عليه السلام و سأل عن تفسير الخبر بالذي ورد عن أبي الحسن الثالث أو الثاني فأجاب عليه السلام بالتفسير تقية حيث خص النهي بالذي يلصق به الجلد لأن جواز الصلاة في الوبر عندهم مشهور و أما الجلد فيمكن التخلص باعتبار كونه ميتة غالبا فتكون التقية فيه أخف، و يقول محمد بن عبد الجبار: إن أبا الحسن أي علي بن مهزيار بعد ما لقيه عليه السلام سأل عنه مشافهة فأجاب عليه السلام بغير تقية و لم يخصه بالجلد هذا على نسخة لم يوجد فيها عليه السلام و أما على تقديره كما في بعض النسخ فيمكن توجيهه على نسخة الماضي بأن يكون المكتوب إليه و الذي سأل عنه الرجل واحدا و هو أبو الحسن الثالث عليه السلام و يكون المعنى أن علي بن مهزيار يقول: إني لما لقيت أبا الحسن عليه السلام ذكر لي أن السائل الذي سألت عنه عليه السلام عن تفسير مسألته أجابه عليه السلام بالتفصيل حين سأله عنها فلم ينقله و جواب المكاتبة صدر عنه عليه السلام تقية هذا غاية توجيه الكلام و الله أعلم بالمرام.[13]
مرحوم مجلسی در مرآة العقول جلد 15 صفحه 311 حدیث 8 «الحدیث الثامن صحیح» خب در مرآه العقول همه جا اسناد را اعتبارسنجی میکنند.
«و اعلم أن عبارات هذا الخبر لا يخلو من تشويش» هم در کافی و هم در مرآة «ذکر ابوالحسن» و یک علیه السلام در کروشه گذاشتند، دو تا علیه السلام قبلش هست در کروشه نیست چون معلوم است امام علیه اسلام بودند اما این ابوالحسن که بعد آمد آیا علی بن مهزیار است؟ همین طوری که صاحب جواهر فرمودند. یا خود امام هادی ابوالحسن الثالث علیه السلام هستند؟ که علیه السلام میخواهد. لذا در کروشه گذاشتند. بعضی نسخههای کافی بوده و بعضی نبوده و به خاطر بعضی نسخهها گذاشتند.
مرحوم مجلسی فرمودند «و اعلم أن عبارات هذا الخبر لا يخلو من تشويش و الذي يمكن توجيهه به هو أنّ» من عبارت روایت را بخوانم ببینیم تشویشی که میفرمایند کجایش هست. عبارت این است:
أَحْمَدُ بْنُ إِدْرِيسَ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الْجَبَّارِ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ مَهْزِيَارَ:
عَنْ رَجُلٍ سَأَلَ الْمَاضِيَ عليه السلام عَنِ الصَّلَاةِ فِي الثَّعَالِبِ، فَنَهىٰ عَنِ الصَّلَاةِ فِيهَا، وَ فِي الثَّوْبِ الَّذِي يَلِيهَا، فَلَمْ أَدْرِ » أَيُّ الثَّوْبَيْنِ: الَّذِي يَلْصَقُ بِالْوَبَرِ، أَوِ الَّذِي يَلْصَقُ
بِالْجِلْدِ؟ فَوَقَّعَ عليه السلام بِخَطِّهِ: «الَّذِی يَلْصَقُ بِالْجِلْدِ».
قَالَ: وَ ذَكَرَ أَبُو الْحَسَنِ أَنَّهُ سَأَلَهُ عَنْ هٰذِهِ الْمَسْأَلَةِ، فَقَالَ: «لَا تُصَلِّ فِي الثَّوْبِ الَّذِي فَوْقَهُ، وَ لَافِي «5» الَّذِي تَحْتَهُ».[14]
«أَحْمَدُ بْنُ إِدْرِيسَ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الْجَبَّارِ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ مَهْزِيَارَ: عَنْ رَجُلٍ سَأَلَ الْمَاضِيَ عليه السلام» الماضی برای ابوالحسن الماضی زیاد به کار میرود، الماضی یعنی ابوالحسن الماضی، یا الماضی مطلق یعنی امام قبلی میشود یعنی امام سابق بر امام حیّ؛ 5 تا ابوالحسن در بین معصومین علیهم السلام داریم. چون اول و دوم مترتب بر هم نبودند نام اول و دوم ندارد. امیرالمومنین صلوات الله علیه ابوالحسن هستند، حضرت امام سجاد هم ابوالحسن هستند ولی خب نزدیک امام بعدی نیستند که ذکر نیاز باشد. اما حضرت امام کاظم و امام رضا و امام هادی علیهم السلام همه ابوالحسن هستند. روات برای تمییز این که معلوم باشد از کدام امام دارند میگویند امام کاظم را ابیالحسن الاول، امام رضا ابیالحسن الثانی و امام هادی ابیالحسن الثالث میگفتند. الماضی روی حساب علی بن مهزیار امام هادی سلام الله علیه است.
میگوید «عَنْ رَجُلٍ سَأَلَ الْمَاضِيَ عليه السلام عَنِ الصَّلَاةِ فِي الثَّعَالِبِ،» این «الماضی» را احتمال امام رضا هم دادند یعنی ابیالحسن الماضی که ابیالحسن الثانی امام رضا سلام الله علیه باشد.
شاگرد: فرمودید ماضی امام قبل میشود یا چه؟
استاد: یا در خصوص سه تا ابوالحسن، ابوالحسن الماضی، عن الماضی یعنی امام حیّ ابوالحسن هستند اما نه از امام ابوالحسن حیّ، عن الماضی یعنی امامِ ابوالحسن قبلی و لذا کسی که از امام هادی میگوید عن الماضی یعنی امام رضا. چرا؟ چون امام رضا هستند که ابوالحسن الماضی هستند اما اگر الماضی به معنای امام قبل باشد، میشود امام جواد سلام الله علیه.
برو به 0:36:00
«عَنِ الصَّلَاةِ فِي الثَّعَالِبِ، فَنَهىٰ عَنِ الصَّلَاةِ فِيهَا، وَ فِي الثَّوْبِ الَّذِي يَلِيهَا،» امام نهی فرمودند هم در جلود ثعالب نماز بخواند و هم در آن پیراهنی که یلیها؛ یلی به معنای چه؟ یعنی روی او هست یا زیرش هست که به پوست است؟ میگوید که سأل رجلٌ عَنِ الصَّلَاةِ فِي الثَّعَالِبِ، فَنَهىٰ عَنِ الصَّلَاةِ فِيهَا، وَ فِي الثَّوْبِ الَّذِي يَلِيهَا فَلَمْ أَدْرِ» میگوید که من ندانستم «أَيُّ الثَّوْبَيْنِ: الَّذِي يَلْصَقُ بِالْوَبَرِ،» که روی پیراهن میشود «أَوِ الَّذِي يَلْصَقُ بِالْجِلْدِ؟» که زیرش میشود.
«فَوَقَّعَ عليه السلام بِخَطِّهِ: «الَّذِي يَلْصَقُ بِالْجِلْدِ».» یعنی آن که زیر است و به پوست روباه مباشرت و ملابست دارد.
«قَالَ: وَ ذَكَرَ أَبُو الْحَسَنِ» اینجا قال یعنی چه کسی؟ یجا قال یعنی چه کسیبه ْوَبَرِ، علیه.هسعنی محمد بن عبدالجبار و ذکر ابوالحسن یعنی ذکر علی بن مهزیار؛ روی تفسیری که مرحوم صاحب جواهر فرمودند و مرحوم مجلسی هم احتمالش میدهند. یا این که «قال» یعنی قال علی بن مهزیار و ذکر ابوالحسن علیه السلام یعنی امام هادی برای من فرمودند که «أَنَّهُ سَأَلَهُ» از خود امام رفتم سوال کردم غیر ازتوقیع. در توقیع احتمال تقیه بود و میگوید رفتم از خود امام علیه السلام پرسیدم «فَقَالَ: «لَا تُصَلِّ فِي الثَّوْبِ الَّذِي فَوْقَهُ، وَ لَافِي الَّذِي تَحْتَهُ» نماز نخوان نه در ثوبی که زیرش هست و نه آن ثوبی که روی آن اشت. چرا؟ چون آنها وبر را اشکال نمیکنند احتمال تقیه هست که آن «فوق» را در توقیع ننوشتند. چون جهت تقیه داشته است. اما چون آن ها جلد را ممانعت دارند، بیان آن پیراهنی که «یلی الجلد» در توقیع مشکلی نداشته است. حضرت آن را در توقیع آوردند. در ادامه روایت هم این هم آوردند. این اصل عبارت که مرحوم مجلسی میخواهند بگویند خیلی عبارت تشویش دارد.
ایشان فرمودند:«و اعلم أن عبارات هذا الخبر لا يخلو من تشويش و الذي يمكن توجيهه به هو أن علي بن مهزيار كتب إلى أبي الحسن الثالث و إلى العسكري عليه السلام» به امام علیهما السلام که در سامراء بودند، علی بن مهزیار به هر دو تا نامه نوشتند «و سأل عن تفسير الخبر بالذي ورد عن أبي الحسن الثالث أو الثاني» ثالث، ماضی نسبت به امام عسکری سلام الله علیه هست، ابیالحسن الثانی امام رضا هستند، میشود ابی الحسن الماضی. لذا «عن ابیالحسن الثالث أو الثانی» که امام رضا سلام الله علیه هستند. لذا علی بن مهزیار خدمت حضرت هم رسیده بود. البته علی بن مهزیار دو تا هستند، یکی که متأخر است و برای سالها بعد و تشرفات محضر حضرت دارد و یکی هم علی بن مهزیار قبلیاش است که تفاوتش بحث جدایی است. «فأجاب عليه السلام بالتفسير تقية» حضرت به تقیه جواب دادند «حيث خص النهي بالذي يلصق به الجلد» فقط همان را گفتند نماز نخوان «لأن جواز الصلاة في الوبر عندهم مشهور و أما الجلد فيمكن التخلص باعتبار كونه ميتة غالبا فتكون التقية فيه أخف» که در میته حضرت گفتن نخوان «و يقول محمد بن عبد الجبار: إن أبا الحسن أي علي بن مهزيار بعد ما لقيه عليه السلام سأل» پس قال ابوالحسن یعنی علی بن مهزیار که «أنّه سأله»، یعنی أنّ آن علی بن مهزیار که خود ابوالحسن هستند سأل امام را «بعد ما لقیه علیه السلام سأل عنه مشافهة فأجاب عليه السلام بغير تقية» چون آن مکتوب بود تقیه جواب دادند و حالا که تقیه نیست و مشافهه هست فرمودند: چه لباس رو -که برای وبر است- چه لباس زیرش -که برای جلد ثعلب است- هیچ کدام را نماز نخوان. به غیر تقیه جواب دادند. «و لم يخصه بالجلد هذا على نسخة لم يوجد فيها عليه السلام» در آن نسخه کافی که علیه السلام نیست ابوالحسن یعنی علی بن مهزیار. «و أما على تقديره كما في بعض النسخ» که در نسخه کافی هست که «فقال ابوالحسن علیه السلام» که ابوالحسن دیگر علی بن مهزیار نیست و امام باشند «فيمكن توجيهه على نسخة الماضي بأن يكون المكتوب إليه و الذي سأل عنه الرجل واحدا» که عبارت سأل الماضی علیه السلام باشد، این با ابوالحسن علیه السلام یکی میشوند «و الذي سأل عنه الرجل واحدا و هو أبو الحسن الثالث عليه السلام و يكون المعنى أن علي بن مهزيار يقول: إني لما لقيت أبا الحسن عليه السلام ذكر لي أن السائل الذي سألت عنه عليه السلام عن تفسير مسألته أجابه عليه السلام بالتفصيل حين سأله عنها فلم ينقله» حضرت گفتند آن رجلی که تو از آن نقل کردی که من گفتم «یلیه» نباشد من به او گفتم که لباس فوقش هم نه، آن رجل برای تو نقل نکرده است. بعد میگوید خودم که از حضرت پرسیدم گفتند: نه «الثوب الذی یلیه و الذی فوقه». «فلم ینقله» یعنی آن مرد نقل کرده است «و جواب المكاتبة صدر عنه عليه السلام تقية هذا غاية توجيه الكلام و الله أعلم بالمرام.» خب حالا آیا مضمون روایت به این ابهامی که ایشان فرمودند هست؟ یا نه فی الجمله انسان میخواند این قدر ابهام لازم نیست باشد. مخصوصا در آن چیزی که میخواهیم از محتوای حدیث استفاده بکنیم. حالا باز هم روی این روایت تأمل بیشتری بکنید. فرمایش ایشان هم ببینیم و ببینیم که همان روایت و دنباله فرمایش صاحب جواهر وجهی به ذهن شریفتان میرسد که غیر از فرمایش ایشان باشد؟
والحمدلله رب العالمین وصلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
پایان
[1] . شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، قم – ایران، اسماعيليان، جلد: ۱، صفحه: ۵۸.
[2] الوسائل – الباب – ٦٨ – من أبواب النجاسات – الحديث ١ و ٧ و الباب ٣٣ من أبواب الأطعمة المحرمة.
[3] . جواهر الکلام (ط. القدیمة)، بیروت – لبنان، دار إحياء التراث العربي، جلد: ۸، صفحه: ۷۵
[4] عن الرضا عليه السلام، قال: «أكل الباقلى يمخخ الساقين، و يولد الدم الطري» كافي (ط – دار الحديث) ؛ ج12 ؛ ص522
[5] جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج5، ص: 319
[6] جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج5، ص: 323
[7] جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج8، ص: 77-78
[8] شاگرد: برای همیشه یعنی یک بار که این را دیده ولو این که این را جدا بپوشیم باز کراهت دارد.
استاد: کدام کراهت داشت؟
شاگرد: آن لباسی که به چیز مالیده
استاد: برای نماز، نه برای غیر …
شاگرد: بله برای همیشه.
استاد: برای همیشه یعنی برای همیشه نماز.
شاگرد: بله ولو این که دیگر بعد آن لباس چیز را در بیاوری و شسته بشود.
استاد: بله روایت اطلاق دارد و فقط حین کنار هم بودن را نمی گوید. بله همین طور است.
[9] الكافي (ط – الإسلامية)، ج3، ص: 402
.[10] الكافي (ط – الإسلامية)، ج3، ص: 404 ح . 35- علي عن أبيه عن النوفلي عن السكوني عن أبي عبد الله ع قال قال رسول الله ص لا يصل الرجل و في يده خاتم حديد.
[11] . علل الشرائع، ج2، ص: 348 باب ۵٧ ح 1 أبي رحمه الله قال حدثنا سعد بن عبد الله عن أحمد بن الحسن بن علي بن فضال عن عمرو بن سعيد المدائني عن مصدق بن صدقة عن عمار بن موسى عن أبي عبد الله ع في الرجل يصلي و عليه خاتم حديد قال لا و لا يتختم به الرجل لأنه من لباس أهل النار و قال لا يلبس الرجل الذهب و لا يصلي فيه لأنه من لباس أهل النار.
[12] . الفقه المنسوب إلى الإمام الرضا عليه السلام، ص: 157 و لا تصل في جلد الميتة على كل حال و لا في خاتم ذهب.
[13] مرآة العقول في شرح أخبار آل الرسول، ج15، ص: 311-312
[14] الكافي (ط – دار الحديث)، ج6، ص: 398-399
دیدگاهتان را بنویسید