1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(۴٩)- بررسی اشکالات مربوط به تحقق وضع به وسیله...

اصول فقه(۴٩)- بررسی اشکالات مربوط به تحقق وضع به وسیله استعمال (۴)

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=14963
  • |
  • بازدید : 70

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

«و يمكن التفصّي بأنّ اللفظ داخل في الاستعمال و الإراءة الفعليّة فقط، و إنّما يستكشف الوضع الذي هو جعل الملازمة، بمقدّمات الحكمة؛ حيث إنّ العاقل الغير الغافل، لا يستعمل في غير ما وضع له بلا علاقة و لا وضع، فقد وضع بغير الاستعمال سابقا أو مقارنا بحسب اعتقاده حتّى لو قلنا بتمشّي الإنشاء القلبي، و مثله جار فيما مرّ من قول «اعتق عبدي عنك بكذا»، فلاحظ؛ فإنّه لا يكون وضعا بالاستعمال، بل بكاشفيّة الاستعمال عنه و ليس من استعمال بلا وضع و اللحاظ في الوضع علّيّ استقلالي، و في الاستعمال علّيّ بمعنى، و معلوليّ غائي بمعنى آخر و آليّ، لأنّه علّة الاستعمال و معلول للوضع و اجتماع اللحاظين في زمان واحد لملحوظين»[1].

تبیین عبارت مباحث الاصول

استاد:‌ این عبارت «حتی لو قلنا» نمی دانم برای آن وجهی درست شد یا نه. فقط اینکه یک وجهی که به ذهن من آمد این است که به قرینه عبارت،‌ قید مطویّ ای دارد یعنی «حتی لو قلنا بتمشّی الانشاء القلبی للوضع المقارن» که وضع مقارن «ما به الانشاء»‌ باشد. چرا؟‌ چون ایشان می‌خواهند جواب از استحاله بدهند دیگر. استحاله چه بود؟ این بود که به نفس استعمال چه چیزی صورت بگیرد؟

شاگرد: وضع صورت بگیرد.

استاد: استحاله هم این بود که لازمه آن این است که شیئی در مرحله واحد، هم در مرحله علت باشد و هم در مرحله معلول. ایشان فرمودند که نه. ما می‌گوییم که استعمال و لفظی که مستعمل است، فقط در مرحله معلول است. خب علت کجاست؟ می‌گوید ما در مرحله علت چیزی نداریم. علت،‌ مکشوف است. از کاشف آن‌ -که استعمال و لفظ است- می‌فهمیم که یک وضعی را صورت داده است. از کجا می‌فهمیم؟ می‌فرمایند چون او استعمال سابق که نداشته است. استعمال مقارن را هم که به خاطر استحاله ندارد. به‌خاطر اینکه نمی‌شود. ولو بگوییم که همراه استعمالِ مقارن،‌ می‌تواند از او متمشی بشود یک انشاء قلبی برای وضع، اما خب در عین حال مقارن با هم هستند و این‌ نمی‌شود. با این حساب این انشاء قلبی که به حسب اعتقادش مقارن وضع است،‌ خودش می‌فهمد که «لم یستعمل بوضع مقارن»، فقط می‌گوید که من همراه این وضع،‌ انشاء کرده‌ام. اگر بپذیریم که چنین کاری از آن بر بیاید،‌ به همراه این وضع مقارن، انشا‌ء کرده‌است، پس باز وضع،‌ به استعمال نشد. پس حاصل عبارت چه می‌شود؟‌ این «حتی لو قلنا» را عرض کردم یک وجهی که حالا می‌شود برای آن گفت این است.

شاگرد: یعنی از آن مبنای خودشان راجع به وضع عدول کردند و  به انشاء قلبی روی آوردند؟ این مبنایی که می‌گفت وضع،‌ انشاء قلبی است و به مبرز نیاز دارد، با آن مبنا درست در می‌آید که من بگویم انشائی بوده است و این دارد حکایت از آن می‌کند.

استاد: از این «یمکن»‌ تا آن طرف صفحه چند تا وجه را با همدیگر ذکر می‌کنند. اولین از وجوه این است. حالا در اولین وجه، ملتزم نیستند بر طبق مبنای خودشان باشد؛ بلکه می‌خواهند وجوهی را برای تفصّی بگویند. برای اینکه از این استحاله خارج شویم، این اولین وجه است. عرض کردم اصل استحال این است که شی واحد در مرحله علت هست و معلول. تفصّی چه است؟ می‌گویند که شی واحد در مرحله علت و معلول نیست،‌ بلکه فقط در مرحله معلول است. خب پس علت چه شد؟‌ وضع که می‌خواهیم. می‌گویند که علت،‌ مکشوف است. این شیء واحد در مرحله معلول کاشف از وضع است که علت است؛ نه اینکه خود این در مرحله علت است.

بعد می‌گوییم که کاشف آن چه چیزی است؟‌ می‌فرمایند که مقدمات حکمت. مقدمات حکمت چه است؟ کاشف از آن وضع است. چگونه کاشف است؟‌ پس شی واحد در مرحله معلول رفت. مرحله علت، فقط مکشوف شد. کاشف آن چه چیزی است؟ این لفظ در مرحله معلول،‌ به ضمیمه مقدمات حکمت. مقدمات حکمت چه چیزی است؟ «إنّ‌ العاقل الغیر الغافل» او چه کار می‌کند؟ «لایستعمل فی غیر ما وضع له». او می‌داند که می‌خواهد لفظی را که وضع سابق نداشته است و وضع مقارن هم ندارد را استعمال بکند. چرا؟ چون وضع به استعمال نمی‌شود. وضعی صورت نگرفته است. علت و معلول نمی‌توانند در رتبه یکدیگر باشند. پس چون این را می‌دانیم که استعمال نمی‌تواند صورت بگیرد بدون وضع سابق و  مقارن،‌ حتی در اعتقاد خودش -چون می‌دانیم که نمی‌شود- به این قرینه، می‌فهمیم که پس قبلاً وضع کرده است. بدون وضع که نمی‌شود. پس قبلاً وضع صورت گرفته است.

عبارت را ببینید،‌ «فقد وضع»،‌‌ آن عبارت این بود «حیث إنّ العاقل و غیر الغافل لایستعمل فی غیر ما وضع له بلاعلاقة و لاوضع». استعمال در غیر ما وضع له نمی‌کند که نه وضعی برای آن صورت گرفته است و نه علاقه‌ای است. چنین کاری را نمی‌کند. مقدمات حکمت کاشف از این است که «وضع بغير الاستعمال سابقا أو مقارنا». وضع کرده است بدون اینکه استعمال‌، قبل از آن باشد یا حتی مقارن آن باشد، یعنی فقط استعمال لاحقاً.

 

برو به 0:05:24

شاگرد:‌ «سابقاً و لاحقاً»‌ را به استعمال می‌زنید؟

استاد: من الآن این‌گونه می‌زنم. حالا شما به ….

شاگرد:‌ به استعمال که نمی‌تواند برگردد. چون محل دعوای ما نیست.

استاد:‌ «فقط وضع بغیر الاستعمال سابقاً أو مقارناً».

شاگرد: «وضع سابقاً أو مقارناً».

استاد: خب حالا براساس این احتمال، عبارت را پیش ببریم. «فقد وضع بغیر الاستعمال، وضع سابقاً أو مقارناً بحسب اعتقاده». «بحسب اعتقاده» یعنی چه؟

شاگرد:‌ یعنی «اعتقاد عاقل غیر غافل».

شاگرد٢: اگر قائل به استحاله نباشیم.

استاد: بله،‌ به حسب اعتقاد آن‌که محال نیست.

شاگرد:‌ بله.

استاد:‌ «حتّى لو قلنا بتمشّي الإنشاء القلبي». حتی به اینکه بگوییم که انشاء قلبی در وضع، از او متمشّی می‌شود.

شاگرد: یعنی اگر وضع سابق را بپذیریم، باید قائل بشویم به اینکه انشاء وضع‌،‌ انشاء قلبی است. چون یکی از طریق انشاء قلبی ممکن است و  دیگری اینکه قبلاً وضع شده باشد.

استاد: شما این «حتی»‌ به «مقارنا»‌ می‌خورد یا به «سابقا»؟‌ شما به «سابقا»‌ زدید؟

شاگرد: بله.

شاگرد٢: به هر دو تا هم بخورد، مانعی ندارد. اگر به «مقارناً» برگرداندیم دراین‌صورت نمی‌شود آن را توجیه کنیم؟

استاد: «بحسب اعتقاده لو قلنا بتمشّی الانشاء القلبی». دیروز راجع به حتی آن هم بحث بود دیگر.

شاگرد:‌ بیشتر بر روی این احتمال بود که سؤال شد.

استاد:‌ بله. همین است. لذا من می‌خواهم احتمال را عوض کنم که این‌گونه بگوییم که «سابقاً أو مقارناً» به استعمال بازگردد، نه به وضع. یعنی «فقد وضع سابقاً أو مقارناً» نه؛ بلکه این‌گونه بگوییم که «فقد وضع بغیر استعمال» سابق که نیاز به علاقه باشد یا مقارن که بگوییم وضع مقارنی است که وضع به استعمال باشد،‌ نه. «فقد وضع» نه به نحو مجاز که بگوییم استعمال سابق داشته‌ایم،‌ حالا به قرینه او می‌خواهیم یک وضع جدیدی بکنیم منقولاً. «أو وضع مقارن» که هیچ وضعی در سابق نبوده است و استعمال سابقی هم نبوده است، با استعمال مقارن است که می‌خواهد وضع بکند. آیا با استعمال مقارن می‌شود وضع بکنم یا نه؟ می‌گوییم که به حسب اعتقادش می‌گوید بله،‌ من می‌خواهم که الآن با استعمال مقارن وضع بکنم و بگوییم که آن تمشّی انشاء قلبی هم به همراه آن بشود. یعنی چیزی که ولو محال است،‌ او این محال را به یک نحوی می‌تواند تخیّل بکند و بگوید که من با استعمال مقارن دارم چه کاری انجام می‌دهم؟‌ انشاء می‌کنم.

شاگرد: آن «سابقاً» برای استعمال باشد، دیگر «ال» ندارد.

شاگرد٢: حال می‌شود.

استاد: عبارت این‌گونه می‌شود. «فقد وضع بغیر استعمال مقارن» که چه؟‌ «مقارن بحسب اعتقاده حتی لو قلنا بتمشّی الانشاء القلبی» برای تخیّل استعمال مقارن للوضع.

شاگرد:‌ چرا «حتّی»؟

شاگرد٢: عبارت «حتّی» برای ما هم خیلی جا نمی افتد.

شاگرد: باز هم با این احتمال یک پیچیدگی در عبارت می‌افتد که آن استعمال سابق،‌ باز هم صاف نشد.

استاد: چرا. آن را قبلش گفتند.

شا گرد: به واسطه استعمال سابق اصلاً ….

استاد:‌ سطر بالا را ببینید،‌ «لايستعمل في غير ما وضع له بلا علاقة». علاقه یعنی چه؟ یعنی استعمال سابقی دارد که با ملاحظه آن علاقه می‌خواهد وضع جدید را صورت بدهد.

شاگرد: ما نمی‌گوییم که استعمال سابقی دارد؛ بلکه می‌گوییم که یک وضع سابقی را دارد.

استاد: خب وضع سابق و استعمال سابقی در کار بوده است حالا می‌خواهد به علاقه استعمال کند.

شاگرد:‌ نمی‌گوییم به واسطه استعمال سابق وضع کرده است.

استاد: اصلاً بحث ما بر سر این است که وضع می‌خواهد به واسطه استعمال صورت بگیرد. خب حالا وقتی که قبلاً یک وضع و استعمالی بوده است، گاهی است که بدون عنایت به آن استعمال سابق وضع می‌کند.

شاگرد: نه. استعمال سابق آن ملاک نیست. وضع سابق است که می‌تواند ملاک باشد و باعلاقه آن یک استعمالی را صورت بدهیم. اگر چیزی قبلاً استعمال شده باشد و …

استاد:‌ درست است که مبدأ آن همان وضع است ولی در ما نحن فیه که بحث ما بر سر وضع به استعمال است، می‌خواهیم مقدمات حکمت را توضیح بدهیم. مقدمات حکمت چه چیزی است؟‌ عاقل غیر غافل نمی‌آید استعمال بکند در آن چیزی که قبلاً استعمال نداشت «بعلاقة». چون بحث بر سر استعمال است می‌گوید استعمال نداشت. خب شما می‌گویید که مبدأِ آن استعمال هم وضع بود،‌ خب باشد. ما الآن در مقامی هستیم که می‌خواهیم بگوییم عاقل غیرغافل نمی‌آید یک لفظی را استعمال بکند بدون استعمال سابق «لعلاقة» و بدون استعمال مقارن.

 

برو به 0:10:27

شاگرد:‌ در خصوص این «حتی»‌،‌ بهتر است برویم به این سمت که بخواهیم آن را به یک نحوی توجیه بکنیم برای «لایستعمل». حتی اگر قائل به این بشویم که انشاء قلبی متمشّی در استعمال در غیرما وضع له است، «بلاعلاقة و لا وضع». آیا حالا می‌شود این را جفت و جور کرد؟ یعنی بگوییم که تنها اشکالی که می‌شود به این عبارت کرد تا قبل از «حتی» این است که یکی بیاید بگوید نه،‌ اصلاً نیازی به وضع نداریم. یک شخصی همین طوری در قلب خودش می‌گوید که از این لفظ این معنا را قصده کرده‌ام و این هم باید ایجاد بشود و متمشّی بشود. فقط چنین اشکالی می‌توان کرد|، چون می‌فرمایند حتی اگر این را هم بگوییم باز هم مثلاً این به عاقل غیر غافل نمی خورد.

استاد:‌ من این «حتی» را به تمشّی می‌زنم. ایشان می‌فرمایند که «فقد وضع». «فقد وضع» یعنی چه؟ یعنی عاقل غیرغافلی که فی غیر ما وضع له -که نه علاقه دارد و نه وضع- استعمال نمی‌کند. این عاقل چه کار کرده است؟ «فقد وضع»، وضع مکشوف کرده است. یعنی یک وضعی که نه استعمال قبل از آن بوده است و نه به همراه آن؛ بلکه وضع قبل بوده است و استعمال، فقط‌ لاحق به آن بوده است. «فقد وضع بغیر الاستعمال سابقاً‌ أو مقارناً». بلکه «وضع بالاستعمال» تنها «لاحقاً».

شاگرد: درست است. بعداً راجع به «حتی»‌ چه می‌فرمایید؟

استاد:‌ خب. حالا می‌خواهند نفی بکنند. وضع سابق که معلوم است. قبلاً که استعمالی نبوده است. «بغیر الاستعمال سابقاً». استعمال مقارن که هست. دارد حرف می‌زند،‌ اصلاً بحث ما بر سر استعمال مقارن است. می‌فرماید حتی این شخص در اینجا، اول وضع کرده است و‌ به استعمال لاحق دارد به کار می‌برد. استعمال مقارن حتی به حسب اعتقادش -ولو بگوییم که انشاء قلبی از او متمشی می‌شود  با استعمال مقارن- اما باز هم، چنین کاری نکرده است.

شاگرد: این فقط «غیرمقارنة» می‌شود؟

استاد: بله. یعنی «حتی» به تمشّی می‌خورد. «حتی بتمشّی» و تمشّی هم به فقط به قید مقارنت می‌خورد. لذا احتمالی که به ذهنم آمد این است که این‌گونه بگوییم که «حتی لو قلنا بتمشّی الانشاء القلبی للاستعمال المقارن» که دیگر به حسب اعتقاد هم خوب می‌شود. یعنی واقعِ آن‌که محال است؛ ولی اینکه بگوییم که از او متمشّی بشود که همراه این استعمال مقارن هم یک انشائی بکند، حاج‌ آقا می‌خواهند بفرمایند که نه، عاقل غیرغافل حتی یک چنین کاری را هم نمی‌کند ولو اینکه بگوییم که از او متمشّی می‌شود،‌ اما فطرت او بر این نیست. فطرت او بر این است که مقارناً انشاء قلبی نمی‌کند. اول وضع می‌کند،‌ بعداً استعمال لاحق بر آن است.

شاگرد:‌ اینها درواقع توضیح همان کشف از وضع است.

استاد: کل اینها دنباله آن نفی است که او چنین نکرده است. از این کشف می‌کنیم که وضع،‌ سابق بوده است، «فقد وَضَع وضعاً سابقاً علی الاستعمال». «وضع بغیر»‌ این، یعنی این‌گونه نیست؛ که آن چیزی که وضع آن چه است؟‌‌ «فقد وضع بالوضع المکشوف بالاستعمال اللاحق»‌؛ که چه است؟‌ «فقد وضع بغیر استعمال السابق» یا مقارنی که به حسب اعتقادش «حتی لو قلنا» که تمشّی انشا،‌ مقارناً با وضع بشود،‌اما او چنین کاری نکرده است. مقدمات حکمت می‌گوید که این عاقل،‌ اول وضع کرده است سپس استعمال کرده است. «فقد وضع بالوضع المکشوف بالاستعمال اللاحق»؛ نه «حتی مقارن».

شاگرد: یعنی «حتی لو قلنا بتمشّی الانشاء»‌ درواقع توضیح «بحسب اعتقاده»‌ است؟

استاد: بله. «و مقارناً». حتی به حسب اعتقادش هم خیالش برسد که با استعمال مقارن می‌تواند انشاء قلبی و وضع صورت بدهد،‌ اما می‌فرمایند که مقدمات حکمت می‌گوید که این‌گونه نیست. چرا؟‌ چون می‌گوید که او اول وضع را صورت می‌دهد، بعد استعمال را بر طبق آن انجام می‌دهد. البته این وجه اول است، وجه اوّلی که مدام تأکید کردند؛ که می‌خواهند به وسیله آن استحاله را رفع بکنند. استحاله این بود که شیء واحد هم در مرحله علت است و هم معلول. ایشان فرمودند که نه، شی واحد -یعنی لفظ واحد مستعمل- فقط در مرحله معلول است. در مرحله علت فقط مکشوفیّت است.

شاگرد: پس حالا درواقع این‌گونه بگوییم که سه تا احتمال برای استعمال هست. این استعمال سابق بر وضع است. یعنی همین استعمالی که الآن دارد انجام می‌ دهد،‌ اول استعمال تمام شد، بعد از آن وضع آمد. این را رد می‌کنند. یکی اینکه مقارن باشد. این را هم رد می‌کنند.

استاد: چون از آن استحاله لازم می‌آید.

شاگرد:‌ کدام استحاله؟

استاد: آن استحاله ای که الآن می‌خواهند تفصّی از آن بکنند. چون محذورات دارد -حالا ولو به حسب اعتقادش هم بگوییم که انشاء قلبی از او می‌آید- ولی واقعاً این استعمال فقط در مرحله معلول است. براساس مقتضیات حکمت وضع….

شاگرد:‌ عبارت را به این شکل تتمیم بکنیم که درواقع «لا يستعمل في غير ما وضع له بلا علاقة و لا وضع، فقد وضع بغير الاستعمال سابقا أو مقارنا بحسب اعتقاده حتّى لو قلنا بتمشّي الإنشاء القلبي،‌ بل وضع بالاستعمال اللاحق».

استاد: بله، بله. «بل وضع بالوضع المکشوف بالاستعمال اللاحق» که من هم همین عبارت شما را عرض کردم، دیدم باز مسامحه دارد. «بل وضع بالوضع المکشوف بالاستعمال اللاحق». پس دقیقاً الآن می‌گویند،‌ تصریح می‌کنند که بنابراین وضع به استعمال صورت نگرفت. یعنی همان اشکالی که چند روز پیش به اصل حرف صاحب کفایه گرفته بودند،‌ ایشان هم اولیّن وجه تفصّی شان این است. می‌گویند ما که می‌گوییم وضع به استعمال شد،‌ بالدّقة وضع بالاستعمال نشد. وضع مکشوف شد به استعمالی که بعد الوضع می‌آید. این وجه اول. حالا چند وجه است.

 

برو به 0:17:08

شاگرد: این مقدمات حکمت چرا دیگر مقارن را نفی بکند؟ یعنی می‌گوید که لازم و ملزوم،‌ مقارن نیستند؟

استاد:‌ به‌خاطر اینکه لازمه مقارنت این است که شی واحد در مرحله علت و معلول باشد.

شاگرد:‌ یعنی با خود استعمال،‌ این منظور باشد؟

استاد:‌ بله. با خود استعمال صورت بگیرد،‌ می‌گویند نه. ولو به حسب اعتقادش هم، بشود چنین کاری کرد، مقدمات…

شاگرد:‌ به این‌که مقارن نمی‌گویند. می‌گویند که یک چیز است،‌ دو تا کار از آن استفاده کرده‌اند. ما که مقارن می‌گوییم، لازم و ملزوم از ان استفاده می‌شود.

استاد‌:‌ چرا دیگر. با انشاء قلبی و استعمال مقارن،‌ وضع را صورت بدهد. ایشان می‌گویند که مقدمات حکمت می‌گوید که این عاقل بدون وضع و علاقه و …. این کار را انجام نمی‌دهد. ما می‌گوییم که «فقد وضع» به چه؟ به یک چیزی که فقط در مرحله معلول است و این چیز در مرحله علت، که وضع است،‌ نیامده است؛ بلکه علت،‌ فقط مکشوف به این معلول است. پس استحاله نیست.

شاگرد: جای آن مکشوف در کجاست؟ در سابق بوده است؟ قلبی بوده است؟ سابقاً‌ بوده است؟ چه بوده است؟ آن مکشوفی که ما داریم از آن وضع می‌کنیم،‌ ما آن را آناً ما و قلباً انشا کرده‌ایم،‌ چه کار کرده‌ایم؟

استاد:‌ لازمه فرمایش ایشان که گفتند براساس مبنایِ …، لازمه‌اش این است که آن وضع سابق چه است؟ مبرزی در حین وضع نداشته است.

شاگرد: فقط یک انشاء قلبی سابق بوده است.

استاد: بله که الآن نظیر‌ آن را هم می‌فرمایند. البته عرض کردم که وجوهی از تفصّی از این اشکال وجود دارد.

شاگرد:‌ مراد ایشان از تمشی انشاء،‌ انشاء وضع است  یا استعمال؟ ظاهراً انشاء وضع باشد.

استاد: بله انشاء وضع منظورشان بوده،‌ ولی با استعمال مقارن.  به مقارن بازمی گردد.

شاگرد:‌ عرض بنده این است که ما در سابق گفتیم که منظور از این مقارن،‌ یعنی لازم و ملزوم،‌ خب این‌که اشکالی نداشت. چرا دراینجا به مقارن اشکال می‌کنند؟

استاد: مقارن یعنی استعمال مقارن با وضع.

شاگرد: این را که گفتیم که لازم و ملزوم است. خود ایشان هم که جعل ملازمه را قبول دارند.

استاد: نه دیگر. بعداً اشکال کردند. می‌گویند که اگر می‌خواهند که این استعمال،‌ بالوضع باشد، لازمه‌اش این است که از آن حیثی که وضع است…

شاگرد:‌ اگر خودش باشد،‌ این اشکال هست؛ ولی اگر لازم و ملزوم باشد که دیگر مشکلی ندارد. ایشان هم می‌فرمایند که «هو جعل الملازمة». پس منظور ایشان از این مقارن،‌ حتی ملازمه هم نیست و چیز دیگری مراد ایشان است؟ چون ایشان،‌ ملازمه را که قبول کردند.

استاد: ملازمه را می‌خواهید قبول کنید به‌نحوی‌که باز  شی واحد در مرحله علت و معلول،‌ موجود باشد. دراین‌صورت که اشکال برمی‌گردد . اگر می‌خواهید ملازمه را همینگونه معنا کنید که بگویید این ملازمه که می‌گوییم، شی واحد در دوجا نیست. شی واحد فقط در مرحله معلول است و ملزوم واقعی یا لازم اثباتی چگونه است؟ این فقط در مرحله علت است که وضع باشد و دیگر این شی واحد هم در آنجا نیست.

شاگرد:‌ شاید منظور ایشان از این ملازمه ای که در اینجا می‌گویند آن نباشد. در اینجا منظور ملازمه بین لفظ و معنا است.

شاگرد٢: نه. بین لفظ و معنا یا بین لفظ و استعمال؟

استاد: نه. لفظ و معنا. وضع.

شاگرد:‌ اینجا که می‌گویند وضعی که جعل ملازمه است.

استاد: جعل ملازمه است. «جعل الملازمة» یعنی «ولو بالانشاء‌ القلبی».

شاگرد:‌ اشکال ندارد. ولی قبلاً که ملازمه بین وضع و استعمال را قبول کردند و این را گفتند که مقارناً هستند ولی به‌صورت لازم و ملزوم.

استاد:‌ بله. آن را گفتند «جعل الملزوم باللازم».

شاگرد: پس مراد ایشان از این مقارنت که می‌گویند چه چیزی است؟

استاد:‌ یعنی خود این لفظ واحد که زید است، بیاید مقارن با خود انشاء قلبی با هم در یک مرتبه موجود بشود. می‌خواهند که این را بردارند و بگویند که این‌گونه نیست که شیء واحد هم «بارائة الفعلیة» و هم «بإرائة الشأنیة» در آن واحد. می‌فرمایند که نمی‌شود تا شأنیت نیست فعلیّت بیاید. پس لفظ زید هم علت است و هم معلول. هم «داخلٌ فی العلة»‌ و هم «داخلٌ فی المعلول». استحاله در آن بالا بحث شد دیگر. ممکن است که از آن یک گونه جوابی بدهیم که اصلاً دخول نباشد و إعداد باشد. ایشان در چند وجه این‌گونه جواب می‌دهند. وجه اول این است که فقط «نختار» که این شیء واحد در مرحله معلول باشد «دون العلة»، که این یک وجه است. که اگر این کلی وجوه را بدانیم خیلی معطلی نداریم. فقط روخوانی عبارت است و زمانی‌که وجه آن روشن باشد جلو می‌رویم.

کشف معنا از لفظ در مثال «اعتق عبدی عنک بکذا»

خب «و مثله جار فيما مرّ من قول اعتق عبدي عنك بكذا، فلاحظ». «أعتق عبدی» یعنی چه؟‌ یعنی اینکه ما مکشوف داریم و نه اینکه به نفس «عتق»، عبد من دارد ملک شما می‌شود. همین که دارید او را آزاد می‌کنید، همین نفس ملک شد؟ نه. یعنی قبل از آن مکشوف است که یعنی قبل از آن یک تملیکی به شما صورت می‌گیرد و این‌که می‌گویم «أعتق»،‌ این لفظ کاشف از آن مکشوف است. «فقد ملّک»،‌ این را اگر بخواهیم تطبیق کنیم یعنی «فقد ملّک عبده إیّاه» به چه؟ «بملکٍ مکشوف بالاعتاق اللاحق». آن هم این‌گونه می‌شود.

 

برو به 0:22:49

«فإنّه لا يكون». حالا این،‌ تصریح به این است،‌ با این بیان که عاقل غیرغافل بدون وضع سابق استعمال نمی‌کند. می‌فرمایند که بنابراین «فإنّه لایکون وضعاً بالاستعمال». وضع به استعمال صورت نگرفته است؛ بلکه وضع به همان خودش صورت گرفته است. استعمال،‌ لاحق و کاشف است. به نفس استعمال،‌ وضع صورت نگرفته است. «فإنّه لایکون وضعاً بالاستعمال بل بكاشفيّة الاستعمال عن الوضع و ليس من استعمال بلا وضع»،‌ چرا؟ چون قبلاً وضع صورت گرفته است و مکشوف داریم. این توضیحات برای این قسمت که الآن می‌بینید…، شما هم فرمودید، استاد ایشان در حاشیه کفایه،‌ اول حرف استاد را تقریر می‌کنند که وضع به نفس استعمال به همین بیان،‌ نمی‌شود. بعد مطلب را به لازم و ملزوم و کاشف و مکشوف تصحیح می‌کنند. حاج آقا هم همین را دارند، عبارتشان ناظر به بیان استادشان است. پس یکی از وجوه تفصّی این است که می‌گوییم اصلاً شیء واحدی در مرحله علت و معلول نرفت. شی واحد فقط در مرحله معلول است. آن چیزی که ما می‌گوییم این است که شیء واحدی که در مرحله معلول است، کاشف از آن مکشوف است. پس آن شیء‌ واحد دیگر در مکشوف نیست. فقط آن مکشوف،‌ مکشوف است به این. این وجه اول.

چگونگی لحاظ لفظ به هنگام وضع و استعمال

البته باز ولو اینکه این «و اللحاظ» را سرِ سطر‌ آورده‌اند و یک پاراگراف جدیدی درست کردند، اما ظاهراً تتمیم همان وجه قبلی است. «واللحاظ في الوضع علّيّ استقلالي و في الاستعمال علّيّ بمعنى و معلوليّ غائي بمعنى آخر و آليّ لأنّه علّة الاستعمال و معلول للوضع». یک نقطه ویرگول خیلی عجیب غریب در اینجا گذاشته شده است که خیلی کار را خراب کرده است. این نقطه ویرگول بعد از «بمعنی آخر» حتماً باید حذف بشود.

شاگرد: منظور ایشان همین است «معلولیّ و آلیٌّ».

استاد: عبارت در قسمت اول،‌ دو تا عِدل دارد. همین دو تا عِدل هم در استعمال آمده است. فقط یک عِدل آن،‌ خودش دو شق شده است. در اول چه بود؟ «و اللحاظ في الوضع» دو شقّ بود، «علّيّ استقلالي». بعد می‌گویند «في الاستعمال» یک شقّ‌ برای «علّيّ» داریم که خودش دو بخش شده است. یک شق هم در مقابل «استقلالیّ». «و فی الاستعمال»‌ همان چیزی که برای وضع گفتیم «علّیّ»، اینجا دو بخش است. «علّیّ بمعنی و معلولیّ غائیّ بمعنی آخر» و مقابل «استقلالیٌّ» در وضع، اینجا فرموده‌اند «آلیٌّ». در اینجا اصلاً به این نقطه ویرگول نیازی نیست. دیده‌اید مطالب را در جدول می‌چینند؟ ردیف به ردیف می‌چینند. اگر بخواهیم مطالب را در جدول بچینیم،‌ «آلیٌّ» می‌رود زیر کلمه «استقلالیٌّ» و این‌ها در یک ستون هستند. «علّیّ» که در ستون کنار وضع است،‌ در زیر آن چه چیزی قرار می‌گیرد؟ «علّیّ بمعنی،‌ معلولیّ بمعنی».

خب بنابراین می‌فرمایند لحاظی که در وضع است،‌ عِلّی است. «عِلّیٌّ» است، یعنی چه؟ یعنی علت برای وضع است. علّت برای این است که این وضع صورت بگیرد و بعداً هم می‌توانیم استعمال بکنیم. «استقلالیّ» یعنی «استقلالیٌّ للّفظ». متعلّق «علّیّ» با «استقلالیّ» دو چیز است؛ نه یعنی «علّیّ استقلالیٌّ‌ للفظ»،‌ نه؛ بلکه یعنی «علّیٌّ» لِلوضع و الاستعمال و «استقلالیٌّ» للّفظ؛ متعلق اینها دو تا است. «واللحاظ فی الوضع» یعنی لحاظی که در  وضع به لفظ متعلّق می‌شود، این لحاظ،‌ «علّیّ» است؛ یعنی برای وضع و استعمال بعدی‌اش «عِلّیٌّ». «واستقلالیّ» یعنی خود لفظ را داریم می‌بینم و آن را لحاظ کرده‌ایم.

شاگرد:‌ برای استعمال که کاری نداریم، فقط برای وضع است.

استاد:‌بله، برای خود وضع است. من می‌خواهم، اگر هم یک کسی ذهنش به سراغ علت آن می‌رود،‌ می‌خواهم طولی بودن آن را درست بکنم. «أمّا واللحاظ فی الاستعمال علّیٌّ بمعنی،‌ معلولیّ غائیّ بمعنی آخر». لحاظ استعمالی چگونه است که عِلّیّ است؟ «علّیّ لإیجاد فرد للفظ»، یعنی لحاظ استعمالی یک گونه‌ای از آن «عِلّیّ» است که قبلاً فرمودند. فرمودند که ما یک لحاظی داریم که مصحِّح استعمال است. تا آن نباشد،‌ استعمال نیست. پس لحاظ در استعمال و اینکه مستعمِل،‌ لفظ را لحاظ می‌کند،‌ چه لحاظی است؟ لحاظ علّیّ‌ است. یعنی تا نباشد،‌ نیست. چگونه عِلّیّ است؟ «بمعنیً» یعنی به‌معنای اینکه مصححیّت استعمال دارد. اینکه مستعمِل،‌ لفظ را لحاظ می‌کند‌،‌ یعنی «علّیٌ لإیجاد اللفظ» در مقام استعمال؛ و درعین‌حال همین لحاظ،‌ «معلوليّ غائي بمعنى آخر»، یعنی «معلولیٌّ للوضع»، تا وضعی صورت نگرفته باشد، خودِ این لحاظ استعمال ممکن نیست که صورت بگیرد، تا اینکه شما بتوانید لفظ را در مقام استعمال‌ لحاظ بکنید. پس لحاظ در مقام استعمال، «معلولیٌّ». «معلولیٌّ»‌ یعنی «معلولیٌّ فی الوضع». تا وضع نباشد شما نمی‌توانید لحاظ استعمالی را صورت بدهید. ولذا می‌گویند «غائیٌّ»، یعنی اول که وضع صورت گرفت، چه بود؟ لحاظ او در استعمال،‌ غایت وضع بود. چرا وضع کردیم و علت غایی وضع،‌ چه چیزی بود؟‌ استعمال. لذا می‌گویند که «معلولیّ غائیّ». این «معلولیّ» یعنی چه؟ یعنی به یک نحو علت غایی است، علت غایی برای وضع است. شما علت غایی وضع را چه می‌گویید؟ می‌گویید که علت غایی در تصوّر، مقدم است، اما در تحقّق موخر است. یعنی همیشه علّت غایی،‌ معلول غایی در تحقّق است. هر علت غایی را که شما در نظر بگیرید این‌گونه است. شما مثلاً می‌گویید که چرا فلانی را زدیدید؟ می‌گوید که مثلاً «ضربتُه للتأدیب». می‌گویید که تأدیب،‌ علت غایی است و معلول غایی. تصوراً علت غایی است و تحققاً معلول غایی است، معلول است دیگر. او را زده‌اید که تا معلول آن و مترتب بر آن،‌ تأدیب باشد. لذا می‌فرمایند که همین لحاظ در استعمال،‌ خودش از وجهی معلول غایی است، یعنی اصلاً برای استعمال وضع کرده‌ایم.

 

برو به 0:29:26

شاگرد:‌ لحاظ چه چیزی در استعمال؟

استاد:‌ لحاظ لفظ. شما لفظ را لحاظ می‌کنید تا استعمال کنید. لحاظ لفظ زید در مقام استعمال،‌ خودش چه چیزی است؟ همین لحاظ،‌ علت غایی وضع بوده است. چرا این را وضع کردید؟‌ برای اینکه بعداً مستمع بتواند این لفظ را در نظر بگیرد و استعمال بکند.

شاگرد: به نظر می‌آید که لحاظ آن منظور نیست؛ بلکه صحبت در نحوه‌ِیِ لحاظ آن است . یعنی لحاظ لفظ به نحو آلی و فانی در معنا،‌ آن است که غایت وضع است، نه لحاظ صرف لفظ. نحوه لحاظ لفظ منظور است.

استاد:‌ پس چرا بعد از آن می‌گویند «آلیّ». همین چیزی که شما گفتید توضیح «آلیّ»‌ می‌شود.

شاگرد:‌ درست است. منتها یک دفعه ما می‌گوییم لحاظ لفظ، و منظورمان لحاظ کردن خودِ لفظ است … .

استاد:‌ خب. «لحاظ اللفظ فی الاستعمال» چگونه است؟ «آلیّ». خب پس چگونه است؟‌ علت است یا معلول؟ می‌فرمایند که «معلولیّ بمعنی، علّیٌ بمعنی».

شاگرد: این «معلولیٌ»‌ مشکل دارد دیگر.

استاد:‌ خب خود شما که می‌گویید «آلیٌ» یعنی به گونه‌ای – و لو به نحو فنا-‌ لفظ را لحاظ کرده‌اند، ولو «فانیاً».

شاگرد:‌ اصل لحاظ کردن که معلول نیست.

استاد:‌ بنده معلول غایی را می‌گویم، نه معلول وجودی.

شاگرد: غایی هم نیست. علت غایی هم نیست.

استاد:‌ معلول غایی است، یعنی وضع کردیم برای این‌که او را برای استعمال،‌ لحاظ بکنیم.

شاگرد:‌ برای اینکه فقط همینطور آن را لحاظ بکنیم؟ یا نه،‌ این نحو از لحاظ را داشته باشیم؟

استاد: بله،‌ این نحو از لحاظ بکنیم؛ و لذا «آلیّ».

شاگرد: پس نحو لحاظ آن مدّ نظر است، نه خودِ صرفِ لحاظ. یعنی اگر مثلاً من لفظ را به نحو غیرآلی لحاظ کنم، یعنی فقط صرف لحاظ باشد، که معلول نیست.

شاگرد٢:‌ نه. لحاظ در استعمال منظور است.

شاگرد:‌ صرف لحاظ لفظ که ربطی به وضع ندارد.

استاد: درست است.

شاگرد:‌ نحو لحاظ وضع است که ربط دارد.

استاد: یعنی وقتی که لفظ را ببینم که می‌خواهد معنا را برساند…

شاگرد:‌ درست. این نحوه لحاظ منظور است.

استاد:‌خب، این غایت وضع نبود؟

شاگرد: بله بود. این،‌ نحوه آن است، نه اصل لحاظ. اما ایشان می‌فرمایند که خودِ لحاظ معلول است.

شاگرد٢:‌ لحاظ در وضع.

استاد: «و اللحاظُ في الوضع»،‌ درست؟ «واللحاظ فی الوضع». «واللحاظُ فی الوضع» نمی‌گوییم. چون می‌خواهیم که در ادامه «و فی الاستعمال»‌ را هم بگوییم دیگر.

شاگرد: نه. منظور بنده این است که هر لحاظی را که نمی‌گوید. لحاظی که در وضع هست….

استاد: بله. «اللحاظ»،‌ یعنی لحاظی را که ما برای لفظ داریم، وقتی که می‌خواهیم وضع کنیم و وقتی که می‌خواهیم استعمال کنیم.

شاگرد: پس اصلاً از ابتدا نحوه لحاظ را بگوییم.

استاد: بله. مانعی ندارد. منظور ایشان هم از لحاظ یعنی نحوه لحاظ. علی ایّ حال چون کل عبارت دارد توضیح می‌دهد که لحاظ در وضع‌ فقط،‌ علّیٌ، استقلالیٌّ؛ یعنی خودش را دیدیم و این علت برای وضع است. اما در استعمال،‌ علت است یا معلول؟ خب از جهتی علت است چون می‌خواهیم فرد آن را ایجاد کنیم، لحاظ استعمالی. و از جهتی هم معلول است چون وضع صورت گرفته بود برای اینکه استعمال کنیم.

شاگرد: تحلیلی که دارد صورت می‌گیرد دو گونه است. یک مرتبه است که ما داریم به‌صورت شرطی می‌گوییم، یعنی می‌گوییم که باید این‌چنین باشد. اما گاهی اوقات تحلیل ما این است که اینگونه هست. به نظر بنده می‌رسد که در اینجا از قسم اول است که می‌خواهند بفرمایند «باید اینچنین باشد».

استاد: یعنی برای معلولی آن….

شاگرد:‌ یعنی می‌خواهند بفرمایند که درواقع نحوه لحاظ باید این‌گونه باشد.

شاگرد٢: استاد شما حالا یک مرتبه از اول بفرمایید که «معلولیٌ»‌ یعنی چه؟ «غائی بمعنی آخر» یعنی چه؟

استاد:‌ «علّیٌ استقلالیٌ» را طبق چینشی که داشتیم در صدر جدول قرار دادیم. یک طرف «علّیٌ» یعنی لحاظ در وضع،‌ علت برای وضع و استعمال است و «استقلالیٌ» یعنی خود لفظ را در نظر گرفتیم، مرآت و فانی نیست. این توضیح برای آن مطلب. حالا از این طرف،‌ «واللحاظ فی الاستعمال»‌،‌ وقتی که می‌خواهیم لفظ را در استعمال‌ لحاظ بکنیم، چگونه است؟ می‌فرمایند که همین لحاظ،‌ «علّیٌ»‌.

شاگرد:‌ «لإیجاد فرد للّفظ».

استاد: بله، «لإیجاد فرد للّفظ» اینکه می‌گویند «بمعنیً» یعنی این. و در عین‌حال خود همین لحاظ در استعمال، معلول است. معلول است،‌ یعنی چه؟‌ یعنی وضع کرده‌ایم برای اینکه این استعمال را صورت بدهیم. پس «معلولیّ غائیّ» یعنی غایت برای چه چیزی بوده است؟ برای وضع. وضع،‌ غایتی داشته است. غایت وضع،‌ همین استعمال بوده است. پس معلول وضع است. یعنی «معلولیٌ للوضع»،‌ «غائیٌ للوضع». غایت وضع این بود و این استعمال،‌ معلول برای آن وضع است. یعنی زمانی‌که وضع صورت نگرفته باشد استعمال نخواهد بود، این لحاظ استعمالی هم نخواهد بود. «معلولیّ‌ غائیّ بمعنی آخر»،‌ این یک طرف. حالا «و آلیّ»‌ که «آلیّ» به ازای «استقلالیٌ» است. پس لحاظ «فی الوضع علّیٌ استقلالی»‌ و «فی الاستعمال، معلولیٌ آلی».

«آلی»‌ آن در مقابل «استقلالی» است، و‌ «معلولی بمعنیً و علّی بمعنیً آخر»، آن هم برای یک طرف دیگر.

آلی بودن لحاظ لفظ به هنگام استعمال

شاگرد:‌ فرمودید که «عِلّیٌ» علت برای چه چیزی است؟

استاد: علت برای ایجاد فرد است.‌ «اللحاظ فی الاستعمال علّی». لحاظ در استعمال،‌ علت است. علت برای چه چیزی است؟ مصحح استعمال است.

شاگرد:‌ مصحح استعمال است؟

استاد:‌ بله

شاگرد:‌ اگر مصحح استعمال است پس با «آلیّ» چه فرقی می‌کند؟ مگر در آنجا هم نمی‌گوییم که برای استعمال است؟

استاد:‌ در اینجا با جهت مصححیّت است که کار داریم. در «آلیّ» باجهت ارائه و عبورِ آن است که کار داریم و دو حیث آن را در نظر گرفته‌ایم. در صفحه ٩٣ فرمودند که «و أمّا الفناء في اللحاظ، فهو غير ما هو الشرط في الاستعمال و هو أمر مقارن أو لاحق للاستعمال»[2]. در اینجا چه گفتند؟ فرمودند که سه گونه از لحاظ ممکن است. یک لحاظ شرط استعمال است، که علت است. تا نباشد،‌ نیست. یکی هم لحاظ مقارن و لاحق است که می‌تواند لحاظ، فناء باشد. اینجا اشاره می‌کنند به همان چیزی که شرط است. «واللحاظ فی الاستعمال علّیٌ بمعنی»،‌ یعنی «شرطٌ للاستعمال» و «مصحّحٌ».

 

برو به 0:36:12

شاگرد:‌ یعنی «شرط لصحة الاستعمال»؟

استاد:‌ «لصحة الاستعمال و ایجاد فرد من اللفظ»‌؛ اما درعین‌حال «معلولیٌّ»، یعنی خود همین معلول است  و تا وضع نباشد او هم نیست.

شاگرد:‌ نه. با «آلیّ» می‌گویم.

استاد: «علّیٌ» که می‌خواهد ایجاد بکند. «آلیٌ» هم در مقابل «استقلالیٌ» است، چون گفتیم این‌ها را از هم جدا کنیم. «استقلالیٌ» یک وضع،‌ چگونه بود؟ خود لفظ را دیدید، به آن نگاه کردید برای اینکه آن را برای یک معنا بگذارید. اما در استعمال،‌ خودش را نمی‌بینید. شما فقط معنا را می‌بینید که می‌خواهید این را در آن،‌ فانی کنید.

شاگرد:‌ پس این «علّیٌ» که می‌گویند همان چیزی هست که در آن صفحه می‌فرمایند‌ «شرطٌ فی الاستعمال»؟

استاد:‌ بله. در همان جا هم «آلیٌّ» را توضیح دادند. «و ما یقال بکونه آلیاً هو الثانی». چگونه «ما یقال»؟ خودشان فرمودند «بأنّ‌ اللحاظ فی الوضع المکشوف بالاستعمال غیراللحاظ المصحٌح للاستعمال الذی لابد منه فیه و ما یقال بکونه آلیاً هو الثانی» یعنی همان چیزی که مصحّح استعمال است، یعنی هم علّت است و هم آلی است.

شاگرد:‌ پس علیّت با آلیّت جمع می‌شود؟

استاد: بله. جمع می‌شود. چون علیّت به‌معنای مصححیّت است،‌‌ آلیّت هم یعنی چه؟‌ یعنی «للعبور».

شاگرد:‌ یعنی تا نباشد،‌ استعمال نمی‌شود. ولی این نحوه لحاظ ما چگونه است؟ این‌گونه است که آلی است.

استاد:‌ بله. احسنت. دقیقاً همین عبارت را پشت صفحه هم فرموده‌اند.

شاگرد٢: «معلوم بالوضع آلیٌ» یعنی چه؟ «آلی بمعنی علة‌ الاستعمال» چون وضع،‌ علت استعمال است. این «آلی» برای وضع بود یا برای استعمال بود؟

استاد:‌ «و آلیٌ» به ازای «استقلالیٌ» است.

شاگرد:‌ به ازای «استقلالیٌ» وضع دیگر؟

استاد: بله احسنت. او «علّی استقلالی»،‌ اینجا به جای‌ «علّیٌ»‌،‌‌ «آلی» بگذارید.

شاگرد: «علّیٌ‌ آلی».

استاد:‌ احسنت. به جای «علّیٌ»‌ آن چطور؟ «علّیٌ‌ بمعنی، معلولیٌ بمعنی». درست شد؟ پس در زیر «علّیٌ» فی الوضع،‌ در استعمال این‌گونه می‌شود «علّی و معلولیٌّ». در زیر «استقلالیٌ» در وضع، در استعمال فقط‌ می‌شود «آلیٌ». ولذا بودن این نقطه ویرگول اصلاً کار را خراب می‌کند.

شاگرد:‌ الآن در این سطر آخر، چه چیزی «معلول للوضع»‌ است؟

استاد: لحاظ.

شاگرد: لحاظ در چه چیزی؟

استاد: لحاظ در استعمال. «اللحاظ فی مقام الاستعمال معلولیٌ غائیٌ و علّیٌ». این برای یک طرف است، توصیفِ لحاظ در استعمال است. و به ازای «استقلالیٌ» در وضع،‌ «آلیٌّ» قرار می‌گیرد. درست نشد؟

شاگرد: این مطلب آخر برای من حل نشد. «آلیٌ» عطف بر «استقلالیٌ» است؟

استاد: نه. عطف بر «استقلالیٌ» نیست. این «واو» را آورده‌اند برای اینکه بین این‌ها شق ها را قرار داده‌اند، بین این‌ها «واو» را آورده‌اند که اشتباهاً «آلیٌ» را به «بمعنی آخر آلیٍ» نخوانید. اگر این «واو» را نمی آوردند ممکن بود که کسی «آلیٌّ» را به «غائیٌّ، بمعنی آخر‌ آلیّ» برمی‌گرداند و این‌گونه معنا می‌کرد. فرمودند «و آلیٌ» یعنی این «واو» را آوردند تا معلوم باشد که این «آلیٌّ» به ازای «استقلالیٌ» وضع است و برای خودش چیزی است.

شاگرد: درواقع در اینجا خود «علّیٌ»‌ است،‌ درست است؟

استاد: بله، احسنت. «آلیّ»‌ عطف بر «علّیٌ»‌ است. «و فی الاستعمال‌ علّیٌ و آلیٌ». «آلیٌ» آن، در مقابل «استقلالیٌ» در وضع است و «علّیٌ» در استعمال، در مقابل «علّیٌ» در وضع است؛ فقط «علّیٌ»‌ در وضع، تنها «علّیٌ» بود، اما «علّیٌ» در استعمال «علّیٌ بمعنی، معلولیٌ غائیٌ بمعنی آخر» است. اگر اینها را به همان صورتی که عرض کردم داخل در جدول و در زیر هم بنویسید، دیگر واضح می‌شود که چرا «واو» را هم فرمودند. به‌خاطر اینکه عطف به همان «علّیٌ» است.

 

«لأنّه علّة الاستعمال و معلول للوضع». توضیح می‌دهند که چرا «علّیٌ بمعنی معلولیٌ»؟ دارند توضیح آن را می‌دهند. «لأنّه» یعنی لحاظ در استعمال «علّة الاستعمال» یعنی مصحّح استعمال است و تا این لحاظ را نکنیم نمی‌توانیم استعمال بکنیم.

از طرفی چرا «معلولیٌ غائیٌ»، می‌فرمایند که «معلولٌ للوضع». وضع که کردیم، غایت وضع چه بود؟ این بود که استعمال بکنیم. پس این «لأنّه»‌ هم توضیح همین «علّیٌ و معلولیٌ» است که خود ایشان فرمودند.

شاگرد:‌ این مطلب اینجا را استطراداً فرمودند یا اینکه به مطلب بالا مرتبط بود؟ در پاراگراف بالا که می‌خواستند مرتبه علت و معلول را بیان بکنند.

استاد:‌ توضیح تفصّی بود دیگر. تفصّی می‌گفت که شی واحد «داخلٌ فی العلة  والمعلول». با این توضیحات فرمودند که نه؛ این دو تا لحاظ است، یکی از آنها علت است،‌ یکی دیگر معلول است و آن چیزی که واحد بود و لحاظ به آن تعلق می‌گرفت در معلول است که «معلولیٌ». «و فی الاستعمال» یعنی لحاظ لفظ در یک استعمال که به زید تعلق می‌گیرد «علّیٌ معلولیٌ آلیٌّ». و این است که فقط در مرحله معلول دارد کار انجام می‌دهد.

 

برو به 0:41:44

شاگرد: ظاهراً این برای توضیح مطلب است؛ و إلا برای اصل مطلب، همان چیزی است که در بالا فرمودند،‌ مهم بود. به هرحال اگر بخواهیم که آن لحاظ ها را مشخص بکنیم اینجا است ولی…

استاد: نه. حالا من که عرض کردم، صرفاً توضیح نیست. از «یمکن التفصّی»‌ با یک عبارت،‌ چندین وجه را گفتند. بعداً هم اشاره می‌کنند که این وجه ها را گفتیم. اما بعضی از آنها را هم قبلاً گفتیم که اشکال دارد. اما با این وجود،‌ تفصّی شده است یا می‌شود یا ممکن است و محتمل است،‌ ولو اینکه بعضی از آنها را قبول نداریم چون ایراد دارد. لذا الآن ایشان با این عبارت «واللحاظ» دارند برای عبارت بعدی‌شان مقدمه چینی می‌کنند؛ که پس وقتی دو تا لحاظ است، در دو لحاظ که استحاله نیست. الان می‌گویند، که این ممهّد وجه بعدی هم هست.

شاگرد: چون بعدی هم …….

استاد: آن‌، «واجتماع اللحاظین» است. بله. حالا می‌آید می‌بینید،‌ ممهّد بعدی است.

شاگرد: پس این را ملحق به پاراگراف بعدی می‌کردیم بد نبود.

استاد: «واللحاظ»‌ را؟ یعنی پاراگراف بعدی را به این بچسبانیم؟

شاگرد:‌ بله.

استاد‌:‌ بله. یعنی از «واللحاظ»‌ بگوییم که استیناف وجه جدیدی است؟

شاگرد: بله. این کار را بکنیم.

استاد‌:‌ حالا من در مطالعه که متوجه آن نبودم. اگر هم می‌خواهید که انجام بدهید،‌ بعداً هم دوباره نگاه بکنید که تمام وجوه آن معلوم باشد.

شاگرد: لطفاً بفرمایید که به این ترتیبی که من می‌گویم،‌ نظم مطلب درست می‌شود یا نه. «علّیٌ استقلالیٌ» خودش «الف»‌ می‌شود. «و فی الاستعمال»، «ب»‌ بشود. «علّیٌ بمعنی»،‌ «ب١» می‌شود و «آلیٌّ»،‌‌ «ب٢» می‌شود.

شاگردان: نه.

شاگرد: «فی الوضع»،‌‌ «الف» شد. «فی الاستعمال»،‌ «ب» شد که البته «فی الاستعمال» خودش دو قسمت شد. «علّی بمعنی» یک شق آن است و یک شق دیگر آن هم «آلیّ» است. درواقع بر سر «علّیٌ بمعنیً»‌، باید «استقلالی»‌ را می‌آوردند. «والاستعمال استقلالیٌّ علّیٌ بمعنی»….

شاگردان: نه.

شاگرد٢: دیگر «استقلالی»‌ ندارد. بلکه «آلیٌ».

استاد: جای بدل «استقلالیٌ» در وضع،‌‌ «آلیٌ» قرار می‌گیرد. نه اینکه شقی از او،‌ جای او. در جدول بکشید، می‌بینید که چگونه می‌شود. یعنی استقلالی برای وضع است. در آن قالبی که استقلالی  برای وضع ثابت می‌شود، در همان قالب، آلی برای استعمال ثابت می‌شود. این‌گونه است و به جای یکدیگر می‌شوند. اما در آن قالبی که «علّیٌ» برای وضع ثابت می‌شود، دو تا شق برای  استعمال ثابت می‌شود. یکی شق «علّیٌ» و دیگری شقّ «معلولیٌ».

 

والحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.

 

 

 


 

[1] . مباحث الأصول، ج‏1، ص: 9۴.

[2] . مباحث الاصول، ج١،‌ ص٩٣.