مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 47
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
«و قد مرّ في إمكان اجتماع ملاك النفسيّة و الغيريّة في واحد، إمكان لحاظ اللفظ لنفسه في عرض المعنى و لغيره للعبور به إلى المعنى، خصوصا فيما كان الأوّل شرطا للثّاني؛ لكن لازم الوضع بالاستعمال كون اللفظ ممّا يتحقّق به كلّ من الوضع و الاستعمال، فيكون الواحد في مرتبتين، لأنّه ما به الوضع، فهو داخل في علّة الاستعمال و الإراءة؛ و ما به الإراءة الفعليّة، فهو داخل في المعلول، فبه يتحقّق كلّ من الإراءة الشّأنية و الفعليّة؛ و كون الشيء الواحد في مرتبة العلّة و المعلول، محال. و يمكن التفصّي بأنّ اللفظ داخل في الاستعمال و الإراءة الفعليّة فقط، و إنّما يستكشف الوضع الذي هو جعل الملازمة، بمقدّمات الحكمة؛ حيث إنّ العاقل الغير الغافل، لا يستعمل في غير ما وضع له بلا علاقة و لا وضع، فقد وضع بغير الاستعمال سابقا أو مقارنا بحسب اعتقاده حتّى لو قلنا بتمشّي الإنشاء القلبي، و مثله جار فيما مرّ من قول «اعتق عبدي عنك بكذا»، فلاحظ؛ فإنّه لا يكون وضعا بالاستعمال، بل بكاشفيّة الاستعمال عنه و ليس من استعمال بلا وضع و اللحاظ في الوضع علّيّ استقلالي، و في الاستعمال علّيّ بمعنى، و معلوليّ غائي بمعنى آخر؛ و آليّ، لأنّه علّة الاستعمال و معلول للوضع. و اجتماع اللحاظين في زمان واحد لملحوظين، لا مانع منه اختلفا أو تماثلا، و لا يلزم منه اجتماع المثلين أو الضدّين، و الملحوظ في أحدهما، الطبيعي و في الآخر فرد الطبيعي، و الممنوع اجتماعهما في نفس الطبيعي أو في نفس الفرد بحيث يتّحد الملحوظ باللحاظين المتماثلين أو المختلفين المجتمعين».[1]
استاد: صفحه ٩٣. دیروز ذیل صفحه بودیم که خواستیم دنبال آن مطلب بگردیم، من مراجعه کردم، همان صفحه ۶۵ و ۶۶ منظورم بود که عرض میکردم. همان جایی که حاج آقا فرمودند که «و هذا يوافق ما ذكره الأستاذ»[2]، دیروز میگفتم که ایشان یک شاهدی را از حرف استادشان آوردهاند، ظاهراً این صفحه را هم رسیدیم، اما نمیدانم چطور ما این قسمت «ما ذکره» را اصلاً ندیدیم.
شاگرد: چرا، در همان جا…
شاگرد٢: صفحه ۶۵ را گفتید، اما صفحه ۶۶ را نگفتید.
استاد: خب همین صفحه ۶۵ همان حرف استادشان بوده است. مثل اینکه چشم من نیفتاد، دنبال مطلب میگشتم. علی ای حال «هذا ما یوافق ما ذکره الاستاذ»[3]، همین منظورم بوده است، شاید هم گفتم. جای دیگری هم اگر منظورم بوده، گشتم ولی جای دیگری را فعلاً پیدا نکردم.
در ما نحن فیه، «قد بینّا» با این مطلب، خیلی مناسبت دارد. چرا؟ ببینید، در دو سه سطر بالاتر از این استشهاد به حرف استادشان، فرمودند که «و عدم لحاظ الخصوصيّة في مثل الأمر بالسير، استعمال في الخاصّ بالمعنى المتقدّم»؛ معنای متقدم یعنی خاص؟ بله، مستعمل فیه است، اما نه بخصوصه و اینکه خصوصیات خاص ملحوظ باشد؛ بلکه صرفاً خاص بهعنوان أنّه فرد للطبیعة؛ یعنی پس ملحوظ اصل خود طبیعت است و این فرد هم چون فرد طبیعت است، ملحوظ است؛ نه از باب اینکه این خاصی است که مکان و زمان و همه این خصوصیات را ملاحظه کند.
شاگرد: در آنجا اتفاقا کلمه خاص برای تأکید روی تفرّد قضیه بود؛ یعنی فردیّت بدون لحاظ خصوصیات. آنجا تأکید روی فردیّت بود؛ اما در اینجا لحاظ آن وجه خاص است، نه نگاه به فردیّت. حالا اینگونه به خاطرم هست.
استاد: ببینید، تأکید بر روی فردیّت نبود. طرفین وضع، محذور داشت. میخواستند با تفرّد، از آن محذورات فرار بکنند. قبل از آن، این عبارت بود «فلا بدّ من الالتزام للفرار عن محاذير نحوَیِ الوضع بأنّ الموضوع له في الحروف هو وجود النسبة الابتدائيّة» اما «لا بما أنّها وجودات خاصه بل بما أنّها وجودات للعنوان العامّ، لا بما أنّها متخصّصة بالخصوصيّات و العوارض المشخّصة».[4]
ببینید، همان جا هم برای فرار از محاذیر، گفتند که نه عام باشد و نه خاص، بینابین باشد. باز در همان جا هم تأکید بر روی این نبود. همان جا هم نیاز به یک نحو کلیّت بود. اتفاقاً در مباحثه هم صاف شد که همان جا هم نیاز ما به طبیعت أشدّ بود از اینکه کاری به فرد داشته باشیم؛ حتی در خود معانی حرفیه. نتیجه بحث اینگونه شد.
منظور اینکه شما میفرمایید ایشان، محور و تاکّد کلامشان بر روی آن مطلب است، نه، اینگونه نیست. ولذا ایشان بعداً کم کم فاصله گرفتند تا آنجایی که تصریح کردند که موضوعٌ له هم عام است. آنجا مقدمهاش بود، کمکم جلو رفتند تا اینکه صفحه ٧۵ فرمودند که «بل الامر بالعکس»[5]، موضوع له هم عام است، وضع عام و موضوع له هم عام.
بعد میفرمایند با این مقدمه، «هذا یوافق ما ذکره الاستاذ قدسسره فی تصحيح تعلّق الأمر بالفرد».[6] ایشان گفته اند که امر به فرد میخورد. اما چگونه تصحیح کردهاند؟ «مع عدم دخل الخصوصيّات في متعلّق الطلب و عدم انفكاك الفرد عنها». فرد از خصوصیات منفکّ نیست. اما خصوصیات و متعلق طلب و مطلوب در طلب هم نیست. پس یعنی چه؟ یعنی فرد، از آن حیثی که فردِ طبیعت است منظور است، نه از آن حیثی که فرد است. عبارتی که در اینجا فرمودند «متعلق بوجود الطبیعة بما أنّه مضاف إلی الطبیعة لا بما أنّه مضاف إلی الفرد» با خصوصیاتش.
شاگرد: این عدم دخل خصوصیت در متعلق طلب به این معناست که طلب بهطور کلی «لا علی التعیین» مدّ نظر است، نه اینکه نباید خصوصیّت باشد. یعنی نسبت به خصوصیّت «بِشَرط لا» نیست، بلکه «لابشرط» است.
استاد: بله، «لابشرط» است. همینطور است. ولذا چون «لابشرط» است مقصود اصلی خود طبیعت است. این مطالب برای این قسمت از عبارت.
شاگرد: اینکه فرمودید مقصود، خود طبیعت است، یعنی چه؟ وجود طبیعت، نه خود طبیعت.
استاد: ما معمولاً وقتی که با طبیعت کار داریم، با طبیعتِ موجود در این ظرف کار داریم، خب، در این ظرف که میآید چارهای ندارد که آن آثارِ ظرف را بپذیرد، متصبّغ به صبغه آن ظرف بشود؛ ولی این به این معنا نیست که ما او را بهصورت مقیدّ به این ظرف بخواهیم، معلوم نیست، ما طبیعت را میخواهیم. اما در این ظرف که آمد این خصوصیات را دارد.
برو به 0:06:11
شاگرد: اینکه ما طبیعت را میخواهیم منظورتان چیست؟ ما از این شخص، وجود طبیعت را خواستهایم، یعنی طبیعت را در این ظرف خواستهایم؛ نه اینکه طبیعت را «لابشرط» خواستهایم. خب «لابشرط»، در آنجا هست. یکی از افرادِ آن، طبیعت بدون وجود است. خب، هست که هست، دیگر چه نیازی به امر دارد؟
استاد: اینکه میفرمایید طبیعت را در این ظرف خواستهایم خیال میشود که نمیشود از آن گذشت و مطلب درستی است؛ اما آیا معنایش این است که یعنی من طبیعت را در این ظرف خواستهام، یعنی مقیداً به خصوصیاتِ این ظرف؟
شاگرد: نه. فقط «وجود الطبیعة»؛ نه اینکه فرد. فرد خاص که اصلاً مراد نیست.
استاد: عرض بنده هم همین است. یعنی اگر فرض بگیریم -به فرض محال- که من این طبیعت را در این ظرف میخواهم، اما اگر آثار آن ظرف را هم نداشت، اشکالی ندارد، یعنی «محض الطبیعة» بود، اما در این ظرف، باز تمام. مطلوب ما محقّق شد.
شاگرد: بههرحال یک نحو وجود داخلِ آن هست دیگر؟
استاد: بله، اما نه بهعنوان حیثیّت تقییدیه، بلکه بهعنوان ظرف. این چیزی است که ایشان میفرمایند. آن اندازهای را که ما قبول داریم، ظرف است، یعنی طبیعت در این ظرف؛ اما نه مقیّدا به این ظرف. به اینها نیازی نیست. چرا؟ چون ما طبیعت را میخواهیم.
شاگرد: اگر طبیعت خاصه را بخواهیم، اشکال ایشان وارد میشود که طبیعت که خودش بود. ما که امر به ایجاد آن میکنیم، یعنی ما وجود طبیعت را میخواهیم، ظاهر عبارت ایشان هم وجود طبیعت است.
استاد: وجود طبیعت را میخواهیم، یعنی طبیعت …
شاگرد: اولاً طبیعت در ظرف خارج -بنابر نظر قوم- خودش یک حیثیّت مستقلی ندارد.
استاد: بله.
شاگرد: در فرد هست دیگر. حالا یک چیزی به ذهن حقیر رسید این بود که – اوائل پارسال هم داشتیم. فکر میکنم حاج آقا خودشان هم اشاره داشتند به آن. من یک مقداری گشتم، پیدا نکردم، ولی خیلی نگشتم. مرحوم آقای اصفهانی هم فکر میکنم که این مطلب را داشتند و اصل مطلب هم از همان جا بود- اینکه میگویند فرد، ظاهراً دو تا اصطلاح است. یک موقع فرد میگویند و منظور ایشان از فرد این است که طبیعت به همراه صرف وجود مدّ نظر است. همین که وجود پیدا کرد، به آن میگویند فرد. ولی یک موقع میگویند فرد، یعنی طبیعتی که وجود پیدا کرده با خصوصیات فردی، ممیزات و مشخصات و مکان و رنگ و اندازه و…. ظاهراً به نظر میرسد که مرحوم حاج آقا که در اینجا میفرمایند «لابالفرد»، آن فرد دومی را میفرمایند. یعنی ما خصوصیات فردی را –مثل اینکه در این لحظه از زبان من خارج بشود یا در لحظه بعد- به این کار نداریم؛ بلکه طبیعت را با صرف وجود ملاک قرار میدهیم و آن است که مورد لحاظ ما قرار گرفته است. یک جای دیگری هم فکر میکنم که دیدهام، حالا اگر پیدا کردم بعداً خدمت شما عرض میکنم.
استاد: شما یک چند لحظهای دیر رسیدید. من اینها را گفتم. صفحه ۶۵ را ببینید. در صفحه ۶۵ یک سطری داشتیم که دیروز هم از آن صحبت شد، اما نه به این صورتی که امروز بیان کردیم. چون قبل از آن نگاه نکرده بودم. ببینید، «و عدم لحاظ الخصوصيّة في مثل الأمر بالسير، استعمال في الخاصّ بالمعنى المتقدّم». معنای متقدم را که قبل از آن توضیح دادم، در بالای آن هم فرمودهاند.
«فلا بدّ من الالتزام للفرار عن محاذير نحوَيِ الوضع، بأنّ الموضوع له في الحروف هو وجود النسبة الابتدائيّة بما أنّها وجودات» خاصه نه، «بل بما أنّها وجودات للعنوان العامّ، لا بما أنّها متخصّصة بالخصوصيّات»[7]، این را در اینجا فرمودند. بعد در دنبالهاش که توضیح این را گفتند، فرمودند «و هذا يوافق ما ذكره الأستاذ قدّس سرّه في تصحيح تعلّق الأمر بالفرد»[8]. بعد حرف استاد را ببینید. «مع عدم دخل الخصوصيّات في متعلّق الطلب و عدم انفكاك الفرد عنها». چقدر عبارت ایشان ظریف است. ایشان میفرمایند که خود خصوصیات، متعلق طلب نیست، یعنی من طبیعت را میخواهم. اصلاً خصوصیات ظرف در طلب من دخالت ندارد. اما درعینحال این ظرف از این خصوصیات منفکّ نیست. خود ظرف، منفکّ نیست. من این طبیعت را در این ظرف میخواهم، اما نه اینکه خصوصیاتِ این ظرف را هم بخواهم. من طبیعت را میخواهم، اما خب وقتی که اینجا آمد، خصوصیات از آن منفک میشود.
برو به 0:10:54
شاگرد: ولی ظاهراً صرف الوجود تحت طلب میرود. یعنی وجود طبیعت را میخواهم ولی صرف الوجود آن را. حالا میخواهد که این وجود با این مشخصات باشد یا با یک مشخصات دیگری باشد. ولی خلاصه صرف الوجود را میخواهد. اسم این را طبیعت میگذارند. بله؟
شاگرد٢: این همان طبیعت است دیگر.
شاگرد: نه نه. طبیعتی را که ما میگوییم، ماهیت «من حیث هی لاموجودة ولامعدومة، لامجهولة ولاغیر مجهولة».
شاگرد٢: وقتی که آن طبیعت را طلب بکنیم، یعنی طلب صرف وجود آن را کردهایم. خود طبیعت که مطلوب واقع نمیشود، بلکه وجودِ آن است که مطلوب واقع میشود.
شاگرد: نه، «طبیعة من حیث هی» اصلاً وجود در آن نیست. اینها، آن را با وجود میگویند.
شاگرد٢: وجود بخشیدن به آن دیگر.
شاگرد: خب پس وجود به علاوه طبیعت شد دیگر. اسم این را طبیعت میگذارند. چون در مقابل آن فرد به اصطلاح دیگر است که منظور مشخصات و ممیزات باشد. آن وقت این حرف درست است، خب در مقابل آن، اسم این را طبیعت میگذاریم، چون در آنجا با خصوصیات است. ولی خود همین را نسبت به آن طبیعت کلی که در نظر بگیریم -که «لاموجودة ولامعدومة» است- آن خودش فرق دارد. حالا شاید مرحوم آقای اصفهانی به این مطلب تصریح هم داشتند.
استاد: همان کلمه ظرف را به کار ببرید، اولی از صرف است. چون صرف یعنی بدون خلیط. «صرف الوجود»، بدون خلیط. صرف، یک گونه ای است که حالت «لابشرط» در آن نمیآید، که بگوییم صرف الوجود است ولی «لابشرط» است. یعنی با خلیط هست.
شاگرد: یعنی «لابشرط» از مشخصات و ممیزات، دیگر.
استاد: خب خیال میکنیم که کلمه صرف با «بشرط لا» مناسبت دارد در جاهایی که به کار میرود. لذا اگر شما ظرف بگویید همین مقصود را رسانده است.
شاگرد: اگر بگوییم ظرف، یعنی متعلق طلب، خود وجود نیست؟
استاد: یعنی ظرف عین، ظرف خارج. ما میگوییم متعلق طلب چه چیزی است؟ نفس الطبیعة، اما در ظرف خارج. منظور شما هم از «صرف الوجود» همین است. من در این ظرف، این را میخواهم. نمیخواهم که طبیعت را در ذهن تصور کنید و آن را در ظرف ذهن بیاورید.
شاگرد: آیا این، لفظ را عوض کردن نیست؟ چون وقتی که میگوییم طبیعت را در ظرف وجود میخواهیم، خب یعنی آن را ایجاد بکنید دیگر.
استاد: بله، آن وقت شما میگویید صرف الوجود. میگوییم که این «صرف الوجود» یک اصطلاحی است که چند تا اصطلاح دارد دیگر. صرف الوجود یعنی چه؟
شاگرد: یعنی من وجود طبیعت را میخواهم. حالا در ضمن این فردی که الآن ایجاد میکنید یا یک ساعت دیگر یا ده روز دیگر یا شما ایجاد میکنید یا من ایجاد میکنم یا کسی دیگر. من از شما میخواهم که این طبیعت را ایجاد بکنید. ولی مشخصات و ممیزات فردیه که در آن دخیل است، به آن کاری ندارم. حالا نمیدانم شاید با این ظرفی که شما میفرمایید یکی بشود یا اینکه دو تا باشد، این را دیگر نمیدانم.
استاد: نه، مقصود که یکی است. من اینگونه میفهمم. این صرف الوجود که شما میگویید، منظور شما همین است. اما «صرف الوجود» اصطلاحات دیگری دارد دیگر.
شاگرد: حالا من کاری با اصطلاحات آنجا ندارم.
شاگرد٢: حالا اگر بگوییم صرف وجود طبیعت، به نظرم مناسبتر است دیگر. صرف وجود طبیعت را میخواهیم. یعنی اینکه طبیعت محقق بشود، صرف و جدای از خصوصیات.
استاد: جدای از خصوصیات یعنی به شرط شی نیستند ولو اینکه همراه آن هستند. «عدم انفکاک».
شاگرد: کلام شما همان صحبت مرحوم آخوند در بحث اجتماع امر و نهی است. ایشان میفرماید که امر تعلق میگیرد به اتصاف طبیعت به وجود؛ نه به طبیعت «من حیث هی هی» و نه به افراد.
استاد: مشکل هم هست. هرکدام از اینها یک محذوری دارد. ولذا به اتصاف طبیعت به وجود؛ این هم یعنی امر به طبیعت در ظرف وجود، یعنی میخواهد که طبیعت را در این ظرف بیاورید.
پس بنابراین دیروز که صفحه ٩٣، سطر آخر را عرض کردم که نگاه میکنم و خدمت شما میگویم، یکی از موارد صفحه ۶۵ است که الآن خواندیم. باز یکی دیگر همان صفحه ۶۶، پشت صفحه است. همان چیزی که حاج آقا در «قد بینّا» فرمودند. عبارت این است «يمكن أن يعبّر عن المعنى الحرفي بأنّه وسط». بعد از سطر سوم، میفرمایند «فيعتبر وجود النسبة مضافا إلى الطرفين فقط و يتعلّق الأمر بالكلّي حينئذ على ما قرّر في تعلّق الأمر بالفرد أو الطبيعة و يلغى عنه سائر الخصوصيّات»[9].
شاگرد: همان تصریحی که گفته اند همینجا بود.
استاد: بله. من صفحه ۶۵ را خوانده بودم که شما تشریف آوردید. بین آن میخواستم که این دو تا آدرس را بدهم. پس صفحه ۶۵ و ۶۶ ظاهراً منظور ایشان از این «قد بینّا» همینجا است. در عبارتی که فرمودند «وسطٌ»؛ که بعد توضیح آن را هم فرمودند. فرمودند که «یتعلق الامر بالکلی و يلغى عنه سائر الخصوصيّات». خصوصیات فردیه بما هو فرد ملغی میشود.
اینجا فرمودند که «و قد بيّنّا فيما سبق أنّ الإرادة و الطلب و اللحاظ المعتبر لهما، متعلّق بوجود الطبيعة بما أنّ» آن وجود «مضاف إلى الطبيعة لا بالفرد» که خصوصیات هم در آن ملحوظ باشد، «فلاحظ»[10].
«و قد مرّ في إمكان اجتماع ملاك النفسيّة و الغيريّة في واحد»، من احتمال میدهم «واحد» باشد، نه «واجب». اینجا ظاهراً اشتباهی صورت گرفته. حالا یا در خواندن خط شریف ایشان اشتباه شده یا اشتباه تایپی شده است. «و قد مرّ» یعنی در صفحه ٣٧، آنجا فرمودند «و یمکن الدفع بأنّ الآليّة للمعنى بمعنى قصد المعنى باللفظ في قبال قصد اللفظ بنفسه لنفسه كما في إخلاء اللفظ عن المعنى، فلا ينافي قصد اللفظ لإبراز المعنى المقصود و للعبور به إلى المعنى»، این «قد مرّ» اشاره به اینجا بود، صفحه ٣٧.
برو به 0:17:22
شاگرد: «قد مرّ»؟
استاد: «قد مرّ». در چه؟ در امکان اجتماع ملاک نفسیّت -یعنی خود لفظ را نگاه بکنیم- «والغیریة» یعنی آن را برای ارائه معنا نگاه بکنیم، «فی واحد» یعنی در یک لفظ واحد. امکان اجتماع «فی واحد»، نه «فی واجب».
شاگرد: اگر «واجب واحد» بگیریم چطور؟
استاد: در اینجا واجب را چه کار داریم؟ اصلاً ما در اینجا کاری با واجب نداریم.
شاگرد: بحث وجوب نفسی و غیری است. در «واجبٍ» هم منظور إفراد باشد، تا بشود «واجبٍ واحدٍ».
استاد: صفحه ٧٧. «و قد بینّا النفسیة و الغیریة فی واجب». ببینید، همین مطلبی که چند بار دیگر هم عرض کردم، حاج آقا گاهی با مداد، دستشان بوده است، این مطالب را می نوشته اند. این قسمتی را که الآن داریم میخوانیم، براساس قرارداد ما شماره ۴ دارد، یعنی این در حاشیه دفتر ٢٠٠برگی بوده است. دفتر ٢٠٠ برگی که بعداً آن را استنساخ کردهاند. دوباره در کنار آن نوشتهاند و با مداد هم می نوشتهاند. این الآن کاملاً معلوم است که بعضی از جاهای آن کمرنگ شده بوده، چون در دفتر و با مداد بوده است. بعداً کسی آمده، این را پررنگ کرده است. حالا اگر نگاه کنید، از آن محل هایی است که پررنگ شده است. حاج آقا کلمه «واحد» نوشتهاند،خب ایشان یک مقداری پایین حرف دال را میکشند. ایشان این بالای دال و پایین دال را که کشیده شده است را «واجب» خوانده است. الآن معلوم است که وقتی پررنگ کردهاند، ایشان یک مقداری پایین دال را کشیدهاند، او هم بیشتر کشیده است. وقتی بیشتر کشیده شده است، کاملاً «واجب» شده است. هیچ چیزی دیگری را هم ندارد.
شاگرد: نقطه ندارد؟
استاد: نه. نقطه هم ندارد. اتفاقا آن کسی هم که پررنگ کرده، نقطه آن را نگذاشته است. چه بسا منظور او هم همان واحد بوده است. نقطه هم ندارد، در اینجا الآن موجود است. من هم که این را دیدم، میخواستم مراجعه بکنم، اما از خاطرم رفت. حالا که الآن دیدم، این مطلب واضح است و به اصطلاح، گیری ندارد. معلوم است که «فی واحد» است. چرا که ما اصلاً در اینجا کاری با «واجب» نداریم. اینجا منظور همان واحد است، یعنی «فی واحد».
شاگرد: اینها برای چاپ های بعدی تصحیح میشوند؟
استاد: شما اگر بدانید همین که ما داریم الآن این کتاب را میخوانیم چقدر عدهای از بندگان خدا بر روی این کار کردهاند، چقدر زحمت کشیدهاند تا ما الآن در اینجا داریم اینگونه به این راحتی میخوانیم، وقتی که انسان این مشقت ها را در نظر میگیرد متوجه میشود که امثال این مورد اصلاً هیچ است و اینها دیگر اتفاق میافتد. من در مراحل تولید و تکمیل آثار حاج آقا بودهام. خیلی کار برده است، تا اینها پاکنویس بشوند، مطابقت بشوند، غلط گیری بشوند… دوباره خیلی کار میبرد. در هر دور غلط گیری آن، دهها غلط در مقابله پیش میآید. تازه باز در آخر میبینید که یک کلمه جا میماند.
خب، «و قد مرّ في إمكان اجتماع ملاك النفسيّة و الغيريّة في واحدٍ إمكان لحاظ اللفظ لنفسه في عرض المعنى و لغيره للعبور به إلى المعنى». در اینجا حاج آقا حرف قبلی را میفرمایند، بعد یک اشکالی به آن میکنند. بعداً هم در صدد برمی آیند که از این اشکال جواب بدهند. دیروز هم اشاره کردم. مطلب صفحه ٣٧ این بود که فرمودند چه مانعی دارد که ما لفظ را میگوییم که دو کار از آن صادر میشود. لفظ را میگوییم «قصد المعنی باللفظ فی قبال قصد اللفظ فی نفسه لنفسه». خب وقتی که اینگونه شد «فلا ینافی قصد اللفظ لإبراز المعنی المقصود و للعبور به إلی المعنی».
ما یک بار لفظ را میگوییم و میخواهیم آن را وضع بکنیم، یعنی «قصد المعنی باللفظ» که آلیّت به آن معنی بود. پس گاهی لفظ را برای خود آن قصد میکنیم که میخواهیم آن را وضع بکنیم و گاهی لفظ را «للعبور» قصد میکنیم. دو تا قصد و لحاظ است، منافاتی با یکدیگر ندارد که اجتماع نفسیّت و غیریّت صورت بگیرد.
شاگرد: یعنی در یک زمان؟
استاد: بله، در یک زمان. بعد از آن هم توضیحاتی را در همان جا دادهاند. «و يرشد إلى أنّ اللفظ مقصودٌ وقوع إعادة الكلام إذا وقع غلطا أحيانا و الملازمة على صحّته المطلقة إلى حين الفراغ عنه».[11] به لفظ توجه دارد؛ یعنی صرفاً فانی محض نیست. میخواهد عبور بکند اما درعینحال میتواند توجه هم داشته باشد. پس در آنِ واحد هم لفظ را «ما به العبور» قرار داده است و هم «ما الیه الرؤیة». رؤیت به خود آن صورت گرفته است.
آن نکتهای را هم که دیروز هم شاید گفتم، «و بالجملة» ایشان خیلی مطلب خوبی بود.
استاد: «و بالجملة فقصد اللفظ لإراءة المعنى ينافي قصده لا لإراءة المعنى و لا ينافي القصد لغاية أخرى»[12]. میگویم که من لفظ را قصد کردهام برای ارائه معنی، بعد میگویم آن را قصد کردهام برای عدم ارائه معنی. میفرمایند در اینجا درست است که این دو جمع نمیشود. لحاظ ارائه و لحاظ عدم ارائه. میگویند که اینها با هم جمع نمیشوند. یا حتی با عدم لحاظ ارائه معنی.
شاگرد: عدم ارائه همان معنا.
استاد: بله.
این نکته قشنگی است. چون شما دائم میگویید اجتماع لحاظین؛ لحاظ کنم ارائه معنا را، یا لحاظ کنم عدم ارائه معنا را. یا اینکه ارائه را لحاظ کنم با اینکه لحاظه نکنم ارائه را. اینها جمع نمیشود، معلوم است. اما اینکه ارائه را لحاظ بکنم و یک جهت دیگری را برای لفظ ارائه بکنم، اینها با یکدیگر منافاتی ندارد، آنجا فرمودند.
شاگرد: در صفحه گذشته بحث این بود که دو چیز باشد ولی مقارنت باشد، در این صورت دو لحاظ به آن تعلق میگیرد. اما در اینجا میخواهند بفرمایند که یک چیز باشد ولی دو تا لحاظ به آن تعلق بگیرد؟
استاد: بله. البته بعداً ملحوظ را هم دو تا میکنند، همان مطلبی که دیروز توضیحِ آن را گفتم. ولی فعلاً ببینید «نعم» را که در آنجا گفته اند، الآن آن را در اینجا خوب باز میکنند. در همان صفحه نگاه کنید. «نعم» را در یک نصف سطر گفته اند. الآن در اینجا آن را کاملاً باز میکنند. اینجا فرمودند «نعم، فيه الجمع بين العلّة و المعلول في استعمال لفظي واحد مقصود به الأمران المترتّبان». بعد جواب دادهاند که «و لا مانع من الكشف». این «ولا مانع» هم جواب مختصر آن بود. الآن در اینجا همان اشکال «نعم» را به تفصیل میفرمایند. اول امکان جمع را توضیح میدهند. بعد از آن اشکال اجتماع علت و معلول در مرتبه واحده را مطرح میکنند. بعداً جواب آن را میدهند، «یمکن التفصی» جواب آن است. لذا این با کلی بحث که معلوم است. عبارت را سریعتر بخوانیم.
«و قد مرّ إمكان اجتماع ملاك النفسيّة و الغيريّة في واحد»، در آنجا «قد مرّ» چه چیزی؟ در آنجا «إمكان لحاظ اللفظ لنفسه في عرض المعنى»، چون میخواهیم برای آن وضع کنیم دیگر، لفظ و معنی استقلالاً. پس این یک مورد، «لنفسه»؛ و یکی هم «لغیره»، یعنی «لحاظ اللفظ لغیره». «غیره» یعنی چه؟ یعنی «للعبور باللفظ إلی المعنی»، با خودش کاری نداریم.
«خصوصا فيما كان الأوّل شرطا للثّاني»، یعنی لحاظ لفظ لنفسه شرط باشد برای دوم؛ یعنی به نفس استعمال، بخواهیم وضع کنیم. تا وضع نکنیم که استعمال صورت نمیگیرد. پس اوّلی یعنی لحاظِ نفسی، شرط است برای لحاظِ عبوریِ ثانوی در ما نحن فیه.
برو به 0:25:59
«لكن … »، این «لکن» یعنی اشکال، یعنی همان «نعمی» که در آنجا فرمودند. «لکن لازم الوضع بالاستعمال كون اللفظ ممّا يتحقّق به كلّ من الوضع و الاستعمال». لازمه اینکه میگویید به وسیله استعمال، وضع را صورت بدهیم، این است که لفظ -یعنی این پیکره و این چیزی که از دهان بیرون میآید- دو کار از آن ساخته است. «مما یتحقق به کل من الوضع و الاستعمال». به وسیله آن، هم وضع محقق میشود و هم استعمال. خب آیا میشود به وسیله یک پیکره لفظ، دو چیز -یعنی وضع و استعمال- محقق بشود یا نه؟ میشود یا نمیشود؟ میفرمایند اشکال دارد، «فيكون الواحد في مرتبتين»،این لفظ زید در دو مرتبهای واقع شده که این دو مرتبه قابل جمع شدن با یکدیگر نیستند. این دو مرتبه چه است؟ توضیح اینکه یک واحد در دو مرتبه، علت و معلول باشد. میفرمایند که «لأنّه ما به الوضع»، زیدی که به وسیله آن دارد وضع صورت میگیرد «فهو داخل في علّة الاستعمال و الإراءة». تا او نباشد که استعمال و ارائه نیست. پس زیدی که به وسیله او دارد وضع صورت میگیرد علت است، علت برای استعمال. «و ما به الإراءة الفعليّة» شأنیّت ارائه برای وضع است، اما آن چیزی که الآن بالفعل دارد معنا را ارائه میکند «فهو داخل في المعلول»، یعنی معلولِ وضع.
«فَبِه»، یعنی به وسیله این لفظ واحد «يتحقّق كلّ من الإراءة الشّأنية» که شان وضع است «و الفعليّة» که شان استعمال است. «و كون الشيء الواحد في مرتبة العلّة و المعلول محال». این نحو اشکال به آن حرف صاحب کفایه است که دیروز در مورد آن صحبت بود. اگر ایشان بخواهند بگویند به نفس همان استعمال، یعنی خودِ استعمال، وضع است، این اشکال به آنجا وارد میشود. لذا بعداً هم توضیح میدهند که نه، این منظور نیست. چرا اینگونه معنا بکنیم که علت و معلول با هم یکی بشوند؟
البته من یک بحثی را چند روز پیش عرض کردم که فضای این اشکال را یک گونه دیگری قرار میدهد. حالا حاج آقا که مفصلا جواب میفرمایند؛ ولی این بیان فضای بحث را یک گونه دیگری قرار میدهد. آن چه بود؟ این بود که پیکره این لفظی که از دهان بیرون میآید، این پیکره «متّکی علیه» است. این، نه علت است و نه معلول. این یک وجود خارجی است که نفس قدرت دارد از این وجود برای اغراض مختلف استفاده بکند. این را نگویید که اجتماع در واحد است. اگر منظور از واحد، لفظ است، نه علت است و نه معلول. اگر آن معنا و لفظ ذهنی منظور است، آنها هم که دیگر این واحد ندارد، آنها از هم جدا هستند. این هم یک گونه جواب است. اگر نظرتان باشد بر روی آن تأمل بفرمایید. شاید این هم وجه بدی نباشد.
شاگرد: البته ایشان در اینجا فرمودهاند «ما به الوضع»، و اینجا هم فرمودهاند «ما به الارائة الفعلیة». درواقع نگفتند که عین علت و معلول….
شاگرد٢: بعداً تصریح کردند دیگر. گفتند که «کون الشی واحد…»
استاد: فرمودند «فهو داخل فی علة، فهو داخل فی المعلول». نتیجه را هم گرفتند دیگر.
شاگرد: از «فبه» دخول را نتیجه گرفتند؟
استاد: میگفتند علت است. شما وقتی که میگویید «زید»، دارید به وسیله آن وضع صورت میدهید. پس این زید، علت است برای اینکه بتوانید استعمال بکنید. بعد میگویید که من میخواستم به وسیله زید، معنا را نشان بدهم، پس معلول وضع است. پس این زید هم معلول است-معلولِ وضع- و هم علت است که خودش وضع است.
شاگرد: «جزء العلة» است.
شاگرد٢: علت و معلول را وضع و استعمال میدانند که یک امر مشترکی داخل در هردو است.
استاد: بله.
شاگرد٢: علت را وضع میداند و معلول را استعمال. و یک امر مشترک به نام زید در هر دو دخالت دارد و میگوید که این نمیتواند در هر دو مرتبه، موجود باشد. شاید تقریب به این صورت باشد.
استاد: بله، همین است. قبل از آن هم صریحاً بیان کرده بودند. «لکن لازم الوضع بالاستعمال….»
شاگرد٢: نه اینکه بگوییم که زید، نه علت است و نه معلول.
شاگرد: زید جزء علت است و نمیتواند هم زمان جزء معلول هم باشد. علت وضع است و استعمال معلول است.
استاد: اینکه بله. ببینید، عبارت قبلی را ببینید، «لکن لازم الوضع بالاستعمال کون اللفظ ممّا یتحقق به». لفظ آن چیزی است که به وسیله او، وضع و استعمال محقق میشود. وضع، علت است، پس لفظ «یتحقق به العلة». استعمال، معلول است، پس این لفظ «یتحقق به المعلول». «کون اللفظ ممّا یتحقق به کل من العلة و المعلول». پس لفظ زید هم به وسیله او علت محقق میشود و هم معلول و هذا محالٌ. یعنی یک واحد، هم در مرتبه علت است و هم در مرتبه معلول. خود ایشان دارند صریحاً میفرمایند.
خب، «فیکون الواحد»، یعنی آن لفظ «فی مرتبتین»، یعنی مرتبه وضع و استعمال، که علت و معلول هستند. توضیح آن، «لأنّه ما به الوضع»، «ما» یعنی آن لفظ، آن لفظی که «به الوضع» که وضع علت است، «لإنّه ما به الوضع». «فهو داخل في علّة الاستعمال و الإراءة»، داخل در علت است و محقّق علت است و جز مقوّمات علت است که وضع باشد. «و ما به الإراءة الفعليّة»، این هست، «فهو داخل في المعلول».
شاگرد: یعنی چون وضع، علت استعمال است؟ درست شد؟
استاد: بله.
شاگرد: و این لفظ، هم میخواهد وضع را درست بکند و هم استعمال را؛ پس هم در مرحله علت است و هم در مرحله معلول.
استاد: به وسیله یک واحد، هم علت و هم معلول تحقق پیدا میکند. خب پس هم باید در مرحله علت باشد و هم در مرحله معلول باشد. هم معلول است و هم علت. میگویند که محال است که خود این لفظ، هم معلول باشد و هم علت، چون «یتحقق به».
خب، در خود همین «یتحقق»؛ اینکه تأکید دارم، برای این است که اگر یک نحو تدبری در این «یتحقق» بشود آن عرضی که من کردم بیشتر خودش را نشان میدهد. که «یتحقق به، یتحقق به العلة، یتحقق به المعلول»، یک پیکره ای درخارج است. ما یک علت و معلولی داریم. یک پیکره خارجیای داریم که علت و معلول، هردو به این محقق میشوند. کجای این محال است؟
شاگرد: استحالهاش بهخاطر این هست که وقتی میخواهد موجد باشد….
استاد: موجد نیست. علت به وسیله این محقّق میشود. این، موجدِ علت نیست، «ما به التحقق» است.
شاگرد: اگر «ما به التحقق» باشد، آن وقت این لفظ، خودش علت این دو تا میشود. وضع، علت استعمال نمیشود. لفظ، هم علت وضع میشود و هم علت استعمال.
شاگرد٢: علت استعمال هست.«ما به یتحقق»، اشکالی ندارد. ولی بههرحال این باید در دو رتبه باشد که این دو تا رتبه بایکدیگر فرق دارند. باید یک مرتبه، در رتبه علت برود و به واسطه این لفظ، آن علت ایجاد بشود. و یک بار هم، در همان زمان، بیاید در رتبه معلول و معلول را ایجاد بکند. حالا اسم این را علت بگذاریم یا نگذاریم؟ این محال است.
استاد: چرا محال است؟
شاگرد: بهخاطر اینکه یک شی نمیشود در آن واحد در دو رتبه متفاوت باشد.
استاد: مگر شما مکان را فرض میگیرید؟
شاگرد: نه.
استاد: در دو رتبه.
شاگرد: خب یک شی چطور میتواند در یک زمان در دو تا رتبه باشد؟
استاد: «ما به التحقق»است. یک شعله «بِه یَتَحقَّق» دو تا شعله دیگر. در آن واحد، آن علت و معلولی که از یک شعله میآید، این شعله هم دخالت در تحقق علت دارد و هم معلول.
شاگرد: در جاهای دیگر هم، فکر کنم در اصول هم آقایان گفته اند که نمیشود یک چیزی هم در رتبه علت باشد و هم در رتبه معلول.
استاد: خودش هم در رتبه علت باشد و هم در رتبه معلول، درست است. یعنی هم علت باشد و هم معلول. اما اگر «ما به التحقّق» باشد، یعنی یک چیزی «متکّی علیه» است، یک سکّویی است برای اینکه علت بر روی آن باشد و سکّویی است برای اینکه معلول بر روی آن باشد. این چه اشکالی دارد؟
شاگرد٢: اگر معلول این است، دیگر معلولِ آن یکی نمیشود.
استاد: معلول بهمعنای اینکه او، این را ایجاد کرده است. موجد آن علت آن است. اما همان ایجاد او یک محل اتکائی میخواهد. محل اتکاء آن همان است.
شاگرد: در اینجا نمیتوانیم آن را جزء العلة بگیریم؟ اینجا هم یک جزئی از آن علتی است که تأثیر گذاشته است.
استاد: اگر منظور شما از علت، علت معدّة است، خب بشود. چه مانعی دارد؟ یک علت معدّ، هم جزالعلة است برای علت و هم جزالعلة برای معلول است، ثم ماذا؟ علت معدّ است دیگر. شیء الف، معدّ است. معدّ برای چه است؟ هم معدّ است برای علت و هم برای معلول.
شاگرد: نه. آیا لازمه این هست که این یک بار اول در آن رتبه باشد و هم در رتبه دیگر؟
استاد: نه. ما که نگفتیم در رتبه علیت است. بلکه این علت معدّ است.
شاگرد: پس چطور میآید علیّت را «یتحقق به»؟
استاد: «یتحقق به العلة»، نه «یعطیه العلیّة».
شاگرد: خب باشد. برای جز العلة.
استاد: «متّکی علیه العلة» است.
شاگرد: جزء العلة هست دیگر.
شاگرد٢: درواقع علت نیست دیگر.
شاگرد: جزالعلة هست یا نه؟
شاگرد٢: یعنی به هرحال دارد یک کاری را انجام میدهد.
استاد: با همان توضیحی که من قبلاً عرض کردم. این بدنه لفظ زید که از دهان من بیرون بیاید، این لفظ، چه چیزی است؟ این نه علت استعمال است و نه معلول است و نه علت وضع است. این یک صوتی است که از دهان من بیرون آمد، ما میخواهیم این را وسیله قرار بدهیم برای اینکه کار انجام بدهیم. به وسیله این پیکرهیِ لفظ زید، هم معنا را به ذهن او اخطار میکنم و هم بین لفظ و معنا علقه برقرار میکنم.
شاگرد: بله. بههرحال اگر علت تامّه نیست، ولی جزالعلة هست و….
استاد: خب اگر جزء العلة را هم بهمعنایی میگیرید که شامل معدّ هم هست، آن وقت این قاعده قبول نیست که شیء واحد نمیتواند در مرحله علت و معلول قرار بگیرد. چرا، شی واحد بهمعنای معدّ، میتواند هم در مرحله علت قرار بگیرد و هم در مرحله معلول. معدّ است، یعنی زمینه سازی میکند تا این ایجاد ها صورت بگیرد. به عبارت دیگر زمینه را آماده میکند برای اینکه علت فاعلی، ایجاد را صورت بدهد. «یقرّب القابل و یقرّب الموجَد إلی ایجاد الموجِد». این مقرّب است، حالا بگویید مقرّب، محال است هم در مرحله علت باشد و هم در مرحله معلول! کجای آن محال است؟
شاگرد: شما ما نحن فیه را مثل شرط لحاظ بکنید.
استاد: بله، یک گونه شرط بگیریم. احسنت. شرط، جزالعلة است. آیا شرط، محال است که در مرتبه علت و معلول باشد؟ نه. یک شرط.
شاگرد: آقایون نمی گوید که محال است در آنجا؟ همان را هم جزو محالات ….
استاد: چرا محال است؟ شرط، -یک بدنه یِ خارجی- هم شرط برای علت است و هم شرط برای معلول است.
شاگرد: ولی رتبه آن دو تا میشود دیگر.
استاد: یک مثال معروفی برای علت و معلول میزنند. حرکت ید و کلید. شما میگویید که حرکت ید، علت است و حرکت مفتاح معلول است. بعد یک چیزی را در عالم پیدا کنید که در آنِ واحد هم متّکی علیه حرکت ید باشد و هم حرکت کلید. مثلاً تحیّز، اصلِ این فضا. این فضا معدّ است برای اینکه بتواند دست شخص حرکتی انجام بدهد که در آن، هم علت باشد و هم معلول. میگوییم که شرط اینکه دست بتواند حرکت بکند، این است که یک فضایی داشته باشد و همچنین شرط است برای اینکه کلید هم بتواند حرکت بکند، اینکه یک فضایی داشته باشد. پس تحیّز، آن فضا، شرط است برای علت و معلول. علت، حرکت ید است و معلول، حرکت کلید. آیا بگوییم نمیشود که یک چیز شرط برای هر دو باشد؟! چرا؟ ما که در اینجا نمیخواهیم بگوییم که اینها علت و معلول هستند، بلکه شرطش آن است و معدّ است برای اینکه این دو تا بتوانند علیّت خودشان را در این فضا انجام بدهند. کجای آن محال است؟
شاگرد: درواقع اتحاد اثر و مؤثر است که محال است.
استاد: بله، بله. یعنی آن چیزی که خودش برای آن رتبه است، این نمیشود. چون «تقدّم الشی علی نفسه» میشود. اما معدّ خارجی که هم در رتبه علت است و هم در رتبه معلول، حالا چه در آنِ واحد یا در دو زمان. ولی خلاصه، بیرون از آنها است و معدّ است. وقتی که معدّ شد چه مانعی دارد؟
شاگرد: اصل اینکه اینها علت و معلول هستند، صاف است؟
شاگرد٢: ترتّب آنکه صاف است.
شاگرد٣: وضع، حداکثر چیزی که درباره آن میشود گفت، این است که شرط است.
شاگرد: چون اگر واقعاً علت و معلول باشند که…
شاگرد: جزء العلة است، نه تمام العلة.
شاگرد٢: اصلاً اینها امور اعتباری هستند، نمیتوانند علت و معلول واقعی باشند.
شاگرد: یعنی به محض اینکه وضع اتفاق افتاد، همه استعمالات رخ داد؟
شاگرد٢: نه، شاید مراد ایشان جزء العلة باشد.
شاگرد: خود همان جزالعلة بودن آن هم …
شاگر٢: صرف ترتّب در اینجا کفایت میکند و بحث ما بر سر ترتّب است؛ نه… .
استاد: منظور از علت در اینجا این است که….
شاگرد: رتبتاً باهمدیگر فرق میکنند.
استاد: «لو لم یکن لم یکن». منظور این است. اگر وضع نبود، استعمالی هم نبود، منظور این است. نه بهمعنای علت تامه که بگویید تا وضع کردیم، هرچه استعمال بود محقّق شد. در خیلی از جاها، علّت به این معنا به کار میرود دیگر. علت آن این است یعنی «لو لم یکن، لم یکن». شما چیزی فرمودید؟
شاگرد: عرضم این بود که آن چیزی که در خارج اتفاق میافتد این است که ما یک لفظ را میگوییم تا یک وضعی صورت بگیرد. یعنی ایجاد وضع «باللفظ» است. یعنی اگر بخواهیم برای این وضع، سراغی از علت بگیریم، علت، خود همان ابراز لفظ است. درست است؟ حالا ما با این امری که استعمال بر آن مترتب است میخواهیم چه کار کنیم؟ میخواهیم وضع انجام بدهیم. یعنی یک امری که مترتب علیه است را میخواهیم همزمان با آن مترتَّب به کار ببریم. به نظر میرسد که این دو مقام در اینجا نمیتوانند با هم جمع بشوند.
برو به 0:40:33
استاد: چرا نمیتوانند؟
شاگرد: به جهت اینکه آن چیزی که ما درواقع میخواهیم استعمال کنیم…
استاد: ما که ترتّب را به هم نزدیم. مترتِّب سرجای خودش هست. مترتَّب عَلیَه هم سرجای خودش هست. در آنِ واحد هر دو را به همین نحوه ی مترتِّب و مترتَّب علیه ایجاد کردیم.
شاگرد: میخواهیم این دو مقام را باهم جمع بکنیم. جمع نمیشود دیگر. یعنی این دو تا رتبه ….
استاد: ما نخواستیم مترتِب در رتبه مترتَب علیه بشود. ما خواستیم که در آنِ واحد با همین کیفیّت ترتّب، ایجاد بشود.
شاگرد: فقط تجمیع زمانی است.
استاد: بله. همین علت و معلولی که به حرکت ید میگویند. شما میگویید که حرکت کلید مترتب است بر حرکت ید. پس حرکت ید، مترتّب علیه است. بسیار خب؛ ولی ما در آنِ واحد میخواهیم هردو را ایجاد بکنیم.
شاگرد: خب اینها دوئیّت دارند و این دوئیّت اینها پذیرفته شده است. کلید و دست، دو تا چیزاند. اما در اینجا ما بیشتر از یک لفظ و یک ابراز لفظ نداریم. یعنی یک بار لفظ را ابراز میکنیم و با همان یک بار، هم وضع اتفاق میافتد و هم استعمال.
استاد: در اینجا هم وضع و استعمال، دو چیز است.
شاگرد: بله، وضع و استعمال دو چیز است. ولی ما داریم دو امری را که بر هم مترتب هستند، یعنی تا یکی نیامده، آن یکی هم نمیتواند بیاید….
استاد: شما در اینجا مترتّبها را معیّن کنید و در آنجا هم معیّن کنید. ببینید که در هر دو جا دو تا هستند. در آن مثال «حرکة المفتاح»، «حرکة الید». اینجا هم «الاستعمال»، «الوضع». در هر دو مورد، مترتب و مترتب علیه داریم. فقط صحبت بر سر این است که در اینجا میخواهیم به همان نحوه ترتّب، در آنِ واحد، هر دو را ایجاد کنیم. اگر ترتّب آن را به هم بزنیم اشکال شما وارد میشود.
شاگرد: حالا این دو تا چیزی که بر هم مترتب هستند را ما میخواهیم در یک آن ایجاد بکنیم.
استاد: بله، چه مانعی دارد؟
شاگرد: من در یک آن، میتوانم آن چیزی را که درواقع مترتَب علیه هست را بیاورم. اما آن چیزی که میخواهد مترتِب بشود را نمیتوانم بیاورم. چون من یک کار دارم انجام میدهم. من در آنِ واحد که بیشتر از یک کار نمیتوانم انجام بدهم، فقط یک لفظ میتوانم ابراز بکنم، با این لفظم، میتوانم یک چیزی را ایجاد بکنم. یا اولّی یا دومی.
شاگرد٢: اگر این چیز، شرط برای دو امر باشد…، ببینید شرط تحقق یک امر مثلاً وجود باد است. شرط اینکه یک چیز دیگری هم محقق بشود وجودِ باد است. حالا این وجودِ باد، نمیتواند شرط برای هر دو امر باشد اگر این دو امر بر هم مترتب شدند؟
شاگرد٣: در یک زمان میشود، ولی در دو رتبه نمیشود.
شاگرد: دو تا چیز هستند مترتب بر هم.
شاگرد٣: ممکن است علت و معلول در یک زمان محقق بشوند، ولی در دو رتبه.
شاگرد۴: پس حفظ رتبه شده است، دیگر.
استاد: بله، من هم همین را دارم میگویم. ما مترتبین را با حفظ ترتّبشان در آنِ واحد ایجاد میکنیم، چه اشکالی دارد؟
شاگرد: درست است؛ اما تمام بحث در این است که آیا این بحث استفاده از لفظ دقیقاً مثل آن فضا است، مثلاً یک حالت خنثیای است که با هر دوتایِ اینها میسازد؟
استاد: اتفاقا از آن هم اسهل است. لفظ، اسهل است. چرا؟ چون یک بدنهای است. ولذا عرض کردم قاعده معروف که میگویند حتما اصل عدم تداخل اسباب است با آن بیان، خیلی صاف نبود. یعنی ما باید ببینیم رابطه سبب و مسبب چگونه است. ولذا در بعضی موارد، خودِ شارع مقدس عقلاء را ارشاد فرموده به اینکه بعضی از جاها بهگونهای است که اصل بر تداخل اسباب است. از یک پیکره، کار برمیآید. با یک پیکره میتوانید آن غایت را بیاورید. نیازی به آوردن چند پیکره نیست. غسل حیض و مس میّت و جنابت و … همه را دارد، یک پیکره انجام میدهد و همه را قصد میکند. چرا؟ چون این پیکره در اینجا اینگونه نیست که اگر خودمان بودیم برای پنج تا جنابت، پنج تا غسل انجام میدادیم؛ اما اینجا دیگر امام معصوم فرموده است! نه، ارشاد کردهاند، تعبّد نیست. گفتند که در اینجا نگاه کن، ببین، در اینجا نگو پنج تا جنابت محقق شده پس باید پنج تا غسل انجام بدهم. اینجا از آن جاهایی است که پیکره سبب و مسبب -سبب، پنج تا جنابت است و مسبب پیکره آن غسل است- ریختش بهگونهای است که میتواند تمام آن اسباب را متکفل بشود و مقصود از آن چیزی که مترتب بر این مسبب است، حاصل بشود.
فلذا آن پیکره عمل را باید ببینیم که کجا است وچه کاری از آن برمی آید. گاهی است نه، تعدّد اسباب به این صورت است که حتماً تعدّد مسبب را میآورد. یعنی هرکدام از پیکرهها بهصورت جداگانه حکم خودشان را دارند. نمیتوانیم بگوییم که این سبب آمد، یکی برای همه. مثلاً پنج تا پول گرفته است برای اینکه پنج سال برای پنج نفر نماز استیجاری بخواند. میگوید خب من یک سال نماز میخوانم و هرکدام از این نمازها را برای آن پنج نفر قصد میکنم! یک نماز ظهر میخوانم برای پنج نفر! در اینجا نمیشود که اینگونه بگوییم خب یک نماز ظهر بود دیگر! پس این نماز ظهر، هم برای نفر اول و هم برای نفر دوم و… . اینجا جایِ تداخل اسباب و مسببات نیست. اما مواردی هست که اصلاً بر طبق قاعده است که اسباب با همدیگر تداخل بکنند.
شاگرد: وقتی که ما لفظ زید را استعمال میکنیم، مقید به مشخصات خارجیه میشود. با این مشخصات اگر…
استاد: مقید میشود یا ملابس میشود؟
شاگرد: ملابس میشود.
استاد: خیلی فرق میکند.
شاگرد: وقتی ملابس این مشخّصات خارجی شد، وقتی که به این شکل در رتبه علت برود، دیگر نمیتواند در رتبه معلول برود. اینکه شما میفرمایید میتواند معدّ هر دو باشد، وقتی است که ما مثلاً طبیعت لفظ را لحاظ بکنیم که ساری و جاری است به این بیان که هم میتواند در رتبه علت باشد و هم معلول. اما وقتی که ملابس مشخصات خارجی شد و با این ملابست در رتبه علت رفت، دیگر ما لفظی نداریم که حالا در رتبه معلول هم باشد. وقتی که ملابس شد ما دیگر یک لفظ داریم.
استاد: آخه رتبه، زمانی نیست. یک آن نیست که بگوییم اول در یک آنی دست حرکت کرد، آنِ بعدی حرکت مفتاح اتفاق افتاد.
شاگرد: رتبه، زمانی نیست ولی چون الآن این لفظ زمانی شده است و میخواهد در رتبه لحاظ بشود…
استاد: در آنِ واحد، سکّو است برای اینکه دو چیز بر روی آن سوار بشوند اما مترتب هستند.
شاگرد: در ما نحن فیه، رتبه ما ملابس به زمان شده است. چون قرار است که این لفظ داخل در رتبه برود.
شاگرد٢: خودِ این صوت میخواهد داخل در رتبه برود؟ شما فرض بفرمایید که سلولهای مغزی را لازم دارید برای اینکه یک تصوری داشته باشید. حالا اگر شما دو تا تصور داشته باشید که این دو تا تصور مترتّب بر هم باشند، آیا شما در این فرض، مشکلی دارید؟ نمیتواند گفت سلولهای مغزی بستر هر دو تا هستند؟ یا مثلاً روح شما این کار را میکند. شما در مورد لفظ هم که میگویید -که میگویید من این را لحاظ کردم- این، خصوصیت لحاظ شما است، نه خصوصیّت این لفظ. این پیکره خارجی که عوض نشد.
شاگرد: مثال کلید و دست، یک اشکالی دارد و آن این است که حرکت کلید، قهری است. یعنی ما وقتی که دست را حرکت میدهیم….
استاد: معلول است دیگر، قهری یعنی چه؟
شاگرد: معلول است. اما اینجا معلول قهری نیست. یعنی ما میتوانیم فقط وضع بکنیم و استعمال نکنیم. همچنین میتوانیم استعمال بکنیم و وضع نکنیم. یعنی اینگونه نیست که میگوییم ترتب دارند، یعنی این شرط برای دیگری است. اما به این معنا نیست که وقتی من وضع کردم، لزوماً استعمال هم شده باشد.
استاد: اینجا أشدّ است از علت و معلولی که هیچ جدایی از هم ندارند. در آنجا هم میتوانند با هم باشند و می توانند که باهم نباشند. خب حالا من خواستم که اینها را با هم قرار بدهم. میگویید که در ید و مفتاح نمیشود که از یکدیگر جدا بشوند. خب، آنجا میشود که جدا بشوند و میشود جدا نشوند. من میخواهم آن گونه ای که از هم جدا نیستند یعنی در آنِ واحد، هر دو را محقّق بکنم.
برو به 0:48:23
شاگرد: اینکه میفرمایید میشود با هم باشند و میشود با هم نباشند، یک طرف آن محل بحث است، یعنی محلّ ادعاء است. آیا میشود با استعمال، وضع کرد یا نه؟ این یک طرف بحث، یعنی آنجایی که مستقل از هم میتوانند به کار بروند، درست است. اما حالا اگر قرار است که با هم به کار بروند، اینگونه نیست که اگر من وضع کردم، قهراً و لزوماً استعمال در پشت آن قرار بگیرد. اینکه ما میگوییم ترتّب دارد، یعنی شرط است. شرط استعمال، وضع است. اما در مثال کلید و دست، ما نمیگوییم که اگر شما دستتان را چرخاندید، ممکن است کلید نچرخد. بلکه اگر شما دستتان را به کلید گرفته باشید و آن را بچرخانید، قهراً کلید میچرخد، درست است؟ حالا عرض من این است که در این مورد…
استاد: حالا اگر فرض بگیریم که میشد. یعنی فرض بگیریم مثلاً جایی است که میشُد دست بِگَردَد ولی کلید نَگردَد، توجه بفرمایید میگویم فرض است…
شاگرد: زمانی است که ما دستمان را به کلید نگرفته باشیم.
استاد: خب حالا اینکه فضا، شرط است برای اینکه این دو تا باهم محقّق بشوند، این شرطیّتِ فضا برای اینکه میشد اینها جدا بشوند، تفاوتی میکرد؟ نه. یعنی وقتی دست و کلید با هم میگشتند، در یک آن شرط هردو بود. وقتی بین این دو فاصله بود، در دو زمان شرط برای هر دو بود. میگفتید دست گشت ولی کلید نگشت. خب، وقتی دست گشت، فضا، شرط برای گشتن دست بود. ده دقیقه بعد از آنکه کلید گشت، خب ده دقیقه بعد، فضا شرطِ آن است. این یک فرض.
همچنین فرض دیگر این است که فرض میگیریم که دست و کلید با هم گشتند. خب شرطیّت فضا برای «حرکةالید» و «حرکة المفتاح» تفاوتی نکرد، شرط برای هر دو است. چه آن را در آن واحد فرض بگیرید و چه با فاصله از همدیگر. چه آن را بهصورت شرط فرض بگیرید و قابل انفکاک و چه عدم… .
شاگرد: آن معدیّت نسبت به تکتک اینها پذیرفته است و بحثی در آن نیست. صحبت در معدّیت نسبت به هر دو با هم است، که آیا میتواند معدّ هر دویِ اینها باهم باشد یا نه؟
استاد: صحبت بر سر همین است. چه مانعی دارد؟ چه استحاله ای دارد؟ چون معدّ است.
شاگرد: چون آن چیزی که معدّ حرکت دست به تنهایی بود معدّ حرکت هر دویِ اینها نیست، بلکه مثلاً معدّ حرکت دست است. مثلاً فرض کنید کلید در یک فضای سفتی باشد، و دست در یک فضای راحتتر. الآن معدّ این با معدّ آن فرق میکند. در این بحث ما هم به همین صورت است. یعنی الآن لفظ، معدّ وضع هست، معدّ استعمال هم هست؛ اما اینکه بتواند بهصورت همزمان معدّ هر دویِ اینها باشد، این معلوم نیست.
استاد: البته اینجا باز هم مثال اِعداد میزنید، توجه کنید که مثال است. در مانحن فیه یک لفظ است که ذهن میآید آن را لحاظ میکند. لحاظ وضع و لحاظ استعمال. این اِعداد هم یک اِعداد است برای آن لحاظِ روانی، روحی. آن اِعدادی نیست که بگوییم مثل فضا هست، ولی به هر صورت مثال زده شد برای این اصل که بگوییم این مطلب محالی نیست. یک پیکره است که در آنِ واحد مترتب … . مثل ایجادی که برای لوازم میگویید. میگویید خدای متعال «چهار» را ایجاد میکند. ایجاد او همان و زوجیّت هم همان. اتّصاف واقعی او به جواز انقسام به متساویین همان. خب الآن این چیزی که میفرمایید، چگونه میگویید؟
شاگرد: این عَرَض لازم آن است، یعنی وقتی که بیاید حتماً به همراه آن میآید.
استاد:در آنِ واحد هر دویِ آنها آمد، ولی ترتّب آن هم هست. چون در آنِ واحد آمد، معنایش این نیست که پس اینها در عرض هم هستند.
شاگرد: ولی استعمال، این رابطه را با وضع ندارد.
شاگرد٢: در آنجا که قویتر است. در استعمال ضعیفتر است.
شاگرد: اینگونه نیست که لزوماً هرجایی شما وضع کردید استعمال هم بکنید.
شاگرد٢: اصلاً فرقی که دارید میگذارید فرق فارق نیست.اصلا اساسِ دعوا بر سر علت و معلول است. شما میگویید این مثالی که زدید علیّت تامه است، مثال ما علیّت ناقصه است. خب اگر دعوا در سر علیّت تامه حل بشود، سر علیّت ناقصه هم حل میشود.
شاگرد: ………
شاگرد٢: نه شما همین بحث را که میفرمایید همینطور است. ترتب، ترتب تامه است.
استاد: بله. علی ایّ حال آن چیزی که اصل حرف است، این است که مترتبین در آنِ واحد ایجاد میشوند با وصف ترتب. ما که ترتب آن را به هم نزدیم. و تنها یک چیز «ما بِه التّحقق» برای هردو است. حالا بعداً هم میگویند «یمکن التفصّی». حالا قبل از اینکه تفصی و فرمایشان ایشان را بخوانیم، این حرفی بود که در این «ما به التحقق» گفته میشود. اینکه واقعاً علیّت به این نحو محقق میشود، حتماً باید یک چیز در رتبه علت و معلول بیاید، خودِ همین هم محل بحث است. نه، چیزی در رتبه علت و معلول نمیآید. معدّ و پایه است برای تحقق علت و معلول، مترتبین.
شاگرد: خود این تعبیر «داخل» آن شاید یک مقداری….
استاد: یعنی لزومی ندارد که چون «ما به التحقق» است پس «داخل فی العلة» باشد.
شاگرد: یک مثالی را هم ما از این طرف بزنیم. مثلاً ما یک آتش داریم که علت برای سوزاندن است. بعد مثلاً ما این آتش را به واسطه نفت ایجاد میکنیم. نفت یک چیزی است که به واسطه آن، آتش درست میشود. آتش هم که درست شد سوزاندن هم درست شد. آیا حالا در اینجا میشود بگوییم که نفت هم در رتبه آتش باشد و هم در رتبه سوزاندن باشد؟ در مقابل آن مثالی که شما زدید، مثالِ فضا، من میخواهم بگویم که آیا لفظ مثل نفت نیست؟
استاد: چون پشتوانه کارِ روانی است، نه نیست. اگر نفس، ضعف دارد -یعنی نمیتواند در آنِ واحد هم ببیند و هم وضع بکند- خب این برای ضعف نفس است. وإلا وقتی که نفس، قوی شد در آنِ واحد از یک چیز دو تا لحاظ میکند.
شاگرد: خب پس چرا در مثال نفت نمیتوانیم این کار را بکنیم؟
استاد: نفت چون جسم خارجی است، میخواهد در بستر زمان کارهای مترتب انجام بشود. اما اینجا کار نفس است که میخواهد یک شی را در آنِ واحد، دو لحاظ بکند. مانعی ندارد.
شاگرد: ما اصلاً کاری به قوّت و ضعف نفس نداریم. بحث این است که آیا اینجا مثل فضا است که اگر برفرض قادر بود که انجام بدهد هیچ مشکلی پیش نمیآمد و در دو رتبه قرار نمیگیرد یا مثل نفت است که اگر کسی بر آن قادر شد، در دو رتبه قرار میگیرد؟ بحث ما بر روی قدرت و عدم قدرت نفس نیست. بر فرض اینکه نفس بتواند این کار را بکند. آیا این در دو رتبه قرار گرفتن میشود و محالیّت لازم میآید یا لازم نمیآید؟
استاد: نه. صحبت بر سر همین است که این زیدی که از دهان شخص بیرون آمد، در دو رتبه قرار نگرفت. به وسیله این زید، دو رتبه و دو تا امر مترتّب انشاء و ایجاد شد.
شاگرد: چه فرقی دارد با آن مثال نفت؟ حالا در آنجا خارجی است، شما میگویید که ممکن نیست. اما اینجا نفس است ممکن است بگوییم که نفس قدرت آن را دارد، ولی خلاصه چه فرقی کرد که در نفس….
استاد: نه. مثال نفس را… . در غیر مثال نفس هم میشود. شما یک چیزی را مثال بزنید که سکّوی دو چیز باشد. مثلاً شما یک پایهای را در نظر بگیرید مثل اهرام که…
شاگرد: آیا بهغیراز ظرفیّت میتوانید به چیز دیگری مثال بزنید؟ که نه ظرف فضا باشد و نه ظرف زمان.
استاد: یک مثالی در ذهنم هست. حالا نمیدانم این مثال، مسامحه داشته باشد یا نه. این اهرام مصر که درست کردهاند، یک سنگی، پایه زیرین است. روی آن سنگ دو تا سنگ دیگر گذاشتهاند. روی آن دو تا سنگ، یک سنگ دیگر گذاشتهاند که یک هرم درست میشود. خب حالا اگر بگوییم که آن سنگ زیرین معدّ است هم برای سنگ بالایی اش و هم سنگ بالاتری. اما آن دو هم بر یکدیگر مترتب هستند. آن سنگ بالایی حتماً مترتب بر آن دو سنگ زیرین است. اما هر دو تای این سنگها با هم مترتب هستند و بند به آن سنگ سوم هستند. در آن واحد.
شاگرد: تسامح شد در این مثال. یعنی درواقع این سنگِ کف، پایه است برای سنگ اولی؛ ولی چون آن سنگ بالاتر روی این سنگ اولی قرار گرفته، میگوییم که پس پایه آن سنگ زیرین پایه برای سنگ بالاتر هم هست؛ در حالیکه درواقع یک چیز بیشتر نیست، سکّو و پایه برای بیشتر از یکی از اینها نیست، اما چون اینها به نحو مترتب قرارگرفته است ذهن ما به این صورت تصور میکند که سنگ اول اولی، پایه برای همه است. شاید یک نحو مسامحه صورت گرفته باشد.
استاد: یعنی سنگ زیرین، معدّ برای سنگ بالایی نیست؟
شاگرد: به یک نحوه هست….
شاگرد٢: خب اگر بگویند که نیست، مثال کنار میرود. کما اینکه مثال خودشان هم کنار رفت.
استاد: منظور این است که حتی در خارجیات هم تصور دارد که در آنِ واحد یک چیزی معدّ برای یک امر باشد، اما خودِ آنها هم بر یکدیگر مترتب هستند. یک پایه و سکّو است. سکّو برای چه است؟
برو به 0:57:05
شاگرد: سکّو اجزاء دارد. اما در اینجا که لفظ زید را میگوییم، این واحدیّت آن، با آن سکّویی که شما میفرمایید به نظر میرسد که فرق دارد.
شاگرد٢: تفاوت آن این است که در اینجا آن چیزی را که دارید بر روی آن بار میکنید مادی نیست و یک چیز اعتباری است.
شاگرد: عیبی ندارد. اینجا اجزاء دارد. اجزا میتواند تصوّر بشود.
شاگرد٢: خب میدانم. شما در مثال اهرامّ بهخاطر اینکه اجزاء را لازم دارید، باید آن را تکهتکه بکنید. بهخاطر اینکه به مکان و جا نیاز دارد. اما در اینجا، در این بحث ما، قضیه یک چیزی نیست که بگوییم آن پیکره خرج شد. پس این تکه آنکه خرج شد کنار برود و آن تکه آنکه باقیمانده است برای این. اتفاقا ما در اینجا آن وضعیّت را نداریم.
والحمد لله رب العالمین، وصلی الله علی محمد وآله الطیبین الطاهرین.
کلید واژه: طبیعت و فرد، صرف الوجود، ظرفِ طبیعت بودنِ خارج، وضع، استعمال، تداخل اسباب و مسببات،
[1] مباحث الاصول، ج ١، ص٩۴
[2] همان، ص۶۵
[3] همان، صفحه ۶۵
[4] . مباحث الاصول، ج١، ص۶۵.
[5] . همان، صفحه ٧۵.
[6] . همان، صفحه ۶۵.
[7] . مباحث الاصول، ج ١، ص ۶۵.
[8] . همان.
[9] . مباحث الاصول، ج ١، ص۶۶.
[10] . همان، ص٩٣.
[11] . مباحث الاصول، ج ١، ص٣٧.
[12] . همان.