مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 46
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
«و الاستشكال فيه بالجمع بين اللحاظين- الاستقلالي و الآلي- في الاستعمال الواحد، مندفع بأنّ اللحاظ في الوضع المكشوف بالاستعمال، غير اللحاظ المصحّح للاستعمال الذي لا بدّ منه فيه، كان الوضع سابقا أو مقارنا؛ و ما يقال بكونه آليّا هو الثاني. و معنى آليّته أنّه لوحظ لأن يفهم به المعنى، كما أنّ اللحاظ في الوضع يتعلّق به لأن يعتبر ملازما للمعنى؛ فما في الوضع، لأجل الدلالة الشأنيّة، و ما في الاستعمال، لأجل الدلالة الفعليّة؛ فهناك لحاظان، اختلفا أو تماثلا في الآليّة و الاستقلاليّة. و أمّا الفناء في اللحاظ، فهو غير ما هو الشرط في الاستعمال، و هو أمر مقارن أو لاحق للاستعمال، و يمكن أن يكون اللفظ غير ملحوظ فيه أصلا، و ليس بلازم و لا مطّرد، لجواز الجمع بين الدعاء و القراءة، على الأصحّ. و الحاصل: أنّ اللحاظ متعلّق بالطبيعي في الوضع، و بالشخص المفرّد للطبيعي في الاستعمال. هذا، و قد بيّنّا فيما سبق أنّ الإرادة و الطلب و اللحاظ المعتبر لهما، متعلّق بوجود الطبيعة بما أنّه مضاف إلى الطبيعة لا بالفرد، فلاحظ»[1].
استاد: فرمودند که «و الاستشكال فيه بالجمع بين اللحاظين- الاستقلالي و الآلي- في الاستعمال الواحد، مندفع بأنّ اللحاظ في الوضع المكشوف بالاستعمال، غير اللحاظ المصحّح للاستعمال» که عرض کردم که اینجا اشکال بر سر این بود که اجتماع لحاظین میشود. یعنی کأنّه دو لحاظ تبدیل به یک لحاظ میشود. خب اگر میخواهید بگویید که دو لحاظ تبدیل به یک لحاظ میشود این قبول نیست. امّا اگر میخواهید بگویید که دو لحاظ، دو لحاظ است، امّا بر ملحوظ واحد وارد میشود، خب این چه اشکالی دارد و کجای این محال است؟ لذا میفرمایند که لحاظ فی الوضع -که لفظ را در نظر گرفتیم برای اینکه وضع کنیم آن را برای یک معنایی- «المکشوف بالاستعمال» که این لحاظ صفت وضع است. وضعی که مکشوف به استعمال است، این لحاظ، «غیر اللحاظ المصحّح للاستعمال» است. غیر از لحاظ لفظ است که الآن میخواهند مرآت باشد، «ما به العبور» باشد برای چه؟ برای معنا «الذي لا بدّ منه فيه»، یعنی لابد از آن لحاظ، «فیه» یعنی در آن استعمال، چارهای نداریم. خب «كان الوضع سابقا أو مقارنا» یعنی در استعمال، این لحاظ را نیاز داریم، چه وضع سابق باشد و چه مقارن؛ یعنی این لحاظ آلی استعمالی را نیاز داریم. «کان الوضع سابقاً أو مقارناً» خلاصه لابدّ از آن لحاظ در استعمال هستیم، چه وضع، مقارن این استعمال باشد و چه سابق بر آن باشد.
شاگرد: این دو تا لحاظ روی یک چیز آمده است یا روی دو چیز؟ بر طبق این چیزی که فرمودید «کان الوضع سابقا»؟
استاد: فعلاً ملحوظ در نظر ایشان یکی است. حالا بعداً آن را دو تا میکنند.
شاگرد: ملحوظ چه چیزی است؟
استاد: ملحوظ، لفظ است. مثلاً لفظ «زید» یا لفظ «انسان»، لفظ «صلات». این ملحوظ را یک جور استقلالاً لحاظ کردهاند برای اینکه وضع بشود و یک جور هم آن را مرآتِ معنا لحاظ کردهاند، برای اینکه آن معنا را نشان بدهد که مصحّح استعمال است. چرا فرمودند «کان الوضع سابقاً»؟ برای اینکه در ما نحن فیه جاری بشود. لحاظِ مصحّح استعمال که حتماً داریم. خب «کان الوضع سابقاً أو مقارناً». «أو مقارناً» آن، ما نحن فیه را میگیرد. «و ما يقال بكونه آليّا هو الثاني» این چیزی که گفته میشود لحاظ آلی است، آن دومی است؛ یعنی لحاظ «لابدّ منه» در استعمال.
شاگرد: در اینجا دو تا کار دارد انجام میشود یا یک استعمال است و دیگری کار است. یعنی ما یک استعمال میکنیم که در ضمن آن هم یک کاری انجام میدهیم.
استاد: منظور شما از “کار”، وضع است؟
شاگرد: بله.
استاد: درست است.
شاگرد: میخواهم بگویم که الآن هر دو تای آن، استعمال است یا اینکه یکی از آنها استعمال است و دیگری کار است و کار دارد در ضمن استعمال انجام میگیرد؟
استاد: هر دو تای آن، کار است. حالا میخواهید بگویید که یکی از آنها کار است، مانعی ندارد. ولی هر دو تای آن، کار است. هر دو تای آن، لحاظ است ولی یکی از آنها لحاظ است برای اینکه معنا را در ذهن مخاطب ارائه بدهیم و یکی اش برای این است که علقه وضعیه را بین لفظ و معنا ایجاد بکنیم و هر دو تای آنها کار است.
شاگرد٢: ولی تنها یکی از آنها استعمال اصطلاحی است دیگر، درست است؟
استاد: بله. ایشان میفرمایند “کار” .
شاگرد٢: نه. من اینگونه برداشت کردم که استعمال اصطلاحی در کلام ایشان[2] در مقابل لغوی بود. اینگونه نبود؟
شاگرد: چرا. خودِ شما فرمودید استعمال بهمعنای لغوی یعنی به کاربردن آن؛ امّا استعمال بهمعنای اصطلاحی، یعنی به کار بردن آن در یک معنا. الآن حرف بر سر قسمت دوم آن است که یک کار دارد انجام می شود؛ یعنی “کار” دارد در ضمن استعمال انجام میشود. این درست است؟
استاد: بله. که منظور شما از کار، وضع است.
شاگرد: بله.
استاد: درست است.
شاگرد: حالا سؤال این است که قبل از اینکه ما این کار را انجام بدهیم -یعنی این «عملیّة الوضع» را انجام بدهیم- چگونه میتوانیم استعمال بکنیم؟ چون استعمال، خودش…
استاد: درست است. کلمه “قبل”، منظور شما از “قبل” یعنی “قبل زمانی”؟ اگر منظور قبل زمانی باشد مانعی ندارد. اگر منظور شما “قبل رتبی” باشد، حرف درستی است. قبل از اینکه وضع بکنیم چطور میتوانیم استعمال کنیم؟ حرف درستی است. خب ایشان هم همین را میگویند. میگویند که در آنِ واحد، ابتدا وضع صورت میگیرد “رتبتاً” ؛ و سپس استعمال میشود. پس به نفس استعمال دارد وضع صورت میگیرد، امّا بهصورت رتبی. یعنی میگویم وضع، در آن واحد است؛ ولی رتبیّت آن محفوظ است. اگر میگویید “قبل زمانی”؛ از کجا نیاز داشت که حتماً باید “زماناً” در قبل وضع کنیم و بعد از آن استعمال کنیم؟
شاگرد: خب الآن وقتی ما یک لفظ را استعمال میکنیم یا بایستی آن کار اوّلیّه به لحاظ رتبی، آن «عملیة الوضع» باشد یا آن «عملیّة الاستعمال» باشد. حالا کدام یک از این دو اوّل است؟
استاد: به وضع؟ رتبتاً میگویید دیگر؟
شاگرد: بله.
استاد: اگر قبلیت زمانی میگویید، قبلیت زمانی که لازم نمیآید. اگر “رتبتاً” بگویید، حتماً اوّل وضع است. تا وضع نباشد که استعمال معنا ندارد. ولذا میگویند «جعل الملزوم بلازمه». بله، باز هم حالا در دنباله آن میفرمایند.
«و معنى آليّته» آلیّت لحاظ «أنّه لوحظ لأن يفهم به المعنى». «أنّه» یعنی «أن» آن لفظ، لحاظ شده است «لأن یفهم به ألمعنی». «ما به العبور» است که معنا را … . «كما أنّ اللحاظ في الوضع يتعلّق به» یعنی به لفظ «لأن يعتبر ملازما للمعنى» علقه وضعیّه. پس دو گونه لحاظ شد. «فما في الوضع، لأجل الدلالة الشأنيّة»، آن لحاظی که در وضع میآید برای این است که دلالت شانیّه حادث بشود؛ یعنی شانیّت اینکه بتوانیم از لفظ، معنا را ارائه بدهیم. «و ما في الاستعمال»، آن لحاظی که در استعمال برای آن شده است «لأجل الدلالة الفعليّة» تا اینکه الآن من به وسیله لفظ، معنا را نشان بدهم. البته در این شانیّت و فعلیت، یک اشکالی دارند که بعداً میرسند. فعلاً مطلب واضح هم هست. خودشان هم اشکالشان را جواب میدهند. ولی یک نحو اشکال و جوابی هست که بعداً میآید.
برو به 0:06:26
«فهناك لحاظان»، ببینید، این منظورم بود. «فهناک لحاظان». یعنی اشکال مرحوم نائینی را چگونه جواب دادند؟ به اینکه شما میگویید «اجتماع اللحاظین» است. یعنی میخواهید بگویید کأنّه دو لحاظ، یک لحاظ شده است. یک لحاظ، دو لحاظ است. اینگونه میخواهید تعدد واحد و وحدت متعدد درست بکنید؟ میفرمایند نه. دو لحاظ است و هیچ ربطی هم به یکدیگر ندارند، اجتماعی هم ندارند.
«وهناک لحاظان واجتماع اللحاظین» اجتماعی نیست و هرکدام برای خودش حکم خودش را دارد. «اختلفا أو تماثلا في الآليّة و الاستقلاليّة». دو تا لحاظ هستند، خواه در آلیّت و استقلالیّت مختلف باشند، یکی اش آلی و دیگری استقلالی باشد؛ و خواه متماثل باشند که هر دو لحاظ استقلالی باشند یا هر دو لحاظ آلی باشند. وقتی که دو لحاظ است منافاتی با یکدیگر ندارند.
خب «و أمّا الفناء في اللحاظ»، اشکال دیگر این بود که وقتی در استعمال، لحاظ آلی است، لفظ دیگر فانی در معنا میشود، لفظ دیگر هیچ کاره است. وقتی که فانی شد، ما آن «مفنیّ فیه» را داریم میبینیم که معناست و خلاص. پس ما دیگر لفظی نداریم تا دوباره یک لحاظ استقلالی ای برای وضع به آن نسبت بدهیم.
شاگرد: از مرحوم آقای نائینی آوردند؟
استاد: عبارت ایشان را ظاهراً میرسیم در آنجا. ولو شاید کسانی که بعداً حرف ایشان را تقریر کردهاند و دفاع کردند …؛ فرمایش ایشان این بود که «بأنّ حقیقة الاستعمال کما بیّناه الغاء المعنی فی الخارج»، اصلاً کأنّه لفظ هیچ کاره است. «بحیث یکون اللفاظ مغفولاً عنها»، ببینید «فالاستعمال یستدعی كون الألفاظ مغفولًا عنها و توجّه النظر إليه بتبع المعنى بخلاف الوضع».[3]
«و أمّا الفناء فی اللحاظ فهو غير ما هو الشرط في الاستعمال». «ما» یعنی آن لحاظ. «فهو» یعنی فناء در لحاظ غیر از آن لحاظی است که شرط در استعمال است. «و هو أمر مقارن أو لاحق للاستعمال». حاج آقا قبلاً این مطلب را در صفحه 38 فرمودند. حالا خلاصه آن را عرض میکنم. عبارت ایشان را ملاحظه بفرمایید، تفصیل بیشتری دارد.
در صفحه 38 فرمودند که…..پایین صفحه فرمودند که «إنّ اللحاظ المصحح للاستعمال، سابق علیه رتبتاً و إنّما یتشخّص بنفس الاستعمال لا فی مرحلة اللحاظ الطبیعی الموثر فی ایجاد شخصه واللحاظ المقارن»، منظور من اینجا بود «واللحاظ المقارن للاستعمال أو المتاخر عنه و إن تعلّق بالشّخص إلاّ أنّه لیس مصححاً للاستعمال»[4]. اینکه شما میگویید که آن لفظی را که ما ایجاد کردهایم، آن را لحاظ نمیکنیم و اصلاً چشم ما به این لفظ نمی افتد و ما داریم معنا پرانی میکنیم. حاج آقا فرمودند آن لفظی که واقعاً لحاظ آن فانی است -یعنی اصلاً این لفظ دیده نمیشود بلکه تنها معنا دارد دیده میشود- آن لفظی است که از دهان بیرون میآید و ما به همراه او لحاظ مقارن و یا لاحق نداریم. یعنی همین که من الآن با شما حرف زدم، یک حرفی را، بعد میگویید که چه لفظی را در جمله تان گفته اید؟ این را گفتید یا آن؟ من میگویم که یادم نیست. مقصود از این چیزی که گفتم، این بوده است، امّا اینکه حالا لفظ آن چه چیزی بوده است، به یادم نیست. یعنی چه؟ یعنی وقتی که لفظ از دهان من بیرون میآمد، همراه او یا بعد از آن، به آن نگاه نکردم که چه لفظی گفتم. لحاظ مقارن یا لاحق برای شخص لفظی که از دهان بیرون آمده است، وجود ندارد. حاج آقا میفرمایند که اگر میخواهید بگویید لفظ ملحوظ نیست، به این لحاظ -یعنی لحاظ مقارن و لاحق- خب حرفی نیست. اصلاً به آن نگاه نکنید. امّا اینکه لحاظ شرط استعمال نیست. مستعملی که میخواهد استعمال بکند حتماً قبل الاستعمال، لابد منه است که لفظ را لحاظ کند. یعنی من هم که بعد از آن میگویم که به یادم نیست که چه چیزی گفتم، امّا وقتی که میگفتم، ذهن من مراجعه میکرد به خزینه الفاظی که در خودش هست. یک لفظی را از خزینه استخراج میکرد و میگفت تویِ لفظ برای این مقصود خوب هستی. خب بعد از آنکه از دهان بیرون میآید، توجّه به آن ندارد، بعداً هم میگوید که یادم نیست. وإلاّ قبل از آن ممکن نیست که لحاظ نکند.
خب پس ما یک لحاظی داریم که اصلاً تعلق به لفظ نمیگیرد و فقط به معنا تعلّق میگیرد و آن لحاظِ مقارن است و لاحق، اصلاً به لفظ تعلق نگرفته است. حاج آقا میفرمودند که خب به لفظ تعلّق نگرفته باشد، مگر چه میشود؟ چه میشود که اصلاً لفظ را ندیده باشد؟ ولی نسبت به لحاظ قبل از استعمال، که نمیتوانید بگویید که لفظ را لحاظ نکرده است. حتماً باید لفظ را در نظر بگیرد تا بتواند استعمال بکند. ما قبول نداریم که آن لحاظ فانی است.
برو به 0:11:52
عبارت ذیل صفحه 38 را دیدید، حالا عبارت اینجا را ببینید. میفرمایند که «و أمّا الفناء في اللحاظ» آن لفظی که در حالت ملحوظیّت فانی است، یعنی اصلاً ذهن به آن نگاه نکرده است و فقط معنا را دیده است «فهو» یعنی این فنا، در لحاظی که لفظ اصلاً دیده نشود «غير ما» یعنی غیر از آن لحاظی است که «هو الشرط في الاستعمال» که شرط استعمال است و حتماً باید لفظ را لحاظ بکنیم تا آن را استعمال بکنیم. «و هو أمر مقارن أو لاحق». هو یعنی آن «غیر»، نه آن «ما».
شاگرد: یعنی فنا؟
استاد: بله احسنت. یعنی فناء. «فهو غیر ما»، این «هو» اوّل و «غیر»، همین «هو» بعدی است و «ما» آن لحاظ مصحّح استعمال است که لحاظ سابق است. لحاظ سابق بر استعمال، حتماً باید باشد و شرط استعمال است. امّا لحاظ مقارن یا لاحق که دیگر هیچچیزی نیست و فنا است، یعنی ذهن اصلاً به لفظ توجّه نکرده است، این مانعی ندارد. «و هو» یعنی آن فناء در لحاظ «امر مقارن للاستعمال أو لاحقٌ للاستعمال» و این غیر از آن چیزی است که سابق بر استعمال است.
«و يمكن أن يكون اللفظ غير ملحوظ فيه أصلا»، در این امر مقارن یا لاحق، ما قبول داریم که لفظ میتواند اصلاً ملحوظ نباشد. امّا «و ليس بلازم و لا مطّرد»، آنجا هم مفصّل فرمودند. امّا درعینحال ما این لحاظ فانی را قبول نداریم که لازم است که حتماً نگاه ذهن به آن نشود. وجود آن لازم نیست، نه اینکه عدم آن لازم است. وقتی که شما در لفظ، میگویید لحاظ مقارن یا لاحق لازم نیست؛ نه اینکه عدم آن لازم است و حتماً باید به آن نگاه نکنیم؛ قبلاً هم فرمودند.
شاهد عرفی خیلی خوبی را هم در صفحه 38 بود یا بعد از آن، فرمودند که گاهی برمیگردد و درست میکند. شاهد خیلی خوبی بود. همین الآن که من دارم تند تند حرف میزنم و بعد از آن هم اگر بگویند که چه گفته اید؟ میگویم که خبر ندارم؛ امّا در حین گفتن، اگر یک دفعه یک لفظی اشتباه از دهانم خارج بشود، برمیگردم و آن را درست میکنم. پس معلوم میشود که لحاظ ممکن هست، اما یک وقتی هم غفلت میکنم که اشتباه گفتهام و اصلاً نمی فهمم. پس لحاظ مقارن یا لاحق، لازم نیست؛ نه اینکه عدم آن لازم است. لذا میفرمایند که «ولیس بلازم و لامطّرد».
اولاً این غیریّت ملحوظیّت، لازم نیست و همچنین در همه جا اینچنین نیست که فنا باشد «لجواز الجمع بين الدعاء و القراءة، على الأصحّ». این «لجواز الجمع». در صفحه 40 مفصّل راجع به آن صحبت کردند. فرمودند که «وممّا قدّمناه تقدر علی دفع شبهة اجتماع اللحاظین المتقابلین فی الجمع بین الدعائیّة و القرآنیة»[5]، در صفحه 40 فرمودند، اینجا هم اشارهای به آنها است. «لجواز الجمع بین الدعاء و القرائة علی الأصح» یعنی ما میتوانیم در حین استعمال، به لفظ توجّه کنیم. یک بار بگویم که من دارم لفظ منزَل را حکایت میکنم. یک بار هم بگویم که من دارم انشاء دعاء میکنم، به هردو و به یک بدنه، هر دوی آن ها ممکن است.
«والحاصل». این «والحاصل» ایشان، انسان خیال میکند که جمع مطالب قبلی است؛ اما این «والحاصل» با قبلی آن یک مقداری از حیث معنا فرق میکند. قبلاً فرمودند که دو تا لحاظ است، استحاله کجاست؟ حالا دارند اشاره میکنند که نه تنها دو تا لحاظ است بلکه دو تا ملحوظ هم هست. تا حالا ملحوظ ها یکی بود. ….زید بود. حالا میگویند که ملحوظ ها دو تا است. «والحاصل أنّ اللحاظ متعلّق بالطبيعي في الوضع و بالشخص المفرّد للطبيعي في الاستعمال». این بحث را هم باز مفصل در وسط صفحه 38 فرمودند. فرمودند که «هذا مضافاً إلی ما أفید».[6]
قبل از «مضافاً» این بود که «لحاظان» است، حاج آقا تصحیح کردند و استحاله را برطرف کردند که لحاظین میتوانند با یکدیگر جمع بشوند و مانعی ندارد. بعد فرمودند که «مضافاً إلی ما أفید» که ملحوظ هم دو تا است. «أنّ الملحوظ فی الوضع طبیعیٌ و فی الاستعمال شخصُه» که فرمایش مرحوم آقاضیاء بود. البته حاج آقا بعد یک مناقشه ای در آن کردند و با ادامه بحثی که آن، دنباله فرمایش خودشان بود.
شاگرد: مرحوم آقای اصفهانی که آن روز هم خود شما اشاره کردید، اوّل به مرحوم آخوند اشکال میکنند و میگویند که ظاهر لفظ شما این است که استعمال همان وضع است، بعداً خود ایشان همین مقارنت را و لازم و ملزوم را بیان میکنند. عرض بنده این است که آیا تمام فرمایش حاج آقا در اینجا بنابر لازم و ملزوم است؟
استاد: بله. اصلاً بعید است که مراد خود آخوند، “عینیّت” باشد.
شاگرد: بله. حالا اگر باشد میگوییم که اینها ناظر به او نیست.
استاد: بله. به آن شکل، کار به یک نحوی دچار مشکل میشود. اصلاً منظور ایشان این نیست. انسان نباید حرفِ کسی را بهگونهای معنا بکند، که ایراد به آن وارد بشود.
برو به 0:17:13
شاگرد: نه. یعنی اگر بخواهیم خیلی دقیق، به ظاهر عمل بکنیم، بله. ولی با قرائن، دیگر….
استاد: آن هم نکته اش همین است که میفرمایند اگر بخواهیم دقیق بشویم به ظاهر عبارت؛ آن هم نکته اش همین است که باید ببینند که ظاهر عبارت با چه چیزی مقابله میکند. این خیلی مهم است. میگویند که ظاهر امر چیست؟
شاگردان: وجوب است.
استاد: وجوب است. امّا خب وقتی در مقام دفع توهم حظر است، حالا دیگر ظهور ندارد. خب، صاحب کفایه در مقابل چه کسی دارند صحبت میکنند؟ در مقابل کسی که میگوید نمیشود. نمیخواهند که توجیه بکنند و نحوه آن را بیان بکنند. یک کسی میگوید که اصلاً نمیشود، محال است. ایشان میگویند که نه، میشود. اصلِ شدن را دارند میگویند. ولذا بالمقابلة ظاهر عبارت ایشان هم، آن را نمی رساند، بنده اینگونه خیال میکنم.
«و الحاصل أنّ اللحاظ متعلّق بطبيعي اللفظ في الوضع و بالشخص المفرّد للطبيعي في الاستعمال». این از آن جاهایی بود که عرض میکردم کأنّه علم اصول به آن قله خودش در ظرافت رسیده است. البته با آن بیاناتی که قبلاً داشتند، حالا نمیدانم که الآن هم دوباره تکرار میفرمایند یا نه؛ که حتّی در آنجا صحبت آن بود که لحاظ در وضع متعلق به طبیعی است، در استعمال هم، لحاظ متعلق به طبیعی است. ظاهراً این را حاج آقا فرمودند.
شاگرد: بله.
استاد: نکته خیلی مهم آن، همین بود که آن چیزی را که آقاضیاء فرمودند، خب یک دقتی بود. تمییز بین شخص و طبیعی، کاری بود که آقاضیاء انجام دادند. امّا این کار ایشان سبب شد که بحث پیش رفت و جلوتر رفت. دیدیم که حتّی در استعمال هم ملحوظ چه چیزی است؟ لحاظ مصحّح استعمال هم باز به طبیعی میخورد. این خیلی ظریف بود و خیلی دقیق و جالب بود.
شاگرد: …تشخّص آن….
استاد: منظور شما از تشخّص، چه چیزی است؟
شاگرد: یعنی آن طبیعی، برای اینکه وجود خارجی پیدا بکند، در مقام استعمال، الآن باید لحاظ بشود.
استاد: بله. یعنی این عبارتی که فرمودند را اگر پیدا بکنیم خوب است. چون عباراتی بود که….
ببینید، سطر اوّل صفحه 39، فرمودند که «و ليعلم أنّ اللحاظ المصحّح للاستعمال، هو المؤثّر في إيجاد طبيعيّ اللفظ في شخص منه»[7]. خیلی قشنگ بود. یعنی محال است که ما اوّل شخص را تصوّر کنیم و قصد ایجاد آن را داشته باشیم. توجّه به طبیعی میکنیم. اگر بخواهیم ایجاد هم بکنیم، طبیعی را لحاظ میکنیم. امّا خب وقتی که طبیعی را ایجاد کردیم، جز فرد آن نخواهد بود. پس ما حتّی ایجاد شخص را قصد نکردیم، این خیلی ظریف است. یک وقتی است که میگوییم من ایجاد شخص را قصد کردهام. یک وقتی است که میگوییم نه، من قصد ایجاد طبیعی را میکنم. اگر ایجاد شخص را قصد کرده باشم، اگر آنَش عوض بشود، دیگر آن شخص نیست. باید یک کسی دیگری شخص را قصد بکند. امّا وقتی که طبیعی را قصد کردم، اگر دیگر یک لحظه هم تأمل کردم، دوباره چون طبیعی مقصود بود، حالا این شخصِ آن ایجاد نشد؛ اما چون مقصود طبیعی بود، در ضمن شخص دوم در آنِ دوم ایجاد شد.
شاگرد: ظاهراً در انتهای صفحه 38.
استاد: در صفحه 38 فرمودند؟
شاگرد: پاراگراف آخر، «مع أنّه».
استاد: «مع أنّه یمکن أن یناقش» ….«ولیعلم» هم…
شاگرد: در صفحه 93، این «هذا» هم دارد همین را میگوید؟
استاد: «و قبل الاستعمال»…. این را هم فرمودند، پایین صفحه 38. «و قبل الاستعمال لایمکن لحاظ الشخص في الأذهان العاديّة». در همان جا هم اتفاقاً مفصّل بحث شد که این اذهان غیر عادی چه کار میتوانند بکنند، یعنی دیگر از باب علم خودشان به اینکه چه لفظی را به وجود میآورند؛ وإلا «قبل الایجاد» همه توجه به طبیعت دارند.
اینها مطالب خیلی عالی است که تمام اذهان عادیه متوجه طبیعت میشوند و «ایجاد الطبیعة» را قصد میکنند. ولی خب وقتی طبیعت را ایجاد میکنند، جز شخص او ایجاد نخواهد بود و به عبارت دیگر شخص طبیعت چیست؟ طبیعتِ در ظرف وجود خارجی است. پس آنها طبیعت را ایجاد کردند. بله، طبیعت موجوده در ظرف وجود خارجی، جز شخص الطبیعة، یعنی جز شخص نخواهد بود. چون ریخت شخص … ولذا در بحثهای نفس الامر هم در مورد اینها بهصورت مفصّل صحبت شد.
ظرف وجود خارجی ظرف تفرّد است. کما اینکه ظرف طبایع در نفس الامر، ظرف لاکلیّة و لاجزئیة است. کما اینکه ظرف ذهن برای طبیعت، کلیات است. سه تا ظرف بود که هرکدام برای خودش جایی داشت. ظرف خارج، ملازم تفرّد بود. ظرف ذهن، ملازم کلیّت بود. ظرف نفس الامر، لاکلیّة و لاجزئیة بود. نفس الطبیعة بود که هیچکدام از آنها نبود، نفس الامر، طبیعت آنگونه بود.
برو به 0:22:14
شاگرد: میگویند که بههرحال ایجاد این طبیعی در این ظرف را اراده نکرده است.
استاد: اصلاً کلمه ایجاد که میگویید یعنی در ذهن که نمیخواهد ایجاد بکند.
شاگرد: خب چرا اسم این را طبیعی میگذاریم؟
استاد: این همان مطلبی است که میگوییم طبیعی، غیر از اینکه یک مقام ذات دارد و اطلاق ذاتی، یک اطلاق سریانی هم دارد. برای تمام طبایع اینگونه است. یعنی وقتی که یک فردی از طبیعت موجود میشود، این از آن حیثی که فرد این طبیعت است، خود طبیعت است، لکن طبیعتِ در ظرفِ خارج. میگویند که طبیعت با همه رقائق خودش دم ساز است.
شاگرد: منظور بنده این است که شما اگر فقط زمان را لحاظ نکنید، بقیه اش دیگر … ؛ ما با آن فردیت و خصوصیّت کار داریم؛ از حیث زمان که حالا یا در این زمان است یا زمان دیگر یا زمان دیگر؛ یعنی ما این معنا را با آن خصوصیات و جزئیات در نظر میگیریم، که فرقی ندارد در این ثانیه باشد یا در ثانیه دیگر یا در ثانیه بعد. آیا این باعث میشود که این را تبدیل به طبیعی بکند. این همان فرد است، فقط من از این حیث، با آن کاری ندارم که این زمان باشد یا زمان دیگر.
استاد: این چیزی را که ایجاد میکنید؟
شاگرد: میخواهم بگویم که آیا اصطلاح جدیدی است یا اینکه این درواقع همان فردیّت آن را در نظر گرفتهاید و اراده کردهاید ولی زمان برای شما مد نظر نیست.
شاگرد٢: نه. وضع برای شخص انجام نمیشود. بلکه برای طبیعی لفظ است که انجام میشود.
شاگرد: بله. همین را دارم میگویم. میخواهم بگویم که وضع برای شخص انجام میشود.
استاد: ببینید. شما لفظ انسان را بگویید، قصد کنید که لفظ انسان را بگویید. میگویند که آیا شما الآن شخص آن لفظی را که از دهانتان بیرون آمد را قصد کردید که بگویید یا نه؟ قصد کردید که لفظ انسان را بگویید؟
شاگرد: در لفظ، بله.
استاد: خب پس طبیعی را قصد کردهاید.
شاگرد: ولی برای معنا چطور؟ برای من لفظ خصوصیّتی ندارد که حالا اینکه الآن از زبانم خارج میشود یا یک دقیقه دیگر یا ده روز دیگر.
استاد: خب.
شاگرد: ولی برای آن معنا، اگر در استمعالش جزئی باشد و برای طبیعی استفاده نکنیم. انسان را یک مرتبه در حیوان ناطق استفاده میکنیم، یک موقعی هم هست که انسان را در یک شخص خاص….
شاگرد٢: بحث الآن بر سر لفظ است.
شاگرد: اگر لفظ باشد، بله.
استاد: اینکه فعلاً مدام میگوییم طبیعی طبیعی، یعنی طبیعیِ لفظ، طبیعی لفظِ ذهن شما. هر چه را که شما نگاه کنید، تمام این مواردی را که طبیعی میگوییم، یعنی طبیعی لفظ. وإلاّ طبیعی معنا که در کلمات خیلی بوده است. اینکه میگویم که الآن اصول به اوج خودش رسیده است، برای این است که اینگونه برای لفظ، طبیعی درست کردهاند. ظرافت بحث بر سر همین است.
شاگرد: از آنجایی که وضع، درواقع یک امر اعتباری و بین الاثنینی و اجتماعی است، وقتی ما میخواهیم با استعمال، وضع بکنیم، مخاطب ما چگونه باید متوجه بشود؟ قبل از اینکه ما قراردادی را با یکدیگر داشته باشیم و چیزی را معادل چیز دیگری قرار بدهیم، او از لفظ ما، جز استعمال، چیزی را متوجه نمیشود. مگر اینکه ما درواقع تصریح بکنیم که الآن داریم وضع میکنیم.
استاد: نه. قرینه مقامیه کافی است دیگر.
شاگرد: نه. قرینه برای کشف آن است.
استاد: برای کشف چه چیزی؟ برای کشف اینکه…
شاگرد: برای کشف این است که الآن دارد وضع میکند یا اینکه دارد استعمال میکند.
استاد: نه. و یا دارم به وسیله استعمال، ابتدا دارم وضع میکنم و سپس در رتبه بعدی دارم استعمال میکنم. همان مثال نام گذاری طفل را که مثال میزدیم. مثلاً برای طفلی که تازه به دنیا آمده است، بدون نام گذاری قبلی، پدر میگوید که «زید را به من بده». همه می فهمند که منظور او این بوده است که «سمیّته زیداً؛ ثم استعملتُ لفظ زید فیه».
شاگرد: نه. چون شاید مثلاً همه یک گونه دیگری را بفهمند. همه بفهمند که….
استاد: اگر به گونه دیگری بفهمند، قرینه نیست.
شاگرد: او در نزد خودش این زید را برای این طفل وضع کرده بود. الآن خواست به ما بگوید که برای این معنا وضع کردم.
استاد: حالا آیا آن وضع هست یا نیست؟ بر فرض که بگوییم که وضع است برای اینکه… خب میرویم یک جایی که از قرینه مقامیه معلوم است که هیچ سابقه ذهنی هم نداشت. خود او هم بعداً میگوید. یک دفعه خدا به زبانم جاری کرد، اما قصد وضع داشتم. محال نیست، صحبت ما بر سر استحاله است دیگر، درست؟ باز محال نیست که در آن واحد به استعمال، قصد وضع هم دارم.
شاگرد: الآن اگر ما وضع را از این بفهمیم، استعمال آن را چگونه میفهمیم؟ مثلاً من الآن به این بچهای که تازه به دنیا آمده است گفتم “زید” و همه فهمیدند که من لفظ زید را برای این طفل دارم وضع میکنم.
استاد: و به آن طفل هم زید گفتم؟ استعمال مگر چه چیزی است؟ الآن به این طفل، زید گفتید دیگر. «یکفی فی أن یکون استعمالا».
شاگرد: ولی این استعمال اصطلاحی نیست.
استاد: چرا؟
شاگرد: چون استعمال اصطلاحی این بود که من لفظ را بگویم و شما به آن معنایِ قراردادی منتقل بشوید.
استاد: نه. انتقال هم پیدا شد، اما نه حتماً بهمعنای قرارداد سابق زمانی. لفظ را بگویم، همین لفظ «ما به العبور» برای معنا باشد. حالا الآن هست.
شاگرد: اصلاً تصوری که از وضع دارند فقط امر ذهنی درونی است.
استاد: بله. انشاء قلبی است.
شاگرد: هرچند طرف دوم اصلاً اطلاع ندارد.
استاد: شما وضع را انشاء قلبی میدانید.
شاگرد: نه. نمیگویم که وضع این است. عرض کردم که آن انشاء قلبی هست، حتی اگر ما قائل به این بشویم که وضع یک امر قراردادی است. آن انشاء قلبی که درواقع باید باشد…. درست است؟ حالا وقتی که من درواقع دارم “زید” مي گویم و اشاره میکنم به این شخصِ بیرونی، الآن دارم وضع میکنم و همه دارند متوجه میشوند. چگونه میخواهیم این استعمال را توجیه بکنیم؟
استاد: استعمال چه است؟ یعنی ما لفظ را مرآت معنا قرار میدهیم.
شاگرد: بله.
استاد: لفظ را وسیلهای قرار میدهیم برای اخطار معنا به ذهن. الآن در اینجا لفظ زید، وسیله اخطار این طفل به ذهن مخاطبین شده است یا نشده است؟ شده است. استعمال مگر چه چیزی است دیگر؟ و به نفس همین اخطار، وضع هم صورت میگیرد، البته با قرینه.
شاگرد: در وضع به غیر استعمال هم همین اتفاق میافتد؟
برو به 0:28:05
استاد: وضع به غیر استعمال؟
شاگرد: بله.
استاد: نه. او دیگر نمیخواهد بگوید که مثلاً الآن زید را بده. او دارد میگوید که این لفظ را ببین، آن معنا را هم ببین، من میخواهم اینها را با یکدیگر مرتبط بکنم. ببینید در اینجا لفظ، «ما به العبور» نیست. الآن به وسیله لفظ، اخطار معنا نکردیم. بلکه میگوییم دو تایی را در نظر بگیر، میخواهم بین آن علقه برقرار کنم.
«هذا، و قد بيّنّا فيما سبق أنّ الإرادة و الطلب و اللحاظ المعتبر لهما متعلّق بوجود الطبيعة بما أنّه مضاف إلى الطبيعة لا بالفرد، فلاحظ». «بما أنّه» یعنی آن وجود. «أنّ الارادة و الطلب واللحاظ المعتبر لهما».
شاگرد: همین مطلبی را که الآن فرمودید نبود؟
استاد: کدام مطلب؟
شاگرد: که قبل از آن گفتید که در صفحه ۴٠ دارند میفرمایند اراده به طبیعت میخورد، مراد ایشان در اینجا همین نیست؟
شاگرد٢: غرض اصلی همیشه طبیعت است.
شاگرد: در صفحه ۴٠ فرمودید که شخص نیست و طبیعت است.
استاد: بله.
شاگرد: این همان مراد ایشان نیست؟
استاد: صفحه ۴٠؟
شاگرد: مطلب اینجا، ناظر به همان مطلب صفحه ۴٠ میباشد.
استاد: نه. یک بحث دیگری را هم داشتند، در بحث انشاء و طلب بود. در آنجا، کلیِ این را که به وجود میخورد را فرمودند. در معانی حرفیه چند تا تحقیق داشتند. این را فرمودند. کجا بود که میفرمودند «بما أنّه وجودٌ بکذا»؟ یکی ذیل صفحه ۶٧ بود. قبل از آن هم، غیر از آن صفحه ٣٨ و ۴٠…؛ حالا آدرس آن را پیدا میکنم ان شاءالله و خدمت شما میگویم که فرمودند غیر از همان طلب و امر و … ؛ برای نسب بود. در بحث نسب، همین را فرمودند.
شاگرد: صفحه ۶۵…..
استاد: «فلابد»؟
شاگرد: ………
استاد: وسط صفحه ۶۵ که شما فرمودید، در آنجا هست. فرمودند که «و عدم لحاظ الخصوصيّة في مثل الأمر بالسير»، درست؟ بعد فرمودند «بل المطلوب ایجادها بالامر کما أنّ لحاظها فی الاِخبار اجنبیّ عن المستعمل فیه»[8]. این یک بحث بود، ولی غیر از این هم، باز من یادم است که راجع به اینکه وقتی طلب میکنند، در انشائات طلبیه …… .
شاگرد: انشاء و اخبار ……
استاد: در بحث «نسب» بود. در اینکه آن طبیعت را «بما أنّه موجود»، وجود آن را در نظر دارند. یکی ذیل صفحه ٧۵. فرمودند که «فالمتّجه الالتزام بعموم الموضوع له و الاشتراك المعنوي و إن كان المدلول الوجود بما أنّه مضاف إلى النسبة مثلا، كما يقال في تعلّق الأمر بالطبيعة»[9] که در تعلق امر به طبیعت -که قبل از آن هم این را داشتند- که تعلّق امر به طبیعت یعنی چه؟ یعنی امر به طبیعت میخورد، اما نه به طبیعت محضه که نتوانیم آن را ایجاد بکنیم؛ بلکه طبیعت «بما أنّه وجود مضاف». همین امر به طبیعت میخورد، آیا بعد از این باز مطلبی داشتند؟ چون در اینجا مفصل تر توضیح داده بودند. تعلق امر به طبیعت را شاید به استادشان هم نسبت داده بودند که استاد ما چنین فرمودند.
شاگرد: آخوند هم در بحث اجتماع امر و نهی، نظرشان همین است.
استاد: ایشان فرمودهاند که استاد ما تنزیل کردهاند به طبیعی امر….
شاگرد: شاید در قسمت اوامر آمده باشد.
استاد: آنجا که مفصل تر میآید. ولی همینجا هم میفرمایند که «قد سبق»؛ در همینجا هم بود که گفتند استاد ما تنزیل کردهاند….
شاگرد: بحث اجتماع امر و نهی نیست؟
استاد: بعداً بیاید؟ آنکه حرفی نیست. نه، ایشان میگویند که «قد سبق»، «و قد بیّنا فی ما سبق». حالا من غیر از همین چیزی که فرمودند «تعلق الامر بالطبیعة»، مطمئن هستم که یک جای دیگری هم بیش از این توضیح دادهاند. حالا الآن به چشمم نمی افتد. این عبارت را هم کانه من رفتم پشت صفحه و بقیه آن را ادامه دادم، این عبارت به چشمم نمی خورد که آدرس آن را پیدا بکنم. ان شاء الله میبینم و فردا خدمت شما میگویم.
شاگرد:فرمودید که در خود استعمال هم به طبیعت بر میگردد؛ اینکه فرمودند به شخص میخورد با فرمایش شما فرق دارد؟
استاد: لحاظ به شخص میخورد؛ یعنی لحاظ مقارن یا لاحق. اما همان جا در صفحه ٣٨ فرمودند که لحاظ مصحّح باز به طبیعت برمیگردد.
شاگرد: آن لحاظی را که فرمودید، لحاظ مقارن یا لاحق است؟
استاد: «بالشخص المفرّد للطبیعی»، لحاظی که به شخص میخورد لحاظ مقارن است یا لاحق. اما در همان استعمال لحاظی که مصحّح استعمال است باز متعلق به طبیعی است.
شاگرد: به قرینه بحث قبل که صحبت در لحاظی است که مصحح استعمال است و در مقابل بحث استعمال و وضع…
استاد: بله این بود. آنجا هم بود. ولذا آنجا هم فرمودند «هذا مضافا إلی ما أفید». ببینید، چون ایشان در صدد این هستند که بگویند که علی ایّ حال استحاله نیست. لذا همین که ما یک غیریّت درست بکنیم و کسی قانع بشود به اینکه یکی از آنها طبیعی است و یکی شخص، برای مقصود ایشان کافی است. اما آن ظرافت کاری های بحث، تفصیل آن در آنجا بود، در اینجا هم نمیدانم که بعداً اشارهای بکنند، حالا میرسیم ان شاءالله.
برو به 0:35:48
شاگرد: این عبارت « بوجود الطبيعة بما أنّه مضاف إلى الطبيعة» یعنی چه؟
استاد: بله. «قد بیّنا فی ما سبق أنّ الارادة و الطلب» که از آن کسی امر بکند «واللحاظ المعتبر لهما» که لحاظی که معتبر است برای اراده و برای طلب. تا مراد را لحاظ نکند که نمیتواند اراده بکند. تا مطلوب را ملاحظه نکند که نمیتواند طلب بکند. پس اراده و طلب و لحاظی که برای اراده و طلب معتبر است، متعلق است به وجود طبیعت؛ اما نه وجود، بِما اینکه وجود شخصی خارجی است؛ بلکه بِما اینکه آن وجود «مضاف الی الطبیعة»، یعنی «وجود الطبیعة» است، درست؟ پس کانّه وجود از آن حیثی که وجود یک طبیعت است، مطلوب چیست؟ طبیعت. مراد چیست؟ طبیعت. من اگر وجود را هم میخواهم، چون وجودِ این طبیعت است، میخواهم، پس طبیعت را میخواهم، پس طبیعت مطلوب من است. اما چون در ظرف خارج، چارهای نیست که موجود بشود، من وجود را میخواهم. اما «وجود الطبیعة» را میخواهم.
شاگرد: پس فرمایش قبلی شما هم، همین بود دیگر. فرمودید که طبیعت مراد ایشان است.
استاد: بله. ایشان همین را میخواهند بگویند. وجود، اما بما أنّه مضاف؛ پس یعنی واقعاً مراد واقعیِ او طبیعت است بهنحویکه اگر میتوانستید طبیعت را ایجاد کنید بدون اینکه در ضمن فرد بشود، «لو فرض» میگفت که کافی است، این طبیعی، این هم طبیعی. خب فرد آن را که ایجاد نکرده است، اشکال ندارد چون من طبیعی را میخواستم، ولی خب چارهای نیست از اینکه فرد آن ایجاد میشود.
شاگرد: این عبارت را قبول دارید؟
استاد: کدام عبارت را میفرمایید؟
شاگرد: که همین بحث «وجود الطبیعة». چون طبیعت قبل از اینکه موجود بشود، به لحاظ وجود خارجی آن معدوم است.
استاد: بله.
شاگرد: پس آن چیزی که به آن اراده و طلب تعلق بگیرد خود طبیعت است، نه وجود طبیعت. وجود طبیعت نمیتواند متعلّق طلب و اراده و لحاظ بشود، چون نیست. طبیعت هست به وجودِ نفس الامری، نه به وجود … .
استاد: بعد از آن هم میفرماید «لا بالفرد». «لا بالفرد» یعنی چه؟ یعنی اگر وجودی هم میگوییم منظور ما وجود الطبیعة است، نه خودِ وجودِ فرد.
شاگرد: همان حرف ایشان شد. ایشان گفتند که وجود یک مسأله نفس الامری است.
شاگرد٢: …..
استاد: در اینجا که دارند وجود خارجی را میگویند. میخواهیم ایجاد کنیم دیگر. امر میکند که نماز بخوان. اینکه میفرمایند نماز بخوان، من میخواهم فردی از آن را محقق کنم. خب چه چیزی از من خواستهاند که میگویند نماز بخوان؟ طبیعت را؟ یا فرد را؟
شاگرد: فرد را که نمیتوانند بخواهند.
استاد: بله. میگویند که طبیعت را خواستهام، یعنی نه محض آن را، آنکه تکلیف مالایطاق است. وجود آن را خواستهاند. اما وجود آن را خواستهاند، نه بهعنوان «أنّه فردٌ للطبیعة»، بلکه وجود را خواستهاند «بما أنّه وجود الطبیعة». پس طبیعت را خواستهاند که فرد، مُبرِز آن است.
شاگرد: یعنی این وجود به هرحال جزء مراد هست یا نیست؟
استاد: جزء مراد هست، از باب اینکه مبرز طبیعت است. یعنی مطلوب و مراد، طبیعت است. این هم که میگویم «أوجده»، آن را ایجاد کن، یعنی «أوجده بما أنّه وجود الطبیعة»، نه بهمعنای «أنّه هو هو».
شاگرد: ظرف این وجود کجاست؟
استاد: در خارج است دیگر.
شاگرد: خارج یعنی واقعیّت؟
استاد: بله. یعنی همان جایی که نماز خوانده است.
شاگرد: خب اینکه فرد میشود.
شاگرد٢: پس باید وجود از آن خارج باشد؛ یعنی من وجود را میخواهم ولی اگر وجود آمد، میشود فرد. چون در خارج هیچ طبیعت….
استاد: ببینید این فرد که آمد، حیثیاتی دارد دیگر. یکی از آن حیثیات هویّت وجودیه آن است.
شاگرد: خود همین وجود آنکه آمد فردیّت را ایجاد میکند، چون ما در خارج یک چیزی را نداریم که….
استاد: خب وجودِ نماز با وجودِ –مثلاً- ضرب یا أکل، چه فرقی از حیث وجود دارند؟ همه اینها فردی هستند «من الوجود»، درست؟ خب مولی اگر فرد و وجود را میخواهد، این هم وجود.
شاگرد: نه، این طبیعت را میخواهیم، نه طبیعت های دیگر.
استاد: احسنت. ببینید، خود شما گفتید. این طبیعت را میخواهم. پس خواستِ من طبیعت است.
شاگرد: این فرمایش ایشان درست، ولی من میخواهم بگویم که آن گونه که ایشان میفرمایند هرچند این وجود لازم است برای امر -که ما امر بکنیم یا مولی امر بکند- ولی این وجود نباید جزء متعلق طلب باشد. چون اگر وجود آمد یعنی فردیّت است. یا فردیّت را باید الغاء بکنیم…
استاد: نه. حیثیّت است که مهم است. اگر وجود بما هو وجود متعلق طلب بشود، فرد درست میشود. اما اگر وجود «بما هو فرد للطبیعة»، طبیعت در او ظهور کرده است، اگر اینگونه باشد دیگر او…
شاگرد: خب همین «فرد للطبیعة» را شما میفرمایید دیگر؛ پس «فردٌ»، نه «طبیعیٌّ». پس «فرد» شد دیگر.
شاگرد: سه مرحله را اگر جدا کنیم بدنیست. یکی طبیعت، یکی وجود الطبیعة، یکی هم فرد. امر، به این مورد وسطی تعلق دارد، نه به آن مورد اوّلی و نه به این مورد آخری.
شاگرد٢: «وجود الطبیعة» با فرد چه فرقی میکند؟
شاگرد: فرد مشخص است. اگر اینگونه باشد به تعداد افرادی که ما از صلات ایجاد میکنیم باید امر بیاید، درصورتیکه اینگونه نیست و بیشتر از یک امر نیست.
شاگرد٢: مشکل آن این است که شما چطوری بیایید این واسطه بین وجود طبیعی و فرد را حل بکنید.
شاگرد: اگر این فرد موجود است که حاصل شده و دیگر جا ندارد که امر به آن بشود.
شاگرد٢: اینکه دلیل نمیشود. شما بهخاطر اینکه میدانید که به یک مفهوم امر تعلق نگرفته و خارج را از ما میخواهند این دلیل میشود که ما بین وجود و فرد، فرق بگذاریم. ولی عرض بنده این است که شما در خارج همین که به یک چیزی وجود دادید، میشود فرد. اصلاً وجود، ملازم با فردیّت است.
برو به 0:41:50
شاگرد٣: خب وجود «لاعلی التعیین» را از ما خواستهاند. یعنی وجود را خواستهاند «لاعلی التعیین»، نگفته اند که کدام فرد آن.
شاگرد٢: احسنت، آیا اسم این را طبیعت میگذاریم و یک اصطلاح جدید است؟ اگر اصطلاح جدید است، خب اشکالی ندارد. اما اگر میخواهید که بر طبق اصطلاح قوم پیش بروید چرا اسم این را فرد نمیگذارید؟
استاد: میگفتند که کلی طبیعی در خارج موجود هست یا نیست؟
شاگرد: … .
استاد: رجل همدانی میگفتند مثل …. . دیگری میگفت که اصلاً نیست. میگفتند که چه است؟ میگفتند که موجود هست اما به وجود فرد خودش. اینگونه میگفتند دیگر. نه اینکه خودش هست. خب معنای این چه بود؟ معنای آن این بود که این فرد….
شاگرد: آن جا وجود را فقط فرضی میگرفتند، در بحثی که میگویند «موجود بوجود فردی»، مرحوم اصفهانی دارند، اگر مراد این باشد، بله.
استاد: همان جا یک بحث دقیقی بود که شما که میگویید کلی طبیعی موجود است بوجود فرد، یعنی به عرضِ وجودِ فرد؟ اصالت وجودی ها اینگونه معنا میکردند. میگفتند یعنی «الفرد موجود بالذات و الطبیعی موجود بالعرض….». در همان جا عدهای میگفتند خب، اگر کلی، بالعرض موجود است پس انسانیّت زید بالعرض است؟ یعنی مجازاً میگوییم که انسان است؟ آن چیزی که اصیل است همان وجود زید است -در اینجا بحثهای حسابی ای مطرح است- انسانیّت آن هم مجازی است.
شاگرد: مجازی نیست. انتزاعی است.
استاد: انتزاعی یعنی چه؟ یعنی بالتّبع است؟ یعنی ظلّ است؟ اگر بگویید اعتباری محض است، یعنی مجازاً گفته ایم، خب این مطلبی است. عدهای این را میگویند. این را دیدهام که در کلمات هم هست، میگویند که کلی طبیعی، بالعرض موجود است.
شاگرد: نه. یعنی از وجود این آقا ما یک مفهومی را انتزاع کردیم.
استاد: پس انسانیّت زید….
شاگرد٢: واقعیتی است.
استاد: بله.
شاگرد: حالا ما به بحث نفس الامر کاری نداریم. طبق قول آقایان داریم عمل میکنیم که اگر یک چیزی در خارج وجود داشته باشد….
استاد: طبق قول خود آقایان، عدهای میگویند که این ماهیّت و انسانیّت زید، اعتباری محض است و چیزی به جز ذهن نیست. جز ذهن یعنی چه؟ یعنی اگر ذهن ما نبود، زید هم انسان نبود. اینها لوازم حرف ایشان است. اما بعد که میبینند که این نمیشود، بهخاطر بعض این فوائدی که این حرف دارد و کارشان را راه می انداخته است، این را میگفتهاند. وقتی که محاسبه میکردهاند، میدیدهاند که نمیشود و جور درنمی آید.
بعد چه میگویند؟ میگویند که نه، انسانیّتِ زید، محضاً برای زید نیست. وجود او اصیل است، آن هم مثل ظلّ و ذی ظلّ میماند. ماهیّت، حدّالوجود است و تابع آن است و ظلّ او است. خب حالا خوب شد. بحث به این شکل یک مقداری رو به جلو آمد، چون نگفتیم که فقط ذهن است.
خب حالا الآن بحث که به جلوتر میرود و ظریف ترش این است که اتفاقا زیدی که در خارج هست که میگوییم وجود او اصیل است، طبیعت هم موجود است، به چه چیزی؟ نه بالعرض، یا بالتّبع؛ بلکه به عین وجود فرد. یعنی خود این وجود، نفس وجود الطبیعة است. نفس وجود الطبیعة یعنی چه؟ یعنی طبیعت در ظرف وجود خارج آمده است. طبیعت، حقیقتی دارد که در ظرفهای مختلف میرود. در ظرف ذهن، ظرف خارج و …؛ وقتی خود طبیعت در ظرف خارج میآید، میشود زید؛ نه اینکه طبیعت در ظرف خارج نمیتواند بیاید و بالعرض است و ظلّ است، نه. نفس الطبیعة.
شاگرد: طبق آن چیزی که هست، میگویند همین که وجود شد، فرد است. حالا حاج آقا یک چیز دیگر میخواهند بفرمایند وإلاّ طبق اصطلاحی که ما آن را فهمیدهایم این است که به مجرد اینکه وجود آمد، این میشود فرد. ولذا میگویند «الطبیعی یوجود فی الخارج بوجود الفرد» یعنی درواقع وجود برای فرد است.
استاد: خب، حالا صبحت بر سر این است که وجود، بالذات برای طبیعت هم هست؛ نه بالعرضِ آنگونه بالعرض. به چه معنا؟ بهمعنای اینکه این فرد از آن حیثی که فرد طبیعت است، خود طبیعت است. از آن حیث میگویم.
شاگرد: پس طبق این، حاج آقا باید بفرمایند که «الطبیعی من حیث هی موجود».
استاد: من نمیخواهم بگویم که ایشان میخواهند این را بگویند. میخواهم بگویم اینها وجوهی است.
شاگرد: باید بگوییم «الطبیعة من حیث هی هی موجود»؛ نه اینکه «لاموجود و لاغیرموجود».
استاد: نه. کجایِ عرض من این شد؟
شاگرد: چون دیگر وجود پیدا کرد دیگر.
شاگرد٢: «من حیث هی هی» نیست، بلکه «من حیث هی موجود» است.
استاد: وقتی که در ظرف خارج است «من حیث هی هی» است؟
شاگرد: بههرحال باید یک ظرفی باید داشته باشد. آن ظرف قبلی مفهوم بود، حالا ظرف وجود است.
استاد: «من حیث هی هی» ظرفِ مفهوم نبود. «الماهیة من حیث هی موجودة فی الذهن کلیّة و الماهیة من حیث هی موجودة فی الخارج جزئیة والماهیة من حیث هی» یعنی بدون ظرف وجود «لاکلیّة و لاجزئیة»، اینگونه است. الآن این زیدی که در خارج موجود است، چه است؟ این نفس الطبیعة است، اما طبیعت در ظرف خارج است، نه اینکه در آن ظرفِ خارج یک چیزی است که اصلاً ربطی به طبیعت ندارد، ذهن ما یک کارهایی میکند که اسم آن را طبیعت میگذارد.
شاگرد: اگر گفتیم نفس طبیعت است، شما مگر نمیگویید نفس طبیعت «من حیث هی هی»؟
استاد: نه.
شاگرد: چرا دیگر.
استاد: کجا نفس الطبیعة؟
شاگرد: یعنی هیچچیز دیگر به همراه آن نیست.
استاد: آن «من حیث هی هی» یعنی مقام اطلاق ذاتی آن. اما اینجا که میگوییم نفس الطبیعة است یعنی خودش است، اما در این ظرف. یعنی مثلاً وقتی نور میتابد در یک اتاقی آیا شما نمیگویید که این نور است؟ خودِ نور است، نمیگویید که این انتزاع شده است از یک نوری، بلکه میگویید که خودِ نور در اینجا هست.
برو به 0:47:32
شاگرد: آنجا بله.
استاد: اما در این ظرف. آنجا هم نفس الطبیعة، مواطنی دارد. یک موطن آن موطن خارج است. عدهای این را گفته اند. در قضیه طبیعت وقتی که در خارج میآید، موجود نیست «بعرض الفرد»، موجود نیست «بتبع الفرد» نه؛ بلکه «بنفس الفرد» موجود است. یعنی خودِ این فرد، طبیعت است. از آن حیثی که فرد طبیعت است، خود طبیعت است، رقیقه ای از طبیعت است ولذا میگویند حمل حقیقه و رقیقه، میگویند که در این مقام، فرد، رقیقه طبیعت است از آن حیثی که فرد این طبیعت است. پس میتوانیم بگوییم «هذه طبیعة».
زید چه چیزی است؟ واقعاً انسان است. نه اینکه زید، که زید است. به تبع و عرض او، انسانیّتی هم وجود دارد، نه، این خودش انسان است. دقیقاً خودش انسان است. یعنی این طبیعت را در این ظرف آورده است بهعنوان رقیقه، آنها در اینجا ظهور دارند.
شاگرد: کلام حاجآقا ناظر به این است؟
استاد: نه، من گفتم سه چهار وجه دارد. حالا این عبارت کدام را برساند… . یک عبارتی حاج آقا داشتند، آن عبارت خیلی خوبی بود که من یادم هست که در درس هم که رسیدیم چون تقریر اساتید راجع به اصالت وجود مختلف بود، یک سؤال پیش آمده بود، حسابی؛ که راجع به کدام یک از آنها باید حرف بزنیم. یادم هست که بحث حاج آقا به این رسید، یک نکته دقیقی را که در کلمات خیلی اساتید مسامحه آن بود، ایشان تذکر دادند. کجا بود که فرمودند ماهیّت کلیّه موجود است به عرض او، مثلاً زید؛ آن هم از مطالب خیلی خوبی بود؛ که حالا شما را خیلی معطل نکنم، آن را پیدا بکنم، عرض میکنم.
شاگرد: صفحه ٣۴.
استاد: آنکه درست است. آن مطلب خیلی خوبی بود. نه، یکی دیگر که فرمودند ماهیّت کلیه موجود است به عرضِ زید، به فرد و زید موجود است به وجودش. یعنی بالعرض را دو واسطه برای آن کرده بودند؛ که منظور من همان است. آن هم عبارت خیلی…. حالا نمیدانم که کجا بود. بله، بله. صفحه ۴۴، فرمودند که «بخلاف دخالة وجود زيد في انتزاع وجود ماهيّته الشخصيّة بالعرض، الدخيلة في انتزاع وجود نفس الإنسان بالعرض بواسطة»[10]. آنجا ببینید، ماهیت شخصیه با ماهیّت کلیه، را از هم جدا کرده است، نکته ظریف حسابی بود که در وسط صفحه ۴۴ بیان شده است. اینها را یادداشت بکنید که بعداً مراجعه بفرمایید.
الحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمد وآله الطیبین الطاهرین.
[1] . مباحث الاصول، ج 1، ص 93.
[2] اشاره به کلام شاگرد قبلی.
[3] . أجود التقريرات، ج1، ص: 33.
[4] . مباحث الاصول، ج ١، ص ٣٨.
[5] . مباحث الاصول، ج 1، ص40.
[6] . مباحث الاصول، ج 1، صفحه 38.
[7] . مباحث الاصول، ج 1، ص 39.
[8] . مباحث الاصول، ج ١، ص ۶۵.
[9] . همان، صفحه ٧۵.
[10] . مباحث الاصول، ج ١، ص ۴۴.
دیدگاهتان را بنویسید