مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 16
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
و ثبوت ذلك في مثل: (أكرم العالم) و (أهن الفاسق) ليس مقتضى التركيب اللغوي، بل هو مقتضى القرائن الخاصة، و لذا لا يلتزم به في مثل: (أعتق رقبة مؤمنة) نعم قد تقوم القرينة على ذلك في بعض الموارد، مثل: (أكرم العالم) و (أهن للفاسق) و (تصدق على الفقير)، و لا مجال لقياس غيره عليه و لا سيما مع امتناعه كما عرفت.
با توجه به بحثهای جلسه قبل، فرمایش ایشان را بخوانیم. «و ثبوت ذلك في مثل: (أكرم العالم) و (أهن الفاسق) ليس مقتضى التركيب اللغوي» آن چیزی که بیشتر مدنظر ماست این است که مقصود ایشان از این ترکیب لغوی و اقتضائش چیست؟ من به سهم خودم آن اندازهای که ممکن بود و در فرمایش ایشان تأمل کردم. شاید یک نحو فی الجملة اطمینانی به این که مقصود ایشان رسیدم. شاید مقصود ایشان، اناطه حکم به وصف در جملات وصفیه باشد، نه شرطیه. یعنی مثلاً در جمله شرطیه بحث بود حتی در کلام مرحوم شیخ با شاگردانشان صاحب کفایه و … که شرط به ماده میخورد یا به صورت؟ که فطرت بحث و ظاهر ارتکاز همه محاورین، شرط را به صورت میزنند، نه به ماده تا لازمهاش شبیه واجب معلق و مشروط بشود.
اصلا اصل این بحث که میگویید شرط به هیئت میخورد یعنی چه؟ هیئت دالّ بر حکم است؛ «إن صار کذا»، «إن تحقق کذا، فافعل کذا». مدلول هیئت «فافعل» وجوب حکم میشود. اگر این چنین شد این کار را بکن. این خیلی روشن است که جزء موضوع است یعنی ریخت لغوی جمله شرطیه در این است که این حکم به این وصف معلق است و این شرط الوجوب است، نه شرط الواجب.
و این بیان مشکلی ندارد که ایشان میفرمایند «و ثبوت ذلك في مثل: (أكرم العالم) و (أهن الفاسق) ليس مقتضى التركيب اللغوي» اگر مقصودشان این است که «إذا کان الشخصُ عالماً فأکرمه» اگر این باشد، میگویند ترکیب لغوی این چنین شرطی این است که باید حتما عالم را بروی هر طوری هست پیدا بکنی یا به نحوی که در اشیایی که ممکنالایجاد و ممکنالتحصیل است، تحصیل بکنی. اکر مقصود ایشان این باشد خیلی بعید است. در عین حال با رفت و برگشت، تنها چیزی که از ترکیب لغوی مقصود ایشان، ذهن آرام میگیرد این است که مقصود ایشان جملات وصفیه میشود مثل همین أکرم العالم. ایشان میفرمایند: أکرم العالم را نگویید إن کان الشخص عالما؛ جمله شرطیه نگویید، همان جمله وصفیه بگویید؛ بگویید که أکرم العالم یعنی أکرم الشخص المتصف بالعالم یا أکرمه منوطا بالعالم. این یک چیز خوب است آن وقت میگویند قرینه خاصهاش است. پس وقتی میگوییم «إلبس مأکول اللحم» با «أکرم العالم» مقتضای لغوی چیست؟ این است که اینها شرط الواجب است، نه شرط الوجوب. مأکول اللحم را بپوش و عالم را إکرام کن یعنی «أکرم العالم، أکرم الشخص، أکرم المُکرَم، أکرم کذا منوطا بالعالم» این به معنای منوط به شرطیت، این طوری بخواهیم فرمایششان را بگوییم خوب است. این ذهن قانع میشود مطلبی است که مقصود ایشان این است.
و لذا دنبالش هم میفرمایند «و لذا لا يلتزم به في مثل: (أعتق رقبة مؤمنة)» در أعتق رقبة مومنة، هیچ کس ملتزم به انحلال نمیشود. این جا همه میگویند رقبة مومنة شرط الواجب است، نه شرط الوجوب. اصلا ذهن کسی سراغ این نمیرود که بخواهد موضوع قرار بدهد، در رتبه علت حکم قرار میدهد، در رتبه چیزهایی که فعلیت او، فعلیت حکم را میآورد قرار میدهد. بلکه ریخت این که «إلبَس المأکول اللحم»، «أعتق رقبة مومنة» ریخت آنهایی است که برای بعد از فعلیت حکم است. میگوید این کار را بکن، بعد از این که این امر من به فعلیت آمد این کارها را بکن، نه قبل از این که امر من به فعلیت بیاید و این چیز امر من را به فعلیت بیاورد، این چیزی بود که من به ذهنم آمد حالا هرکدام چیزی به ذهنتان هست بفرمایید.
برو به 0:05:18
شاگرد: از بعضی آقایان نقل شده که؛ بحث انحلالی بودن را روی این گرفتند که طبیعت در علوم، مرکز از کلام باشد، اگر در مرکز کلام باشد در جایی که مفروض الوجود است انحلال فهمیده بشود. یا در جایی که مفروض الوجود نیست انحلال فهمیده نشود. بگوییم نظر آقای حکیم روی همین بوده، این گونه نیست که ما هر طبیعتی ببینیم مثل أکرم العالم؛ خب حالا در العالم درست است انحلالی بودن فهمیده شده باشد. ولی ایشان میگوید قاعده نیست که هر چیزی مثل این قرار گرفت بخواهد انحلالی بشود لذا در أعتق رقبةً آقای حکیم به عنوان نقض میخواهد بیان بکند. این را کلام ایشان بگیریم که البته خب باید بگوییم آن نقض را پاسخ دادند گفتند این به جهتِ نکته خاص است که قاعده جاری نمیشود چون مثلا تنوین وجود دارد و الا همین اگر بود أعتق الرقبة، نه أعتق رقبةً؛ یا أکرم العالم بود، این یعنی قاعده ترکیب لغوی را همین مراد بگیریم که مفروض الوجود گرفته شده لذا انحلال فهمیده میشود. حالا در متعلق حکم مفروض الوجود نیست ولی در موضوع مفروض الوجود است.
استاد: در خود مفروض الوجود بودن، در این که الان ما باید ضابطه بدهیم، کجا مفروض الوجود است و کجا نیست. الان با این بیانی که من عرض کردم هر جا جمله شرطیه باشد و در مرحله شرط باشد، مفروض الوجود است.
شاگرد: بله،درست است
استاد: خب پس ایشان که میگویند این، مقتضای این نیست یعنی جمله شرطیه پشت خط باشد. این را قبول دارید؟ این چیزی که من امروز عرض کردم این شد. یعنی ایشان که میگویند انحلال، مقتضای لغت نیست یعنی من با جمله شرطیه کار ندارم چون اساس فرمایش ایشان بر این است که شیئی موضوع برای خودش نشود و در مرتبه موضوع نباشد، در مرتبه بعد از فعلیت حکم باشد و لذا با جمله شرطیه کار نداریم. این قدم اول عرض من بود؛ این را میپذیرید که ما بگوییم اصلا ما این مقتضی الترکیب اللغوی ناظر به جمله شرطیه نیست. قبول دارند که مقتضای جمله شرطیه این است که شیئی میتواند موضوع خودش باشد وقتی در جمله شرطیه میآید. موضوع خودش باشد به این معنا؛ یعنی میگوییم در مرتبه موضوع أکرم، اناطه شخص به وصف عالمیت، موضوع وجوب اکرام است مثل وجوب شرطیت برای میت که هم مثالش را عرض کردم.
شاگرد: فرمایش شما این است که این را از لغت میفهمیم؟
استاد: بله؛ ترکیب شرطیت این است؛ اگر، آنگاه. یعنی آنگاه بعد از اگر میآید. مگر ترکیب لغوی دوباره در «إن» بیاوریم که آن محتملاتش در ذهنم بود تفصیل آن در جایی دیگر باید بحث شود. اگر، آنگاه در اثبات داریم. ما نباید همه جا در جملات شرطیه ذهنمان سراغ ثبوت برود. «إذا ثبت الشرط، ثبت المشروط» در نفس الامر، گاهی نه؛ إذا ظهر المشروط یعنی جواب، فشرط. یعنی ما گاهی از ملزوم به لازم پی میبریم و گاهی از لازم به ملزوم در برهان إنّ؛ آن هم ترکیب لغوی است. فقط میماند که این اگر، آنگاهش به چه چیزی زده بشود.
شاگرد: اذا وُجد عالما فاکرمه غیر از این که اذا کان الشخص عالما فأکرمه. وجدانی که از أکرم العالم داریم این نیست که یک وجوب اکرامی روی تک تک این افراد رفته باشد به شرط این که عالم باشند. وجدان ما این است که اگر نفس بسیط را در خارج پیدا کردی اکرام کن.
استاد: چرا من اینطور میگویم؟چون مدام میگفتند اناطه فلان به وصف. این به این خاطر است، ایشان هم که شروع کردند این را فرمودند، فرمودند «إذ وصف المأکول إذا أخذ منوطا به الشرطیة» این را ما توضیح بدهیم؛ «کیف یکون موضوعا» بعد فرمودند «ثبوت ذلک» یعنی همینی که نمیشود، در أکرم العالم اگر شده بالقرینه شده است. این توضیح مطلب از این ناحیه. که حالا مفروض الوجود را در دنباله مطلب عرض میکنم که ببینیم آیا اگر ما آمدیم و در این جا ترکیب لغوی، وصف بود، نه جمله شرطیه و خواستیم در مرحله واجبِ بالفعل، شرطی برای آن قرار بدهیم، الان مقتضای ترکیب لغوی چیست؟ در اعتق رقبة مومنة شما میفرمایید ترکیب لغوی؛ ترکیب لغوی یعنی چه؟ یعنی تمام عناصری که در لغت دخیل است. ما نباید بیایم تنوین و الف و لام را از ترکیب لغوی کنار بگذاریم. همین طوری که أکرم العالم، الف و لام دارد، أعتق رقبة تنوین دارد، در همه زبانها یک چیزی دال بر مدلول خودش دارد، تفاوت دارد، نمیتوانیم بگوییم او مقتضای ترکیب لغوی هست، او نیست. وصف هم اگر بگوییم خب صرف وصف مانعی ندارد؛ یعنی بگوییم که ما یک «أکرم» گفتیم، روی وصف آمده. شبیه این که بگوییم وصف مفهوم دارد یا ندارد، تعلیق حکم به وصف مُشعر به علیت هست یا نیست؟ و شبیه اینطور مطالب. جُملاتی بیاوریم که حکم به نحو جمله شرطیه نباشد، معلق بر وصف باشد. در چنین شرایطی خب فرمایش ایشان میآید که بگویند ترکیب لغوی اقتضای فلان مطلب را دارد.
ترکیب لغوی در اینجا بسیار مهم است. حالا من یک احتمال عرض میکنم که ببینیم اصلا این طور هست یا نیست. خود ترکیب لغوی.
برو به 0:12:25
من عرضم این است در دو تا جملهای که ایشان فرمودند واقعا تفاوت به نحو تعلق است. در اصول یک بحث خیلی خوب، ظریف و دقیقی دارند که آیا متعلق امر فرد است یا طبیعت؟ معمولا هم بحث غالب که بنظرم میرسد لاریب فیه است که متعلق امر طبیعت است. هر کس تلطیف ذهنی بکند اوضح من الشمس میشود که متعلق امر طبیعی است. حالا اگر میگوییم أکرم العالم، الان متعلق امر که طبیعی است، چیست؟ اکرام. اکرام متعلق وجوب است، اکرام واجب است. پس وجوب به اکرام تعلق گرفته، امر به طبیعی کرده، طبیعی الاکرام متعلق وجوب است اما أکرم العالم، یک بار هم میگوید اگر یمین را اگر حنث کردی أکرم عالما مثل أعتق رقبةً. أکرم عالما ترکیب لغوی است، أکرم العالم هم ترکیب لغوی است، فرقش در چیست که عرف عام فرقِ این دو تا را میفهمد؟ قرینه خاصه است؟ نه! قرینهای است که آن طبیعیّ متعلق امر که امر به آن خورده است اگر وصف بشود و به یک شیئی تعلق بگیرد اما طبیعی آن شیء است با این که طبیعی متعلق امر به فرد تعلق بگیرد، نه به طبیعت آن شیء بلکه فردی از آن شیء. این تفاوت را حاصل میکند. یعنی دقیقا تنوین دارد میگوید متعلق امر به فرد تعلق گرفته است اما الف و لام میگوید طبیعی متعلق امر که اکرام است به طبیعی تعلق گرفته است.
به عبارت دیگر؛ گاهی در فضای عبارات شرع و حتی عبارات عرف عام، با التفات به اینکه امری میآید و متعلق به وصفی میشود، ببینیم که متعلق این کار، طبیعی شیئی خارجی است یا فردی از آن شیء خارجا است؟ حالا فرد منتشر، فرد مردد، خلاصه فرد است. اگر طبیعی است اقتضاء روشنش این است که طبیعی تعلق به طبیعی گرفته است. لازمهاش چیست؟ لازمهاش انحلال است.
شاگرد: چرا باید انحلال باشد؟ آن آقایان ادعا میکنند ما داریم یک تحلیل نفس الامری میکنیم. میگویند که این که میگوییم آن خلاف قاعده است، نکتهاش این است که در نفس الامر، وقتی یک طبیعتی که مفروض الوجود فرض بشود، انطباقش بر تک تک افرادش -از همان مرحله اثباتی – مفروغ است یعنی قطعا انطباق بر افراد پیدا میکند به خلاف طبیعتی که در متعلق حکم فرض بشود. آن دیگر چون مفروض در خارج فرض نشده، انحلال پیدا نمیکند. لذا گفتند با این که تنوین، مقتضای ترکیب لغوی است، آن را خلاف قاعده گفتند.
استاد: چرا تنوین مقتضای خلاف قاعده است؟ و حال آن که دالّ لغوی دارد و این دالّ میگوید مردی، عالمی، عبدی، رقبهای، این یاء دارد دلالت بر یک معنا میکند. آن معنای عالمی، نه یعنی طبیعی عالم، یعنی فرد. وقتی میگوید انجام بده، متعلق امر طبیعی است، طبیعی الاکرام را ایجاد کن برای فردی؛ این جا الان انحلال معنا پیدا نمیکند. به عبارت دیگر ریخت خود زبان دارد معنایی را جلو میآورد که طبیعی وصف به فرد میشود؛ وقتی طبیعی وصف به فرد میشود دیگر انحلال نمی آید، چون با دالّ زبانی طبیعی متعلق امر را وصل به فرد کردیم، دیگر انحلال معنا ندارد.
شاگرد: آن جا که تقنین نیست چرا انحلال میآید؟
استاد: چون ما طبیعی الاکرام داریم به طبیعی العالم میزنیم وقتی شما به طبیعی میزنید، خود طبیعی یعنی چه؟ طبیعی یعنی یک فرد؟ نه. طبیعی افراد دارد و شیوع در افراد دارد. اصلا طبیعی قبل الفرد است. به عبارت دیگر روح تقنین با روح امر تفاوت دارد ولو ما خیلی از مواردی به خاطر مساوات به یکی برمیگردانیم، اما در عرف عقلاء آن جایی که میخواهند قانونگذاری کنند با آن جایی که میخواهند دستور بدهند، اساسا فرق میکند. قانون سر و کارش با طبایع است، میگوید عالم یعنی این وصف عالم یک ارتباطی با یک طبیعتی دارد. عالم است و طبیعی، اکرام را میطلبد. این طبیعت، اکرام را میطلبد. این وقتی او را میطلبد، دو تا طبیعت وقتی مرتبط میشوند، اگر طبیعت یک فرد دارد، یک فرد است، اگر دو فرد دارد، دو فرد است.
برو به 0:18:16
من میخواهم عرض کنم چون طبیعت، افراد مختلف میتواند داشته باشد و شما هم دو تا طبیعت را به هم ارتباط دادید، هر کجا طبیعی بود آن طبیعت دیگر با آن مرتبط است، میگوید اگر عالم بود، عالم اقتضای اکرام به نحو تقنین دارد، تقنین یعنی چه؟ یعنی کشف روابط بین طبایع. تقنین کلیت دارد به خلاف امرهای خاص در موارد خاص که آمری به مناسبت خاص، فرد خاصی را امر میکند. این هم من حرفی ندارم بگویم قانون، اما میبینید امر این طوری کردن یک نحو قانون نیست، قانونگذاری که نظر مقنن به چیست؟ به ارتباط بین طبایع است.
شاگرد: الان «جئنی بالماء» طبیعت مجیء به «الماء» خورده، ماء هم طبیعت است، طبیعت به طبیعت خورده ولی انحلال هم نیست. چون تناسب حکم و موضوع روشن میکند که انحلالی نیست. تنوین داشته باشد نداشته باشد.
استاد: به جای کلمه «جئنی» بگذار «إفعل». میخواهم تابعی کنم و از بند قرائن مفاد بیرون بروم، شما بگویید إفعَل الشیء به معنای طبیعت بالشیء، «افعل الشیء بالشیء» این طوری بگذارید «افعل الفعل الکذایی بالالف» این طور بگذارید ببینید ذهن شما سراغ چه چیزی میرود.
شاگرد: یعنی مهمله میتواند انحلالی باشد، میتواند نباشد، ذهن ما با هر دو صورت میسازد.
استاد: باید دید مقتضای لغت چیست. شما وقتی دارند میگویند این کار را با این کار بکن، الان هم که شما میگویید مهمله، برای چیست؟ برای این است که شما آن تقنین به صورت صیغه غیر مباشری خودش که امر است بیان کردید؛ یعنی شما از تقنینی که بین طبایع است، به عالم الفاظ و فضای امر تبدیل کردهاید و لذا گفتم امر با تقنین دو چیز است. امر از لوازم تقنین است و اگر مباشرتا امر، ابتداءً امر ریختش با تقنین فرق بکند همین طوری که امر ابتدایی را شما به لفظ قانونی تعبیر کنید، همین طور میتوانید هر قانونی را به امر در بیاورید. اما وقتی شما از ریخت لغوی یک چیزی میفهمید که سر و کار شما با طبایع است میفهمید این جا کار شما با تقنین است. تقنین یعنی چه؟ یعنی دارید بین طبایع، رابطه برقرار میکنید نه بین یک چیزی با یک فردی. من میخواهم از الف و لام قرض بگیرم؛ این که میگویم قانون و لغت یعنی این. و لذا اگر بگوییم «افعل الفعل الکذایی بشیء» فرق کرد. این جا برای شما مبهم است یا نیست؛ نه مبهم نیست، خب آن جا هم اگر بگویند «إفعل الفعل الکذایی بالشیء» آن جا مبهم شد؟ آن جا هم مبهم نیست، آن جا هم «بالشیء» یعنی الان من «الشیء» را با «الفعل الکذایی» مرتبط کردم یعنی تناسبی بین این و این است؛ اگر دو تایی طبیعت است …
شاگرد: همان جئنی بالماء با جئنی بماءٍ هیچ فرقی در ذهن ما ندارد؛ در ذهن شما چه فرقی دارد؟
استاد: این برای دقت در کلمه هم «جِئنی» و هم تشنگی انسان است.
شاگرد: یعنی ما را از آن مقتضای لغوی جدا کرده است؟ منظورتان این است که مقتضای لغویاش در الماء هم شیوع است ولی به خاطر این که تشنگی با یک لیوان برطرف بشود از مقتضای لغوی فاصله گرفتیم؟
استاد: بله، احسنت.
شاگرد2: شاید بیشتر به خاطر «جئنی» باشد.
استاد: «جئنی» هم هست لذا تا گفتند جئنی، …
شاگرد: اگر مثلا حرف دیگری هم بود که میگفت افعل فعل الکذا بالماء آن وقت قضیه فرق میکرد.
استاد: أکرم الماء، تشنگی را کنار بگذارید مثلا فرض بگیرید در جایی که کسی است که آب را پخش میکند به دیگران میدهد، سقا است. وقتی میگوید جئنی بالماء یعنی هر کجا آب پیدا کردی پیش من بیاور؛ دومی هم بیاور، من نگفتم جئنی بالماء آب برای من بیاور، شما چون میدانید طرف تشنه هست به او میگویی چند بار میخواهی آب بخوری؟ اما وقتی شما میدانید طرف شما الان برای غرض آب خوردن و سیراب شدن خودش نیست، او واسطه است میخواهد به دیگران بدهد.
این خیلی از نظر لغوی مهم است. شما بفرمایید ابهام است؛ نه! ما عناصر زبانی داریم که دارد حرف میزند وقتی میگویید الشیء، الماء طبیعت الف و لام دارد میگوید این جا طبیعت الماء است، نه یک فرد و تعلق طبیعی الفعل به فرد از طبیعتی یا به نفس الطبیعة تفاوتش به این است که اگر تعلق به نفس الطبیعة میگیرد در مقام کشف از رابطه بین تناسب دو تا چیز است، میگوید عالم، اکرام میپذیرد، بین این دو تا مناسبت است، أهِن الفاسق، فاسق با طبیعت فعل اهانت تناسب دارد. تناسب بین طبایع را دارد بیان میکند به خلاف تعلق گرفتن طبیعی فعلی به یک فردی که دارد میگوید الان من نمیخواهم بگویم بین دو طبیعت تناسب است، اصلا نمیخواهم این را بگویم. من الان از تو میخواهم، این طبیعی، این متعلق را، اکرام را الان میخواهم تو انجام بدهی، دیگر حالا بار دومش را کار ندارم، «أعتق رقبةً» الان من از تو عِتق را میخواهم، نمیخواهم بگویم بین عتق با رقبة تناسب تقنینی است، دو تا طبیعت با همدیگر تناسب دارند.
برو به 0:24:47
بین این دو کلام، خیلی تفاوت است. از قاعده زبانی دارم عرض میکنم، زبان و قاعده زبانی بگوید الان متکلم دارد بین دو تا طبیعت رابطه برقرار میکند، میگوید این عالم تناسب دارد با این که اکرامش کنید. وقتی میگوید عالم تناسب دارد، الف و لام دارد این را میگوید که من دارم میگویم این طبیعت رابطه برقرار میکند اما وقتی میگوید اکرم عالما یعنی من عاشق اکرام تو هستم و همین از تو سر میزند، وقتی هم سر زد کافی است، این اول الوجودش کافی است بعدش اگر عالم دیگری دیدی، خواستی اکرام نکن؛ من این را میخواستم، نمیخواستم بگویم بین عالم با اکرام تناسب است که پس هر دفعه دیدید تکرار کن، من یک طبیعی الاکرام متعلق به یک فردٌ مّایی از شیء خارجی از تو میخواستم.
شاگرد: در اکرم العالم که فرمودید مولا لحاظ طبیعت کرده و تطابقش را از مکلف میخواهد، لازمهاش این نیست که به نحو موضوع بشود یعنی اگر یک وقتی به یک عالمی برخورد کردید باید اکرامش بکنید. متعلق هم میتواند باشد؛ یک طرف مثلا نذر کرده مثلا یک کار خیری را انجام بدهد حالا الان نذرش برآورده شده است، سوال میکند من کار خیر چه چیزی انجام بدهم؟ میگوید أکرم العالم. نذر کرده الان واجب شده بیاید ادای نذر بکند، این فعل چیست؟ من چه کاری انجام بدهد؟ جواب میدهند که أکرم العالم، این جز طبیعی هست مصداق پیدا میکند منتها به نحوی موضوعی نیست باید برود یک عالمی پیدا کند، اکرام کند.
استاد: یعنی این جا شما قضیه یک سوال را قرینهای قرار دادید بر این که مقصود از العالم طبیعت بماهو طبیعت نیست.
شاگرد: خود طبیعت است، اکرم العالم، یک عالم را اکرام کن، فعل یعنی این عالم را اکرام کن؛ مقید به آن یک عالم به نحو طبیعت است.
استاد: اگر این طور گفته بشود یعنی تا عمر دارید میگوید من فلان حاجتی داشتم برآورده شد، میگوید عالم را باید اکرام کنی یعنی در هر مجلسی تا آخر عمرت. شما نمیتوانید بگویید اکرم العالم یعنی برو یک عالم را اکرام کن. نظیر هم خیلی دارد میگوید الان به این مقام رسیدی فقیر را رد نکن. «و أمّا السائل فلا تنهر» یعنی یک بار؟ چون «أ لم نشرح لک صدرک» این مقام را به تو دادیم …
شاگرد: وقتی موضوع آمد حکم هم پشت سرش میآید، هر وقت سائلی آمد همان جا یک تکلیفِ سوا، غیر از تکلیف قبلی است.
استاد: خیلی خب، ولی أعتق رقبةً، رقبة بعدی آمد، دیگر نیست تمام شد رفت. یکی بود و تمام شد.
شاگرد: پس همهاش در قرائن و مقام میگردد.
استاد: نه! من میگویم قانون لغت؛ قرینه خاصه نیاورید که طرف ذهنش برود، قانون لغت؛ اگر دو تا الف و لام است، الاکرام با العالم رابطه برقرار میکند، اگر گوینده دارد بین دو تا طبیعت رابطه برقرار میکند این جا اصالتا تقنین است و انحلال. مگر مواردی که باز دوباره از حیث مانع بفهمیم که مقصود او از رابطه برقرار کردن بین دو تا طبیعت یک غرض بسیط است که باز آن خودش بیرون است که حالا بعد باید توضیحش عرض کنم.
شاگرد: دو تا طبیعت لازمه اش این نیست که حتما تقنین باشد، قانون کلی باشد که در نفس الامر بهصورت قانون را لحاظ شده باشد، دو تا طبیعت را با هم لحاظ کردید، بلکه مولا به حمل شایعئ تحقق خارجی، طبیعت را از ما خواسته، انحلالی هم خواسته یعنی به این معنا که چه فردِ طبیعت محقق بشود، چه متعلقش، چه عالم کفایت میکند که طرف تکلیف را انجام داده است. دو تا طبیعت با همدیگر آمدند لازم نیست که تقنین باشد، ممکن است تقنین هم نباشد، عنوان همین عرف روزمره باشد، حمل شایع باشد.
استاد: یعنی مثلا در أکرم العالم که الان شما انحلال قائل هستید، شما تا محتوا را نبینید ذهنتان سراغ انحلال نمیرود؟ به فرمایش ایشان(یکی از شاگردان) ابهام است؟ کلا؟ اگر الف و با جای این ها قرار بدهید، کلام مبهم میشود؟ واقعا این طوری است؟ یا نه، خود کلام فی حد نفسه با تنوین و الف و لام، برای ظهور تصوری که قابل احتجاج است،کافی است و کار را تمام میکند. درست است در ظهور تصدیقی بعد از اطلاع بر مقصود گوینده و تناسباتی که قرائن خارجیه دارد، میتواند از ظاهر برگردد، هیچ مدلول تصوری نیست مگر این که متکلم با قرائن حالیه و مقامیه میتواند برگرداند.
شاگرد: اگر این طوری باشد باید یک نحو تأوّلی باید احساس بشود یعنی ظهور تصوری اش در یک چیز باشد و ظهور تصدیقی در چیز دیگر باشد.
استاد: تحول در قانونِ کلام نیست، پی بردن به قصد گوینده از این کلام است.
شاگرد: یعنی تأوّلی در همان شیوه حرف زدن باید احساس بکنیم این طوری که شما میفرمایید. چون مقتضای لغت یک چیز است ما با قرائن مقام داریم آن را از اقتضایش جدا میکنیم باید یک نحو عنایت و تأولی باشد.
برو به 0:30:29
استاد: ما همین طوری که در مجاز قرینه صارفه داریم، در این جا هم مانعی ندارد.
شاگرد: ما احساس میکنیم وجدانا این جا داریم عنایت و تأولی محقق میشود، یک چیز خلاف قاعده …
شاگرد2: طبیعی نیست اقتضا به فعلیت نمیرسد یعنی تحول و تغییر نیست وقتی حرف از اقتضا میشود یعنی مانع میتواند نگذارد آن اقتضا به فعلیت برسد، هیچ گونه خلاف ضوابط لغوی و حتی مجازگویی هم رخ نمیدهد که نیاز به تعبیر تأول باشد.
استاد: اما نیاز به قرینه هست. یعنی همین طوری که ما قرینه صارفه داریم، قرینه معینه داریم، قرینه صارفه و معینه در مفردات است ما در تراکیب کلام، سیاق کلام، خودش دهها قرینه دارد که نمیشود دست گذاشت و بگویید این قرینه صارفه است نه معینه؛ قرینهای است که با خصوصیات خودش دارد مقصود گوینده را از کلام برای ما روشن میکند؛ یعنی ذهن ما میپرد میبیند او چه چیزی قصد کرده است ولو اگر اصلا قاصدی نبود و از دل سنگ این جمله بیرون میآمد یک طوری دیگری بود. همان جا آن که شما گفتید مبهم است اگر دقت کنید، مبهم است منظورتان چه بود؟ یعنی من نمیدانم گوینده کدامش را قصد کرده، حالا بگویید چه کار دارید به گوینده؟ از دل یک سنگ جمله بیرون آمده است، شما جمله را از مدلول تصدیقی منقطع کنید، فقط مدلول تصوریاش را تمرکز کنید باز هم مبهم است یا نه؟ این عرض من بود، تا گفتید مبهم است یعنی نمیتوانم قصد گوینده را کشف کنم. چرا؟ چون ما انس گرفتیم به این که محتوا را، معنا را سریع دخالت بدهیم. خیلی ذهن ما با صورت گرایی محض مأنوس نیست با این که عبارتهایی از دل سنگ فرض بگیریم در آمده بخواهیم فقط مدلول تصوری خشک آن را لحاظ کنیم.
من یادم است چندین جلسه در اصول(درس آیه الله بهجت) بحث شد که جمله شرطیه مفهوم دارد یا ندارد؛ جلسات متعددی خیلی بحث شد که ترکیب جمله شرطیه مفهوم ندارد؛ اگر الف، باء نمیگوید که اگر نه الف، نه باء. اصلاً به آن طرفش کاری ندارد. بعد از همه اینها که تمام شد جلسه آخر شاید بود گفتند با همه اینها، عرف عقلا برای جمله شرطیه مفهوم میگیرند و به همین ختمش فرمودند. خب این را میبینند ولی رمز دارد.
پس ببینید ترکیب جمله شرطیه مفهوم ندارد اما اگر همین جمله شرطیه را عرف عقلاء استعمال کنند مفهوم دارد. من گمانم این است این که یکی از چیزهایی که عرف عقلاء میبیند که جملیه شرطیه مفهوم دارد، برای توحد جزاست و این که در جزا باید کار انجام بدهی. بعد از فرمایش ایشان( آیه الله بهجت) من این طوری حل کردم.
این نکته ای است که؛ همان جمله شرطیه اگر در جوابش ما توحد نداشته باشیم مفهوم نداریم. اما وقتی در قضایای قانونیه و اوامر میبینند که در ناحیه جزاء ما با یک جواب متوحد روبرو هستیم، جواب متوحد میگوید این شرط آمد، این متوحد. این متوحد میگوید اگر نبود، دیگر متوحد نیست. و لذا قبول داشتند میگفتند جمله شرطیه در شخص حکم مفهوم دارد؛ چرا؟ چون شخص حکم یک فرد متوحدی بند به شرط است و همه هم قبول داریم مفهوم دارد، لذا اگر طوری باشد در قضایا، در ناحیه جواب سر و کارمان با طبایع نباشد، در ناحیه جواب هم ما یک نوع سر و کارمان با توحد باشد، مفهوم دارد. من این طوری در ذهنم حل شد چون یادم است جلسات طولانی شد، جلسات هم دقیق جلو میرفت تمام بر طبق مدلول تصوری و ظهور نفسی کلام بود و انسان میبیند جمله شرطیه مفهوم ندارد. هیچکس نمیتواند بگوید اگر الف، آن گاه باء، پس یعنی اگر نه الف یعنی نه آن گاه باء. ملازمه ندارد، از کجا ما بگوییم؟ از آن طرف هم میگویند العرف العقلاء ببابک. ببین جمله شرطیه میگوییم مفهوم میفهمند. رمز این که عقلاء میفهمند چیست؟ البته الان این پیش آمد و گفتم. البته قبلا یادداشت هم شاید کردم باید ببینم آن وقت چه توضیحی به ذهنم آمد، در مورد توحد جواب که رمز مفهومدار بودن جمله شرطیه بود. و الا نباید شک بکنیم که جمله شرطیه فی حدنفسه مفهوم ندارد اما وقتی ما در مواردی میدانیم که در ناحیه جواب متوحد است، آن توحد جواب، مفهوم را میآورد که آن هم واضح است و آن هم همان عرف عقلایی است که فرمودند.
آن مساله مفروض الوجود هم مانعی ندارد، مفروض الوجود هم میتواند به وصف بخورد، هم به شیء بخورد. اما مواردی هست که میبینید، ارتکاز از جمله شرطیه ابا دارد که آن جمله شرطیه مفروض الوجود باشد. بله در فضایی که به کاری دستور میدهند حالا درست است.
در مجموع؛ در فرض وجود گرفتن یک نحو توجیهی است برای این که ما میخواهیم آن شرط را از همدیگر جدا بکنیم. حالا باید تأمل شود در مثالهایی که این موارد در آن محقق میشود یا نمیشود. الان مثلا در أکرم العالم میخواهیم بگوییم «العالم» مفروض الوجود است و لازمه آن، انحلال است. یک ضابطهای داریم برای اینکه کجای کلام اقتضاء میکند که این عنصر کلامی در دلالت تصوری محض، مفروض الوجود است؟ شما فرمودید محلش را تغییر میدهید، محل کجاست؟ توضیح بدهید. الان اگر بگوییم «العالم أکرمه» با «أکرم العالم» فرق میکند؟ آن طوری که من عرض کردم فرقی نمیکند چون هر دو دارد بین دو طبیعت رابطه برقرار میکند. یا بگوییم «اکرم العلماء» جمله را تغییر بدهیم، باز فرق میکند؟ بگوییم چون علماء شدند دیگر تغییر کرد.
شاگرد: اینها همه یا موضوع است یا متعلق المتعلق است، هر دو تا مفروض الوجود است.
برو به 0:37:14
استاد: مرحوم آقای حکیم یک جملهای دارند، آن هم خوب است، آن غیر از مقتضای کلام است. فرمودند هر گاه هر فردی روی شانه خودش تمام مصلحت و مفسده را بار کرد، هر گاه ما در یک جایی مواجه شدیم با یک چیزی که وقتی به افراد نگاه میکنیم میبینیم بخشی از کار را انجام ندادند، گاهی 5 نفر سر این میز را گرفتند دارند میآورند. اما گاهی هر نفری یک صندلی دستش است دارد میآید، فرمودند نگاه کنید اگر هر فردی خودش به تنهایی، تمام مصلحت حکم یا تمام مفسده نهی را دارد آن جا انحلال است اما اگر میبینید باید چند تا فرد باید دست به دست هم بدهند یا در نفی، کل افراد باید دست به دست هم بدهند، این دیگر انحلالی نیست. من در جلسه قبل به سم مثال زدم، میگوید که سم را در طعام نکن، سم را نکن یعنی چه؟ نه یعنی این سم را نکن، آن سم را نکن، اصلا معلوم است مقصود او این است که یعنی همه افراد سم برای سلب الطبیعة دست به دست هم بدهند، نه تک تک. این طور نیست که هر سمی جدا مفسده را دارد به سهم خودش. نه! اگر یکی آمد، دومی دیگر لغو است، خواهد کشت و تمام. اولی آمد، دومی لغو است.
شاگرد: نکشد باز برای دومی هم میآید.
استاد: بله همین است. که مفسده را بالفعل میتواند با خودش حمل کند. الان در سم کشندگی با او همراه هست اما به قرینه این که چند بار آن کسی که سم میخورد کشته نمیشود به این قرینه میگوییم باید سلب طبیعی سمّ بشود، میگوید حتی یک فردش هم بیاید تمام شد، مقصودی که مفسده بود محقق شد. چند بار تحقق پیدا نمیکند. علی ای حال این برای این فرمایش ایشان در این جا.
شاگرد: توحدی که در جواب جمله شرطیه میفرمایید، توحد در عمل مقصودتان است؟
استاد: نه، توحد در انشاء. منشیء وقتی میگوید که من از تو مثلا نماز ظهر میخواهم؛ وقتی میگوید اذا زالت الشمس فصلّ الظهر. الان این جا درست است که صلاة ظهر هم طبیعی است و افراد متعدد دارد اما میدانیم در مقام انشای وجوب، یک فرد ظهر بیشتر نمیخواهد و انشای وجوب ظهر تقنینش یک فرد انشا هم بیشتر نیست، وقتی این طوری است وقتی میگوید اذا زالت الشمس فصلّ میدانیم پس دیگر نوع انشاءِ وجوب زوال رفت به رفتن زوال شمس. این نکته مهم است. لذا در تمام جملات شرطیه که در جواب این توحد را نداشته باشد؛ یعنی مقنن دارد یک انشاء میکند، این انشای او چند تا انشاء نیست. میگوید اگر این طوری است من این انشاء را کردم.
شاگرد: علیت منحصره باید داشته باشد.
استاد: نیازی به علیت منحصره در شرط برای مفهوم نیست. همین نکته است، در کتابهای اصولی هم بود که آیا شرط منحصر است یا مستقل است؟ آن فضایی بود که این مطلب را حل نمیکرد، ظهور شرط در چیست؟ در انحصار است؟ یا در استقلال است؟ یا در هردو؟ ظهور در شرط استقلال است بلاریب. اما در انحصار نیست. همین بحثهای دقیقش بود. هرگز جمله شرطیه ظهور در انحصار شرط ندارد.
شاگرد: اطلاق مقامی استفاده میکردند شبیه فرمایش شما میشود که مولا در مقام بیان بوده هیچ بیانی جز این جمله شرطیه نفرمودند و از اطلاق مقامی استفاده کردند.
استاد: آن برای انحصار خوب است. این چیزی که من عرض میکنم اصلا سراغ انحصار نرفتند. میگویم بدون این که مساله انحصار و استقلال پیش بیاید، رمز این که شما میگویید وقتی شرط رفت، نوع جواب میرود نه شخص جواب.
اگر کسی قائل به اطلاق مقامی شود میگوید اگر مرادش غیر از این بود باید به غیر میفرمود خب در جواب میگوییم شاید جای دیگر فرموده باشد و به دست ما نرسیده باشد. اما این چیزی که من عرض میکنم اصلا خود جمله قطع نظر از اطلاق مفهوم دارد. برای مفهوم داشتن کمککار نمیخواهد. چون خودش متوحد است. شرط که میآید این متوحد هم میآید؛ خب وقتی شخص و نوع این جا یکی شدند، شما چطور میگویید وقتی شرط رفت، شخص الجواب رفت، اگر ما یک جایی داریم که شخص الجواب خودش، همان نوعش هم شخص است، دیگر توحدی دارد که قابل تکرار نیست، وقتی قابل تکرار نیست نیازی به انحصار نداریم، اصلا ما محتاج به انحصار و اطلاق مقامی نمیشویم.
برو به 0:42:17
شاگرد: فحص هم نمیخواهد.
استاد: نمیخواهد. این چیزی بود که من به گمانم رسید. این خیلی مهم است. و لذا عرف عقلاء در قضایای قانونیه، به راحتی برای جمله شرطیه مفهوم قائل هستند. همین عقلاء برای جملههای شرطیه خبریه مفهوم قائل نیستند، میگویند لازم میتواند اعم باشد، إن طلعت الشمس فالبیت مضحیء میگویند چه کسی گفته … وقتی خورشید است اتاق روشن است، نگفته که خورشید نیست حتما اتاق تاریک است. چرا این طوری میگویند؟ چون در ناحیه جواب ما توحد نداریم، چیزی داریم که فعلا ضحاء و روشنی بیت متفرع بر طلوع شمس شده است نه این که طبیعی روشن بودن اتاق الان متوحدا متفرع بر طلوع شمس شده است.
شاگرد: در تقنین چون طبیعت با طبیعت مرتبط میشود …
استاد: احسنت! در تقنین چون ما انشاء میخواهیم بکنیم، انشاء یک انشاء است میخواهند وجوب را به ما انشاء بکنند. این یکی است.
شاگرد: غرض مولا برنمیگردد؟
استاد: به غرض مولا که میتواند برگردد ما هیچ حرفی نداریم ولی شاید قبل از این که سراغ غرض برویم خود نفسِ عنصر تقنین و انشایی که لازمه غرض است و غرض آن را آورده است، بسنده کنیم؛ در خود جمله شرطیه بسنده میکنیم.
شاگرد: به هر حال قرائن میخواهد.
استاد: ما قرائنش را این طوری قرار میدهیم؛ اگر میگوییم «إن کذا فافعل کذا» و «إن کذا فکذا» اگر اینطور بگوییم کاملا جدا میشود. ما میگوییم اگر میگوند «إن کذا فکذا» به معنای این که یک چیزی محقق بشود این مفهوم ندارد و لازم میتواند از ملزوم اعم باشد اما میگویند إن کذا فافعل کذا، اگر امر است به عنوان امری که لازمه تقنین است، مباشرش تقنین است و الا اگر امری باشد که مباشرتا امر باشد، آن حرفهای قبلی میآید. الان در فضای کلاسیک امر و تقنین یکی است و ما معادل میگیریم و حال آن که ظاهرا این طور نباشد. امر یک نحو خصوصیتی دارد میگویند شبیه حکم حاکم میماند، مفتی فتوا میدهد و حکم به این که فردا عید است هم میکند، حکمِ حاکم با فتوای حاکم دو وادی است، در فتوا، شبهه حکمیه و کلی و تقنین را دارد بیان میکند، در حکم دارد امر و نهی خاص را به فعلیت میرساند.
برای آن امتناعی فکر نکردید؟ چیزی به ذهنم نیامد؛ خب بعید است مثل مرحوم آقای حکیم با آن دقت نظر و ذهن بگویند «امتناعه». امتناعه روی مختار ایشان درست است اما این که بگویند این امتناع وقتی قرینه آمد، آن وقت میشود. این برای من حل نشد؛ چطور ایشان چیزی را که میگویند ممتنع است میگویند … تنها چیزی که میتوانیم بگوییم همین است که قرینه میآید آن را از آن مفروض امتناع در میآورد؛ یعنی قرینه میآید میگوید حالا دیگر شرط الواجب نیست، شرط الواجب محال است که موضوع خودش بشود، قرینه میآید میگوید مبادی این را شرط الواجب بگیری، این اصلا ریختش عوض شده و حالا شرط الوجوب شد. تنها چیزی که میشود گفت همین را بگوییم که مطلب را عوض کنیم.
شاگرد: در این موارد که در مورد طبیعت مثالها زده میشود، آیا میشود گفت که عمده مسائلی که مثال میزنیم از خارج یک قرینهای داریم یعنی قرینه حالیه، حاکم بر این است که حالا برویم در کلاس مطرح کنیم که انحلال هست یا نیست؛ میخواهم بگویم فرض این مثالهایی که میزنیم انگار غلط است چون ما در هر مثالی که وارد میشویم از خارج یک قرینه داریم که همان راه را روشن میکند که انحلال هست یا نیست حالا چه طبیعت باشد چه فرد باشد.
برو به 0:46:28
استاد: اصلا در اصول هم که بحث تعارض احوال و بعدش هم که درمنطق این بحثها را داشتیم؛ این نکته را ما کار داریم که علی ای حال قرائن بر مدلول تصوری کلام سوار میشود، ما یک چیزی داریم که پایه است، قرائن روی این سوار میشود. شما اول حساب آن را برسید، شما میگویید خب وقتی ما داریم چه کار داریم که سراغ مدلول تصوری برویم؟!
شاگرد: مواردی که ما الان سراغش میرویم مثل امر و نهیهای شارع این ها غالب به اتفاق میشود گفت همه قرینه از خارج هست یعنی در بحث کلاسی بحثش درست است، در فضای کلاس حالا کدام هست و مدلول تصوری و تصدیقیاش کدام است بحثش جداست ولی در فضای شریعت که الان ما میخواهیم استنباط احکام بکنیم در غالب موارد یک قرینه مقامیه و حالیه به آن چسبیده است.
استاد: الان در مانحن فیه، ایشان به کسی این نسبت را دادهاند که گفت «صلّ فی المأکول» شک در اصل شرطیت است به مقتضای کلام، برائت جاری میکنیم. ایشان(آقای حکیم) میگویند نمیتوانی جاری کنی، این جا شرطیت اصلش مشکوک نیست، در خود شرط شک داری
با این که کلام شرع و روایت دست ماست اما بین دو تا فقیهی که میخواهند استنباط کنند، اختلاف میشود. خب وقتی ما از قبل، راهش را صاف بکنیم خیلی بحث بهتر جلو میرود. در جلسه قبل ببینید که چقدر عناصر را از هم جدا کردیم، وقتی جدا میشود ریخت کلامی را ملاحظه میکنیم، الآن می بینیم هر کدام از عناصر پایه کلام که تحلیل شده در کجای کلام قرار میگیرد و اگر مدلول تصوری ناظر به آن عناصر تحلیلی کلام داشته باشیم خیلی فرق میکند تا آن جایی که یک چیزی را مبهم بگوییم، مثلا 5 چیز است، آن را 3 چیز بکنیم و نتیجه بگیریم. بنابراین صرف این که ما بگوییم کلام شارع در دستمان هست مکفی نیست که این بحثها را نکنیم چون واقعا میبینیم گاهی آن قدر رابطهها در کلام برقرار میشود که سر از هزار هزار در میآورد که ذهن همه اینها را ناخودگاه تحلیل میکند ولذا هم اختلاف بین علماء میآید. وقتی ما اینها را مدون کنیم و حرفش را بزنیم، آن اختلافات بعدی، ادعاها و استظهارات بعدی همه دیگر خودش را پیدا میکند.
والحمدلله رب العالمین وصلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
دیدگاهتان را بنویسید