مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 15
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
دیروز آن «ربما یتوهم» را خواندیم. از این که مقصود ایشان از آن «ربما یتوهم» هر چه بود که فهم قاصر من بود یک توضیحی خدمتتان دادم.
یکی این بود که؛ این «یتوهم» از شاگردان خودشان است؟ یا عالم دیگری بوده؟ من فی الجمله تفحصی کردم چیزی پیدا نشد؛ فقط در رساله لباس مشکوک آقاضیاء یک عباراتی دارد که نزدیک است یعنی شما هم اگر دیده باشید ایهام این را دارد که ایشان اشاره به حرف مرحوم آقاضیاء میکنند. حالا مرحوم آقای حکیم شاگرد آقا ضیاء بودند یا نه، نمیدانم. شاگرد مرحوم نائینی ظاهرا بودند، شاگرد صاحب کفایه هم بودند. سنشان به صاحب کفایه میآمد. مرحوم نائینی هم در خاطر هست که بودند اما شاگرد آقاضیاء بودند یا نه، نمیدانم. ولی من مطمئن نشدم نحوه عبارت مرحوم آقاضیاء در رساله لباس مشکوک که در نرمافزارها هست، طوری است که این مطالب را میآورد میبینید ذکر کنند، دو نکته مهم یک جایش بود، آن اواخر رساله هم هست ولی باز من نسبت نمیدهم که این «ربما یتوهم» اشاره به فرمایش ایشان باشد؛ ولی رساله لباس مشکوک ایشان را ببینید ذهن نزدیک این حرف میرود و این فضا تقریبا به ذهن میآید. این اول. دوم این که توضیح فرمایش ایشان را تا آن حدی که ممکن شد، آن را که دیگر من تکرار نکنم؟ حرف ایشان را که ایشان گفتند …
شاگرد: «ضعفه ظاهر»
استاد: «ضعفه ظاهر» که جواب آقای حکیم است. پس این حرفی که برای ایشان است. البته من هم این فرمایشی که الان گفتند که برائت بنابر شرطیت جاری میشود در ذهن من هم صاف نیست، سوال دارد لذا برمیگردیم مبجور هستیم خود حرف را هم بررسی کنیم.
تعلق الشرط بأمر خارجي هو إناطة التقييد به بوجود ذلك الخارجي قياساً على التكاليف النفسية مثل: (أكرم العالم) و نحوه، فكما أنه ظاهر في إناطة وجوب الإكرام بوجود العالم، كذلك في المقام يكون التقييد باللبس منوطاً بوجود وصف المأكول، فمع الشك فيه يكون الشك في الشرطية، و الأصل البراءة. و ضعفه ظاهر، إذ وصف المأكول إذا أخذ منوطاً به الشرطية كيف يكون موضوعاً لها؟ و ثبوت ذلك في مثل: (أكرم العالم) و (أهن الفاسق) ليس مقتضى التركيب اللغوي، بل هو مقتضى القرائن الخاصة، و لذا لا يلتزم به في مثل: (أعتق رقبة مؤمنة) نعم قد تقوم القرينة على ذلك في بعض الموارد، مثل: (أكرم العالم) و (أهن للفاسق) و (تصدق على الفقير)، و لا مجال لقياس غيره عليه و لا سيما مع امتناعه كما عرفت.[1]
حالا ما اول جوابی که مرحوم آقای حکیم دادند، سوالاتی که در ذیلش داریم به ترتیب مطرح میکنیم تا به خود حرف برگردیم. ببینید ایشان فرمودند «ضعفه ظاهر»؛ چه تعلیلی فرمودند؟ فرمودند «إذ وصف المأكول إذا أخذ منوطاً به الشرطية كيف يكون موضوعاً لها؟»
معمولا در این فضاهای اصول، کلمه موضوع سه تا کاربرد دارد. موضوع خیلی اصطلاحات دارد. همانهایی هم که همه شنیدیم شاید 6-7 تا باشد اما 3 مورد در کلماتی که در طلبگی به کار میرود خیلی رایج است.
یکی موضوع حکم است، منظور از موضوع حکم چیست؟ که جهت علیت برای حکم دارد؛ مجموعه امور که حکم را به فعلیت میآورد، در رتبه سابق بر حکم است. تعبیر علت در کلمات علما برای این موضوع هست، محورش هم مکلف است. مکلف و مجموعه اموری که به عنوان شرط و مانع دست به دست هم میدهند و حکم بر او بار میشود را موضوع الحکم می گویند. این موضوع الحکم یعنی وقتی تماما محقق شد، حکم هم بالفعل میشود.
یکی موضوع القضیه است.
شاگرد: این درست است که این حرف برای میرزای نائینی است و قبل ایشان نبوده؟ اصطلاح را عرض میکنم.
استاد: موضوع الحکم؟ مطلبش بوده اما من تفحص نکردم.
شاگرد: نه؛ مقصودم این است که مثلا شیخ، لفظ موضوع الحکم بگوید و مرادش این باشد.
استاد: من تفحص نکردم. سوال خوبی است، یادداشت هم بکنید، فی الجمله تفحص بکنید الان زود میشود.
این یک اصطلاح بود. یک اصطلاح موضوع القضیة است؛ وقتی میگویید الصلاة واجبةٌ میگویید موضوع وجوب چیست؟ میگویید صلاة است. این موضوع منطقی است «الصلاة واجبةٌ» و الا صلاة به آن اصطلاح هرگز موضوع حکم نیست. صلاة متعلق حکم است ولی به اصطلاح منطقی ما نمیگوییم. الصلاة واجبة الان نماز موضوعِ حکم وجوبی است. این موضوع منطقی در قضیه حملیه است.
یک موضوع دیگر که کاربردش بسیار زیاد است به معنای امر خارجی است. موضوع یعنی یک چیز در خارج. این لیوانی که در خارج است، این موضوع است. اما مثلا شبهه حکمیه و موضوعیه که میگوییم یعنی «امرٌ خارجی» دقیقا با وصف خارجیتش البته بازتابی که در ذهن دارد؛ این هم موضوع میگوییم که خیلی کاربرد دارد، شبهه موضوعیه که میگوییم مقصود این است.
میگوییم مثلا تعیین موضوع، شأن فقیه نیست. این ها منظور همان امور خارجی و شخصیه مکلفین است، ربطی نه به موضوع قضیه دارد و نه به موضوع حکم دارد.
برو به 0:06:00
حالا ایشان میفرمایند «موضوعا لها» ظاهر عبارت این است همین طوری که دیروز هم بحث شد، موضوع مقصودشان همانی است که رتبه علیت برای حکم دارد. خب روی این معنا استدلال ایشان این میشود. وقتی که «إذ وصف المأکول» وقتی خودش مناط شرطیت است، نمیتواند برگردد یعنی رتبه معلول است، بند به حکم است، در رتبه متأخر از حکم است نمیتواند برگردد و علت حکم بشود و در درجه سابق بر حکم برود. موضوع حکم چه کار میکند؟ وقتی میآید تازه حکم میآید اما شرطیت وقتی حکم آمد تازه شرطیت را ایجاب میکند؛ حکم ما را ملزم میکند که شرط و مشروط و همه اینها را بیاورید و حال آن که اگر موضوع بود باید شرطیت، حکم را بیاورد، شرطیت که حکم را نمیآورد، حکم است که شرطیت را میآورد. لذا ایشان میفرماید؛ وصف مأکولی که خودش شرطیتی که در مرحله متأخر از فعلیت حکم است، شرطیتی که شرط الواجب است بعد این که وجوب آمد ما باید آن را بیاوریم، شما میخواهید آن را برگردانید و آن را در مرحله علت بر حکم قرارد دهید و موضوعش کنید.
شاگرد: این جا موضوع شرطیت گفتند؟منظورتان از حکم همان شرطیت است؟
استاد: «إذ وصف المأکول إذا أخذ منوطاً به الشرطية» البته من الان وقتی میخواهم خود حرف را توضیح بدهم، اینها مفصلتر در ذهنم هست بگویم. حالا چند لحظهای که من حرفهایم را زدم و دیدید که نگفتم و این که الان سوال شماست حتما یادتان باشد که تکرار بفرمایید. یک چیزهایی در ذهنم هست خیالم میرسد که باید بیشتر جلو برویم تا زوایای بحث باز بشود.
ما سوالات را مطرح میکنیم، الان که میفرمایند «موضوعا لها» از این سه تا موضوع، آیا معنای چهارمی منظورشان است؟ یا یکی از این سه تاست؟ اگر مقصود از موضوع یعنی امر خارجی.خب طرف هم گفت «بأمر خارجی». امر خارجی هم باز دو جور است؛ در مرحله طبیعتش که ملاحظه در موضوع میشود، یکی هم تحقق خارجی که الان شک ماست و بحث ماست.
یا مراد از «موضوعا» در عبارت، همان موضوع حکم است که علت خود حکم است؛ اگر موضوع حکم باشد از این عبارت به بیشتر همین به ذهن میآید. چرا؟ چون ایشان میخواهند به استحالهاش حکم بدهند و خیلی واضح است. دیروز عبارت را خواندیم؛ آخر عبارت چه فرمودند؟ فرمودند «و لا مجال لقياس غيره عليه و لا سيما مع امتناعه» من این طوری فهمیدم امتناع یعنی همینی که الان گفتم. «کیف یکون موضوعا لها؟» نمیشود! متقدم، متأخر نمیشود، معلول، علت نمیشود؛ چنین چیزی ممکن نیست. شرطیتی که متفرع بر حکم است، نمیشود که در رتبه سابقه بر حکم بیاید. این را در عبارت دارند «مع امتناعه كما عرفت».
سوالی که ما این جا داریم این است؛ بر فرض اگر این مقصودتان هست و بعدا هم میفرمایید «قال»، امتناع هم میگویید، دنبالهاش میفرمایند «و ثبوت ذلك في مثل: (أكرم العالم)» مشار الیه «ذلک» چیست؟ این سوال در عبارتشان خوب است.
شاگرد: یعنی این که هم شرط باشد و هم موضوع باشد.
استاد: بله. یعنی این که از مرتبه «ثبوت ذلک فی مثل: (أکرم العالم) ليس مقتضى التركيب اللغوي، بل هو مقتضى القرائن الخاصة» اگر محال است و نمیشود، آن وقت قرینه که آوردیم شد؟ وقتی یک چیزی ممتنع است، اگر قرینه داریم، خب دیگر قرینه داریم؛ آن وقت قرینه که نمیتواند ممتنع را ممکن کند. خب بگویید که ایشان خودشان نگفتند که متنع است، آن چیزی که من عرض کردم امتناع کلامی نبود، برداشتی که ما داشتیم چون موضوع رتبهاش سابق بر حکم است، شرطیتی که منوط به فعلیت حکم است، رتبهاش معلولیت و مترتب بر حکم است، این امتناع نفس الامری است، نمیشود که بیاید.
برو به 0:10:46
ایشان میفرمایند «لیس مقتضی الترکیب اللغوی» آیا میخواهند بگویند که یعنی یک استحاله در لغت؟ در فضای ترکیب لغوی نمیشود لذا در فضای ترکیب لغوی اگر قرینه آوردیم و از این ترکیب فاصله گرفتیم، حالا ممکن شد. خب باید این را توضیح بدهیم که ترکیب لغوی یعنی چه؟ ترکیب لغوی یک اقتضایی دارد صحیح است.
اما ترکیب لغوی دو بحث بسیار مهم دارد. امروز هم در این زمانها خیلی روشن از هم جدا شده است. ترکیب لغوی، یک ترکیب صرفی داریم که قطعا مقصود ایشان نیست، مقصود ایشان از ترکیب لغوی چیست؟ ترکیب نحو کلام است. خب نحو، دو گام بسیار ممتاز از همدیگر دارد. نحو خالص، قطع نظر از محتوا و معنادهی به عبارت، بعد گام دوم نحوِ با عنایت به معنای کلام و ملاحظه تناسبات حکم و موضوع. شما یک وقتی میگویید نحو یعنی قواعد ساخت زبان، جای عناصر زبان چه چیزی میگذارید؟ الف و با. کل الف با. برای الف و با که تناسب حکم و موضوع نمیتوانید درنظر بگیرید. در چنین شرایطی که قواعد نحو صوری حاکم میشود یعنی صرفا فرمول نحو، فرمولِ ساختِ زبان صحیح، خوش ساختی که یک عبارتی از قوانین ساخت نمادهای زبان درست کردید و این جمله درست است ولو جایش x و y و الف و با بگذارید. یک وقتی هست میگویید ما صرفِ نحو صوری را کار نداریم الان جای الف و با حرف میزنیم، صلاة میگذاریم، فعل میگذاریم، اینها را میگذاریم بعد میگوییم …
شاگرد: مناسبتها را در نظر میگیریم.
استاد: مناسبتها مطرح میشود. وقتی معنا در کار میآید، آن وقت تناسب حکم و موضوع شروع میکند برای ما حرف زدن. مقصود شریف ایشان از لیس مقتضی الترکیب اللغوی کدام اینهاست؟ صرف ترکیب لغوی خالص؟ قطع نظر از معنا؟ یا ترکیب لغوی معنادار شده و شامل ملاحظات مختلف از قرائنی که میتواند دخالت کند و تناسب حکم و موضوع را ملاحظه میکند.
خب بعد از این که این سوال را مطرح کردیم حالا باز این سوال هست که خلاصه این مقتضا چیست؟ که میفرمایند که ترکیب لغوی مقتضایی دارد که أکرم العالم آن اقتضا را با قرینه ندارد. آن اقتضا چیست؟
آن بیانی هم که آخرین جلسه سریع رد شد و وقت تمام شد، ظاهرا آن قضیه ای هم که شما(یکی از شاگردان) گفتید برعکس مقصود ایشان( آقای حکیم) بود. آخر کار هم همین طور فرمودید دیگر! این که گفتید ترکیب لغوی به انحلال است، ایشان برعکسش را میخواهند بگویند. توضیح شما این بود که اصلا ترکیب لغوی به جمله های خاص بر انحلال است؛ این طور نبود؟ میخواهیم ببینیم ایشان چه چیزی میخواهند بگویند. آن طرف ادعای ترکیب لغوی نداشت، ایشان میگویند آن چیزی که تو میگویی اقتضای ترکیب لغوی اش أکرم العالم نیست،انحلال نیست. یعنی اسم اقتضای ترکیب لغوی را ایشان(آقای حکیم) در مقابل طرف می آورند نه این که او از اقتضا اسم برد. او یک چیزی را گفت که این امر خارجی است و منوط به اوست. ایشان میگویند که ما قبول نداریم «و ثبوت ذلک فی أکرم العالم لیس مقتضی الترکیب اللغوی» آن چیزی که شما گفتید، آن چیزی که «أکرم العالم» گفتیم مقتضای ترکیب لغوی نیست. آن چیزی که مقتضای ترکیب لغوی است این است که شیء برنگردد موضوع خودش بشود.
این چندتا سوالی که در ذیل فرمایش ایشان هست برای این که ایشان مقتضای ترکیب لغوی را انحلال نمیدانند؛ اگر اینها را قبول ندارید بگویید. الان ایشان مقتضای ترکیب لغوی را عدم انحلال میدانند. چرا؟ و چیست آن مقتضای ترکیب لغوی که عدم انحلال است. اینها چندتا سوالی که من در ذهنم بود.
اگر الان نکتهای در جواب این سوالات دارید یا یک سوالی اضافه بر اینها دارید بفرمایید. اگر نه، ما رد بشویم خود حرفها را مرور بکنیم.
آن چیزی که من از مقصودشان میفهمم چون اسم قرینه میبرند ترکیب لغویِ صوری مقصود باشد، وقتی قرینه میآید میتوانیم تغییرش بدهیم و الا اگر ترکیب لغوی با تناسب حکم و موضوع باشد که آنها خودش یک جور قرینه است. حالا تازه این ترکیب لغوی چیست؟ برمیگردیم. [2]
برو به 0:16:51
در مانحن فیه چون چندین امر دست به دست هم داده است ما ابتدا به تحلیل موضوع نیاز داریم، تحلیل یعنی عناصر دخیل در حرف زدن ما کامل از هم جدا بشود، بعد هم که جدا شد «وضع الشیء فی موضعه» باشد، نقش هر کدام روشن بشود، اول که ما موضوع را تحلیل کردیم، هر عنصری را که دخیل در بحث است را شناسایی کردیم، بعدا هم در موضعِ خاصِ خودش آن نقشی که دارد ایفا میکند گذاشتیم آن وقت میتوانیم نتیجهگیری را راحت جلو برویم. آن چه را که آن «ربما یتوهم» گفت، یک دفعه دیگر عبارت را بخوانیم الان به دقت بیشتری در عبارات نیاز داریم.
«و ربما يتوهم عدم وجوب الاحتياط بناء على الشرطية، بدعوى أن مقتضى تعلق الشرط» شرط این جا چیست؟ باید روشن کنیم، اگر تحلیل نکنیم همین طور با حالت ابهام رد بشویم خودمان مشکل داریم. باید اینها را دقیق جاگذاری کنیم. «تعلق الشرط بأمر خارجي هو إناطة التقييد به بوجود ذلك الخارجي قياساً على التكاليف النفسية مثل: (أكرم العالم) و نحوه، فكما أنه ظاهر في إناطة وجوب الإكرام» تکلیف وجوب منوط به چیست؟ «بوجود العالم.» باید عالم باشد تا وجوب بیاید. چون متعلق المتعلقش است. خب همین طور بیاید تا شرطیت. «كذلك في المقام يكون التقييد باللبس منوطاً بوجود وصف المأكول، فمع الشك فيه يكون الشك في الشرطية» نه در این که من شرط را آوردم یا نیاوردم، این اصل حرف ایشان بود، دیروز هم بحثش کردیم. «و الأصل البراءة.».
خب حالا سوالاتی که در این جا مطرح هست اول باید تحلیل کنیم. من یکی دو تا مثال میزنم ببینید. در همین «أکرم العالم». اول تکالیف نفسیه را نزدیک به مانحن فیه کنیم؛ أکرم العالم خیلی روشن است یعنی شما نباید بروید عالم را یا خلق کنی یا دنبالش بگردی پیدا کنی، اصلا أکرم العالم این را نمیگوید. میگوید وقتی دیدی و وقتی با آن مواجه شدی اکرامش کن. خود او به تعبیر اصول متأخر مفروض الوجود است؛ مُنشأ، مُقنِّن آن را فرض گرفته به این که هست، پس شما نباید در وجود او نقشی ایفا کنی. پس وقتی عالم را دیدی حالا اکرامش کن.
شاگرد: تفحص نباید بکنیم؟ تولیدش نباید بکنیم، حالا اگر فرض کنیم فلان شهر است نباید برویم آن جایی که …
استاد : این همان سوالی بود که دیروز اشارهای به آن کردم و رد شدم؛ «تصدق علی الفقیر» یادتان هست عرض کردم و اشارهای کردم؟ «تصدق علی الفقیر» دو جا میآید؛
گاهی است به دنبال یک کاری میآید، میگوید «إن فعلتَ کذا تصدق علی الفقیر» آن جا باید دنبالش بگردی، یک جور برمیگردد و عام افرادی میشود. مثل «أعتق رقبةً» است ولو «تصدق علی الفقیر» است، این جا نمیشود بگویند الف و لام دارد، این جا به همان برمیگردد.
اما یک وقت است همین طوری میگویند به فقیر صدقه بده، «أما السائل فلاتنهر» «تصدق علی الفقراء»؛ «تصدق علی الفقراء» نه یعنی راه بیافت، یعنی وقتی زمینهاش فراهم است، فقیر دیدی، بده. این یک چیزی است که به گمانم در ارتکاز متشرعه و عرف عقلاء متعارف است. حالا مثالهایش طول میکشد و از مقصود میمانیم.
علی ای حال در این جا «أکرم العالم» هم خود طرف پذیرفته و هم مرحوم آقای حکیم پذیرفتند، از مسلمات و مشترکات شروع کنیم جلو برویم. میگویند وجوب اکرام منوط به وجود عالم است. خب حالا اگر من این طوری بگویم، وجوب اکرام منوط به ثبوت وصف عالمیت برای عالم است؛ همان بحث قبلی است؟ یا فرق کرد؟ دقیقا یکی است یا فرق کرد؟ وجود عالم یک جور اما وصف عالمیت … ولی از نظر قضیه شرطیه همین است یعنی وقتی زید آمد میگویم اگر زید عالم است، «أکرمه» پس میتوانم بگویم وجوب إکرام مشروط است، منوط به ثبوت وصف عالمیت در زید است. بد حرفی نزدم اما جوهرهاش با قبلی فرق دارد؛ قبلی میگفتم أکرم العالم وجود خود زید، خود زید عالم سبب است اما الان نظر به خصوص شرطیت عالمیت دارم. پس فرق دارد که بگویم وجود عالم، جزء الموضوع است و شرط الحکم است، شرط الوجوب است مقابل شرط الواجب با این که بگویم وصف عالمیت شرط الحکم است و مقدمه است؛ حیثیت اینها فرق میکند.
برو به 0:22:24
خب حالا همین مثال را جلوتر میبریم، یک مثال عرفی ساده؛ ما این طوری میگوییم که عالم را اکرام کن به این که عبا به او بده. اکرام را توضیح میدهیم. الان یک وجودی داریم که وجود عالم است. این آقا میگوید منوط به وجود است، گفتیم خیلی خب، «أکرم العالم» عالم باید وجود داشته باشد یا نه؟ پس وجوب اکرام منوط به وجود عالم است. خب حالا در مرحله بعد از فعلیت حکم میرویم، عالم این جا حاضر است، وقتی حاضر شد، قبول داریم حکم وجوب اکرام بالفعل است؟ حالا که کاری به علت نداریم، موضوع آمد. عالم این جا هست و أکرم شد و موضوع بالفعل شد. بعدش چه؟ میگوید یک عبا به او بده؛ این جا دیگر برای وجود عبا هم باید صبر کنم؟ دست روی دست بگذاریم؟ بگویم صبر کن، اگر عبایی وجود دارد به او بده، باید دست بگذاریم یا نه؟ نه. این جا که ولو شیء خارجی است اما شیء خارجی باشد، وجودِ شیء خارجی وقتی شرطی است که بعد فعلیة الحکم است باید بروم شیء خارجی را تحصیل کنم. روشن است؟ عالم را اکرام کن، این عالم باید موجود باشد تا وجوب بیاید اما وقتی آقای عالم محقق بود و وجوب آمد حالا دیگر اگر برای اتیان او، امتثال «أکرم» یک شرطی هست، شیء خارجی هم هست اما من باید بروم تحصیلش کنم.
شاگرد: شرط واجب؟
استاد: شرط الواجب، نه شرط الوجوب. عالم وجودش شرط الوجوب است اما عبایش وجودش شرط الواجب است و باید بروید تحصیل کنید و باید عبا بخرید و بدهید.
حالا همین جا باز یک قدم جلوتر میرویم، الان من یک شیء خارجی جدید آوردم؛ شیء خارجی چه بود؟ عبایی بود که ریختش فرق داشت، شیئی مربوط به نحوه امتثال من بود، متعلق تکلیف من بود، آن چیزی که باید انجام بدهم، مفروض الوجود هم نیست، فرض نگرفته که اگر عبا هست، بده. حالا باز مثال را جلوتر ببریم که مثالها به گمانم خیلی برای تحلیل موضوع بحث ما مهم است. تحلیل بحث اولین قدم کار است؛ خب حالا میگوییم عالم را اکرام کن به این که عبا به او بده، اگر از حیوان است، مثلا حتما از پشم گوسفند باشد، از موی بزینه باشد، ضأن باشد یا معز باشد. پس حالا همان مثال جلوتر رفت میگویم که عبا شیء خارجی است، دوباره یک شیء خارجی جدید هم در کار آمد، میگویم عبا به این عالم بده اگر از حیوان است، از موی بز باشد. همین جا هم میشود این مثال را طور دیگری هم زد، اینها همه را در نظر بگیرید؛ میگویم اکرام کن عالم را به این که عبای از پشم بز به او بده؛ یعنی دیگر نگفتم اگر حیوان است. دارم میگویم بده؛ این جا هم عبا داریم، هم عبایی که مستقیما بدون اشتراط، باید از موی بز باشد.
الان تا این جا آمدیم اگر من شک کنم این عبا از موی بز هست یا نیست، خود همین شخص که یتوهم برای اوست، میتواند به من بگوید که برائت جاری کن بده؟ قبول میکنند؟ قبول نمیکنند. چرا؟ چون اساس حرف ایشان این بود که میخواستند بگویند وقتی شک میکنی چون متعلق شیء خارجی به وجود است، وجود باید احراز بشود تا بیاید. وقتی وجود احراز نشد، شک در اصل الشرطیت است، نه شرطی که واجب شده و باید بیاوری. همین طوری که در انحلال أکرم العالم، شک شما به سعه و ضیق اصل التکلیف برمیگرده برائت جاری کردید، وقتی در شرطیت در اصل الشرطیت هم شک کردید برائت جاری میکنید. حرف ایشان این بود، این جا که شک ما به سعه و ضیق شرطیت برنمیگردد. با این توضیحی که من عرض کردم دقیقا من میدانم که الان باید عبا بدهم و عبایی از موی بز. دیگر در اینجا نمیتوانم بگویم… درست است که شیء امر خارجی است اما امر خارجی که من باید بیاورم؛ نه این که وقتی خودش هست تکلیف بالفعل بشود.
حالا برگردیم به آن مثال اول؛ میگویند اگر حیوان است از موی بز باشد. آمده است یک عبایی هست اصلا نمیداند حیوان است یا نیست، میتوانید به او بدهید یا نه؟ بله. گفتند عبا به عالم میدهیم. اگر حیوان است چرا میتوانید بدهید و ذهن شما موافقت میکند که اگر حیوان است باید از موی بز باشد.
شاگرد: اصل شرطیتش دوباره مشکوک میشود.
استاد: دوباره یک نحو مثل عالم شد، اینجا اصل وجود باید محرز بشود.
شاگرد: متوهم میگوید که ببین خدا گفته نماز بخوان اصلا به لفظ تو کار نداشته چون می دونست تو باید با لباس نماز بخوانی. گفته اگر که لباس پوشیدی اگر وصف مأکول دارد این جا آن مأکولش باید غیرمأکول اللحم باشد یعنی در مأکولات اگر حیوان هست، اگر از جنس حیوان بود باید از آن غیرمأکولها باشد. برای همین میگوید حالا که من نمیدانم این که پوشیدم مأکولات هست یا نیست …
استاد: این اساس کار همین حرف است که من بعدا به آن اشکال دارم. میبینیم اگر حرف او این طوری باشد روی فرض شرطیت… و لذا چرا اصلاً نگفتم اگر حریر باشد و.. کاری کردم شبهه شرطیت و مانعیت کاملا برطرف شده. وقتی میگویم عبا از موی بز باشد این متمحض در شرط است، هیچ کس در این جا مانعیت را توهم نمیکند؛ من به خصوص این مثال را زدم. حالا برگردیم ببینیم طرف میتواند این کار را بکند یا نه؟ البته با فرض شرطیت. این چیزی که الان شما میبینید خوب جلوه کرد برای این است که هنوز یک نحو حرف در مانحن فیه مغبّر است. حالا برمیگردیم همه اینها را روی فرض مانحن فیه تطبیق میدهیم.
برو به 0:29:10
بنابراین، پس چرا اگر میگوید از حیوان است، از موی بز باشد. اگر عالم را دیدی اکرام کن به اینکه عبا به او بدهی و اگر از حیوان است موی بز باشد. شما یک عبایی میدهید اصلا نمیدانید حیوان است یا نه ولی باز عبا را او به او میدهید. چرا؟ گفتند اگر حیوان است از موی بز باشد. وجود حیوانیت که برای شما محرز نشده. چون محرز نشده است عبا را به عالم میدهید. پس در این جا اصل آوردن هست ولی با این که شرط است، با این که شرط بوده موی بز باشد اما خود شرطش مشروط است. چون خود شرطش مشروط است و آن مشروط شرط با وجودش احراز نشده باز برائت جاری میکنیم، میگویم موی بز دادن به ذمه من نیست چون من نمیدانم. عبا را برمیدارم.
الان این مثال را که ملاحظه کردید برای نفسی بود. صحت و بطلان را کار نداشتیم، تکلیف محض بود. این برای نفس آن بود که عالم را اکرام کن به این که عبا را با این شرط به او بدهی. همه اینهایی هم که من گفتم هیچ کدام را نگفتم باطل است یا صحیح است، من احکام وضعی را در کار نیاوردم یعنی به وزان أکرم العالم، عین همان مثال أکرم العالم در تکالیف نفسیه را جلو بردیم و تحلیل موضوعی کردیم و دیدیم چه چیزهایی پیدا شد، یکی عالم بود که وجود داشت، یکی آن عبا بود که وجود داشت، یکی دوباره آن حیوان بود که میتوانست شرط قرار بگیرد و میتوانست قرار نگیرد و یکی هم آخر کار وصف بز بودن بود که آخر کار شرط را دارد. همه اینها را ملاحظه کردید؟
حالا یک مثال بزنیم شبیه ما نحن فیه؛ یعنی شرطیت باشد، صحت و فساد باشد نه صرف تکلیف. من این طوری مثال به ذهنم آمد، میگوییم صلاة میت؛ نزدیک نماز هم باشد راحتتر بتوانیم با صحت و بطلان نماز حرف بزنیم. بگوییم صلّ علی المیت، بر میت نماز بخوان بعد میگوییم که تابوتش مثلا از چوب باشد صل علی المیت و مشروط است صحت نماز میت به این که مثلا تابوتش از آلومینیم باشد یا از چوب باشد. چوب وسعت بیشتری دارد، آلومینیم که یک عنصر است بیشتر مقصود من را روشن میکند. حالا این مثال را در نظر بگیرید که بر میت نماز بخوان؛ شرط صحت این نماز پیش مولا این است که باید تابوتش از آلومینیم باشد. الان یعنی چه؟ یعنی صلاه میت را بدون تابوت نمیتوانیم بخوانیم؟ تابوت شیء خارجی هست یا نیست؟ اولا خود میتی داریم که متعلق کار ماست، این یک شیء خارجی است، یک شیء خارجی دیگر داریم که به آن مربوط است که تابوت اوست، آیا با توجه به این عبارت شرط صحت صلاة بر میت این است که باید تابوت داشته باشد؟ نه. مثل این که وقتی مولا میفرماید نماز با لباس بخوان نمیگوید لباس تو حتما باید یک نوع خاصی باشد، با لباس بخوان هر چه، گیاه باشد، حیوان باشد، بعدا یک شرایطی را مشروطا میفرمایند. پس نماز بر میت بخوان، بدون تابوت هم میخواهی بخوانی بخوان اما میگویم اگر تابوت دارد؛ این اگر یعنی چه؟ یعنی الان وجودِ تابوت شرط الواجب است؟ من باید دنبالش بروم؟ باید بروم یا نه؟ اگر بود. اگر است. نه این که حتما باید دنبالش برویم. نماز بر میت بخوان، اگر تابوت داشت که اگر وجود پیدا کرد حالا چه؟ حالا باید از آلومینیم باشد، وصفش این است که از آلومینیم باشد. باز مثال پیدا کردم آلومینیم را برای این که متمحض در شرطیت باشد؛ نگفتم آهن نباشد. به ذهنم آمد از طلا نباشد روی حساب انس به اوانی مثال همین طور میآمد دیدم وقتی میگوید از طلا هست دوباره دغدغه شرط و مانع و … شرط میکنیم از چوب باشد، از آلومینیوم باشد.
الان این مثال را در نظر بگیرید، ما دنبال تابوت نباید برویم ولو شرط الواجب است یعنی در مرحله بعد از فعلیت حکم است اما با این که بعد از مرحله فعلیت حکم است اما وجودش، او را نمیآورد، خودش شرطی است؛ اگر تابوتی داشت. خب پس میتواند در مرحله بعد از فعلیت حکم، باز شرطی داشته باشیم.
این تقسیم بندی مهمی است ما تا حالا همیشه میگفتیم شرط الواجب را باید بیاوریم. الان میگوییم شرط الواجب دو جور است، شرط الواجبی که باز خودش مشروط به تحقق یک امری است. اگر آن شرط آمد باید بیاوریم، ولی تفاوتی که شرط الوجوب با شرط الواجبِ مشروط دارد این است که برائت در شرط الواجب مشروط با تحقق شرط دیگر نمیتواند جاری بشود اما در شرط الوجوب میتواند بشود. همین جاست که ما میخواهیم با آن کسی که آن حرفها را زده، بحث کنیم.
خب بنابراین حالا میآییم این جا، حالا الان تابوت دارد، گفتند نماز بر میت بخوان و مشروط است صحت نماز بر میت این که اگر تابوت دارد از آلومینیوم باشد. یک تابوت آوردند شک داریم آلومینیوم هست یا نیست، این «ربما یتوهم» اجازه میدهد برائت جاری کنیم یا نه؟ نه. شک ما به اصل الشرطیة برنگشت. الان شک ما به شرطیت برنمیگردد. ما اشتغال یقینی را باید این جا احراز کنیم، جای برائت نیست و باید آلومینیوم بودن را احراز کنیم. بنابراین نه صرف این که یک چیزی بعد از حکمی که مشروط به اوست موضوع قرار بگیرد، محال نیست. شما الان اگر تابوتی هست از آلومینیوم باشد، الان شرطیت منوط به چیست؟ موضوع اشتراط آلومینیوم بودن به چیست؟ به وجود شیء خارجی است که تابوت است این موضوع برای آن هست اما موضوع حکم نیست، استحاله ندارد که ایشان فرمودند «کیف یکون موضوعا لها؟».
برو به 0:35:59
شاگرد: شرط.
استاد: بله موضوع شرطی است ولو شرط الواجب نیست، موضوع الحکم نیست اما موضوع الاشتراط است. وقتی موضوع الاشتراط است. وقتی موضوع الاشتراط است میگوید اگر هست، وجود است، امر خارجی است. خب وقتی تابوت نیست من وظیفهای ندارم اما وقتی تابوت هست باید احراز کنم، با این مثالی که عرض کردم همان ایرادی که «کیف یکون موضوعا لها» امرش مردد میشود که سوال در آن مطرح میشود و هم این که حرف آن طرف سرمیرسد. خب حالا با این مثال به اصل حرف او برگردیم.
ایشان چه گفت؟ ایشان خیلی مبهم جلو رفت؛ الان ما تحلیل کردیم چند چیز داریم. همه اینها جای خودش را پیدا کرده است، ایشان گفت که «بدعوى أن مقتضى تعلق الشرط» این شرط یعنی کدام شرط؟ شرط موی بز بودن؟ شرط از آلومنیوم بودن؟ یا شرط اگر تابوت است او باشد. باید معلوم کنیم. خب «مقتضی تعلق الشرط بأمر خارجي» امر خارجی کدام است؟ امر خارجی وصف آلومینیوم بودن است؟ یا امر خارجی، خود تابوت است که میتواند آلومینیوم باشد و میتواند نباشد؟ هر دو امر خارجی است. یعنی چه؟ متعلق به کدام است؟ ببینید حالا چطور مغالطه میشود. میگوید «بأمر خارجی هو إناطة التقييد به» باید آن امر خارجی باشد تا اشتراط تقیید معنا پیدا بکند مثل أکرم العالم. «بوجود ذلك الخارجي قياساً على التكاليف النفسية مثل: (أكرم العالم)» چطور باید باشد تا تکلیف بیاید و نباشد تکلیف نیست. خب در «أکرم العالم» هم، عبا شیء خارجی بود ولی باید دنبالش بروی، نمیشود که نروی و الا همان جا اگر مشروط بود میتوانستی بعد این که آمد- با مثالهایی که عرض کردم- برائت جاری کنی. «فكما أنه ظاهر في إناطة وجوب الإكرام بوجود العالم» این «بوجود العالم» را به چه چیزی زد؟ به خودِ عالم در خارج، نه وصفِ عالمیت. بعد حالا این جا میآید «كذلك في المقام يكون التقييد باللبس» «التقیید باللبس» یعنی شرط چیست؟ لباس یا حیوان؟ لباس مثل تابوت یک شیء خارجی است، حیوانی که از آن لباس را درست کردند، یک شیء دیگری است؛ «التقیید باللبس منوطاً بوجود وصف المأكول».
من گمانم این است که تمام مغالطهای که در این استدلال صورت گرفته، زیر کلمه وصف است. ایشان آمده شرطِ وصفِ مأکول را امر خارجی گرفته است. میگوید وصف مأکولیت امر خارجی است که به آن منوط است، وقتی شک میکنیم وصف هست یا نیست، در اصل شرطیت شک داریم. وصف مأکول که شرط نیست، الان در این مثالهایی که من گفتم موی بز بودن شرط بود و وصفی برای او بود اما امر خارجی، او بود؟ اصلا امر خارجی که او نبود؛ امر خارجی که وجودش میتوانست وقتی مشکوک شد، اصل تکلیف را زیر سوال ببرد آن خودِ حیوان بود، نه وصف بز بودنِ او. او بود که وقتی میآمد آن وقت چارهای نداشتیم وصف بز بودن را احراز کنیم. بله اگر آن امر خارجی خودِ وصف بز بودن بود، به محض این که شک میکردید در وجود شک میکردید و حال آن که وصف بز بودن که امر خارجی نیست، خودِ آن حیوان است که امر خارجی است که وقتی حیوان است، آن وقت باید وصف بودن را احراز کنیم و دیگر جای برائت نیست. پس ایشان وصف را جای موصوف گذاشته است. وصف را به جای موصوف گذاشته شروع کرده بحثش را جلو برده است؛ گفته است که «منوطاً بوجود وصف المأكول فمع الشك فيه يكون الشك في الشرطية» نه! ما اگر شک در وصف داشته باشیم که اینجا نمیشود.
خب حالا مثال ایشان را به این مثالی که من زدم برگردانیم، به جای وصف مأکول یک چیز اثباتی می گوییم، این طور میگوییم که صحت صلاة منوط به این است که لباس از ابریشم باشد. این که الان خدمت ایشان هم گفتم هوا مغبر است بهخاطر همین است. همین مثال ایشان را عوض میکنم ببینیم حرفش جلو میرود یا نه. یعنی به سراغ شرطیت محضه میبرم این جا چون واقیعتش مانع است مسامحه میشود. مثالی میزنم که شرط محض باشد. میگوییم صلّ، صحت نماز منوط است به این که لباس مصلی شرطش این است که حریر باشد. اگر ما گفتیم شک میکنیم این لباس حریر هست یا نیست؛ ایشان اجازه میدهد برائت جاری کنیم؟ نه. چون شک است ما به اصل الشرطیة برنگشتیم ایشان همه تلاشش این بود که بگوید چون وجود برای وجود خارجی است، وجود را که من احراز نکردم به اصل الشرطیة برگشت. از چه چیزی استفاده کرده بود؟ از این که وصف مأکولیت با حیوان نزدیک هم بودند، وجود هم برای حیوان بود، ایشان هم به مأکولیت زد، به وصف موصوف؛ با این استفاده حرفها را جلو برد و حال آن که اگر بین موصوف و وصف تحلیل موضوع کنیم، وجود با آن چیزی که شرط آن وجود است و وجود آن جایی که شرط الواجب نیست و با آن جایی که به نحوی است که شرط الواجب باید بیاورید؛ اگر اینها کاملا تحلیل بشود اصلا میبینید این حرف سرنمیسد و ایشان نمیتواند به مقصود خودش برسد.
این مثالها را مدنظر قرار بدهید و باز هم موضوع را تحلیل بکنید و هر چه توضیح بیشتر یا اشکالی بر این عرض من بود انشاءالله شنبه بفرمایید.
والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
پایان
[1] مستمسك العروة الوثقى، ج5، ص: 334-335
[2] شاگرد: در این عبارت «ضعفه ظاهر» تقریری که فرمودید آن چیزی که به نظر میرسید یک نحوه مصادره بود یعنی قائل نمیگوید که این مساله شرطش است و من آن شرط را برداشتم آوردم موضوع قرار دادم.
استاد: این فرمایش شما باز مثل فرمایش ایشان توضیحاتی است که الان میخواهم عرض کنم که ما قضیه را باز کنیم، جوانب بحث را باز کنیم بعد ببینیم ابهامات عبارات برطرف میشود؟ سوالاتی که داریم جواب داده میشود یا یک طور دیگری است؟
شاگرد: «موضوعا لها» را هم توضیح میفرمایید.
استاد: بله برمیگردیم. اصل بحث واضح بشود که مقصود من است.
دیدگاهتان را بنویسید