1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(١٢)- تبیین معنای نفس الامر

اصول فقه(١٢)- تبیین معنای نفس الامر

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=14403
  • |
  • بازدید : 64

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

نفس الامر و خصوصیات آن

استاد: این دو تا امتیازشان به چه چیزی است؟ خود نفس الامریّتشان … .

شاگرد: اگر قرار باشد یک ارتباطی بین مخلوقات نفس الامری باشد … .

استاد: آن ارتباط یک مسأله  خیلی مهمی است.

شاگرد: اگر این‌گونه بگوییم که این‌ها به نفس ذات از همدیگر مِیز دارند، چگونه بپذیریم که این ها می‌توانند با یکدیگر ارتباط داشته باشند؟ این برای ذهن خیلی استبعاد دارد که بگوییم اینها به نفس ذات…

استاد: بله، نکته این است که ما کلمۀ ذات، نفس و ارتباط، را که از عالم مأنوس وجود گرفته‌ایم، می‌خواهیم با حفظ همین صبغه، به آنجا ببریم. طی  هم همین است، طی این است که یکدفعه از این‌ها می‌گوید چه چیزی شد؟ به هم می‌ریزند.

امّا اگر ببینیم که آنجا ارتباطی دارد متناسب با همان موطن، تقرّر، تضبّطی متناسب با همان موطن دارد، ولذا اصلاً خیلی از احکام عوض می‌شود. بعضی چیزهای آن را اصلاً نمی‌شود تصریح کرد. اگر تصریح کنند، چه می‌شود؟ بعد می‌گویند که ما اصلاً از اوّل این نظریه را نمی‌خواهیم که لوازم این‌گونه ای دارد.

چرا؟ چون انس نگرفته است. امّا اگر همین لوازم تصریح نشود، خود آن بعد از یک عمر، بعد از اینکه به یقینیاتی جلو رفت، حالا می‌بیند آنها را درک می‌کنند، بدون اینکه ناراحت بشوند از اینکه این‌گونه لوازمی را دارد.

بحث این‌گونه، هست، یعنی ارتباط متناسب با خود آن. الآن همین تازگی ها مقاله‌ای را می‌دیدم، نوشته بود -حالا اگر در آن مباحثه یادم باشد که بگویم- نقدی بر برهان صدیقین مرحوم آقای طباطبایی بود در حاشیۀ اسفار؛

آنجا همینطور مقدمات را که توضیح می‌داد، پارسال هم یک آقایی برگه‌ای را آوردند و به من دادند، من همینطور مروری نگاه کردم و به ایشان پس دادم. می‌گفتم که اگر پس نداده بودم شاید خوب بود و داخل بحث می‌آوردیم.

حالا فایل آن در مجلۀ نقد و نظر موجود هست و من دیروز همان جا دیدم. یادم هم رفت که چه بوده است.

شاگرد: مقالۀ چه کسی بود؟

استاد: مقالۀ آقای محمود مروارید در نقد بر برهان صدیقین آقای طباطبایی. آقا پارسال آوردند، دیدم. رد و بدل هم شده بود. کسی هم از ایشان جواب داده بود. دوباره ایشان در همان مجله جواب داده بود. خلاصه ایشان در آنجا می‌گوید که چون عده‌ای نظریه نفس الامر را به این معنایی که ما از آن صحبت می‌کنیم، دیدند که لوازم عدیده‌ای دارد؛ مثلاً در واقعیات نفس الامریه گفته اند، مثلاً «یک» به اضافه «دو»، می‌شود«سه» -حالا من به‌عنوان مثال می‌گویم والا دقیقاً یادم نیست که چه مثالی زده بودند- خب بگوییم که این نفس الامریت دارد که «یک» به اضافه «دو»، «سه» می‌شود. خب  اینکه این نفس الامریت دارد، اعداد را هرچقدر که بالاتر بروید، میلیون و میلیارد و این‌ها هم همینگونه است و همینطور باید بالاتر برویم…، همه این‌ها به همین نفس الامر بند است؛

یعنی یکی از نفس الامریات این است که «یک» به اضافه «دو»، «چهار» نمی‌شود، «پنج» نمی‌شود، «شش» نمی‌شود.

وقتی که «سه» شد، یعنی پس واقعیت نفس الامری این است که هیچ‌کدام از بی‌نهایت عددی که داریم، نخواهد بود و همه این‌ها هم نفس الامر است. ممکن است کسی بگوید که این، چطور نفس الامر است که این همه مطلب در دل آن است؟

ولذا عدول کرده‌اند و گفته اند: این‌که نمی‌شود که این سلوب و این نفی ها را، بگوییم که ما یک موطنی داریم که نفس الامر است و همه این‌ها در آنجا موجود است. یک چیز گتره ای خنده‌داری می‌شود. عدول کرده‌اند به چیزهایی که در مقاله بود که حالا ما هم آن را بحث بکنیم.

خب، این برای چه چیزی بوده است؟

شاگرد: مقایسه، مقایسۀ با …… .

استاد: بله دیگر، به خاطر انسی که با این مفاهیم دارند، می‌گویند خب اگر آنگونه بگوییم که اصلاً دیگر حرف خنده‌داری می‌شود! خنده‌دار است برای این انس ها؛ وإلاّ اگر آن را همینطور حساب بکنند، می‌گوید: بله، «یک» به علاوه «دو»، می‌شود «سه»، نمی‌شود «صد». نمی‌شود بگویند که این نشدنِ «صد»، خودش هم یک چیزی است! خب آن موطنی که این‌ها را می‌پذیرد، آن موطن ابایی از این‌ها ندارد.

بلکه در خود عدد هم همینطور است. می‌گویند که انسان -این مطلب را می‌گویند که در تاریخ ریاضیات بوده است، حالا راست و دروغ آن را نمی‌دانم- مثلاً تا اعداد «دو» و «سه» می رفته است. بعد خورد خورد توانست انگشتانش را به‌عنوان عقد به کار بگیرد، شد ده تا. بعداً هم دید که ده تا هم برای انگشتان پا دارد، شد عقد بیست. بعد می‌گویند که همینطور بیشتر از این را اصلاً نمی‌توانست درک بکند ولذا وقتی به او می‌گفتند که بعد از ده چه یا مثلاً بعد از بیست چه عددی است؟ می‌گفت: بیشتر از بیست تا که ندارم. هر چه که بود همین بود. دیگر آن بیست و یکمی، مثلاً چه چیزی می‌خواهد باشد؟! دیگر از حد بیرون زده است.

شاگرد: الآن هم در بعضی از کشورهای آفریقایی، تا عدد هفت می‌شمارند و در مورد بقیه، می‌گویند «خیلی».

استاد: این را در تاریخ ریاضی می‌گویند. از همین شواهد، در کتاب‌های تاریخ ریاضیات، نمونه می‌آورند برای این مطلوب.

حالا معلوم نیست و ذهن من موافق این‌گونه حرف‌ها و تعبیرات نیست، حالا باید سرجای آن بحث بشود. خلاصه که این‌گونه می‌گویند.

نفس الامریت داشتن انواع مختلف «بی‌نهایت»

روی این حساب، کأنّه حالا بیایید و درقرن بیستم، ببینید حرف‌هایی را که اهل حساب راجع به بی‌نهایت ها زده‌اند؛ که همان ابتدای آن‌که می‌خواهید ببینید، ده‌ها جور بی‌نهایت ذکر می‌کنند، همه آنها هم ضابطه مند و حساب شده. بی‌نهایت های متکاثف؛ بی‌نهایت های به اندازۀ کافی متکاثف[1]. خب می‌بینید اینها یک چیزهای بهت‌آوری است که همین ذهن بشر فهمیده است، حالا قبل از این که این‌ها را بفهمیم، بگوییم که این‌ها دیگر خیالات است! چطور می‌شود یک ریاضیاتی داشته باشیم که این همه مطلب در دل آن باشد؟!خب بعد از اینکه آمدند و کم کم انس گرفتند دیگر مشکلی در فهم آن ندارند. شاگردهایِ حالا، از ابتدا، ذهن آن‌ها انس می‌گیرد و از این مطالب وحشت ندارند و خیلی قشنگ آن را درک می‌کنند. حالا همین ذهن اگر بخواهد در  نفس الامریاتِ آنگونه ای، می‌خواهد بپّرد و زیربار نرود. چرا؟ هرچیزی مناسب خودش.

 

برو به 0:07:03

شاگرد: چه اشکالی دارد اگر بگوییم که ذهن ما این قدرت را دارد که احکام موجود خارجی را به موجودات فرضی تسرّی می‌دهد؛ مثلاً فرض کنید که انسان همان موقعی که شمارش را از یک و دو و سه یاد گرفت، براساس موجودات خارجی بود، بعد این احکام را به موجودات مفروض تسرّی داد، که حالا این موجود مفروض ممکن است که تا بی‌نهایت ادامه پیدا بکند، چون دامنۀ فرض، نامحدود است. بنابراین همان احکام وجود را دارد مدام تسرّی می‌دهد، منتها بر روی موجودات مفروض؛ یعنی باز، حکم دارد بر روی وجود می‌رود، نه بر روی چیزی خارج از وجود.

استاد: آیا این تسرّی دادن به نحو انشاء، فرض است یا به نحو درک است؟

شاگرد: خود موجود، فرض است ولی حکم کردن، واقعی است.

استاد: این چطور ممکن می‌شود؟ این از همان چیزهایی است که من بعداً راجع به آن صحبت می‌کنم. فرض آن به دست ما است. همه سیستم های صوری این‌گونه هستند. ابتدا فرض را شروع می‌کنید، بعد دیگر قضایایِ آن به دست ما نیست؛ یک نظم بسیار پیچیده‌ای بر آن حاکم است. ولذا در همین اعدادی که شما می‌گویید، گاهی است هزارها نابغه فکر ریاضی، به‌دنبال یکی از آن‌ها هستند که آن را کشف بکنند، جایزه معین می‌کنند. خب اگر فرض بود که راحت بودند، می‌گفتند حالا تا این‌گونه است، بقیۀ آن را فرض می‌گیریم که این‌گونه باشد. آن‌ها دنبال یک چیزی هستند. مثلاً برای همان عدد که شما گفتید، وقتی که خود تباین مقادیر ثابت شد، عدد گنگ، یعنی می‌گفتیم به‌هیچ‌وجه آن عددی که ما می‌شناسیم، نیست، حتّی عدد کسری هم نیست، چنین چیزی محال است،‌ به این رسیدند؛‌ که عرض کردم که خواجه، یکی از چیزهایی که…

خب این مطلب کمی نبود. الانی ها، دوباره بالاتر شده است، می‌گویند که عدد گنگ یک نقطه بر روی محور دارد و آن را با رسم نشان می‌دهیم، امّا اسم عددی ندارد. ببینید، یعنی ما یک مقداری را پیدا کرده‌ایم که به آن فرض های ما بند نبود. ما داریم می‌بینیم که آن‌ها یک نحو، ورای ذهن ما هست، داریم شهود و کشف می‌کنیم، برهان می‌آوریم، همه بعداً بر آن توافق می‌کنند و می‌گویند که این دروغ بود، این راست بود، این اشتباه کرده بود، این صحیح بود. این‌ها را نمی‌شود همینطور با یک چیزی دل خودمان را جمع کنیم. یعنی با واقعیت این مسائل دور است.

شاگرد: درستی و راستی آن را با آن واقعیت مفهوم آن می سنجیم.

استاد: مثلاً الآن نقاط اعداد رسم ناپذیر؛ می‌گویند که حتماً این نقطه عدد ما، بین این فاصله است. امّا نمی‌توانید آن نقطه را دقیقاً نشان بدهید، به برهان، مثلاً عدد «پی»[2]؛ عدد «پی»، آن رأس «پی» حتماً در فاصلۀ بین دو محاسبۀ ما وجود دارد، امّا محال است که بتوانیم یک جایی برسد که آن را نشان بدهیم. نشان‌دادن این عدد محال است، ولی این عدد، وجود دارد.

شاگرد: عدد گنگ رادیکال دو هم که…

استاد: رادیکال دو، رسم پذیر است. یعنی خود نقطه ی آن را نشان می‌دهیم. می‌گوییم که این، جذر دو است، ولی عدد نیست. عدد گنگ است.

شاگرد: نباید مقدار آن مشخّص بشود که بتوانند آن را بر روی محور نشان بدهند؟

استاد: مقدار آن‌که مشخص است. مقدار عدد «پی» هم مشخص است، منتها ما نمی‌توانیم مشخص بکنیم. ما می‌دانیم که این عدد «پی» مشخص است. تشخّص نفس الامری دارد. ما می‌خواهیم آن رانشان بدهیم و بگوییم: ببین، این نقطه عدد «پی» است. سه و … . نمی‌توانیم، به‌هیچ‌وجه. عدد متعالی است.

شاگرد: کسی آن را محاسبه کرده است؟

استاد: محاسبه کرده یعنی آن را نشان بدهد.

شاگرد: عدد «پی» را عرض می‌کنم.

استاد: وقتی ما می‌گوییم این نقطه‌ای که عدد «پی» است… . ببینید، سه نقطه را فرض می‌گیریم. نقطه «آ»، «بی» و «سی»…

شاگرد: طرفین آن را که می‌توانیم نشان بدهیم. خودش را عرض می‌کنم.

استاد: پس خب همین دیگر. ما می‌دانیم که یک نقطه، قطعاً بین این دو هست، درست؟

شاگرد: می‌دانیم که هست.

استاد: احسنت، هست. امّا ما نمی‌توانیم آن را نشان بدهیم. نقطه‌ای هست، ولی ما نمی‌توانیم آن رانشان بدهیم؛ این‌ها کم نیست، سال‌ها براهین آن‌ها بوده است و به این‌ها رسیده‌اند.

شاگرد: در واقع روی خط مستقیم است.

استاد: بله دیگر، روی خط مستقیم آنرا پیاده کنیم. ما مقدار عدد «پی» را می‌خواهیم بگوییم. حالا آنکه قوس تنوع دارد با خط مستقیم، آن مباحث در اصول اقلیدوس بود. آن حرف جدایی است. مقدار آن منظور ما است.

شاگرد: نه، ایشان که بحث تشخّص آن را مطرح می‌کنند، بر روی قوس دایره، متشخص هست، امّا آن را بر روی خط مستقیم نمی‌توانیم نشان بدهیم.

استاد: بله. یعنی همین قوس بسته، تشخص این مقدار است. فقط نکته این است که هر قوسی یک هویّت شخصی دارد که آن، عدد «پی» نیست. چون عدد «پی» یک نسبت است، نه یک مقدار.

شاگرد: نسبتی است که از قیاس آن به خط مستقیم پدید می‌آید. یعنی ما وقتی می‌خواهیم از آن سیستم بر روی این سیستم بیاییم، این مشکل پیش می‌آید.

استاد: بله. ولی نسبت آن مانعی ندارد. حالا مانعی دارد یا ندارد هم، فعلاً روی چیزی که هست، ما می‌گوییم که نسبت محیط به قطر.

شاگرد: طبق ریاضیات امروز، این‌گونه است.

استاد: نسبت محیط به قطر، می‌شود این عدد. پس این عدد یک نسبت است. وقتی هم که می‌خواهیم آن را بر روی یک خط مستقیم نشان بدهیم، می‌گوییم که حتماً بین این دو نقطه است. امّا محال است که بتوانیم آن را نشان بدهیم. یعنی رسم پذیر نیست مثل جذر عدد دو.

 

برو به 0:12:36

ببینید، این‌ها یک چیزهایی نیست که بگوییم ما یک چند تا عدد دیدیم، بقیۀ آن هم همینطور است و موجود را به معدوم سرایت دهیم. یعنی عملاً وقتی انسان این فضا را لمس بکند…

ولذا من چند بار عرض کردم، آن‌هایی که خودشان جزو پوزتیویست بوده‌اند در حلقه وین، ایشان که غور در مسائل ریاضیات و حساب کرده‌اند، گفته بودند که حقایق ریاضی یک حقایق مثالی هستند، بیرون ازما هستند. آ‌ن‌ها هستند و ما هم بیرون از آنها،‌ می‌خواهیم برویم آن‌ها را به چنگ بیاوریم.

ببینید حرف، تا کجا می‌رسد؟ می‌بیند که من دارم دنبال آن می‌گردم، آن هست. من دارم دنبال آن می‌گردم، آن را به چنگ می‌آورم و آن را معرفی می‌کنم تا ذهن آن‌ها هم این مطلب را بگیرد.

شاگرد: این‌که می‌فرمایند بین دو تا نقطه، بی‌نهایت نقطه وجود دارد، گیر اصلی در همین بی‌نهایت نقطه‌ای است که بین این دو سر پاره خط وجود دارد. در عین اینکه می‌ دانیم محدود است، ولی درعین‌حال، اذعان داریم به این‌که بی‌نهایت نقطه هم وجود دارد. حالا حرف من این است که این چیزی که ما الآن داریم به آن اشاره می‌کنیم، این یک امر مفروض است؟ یا واقعاً در خارج، محدود و نامحدود، با هم جمع شده‌اند؟

خب شما می‌فرمایید که این یک حقیقتی است. خب این حقیقت چطوری می‌تواند به این جواب بدهد؟ این‌که شما مثلاً فرض کنید که بین دو سر یک پاره خط، بی‌نهایت نقطه وجود دارد، این عدد نامحدود را که هم نامحدود است و هم حد دارد و طرفین آن بسته است، این را نفس الامر چگونه می‌تواند جواب بدهد؟

استاد: جواب می‌دهد.

شاگرد: چگونه؟

استاد: عرض کنم، همین عددهای نامحدود را، حالا این مطالب را می‌گویم، برای اینکه یادداشت کنید و بعد به‌دنبال آن بروید، چون اگر انسان بعضی از چیزها را نداند، خیلی راحت‌تر یک چیزهایی را رد می‌کند تا اینکه بداند.

همین اعداد نامحدود را…، عدد طبیعی که نامحدود است، سهل است. عدد طبیعی این‌گونه نیست که بین هردو عدد، یک عدد دیگری از سنخ خود آن بیاورید؛ بین دو و سه، عدد طبیعی دیگری نداریم. امّا در اعداد گویا، این‌گونه است که بین هر دو عدد گویا، می‌شود یک عدد گویای دیگری را فرض کنیم، تا بی‌نهایت. دو تا عدد گویای نزدیک به هم فرض بگیرید. دوباره می‌گویید بین این‌ دوتا بی‌نهایت عدد گویا است. خب آیا می‌شود این‌ها را بشماریم یا نه؟

الآن از قرن بیستم می‌گویند که بله، به‌راحتی یک جدولی می‌دهند و می‌گویند که ما همه این‌ها را شمردیم.

می‌گویند که اعداد گویا، قابل شمارش هستند.

یعنی نه تنها شما خیلی از این، وحشت نمی‌کنید، بلکه می‌گویند قابل شمارش است، یعنی روی آن برنامه‌ای که به دست شما می‌دهند، به‌راحتی می‌شود که بشمارند. لذا می‌گویند که مجموعه‌ای است «شمارا». مجموعۀ اعداد گویا، مجموعه قابل شمارش است.

شاگرد: یعنی محدود است؟

استاد: نه.

شاگرد: سؤال بنده در مورد اینجا نیست. سؤال بر سر این است که…

استاد: حالا می‌گوید که قابل شمارش است، بعد می‌گویید که فرضِ من است! ما می‌گوییم که می‌توانم آن را بشمارم. این قابلیت برایِ من نیست.

شاگرد: خب نه. ممکن است برای آن موجود مفروض باشد که من می‌توانم آن را بشمارم.

استاد: من آن را فرض نکردم؛ با این وجود، آن را می‌شمارم؟!

شاگرد: لازم نیست … .

استاد: من آن را فرض نکرده‌ام، آیا قابلیت آن هست؟

شاگرد: لازم نیست که من حتماً فرض را ذکر بکنم. گاهی از اوقات مثلاً من از یک شکل هندسی بحث می‌کنم، ولی شما می‌دانید، من هم می‌دانم که منظورمان یک شیئی که وجود خارجی دارد نیست؛ بلکه یک وجود مفروضی برای آن لحاظ کرده‌ایم، الآن داریم راجع به شکل آن بحث می‌کنیم. یعنی شکل آن موجود مفروض. اینجا هم همینطور است. ممکن است که شما اسم موجود مفروض را نیاورید، امّا  بی‌نهایت موجود مفروض در آنجا لحاظ کرده باشید، بگویید که من بی‌نهایت عدد، می‌توانم به شما بدهم. این بی‌نهایت عدد، درواقع شمارش همان موجودات معدودی است که در خارج، من آن‌ها را فرض کرده‌ام.

استاد: یعنی آن عددهای اولی را که مثال می‌زدیم که هنوز هیچ کسی نفهمیده است که آن عدد چه چیزی است، اگر می‌خواست خب فرض می‌کرد. شما می‌گویید، هست حتماً؛ به برهان می‌گویید. بعد می‌گویید که ما نمی‌دانیم که کدام است.

شاگرد: هست، یعنی اگر من آن را فرض بکنم، آن هم هست. یعنی معدود آن را فرض بکنم، عدد آن هست.

استاد: اصلا نمی‌دانم چه چیزی است که آن را فرض بکنم. نمی‌دانم کدام است. اگر می‌دانستم کدام است که راحت بودم.

شاگرد: معدود که لازم نیست چیز خاصی باشد.

استاد: می‌دانم که یک عدد خاصی هست، امّا این‌که کدام است، نمی‌دانم.

شاگرد: خیلی چیزها هست که در نفس ما وجود دارد، منتها باید به‌دنبال آن برویم تا آن را پیدا کنیم. منظور ما از اعتبار، اعتبار گتره ای نیست که ما از خودمان یک چیزی بسازیم. آن معدود را، اگر فرض وجود آن را بکنیم، قهراً این احکام بر آن مترتّب می‌شود.

استاد: معدود را؟

شاگرد: «لو کان فیهما آلهة إلاّ الله» کذب است، «لفسدتا»[3] هم کذب است، امّا رابطۀ آن حقیقت.

استاد: خب، الآن کمون این در نفس ما هست؟ خب اگر در نفس ما هست، خلاف آن را فرض بگیریم. همان اشکالی که به حرف خواجه کردیم، که آن اشکال در همان حدش درست است، که اگر می‌گویید نفس الامر یعنی صور در عقل، خب آن صور چه هستند؟ مطلب را حل نمی کرد. اشکالی بود که به حرف خواجه بود. ما این اعداد را فرض می‌گیریم یا نه؟

شاگرد: البته گاهی اوقات شاید منظور آقایان این باشد که فرض ما لزوماً بر روی خود معدود نمی‌رود. یعنی درواقع ما، ابتدائا معدود فرض گرفتیم، امّا بعد یاد گرفتیم یک چیزهای دیگری را فرض کنیم که لازمۀ آن، یک معدود داشتنی است.

استاد: اساس عرض من همین‌جا است. خودتان تلطیف کنید، که ما فرض نمی‌گیریم؛ ما درک می‌کنیم.

 

برو به 0:18:16

ما به یک چیز می‌رسیم، به جای اینکه یک چیزی را انشاء کنیم. نباید از آن چیزهایی که خودمان داریم می‌بینیم که داریم چه کار می‌کنیم، برای اینکه می‌خواهیم یک چیزی حتماً جفت و جور بشود، آن‌ها را این‌گونه تفسیر بکنیم.

شاگرد: لزوماً این‌گونه نیست. یعنی ما بنا نداریم که آن را توجیه بکنیم. ولی تلاش می‌کنیم ببینیم که اساساً در فضای غیروجودی می‌شود این بحثی را مطرح کرد یا نه؟

یعنی گاهی اوقات ذهنمان یاد می‌گیرد که احکام موجود را به موجودات مفروض تسری بدهد. بعد این تسری دادن را -به فرمایش آقا سعید- گاهی اوقات اینطوری است که ما دیگر معدود آن را فرض هم نمی‌کنیم. بلکه یاد می‌گیریم درواقع این حکم را تسری و گسترش بدهیم. آن وقت لازمۀ این تسری دادن احکام موجود، به موجودات مفروض، آیا این است که حتماً بگوییم این یک نفس الامری دارد و ما داریم به آن اشاره می‌کنیم؟ یا اینکه نه؟ این قابلیت ذهن ما است که می‌تواند موجودات را ببیند، احکام این را بفهمد وبعد این را تسرّی بدهد.

تسرّی هم به آن چیزهایی می‌دهد که خودش می‌تواند آن را فرض بکند.

استاد: ببینید، همین چیزی که شما می‌گویید، یک سؤال برای آن مطرح می‌شود. چند هزار سال طول می‌کشد تا ثابت بشود که این‌گونه هست یا نیست. شما می‌گویید که فرض ما است؟!

آیا همین عدد «پی» رسم پذیر هست یا نیست؟ این چطور به فرض ما بستگی دارد؟! که این ممکن است یا نیست؟ این امکان رسم پذیری ……؛ اگر به فرض است، که خب فرض بگیرید دیگر. چرا دو هزار سال بحث می‌کنید؟

شاگرد: خیلی از چیزها در نفس ما هست به علم حضوری … .

استاد: به‌صورت فرضی در نفس ما هست یا به درک؟

شاگرد: همین هم درک است. الآن من می‌خواهم بگویم که واقعیت عدد هم در نفس ما هست، ما می‌رویم دنبال آن و آن را پیدا می‌کنیم.

استاد: یعنی در نفس شما جدا، در نفس من هم جدا؟! خب شاید؛ پس در این درک، توافقی نداریم. این هم از چیزهایی است که پارسال در علم اصول، چند روز راجع به آن صحبت شد.

خب، اعداد در نفس شما یک جور هستند، در نفس من هم یک جور و حال آنکه می‌بینیم که همه توافق داریم.

راجع به طبیعت که پارسال بحث می‌کردیم، می‌گویم که عدد «پنج»، یعنی آن عدد پنجی که  شما درک کردید غیر از آن عدد پنجی است که من درک کرده‌ام؟ بگویید نه، عدد «پنج» دو چیز است! یک پنجی که شما درک کردید، کمون در نفس شما دارد. یکی هم پنجی که من درک کرده‌ام!

بفرمایید که این‌گونه هست یا نیست؟ یا اینکه ذهن هردوی من و شما به سراغ یک چیز رفته است؟

شاگرد: همین که من می‌توانم منظورم را به شما بفهمانم، یعنی همین چیزی که در نفس من هست، در نفس شما هم هست.

استاد: از کجا می‌فرمایید؟ مثل این مطلب را در مورد رنگ‌ها می‌گویند. من رنگ قرمز را همیشه سبز دیده‌ام. شما هم قرمز را قرمز دیده‌اید. ولی در اثر اینکه همیشه این اشتباه را تکرار کرده‌ایم، سبز در پیش من، قرمز در پیش شماست. سرخ در پیش شما، سبز در پیش من است، تا آخر هم نمی فهمیم. از کجا می‌گویید؟

شاگرد: …

استاد: بله دیگر. اینطوری که شما می‌گویید، این مشکلات را دارد. شما می‌گویید در کمون نفس من است، چه تضمینی است که این کامن ها  با هم یکی هستند؟

شاگرد: این اشکال که مشترک است و در خیلی مسائل ممکن است مطرح شود.

استاد: خب باید حل کنیم.

شاگرد: فقط به این بحث ربط ندارد.

نفس الامریت داشتن قضایای ممتنعه

استاد: چرا. مهم‌ترین خاستگاه آن، همین است، که نفس ما، طبایع را درک می‌کند، نه اینکه آن‌ها را فرض بگیرد. مرتبۀ طبیعت مرتبه‌ای است -همان مطلب که از میرداماد است و بعداً برسیم راجع به آن صحبت کنیم- که می‌گویند اوسع. یک جور غریبی جناب میرداماد فرموده‌اند. و بعداً هم در چند جا از اسفار، ذهن طرف را هدایت می‌کنند و به ماهیات موجوده می‌آورند و بعداً هم می‌گویند حالا دیدی؟ این از نفس الامر اوسع بود و تمام شد.

ظاهراً حتّی خود میرداماد هم مثال می‌زنند، می‌گویند: من که می‌گویم فلان چیز در بلد است، نه اینکه بلد، همه‌اش همین است، همین اوسع بودن را می‌گویند. مثالی را که من دیدم که در کلمات میرداماد آمده است.

امّا این مقصود خودشان است و حال آنکه درست همان مسیری طی می‌شود که اگر زنده بودیم و صحبت شد، می‌بینید یک بخشی را که می‌توانند توجیه بکنند، آن را می‌گیرند، ذهن طرف را قانع می‌کنند. امّا همان جا اگر یک چیزی در کنار آن بود… .

عین مقدمۀ قیصری. ایشان در ممتنعات چه گفت؟ گفت این‌ها فرض ذهن است. امّا اینکه همین چیزی که شما گفتید، فرض است که شریک الباری است، «قضیّةٌ حقّةٌ صادقةٌ» که «ممتنعٌ»؛ ایشان از این اسمی نبرد. یادتان هست راجع به آن صحبت می‌کردیم؟ اگر این را اسم ببرند که بحث دوباره می‌ماند. یعنی آن‌هایی که می‌خواهند بگویند، دوباره مانده است، با آن چه کاری بکنند؟

آن را ذهن فرضش گرفته است.

الآن در استحاله تناقض؛ اگر شما استحاله تناقض را قبول دارید، چطور شما یک وجود را به یک فرد سرایت دادید؟

استحاله تناقض به این وضوح، با این مفروض شما، چطور آن را درست می‌کنید؟ می‌گویید که من یک موجود دیده‌ام، این را سرایت داده‌ام. چطور سرایت داده‌ام؟ چیز نشدنی ها…

بارها گفته ام که نگویید که اجتماع نقیضین، نیست. اجتماع نقیضین، ممکن نیست که بشود؛ شما بفرمایید که چطور فرض ذهنی آن درست می‌شود؟

شاگرد: الآن مثلاً ما اگر وجود را مقابل عدم مطلق ببینیم، آن وقت متوجّه می‌شویم که وجود وجود است و نمی‌تواند در عین این‌که وجود است، وجود نباشد.

استاد: «نمی‌تواند» را از کجا فهمیدید؟ در کجای وجود بود؟

شاگرد: در خود وجود.

استاد: «نمی‌تواند» را می‌گویم.

شاگرد: در تحققِ آن در خارج. اگر می‌خواستیم که وجود، خودش باشد، نمی‌توانست که خودش نباشد. یعنی از بودن آن در خارج، می‌فهمیم.

استاد: در خارج هست یا نیست؟

شاگرد: در خارج هست و نمی‌تواند که نباشد.

استاد: ببینید، من الان یک سؤال می‌کنم. من می‌گویم که اصل تناقض -محال هست- در عین اینکه محال است، محال نیست. من قبول دارم که اصل تناقض محال است. و درعین‌حالی که می‌گویم محال است، ولی محال نیست. چه جوابی به من می‌دهید؟

شاگرد: کلام شما متناقض است.

استاد: این‌که مصادره به مطلوب شد. من که می‌گویم متناقض است، خب باشد. من می‌گویم اجتماع نقیضین، بعد قبول دارم، محال است. امّا قبول دارم که محال نیست.

شما به من می‌گویید که دارید تناقض می‌گویید. می‌گویم: خب. تناقض که هنوز ثابت نشد. هنوز اصل تناقض را که به‌عنوان…، تناقض محال است. پذیرفتم، محال است و محال نیست. چه جوابی به من می‌دهید؟

شما می‌گویید که وجود خودش نمی‌تواند. من می‌گویم که می‌تواند. درعین‌حالی که وجود نمی‌تواند، می‌تواند. جواب آن چه چیزی است؟ یعنی این نمی‌تواند را شما از کجا در وجود دیده‌اید؟

شما می‌گویید که من یک موجوداتی را دیده‌ام، می‌گویم این وجود نمی‌تواند… این نتوانستن وجود کجا بود؟ این «نتوانستن»، موجود بود؟ یا اینکه شما آن را درک کردید؟

شاگرد: «نتوانستن»، حکم وجود است. یعنی از خود وجود آن.

استاد: «نتوانستن» حکم وجود نیست. حکم وجود، فقط موجودیت است. وجود می‌گوید که من هستم، امّا نمی‌توانم … .

بله وجود می‌گوید که من هستم، پس نیستی، نیستم. همین که می‌گوییم «نقیض کل شیٍ رفعه». وجود می‌گوید که من هستم. پس، نیستیٍ خودم نیستم. حالا این «خودم» آن هم یک بحثی دارد، حالا یک وقت دیگر.

هستم، نیستیِ خودم نیستم. امّا نمی‌توانم نیستی خودم نباشم یا باشم.این نتوانستن در کجاست؟ ذهن چطور این را فرض می‌گیرد؟ از کجا می‌آورد؟

آن را کجا دیده است؟ اصلاً نتوانستن را نمی‌توانید ببینید. قابل دیدن به‌عنوان درک وجودی نیست. این را عقل می‌گوید. عقل از کجا می‌گوید؟ از درکِ نفس الامر.

شاگرد: حالا از کجا معلوم عقل از خودِ همین نمی‌گوید؟ عقل به خود همین وجود نگاه می‌کند که می‌گوید من هستم و نمی‌توانم نیستن خودم باشم، نبودن خودم باشم.

استاد: عقل، نمی‌توانم را از کجا گفت؟

شاگرد: عقل از خود همین که وجود می‌گوید: من خودم هستم و نبود خودم نیستم.

استاد: احسنت. امّا نمی‌توانم نبود خودم باشم.

شاگرد: از کجا این حرف را می‌زند؟ از اینجا که اگر می‌توانست باشد، نمی‌توانست این حرف را بزند.

استاد: این استدلال عقلی است. این کجای وجود است؟

شاگرد: عقل دارد این را از خودِ همین وجود می‌گیرد.

 

برو به 0:26:52

استاد: وجود که جز وجود چیزی نیست. وجود وجود است، چطور از آن می‌گیرند؟

شاگرد:  از احکام لازم وجود می‌گیرند.

شاگرد2: از حیث بودن آن دارد می‌گوید. از حیث نبودن آن فعلاً حرفی نزده است.

استاد: این مطلب، از «بودن» چطور در می‌آید؟ وجود می‌گوید که من هستم؛ تمام شد. وجود این است دیگر. من هستم. می‌گویید که عقل می‌گوید که نمی‌تواند از… .

اینها را دارید از یک حیتثیات … .  درست هم می‌گویید. من که با مدعای شما مخالف نیستم. می گویم اثبات آن به این نحو را نمی‌پذیریم.

شاگرد: الآن ربطی به غیر وجود پیدا نکرده است. یعنی با همین فرمایش شما، اگر عقل هم بیاید همین حکم را استخراج بکند، دارد از خود وجود استخراج می‌کند.

استاد: عقل می‌گوید که، هم حیثیّت وجود، هم حیثیّت عدم، هردو باهم جمع می‌شوند؛ این وجود هم وجود است، هم لاوجود. این را چطور می‌خواهید گردن او بگذارید که از حیث وجود؟

می‌گوییم: نه. می‌گوید دو حیث است.

شاگرد: خب شما الآن این را می‌فرمایید که نفس الامریّت دارد؟

استاد: من می‌گویم استحاله نفس الامریت دارد، نه از سنخ وجود. عقل نفس الامر را درک می‌کند به‌معنای نتوانستن. نتوانستن، حیثی نفس الامری است و حق است و واقعیت است و آن را درک می‌کند، امّا این نتوانستن، چیزی است که وجود، بخشی از نفس الامر است.خود آن موضوع  وجود محمولی نیست که بگوییم این نتوانستن هم موجود است.

شاگرد: قبول دارید که درواقع این حکمی است که از خود وجود انتزاع می‌شود؟

استاد: نه. اگر از محض وجود انتزاع می‌شد که دیگر نمی‌توانستیم عدم را … .

شاگرد: مگر خود شما نمی فرمایید که عدم، حیثیّت وجود است؟

استاد: عدم، حیثیّت وجود است؟ نه. عدم، رفع وجود است.

شاگرد: نه، حیثیّت وجود است. الآن شما یک موجود محسوس را در نظر بگیرید.

استاد: شما اوّل، کلامتان در وجود مطلق بود. همان جایی که ما حرف داشتیم. حالا برگردیم.

شاگرد: خب نه. برای اینکه حیثیّت بودن آن را نشان بدهم؛ وإلاّ وجود مطلق که مرز ندارد.

استاد: در وجود مطلق نشان بدهید.

شاگرد: وجود مطلق که مرز است. من چگونه به شما نشان بدهم؟

استاد: پس عدم هم مقابل ندارد. نیست دیگر. چون شما می‌گویید که عدم حیث وجود است.

شاگرد: نه، وجود مقابل ندارد.

استاد: اتفاقاً خیلی خوب شد. شما بفرمایید که اصل وجود، بر اطلاق است یا برحدّ؟

شاگرد: بر اطلاق است.

استاد: خودتان هم می‌گویید که وجود مطلق، حد و حیث ندارد. پس وقتی حیث نداشت، حیث ها از کجا می‌آید؟ آن حیث های برای محدود آن‌؛ که می‌خواهید بگویید که عدم هست، که تناقض را ثابت کنید. این حیث از کجا آمد؟ به‌غیراز وجود که چیزی نیست! وجود هم که یعنی اطلاق، یعنی لاحیثی؛ حیث از کجا آمد؟

حالا این مباحث برای شوراندن ذهن است که انسان با مانوسات خود، همیشه انس نگیرد؛ یعنی این سؤالات هست. ولذا فکر و جواب های دیگران را بررسی بکند.

شاگرد: اگر وجود مطلق، حد و مرز ندارد، پس عقل چگونه دربارۀ عدم مطلق، حکم می‌کند؟ این‌که شما می‌فرمایید، از نفس الامر می‌خواهم عرض بکنم. چون می‌فرمایید که نفس الامر، یعنی عقل من یک حکمی را در مورد این وجود کرده است.

استاد: ما می‌گوییم همه اینها در موطن خود، نفس الامریّت دارد.

شاگرد: آن چیزی که نفس الامرِ معدوم مطلق، از آن حکایت می‌کند، چه چیزی است؟

استاد: همان چیزی است که در مقابل وجود مطلق است.

شاگرد: خب در مقابل وجود مطلق که چیزی نیست.

استاد: شما براساس مبنای خودتان است که می‌فرمایید در مقابل وجود مطلق چیزی نیست.

شاگرد: خب من طبق مبنای شما دارم صحبت می‌کنم.

استاد: طبق مبنای ما که نفس الامر را فقط منحصر در وجود نگرفتیم.

شاگرد: نه، ما نگفتیم منحصر در وجود.

استاد: بسیار خوب.

شاگرد: ما داریم می‌گوییم که از چه چیزی دارد حکایت می‌کند؟

استاد: شما دارید می‌گویید فقط هرچه که هست و نیست، همین است. خب اگر هر چه هست و نیست، همین است، روی منطق خودتان بگویید وجلو بروید.

شاگرد: حالا بر طبق مبنای شما، بفرمایید که معدوم مطلق در نفس الامر، از چه چیزی حکایت می‌کند؟

استاد: حکایت نمی‌کند.

شاگرد: از چیزی حکایت نمی‌کند؟

تبیین معنای نفس الامریت داشتن ماهیات

استاد: الآن که ایشان یک مطلبی را فرمودند، شما حضور نداشتید؟ ایشان سؤال کردند: تمایز نفس الامری به چه چیزی است؟ گفتم همان چیزی که آقای صدر گفته اند؛ تمایز به نفس خود آن امر نفس الامری است، به چیزی جدای از آن نیست. تمایز به نفس ذات است. ولذا مقابله‌ها هم در نفس الامر شکل می‌گیرد. یعنی عدم مطلق مقابل وجود مطلق است و این تقابل، مطلبی نفس الامری است.

شاگرد: نفس ذات، موطن نمی‌خواهد. وقتی من می‌گویم «انسان بما هو انسان» نیاز به موطن برای آن ندارم که بگویم نفس الامر است یا وجود خارجی. فقط به انسانیت آن دارم توجّه می‌کنم. یا مثلاً فرض به حیوانیت آن.

استاد: نه، آنکه می‌گویید توجّه می‌کنم، حرف درستی است.

شاگرد: نفس خود انسانیت و نفس خود حیوانیّت. بنابراین من نه نیاز به موطن وجود دارم، نه نیاز به موطن نفس الامر. امّا اگر فرمودید که موطن، نفس الامر دارد، در اینجا جواب این مطلب و سؤال داده نمی‌شود.

بالأخره در اینجا که داریم از معدوم مطلق حرف می‌زنیم، باید از یک چیزی حکایت بکند.

استاد: ببینید، الآن شما می‌گویید که من به خود آن نگاه می‌کنم که این حرف درستی هم هست، امّا یک چیزهای دیگری هم دارد که آن را نمی‌گویند. کأنّه اینها یک سدّی قرار می‌دهند برای نگفتن آنها. شما به طبیعت انسان نگاه می‌کنید. و از وجود ذهنی و خارجی آن قطع نظر می‌کنید. این نگاه کردن شما،‌ خلاصه به وجود است یا نه؟ می‌گویید که من به مرتبه ماهیت نگاه کرده‌ام؟

شاگرد: به مرتبۀ ذات آن نگاه می‌کنیم.

استاد: بسیار خب. شما به‌عنوان یک فرض، ادعا و تخیّل به یک مرتبه‌ای که خودتان فرض گرفته‌اید، نگاه کرده‌اید؟ یا نه، به یک مرتبه‌ای که آن مرتبه برای خودش چیزی است، دارید نگاه می‌کنید؟

شاگرد: چیزی است یعنی چه؟ یعنی می‌خواهید بفرمایید که موطن دارد؟

استاد: شما فعلاً جواب من را بدهید تا بعد سراغ موطن آن برویم. شما این مرتبه‌ای را که دارید می‌گویید، می‌فرمایید که من فقط دارم به آن نگاه می‌کنم. آیا نگاه شدۀ شما، مفروض شما است؟ مدعای شماست؟ -ادعایی مثل ادعای شیر-؛ یانه، منظورٌ الیه شماست؟ کدام یک از این‌ها است؟

شاگرد: اصلاً ربطی به من ندارد. چون مفروض من نیست و از من جداست.

استاد: همه کسانی که می‌گویند من به این نگاه می‌کنم، از اینجا به بعد دیگر…، اصلاً همین را می‌گویند برای اینکه دیگر آنها را نگویند.

شاگرد:‌ چون از من جداست و ربطی به من ندارد. چه من باشم و چه نباشم،‌انسان انسان است.

استاد: خیلی خوب شد.

شاگرد: من الآن دارم به انسان «من حیث هو إنسان» نگاه می‌کنم.

استاد: خب اینطوری دیگر تمام حرف‌های ما را ثابت کردید. خیلی خوب شد.

شاگرد: نه، عرض کردم. نفس الامر یعنی نفس خود آن شی جدای از نگاه کردن به وجود آن یا تحقق آن یا موطن آن.

استاد: آیا شما این «نفس» را فرض می‌گیرید؟ یا به آن نگاه می‌کنید؟

شاگرد: فقط به آن نگاه می‌کنم.

استاد: خب، تمام شد. همین نفس الامری است که من دارم می‌گویم.

شاگرد: آخر شما نفس الامر را یک موطنی تصویر کردید، نه اینکه «نفس الشی».

استاد: شما چه کار به ابهامات بحث دارید؟ ما در بحث، نسبت به آن مطالبی که برایمان واضح می‌شود، جلو برویم، تا بعد ببینیم که موطن آن… .

شاگرد: ما از فرمایشات شما دو تا برداشت کردیم. یکی اینکه یک موطنی هست که همه حقایق در آنجا هست. یک برداشت دیگر این هست که آن موطن الآن نیست.

استاد: به قول آن بندۀ خدا، ما باید برویم محضر، سند بدهیم که چنین موطنی نیست، برای اینکه راحت بشوید. بیایید در یکسری از واضحات که شما الآن گفتید با همدیگر جلو برویم.

من یک انسانی را به آن نگاه می‌کنم که اگر من هم نباشم او هست. همین را ببینیم و آن را لمس کنیم.

شاگرد: خب این را که حکما فرموده‌اند، این‌که گفته اند «الماهیة من حیث هی لیست الاّ هی، لا موجوده و لا معدومة» برای اشاره به همین مرتبه است.

استاد: بله همه فرموده‌اند، امّا بعد که اصالت وجود و اینها مطرح شد…

شاگرد: این منافاتی با اصالت وجود ندارد.

استاد: آخر شما چطور گفتید که من هم نباشم؟

شاگرد: من نباشم، انسان انسان است. نگفتم که انسان موجود یا معدوم است.

استاد: پس چطور ماهیت اعتباری است؟ وقتی به‌غیراز وجود، چیزی نیست؟

شاگرد: ماهیت اعتباری است، یعنی حد وجود است. اعتبار به همان معنایی که از عبارت ملاصدرا فرمودید.

استاد: آن اعتباری است که حالاها می‌گوییم. وإلاّ اعتباری که قبلاً مدام می‌گفتند، این بود که: «لیست للماهیة أثر». من عبارت را بیاورم شما ببینید. سرجایش که می‌خواهند بگویند که اعتباری است، می‌گویند که هیچ‌چیز، به هیچ جا.

شاگرد: تلقّی های ما از این قضیه متفاوت بوده است. بعضی تلقّی شان این بوده است که ماهیت یک امر موهوم است. حتّی می‌گفته‌اند که این چیزی که ما داریم اشاره می‌کنیم، یک امر موهوم است. منتها تلقّی درست از حکمت متعالیه، این نبوده است. حالا آن اندازه‌ای که ما در خدمت شما تلمّذ کرده‌ایم.

استاد: آن زمانی‌که ما این‌ها را خواندیم، بعد که دیده‌اند که این‌ها نمی‌شود، این‌ها آمده است و به چند جور، سررسیده است. این‌ها برای خودش تاریخی دارد.

علی ایّ حالٍ این فرمایش شما باید پیگیری بشود که ما آن چیزهایی که برایمان واضح است و ارتکازمان است، از آن دست برنداریم.

همان چیزی که الآن شما راجع به انسان دارید آن را درک می‌کنید. بعد می‌گویید که با اصالت وجود منافات ندارد؛ منافات نداشتن آن را هم درست بکنید. ما در این مراحل حرفی نداریم.

امّا بعد می‌بینید که هنوز کم داریم. الآن داریم خودمان را قانع می‌کنیم که منافاتی ندارد. امّا وقتی که مدام صبر کردیم و جلو رفتیم، می‌بینیم که آن توجیه ما برای اقناع، کافی نبوده است، «بقی فی المقام خوایا» به قول… . باید خورده خورده جلو برویم. ولی از همین چیزی که اوّل فهمیدیم، دست برنداریم. این را داشته باشیم. برویم ببینیم که حالا جور هست یا نیست. لحظه به لحظه جلوتر برویم.

یکی از آن، همانی است که باید جواب بدهیم. اگر «محضاً» وجود است، وجود یک حیث بیشتر نیست.

شما چطور می‌گویید که حیث وجود یعنی «حدّالوجود»؟ از کجا آمد؟

این را یکبار دیگر هم بحث کردیم. شما روی این مبنا جواب بدهید. یعنی می‌گویید که به‌غیراز وجود چیزی نیست. از آن طرف  دوباره می‌گویید ماهیت که «حدّالوجود» است و اگر من هم نبودم، وجود، حد داشت!

کجا حد داشت؟ کجا این حد برای وجود آمد؟ وحال آنکه وجود، یک حقیقت واحده است و یک حیث بیشتر ندارد. شما این حد را کجا فرض گرفتید؟

ملاحظه می‌کنید؟ هردوی اینها باید باهمدیگر جواب داده بشود. لذا می‌گویم «بقی خوایا». بااصالت وجود منافات ندارد، بله با آن ادله ای که شما آورده‌اید، منافات ندارد، امّا در جست‌وجو کردن جمیع آن…

شاگرد: این‌که می‌فرمایید اگر من هم نباشم، ذهن من هم نباشد،‌این‌ها هست،‌ انسان انسان است، خیلی مفهوم نیست. چطور می‌فرمایند که اگر من نباشم و ذهن من نباشد، این هست. با این وجود باید اینجا هم باشم که بتوانم این حکم را بکنم، چنین مفهومی اصلاً  انتزاع نمی‌شود.

استاد: این‌ها مطالب خوبی است و سؤالات ظریفی است. قبلاً هم یک دفعه گفته ام. اینکه می‌گویید «ذهن من»، تعیّن ذهنی شما از کجا آمده است؟

شا گرد: نمی‌دانم.

استاد: علی ایّ حالٍ این تعیّن باید یک مصحّحی داشته باشد. براساس اصالت وجود، باید برای تعیّنی که می‌گویید ذهنِ من ماهیت را اعتبار می‌کند، که اگر ذهن من نبود، نمی‌دانم که این‌ها بود یا نبود. تعیّن ذهنی شما – بنابر اصالت وجود- از کجا آمد؟

ما به‌غیراز وجود، چیزی نداریم. حالا شما می‌گویید: ذهنِ من. خب این از کجا آمده است؟

 

برو به 0:37:57

شاگرد: قابل اثبات نیست.

شاگرد2: وجود را کلی مشکک می‌گویند.

استاد: براساس مبنایی که ایشان می‌گویند. ایشان ذهن را فرض گرفتند. کدام قابل اثبات نیست؟

شاگرد2: ما که الآن در وجود ذهن داریم حرف می‌زنیم. نبود آن را هم که تجربه نکرده‌ایم.

استاد: خب حالا نبود تعیّن ذهن را قبول دارید یا ندارید؟

اگر قبول دارید، بنابر اصالت وجود، چطور این تعیّن را توجیه می‌کنید؟

شاگرد: من سؤال را متوجّه نشدم.

استاد: شما می‌گویید که ما محضاً جز وجود، چیزی نداریم، بعد می‌گویید که «ذهنِ من». این تعین ذهن من از کجا آمد؟

شاگرد: یعنی شما می‌فرمایید که مراتب، به‌صورت تثبیت شده پدید آمده است؟

استاد: بله. این یکی از موارد است.

شاگرد: همان بحث تشکیک را می‌گویند که وجود…

استاد: خب ما در این بحث تشکیک، ده تا سؤال داریم. باید جواب داده بشود.

شاگرد: مگراینکه شما کلاً مبانی حکمت متعالیه را…

استاد: ما مبانی و اینها را نمی‌دانیم. ما می‌خواهیم که یک چیزی برای ما واضح بشود. ما نه مبنا می‌دانیم نه مبانی. ما براساس یک فکری که داریم، بر طبق آن جلو می‌رویم، می‌خواهیم بفهمیم و مطلب برایمان واضح بشود. مدام احاله نشود به اینکه ما بر سرجایش مطلب را گفته ایم. ما اصلاً یکی از چیزهای که هست، می‌گوییم حالا سرجایش. الآن سرجایش، بیاییم بحث بکنیم.

شاگرد: یعنی من منظورم این است که شما اشکالتان به اصل مبحث است. نه اینکه اشکال به…

استاد: تشکیک در مظاهر، با تشکیک در مراتب، همه اینها سراپا اشکالات است. فلذا دیده‌اید که عدول می‌کنند.  سؤالاتی که پیوسته مطرح است. خب الآن نگوییم که آن مطالب سرجایش، بیان شده است و مبانی جدا. ما می‌خواهیم که الآن برایمان ثابت بشود. الآن در این فضا ما چه چیزی می‌گوییم؟

شما می‌گویید که ما یک ذهنی داریم. براساس مبنای منطقی خود شما، چطور تعیّن ذهن را توجیه می‌کنید؟

حرف‌های دیگری نزنیم. فقط در همین‌جا داریم جلو می‌رویم.

می‌گوییم که به‌غیراز حیث وجودی، چیزی نیست. بعد «ذهن من» یک حدودی را …، چطور حیثیّت واحده است اما ذهن من درست شد؟

شاگرد: همان ابتدا که قبول ندارند که حیثیّت برای وجود، واحده است. این‌ها قائل هستند به عینیّت صفات با محض الوجود. ریشۀ تشکیک این است. که شما قبول ندارید، حقیقت واحده نمی‌شود گرفت.

استاد: با مبنا جلو می‌رویم. حرف آنها را می‌پذیریم. ما تلاش می‌کنیم که مطلب آنها را باز کنیم. بعد ببینید که مطلب آنها باز نمی‌شود.

شما می‌گویید وجود اصیل است. چند تا حیث دارد؟ شما بگویید.

وجود بی‌نهایت حیث دارد؟

شاگرد: بله.

عدم سازگاری قاعده الواحد با قول به تشکیک در وجود

استاد: پس چرا می‌گویید که «الواحد لایصدر عنه الاّ الواحد»؟ این هم یکی از مبانی.

شاگرد: واحدی که با کثیر می‌سازد. آنها دقیقاً در تشکیک همین را می‌گفتند.

استاد: اتفاقاً اگر برهان آن را نگاه کنید، می‌گویند که واحد یک حیث بیشتر ندارد از یک حیث «لایصدر الا الاواحد».

همان کسانی که این مبانی را دارند -یک کتاب بیشتر ندارند ومبانی را هم که برخلاف مبنای خود نمی‌گویند- می‌گویند که یک مبنا. آن‌هایی که شما می‌گویید… .

شاگرد: وحدت در عین کثرت را هم که آنها قائل هستند.

شاگرد2: کثرت طولی که منافاتی ندارد. تشکیک طولی همین است.

استاد: بعد از اینکه آمدند از عرفان نظری، قرض گرفتند، این مطالب را گفتند. اصلا یک تلفیقی است؛

این تلفیق اصلاً درست و منطقی نیست. حالا آخوند چه کار کرده است، هرکسی باید خودش بفهمد. امّا شما می‌گویید که «کثرت در وحدت».«کثرت در وحدت» را از عرفان نظری آورده‌اید.

حالا شما براساس یک مبنا، شما می‌گویید که برهان…

شاگرد: تشکیک برای فلسفه است.

استاد: تشکیک برای حکمت متعالیه است.

شاگرد: خب می‌دانم. همین را عرض می‌کنم.

استاد: لذا مرحوم نراقی بعد از همه آن بحث‌ها، چه کار کرده‌اند؟ برگشته‌اند به حقایق متباینه و گفتند ما تشکیک را  قبول نداریم،  یک رساله نوشته اند.

شاگرد: باشد، اشکالی ندارد که یک نفر هم نظر مخالف داشته باشد.

استاد: نه. می‌خواهم بگویم که اساس مشّاء، حکمت -مقابل عرفان- به حقایق متباینه بود.

شاگرد: خب در مشّآء این‌گونه بود.

استاد: آخوند ملاصدرا برای اینکه ذهن مشّاء را -آن هم به‌صورت مقطعی- به‌سوی مطالب عرفان نظری ببرد، تشکیک مراتبی را مطرح کردند. آخر کار هم در بحث علت ومعلول گفتند که از تشکیک مراتبی دست برمی‌داریم.

شاگرد: به‌خاطر اشکالی بود که به ایشان وارد بود ولی به حرف عرفا وارد نبود.

استاد: پس حالا آیا قاعدۀ «الواحد» با تشکیک، جور هست یا نه؟

شاگرد: بله.

استاد: قاعدۀ «الواحد» را مشاء قبول دارند، حیثیّت واحده.

شاگرد: خب باشد. آخوند ملاصدرا که قاعدۀ «الواحد» را رد نکرده‌اند.

استاد: می‌دانم رد نکرده‌اند. جمع کرده‌اند. ما هم می‌گوییم که جمع، جمع بین تناقض است. جمع بین متناقضین هم که مانعی ندارد!

شاگرد: چرا متناقض است؟

استاد: به‌خاطر اینکه مبنای مشّاء، دقیقاً بر وحدت حیثیّت ذات واجب الوجود است. مشّاء، شئونات ذاتیه را قبول ندارند که همین چیزی را بگویند که ایشان می‌گویند؛ یعنی بگویند که یک ذات، مجمع بی‌نهایت حیث است؛ مشّاء کجا این را می‌گوید؟

آیا می‌گویند که ذات واجب الوجود، مجمع بی‌نهایت حیثیات است؟ این را نمی‌گویند. ولذا قاعدۀ «الواحد» را می‌گویند. امّا چون شئون ذاتیه را در عرفان نظری می‌گفتند، درست؟ دو جور حرف بود.

ایشان هم به اینها پل زدند. حالا این پل، سرمی‌رسد یا نه؟ باید بر روی آن فکر کنیم.

شاگرد: کثرت با همان مبنای تشکیک هم جور می‌شود. یعنی اگر تشکیک را بپذیریم و قاعدۀ «الواحد» را هم بپذیریم، حداقل کثرت طولی پذیرفته است.

یعنی حداقل حرف در حکمت متعالیه، همین کثرت طولی است.

استاد: من که حرفی ندارم که اینها را با یکدیگر جفت و جور بکنیم. صحبت بر سر این است که آیا طبیعت امر، پیدایش آن، تاریخ علم، این‌گونه بوده است؟ یا بعد از اینکه به اینجا رسیده است، ما این کارها را می‌کنیم؟

شاگرد: آیا قضایای طبیعیه که محمول ما یک امر اثباتی باشد، داریم یا نه؟ طرف می‌گوید که نداریم. چرا نداریم؟ مادامی که یک ذاتی ملاحظه بشود، به شرط لایِ از موطن و مرتبه و وجود، این وصفی نخواهد داشت، یعنی وصف متعیَّن.

اگر هم که موصوف بشود، یعنی در یک موطنی لحاظ بشود، خب در موطن هست. درباره مسأله نفس الامر هم به همین صورت است. ما با نفس الامر چه ارتباطی داریم؟ ارتباط مستقیم بی واسطه؟ ارتباط مستقیم در عالم ذهن؟ یا نه، نفس الامری هست، حضور آن در یک موطن وجودی و بعد هم تازه ذهن ما است و این انتزاعات؟ مطلبی که شما می‌فرمایید یک رئالیسم خیلی لخت و عریانی است. یعنی ما مستقیماً و بی واسطه، با نفس الامر سروکار داریم. حرف ما این است که ما قضیۀ طبیعیه که محمول آن یک امر اثباتی باشد، نه سلبی، نه «لایخبرعنه»، خواهیم داشت یا نه؟

چون اگر در موطن نیستیم نمی‌شود به آن وصفی را داد. یعنی «بشرط لا»ی از موطن. چون طبیعت «بشرط لا» است.

استاد: در بعضی قضایا مثل خواصی که برای عدد می‌دهیم.

شاگرد: همه اعداد، لحاظ موطنی می‌شود. مثلاً در هندسه، تا هندسه را شما…

استاد: حالا عدد مثال بزنید، چون هندسه یک کمی تفاوت می‌کند. ما فعلاً در عدد برویم. چون هندسه از قوّه خیال کمک می‌گیرد و اشتباهات پیش می‌آید. ما در عدد می‌رویم. می‌گویید مثلاً این دو عدد، متحابّه اند. دو تا عدد کامل. دو تا عدد متحابّه، یعنی عادّهاشان باهم برابر است. او این را می‌شمرد و این هم آن را. متحابّه، چند تا عدد در نظریه اعداد.

شاگرد: در ریاضیات جدید به این شکل…

شاگرد2: با یک اصطلاحات اینطوری نمی‌گویند.

شاگرد3: مقسوم علیه واحد.

استاد: چرا؟

شاگرد2: نه. در ریاضیات جدید با این تعبیرات خیلی آشنایی ندارند.

 

برو به 0:45:34

استاد: من اصلاً خودم در یکی از همین کتاب‌هایی که گرفته‌ام، اسم آن نظریه اعداد است.

شاگرد: حالا ممکن است که با آن اصطلاح، درس داده نشده است.

شاگرد2: معمولاً تعبیر فارسی را خیلی… .

استاد: به نظرم اصلاً متحابّه بوده است.

شاگرد2: می‌دانم. ممکن است که در ترجمه ها باشد.

استاد: در ترجمه، بله. حالا باید معادل متحابّه را ببینم که چه می‌شود. این مطلب سابقۀ چندهزار ساله دارد. عدد متحابّه، عدد کامل.

به‌هرحال، عدد کامل چه چیزی است؟ اعدادی هستند که اجزای آن با خودش برابرند. مثل عدد شش، که جمع یک و دو و سه است، با خودش برابر است. این یک توصیفی است برای عدد شش. حالا یک سؤال از شما می‌پرسم، عدد ششی که در ذهن شما هست، یا عدد شش در ذهن من؟ یا شش در خارج؟

شاگرد: ما در تعریف اعداد،  اعداد را براساس یک سری اصول موضوعه تعریف می‌کنیم.

استاد: بسیار خب. آیا ما این رابطه راهم وضع می‌کنیم؟

شاگرد: این اصولی را که وضع کرده‌ایم، خود به‌خود این آثار را دارد.

استاد: منظور از این کلمۀ خود به خود چیست؟

شاگرد: یعنی ما در هر فضایی که… .

استاد: من در رابطۀ با این «خودبه‌خود» خیلی حرف دارم. اصلاً من می‌گویم که نظام‌های صوری همین است. اوّل فرض می‌گیریم، بعد می‌بینیم که دست ما نیست. چطور شد؟ اگر یک بچه‌ای بازی می‌کند و یک شاه را فرض بگیرد، همه چیز این بازی به دست خود این بچه است. اوّل یک شاه را فرض می‌گیرد که دو تا کلّه دارد. بعد می‌گوید که دوتا کلّه یک کلّه شد. فرض گرفته است دیگر. چون دست خود اوست.

چطور شد در نظام‌های صوری من یک فرض می‌گیریم، بقیه اش در دست من نیست. …. با یک زحمتی باید بروم و لوازم آن را بر روی آن بگذارم. معلوم می‌شود که فرض یعنی وارد شدن من در یک باغ، نه اینکه فرض یعنی انشاء.

شاگرد: الآن نیوتن هم یک فرضی کرد ولی ممکن است که فرض اشتباهی هم باشد. یا مثلاً انیشتین.

استاد: فرض فیزیکی و خارجی را با فرض اصل موضوعی قاطی نکنیم. فرض اصل موضوعی این است -طبق سیستم صوری داریم صحبت می‌کنیم- من وقتی یک فرض می‌گیرم، یعنی دارم وارد یک باغ نفس الامری می‌شوم. ولو این‌که روابط آن را هم اشتباه بکنم، بگویم که لازم این قضیه است، نفرات بعدی می‌آیند و می‌گویند که تو اشتباه کرده‌ای.

ببینید، یعنی می‌گویند تو که فرض کرده‌ای، در استنتاج های آن اشتباه کردی، لازمۀ حرف تو این بود. این مطلب چقدر مهم است!

یعنی اینکه نظام، نظام نفس الامری است. ولذا فرض یعنی وارد شدن در یک باغ. وقتی که داخل باغ رفتی، دیگر باغ دست شما نیست.

حالا الآن نظریه اعداد را می‌گوییم. من با فرض نظریه استقراء ریاضی، اعداد طبیعی را سروسامان دادم. با اصل استقراء ریاضی، نظریه اعداد طبیعی را به‌عنوان یک اصل موضوعی سروسامان داده‌ام. شش هم یکی از این‌ها است. امّا قضایایی که در این نظریه اعداد صادق است، این دیگر به دست من نیست.

شاگرد: همه شان گسترش یافته همان چند تا اصل است.

استاد: یعنی این چیزهایی را که من عرض می‌کنم، اگر بروید و تلطیف بکنید، قسم می‌خورید که همین است.

یعنی می‌بینید که این نفس الامر است و شما با نفس الامر محشور هستید. یعنی نه اینکه شما مدام دارید فرض می‌گیرید؛ فرض نمی‌گیرید.  شما وارد می‌شوید، یک منظری از نفس الامر برایتان جلوه می‌کند و جلو می‌روید.

شاگرد: منطق را به اضافه چند تا فرض گرفته‌اید. منطق استنتاج به اضافه این چند تا فرض.

استاد: نه صبرکنید. از بحث دور نشویم. حالا عدد «شش» یک عنصری است در این نظام اصل موضوعی، شما می‌گویید که این «شش» با عادّ خودش برابر است. عدد تامّ است. چند عدد دیگر را مثل عدد «شش» می‌گویید.

این صفت برای عدد «شش» در ذهن شما است، یا عدد «شش» در ذهن من؟ یا در ذهن آقا؟ یا «شش» در خارج؟

شاگرد: این‌که معلوم است که مراد ذهن شخصی نیست. این را ما قبول داریم.

استاد: خارج هم نیست. برای طبیعت آن است.

شاگرد: در خارج منشأ انتزاع دارد.

استاد: این برای خودِ عدد «شش» است.

شاگرد: برای خود عدد «شش» است منتها خود عدد «شش» که از خارج انتزاع شده است. یعنی اگر معدودی نبود و کل عالم را یکپارچه می‌دیدیم، یک چنین حکمی را انتزاع نمی کردیم. وقتی معدود را متعدد و متکثر دیدیم آن حکم را برای آن انتزاع کردیم بعد آن را هم تعمیم دادیم.

استاد: ببینید، شما انتزاع کردید به این معنا که در خارج…، یک اشکالی بود…، «شِش» یعنی شش تا کتاب در کنار هم، یک چیزی در این‌ها دیدید؟

شاگرد: بله دیگر. یک رابطه‌ای در بین اینها دیدیم، این رابطه را انتزاع کردیم.

استاد: رابطه را دیدید یا اینکه فرض کردید؟

شاگرد: نه، انتزاع کردیم.

شاگرد2: این‌ها براساس آن اصول موضوعی، توابع آن هستند. تابع، خود بخود أخس از مقدمتین خود است.

استاد: نشد. پس حرف شما و ایشان فرق دارد.

شاگرد: نه، یک اشتراکی دارد. ما یک سری اصول را گرفته‌ایم که این اصول، مفهومی هستند. ما ادعا نمی‌کنیم که الآن خارجیّت دارد. ما الآن آن‌ها را به نحو مفهومی گرفته‌ایم. بعد یک منطق هم به آن اضافه کرده‌ایم، منطق استنتاج. سپس یکسری نتایج بدست آمده است. این نتایج در این مدل، کاملاً سازگار است. به عبارت دیگر ما داریم از واقعیّت مدلی حرف می‌زنیم. یعنی یک مدلی را درست کرده‌ایم، اینها واقعیت آن مدل است.

استاد: خب حالا این چیزهایی که خودتان بیشتر می‌دانید، همین الآن هر سیستمی را درست کنید -برای خودشان ثابت شده است دیگر- می‌گویند که ما یک قضیه‌ای داریم که با این سیستم، صدق و کذب آن معلوم نیست و مراعا است. داریم یا نداریم؟

شاگرد: بله.

استاد: داریم. چطورشما می‌فرمایید که اینها با فرض ما تمام می‌شود؟

شاگرد: این مقداری که اطلاع داریم حتماً ثابت شده است.

استاد: پس یک چیزی هست که نفس الامریت دارد و ما اطلاع نداریم. داریم می‌گوییم که یک چیزی هست، نفس الامریت هم دارد و بند به ذهن شما و من و خارج موضوعی نیست،‌که آن را نمی‌دانیم.

اگر این چیزهایی که من عرض می‌کنم را پیش بروید…، چون من راجع به این‌ها بسیار دغدغه داشته‌ام و راجع به این‌ها به اطمینان رسیده‌ام.

شما راجع به اینها فکر بکنید. مباحثه نمی‌خواهیم بکنیم. می‌خواهم که خودتان را در این فضا حس کنید که این را نمی‌توانیم کاری بکنیم.

همه این‌ها دست به دست هم می‌دهد. حالا مدام بگوییم که موطن نفس الامر کجاست.

مااینها را ببینیم، بعد ببینیم که موطن آن کجا است.

شاگرد: واقعیات خارجی یک جوری هستند که شما چند تا مدل را بتوانید از آن انتزاع کنید. می‌توانید مدل هندسه اقلیدوسی از آن انتزاع بکنید یا هندسه نااقلیدسی از آن انتزاع بکنید.

استاد: ولی واقعیت آن، بیشتر از یکی از اینها نیست.

شاگرد: واقعیت این است که فقط وجود است که در خارج هست ولی این وجود به‌گونه‌ای است که شما می‌توانید حیث های مختلفی را از آن انتزاع بکنید. مدل‌های مختلفی از خارج بسازید.

استاد: شما اگر از یک واقعیت فیزیکی، مدل اقلیدسی را به اشتباه انتزاع کنید، بعداً وقتی که دقیق شدید می‌بینید که عالم شما هذلولوی است، تمام. می‌گویند که اشتباه کرده‌اید.

شاگرد: به اشتباه نه. نه مدل اشتباه. به‌صورت مدل درست، چند طور می‌شود از آن انتزاع کرد.

استاد: این حرف اصلاً قبول نیست.

شاگرد2: مطابقت اشتباه است. در مطابقت خود مدل آن‌که اشکالی ندارد.

شاگرد: مدل سازگار.

استاد: خود مدل درست است. ایشان می‌گویند که از خارج.

شاگرد: از خارج یعنی منشأ انتزاع آن در خارج است.

استاد: اصلاً این‌طور چیزی ممکن نیست. یعنی یک اُبژه هندسی، منشأ انتزاع نفس الامری باشد هم برای …. ؛ این محال است.

شاگرد: نه، نفس الامری که… . طبق مبنای شما می‌شود دوباره. حیثیات مختلف را برای این اُبژه خارجی قائل هستید یا نه؟

استاد: بله، امّا نه اینکه  مدل هردو است. چون هندسه اقلیدسی با آن تفاوت دارد. مثل این می‌ماند که بگویید که من از این توپ، یک مکعب انتزاع می‌کنم.

شاگرد: شما توپ را از یک منظر نگاه می‌کنید، یک دایره می‌بینید، از یک منظر هم به سه بعدی بودن آن نگاه می‌کنید. این دو مدل می‌شود.

استاد: ولی باز هندسه این‌گونه نیست. شما می‌توانید در هندسه اقلیدسی یک سطح را حجم ببینید و یک حجم را سطح ببینید، اینها ممکن است.

شاگرد: خب فرض آن فرض سطح است.

استاد: نه، هندسه ها فرق دارند.

شاگرد2: دو مدل می‌شود انتزاع کرد به شرطی که با هم تناقض نداشته باشند. اشکال ندارد، دو مدل جدا، ولی با هم تناقض نداشته باشند. هذلولوی و اقلیدسی یک جایی باهم تناقض دارند.

استاد: اصلاً فرض های جدا است.

شاگرد: فرض اینها متفاوت است.

استاد: حالا شما در این هندسه ها یک مطالعه‌ای بکنید، بعد از اینکه اینها را خوب خواندید، ببینید این حرف‌ها را می‌گویید یا نه؛ یک همچنین چیزی اصلاً نمی‌شود.

ولذا است که بحث‌های حسابی می‌کنند برسر اینکه هندسه عالم فیزیک کدام هندسه است؟

اگر این‌گونه بود که راحت بودند؛ می‌گفتند که همه اش هست دیگر.

شاگرد: یعنی الآن احکام سطح با… .

استاد: نه دیگر، تمام دیگر.

شاگرد: نه، تمام قبول است ولی ….

استاد: یعنی الآن می‌گفتند اگر هندسه اقلیدسی نبود محال است که شما یک خط مستقیم را بتوانید رسم بکنید، تمام. شما بگویید که نه، من یک خط می‌کشم و از آن انتزاع می‌کنم که خط مستقیم است. این‌گونه نیست. محال است که شما بتوانید بر روی کرۀ زمین با فرض کره بودن، یک خط مستقیم بکشید.

شاگرد: شما اصلاً در کرۀ زمین یک خط را به‌صورت یک خط مستقیم، نمی‌تواند پیدا بکنید.

استاد: احسنت، پس چطور می‌گویید که انتزاعی است؟ الآن شما یک بخشی از این را خودتان گفتید.

شاگرد: عرض می‌کنم. می‌گویم شما به یک حیث خاص آن نگاه می‌کنید.

استاد: به کدام حیث؟

شاگرد: فرض می‌کنید دو بعدی که می‌بینید را…

شاگرد2: خطای حس.

استاد: آیا یک توپ به فرض ذهن من خارجیت دارد؟

شاگرد: خارجیّت دارد.

استاد: روی این توپی که کره است، یک خط مستقیم رسم کنید. بعداً هم بگویید که به انتزاع من است. من آن را نگاه می‌کنم، روی سطح توپ یک خط مستقیم می‌کشم و یک جور دیگر خط را نگاه می‌کنم و …… ؛ نمی‌توانید.

 

برو به 0:54:32

سطح اُبژه شما منحنی است. محال است که روی یک سطح منحنی، یک خط مستقیم را رسم بکنید.

شاگرد: منظور ایشان این است که خطای در حس باعث می‌شود که انسان این را مستقیم می‌بیند و اصلاً یک هندسه ای در ذهن، ساخته بشود.

استاد: آخه ایشان می‌گویند نفس الامری.

شاگرد: نه نه.

استاد: چرا دیگر. آیا فرمایش شما این نیست؟

شاگرد: منشأ انتزاع واقعاً صدق می‌کند. این هندسه ای که بسته شده بود بخاطر این خطای حسی که منشأ انتزاع آن، این وجود خارجی بود. اگر چه مثلاً وجود خارجی براساس هندسه اقلیدسی نیست، منتها بخاطر خطای در حس من، یک چنین چیزی در ذهنم آمده بود و ساخته شد.

شاگرد: الآن اگر کسی به یک توپ نگاه بکند، جدای از اینکه بداند که این شی توپ است و سه بعدی است، یک دایره می‌بیند و درواقع می‌تواند احکام دایره را راجع به این شیئی که دارد می‌بیند پیاده بکند.

استاد: و بعد هم می‌گویید که اشتباه کرده است.

شاگرد: بعداً هم متوجّه می‌شود که این در همین دو بعدی که من می‌دیدم، محدود نبود و یک بعد سومی هم دارد که من آن را لحاظ نکرده‌ام. بعد حکم آن شی خارجی، حکم دو بعدی آن با حکم سه بعدی آن فرق می‌کند.

استاد: خب حالا اگر اشتباه دیده بود، چطور؟

شاگرد: امّا اگر دو بعدی می‌بود، درست نبود؟

استاد: ببینید، او این کره را از همان دور دیده است و به فرمایش شما آن را به‌عنوان یک سطح می‌بیند، بعد آن دایره عظیمه ای که بر روی این کره، پایین آمده بود، نصف النهار را به‌صورت خط دید، باید می‌گفت که این یک خط مستقیم است. حالا که جلو رفت می‌گوید که من بخشی از آن را دیدم؟

شاگرد: نه.

استاد: چه می‌گوید؟ می‌گوید که من اشتباه کرده‌ام.

شاگرد: می‌گوید که من بعد سوم را ندیده ام.

استاد: نه، من گفتم که خط مستقیم است. آیا می‌گوید که درست گفته ام؟

شاگرد: اگر گفته بود که «بشرط لا» از این چیزی که گفته ام، چیز دیگری نیست، این غلط است. امّا اگر بگوید که من این را دیدم، ولی نفی ما بقی نکند که بعد سومی هم… .

استاد: می‌دانم، می‌گویم که من نفی بعد سوم نکرده‌ام امّا من قوس را خط مستقیم دیده‌ام. آیا اشتباه کرده‌ام یا نه؟ حتماً اشتباه کرده‌ام.

شاگرد: حالا آن احکامی را که ما راجع به…

 

 

و الحمد لله رب العالمین

 

 


 

[1] https://amafhhjm.ir/wp/almobin/Amafhhjm/q-tfs-017-012-riazi/q-tfs-017-012-riazi-00003.html

[2]. عدد P که تقریباً 14/3 می‌باشد.

[3] . سوره ی انبیاء، آیۀ 22.