مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 8
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
شاگرد: هرکجا قرار عقلایی باشد بحث کاشفیت هم مطرح میشود؟
استاد: بله بله،قرار عقلایی بدون احراز واقع که نمیشود، یعنی یکی از مهمترین چیزهایی که عقلاء در بناءات به آن نگاه میکنند واقع و احراز آن است ولی این احراز واقع محور نیست به این معنا که اگر نبود پس دیگر آن را هیچ حساب نکنند. محور یعنی لو انتفی انتفی. عقلاء میگویند اینطور نیست که اگر در بناءات ما، واقع منتفی شد دیگر هیچی، دست روی دست هم میگذاریم. نه در تجربیات خود این را دیدند که نباید این کار را بکنند اگر این کار را حذف بکنند مفاسد دارد.
این مطلب وقتی در ذهنم پر رنگ شد که دیدم در مباحث علمی -مثل صحیح و اعم- دو عالم بزرگ که عاقل و دقیق النظر هستند و نمیخواهند عمر تلف کنند، در یک مطلب علمی، مقابل هم ادعای ضد هم میکنند. مثلاً در صحیح و اعم، به قائل به صحیح میگوییم دلیل شما چیست؟ میگوید تبادر، از اعمی ها هم این سؤال را میپرسیم آنها هم میگویند تبادر. خلاصه کدام است؟ میخواهند دورغ بگویند؟! میخواهند عمر تلف کنند؟! میخواهند بی خودی دعوا کنند؟! قطعاً اینطوری نیست، پس چیست؟ این بهترین موضع برای ریشه یابی ذهنیت این ادعاها بوده که هر دو ادعای درست بودن میکنند. لذا در صحیح و اعم بحث مفصلی که بود که گفتیم هر دو درست بود.
یکی از این بحثها در مسئله برائت است، دلیل آنها که میگویند برائت جاری است، حکم عقل به قبح عقاب بلابیان است. در طرف مقابل که حکم به احتیاط میکنند، میگویند دلیل ما حکم عقل به دفع ضرر محتمل است. یک موضوع و دو حکم عقلی ضد هم؟
در اینجا دو نگاه داریم، یک بار از اول بهدنبال رد مطلب هستیم طبیعتاً اینجا اصلاً فکر نمیکنیم که چه شده است. ولی یک بار میگوییم که خلاصه هر دو میخواهند به واقع برسند، عالم هستند استدلال میکنند هر دو هم از عقل دلیل میآورند، اینجا بود که از یک کلمه که صاحب کفایه فرموده بود استفاده میکردم که در بحث احتیاط بیان حکم عقل میکنند و توضیح دفع ضرر محتمل میدهند اما در طرف مقابل که دنبال حکم برائت هستند، استدلال به قبح عقاب بلابیان میکنند و در نهایت یک کلمه «دَیْدَن» اضافه کردند فرمودند «ان دیدن العقلاء» اینجا بود که عرض میکردم که اصلاً جوهره «دیدن» با جوهره حکم العقل دو تا است. یعنی اصلاً این «دیدن العقلاء» برای خودش یک دستگاهی دارد اینطور نیست که با یک حکم عقل به دفع ضرر محتمل، این «دیدن عقلاء» را کنار بگذاریم، بله دفع ضرر محتمل یکی از احکام عقل است، قبح عقاب بلابیان یکی از احکام عقل است، اما «دیدن» همه اینها را ملاحظه کردن، تجربیات زمانی و مکانی، نسل اندر نسل و انواع چیزها را ملاحظه کردن است که حالا بعد از ملاحظه این امور، «دیدن» تحقق پیدا میکند درواقع «دیدن» خروجی همه اینها است. لذا «دیدن» خیلی مهمتر از این احکام عقلی مثل قبح عقاب بلابیان یا دقع ضرر محتمل یا از این سنخ احکام عقلی منفرد است. بناء عقلاء را اینطور معنا کردن خیلی مهم است.
شاگرد: درواقع این دو حجیت در طول هم است.
برو به 0:05:14
استاد: بله این حجیت طولی بسیار مهم است. گاهی عقلاء میفهمند اشتباه کردند، اگر هم یک زمانی یک اصلی بنا نهاده بودند اشتباه کردند ندای التوبه التوبه میدهند و میگویند برگشتیم، این یک طور است، اما گاهی عقلاء یک اصلی گذاشتند می گویند ما از این بناء گذاری توبه نکردیم و این اصل درستی است اما در این شرائط اصلی ثائوی که در طول آن اصل اول سوار شده، میگذاریم فلذا تا شرائط عوض شد به همان اصل اولی برمیگردیم.
مستسک جلد 5 صفحه 329 بودیم. روایتی بود که میخواستند از آن استفاده مانعیت بکنند و توضیحش را هم فرمودند اما یک دعوایی مطرح بود که «فیها» میخواستند جوابش بدهند.
روایت چه بود؟ روایت چهارم این بود:
مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى عَنْ عُمَرَ بْنِ عَلِيِّ بْنِ يَزِيدَ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ مُحَمَّدٍ الْهَمَذَانِيِّ قَالَ: كَتَبْتُ إِلَيْهِ يَسْقُطُ عَلَى ثَوْبِي الْوَبَرُ وَ الشَّعْرُ مِمَّا لَا يُؤْكَلُ لَحْمُهُ مِنْ غَيْرِ تَقِيَّةٍ وَ لَا ضَرُورَةٍ فَكَتَبَ ع لَا يَجُوزُ الصَّلَاةُ فِيهِ.[1]
استدلال این شد؛ فرمودند:
فان الظاهر مما لا يؤكل ما يحرم أكله، فترتب عدم الصلاة على حرمة الأكل من قبيل ترتب عدم الممنوع على وجود المانع.
(و دعوى) أن ما لا يؤكل هو ما لا يحل لحمه فترتب عدم الصلاة عليه من قبيل ترتب العدم على العدم الذي هو من لوازم شرطية الوجود. (فيها): أن مقتضى تسلط النفي على نفس الأكل كون الأكل ممنوعاً محرماً، و لذا استفيد التحريم من الجمل المنفية الواردة في مقام الإنشاء مثل: (لا يقوم) (و لا يقعد) و كما لا يصح الحمل فيها على معنى: لا يحل أن يقوم، و لا يحل أن يقعد لا يصح التقدير هنا أيضاً.[2]
«فان الظاهر مما لا يؤكل» که در سوال او آمده بود «ما يحرم أكله» پس حرمت مانع میشود. زیر کلمه یحرم خط بکشیم. لا یؤکل یعنی یحرم، پس حرمت مانع صحت صلاة میشود. حلیت مطلبی نیست که محور باشد. «فترتب عدم الصلاة على حرمة الأكل» عدم بر وجود «فترتب عدم الصلاة على حرمة الأكل من قبيل ترتب عدم الممنوع على وجود المانع.» پس حرمت أکل مانع است و از روایت استفاده شد.
دعوی چه گفت؟ «(و دعوى) أن ما لا يؤكل هو ما لا يحل لحمه» لایؤکل یعنی گوشتش حلال نیست. در روایت که یحرم نبود، مرحوم آقای حکیم در استظهار مانعیت لا یؤکل را تبدیل به یَحرُم کردند. گفتند حالا دیدید حرمت أکل مانع است؟ او میگوید شما در این مبدل، چرا لا یؤکل را به یحرم أکله معنی کردید؟ لا یؤکل را به لا یحل أکله تبدیل کنید. لا یحلّ أکله یعنی چه؟ یعنی حلیت شرط است. «(و دعوى) أن ما لا يؤكل» را به لیحرم أکله تفسیر نکنید، بگوید «ما لا يحل لحمه فترتب عدم الصلاة عليه» علیه یعنی بر عدم الحلیة «من قبيل ترتب العدم على العدم» وقتی شرط نباشد، مشروط هم نیست. عدم مشروط مترتب بر عدم شرط است پس حلیت شرط شد. عدم حلیت، عدمی شد که عدم المشروط را میآورد. «إذا فقد الشرط فقد المشروط» عدم بر عدم. «من قبیل ترتب العدم علی العدم الذي هو من لوازم شرطية الوجود.» که حلیت است.
«(فيها): أن مقتضى تسلط النفي على نفس الأكل كون الأكل ممنوعاً محرماً» در لا یؤکل، نفی به چه خورده؟ نفی به أکل خورده. أکل چیست؟ أکل یک کار است.
در احکام خمسه هیچ حکمی از احکام خمسه نداریم که متعلقش از سنخ جواهر باشد، شیء باشد. مطلقا متعلق احکام خمسه، افعال مکلف است. حتی صفات هم نیست؛ یعنی در علم اخلاق، حرمت اخلاقی داریم، حرمت اخلاقی چیست؟ معنا ندارد حرمت اخلاقی را در فضای خودش به حرمت فقهی معنا کنیم. حرمت فقهی یعنی حرمت اتیان. میشود بگویند حسد حرام است؟ صفت حسد را نمیشود بگویند حرام است ولی آن رذیله حسد، حرمت اخلاقی دارد یعنی این صفت در فضای اخلاق نباشد. اما اینکه در فضای فقه بگوییم حسد حرام است یعنی یک کاری که ناشی از آن صفت بشود، آن کار حرام است.
برو به 0:11:05
این تکلیف من است. اما احکام وضعی چطور؟ احکام وضعی جورواجور است. متعلقش میتواند کار باشد، میتواند غیر کار باشد، میتواند عناصر حقوقی باشد، میتواند اشیای خارجی باشد. وقتی شما میگویید کلب نجس است، نجاست الکلب چه حکمی است؟ تکلیفی است یا وضعی؟ وضعی است. متعلق نجاست که کلب است چطور چیزی است؟ یک شیء است، چیز خارجی است، کار نیست، خود این کلب نجس است. همچنین اگر میگویید این نماز صحیح است، صحت و فساد چیست؟ یک حکم وضعی است. این نماز صحیح است، این نماز باطل است یعنی چه؟ یعنی کاری که انجام شده فاسد است، اثر در آن مترتب نیست، پس صحت و فساد از احکام وضعیه هستند و وصف برای فعل است. حالا صلاة یا بیع به عنوان عنصر حقوقی هستند فرض دارد که حکم وضعی باشند فعلاً وارد آن ها نشویم.
آن چیزی که الان میخواهم این جا عرض کنم این است که در بحث ما وقتی میگوییم محلّل محرّم، متعلق آن أکل است. وقتی یک حکم وضعی فِعل است -حکم تکلیفی که باشد اصلا بحثی نداریم حرام است این را بخوری یعنی چوب دارد، حلال هم یعنی جایز است- اما یک کسی بخواهد توهم این بکند که محلل الأکل یک حکم وضعی است یا محرمش هم همین طور؛ توضیح این را میخواهم عرض کنم. چطور میگویید کلب نجس است مثلا بهیمه طاهر العین است، طهارت بهیمه یک حکم وضعی است. ما همین طور چیزی را برای بهیمه میگوییم. میگوییم محلّل الأکل است. محلل الأکل یعنی چه؟ یعنی این حیوان یک چیزی وضعا در آن هست که شارع برای او حکم وضعی قرار داده که از آثار وضعی آن حکم این است که میتوانی گوشتش را بخوری. این طور حکمهای وضعی خیلی گسترده است لذا درباره گوسفند نمیگویند خوردن گوشتش حلال است، اصلا نیازی ندارند. شما خودتان در حالت طبیعی میگویید گوسفند حلالگوشت است. گوشت یک شیء است یا یک کار است؟ شیء است اما أکل کار است. خوردن کار است. پس ما الان مواردی داریم که حکم وضعی که شارع قرار میدهد متعقلش چیست؟ نجاست کلب. در مانحن فیه واقعا این جا چیست؟ گوسفندی که حلال گوشت است یعنی شارع مقدس یک حکم وضعی برای حیوانات قرار داده، یکی حرام گوشت، حلال گوشت؛ آن حرام هم اگر شد،وضعی میشود. آن حرام گوشت هم دیگر حالا تکلیفی نیست، حرام گوشت یعنی این گوشت حرام است یعنی یک چیزی در آن هست که بعدا تکلیفا میگویند نخور کما این که در تعلیل روایت هم هست؛ هر حیوانی که مردهخوار است، گوشت میخورد، گوشت مُردار است، تا حیوانی را نکشد که نمیخورد. اول میکشد که میته میشود بعد هم میخورد که مردهخوار میشود. هر حیوانی که گوشتخوار است یعنی مردهخوار است در نماز اجزائش را با خودتان نداشته باشید. لذا وقتی صحبت از سنجاب شد حضرت فرمودند سنجاب در درختها میوه و گردو میخورد، بادام میخورد، گوشت نمیخورد، مردهخوار نیست، وقتی مردهخوار نیست اجزای اسنجاب و موی آن در نماز همراهتان باشد مانعی ندارد ولو از سنخ بهائم هم نیست. ظاهرا سم ندارد، چنگال دارد؛ ظاهرا از آن هایی است که چنگال دارد ولی غذایش حالت شکار ندارد که گوشت بخورد.
برو به 0:15:24
خب عرض کنم که یک خصوصیتی در این حیوان هست، این خصوصیت سبب جعل یک حکم وضعی برای او میشود. فعلا دارم تقریر کنم، نمیخواهم سربرسانم، دارم توضیح میدهم که تصور حلیت وضعیه برای خود یک شیء چطور میتواند باشد؟ شما میگویید که مُحرِم است بعد که این اعمال را انجام داد، محلّ میشود. محرم بودن یک شخص حکم وضعی است یا تکلیفی؟ و بعد محلّ میشود، حلال میشود. محلّ میشود یا حلال میشود، أحل است.
شاگرد: وضعی.
استاد: خب حالا برای حیوان کدام اینهاست؟ آقای حکیم این جا فرمودند «مقتضى تسلط النفي على نفس الأكل» شما که نمیگویید حیوان حرام است، میگویید حرامٌ أکلُه. پس متعلق حرمت، فعل شد یا شیء؟ فعل شد.مگر نمیتواند متعلق یک فعل حکم وضعی باشد؟ بله کلّ حکمٍ تکلیفیٍّ فمتعلقه فعل اما آیا کلّ حکم متعلقه فعل فهو تکلیفیٌّ؟ لازم نکرده. میگوییم این صلاة فاسد است، صحت و فساد را حکم تکلیفی میگوییم یا وضعی؟ وضعی. متعقلش فعل است یا شیء؟
شاگرد: این حکم وضعی از حیث ماهیت اعتباری است. خود صلاة بماهی صلاة یک ماهیت اعتباری است و حالا این ماهیت اعتباری، متصف به صحت یا فساد می شود. لحاظ ذهن فرق میکند.
استاد: بله، در ماهیت مخترعه شرعیه هست که آن اشکال شما در آن میآید ولو حالا باز هم بحث خودش را دارد که ادامهاش نمیدهیم. من یک مثال دیگری میزنم برای این که مقصود من منتقل شود. فرمایش شما وجهی از صحت دارد بعد اگر یادتان باشد اشاره میکنم که عرض کردیم نماز دو صنف دارد؛ اصناف طبیعی صلاة قبل الوجود، اصناف طبیعی صلاة بعد الوجود. یادتان هست؟ این تقسیم مهمی در مباحث بود. با این باید ببینیم وارد کدامها نشویم. من بیع را مثال میزنم. یک بیعی که فعلا موضوعا باطل است، زید کاری کرده و به نحو باطل انجام داده، میگویید این بیع فاسد است؛ متعلق فساد چیست؟ کار است؟ یا شیء است؟ من همین را مثال زدم برای تفاوت این که …
شاگرد: مشکل این است که هر دو برای بعد الوجودش است، اصناف برای بعد الوجود است.
استاد: بله بعد الوجود مثال زدم، با این که بعد الوجود است این را عرض کنم که چرا الان با این که متعلق صحت و فساد کاری هست ولی برای شما صاف نیست، نکته این است؛ آن کاری که متعلق حکم وضعی است باید از سنخ عناصر فقه و حقوق باشد، مقولی نباشد، کاری نباشد که تحت مقولات عشر داخل بشود. اگر این طوری است سریع هم من مثال زدم گفتم متعلقش کار است ذهن شما متوجه شد که بله کار است اما طبیعیاش منظور است. فلذا با وضعی بودن حکم مشکلی نداشتید.
اما حالا سراغ أکل برویم. وقتی متعلق یک حکم وضعی صلاة است، وقتی بیع است میتوانید بگویید باز بر آن طبیعی خودش بار است و به یک نحوی متعلق حکم وضعی شکل میگیرد اما آیا أکل هم میتواند این طور باشد؟ أکل عنصر حقوقی نیست، عنصر وجودی است یعنی مقوله است؛ چیزی خوردن یک کاری در خارج است تحت مقولات عشر داخل میشود به خلاف آنهایی که عنصر حقوقی است یا حتی عناوین ثانویهای در سائر علوم است. مثل کاری که عدل است؛ عدل یک کار مقولی نیست، هر کاری میتواند عدل باشد، همان سنخ کار میتواند ظلم باشدوعدل نباشد. چرا؟ چون عنوان عدل، با نسبت و با قیاس بر چیزی صدق میکند. اگر «وضع الشیء فی موضعه» شده عدل است، «ضرب الیتیم» عدل است یا ظلم است؟ اگر «وضع الشیء فی موضعه» هست، عدل است. همین اگر «وضع الشیء فی موضعه» نیست، ظلم است.
صحت و فساد هم همین طور است، این ها عناوینی است که میتوانند در جاهای مختلف به کار بروند به خلاف عناوین اولیه؛ افعالی که خودشان مقوله هستند. زدن، رفتن، خوردن، قیام، قعود همه اینها عناوین اولیه است، تحت مقولات داخل است. خب اگر این چنین است در مانحن فیه متعلق حرمت و حلیت چیست؟ أکل است. خودمان را بکشیم به هیچ وجه نمیتوانیم حلیت و حرمتی که به أکل خورده به حکم وضعی برگردانیم؛ این فرمایش آقای حکیم است میفرمایند: «(فيها): أن مقتضى تسلط النفي على نفس الأكل» نمیگویند نفس الفعل که بعد خدشه کنند که صلاة هم فعل است؛ نه! علی أکل! چون أکل فعل است، عنوان اولی و مقولی است، اصلا ممکن نیست که یک حکم وضعی باشد.
خب این برای این جا.
برو به 0:21:23
حالا که این طور شد «أن مقتضى تسلط النفي على نفس الأكل كون الأكل ممنوعاً محرماً» این جا حرمت، حرمت تکلیفی است و لذا وقتی ممنوع محرّم شد، لا یؤکل یعنی یحرم. «و لذا استفيد التحريم من الجمل المنفية الواردة في مقام الإنشاء» هر جملهای که منفی بوده اما در مقام انشاء بوده شما از آن حرمت میفهمید، نه عدم حلیت. «لایقوم» یعنی «یحرم القیام» نه یعنی «لا یحلّ القیام»، بلکه «یحرم القیام» خود حرمت را از نفی میفهمیم. چرا؟ چون «لا» بر سر قیام در آمده؛ مثالشان را ببینید «مثل: (لا يقوم) (و لا يقعد)» از عناوین اولیه «و كما لا يصح الحمل فيها على معنى: لا يحل أن يقوم» لایحل أن یقوم حلال نیست یعنی یحرم «و لا يحل أن يقعد لا يصح التقدير هنا أيضاً.» این جا هم نمیتوانیم بگوییم لا یؤکل. حالا چرا لا یصح؟ وقتی میگوید لا یقوم،میگویم لایحلّ أن یقوم. حلال نیست که بایستند یعنی یحرم. تفاوتش چیست که میگویند از این، این استفاده میشود؟ آن طرف چه میخواست بگوید؟
دیروز آخر جلسه یک چیزی عرض کردم که تحلیل مفهومی بود. تحلیل مفهومی کاری به حکم نداشت؛ اساسا در مانحن فیه طرف اجازه پیدا کرده از لایؤکل، لایحلّ استفاده کند که یعنی حرمت. از این جا معلوم میشود که لایحلّ در واقع چیست؟ یک نفیِ نفی است. دیروز عرض کردم در مانحن فیه امر ما دائر بین حرمت و عدم الحرمة است، نهی از أکل و عدم نهی از أکل، نه یک نحو عمد یا یک کار اثباتی. خب حالا این جا کار طرف را تحلیل کنیم. او میگوید گفتند لایؤکل ما میگوییم یعنی یحرم. مقابل یحرم چه بود؟ یحلّ. او میگوید همان حرمتی که مقابلش حلیت است، یک «لا» سرش میآورد میگوید ملازم با حرمت است.
در نقیض میگفتند، نقیض، سلبِ طرف اثبات است. سلبِ سلب، ملازم با خود شیء میشود. واقع مطلب این است که در مانحن فیه حلیت هیچ بار اثباتی ندارد. چرا؟ چون حلیت یعنی حرمت نباشد، این «لا» در دل حرمت بوده، طرف هم آمده در «لا یؤکل»، «لا» را کنار گذاشته و در دل حلیت هم که یک «لا» بوده یعنی «لا لا یحرم». حلّ، یعنی لا یحرم، بعد میگوید «لا حلّ» یعنی «لا لا یحرم»، نفیِ نفی از این … اگر این طوری تحلیل مفهومی بکنید، من به گمانم خیلی هم واضح است، خیلی روشن از دلش درمیآید که اساسا حلیت در این جا امر اثباتی نیست، اصل محتوایش این نیست، سلب محض است.
شاگرد: حلیت به معنای اعمیت باشد، جامع بین تمام واجب و مستحب و مکروه ومباح است،بالأخره یک اراده ترخیصیه است.
استاد: بله درست است
شاگرد: پس یک امر وجودی است، سلب محض نیست.
استاد: اراده ترخیصیه یعنی چه؟
شاگرد: یعنی در نفس مولا …
استاد: حرام نکرده( لبخند استاد)
شاگرد: لازمه اش این است.
استاد: ترخیص بالمعنی الأعم را معنا کنید. من همین را میخواهم بگویم که ترخیص بالمعنی الأعم چیزی نیست جز عدم النهی. اگر نهی کرده خب ترخیص نکرده، اگر نهی نکرده یعنی جواز بالمعنی الأعم؛ پس جواز بالمعنی الأعم یک چیز اثباتی در دلش نیست صرف عدم الحرمة است و قهرا با وجوب و استحباب و کراهت و اباحه بالمعنی الاخص هم میتواند منطبق باشد. در دل خودش یک چیز اثباتی نیست.
فقط میماند همین توضیحی که الان عرض کردم که حالا آن را دیروز هم آقا(یکی از شاگردان) اشاره کردند و ما بررسی میکنیم و آن این است که این روی فرض این است که حلیت به أکل بخورد همین طوری که فرمودید اما اگر بگویم حلیت أکل هم از باب نمونه است. اصل حکم وضعی برای حیوان چه بوده؟ این است که این حیوان چون گوشتخوار نیست، مولا به آن نگاه میکند میگوید این گوشتخوار نیست؛ پس یحلّ أکله. البته سنجاب حلال الأکل نیست، فقط در نماز از وبر آن میشود استفاده بکنیم. این هم از موارد نقض همین است که الان اشکال به ما نحن فیه است.
علی ای حال وقتی که بگوییم حلیت، حلیت وضعیه است با یک فضا این جا مواجه هستیم، یک فضایی که تقسیم بندی اش را قبلا عرض کردیم. احکام وضعیه، اول آن ها جعل میشود و حکم تکلیفی دنبالشان میآید یا اول حکم تکلیفی را مولا امر و نهی میفرماید، بعد از آنها احکام وضعیه انتزاع میشود یا موارد مختلفی … این از بحثهایی بود که خیلی بحث پرفایدهای بود در کفایه هم شاید صاحب کفایه در تنبیهات استصحاب بحث کردند.
شاگرد: چند صفحه قبل از تنبیهات.
استاد: جزاکم الله خیرا. که خیلی پرفایده بود. عرض میکردم اگر این چند صفحه کفایه نبود آن عبارت مرحوم شیخ که در رسائل فرموده بودند کار را تمام کردند ما اصلا جعل حکم وضعی نداریم. همه احکام تکلیفی هستند. اصحاب گفتند یا مشهور اصحاب یا فردی از اصحاب یا اجماع اصحاب که یک چیزی شیخ فرمودند. اگر آن مطلب جا میگرفت هنگامه بود. شاگرد خودشان صاحب کفایه سریع بحقٍّ برگرداندند و بسیار فضای علمی فرق میکند؛ اگر فقیه در فضای فقه بیاید احکام وضعیه بدویه را از دست خودش بگیرد خدا میداند که چقدر مبتلا میشود! چه جاهایی گیر میکند و خلاف حکمت تقنین است. لذا الحمدلله صاحب کفایه آن جا برگرداندند و گفتند ما قبول نداریم، شارع میتواندحکم وضعی مستقل جعل کند.
و ضابطه کلی هم که قبلا من عرض کردم این شد که رئیس العقلاء شارع است، کل عقلاء طبق حکمت عقلانی خودشان در تقنینات، در مشی تقنینی خودشان اقصر الطرق را انتخاب میکنند و لذا ضابطهای که قبلا در مباحثه عرض شد این بود که حکمت در بعضی جاها اقتضاء میکند اول حکم وضعی انشاء بشود، متفرع بر انشای حکم وضعی، صدها حکم تکلیفی میآید. چرا؟ چون اگر بخواهیم اول بگوییم که این کتاب «یحلّ لک أن تقرأ» «یحلّ لک أن تبین» 330 تا یحلّ برای تو بگوییم، بعد بگوییم حالا از این 300 تا انتزاع میکنیم إنّه ملکٌ لنا. این غیرعقلایی است که اول یک حکم وضعی ملکیت عقلاء انشاء میکنند با انشای ملکیت میگویند حالا دیگر یحلّ همه اینها دنبالشان آمد. اما همه جا این طور نیست که بگوییم أقصر الطرق مطابق حکمت تقنین میگویند اول حکم وضعی باشد. معلوم نیست. خیلی از موارد شرطیت، سببیت، مانعیت، موارد پیش میآید که اول یک امر و نهی میآید یک نحو شرطیتی انتزاع میشود. چرا؟ چون اینجا، جایی نیست که بگوییم اول وضع شرطیت بکنیم. البته مواردی است که حکمت اقتضاء میکند شرطیت در آن موطن مباشرتاً إنشاء بشود.
حالا در مانحن فیه برگردیم. بنظر شما این حیواناتی که داریم حرام گوشت هستند یا حلال گوشت هستند، الان حکمت اقتضای کدام است؟ شارع بیاید حکم وضعی برای حیوانات انشاء بکند بعد بگوید خب حالا گوشتش را نخور. مثل این که برای مُحرم انشای حکم وضعی میکند که حالا شما(یکی از شاگردان) فرمودید که همان هم مورد اتفاق نیست ولی روی فرض شما بحث می کنیم. یک حکم وضعی برای محرم میآید، میگوییم حالا که محرم هستی پس محرمات و تروک احرام بر این حرام است، حالا که مُحلّ هستی، این احکام برای میآید. حالا برای یک حیوانی که محلل الأکل است و محرم الأکل است، کدام یک از این دو مسیر است؟در این مطلب فکر کنید. الان هم چیزی به ذهنتان واضح است بفرمایید. اقصر الطرق در تقنین کدام است؟
شاگرد: چون خوردن یک امر مهمی است خودش همان اول مورد التفات قرار میگیرد به عنوان یک متکلم.
برو به 0:30:48
استاد: فرمایش شما را من اگر بخواهم توضیحش بدهم این است که؛ ما راجع به این حیوانات ده ها حکم نداریم. آن چه را که ابتداءً با آن مواجه هستیم، خوردنش است؛ بخوریم یا نخوریم؟ می گوید نخورید. مولا نهی از کار میکند، از نهی او استفاده میکنیم که پس محرّم الأکل است. محرّم به معنای ممنوعیت وضعیه، گوشتش حرام است، حرمت را به گوشت میزنیم و حال آن که گوشتش حرام است نه یعنی گوشت او الان درمورد گوشت، یک حکم وضعی به انشای شارع آمده، بلکه شارع نهی از أکلش کرده، از نهی شارع یک حکم وضعی برای گوشتش انتزاع کردیم. فرمایش شما همین نبود؟
یا برعکس بگوییم؛ ابتداءً شارع بیاید حرمت اللحم بهمعنای یک حکم وضعی را انشاء کند، این گوشت حرام است، این گوشت حرام است یعنی یک چیز وضعی در آن گذاشتم مثل نجاست. چطور میگویید نجس است؟ خب وقتی میگویید نجس است بعدا احکام تکلیفی میآید. این هم الان این گوشت حرام است، حرمت وضعی ربطی هم به کار شما ندارد، متعلق حرمت نفس شیء است که گوشت است. کدام اقصر الطرق است؟
شاگرد: همین اقصر الطرق است. چون متفرع بر این حکم وضعی، چند حکم تکلیفی میشود. مثل حرمت خوردن گوشت و یا حرمت صلاه در لباس و…
استاد: مثالهای دیگری هست. شما ببینید الان شارع میفرماید که صدّق العادل، برای حجیت خبر میفرماید صدق العادل؛ این جا کدام اصل است؟ الان شارع مباشرتا یک حکم وضعی حجیت، برای خبر عادل انشاء کرده؟ لازمهاش هم این است که پس صدِّق. من خبر عادل را حجت کردم پس صدِّق. یا نه بر عکس است شارع به ما دستور داده صدِّق العادل، ما از امر او این را انتزاع میکنیم که پس ممضاة است و حجت است. حجیت انتزاعیه. یک بحثی در اصول بود که حجت اعتباری است یا انتزاعی که آن جای خودش به این بیانی که الان دارم عرض میکنم. این کدام اینهاست؟ در مانحن فیه هم کدامش است؟ ببینید اگر ما دو تا حکم وضعی این جا قرار دادیم، فضا، فضای دیگری از بحث میشود. حالا شما هم فکرش بکنید تا ببینیم آن طوری که متفاهم عرفی هست حکم ابتدایی وضعی نیست. عرف عقلاء ارتکازشان شوخی نیست، شما الان میگویید …
شما سالها آیه شریفه را خواندید که «حرّمت علیکم المیتة و الدم»[3] تا میگویند «حرّمت علیکم الدم» یک حکم وضعی میآید که بعدا یعنی نخورید؟ خود حرّمت یعنی حرّمت علیکم شرب الدم، أکل المیتة. پس وضعی نیست یعنی الان حتی با این که در آیه شریفه نفس کار شما که أکل است تصریح به آن نشده ولی ذهن عرف عام فوری این تقطیع میگیرد یعنی در فطرت تقنین، انشاء، فهم محاورات هرگز نمیفهمد که أعقل مقنین بیایند یک حکم وضعی درست کنند بعدش بیاید بگوید نخور. تا میگوید حرّمت یعنی نخور. یعنی محرّم مرادف با حکم تکلیفی است، نه حکم وضعی.
این ارتکاز خیلی مهم است من هم گمانم همین است که حالا طبق آن فرمایش دیروز آقا(یکی از شاگردان) این را توضیح دادند برای این که این مطلب جا بیفتد که ما حلال گوشت هم میگوییم. در مانحن فیه اقصر الطرق این است که حکم وضعی انتزاعی باشد نه این که حکم وضعی ابتدایی باشد و حکم تکلیفی متفرع بر او باشد.
یکی از اقصر الطرق های آن این است که طبیعت رسم تقنین، بکن نکن است الا آن جایی که احکام تکلیفی زیاد میشود. آن جایی که حکم تکلیفی زیاد نیست، وضع یک نحو موونه اضافی است. چرا؟ چون درباره وضع میخواهیم میخ یک چیزی به صورت اعتباری بکوبیم که یک چیزهایی دنبالش بیاید. وقتی میتوانیم با یک حکم تکلیفی کار را تمام کنیم به او نیازی نداریم به خلاف این که کار ما تمام نشود الا به 10 تا 20 تا حکم تکلیفی. اگر میخواهیم بگوییم بیع یعنی مالک هستی یعنی چقدر احکام دارد باید 10 تا تکلیف این جا بگوییم، یحرم، یحل، کذا، کذا … تا این که بگوییم ملک توست. به جای همه آن ها میگوییم ملک توست، همهاش میآید اما جایی که یک حکم تکلیفی است، این جا لغو است که یک وضع بکنیم، انشای چیز وضعی اعتباری بکنیم، یک اعتبار بکنیم تا یک تکلیف دنبالش بیاید، این خودش یک نحو کار غیرحکیمانه است. پس عقلاء کجا حکم وضعی را جلو میاندازند؟ آن جایی که با یک اعتبار، صدها حکم تکلیفی میآید. میگوییم برو دفتر را نگاه کن نجس چقدر احکام دارد. اما میگوییم میته است، نخورش. حالا سوالات زیاد در این جا مطرح میشود که اگر هم در ذهن شریفتان مطرح شد خودتان حلش بکنید، مطرح هم بکنید اما این طور نباشد که ادامهاش بدهیم، همه بشنوند و فکر کنیم.
برو به 0:36:50
شاگرد: مجموعه احکام از حرمت خود لحم در نمیآید؟
استاد: مجموعه احکامی در کلاس فقه برای کسی که یک عمری با فروعات کار کرده، فروعات مدام در ذهنش میآید اما صحبت سر متفاهم عرف عقلاء است وقتی میگویند این کتاب مال شماست خود عرف عقلاء میبینند چقدر این مال شما بودن آثار دارد، بچه و بزرگ میفهمند که این مال توست. مال تو یعنی چه؟ خیلی کارها میتوانی انجام بدهی. رفتار تو بر طبق این ملکیت ترسیم میشود. اما وقتی میگوییم این حلالگوشت است -به عنوان حکم وضعی -چه چیزی بر آن مترتب میشود؟ خب بخور. یک حلیت وضعیه را اعتبار کنم برای این که بخور؛ خب همین که بگویم بخور یا نخور کافی است دیگر نیازی به جعل حکم وضعی نیست، در متفاهم عرف عقلاء راه دور بردن و کار لغو انجام دادن است.
شاگرد: یعنی آن اثر روشنش، حکم روشنش همان أکلش است و آن احکام دیگر برای کلاس فقه است.
استاد: بله.
شاگرد:منفعه غالبی عقلائیاش ظاهرا أکل است مثل خون
استاد: درست است، پس با آن حرّمت هم منافاتی هم ندارد و اتفاقا این موید میشود.
یک چیزی این جا نوشتند( نوشته یکی از شاگردان) برای بحثهای این جا نافع است. البته این نوشته برای بحثهای دیروز است. نوشتند؛ که یک شیء مانع است، در نزد عرف میگوییم آب برای آتش. آیا عرفی نیست که گفته شود به شرط این که آب نباشد آتش روشن میشود؟ این عرفی هست یا نیست؟ میخواهند از ما تقریر بگیرند که عرفی هست. بله عرفی است، کدام عرفی است که بگوید چرا این طوری حرف زدید؟! خب پس شرطیت در لسان عرف أعم است از شرط و عدم المانع. شرط این که آتش باشد این است که آب نباشد؛ آب مانع است نه شرط. آب مانع برای آتش است، پس واژه شرط، برابی عدم آب و نبودن آب به کار میرود و خیلی واضح است.
خب بنابراین من دیروز عرض کردم ما خودمان در درس اساتید همین طور در گوشمان هست مکرر اعزه و اعاظم اساتید میفرمودند عدم الشرط مانع است. عدم المانع شرط است. ما مشکلی نداریم و عرف هم همینهارا میپذیرد اما آن چیزی که ما به آن نیاز داریم این است که یک کم جلوتر برویم و لازمگیریها را نکنیم. همینی که الان گفتم شما میگویید زید قائم است؛ من سریعی ک مثال سهگانه بزنم که فکرش برای بعد.
زید قائم است؛ نقیضش کدام است؟ آن هایی که مقابل میتواند قرار بگیرد کدام است؟
شاگرد: زید جالس است.
استاد: آن ضد است. نقیض رفع است. نقیض کلّ شیء رفعه. حالا فعلا در همین رفعش جلو برویم.
شاگرد: غیر قائم هست.
استاد: شما میخواهید معادلش را بگویید. شبیه این است که ایشان میگویند لایخلو من اشکال. لایخلو من اشکال شرط صدق این جمله وجود اشکال است یا عدم اشکال؟ علما این جمله را زیاد میگویند «هذا لایخلو من اشکال» خب شرط صدق این جمله وجود اشکال است یا عدم اشکال؟
شاگرد: وجود اشکال.
استاد: یخلو یعنی نیست، لا یخلو! نفیِ نفی است. جمله نفیِ نفی دارد کار خودش را انجام میدهد. حالا شما میخواستید معادلش را بگویید. خب حالا اگر بخواهیم رفع کنیم؛ زید قائم است. یکی میگوییم زید لاقائم است، غیر قائم است.
شاگرد: چنین نیست که زید قائم است.
استاد: چنین نیست که زید قائم است و زید قائم نیست. زید قائم نیست. زید غیر قائم است. چنین نیست که زید قائم است.
شاگرد: این چنین نیست دیگر درست نیست.
استاد: خب حالا منطقیین جدید هم روی این ها دقت کردند. ولی فعلاً من حرفی ندارم. فعلا روی نظر بدوی داریم جلو میرویم. الان رفعِ «زیدٌ قائمٌ» کدام اینها است؟
زید قائم نیست. اسم این را چه میگذاریم؟ قضیه سالبه. زید غیر قائم است، معدولة المحمول. اما چنین نیست که زید قائم است؛ اسم این نقیض است. زید قائم نیست چیست؟ فرقش با این دو تا سر چیست؟
شاگرد: تفاوتشان سر سالبه به انتفاء موضوع بوده است.
استاد: نه! جوهرهشان تفاوت میکند اما آن جا ثمرهاش را نشان داده. سالبه به انتفاء موضوع، ثمره تفاوت این دوتا روشن می شود. اگر بگویید زید قائم نیست مشکل پیدا میکنید اما در این چنین نیست که زید قائم است سالبه به انتفاء موضوع … ظاهرا جوهره اش تفاوت دارد. حالا این بحثها چیزهای خوبی است که به عنوان سوال مطرح بشود.
در مانحن فیه وقتی ما شرط میگوییم علی ای حال با مانع ازحیث جوهره عملکردشان و مفهومیشان همه چیزها با همدیگر فرق میکنند. لازمگیری کردن و ملازمه درست کردن، کار آسانی است. شما میگویید زید قائم است؛ سریع میگویید که چرا میگویید قائم است؟ بگو لا لا قائم است. غلط گفتند؟ «زید لا لا قائم است» همان شد یا نشد؟ نفیِ نفی، اثبات است. زید قائم است، خب زید لا لا قائم است یعنی قائم است. این طور ملازمگیریها خیلی آسان است. عدم المانع شرط است. چرا؟ چون شرط این است که یترتب الوجود علی الوجود. خب عدم المانع شرط است یعنی عدمِ عدم مانع که یعنی وجود یک چیزی.
این را سریع میتوانید ملازم گیری بکنید اما اساسا جوهره شرط با مانع تفاوت دارد. در یک کلمه بگوییم و خلاصه کنیم.
البته لغتش هم مناسبت دارد. چند جور معنا برای شرط گفتند. من که خیالم میرسد آن معنایی که لغویین گفتند که شرط آن چیزی است که ابتداء از شیء ظاهر میشود آن بهتر است ولی خب ابن فارس و بسیاری از لغویین تقویت کردند … حتی در التحقیق هم اشتراط گرفته بودند، سه جور معنا گفتند. مقاییس ابن فارس میگوید شرط به معنای علامت است[4] «لقد جاء اشراطها یعنی علاماتها» شَرَط یعنی علامت. حالا علامت باشد یا نباشد علی ای حال شرط یک چیزی است که بهره وجودی دارد مباشرتاً نه بالملازمة. شما ملازمه بکنید عدم یک عدمی، وجود میشود. خب عدم یک عدمی با واسطه وجود شد، خب یک عدمی بوده عدم بوده شما عدم را عدم کردید این بار باید بگویید وجود. قرار نشد که اصل محور بر عدمیت است به صرف این که میتوانید عدم را عدم کنید و آن طرف بگردد، وجود میشود پس حالا دیگر احکام هم یکی میشود. نه! باید ببینیم اصل کدام است.
برو به 0:45:54
شاگرد: وقتی عرف این را استعمالا انجام بدهد اشکال ندارد.
استاد: همین جا ببینید وقتی شما میگویید آب نباشد شرط است از این ملازمه دارید استفاده میکنید اما وقتی دنبال شرط میروید میگویید هر کس میگوید یک چیزی را آتش بزن، ذهنش میرود آب هست یا نیست؟ شرط شما را پایبند خودش میکند، شرط یعنی من باید باشم تا بیاید.
شاگرد: آن جایی که باید احصاء بکند تا کار محقق شوئد.
استاد: بله شرط وجودی است.
شاگرد: شرط بهمعنای اصولی، عرف خیلی راحت استعمال میکند.
استاد: در اصول هم به کار بردند من عرض کردم در کتابهای اصولی دهها بار هم اساتید و هم کتاب میگویند عدم المانع شرط است. من مشکلی هم ندارم.
شاگرد: جوهره مانع را میفرمایید؟
استاد: جوهره مانع این است که یک چیز وجودی است؛ میآید جلوی پیشرفت مقتضی و اسباب را میگیرد. ببینید چقدر تفاوت دارد! یک چیزی وجودی میآید و دست به گرده مقتضی میزند. یک چیزی وجودی میآید نمیگذارد مقتضی انجام بدهد. این جوهره کار است. جوهره نباید با لوازم خلط شود. خود عرف هم این را میداند.
شاگرد: آن اناطه وجود به عدمی که در مانع بود را توضیح میفرمایید.
استاد: گفتم وقتی ما میگوییم مشروط، مقصودمان عدم مشروط نیست. وقتی میگوییم ممنوع مقصودمان عدمش نیست، مقصودمان خود ممنوع در ظرف خارج است.
شاگرد: مانع میگوییم مقصودمان عدمش نیست.
استاد: مانع وجودش است که او را نیاورد. اما وقتی با آن چیزی که این مانع، مانع اوست کار داریم، با وجود او کار داریم. به عبارت دیگر ما وقتی صحبت از مقتضی و مانع و شرط میکنیم، شروع ما از آن مشروط است که به سراغ مقتضی و شرط و مانعش میرویم؟ یا شروع ما از مقتضی است که بعدا به مشروط میرسیم؟ شروع ما کدام است؟ حتما مشروط است. چرا؟ چون همه اینها مضاف به او هستند. مقتضی این الف، مانعِ این الف، شرطِ الف. الف مضافٌ الیه همه اینهاست. پس الف است که محل انطلاق ماست، شروع ذهن ما از مشروط است؛ سوال دیروز من این بود وقتی ذهن ما از مضاف الیه شروع میکند، شروع از وجود اوست یا عدم او؟
شاگرد: مشکلش این است که در مانع اصلا اناطه مطرح نیست یعنی عدم مانع از اجزای علت است. در مانع همینی است که فرمودید. وجودش مانع از تأثیر مقتضی است. آن اصلا در اناطه مطرح نیست، در شرط مطرح است چون از اجزای علت تامه است. در عدم مانع هم مطرح است ولی خب در مانع که اصلا اناطه مطرح نیست فقط جلوگیری از تأثیر مقتضی است.
استاد: این بحث مترتب بر این است که آن بحث رایج کلاسیک که دوستانی که با بنده آشنا هستند میدانند که در فضای طلبگی این بحث برای ذهن من صاف نیست. در عدمیات اناطه معنا ندارد یعنی وقتی مانع نیست خب مقتضی اثرش را میکند میآید. دیگر معنا ندارد که وقتی مقتضی آمد بگوییم این جا هنوز منوط بود، منوط به چه؟ منوط به یک نبود. اناطه معنا ندارد. عدم، «لیس» محض است. همین مقصود شماست؟
شاگرد: شما دیروز فرمودید وجود منوط به عدم است.
استاد: امروز هم میخواهم عرض کنم؛ شما میگویید نیست، اناطه معنا ندارد. این طور نیست؟
شاگرد: اناطه در اصل مانعیت. اناطه،در عدم مانع نسبت به وجود ممنوع معنا دارد اما وقتی بحث از اصل مانعیت یک شیء برای تاثیر مقتضی میشود اصلا اناطه کلا معنی ندارد. اصلا بحث اناطه مطرح نیست.
استاد: باید ببینیم اناطه را چطور معنا میکنند. ما در مباحثی که در اوسعیت نفس الامر از موطن وجود و عدم بحث کردیم در اعدام هم به یک معنا نفس الامریت اناطه هست. این طور نیست که ما صرف این که وقتی دیدیم عدم است دیگر نفس الامریت اناطه موضوعیت نداشته باشد. آن یک بحثی است در جای خودش. به عبارت دیگر حتی خود عدم المانع که با عدم خودش راه را برای آمدن مشروط باز میکند، این راه باز کردن یک واقعیت نفس الامریه دارد ولو به نحو وجود نیست. نفس الامریتش را نمیتوانیم انکار کنیم. لذا اگر مقصود شما اناطه وجودی است قبول است. اما اگر مقصود از اناطه یعنی نفس الامریت یک رابطه. یک چیزی، بودش یا نبودش، در رابطه نفس الامری با چیز دیگر است.
والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
[1] وسائل الشيعة، ج4، ص: 346
[2] مستمسك العروة الوثقى، ج5، ص: 329-330
[3] سورة مائدة،آیه3
[4]. معجم المقاييس اللغة، ج3، ص: 260.
دیدگاهتان را بنویسید