مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 17
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه ١٧: ١٣٩٠/٠٧/١٢
شاگرد: انسان وقتی به روند تکوین علوم از قدیم نگاه میکند میبیند که علم وقتی میخواسته شروع شود یک نقطه مرکزی داشته است که آن سوال برانگیز بوده است، کلمه موضوع را عرض میکنم. موضوع بوده که ذهن را مشغول میکرده است که آیا محمولاتی دارد یا ندارد؟ میشود این را بر آن حمل کرد یا نه؟ این باعث میشد که تحقیق کنند و مبادی تصدیقی آن را پیدا کنند و بگویند هست، بعد افراد میآمدند و قضایا را زیاد میکردند و گویا منظومه میساختند.
استاد: در کلام شما فقط کلمه محمول را به کار بردید که یک اصطلاح علمی بود و اگر همان را هم به کار نمیبردید خیال میکنم کاملا منطبق میشد با همان عرضی که من چند روز پیش خدمت آقایان گفتم. گفتم کلمه موضوع و محمول به خاطر اینکه اصطلاح است و در اصطلاحات هم که چند اصطلاح وجود دارد و اشتراک لفظی کار را خراب میکند. من گفتم اصلا واقعا از ابتدا کسانی که گفتند علم موضوع میخواهد، موضوع یعنی محور، نه موضوع یعنی موضوع در مقابل محمول. علم یک محور میخواهد یعنی به قول شما از مسائل تکوینی، از مسائل نفس الامر، مدام اشاره کرده است که بیایید من چیزی دارم و در اطراف من میتوانید تحقیق کنید. خب این محور لازم نیست که حتما موضوع یک قضیه باشد.
شاگرد: خب نوعا، عوارض ذاتیه آن محور محل نزاع و اختلاف بوده است. شاید بعدا یک علمی پیدا شود که محور آن غرض است یعنی آن غرض گفته بیایید و دور من جمع شوید، اما گویا اکثریت علوم را که نگاه میکنیم اعراض ذاتیه یک شیء بود که محل اختلاف بود، که عرض ذاتی این هست یا نیست؟ و علما دنبال مبادی تصدیقیه آن میگشتند. این حرف درست است؟
استاد: با خیلی از علوم که موافق است. من چند بار عرض کردم خیالم میرسد که در تاریخ هم همینطور بگویند، که یا از اقدم علوم یا یکی از اقدم علوم، هندسه است که پدر علوم حساب میشود، هر کس که تاریخ آن را بداند. چون دو جهت در آن دخالت داشت؛ هم مبصَر بودن که میشد شکل بکشند و نشان دهند و چیزهای بصری برای تقریب به ذهن، برای دقت در بحث خیلی کمک میکند. دوم، استحکام بحثهاش، برهانهاش. این دو سبب میشد که این خیلی جلو باشد. و با آن توضیحاتی که چند بار راجع به خصوص این علم عرض کردم. و لذا این حرفی که شما میزنید در مورد همین پدر علوم به وضوح آشکار است که اینها یک چیزی را میخواستند و آن را گذاشتند و شروع کردند دنبال آن حرف زدند. اما خب، حالا بعد چه شد؟ آیا علم، حوزههای مختلف دارد یا ندارد؟ غرض مال همه جا هست یا نیست؟ این حرف شما را دیگران اینطوری گفتند، گفتند کانّه علوم، حوزههای مختلف دارد، بعضی از حوزههای آن همین چیزی است که شما میگویید، بعضی از حوزههای آن به غرض برمیگردد.
شاگرد: بعضی غرض محور است و بعضی هم موضوع محور است.
استاد: بله، حالا آنهایی هم که غرض محور هستند حاج آقا میفرمایند -ما آنجا را صحبت کردیم و یک احتمال دادیم-که حتی آنهایی هم غرض محورند یک طوری موضوع محورند، به معنایی که یعنی به یک نفس الامریتی برمیگردد که حالا ایشان هم باز دوباره اشاره میکنند.
«لكنّ البرهان على لزوم البحث عن الموضوعات المندرجة تحت جامع ذاتي بنحو تكون عوارض العلم ذاتيّة لذلك الموضوع بالنحو المذكور، غير مستفاد من الكلام المتقدّم، لإمكان تباين موضوعات المسائل بنحو يكون ثبوت المحمول لموضوعه في المسألة يقينيّا بلا جامع بين تلك الموضوعات إلّا المردّد بين المتباينات؛ و جعله ذاتيّا لموضوعات المسائل، كما ترى.»[1]
خب، آن عبارتی که دیروز آخر وقت شد و من خلاصهاش را گفتم که فرمودند «لكِن الْبُرْهَان عَلَى لُزُومِ الْبَحْث عَن المُوضُوعاتِ الْمُنْدَرجِة تَحْتَ جَامِعٍ ذَاتِيٍ بِنَحْوٍ تَكُونُ عَوَارِضُ الْعِلْمِ ذَاتِيَةً لِذَلِكَ الْمَوْضُوع بِالنَحوِ الْمَذْكُورِ،» در تعلیقیه اسفار «غَيْرُ مُسْتَفَادٍ مِنْ الْكَلَام الْمُتَقَدِّمِ» کلام متقدم چه بود؟ انتاج یقین. ایشان (علامه) فرمودند: معتبر است مقدمات، طوری باشند که بتوانند انتاج یقین بکنند، این انتاج یقینی که در مقدمات بود لازمهاش این است که حتما یک موضوع واحد باشد. میتواند محمول خاص للخاص، محمول هر مسئلهای منتج یقین باشد، ولی در عین حال جامع موضوعی نداشته باشند. این یک بحث دیگری بود، شما(علامه) میگویید حتماً باید عِدل یکدیگر باشند. فرض گرفتید یک موضوعی را داریم تقسیمش میکنیم، بعد میگویید عِدل یکدیگر هستند، و الا، فی حد نفسه، اگر آن طرفش را فرض بگیریم، فرض بگیریم که پنجاهتا مسئله هستند که یک علم را تشکیل دادهاند ولی موضوعاتشان متباین به تمام ذات هستند. یعنی یک جامع ذاتی که واقعا اشتراک واقعی باشد، بین آنها نیست. دو مسئله در علم است، یکی موضوعش عرض است و یکی موضوعش جوهر است، خب عرض و جوهر چه هستند؟ مقولات عشر؛ سر جایش میگفتند، مقولات عشر میگفتند جنس الاجناس، اجناس عالیه. مقولات عشر جنس الاجناس بودند، یعنی خود اینها جنس مشترک نداشتند.
برو به 0:06:03
خب می فرمایند حالا فرض بگیریم یک علمی را که دو مسئله در آن میبینیم و هر دو مسئله مال این علم است، درست؟
شاگرد: مقایسه، صرف فرض است یا هست؟ میگوییم فرض میگیریم، نمیدانم واقعاً …
استاد: باشد یا نباشد، ببینید، انتاج است. شما میگویید یقین میخواهیم، یقین باید شرایط را داشته باشد، خب دارد. بعد میگویید این موضوع، دو مسئلهای که منتج یقین بود باید یک جامع موضوعی داشته باشد، میگوییم از کجا؟ از برهان شما لزوم وجود جامع ذاتی در نمیآید. ملاحظه میکنید؟ لذا مانعی ندارد، موضوعات متباین را فرض میگیریم -درست شد؟- و در عین حال، منتج یقین هم هستند و جامع موضوعی هم نداریم. این حاصل فرمایش ایشان(آیه الله بهجت) است.
«غَيْرُ مُسْتَفَاد مِن الْكَلَام الْمُتَقَدِّمِ» چرا؟ توضیحش را هم میدهند؛ «لِإِمْكَانِ تَبَايُنِ مُوضُوعَاتِ الْمَسَائِلِ» ممکن است مسائل علم، خود موضوعاتش متباین باشند «بِنَحْوٍ يَكُونُ ثُبُوت الْمَحْمُول» برای موضوع خودش «لِمُوضُوعهِ فِي الْمَسْأَلَةِ يَقينِيِاً» با شرایطی که شما گفتید، همه حرفهای شما را تأمین میکند، شرطهای شما را متوفر است در آنهایی که منظور شما بود، اما «بِلَا جَامِعٍ بَيْنَ تِلْكَ المُوضُوعَات» چون متباین به تمام ذات هستند. بله، یک جامعهای عنوانی دارند، خب آنکه جامع واقعی برای موضوع علم نیست. «إِلَّا المُرَدَد بَيْنَ المُتَبَايِنات؛» بله دو موضوع کاملاً متباین میگویید مثلاً «أَحَدُ هَذَینِ»، «أَحَدُ هَذِهِ الْاُمُور الثَلاثَة» مثلاً یا عرض کنم که یک جامعهایی مثل «شیءٌ»، «موجودٌ»، اینطور چیزها که جامع ذاتی نیستند.
«وَ جَعلهُ ذاتِياً» یعنی چه؟ یعنی آن مردد بین المتباینات، یک عنوان اعتباری مردد بین متباینات، «جَعلهُ ذاتِياً لِمُوضُوعَاتِ الْمَسَائِلِ، كَمَا تَرَى.» یعنی معلوم است که این دیگر موضوع واقعاً نیست. این یک عنوان صرف فرض اعتبار است.
شاگرد: «جَعلهُ» یعنی محمول؟
استاد: «جَعلهُ» یعنی مردد؛ من اینجوری زدم. شما میزنید به «ثبوت المحمول»؟ ببینید، «لِإِمْكَانِ تَبَايُنِ مُوضُوعَاتِ الْمَسَائِلِ بِنَحْوٍ يَكُونُ ثُبُوت الْمَحْمُول لِمُوضُوعهِ فِي الْمَسْأَلَةِ يَقينِيِاً بِلَا جَامِعٍ بَيْنَ تِلْكَ المُوضُوعَاتِ» الا جامعی که یک عنوان مردد بین المتباینات است.
شاگرد: آن وقت محمولش هم مطمئناً مردد بین المتباینات میشود.
استاد: نه، محمولش مال موضوع خودش است. با جامع محمولی اینجا کار ندارند، چون آقای طباطبایی جامع محمولی را کارش نداشتند. ایشان جامع موضوعی را فرمودند که محوریت علم است.
شاگرد: «جَعلهُ» یعنی جعل موضوع جامع ذاتی برای موضوعات؟
استاد: جامع مردد بین المتباینات.
شاگرد2: یا بگوییم مردد بین متباینات، ذاتی برای موضوعات باشد.
استاد: … ذاتی باشد، «کَمَا تَرَی». میگویند ما فرض گرفتیم موضوعاتی متباین و جامع موضوعی هم ندارند مگر این مردد و جعل این مردد هم به عنوان موضوع علم و موضوع ذاتی، «کَمَا تَرَی» که نمیتواند باشد.
شاگرد: یعنی «جَعلهُ ذاتِياً» ای «مُوضُوعاً ذَّاتیاً»؟
استاد: یعنی و جعل آن موضوع جامع مردد بین المتباینات، درست؟ «جَعلهُ ذاتِياً» یعنی «جَامِعَاً ذَّاتِیاً لِلْعِلم» درست شد؟ «لِمُوضُوعَاتِ الْمَسَائِلِ» که موضوعات جدا جدا و متباین هستند، جعل این عنوان مردد «جَامِعاً ذاتِياً لِمُوضُوعَاتِ الْمَسَائِلِ، كَمَا تَرَى».
«و قد عرفت تصريح «المحقّق» قدّس سرّه في شرح «الإشارات» بإمكان تعدّد الموضوعات المشتركة في النسبة إلى غاية العلم، و ذكره «الشريف» في حاشية «شرح المطالع»، و شيخنا قدّس سرّه في بحثه.
و برهان وحدة المؤثّر في الواحد، لا يجري في غير الواحد الشخصي.
ثمّ على تقدير تماميّة ما ذكر، فلا وجه لاختصاصه ببعض العلوم، إذ لا علم لا يعتبر فيه اليقين بثبوت المحمول لموضوعه في كل مسألة، و لا علم يكون اعتباريّا غير حقيقي.»[2]
خب، «و قد عرفت تصريح «المحقّق» قدّس سرّه في شرح «الإشارات» …» یعنی جناب خواجه (قدس سره) که آدرسش را هم دادند[3]، «بإمكان تعدّد الموضوعات المشتركة في النسبة إلى غاية العلم،» میخواهند بگویند دیگران هم که اهل فن بودند این را گفتند که مانعی ندارد یک علم، موضوعات مسائلش متباین باشند، ولی در غرض یکی باشند. خب پس یک چنین چیزی ممکن است و خواجه هم گفتند، نمیتوانیم بگوییم که حالا که موضوعات متباین شدند و جامع هم رخت بست، یقین هم از علم رخت بربست؛ نه، وجود یقین و انتاج یقین در علم، ملازمه با یک موضوع واحد برای آن علم ندارد.
«بإمكان تعدّد الموضوعات المشتركة في النسبة إلى غاية العلم، و ذكره «الشريف» » یعنی میرسید شریف «في حاشية «شرح المطالع»،» که آدرسش هم آمده [4]و همچنین «شيخنا قدّس سرّه» مرحوم اصفهانی (رض) صاحب نهایة الدرایه در چه؟ «في بحثه.» حاج آقا فرمودند «فِي بَحْثِه» یعنی یادشان بوده است که استاد در درس این را گفتند که میشود که موضوعات متعدد … . اما مرحوم کمپانی در حاشیه هم آوردهاند، در نهایة الدرایه، میبینید آدرس داده شده است.[5] ولو ایشان فرمودند «فِي بَحْثِه.».
شاگرد: این اشکالی که الان آقای بهجت به علامه دارند -خیلی عذر میخواهم شاید من نفهمیدم- به نظر خیلی اشکال سادهای است، یعنی واقعا حرف علامه اینقدر سست بوده است؟ که ایشان بیایند برای اینکه اثبات کنند و برهانی بودن قضایا در علم را بگویند، بگویند باید حتماً جامعی در بین موضوعاتش باشد، و الا دیگر برهانی نداریم، یعنی انحصار بکنند برهانی و یقینی بودن قضایای یک علم را به اینکه حتماً باید موضوعات مسائل آن علم جامع داشته باشند. بعد آقا میگویند نه ممکن است که مسائل متباینهای در علم مطرح بشوند و همه هم یقینی باشند و جامع موضوعی هم بین موضوعات این مسائل پیدا نکنیم. خب اینکه ما هم به راحتی میتوانیم تصدیقش کنیم. درست فهمیدم؟
برو به 0:11:56
استاد: نه، من دیروز عرض کردم اولاً بحث اینکه برویم ببینیم و دقیقاً عبارت را بخوانیم و آن را تصور کنیم، بعد اینها یک وادی دیگراست، این را دیروز عرض کردم. لذا من آن هم که دیروز عرض کردم تقریر حرفی بود که ایشان نقل کردند و تقریر ملاحظهای که بر آن دارند.
اما این حرف شما کلیاش که این اشکال وارد است، این چندتا بحث نیاز دارد؛ یکی اینکه خب معمولاً اینطوری است که اگر اشکال واردی باشد و در محفل علمی باشد بعد از اینکه اشکال، توجه به آن میشود واضح است، اما آیا قبل از اینکه توجه به آن بشود باز هم واضح بود؟ یعنی اگر الان ایشان این را نگفته بودند مطلبی که ابشان به آن توجه کرده بودند به این واضحی نبود، اصلا معنای تحقیق همین است که بعد از اینکه یک چیزی را میگویند، توجه میکنند میگویند راست میگوید، تصدیقش میکنند. و لذا است که مرحوم شیخ در مکاسب یادم میآید، در کتاب غیبت، در فصل غیبت در مکاسب محرمه، اینطوری یادم میآید فرموده بودند که اگر یک کسی به دیگری بگوید که این قول او «بدیهی البطلان» مثلاً -خیالم میرسد اینطوری بود- فرمودند این خیلی، بالاترین بدگویی است، یعنی کسی است که بدیهی البطلان را سر در نمیآورد، اما بگوید «هذا قولٌ یلزمه امر هو بدیهی البطلان»، این اشکال ندارد، این یک چیزی دارد میگوید و ملازمه را توجه ندارد که این لازمهاش آن است. درست شد؟ این دیگر مشکل ندارد، خیلی کسان از محافل علمی همهاش همین هستند. این یکی.
و اما اینکه آیا آقای طباطبایی چه کار میخواستند بکنند و آن سیری را که بحث کردند چیست؟ آنها خب نیاز دارد که یکی دو روز عباراتشان را برویم و برگردیم، روی آن و قبلش و بعدش تأمل بکنیم، آن چیزهایی را که در «نهایه» و اینها نظیرش زیاد هست، ایشان یک چیزی را میگویند، نمیدانم دیدید یا نه؟ بعد میگویند «یَتَفَرَعُ عَلَی مَا ذَکَرنا اُمُور» خیلی از این تفرعاتی که ایشان در نهایه دارند، این تفرعاتش چیست؟ محل کلام شده است برای کسانی که بعداً بحث میکنند، که آیا «یَتَفَرَع» یا نه؟ الان اینجا هم همین کار را کردند، یک مقدمه گفتند، بعد گفتند «تَبَیَّنَ بِمَا مَر …» یا «یَتَفَرعْ بِما مَر اُمُورٌ» یکی اینکه هر علمی یک موضوعی دارد، کَذَا کَذَا، و آخر کارش هم گفتند این در علوم حقیقیه منظور ما بود، نه علوم اعتباریه. ولی خب باز عرض کردم اگر بخواهید خودتان باز مراجعه کنید و … .
شاگرد: حالا اگر این کلمه آخر را دارند که علوم اعتباری نَه!، خب اصول که علم اعتباری است، پس … .
استاد: بله، و لذا در حاشیه کفایه خودشان میگویند موحد اصول، غرض است.
شاگرد: پس چرا آقای بهجت این اشکال را به ایشان مطرح کردند؟
استاد: چون کلام در عرض ذاتی است. صفحه ٢٠ را ملاحظه کنید. آن روز هم عرض کردم قرار بود بیاییم صفحه 20 برای همین بود، حالا نزدیک شدیم. روز اول گفتیم که از اول کتاب تا صفحه 20 راجع به موضوع کلی علوم است، از صفحه 20 «وَ أَمَّا الْمَوْضُوع فِي خُصُوصِ علم الاُصُول». درست شد؟ و لذا الان چون کلام راجع به کلی علوم است اینها را مطرح کردند و یادتان است آن «فَائِدَةٌ» که گفتند.
خب، این هم از این؛ «وَ شَيْخُنَا فِي بَحْثِه» که میبینید چیزی که استادشان در بحث گفته بودند در «نهایة الدرایة» هم آوردند.
از عجایبی که حاج آقا نقل میفرمودند این است که استادشان مرحوم کمپانی با این مطالب علمی، حاشیه کفایه، حاشیه مکاسب و مطالب دیگر، اتاق مطالعه نداشتند، همه مطالعه ایشان و نوشتنشان و نهایه و آنها را کنار همین خانواده و بچهها، روی یک میزی که کنار اتاق بوده نوشته اند. این دیگر از عجایب کار است. اینطور مطالب دقیق، آن هم کسی که بخواهند دورش شلوغ باشد، زندگی است زندگی بچهها دورشان است. منظور حالا در بحث گفتند یادم آمد که این کتاب را با این حرفها در چه جایی نوشتند.
«و برهان وحدة المؤثّر في الواحد، لا يجري في غير الواحد الشخصي.» میفرمایند یک سؤالی ممکن است پیش بیاید، که خب این حرفی که شما میزنید درست نیست. چرا؟ چون وحدت علم مفروض است، علم یکی است. بعد شما میخواهید بگویید چه؟ میخواهید بگویید «الْوَاحِد» یعنی علم واحد «یَصْدُرُ مِنَ الْمُتَبایِن» یک علم می خواهد از مسائل متباینه، موضوعات متباینه، بدون جامع، حاصل شود، یعنی «یصْدُرُ عِلم وَاحِد مِنْ مَسائِلِ متباینة کُلّ التَبایُن» و این ممکن نیست. درست؟ این به عنوان دفاع از آن حرف.
میفرمایند: آنجایی که برهان آوردند «وحدة المؤثّر في الواحد، لا يجري في غير الواحد الشخصي.» خود قاعده الواحد دو لنگه دارد؛ «الوَاحِد لَا یَصْدُرُ مِنهُ اِلَا الْوَاحِد» و «الوَاحِد لا یَصْدُرُ إِلا مِنَ الوَاحِد» این آن برهان است. مطالبی هم در جاهای مختلف دارد، در مباحثه تفسیر هم قبل از ماه مبارک بود که شاید چند بار وارد همین بحث قاعده الواحد شدیم و اشاره کردیم که این قاعده بعضی چیزهایی دارد که در مجرای اصلی خودش هم معلوم نیست چه قدر درست باشد.
علیایحال، ایشان میفرمایند «لَا يَجْرِي فِي غَيْرِ الْوَاحِدِ الشَخْصِي» یعنی برهان «الواحد لَا یَصْدُرُ اِلَا من الْوَاحِد» این مربوط به واحد شخصی است، فقط در واحد شخصی است. یعنی اگر یک واحد بشخصه میخواهد صادر شود، نمیشود از متباینات یک واحد بشخصه در آوریم. اما واحد غیر شخصی که علم است -علم که واحد شخصی نیست، علم مجموع مسائل است، علم یک واحد متبعض است.
سه نوع واحد اینجا مفروض است؛ واحد شخصی، واحد متبدد و واحد بالسنخ که همان نوعی است، هر کدام از اینها فرق میکند. انسان واحد سنخی است، واحد نوعی است. زید، واحد شخصی است. اما بدن انسان، واحد متبدد است یعنی قابل تجَزّی است به اجزای مختلف. اینها هر کدام هم فرق میکند، بگوییم بدن انسان «لَا یَصْدُرُ اِلَا من الْوَاحِد»؟! چون یکی است، نه لازم نکرده، بدن انسان اجزاء دارد وقتی اجزاء دارد مانعی ندارد هر جزئی، از چیزی صادر شود. و لذا این واحد شخصی که میفرمایند من با مداد بالایش نوشتم «البسیط». آن واحد شخصی بسیط «بما أَنَّهُ مُوجُودٌ بَسیط لَا یَصْدُرُ اِلَا مِنَ الْوَاحِد» و الا غیر از واحد شخصی که دوتا مقابلش است، واحد نوعی و واحد متجزی، هر کدام از اینها «یُمْکِن أنْ یَصْدُر مِنَ الْکَثیر» به عبارت دیگر، هر چیزی که در خودش جهت کثرت هست «یُمْکِن أنْ یَصْدُر مِنَ الْکَثیر». چون در خودش جهت کثرت است، آن که در خودش جهت کثرت نیست «لَا یُمْکِن أنْ یَصْدُر مِنَ الْکَثیر». اما آن که در خودش جهت کثرت هست، خواه کثرت افرادی که میگوییم واحد نوعی یا کثرت اجزایی که میگوییم واحد متجزی؛ اینها «یُمْکِن أنْ یَصْدُر مِنْ غَیْرِ الْوَاحِد، مِنَ الْمُتَکَثِر».
برو به 0:20:05
لذا میفرمایند «و برهان وحدة المؤثّر في الواحد، لا يجري في غير الواحد الشخصي.» و علم هم واحد شخصی نیست، واحد متبعض است، متجزی است، و چون علم واحد متجزی است میتواند این واحد متجزی از موضوعاتی که مسائلش متباین هستند ناشی شود.
شاگرد: غرض آن هم واحد شخصی نیست؟ اغراض علوم، یعنی غرض هر علمی، غرضی که مترتب بر علم میشود.
استاد: آیا حتماً غرض باید واحد باشد؟ دلیلی داریم؟ نمیشود ترکیبی از دو غرض باشد؟ مثل امروزیها دیدید واژهها را ترکیب میکنند؟ نمیدانم چه میگویند؟ هر دو را کار دارند مثلاً میگویند «جبهه فرهنگی اقتصادی» مثلاً، یک چیزهای مختلف الان رایج شده که من الان دیگر یادم نیامد، یا مثلا «عقیدتی سیاسی».
منظور، یک غرضی داریم مثلاً چه؟ «فرهنگی اقتصادی»، یعنی چه؟ یعنی دو غرض نداریم ولی غرض ما دو حیث دارد، ترکیبی از دو شأن است. دو غرض منفصل مستقل نیست. هر دو حیثش با هم منظور نظر ماست. و لذا آن که صرفاً اقتصادی باشد در بخش ما داخل نیست، آن که صرفاً فرهنگی باشد در بخش ما وارد نیست، آن که اقتصادی فرهنگی است -مثلا- در منظور ما داخل است.
شاگرد: این هم باز متبدد میشود؟
استاد: متبدد به معنای متشأن. بله، متبدد به معنای در خارج منظ.ر نیست، زیرا غرض مال نفس است، در نفس، تجزی تکمّمی نداریم. اما اگر بخواهیم تمثیلش کنیم، در خارج، کَم، متبعض و متجزی است، اما در ذهن، متجزی به شئونات است.
شاگرد2: فرمودند «برهان وحدة المؤثّر في الواحد».
استاد: نه، صحبت سر آن موضوع جامع بود، «وَحْدَة، المُؤَثِر فِي الْوَاحِد» واحد میشود علم. چرا این واحد، علم است؟ چون در وحدت علم، گیری نداریم، هر دو طرف قبول داریم که علم، علم واحد است. برهان میگوید حالا که علم واحد است «وَحْدَة المُؤَثِر فِي الْوَاحِد» آن که مؤثر در واحد است خودش هم باید واحد باشد، پس باید یک موضوع واحدی داشته باشیم تا علم واحدی از آن پدید بیاید. می گویند نه، آن «المُؤَثِر فِي الْوَاحِد» مال واحد شخصی است. علم اگر واحد شخصی بود یک چیز شخصی هم میخواست تا آن را پدید بیاورد، ولی چون علم، واحد شخصی نیست آن مؤثر در او و پدید آورندهاش میتواند غیر واحد باشد.
شاگرد: در این واحدهایی که اجزای متبدده دارند، بالاخره این نظمی که به آنها داده است برای آن جهت وحدت درست کرده است، و الا اجزاء که همینطوری به هر شکلی که کنار هم نیستند.
استاد: بله این نکته خیلی خوبی است و چند روز پیش هم راجع به این هم صحبت شد. حالا چون بعداً میگویند حالا صبر کنید در این فصل «یُمْکِن أَنْ یُقال» همین مطلب را به نحو خوب و قشنگ دارند.
خب «ثُمَّ عَلَى تَقْدِيرِ تَمامِيَةِ مَا ذُكِر، فَلَا وَجْهَ لِاخْتِصَاصِهِ بِبَعْضِ الْعُلُومِ» میگویند اگر این حرف شما درست باشد، چرا پس خودتان در تعلیقه اسفار تفصیل دادید؟ حرفها را که زدید آخر کار میگویید این حرفهای ما فقط در علوم حقیقی است، در علوم اعتباری جاری نیست. میفرمایند «فَلَا وَجْهَ لِاخْتِصَاصِهِ بِبَعْضِ الْعُلُومِ» چرا؟ چون مقدمه شما این بود که باید منتج یقین باشد، کدام علمی است که یقین در آن نیاز نیست؟! «إِذْ لَا علمَ لَا يُعْتَبَرُ فِيهِ الْيَقِينِ بِثُبُوتِ الْمَحْمُولِ لِمُوضُوعِهِ فِي كُلِّ مَسْأَلَةٍ» اگر یقین نیاوریم که مسئله، مسئله علمی نخواهد بود. «وَ لَا عِلْمَ يَكُونُ اِعْتِبارِياً غَيْر حَقِيقِيٍّ» چرا؟ چون اعتباریات هم از آن حیث اعتبارشان حقیقی هستند. معتبرشان اعتباری است. اعتبارشان که حقیقی است. اگر شارع نماز را واجب کرده است شما بگویید انشاء وجوب، اعتباری است، اما خود این انشاء وجوب، خود اعتبار وجوب که دیگر این واقعیت است و باید قطع به آن پیدا کنیم، یا قطع به خودش یا قطع به -چه میگویند؟- قطعی الطریق، یعنی طوری باشد که به قطع برسیم که وظیفه ما این است.
شاگرد: حالا در همه علوم واجب است که یقین به ثبوت محمول برای موضوع پیدا کنیم؟ مثلاً یک علم باشد تمام مسائلش تخمینی باشند و چون خیلی زیاد درست از آب درمیآید، به آن اعتنا میکنیم.
استاد: برمی گردد به آن بحث دیروز و فرمایش آقا. این هم از همان هاست که …
شاگرد: شاید خیلی از علوم تجربی هم همینطور هستند، مجموعه مسائلی هستند که دانشمندانش میگویند نود درصد تخمین ماست که این درست است، بعد در صنعت و کجا و کجا میروند عمل میکنند و درست درمیآید.
استاد: اصلاً یک کلیاتی در منطق هم ما داریم. همیشه در مقدمات میگفتیم نتیجه تابع اخس مقدمتین است. یعنی مقدمه اگر ظنی بود نتیجه هم ظنی است. حالا آیا در هیچ علمی ما نمیتوانیم از مقدمه ظنیه استفاده کنیم؟ میتوانیم یا نمیتوانیم؟ این خودش سؤالی است.
یک فنی قدیمها به این صورت مرسوم نبود، بعداً درآوردند و نمیدانم چقدر روی آن کار کردند، میگویند متدلوژی علوم، یعنی هر علمی برای خودش یک روش تحقیق دارد. روش بعضی علوم، برهانی است، برهان میخواهد آن هم برهان به نحو خاص. روش بعضی علوم اصلاً برهانی نیست. البته در اینها افراط و تفریط هم شده است. یادم میآید ما کوچک بودیم در همان راهنمایی بود، دبستان بود، یادم نیست، معلم میگفت که -حالا دروغ یا راست، نمیدانم- بحث میکردند در یک کلاسی نمیدانم حکمای یونان، یادم نیست چه کسی را میگفت که اسب نمیدانم سی و یکی دندان دارد یا سی و سه تا. مدام دلیل میآوردند که یکی گفت که کاری ندارد، بروید دهن یک اسبی را باز کنید ببینید چندتا دندان دارد، میگویند نمیدانم گرفتند زندانش کردند، کتکش زدند که چرا گفتی برویم دهن اسب را باز کنیم. نه، ما یعنی در کلاس تجریداً باید به این مطلب برسیم. اینها حالا شاید به عنوان هو کردن قبلیها هم بوده است. ولی میخواستند بگویند که بعضی چیزهاست که باید بروید تجربه کنید، روشش تجربه است، نه اینکه شما بروید حتما… . در نهج البلاغه است ظاهرا که «التَجْربَة فَوْقَ الْعِلم» برای کلی بحث. «فوق العلم» یعنی چه؟ یعنی گاهی است علومی است که آدم میبیند آن تجربه، وزنش، ارزشش، بالاتر از چیست؟ بالاتر از آن علم است به آن معنایی که ما میخواهیم بگوییم.
برو به 0:26:51
علیایحال، این یک بحث سادهای نیست. ببینید، آن چیزی که اول گفتیم که هر علم یک محور دارد، هر محور برای آنکه آنهایی که میخواهیم برای آن ثابت کنیم و به آن برسیم، باید ببینیم نفس الامرش، نفس الامر واقعی؛ آنطوری که در دستگاه خلقت است، با آنطوری که ما میخواهیم به آن برسیم، این تناسبها را بسنجیم، بعد روش را کشف کنیم. و گرنه همینطور بگوییم که این موضوع است و بدون تأمل یک چیزی بنویسیم، این ممکن نیست. یعنی خصوصیات آن محور بحث، خصوصیات آن محمولاتی که میخواهیم برای موضوع ثابت کنیم، همه اینها دخالت دارد در اینکه چه روشی را برای کشف این نفس الامر پیدا کنیم. کشف نفس الامر و روشهای آن مختلف است؛ هر کدام، حساب خاص خودش را دارد.
خب، این هم تمام شد. البته باز عرض کردم اشارةً که یک رساله اعتباریات ایشان دارند، این را در رسائل سبعه گفتم، دو بخش هم هست. شاید اعتباریاتشان هم دو بخش است. یک رساله البرهان دارند، به نظرم البرهان هم دو بخش است، یا برهان یک بخش است؟ رسائل سبعه خلاصه، آن کتاب را اگر ببینید، آنجا بیشتر ایشان طول و تفصیل دادند، یکطوری این اعتباریات را مثلاً شاید یک لغتی برای خودشان دارند، که من که میگویم اعتباری است یعنی فلان مثلاً. یک اعتباریاتی هست که ما میگوییم مثلاً ملکیت اعتباری، یک اعتباریات مثلاً میگویند امور عامه اعتباری نفس الامری است. علیت، وحدت، کثرت و… اعتباری است. ملکیت، اعتباری بودنش با اعتباری بودن مثل واقعیت و اینها تفاوت میکند و بحثهایی که … . یکی از رسالههای کوچکی که اگر حوصله کنید مباحثهاش کنید خیلی خوب است، رساله مرحوم آقا شیخ محمد حسین اصفهانی کمپانی (رض) است، همین اول حاشیه مکاسبشان، «رَسَالَةٌ فِی الْحَقِ وَ الْحُکمِ وَ الْمِلک» این سه تا، در تفاوت ملک، حق، حکم. رساله مختصری است ولی زیباست یعنی چیزهای قشنگ و خوبی را در آن مطرح کردند، زمینه فکرهای بعدی میشود، خوب است.
شاگرد: اولِ چه فرمودید؟
استاد: حاشیه مکاسب؛ ایشان مکاسب محرمه را شرح ندارند، همان اول بیع شروع میشود. مرحوم شیخ هم فرمودند که آیا عِوَض میتواند حق باشد یا نه؟ دیدید همان اول بیع مکاسب، همین که تا رسیدند به حق، مرحوم اصفهانی وارد مباحث حق شدند و فرمودند که من یک رسالهای را نوشتم، همینجا بین کتابم کل رسالهام را میآورم. بله، به نظرم ما یک وقتی مباحثه هم کردیم. حتی قبل وبعدش را هم مباحثه کردیم. خیلی خوب است.
«تنبيه (وحدة الغاية معلولة لوحدة الجامع بين المسائل)
يمكن أن يقال: إنّ اختلاف الأغراض و اتّحادها و إن كان هو المهمّ،- و يكفي في تمايز العلوم تمايز الأغراض الداعية إلى تدوينها بما لها من المسائل، و معه لا حاجة إلى تشخيص الجامع الموضوعي أو المحمولي بحيث تكون عوارض الموضوعات للمسائل عوارض ذاتيّة لذلك الموضوع الجامع في الجامع الموضوعي،- إلّا أنّ وحدة الغاية المترتّبة على المسائل الخاصّة، من جهة وحدة العلّة الجامعة بين تلك المسائل؛ فإنّ تعدّد الغايات يكشف عن تعدّد ذيها، و وحدتها عن وحدة ذيها، للزوم السنخيّة بين العلّة و المعلول، فلا يختلفان من حيث الوحدة و الكثرة بما هما كذلك؛ و عدم العلم بالموحّد في ناحية العلّة و أنّه الجامع الموضوعي أو المحمولي، غير عدم لزومه ثبوتا.»
«تَنْبِيه» مال خود حاج آقا است، اما آنچه که در عنوان گذاشته است نه. مثلاً «(وحدة الغاية معلولة لوحدة الجامع بين المسائل)» ببینید، همین که شما اشاره کردید اینجا عنوان را هم همین زدند. من با مداد نوشتم که «رَمْزُ تَرَتُّبِ الْغَایَة الْوَاحِدَة عَلَی الْمَسَائِلِ الْمُختَلِفَة» این هم حالا من به ذهنم آمده؛ شاید بتوانیم اینطور عنوانی هم بگذاریم.
حالا ببینیم اینجا چطوری مطرح میکنند.
شاگرد: «رمز» در لغت به نظرم به معنای نماد باشد.
استاد: منظورتان از نماد یعنی چه؟ یعنی مثل علامت جمع، منها، و اینها منظورتان است؟
شاگرد: بله.
استاد: در عربی جدید شاید، اما مثلاً «أَن لا تُکَلِمَ الناس ثلاثة أیام الّا رَمزا» معلوم نیست که آنجا رمز به معنای نماد باشد. رمز یعنی اشاره، اصل خود رمز به معنای اشاره است. این هم که میگویند رمز یعنی نماد، این هم اشارهای به چیزی میکند و خودش حرف نمیزند. رموز یعنی اسرار. رموز، رمز یعنی سر، اسرار، زیاد به کار میرود
شاگرد: از لوازمش شاید سری بودن است.
استاد: بله، یعنی وقتی اشاره میکند سریعاً به لفظ نمیآورد کانه میخواهد …
شاگرد: یک حیثیت بطونی دارد.
استاد: حالا آیا موارد دیگر هم که روشنتر دلالت بکند، غیر از این «إلّا رمزاً» هم در آیات شریفه داریم؟ نداریم ظاهرا.
شاگرد2: اما حرف ایشان درست است که الان رمز را به این معنا به کار میبرند، در نماد به کار میبرند.
استاد: مثل سیمبل؛غربی ها میگویند سیمبل، اینها میگویند رمز، و ما میگوییم نماد. نشانه هم همین است؟
شاگرد: مثلاً در بعضی اعلامیهها مینویسند تشییع رمزی حضرت فاطمه (س)، یعنی تشییع نمادین، در عربی الان که متداول شده است و اینطوری است.
استاد: رمزی یعنی نمادی. ما مأنوس با مکالمات امروزی نیستیم، ولو یک نقص بزرگی هم هست اما خب هست. انشاالله برای شما نباشد و اگر هم هست در صددش باشید که برطرفش کنید.
«يمكن أن يقال: إنّ اختلاف الأغراض و اتّحادها و إن كان هو المهمّ،- و يكفي في تمايز العلوم تمايز الأغراض الداعية إلى تدوينها بما لها من المسائل، و معه لا حاجة إلى تشخيص الجامع الموضوعي أو المحمولي بحيث تكون عوارض الموضوعات للمسائل عوارض ذاتيّة لذلك الموضوع الجامع في الجامع الموضوعي،- إلّا …» میفرمایند که اختلاف اغراض و متحد بودن اغراض «وَ إِنْ كَانَ هُوَ الْمُهِمّ -وَ يَكْفِي فِي تَمايُزِ الْعُلُومِ»، «یکفی» را اشاره میکنم قبلاً هم داشتیم در صفحه 14، آنجا فرمودند «وَ لَا یَخْفَی أَنَّ ثُبُوت الْمَوْضُوعِ عَلَى هَذَا الْوَجْهِ وَ إِنْ كَانَ مُمَكِّناً إِلاَّ أَنّ الْكَلَامَ فِي لَا بديّتِهِ فِيهَا، بَلِ اللَّازِم ثُبُوتُ …» بعد فرمودند که «وَ هَذَا كَمَا يَتَحَقَّقُ بالموضوع الْجَامِعِ الْمَانِعِ، يَتَحَقَّقُ بالمحمول وَ الْغَرَض كَذَلِكَ» یعنی غرض جامع و مانع، غرضی که همه مسائل را انضباط بدهد.
برو به 0:33:40
لذا اینجا میفرمایند که «يُمْكِنُ أَنْ يُقَالَ: إِنَّ اخْتِلَافَ الْأَغْرَاضِ وَاتَّحادِهَا وَ إِنْ كَانَ هُوَ الْمُهِمّ» ولو این مقصود اصلی و مهم در علم است و کفایت میکند همین اتحاد غرض و اختلاف غرض در تمایز علوم «وَ يَكْفِي فِي تَمايُزِ الْعُلُومِ تَمَايُزِ الْأَغْرَاضِ الدَّاعِيَةِ إِلَى تَدوِينِها بِمَا لَهَا مِنَ الْمَسَائِلِ» مسائلی که در علوم است «وَ مَعَهُ» یعنی با این تمایزی که به وسیله غرض حاصل میشود «لَا حَاجَةَ إِلَى تَشْخِيصِ الْجَامِعِ المُوضُوعِي أَوِ الْمَحْمُولِي بِحَيْثُ تَكُونُ عَوَارِضُ الْمُوضُوعَات لِلْمَسائِل عَوَارِض ذاتِيَة لِذَلِكَ الْمَوْضُوعِ الْجَامِعِ فِي الْجَامِعِ المُوضُوعِي» اینها دیگر نیاز نیست، «إِلاَّ أَنّ وَحْدَةَ الْغَايَةِ المترتبة عَلَى الْمَسَائِلِ الْخَاصَّةِ، مِنْ جِهَةِ وَحْدَةَ الْعِلَّةُ الْجَامِعَةِ بَيْنَ تِلْكَ الْمَسَائِلِ» همان که چند روز پیش هم صحبت شد، خودشان هم دو جا با دو تعبیر اشاره خوبی بود که من عرض کردم؛ ذیل همان صفحه 14 بود، فرمودند که «و الأزيد مِنْ وُجُودِ مُنَاسَبَةٍ مُصَحِّحَة» که در مورد آن مناسبت عباراتی عرض کردم.
شاگرد: که فرمودید تکوینی ارتباط و اینها، نفس الامر …
استاد: بله.
و لذا آنجا اگر یادتان باشد من عرض کردم که ما میتوانیم آنچه را که موحد علم است، نه جامع موضوعی بگیریم و نه جامع محمولی بگیریم و نه جامع غرضی، چه بگیریم؟ سراغ نسبت رفتیم، اگر یادتان باشد. دیدم کلمه «مناسبة» نسبت را هم دستِ ما میدهد. پس نکته اصلی همان نسبت است. آن نسبتها یک نفس الامریتی دارند که میتوانند یک جامعی بین نِسَب، نه جامع محمول، نه جامع موضوع، نه جامع غرض.
شاگرد2: نسبت که مستهلک در موضوع و محمول است.
استاد: مستهلک هستند یا نیستند، در مبانی حرفیه میآییم مفصل صحبتش را میکنیم؛ رایج که همین است که میگویند. علیایحال خود نسب، یک شأنیتی دارند. حالا بعداً به آن میرسیم که آیا نسب یک نفس الامریت دارند یا ندارد، خودش اختلاف است. صاحب کفایه آنطرف میگوید اصلا مبانی حرفیه با اسناد فرقی ندارد، مشهور متأخر از ایشان،با ایشان مخالفت کردند، ایشان هم وقتی با دیگران مخالفت میکند میگوید این از آنجایی است که «مَزالُ الْاقدام» است و من رسیدم. حالا اینجا هم میآید. حاج آقا هم بحثهای گسترده خوبی دارند، مسائل دقیقی در آنجا مطرح است. حالا علیایحال این فعلاً احتمالش هست که یک محوریتی برای نسب باشد. حالا بخوانیم عبارت را که سر برسد، اگر جایی مبهم بود فردا خواستید بر میگردیم.
«إِلاَّ أَنّ وَحْدَةَ الْغَايَةِ المُتَرَتِبَة عَلَى الْمَسَائِلِ الْخَاصَّةِ، مِنْ جِهَةِ وَحْدَة الْعِلَّة الْجَامِعَةِ بَيْنَ تِلْكَ الْمَسَائِلِ» یک علتی است که همه این مسائل را با هم جمع کرده است، این علت میتواند غرض را بیاورد. به عبارت دیگر من مثال میزدم چند روز قبل، میگفتم شما که غرضی دارید، مثلاً میخواهید کلام را تصحیح کنید، غرض شما تصحیح کلام است، غرض شما تصحیح فکر است یا هر غرضی که برای هرعلمی دارید، مثلا غرض شما در اصول، استنباط است، نمیآیید بگویید که این فرش هم یک چیزی است برای خودش، فرش در برآوردن غرضِ من، دخالتی ندارد. برآوردن یا برنیاوردن، نفس الامری است یا به فرضِ ماست؟ به اعتبارِ ماست؟ رابطهای که میتواند حاجت ما را، غرض ما را، برآورده کند، نفس الامری است. بله یعنی واقعاً در دستگاه تکوین یک چیزهایی هستند که میتوانند یک حاجتی را برآورده کنند، یک چیزهایی هستند که نمیتوانند. خب در تکوین این ارتباطات برقرار است ولو ما از کنارش رد بشویم. الان یک غرضی است که الان برای بشر هنوز مطرح نشده است، صد سال دیگر آن غرض مطرح میشود، یک علمی هم برای آن درست میکنند. اما هنوز هم که مطرح نشده است «فی علم الله» که آن غرض معلوم است، این دویست امر میتواند غرضشان را برآورده کند. خب این دویست امر مربوط به این غرض است. ارتباطی نفس الامری دارند؛ ببینید، «الْعِلَّةُ الْجَامِعَةِ»، غرض چیست؟ غرض معلول است، میخواهد محقق شود، یک چیزی میخواهد تا او را بیاورد، میخواهد غرض ما را بر طرف کند. خب آن عللی که میتواند آن غرض را بیاورد یک حیثی است، آن حیث بین عدهای از چیزها مشترک است. پس «الْعِلَّةُ الْجَامِعَةِ بَيْنَ تِلْكَ الْمَسَائِلِ» مسائل علم یک علتی است که همهاش را در بر دارد که آن علت چیست؟ شأنیت اینکه غرض را بر آورده کند. درست شد؟ شأنیت نفس الامری.
«فَإِنّ تَعَدُّد الْغَايَات يَكْشِفُ عَنْ تَعَدُّدِ ذِيهَا» وقتی غایت، متعدد است ذوالغایه هم متعدد است. وقتی غایت، واحد است ذوالغایه هم واحد است، واحد به معنای آنچه که میتواند او را بیاورد. «وَ وَحْدَتُهَا» یعنی وحدت غایات «عَنْ وَحْدَة ذِيهَا» تعدد را بر ملازمه … «لِلُزُومِ السِنْخِيَة بَيْنَ الْعِلَّةِ وَ الْمَعْلُولُ، فَلَا يَخْتَلِفَانِ» یعنی غایات و ذو الغایة «مِنْ حَيْثُ الْوَحْدَةِ وَ الْكَثْرَةِ بِمَا هُمَا كَذَلِكَ» یعنی «بما هما» علت و معلول. «بِمَا هُمَا كَذَلِكَ» یعنی بما هما علت و معلول، خب علت و معلول باید با همدیگر مناسبت داشته باشند.
خب، یک چیزی هم من با مداد نوشتم، زیر «إِلاَّ أَن وَحْدَةَ الْغَايَةِ وَ هَدَفهَا نُوعِیَةٌ بِالنِسْبَةِ اِلَی مَصَادیقِها وَاجْتِماعِیَةٌ بِالنِسْبَةِ إِلَی شُجُونها مِثلُ صِیانَة الْلِسان لِزِید فِی رَفْعِ الْفَاعِل» مال توضیح «وَحْدَةَ الْغَايَةِ» را اینجا مثال زدم.
خب، «فَلَا يَخْتَلِفَانِ مِنْ حَيْثُ الْوَحْدَةِ وَ الْكَثْرَةِ بِمَا هُمَا كَذَلِكَ؛ وَ عَدَم الْعِلْمِ»؛ حالا یک کسی میگوید یک غرضی درایم و مسائل متشتت، ولی علت جامعه اش را که نمی دانیم، (آیه الله بهجت) میگویند ما ندانیم، غیر از این است که نباشد. «وَ عَدَم الْعِلْمِ بِالْمُوَحِّد فِي نَاحِيَةِ الْعِلَّةِ وَ أَنَّهُ الْجَامِعُ المُوضُوعِي أَوْ المَحْمُولِي، [أو غَيْرهُما]» ما کجا برهان داریم که حتما این دو تا باید باشد؟ «… وَ أَنَّهُ الْجَامِعُ المُوضُوعِي أَوْ المَحْمُولِي، غَيْرُ عَدَمِ لُزُومِهِ ثُبُوتاً.» ثبوتاً هست.
با این بیان چه کار می خواهند بکنند؟ دارند زمینه سازی میکنند که از صاحب کفایه دفاع بکنند. صاحب کفایه ابتداء بحث از موضوع علم کرده است و عرض ذاتی مترتب بر آن را به معنای عدم وساطت در عروض گرفته است، ولی بعد وحدت علوم و موحد علم را غرض دانسته اند. حاج آقا میخواهند بفرمایند که این حرف با همدیگر مانعی ندارد، خیلی دقیق جمع میشود. وحدت علم به وحدت غرض است ولی علیایحال، ثبوتاً وحدت غرض هم به یک جامع موضوعی یا محمولی نیاز دارد که پس صاحب کفایه هم که گفتند، نظر به آن ثبوتیاش داشتند.
برو به 0:41:15
«نعم يمكن الاكتفاء في هذه الوحدة في ناحية العلّة بكلّ من الاتّحاد الموضوعي أو المحمولي، لا خصوص الأوّل و خصوص العروض الذاتي في الأوّل؛ فتبصّر فيما فعله في «الكفاية» من جعل التمايز بالأغراض فقط مع تقريره ما ذكروه في موضوع العلم، فإنّه يمكن الجمع بين الأمرين بما قدّمناه.»[6]
لذا است که میگویند «نَعَمْ يُمْكِنُ الِاكْتِفَاء فِي هَذِهِ الْوَحْدَةِ فِي نَاحِيَةِ الْعِلَّة» یعنی علت که غرض را میآورد «بِكُلٍّ من الِاتِّحَادِ المُوضُوعِي أَوِ الْمَحْمُولِي» یا احتمالی که من عرض کردم که احتمال میدهم همان نفس نسبت، که حالا بعدا میگویم.
«لا خُصُوص الْأَوَّلِ وَ خُصُوص الْعُرُوضِ الذَّاتِي فِي الْأَوَّلُ؛ فَتَبَصّر فِيمَا» تبصّر یعنی دقت کن که مطلب دقیقی است، ایراد نیست. «فَتَبَصّر فِيمَا فَعَلَهُ فِي «الْكِفَايَة» منْ جَعل التَمايِزِ بِالْأَغْرَاضْ فَقَطْ مَعَ تَقْرِيرِه» با اینکه قبول کرده است، «تقریره» یعنی «تثبیته»، «قبوله»، «مَعَ تَقْرِيره مَا ذَكَرُوهُ فِي مَوْضُوعُ الْعِلْمِ» میگوییم چطور آن(عرض ذاتی در موضوع علم) را قبول کردید بعد بحث جامع غرض را می گویید، این تناقض است، میگویند «فَإِنَّهُ يُمْكِنُ الْجَمْع بَيْنَ الْأَمْرَيْنِ بِمَا قَدَّمْنَاهُ» که وحدت علوم، ولو به غرض است، اما این غرض یک مبدأ نفس الامری دارد که خلاصه، یا جامع محمولی است یا موضوعی است ولی ما نمیدانیم. صاحب کفایه میگویند لازم نیست، یک مبدأ نفس الامری دارد واقعاً، اما ما ندانیم مهم نیست. غرض مهم است که بدانیم و وحدت علم، ظاهراً به او باشد.
شاگرد: این فرمایش ایشان که «فإنّ تعدّد الغايات يكشف عن تعدّد ذيها، و وحدتها عن وحدة ذيها» این صددرصد نیست، یعنی محال عقلی نیست که یک غایت واحدهای برای علوم متفاوت غرض باشد. مثلاً فرض بگیرید انسان برای سه علم، غرض باشد، برای طب، عرض باشد، برای علم الاخلاق، غرض باشد.
استاد: اینها را سابقا بحث کردیم، اول کتاب همینها را بحث کردند، گفتند صورتاً شما میگویید یکی است، اما واقعاً حیثیت دارد. یعنی انسان از حیث صحت و مرض بدنیاش، موضوع علم طب است، از این حیث، دیگر ربطی به اخلاق ندارد؛ اینها را قبلاً صحبتش را کردیم، همان اوایل، شما ظاهراً تشریف نداشتید. به حیثیات اینها را تمایز دادند.
شاگرد2: فرق غایت و قصد را میتوانید بفرمایید؟
استاد: قصد، قصد به فعل است، میخواهد این کار را انجام بدهد. چرا انجام بدهد، آن میشود غایت. باعث بر فعل، غرض است، اراده فعل، که انجامش بدهد، قصد است؛ مال دو مرتبه از شئونات.
شاگرد2: غرض و غایت یکی است؟
استاد: غرض و غایت، بله، غرض، غایت، هدف، باعث، اینها همه در کلمات به یک معنا به کار میروند.
شاگرد: آیا شما این حرف را صد درصد رد می کنید که علوم متفاوت،عرض واحد می توانند داشته باشند؟
استاد: ایشان(آیه الله بهجت) که استدلال سنخیت بین علت و معلول کردند، چون غایت، معلول است و آن چیزهایی که میتوانند این غایت را بیاورند، که در آن علوم هستند..
شاگرد: که در همه آنها هم سنخیت است، همه آنها -آن ذی غایتها- یک رابطهای با غایت، یک رابطه علت و معلولی دارند.
استاد: ببینید، شما اینطوری فرض بگیرید، سهتا علم، یک غایت را میآورند، خب اگر یکی را برداریم، میآورد یا نمیآورد؟
شاگرد: از دو طریق دیگر ممکن است بیاورد.
استاد: یعنی میخواهید بگویید از هم مستقل هستند؟
شاگرد: بله.
شاگرد: آن علم مستقل، آن یکی هم مستقل؛ پس قبول دارید که اگر یکی را برداریم و غرض حاصل نشود جامع این سه علم،علت برای وحدت است. در فرض شما اینطور است که سه علم جدا جدا یک غرض را می آورند یک مثال برای این فرض می آورید؟
شاگرد: چطور ما میگوییم که گاهی وقتها یک سلسلة العلل در طول هم داریم، مثلاً فرض بگیریم یک معلولی اتفاق افتاده، ما میگوییم به این برمی گردد، به آن برمی گردد.
استاد: در این فرض هم اغراض واسطه داریم، نکته این است. علم اول، غرض از آن چیست؟ غرض از آن، آن غایت نهایی نیست، علم اول یک غرضی دارد که این غرض، ما را برای علم دوم… که این دو علم دست به دست هم بدهند و غرض بعدی را بیاورند. ملاحظه میکنید؟ یعنی شما واسطهها را میاندازید، میگویید غرض علم اول هم همان غرض علم نهایی است، و حال آنکه اینطوری نیست. اگر طولی بگیرید. علم اول غرضی برای خودش دارد که اینجا به کار رفته الان، برای چه؟ برای اینکه بتوانیم گام دوم را برداریم. طولیاش هم خیال میکنید اغراض است در طول هم، باز متعدد هستند ولو اغراض طولی؛ علت طولی معلولهای طولی.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
[1] . مباحث الأصول، ج 1، ص 18.
[2] . مباحث الأصول، ج 1، ص 19.
[3] . منطق الإشارات 1: 298.
[4] . شرح المطالع: 18 حاشية السيّد الشريف.
[5] . نهاية الدراية 1: 26 ط: مؤسسة أهل البيت عليهم السّلام.
[6] . مباحث الأصول، ج 1، ص 20.