مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 13
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
«و ذكره في «شرح المطالع» مفرّقا بينه و بين تحرّك الجسم، أو سكونه الغير المحتاج إلى حيوانيّته، و قد يعبّر عن المفتقر إليه بالحيثيّة التقييديّة.
و صدق ذلك على العارض للنوع بواسطة جنسه، واضح و إن لم يدخل في قسمي الذاتي فيما تقدّم عن «الإشارات»، لكنّه يمكن فهمه من اعتبار الخروج في المقابل، يعني خروج الواسطة عن ذات المعروض إن استفيد الاعتبار؛ و أمّا خروج العرض، فهو محلّ التقسيم إلى الذاتي و الغريب، كما يمكن إدخال بعض أقسام الخارج من التعريف بتحديد العرض بالموضوع؛ فإنّه يشمل ما ليس فيه ضميمة موجبة لاستعداد المعروض الأوّلي للعلم، للعرض الثاني للمسألة، كان نوعا بالنسبة إلى الجنس، أو أمرا خارجا أعمّ بالنسبة إلى الأخصّ.»[1]
فرمودند: «و قد يعبّر عن المفتقر إليه بالحيثيّة التقييديّة. و صدق ذلك». آیا بهتر نیست که این «قَدْ يُعَبّر» را بیاوریم سر سطر؟ و اینکه بعد از «التقییدیّة» نقطه گذاشتند، این بشود ویرگول؛ شاید بدتر نباشد. «و قَدْ يُعَبّر» که خوب است در دنباله، اما چون حرفِ «و ذكره في «شرح المطالع» …» در شرح المطالع مطلب را از ایشان نقل کردهاند -که صفحه 19 کتاب است-، حیثیت تقییدیه بعید است که در شرح مطالع باشد، یعنی این حیثیت تقییدیه را ایشان اضافه فرمودند.
بله، مثال چه بود برای شرح مطالع؟ «مفرّقا بينه و بين تحرّك الجسم».
عبارت در شرح مطالع این است: «منه ما لا يكون كذلك لكن لا يحتاج فى عروضه الى أن يصير نوعا معيّنا يتهيّأ لقبوله كما لا يحتاج الجسم فى ان يكون متحرّكا او ساكنا الى ان يصير حيوانا او انسانا »[2]
خب، این که خوب است، ایشان نگفتند که حرکت، عارض بر حیوان میشود، به آن نحوی که دیروز گفتیم؛ ایشان گفتند حرکت، عارض بر جسم میشود، بدون اینکه نیاز حیوان باشد، خب آن درست است.
شاگرد: دیروز بحث سر حیوان شد، آنجا این شد که اگر چه که حرکت عارض بر حیوان میشود اما به خاطر جسم او است، یعنی نیازی نیست متحیث به آن نوع شود. و این با آن بیان دیروز فرق میکند.
شاگرد2: یک بار دیگر مثال را بفرمایید اگر خاطرتان است.
استاد: «فالأولى ان يقال العرض الذاتىّ ما يلحق الشيء لما هو هو او بواسطه امر يساويه كالفصل و العرض الأوّلى او يقال ما يختصّ بذات الشيء و يشمل افراده امّا على الإطلاق كما للمثلّث من تساوى الزّوايا الثّلث لقائمتين او على سبيل التقابل كما للخطّ من الاستقامة و الانحناء فمنه ما يحمل على كليّة الموضوع لكن لا يكون ذلك الحمل لأمر اعمّ و منه ما لا يكون كذلك لكن لا يحتاج فى عروضه الى أن يصير نوعا معيّنا يتهيّأ لقبوله» یعنی اولی این که «مایحمل علی کلیه الموضوع لکن لایکون الحمل لامر اعم منه» دیگری این بود که «ما لایکون کذلک لکن یحتاج» یعنی «یحمل علیه الامر الاعم لکن لایحتاج فی عروضه الی ان یصیر نوعا».
«كما لا يحتاج الجسم فى ان يكون متحرّكا او ساكنا الى ان يصير حيوانا او انسانا بخلاف الضحك فانّه يحتاج الى ان يصير انسانا و ايضا منه ما هو لازم مثل قوّة الضحك للإنسان و منه ما هو مفارق كالضّحك بالفعل و وجه التسمية اختصاصه بذات الشيء و ما لا يختصّ بالشيء بل غرض له لامر اعمّ او يختصّ و لا يشمله بل يكون عارضا له لامر اخصّ يسمّى عرضا قريبا لما فيه من الغرابة بالقياس الى ذات الشيء»[3]
علیایالحال ببینید این پیشنهاد من را میپسندید؟ چون دیدید که این «و قَدْ يُعَبّر» اصلا ربطی به عبارات مطالع نداشت، این عبارت حاج آقا است برای اینکه میخواهند برای جمع بین کلمات مقدمهچینی کنند.
برو به 0:07:50
فلذا شاید بهتر این باشد که اینکه فرمودند «و ذكره في «شرح المطالع» مفرّقا بينه و بين تحرّك الجسم، أو سكونه الغير المحتاج إلى حيوانيّته،» نقطه، حالا برویم سر سطر، سر پاراگراف، شاید اینطور بهتر باشد، چرا ؟ به خاطر مشار الیه. الان این «و صدق ذلك» مشارالیه آن را ببینید حالا میخواهیم پیدا کنیم. اما اینطوری که من عرض میکنم اگر باشد، عبارت صاف است و هیچ ابهامی هم ندارد.
«و قد يعبّر عن المفتقر إليه» تعبیر میشود از آن چیزی که احتیاج دارد به این تخصصٍ و تهیئٍ، «المفتقر» یعنی چه؟ یعنی آن عام، موضوع علم، آن اعمی که «اَلَذی» آن عام و موضوع جنسی که احتیاج دارد «اِلَیهِ» یعنی برای اینکه عرض بر او عارض شود «إلی تخصص اسْتِعْدَادٍ لِقَبولِ الْعَرْضَ».
خب، «يُعَبَّر عَنِ المُفْتَقِرِ [إِلَي الْاِستِعداد وَ اِلی تَخَصُصٍ وَ تَحَصُصٍ] اِلَیهِ بِالْحِيْثيَةِ التَقييدِية» یعنی حیوان اگر نیاز دارد حتماً انسان شود تا ضاحک بر او عارض شود، میگوییم حیوانی که محتاج به انسانیت است تا ضاحک بر او حمل شود میگوییم حیثیت تقییدیه به انسانیت دارد. حیوان برای عروض ضحک بر او، محتاج به حیثیت تقییدیه به انسانیت است، یعنی تا انسان نشود نمیشود. به خلاف جسم برای اینکه متحرک باشد؛ جسم برای اینکه متحرک باشد نیاز ندارد به اینکه حتماً حیوان باشد تا متحرک باشد، حیثیت تقییدیه به حیوانیت ندارد.
خب پس «و قد يعبّر عن المفتقر إليه بالحيثيّة التقييديّة. و صدق ذلك» حالا «ذلک» یعنی چه؟ یعنی این عدم حیثیت تقییدیه. «وَ صدق ذَلِكَ» یعنی آنجایی که حیثیت تقییدیه هست، عرض غریب میشود، آنجایی که حیثیت تقییدیه نیست، عرض ذاتی میشود. خب حالا اگر اینطوری شد کلمات جلو میرود. «وَ صدق ذَلِكَ» صدق چه؟ اینکه حیثیت تقییدیه در کار نباشد، «علی» چه؟ «على العارض للنوع بواسطة جنسه،» اگر عرض عارض بر نوع میشود که مثلاً موضوع علم، نوع است، اما واسطه چیست؟ موضوع مسئله، جنس است، «بِوَاسِطَة جِنْسِهِ» واسطه جنس است که موضوع مسئله باشد. معروض اصلی و اولی کیست؟ نوع است که موضوع علم باشد. خب حیثیت تقییدیه اینجا هست یا نیست؟ یعنی برای اینکه یک عرضی عارض شود بر نوع اما به واسطه جنس، یعنی حتماً نوع حیثیت تقییدیه دارد به جنس؟ نه، چرا؟ چون جسم داخل ذاتش است، حیثیت تقییدیه که نمیخواهد، چیزی که داخل ذاتش است، حیثیت تقییدیه نیاز ندارد. میفرمایند «وَ صدق ذَلِكَ» یعنی اینکه حیثیت تقییدیه نباشد، حالا «ذلک» را به یک چیز بهتر هم در عبارات بزنیم … .
برو به 0:12:05
شاگرد: کلاً نیاوریم سر سطر بهتر است. اگر بیاوریم سر سطر یک مقدار این «ذلک» بر میگردد به داشتن حیثیت تقییدیه، به «افتقار». کلاً بیاوریم بالا، اصلاً سطر جدید نگذاریم.
استاد: آن وقت «ذلک» را به کجا بزنیم؟
شاگرد2: به اصل بحث.
استاد: اصل بحث چه بود؟
شاگرد2: در رابطه با همان که میگوییم اگر حیثیت تقییدیه باشد آن وقت عرض غریب میشود، اما اگر حیثیت تقییدیه نباشد اینطور نمیشود. آن وقت این «وَقَدْ يُعَبَّرُ» یک جمله معترضه است، نیاز ندارد جدایش کنیم و سر سطر بیاوریم، هیچ نقشی نداشت در کلمات قبلی ایشان. یک تعبیری در مورد آن مطلب است.
شاگرد: «ذلک» را یک طوری مثلاً بگیریم «الغیر محتاج» یا «غیر مفتقر».
استاد: «بِأَنَّ الْمُحْتَاج إِلَى تَخَصَّص اسْتِعْدَادٍ لقبول الْعَرْض، فَهُوَ بِالْإِضَافَةِ إِلَيْهِ غَرِيبٌ، كَالضِحْك لِلْحَيَوَانِ الْمُفْتَقِر إِلَى الْإِنْسَانِيَّةِ و الضاحِكِيَة» این مال حکایت اسفار. اولین سطری که شروع کردند «أَنَّ الْعَارِض لِلشَّيْءِ بِلَا وَاسِطَة أَوْ بِوَاسِطَة الْمُسَاوِي، ذَاتِيً»، «صدق ذلک» خوب است این باشد. بله، بد نیست که بزنیم به اولین سطر شروع بحث که فرمودند «ذَكَرَ فِي «الْإِشَارَاتِ»: أَنَّ الْعَارِض لِلشَّيْءِ بِلَا وَاسِطَة أَوْ بِوَاسِطَة الْمُسَاوِي، ذَاتِي؛ وَ الْعَارِض بِوَاسِطَة أَمَرٍ خَارِجِيّ أَعَمّ أَوْ أَخَصّ، غَيْرُ ذَاتِي» مجموع این دو مطلب؛ «ذَاتیٌ وَغَیرُذاتی». بله، اینطور که بخواهیم به «افتقار» نخورد، پس «صدق ذلک» هم سر سطر باشد. خب از این حیث فرمایش آقا خوب است.
پس «ذلک» را میزنیم به چه؟ به مجموع شروع بحث، دو سطر، از «ذَكَرَ فِي «الْإِشَارَاتِ» أَنَّ الْعَارِض» تا «غَیرُ ذاتیٍ»، مشار الیه «ذلک» میشود. حالا چرا اینطوری عرض میکنم دو سطر؟ شاهدش هم در خود عبارت الان میفرمایند. «وَ صدق ذلک» یعنی صدق آن دو سطر اولی که نقل از اشارات شد، «عَلَى الْعَارِضِ للنوع بِوَاسِطَة جِنْسِهِ» بر آنجایی که عرض عارض میشود بر نوع که موضوع علم است اما واسطهاش که موضوع مسئله است جنس میشود. «وَاضِحٌ» یعنی چه چیزی واضح است؟ اینکه ذاتی است، غَیرُ ذاتیٍ نیست. «واضح و إن لم يدخل في قسمي الذاتي فيما تقدّم عن «الإشارات»،».
میگوییم خب اگر شما میگویید «ذلک» یعنی آن دو عبارت، آنکه این فرض شما در آن نبود؛ آن دو عبارت چه بود؟ «أَنَّ الْعَارِض لِلشَّيْءِ بِلَا وَاسِطَة أَوْ بِوَاسِطَة الْمُسَاوِي، ذَاتِيً»، این حرف شما که هیچ کدامش نیست، چرا؟ چون «بِوَاسِطَة الأَعَمِّ الداخلی» هست. میگویند که «وَ إِنْ لَمْ يَدْخُلْ» این چیزی که ما میگوییم ولو در آن دو قسمی که تصریح شده بود داخل نیست «فی مَا تَقَدَّمَ عَن «الْإِشَارَاتِ»، لکن»، در سطر دوم چه گفتند؟ گفتند «وَ الْعَارِض بِوَاسِطَةِ أَمَرٍ خَارِجِيّ أَعَمّ أَوْ أَخَصّ» میگویند خب از این کلمه «خارجی» میفهمیم که یعنی پس اگر اعم داخلی بود ذاتی هست.
میفرمایند «لكنّه يمكن فهمه من اعتبار الخروج في المقابل،» ذاتی دوتا بود، درست است، اما مقابلش که غیر ذاتی بود، خروج را، «الخارج» را قید کردند، گفتند «و الْعَارِض بِوَاسِطَة أَمَرٍ خَارِجِيّ». وقتی در مقابل، خروج را قید کردند یعنی «خُروجُ الْواسِطَة عَنْ ذاتِ الْمُعروض» آن واسطه برای حمل که موضوع مسئله بود، خارج باشد از ذات معروض که موضوع علم است؛ در ابتدای کلام این منظور بود.
بنابراین اگر فرض بگیریم که واسطه، اعم بود اما خارج نبود، داخلی بود، باز ذاتی میشود. ملاحظه کردید میخواهند چه کار کنند؟ میخواهند یک فرضی در این بین در بیاورند، ولو خود آنها تصریح نکردند، چرا؟ به خاطر اینکه «صدق ذلک»، این حیثیت تقییدیه، نیاز به آن، عدم نیاز به آن، در اینجا میآید؛ در اینجا نیازی به حیثیت تقییدیه ندارد، میزان هم که این شد، پس عبارت صدر بحث را هم یک ترمیمی در آن میکنیم.
«وَصِدقُ ذلِک» «ذلِک» یعنی این حیثیت تقییدیه قوام کار است اما «ذلک» یعنی کل عبارت صدر بحث، به توضیح اینکه منظور از آن، حیثیت تقییدیه باشد، درست شد؟ «صدق ذلک» با مجموع این حرفها، «عَلَى الْعَارِضِ للنوع بِوَاسِطَة جِنْسِهِ، وَاضِح وَ إِنْ لَمْ يَدْخُلْ فِي قَسَمِي الذاتي فِيمَا تَقَدَّمَ عَن «الْإِشَارَاتِ»،» ما داریم برای او سومی ایجاد میکنیم. «لَكِنَّهُ يُمْكِن فَهِمه» یعنی حتی از عبارت قبلی هم فهمیده می شود؛ «مِن اعْتِبَارِ الْخُرُوجِ» در مقابلش که غیر ذاتی بود؛ گفته است «بِوَاسِطَة أَمَرٍ خَارِجِيّ أَعَمّ، يَعْنِي خُرُوج الْوَاسِطَة عَنْ ذَاتِ الْمَعْرُوضُ … إِنْ اسْتُفِيدَ الِاعْتِبَار»، این «إِنْ اسْتُفِيدَ» میگوید یعنی اگر از آن کلمه «أمر خارجی» گفته بودیم واقعاً اعتبار خارج بودن از عبارت معلوم شود، به نحوی که میخواهند بگویند اگر خارج است غریب است، اما اگر داخل است غریب نیست. درست؟ و حال آنکه سر همان داخلش هم اختلاف بود؛ این «إِنْ» را برای این میگویند.
کیفیت تألیف کتاب مباحث الاصول
خب «إِنْ اسْتُفِيدَ الِاعْتِبَار»؛ این کلمه «إِنْ اسْتُفِيدَ الِاعْتِبَار» را کنار دفتر دویست برگی نوشتند، همهجا من اینها را یادداشت دارم اما ذکر نمیکنم، سابقا هم عرض کردم. یعنی مثلاً اینجا مناسب است، پنجتا شماره برای این کتاب من عرض کرده بودم، آنهایی که تشریف نداشتید؛ شماره یک آن اولین دفتری که در متن یادداشت کردند، شماره دو آن دفترهای اولیه که حاشیه کنارش باز میگذاشتند، شماره دو آن است که کنار حاشیه دفتر اول مینوشتند و بعد اضافه کردند اما به صورت حاشیه، شماره سه این دفترهای اولیه پر شده ولی باز یک مطلبی میخواستند اضافه کنند دیگر در این دفتر جا نبوده است، در صفحات جداگانه علامت زدند، اتفاقا برگهای جدا جدا هم بود، دیگر دفتر نبود و مثل کاغذهایی که از بازار میگرفتند برای نامه نوشتن، آن جُداها را در آن مینوشتند، شماره سه این صفحات جداگانه است. شماره چهار کل آن دفترهای قبلی با صفحات جداگانه را یک آقایی استنساخ کردند در یک دفتر دویست برگی که وقتی ما دیگر مشرف میشدیم محضرشان تدریس میفرمودند، همان دفتر دویست برگی را میآوردند، خط دیگری بود ولی همان دفتر دویست برگی هم کنارش حاشیههای آن را جا گذاشته بودند، یک در میان هم نوشته بودند، یعنی صفحات خالی داشت که ایشان وقتی همان دفتر دویست برگی را تدریس میکردند دوباره کنار دفتر دویست برگی مدام اضافه میکردند، حاشیه میزدند، مطلب اضافه میکردند، گاهی چندین صفحه، این هم شماره چهار، یعنی حاشیههای دفتر دویست برگی. بعداً این دفتر دویست برگی با تمام حاشیههای آن پرینت گرفته شد، ماشیننویسی شد، حروفچینی شد و اینها به صورت برگههای 4A در این دوره آخر، به دست حاج آقا میدادند از روی برگههای تایپ شده میخواندند، باز دوباره کنار آن مینوشتند، شماره 5 آن اضافاتی است که در آخرین دوره کنار این 4A نوشتند. حالا اینجا الان چهار است، ببینید، یعنی «إِنْ اسْتُفِيدَ الِاعْتِبَار» را اضافه کردند در کنار آن دفتر دویست برگی.
برو به 0:20:39
خب، «يعني خروج الواسطة عن ذات المعروض إن استفيد الاعتبار؛ و أمّا خروج العرض،» شما فرمودید که وقتی موضوع علم معروض است، واسطه از ذات موضوع علم خارج باشد، اینجا تعبیر میکنید واسطهای که خارج است، پس یا خارج اعم است یا اخص است یا مساوی، که مساویاش را ذاتی میدانستند. فرمودند از اینکه گفته امر خارجی اعم یا اخص، استفاده میکنیم پس داخلی، ذاتی است؛ این را در عبارت فرمودند. خب بعد خروج را معنا کردند، که وقتی در آنجا گفته بودند خارج است، واسطه خارجی یعنی چه؟ فرمودند «يَعْنِي خُرُوج الْوَاسِطَة» که موضوع مسئله است «عَنْ ذَاتِ الْمَعْرُوض» که موضوع علم است «إِنْ اسْتُفِيدَ الِاعْتِبَار» از آن عبارت.
«وَ أَمَّا خُرُوجُ الْعَرْض» اما محمول مسئله؛ یک معروض داریم که موضوع علم است و یک واسطه داریم که موضوع مسئله و یک محمول مسئله داریم که خود عرض است. میگوییم خود محمول مسئله، خارج از ذات هست یا نیست؟ در عبارت علما نبود. میگویند اصلاً وقتی داریم میگوییم عرض ذاتی است، قوامش به خروج است. محمول مسائل علم، ذاتی نیستند، حتماً باید خارج باشند. «وَ أَمَّا خُرُوجُ الْعَرْض» خروج خود محمول مسئله، آنکه عرض ذاتی است برای موضوع علم و برای واسطه میخواهد عرض ذاتی قرار بگیرد، خارج بودنش قوام کارش است. و اما خارج بودن خود عرض و محمول مسئله «فَهُوَ» یعنی محمول؛ خود عرض، «محلّ التقسيم إلى الذاتي و الغريب،» خودش محل این است که بگوییم عرض دو نوع است؛ عرض ذاتی، عرض غریب. یعنی خودش خارج از ذات است اما اگر «لِما هُوَ هُوَ أو لامر مساوی» حمل شود ولو خارج باشد، ذاتی میشود، اگر با واسطه در عروض و با واسطه غیر مساوی یا «لِما هُوَ هُوَ» عارض شود عرض غریب میشود.
پس در این عبارت میخواهند بگویند عرض که معلوم است خارج است، «و أَمَّا خُرُوجُ الْعَرْضَ، فَهُوَ محلُّ التَّقْسِيمِ إِلَى الذاتي وَ الْغَرِيب» اینکه عرض بخواهد از ذات معروض خارج باشد، گیری ندارد، خودش محل تقسیم به عرض ذاتی و عرض غریب است و قوام عرض بودن، به این است که خارج محمول باشد. بله خارج محمول تارةً ذاتی است و تارةً غریب. تمام شد.
«كما يمكن إدخال بعض أقسام الخارج من التعريف بتحديد العرض بالموضوع؛» یک چیزی گفتند، گفتند که عرض ذاتی آن چیزی است که «تحديد العرض بالموضوع»، حتماً اگر بخواهیم عرض را -یعنی محمول مسئله را- تعریفش کنیم، موضوع در تعریف آن اخذ شود؛ اینطور بود آنچه که پشت صفحه گفتند. خب با این، چه در رفت؟ مواردی بود که در رفت، کجا در رفت؟ آنجایی که اضافهای که خواجه کردند، گفتند که «وَ عَمّمَ «الْمُحَقِّقُ الطُّوسِيُّ ( قُدِّسَ سِرِّهِ )» الذاتي فِي «الشَّرْحِ» لِلْعارِضِ لِنَوْعِ الْجِنْسِ» آخر کار گفتند «وَ عَمّمَ بِسَبَبِ ذَلِكَ، الْأَخْذَ فِي الْحَدِّ» گفتند گاهی است که در تعریف عرض ذاتی خود موضوع علم اخذ میشود، گاهی است نه، چون موضوع، نوع آن جنس است، نوعی از موضوع علم است پس چه در تعریف عرض ذاتی اخذ میشود؟ نوعی از موضوع علم، «ما أُخِذَ فی تَعریفِه نُوْعُه» یعنی نوع موضوع علم.
می فرمایند که با این چیزی که ما گفتیم دیگر این تعمیم هم نیازی نیست، ایشان میفرمایند قوام کار به حیثیت تقییدیه است. خب اگر کار به حیثیت تقییدیه است، آنجایی که حیثیت تقییدیه هست واقعاً، یعنی «یَحْتَاجُ إِلَى تَخَصّصِ اسْتِعْدَادٍ لِقَبولِه» آنجا چیست؟ آنجا حتماً خود نوع در تعریف عرض اخذ میشود، جنس کافی نیست. اما آنجایی که «لا یَحتاج»، لازم نیست که خود نوع در تعریف اخذ بشود.
اگر میخواهیم حرکت را تعریف کنیم حتماً باید حیوان را در تعریف حرکت اخذ کنیم؟ نه، خود جسم را که موضوع اعم بود کافی است که در تعریف آن اخذ کنیم. میخواهند به وسیله قید حیثیت بگویند که پس، «كما يمكن إدخال بعض أقسام الخارج من التعريف بتحديد العرض بالموضوع؛» که در پاورقی هم فرمودند، «عِلةُ الْخُروج»؛ این «عِلةُ الْخُروج» باز از آنهایی است که در کنار دفتر دویست برگی اضافه کردند. آن چیزی هم که در کروشه است، آن محققین کتاب ظاهراً اضافه کردند که منظور ایشان را توضیح بدهند؛ «[لفظة«بتحديد» متعلّق بـ«الخارج» و] علّة الخروج.». چرا این را اضافه کردند؟ چون حسابی ممکن است به ذهن کسی بیاید که «بتحدید» علت چه باشد؟ «ادخال» باشد. چون معلوم بوده تذکر دادند که «بتحدید» علت «خارج» است نه علت «ادخال»، چرا؟ چون خود خارج شدن، اینکه حتماً خود موضوع در تعریف عرض اخذ شود این خیلیها را خارج میکند. و لذا خواجه محتاج به تعمیم شدند، حاج آقا میفرمایند ما محتاج به آن تعمیم نیستیم، به خاطر اینکه کشف کردیم که یک حیثیت تقییدیهای اینجا محور کار است. اگر حیثیت تقییدیه باشد، حتماً خود نوع، اخذ در تعریف میشود و عرض هم غریب است، اما اگر حیثیت تقییدیه نباشد نیازی نیست که خود نوع حتماً اخذ در تعریف عرض شود، بلکه خود جنس، خود موضوع اخذ در تعریف میشود و کافی است.
میفرمایند «كما يمكن إدخال بعض أقسام الخارج من التعريف» که به خاطر تعریف عرض به موضوع خارج شده بود، یعنی میخواستیم عرض را تعریف کنیم باید به موضوع تعریف کنیم، می فرمایند آنهایی که به این دلیل خارج شده را میتوانیم ادخال کنیم به چه وسیله؟ به وسیله همین حیثیت تقییدیه. توضیح هم میدهند؛ «فإنّه يشمل ما ليس فيه ضميمة» آنجایی که احتیاج به ضمیمه هست، خود نوع در تعریف اخذ میشود و عرض هم غریب است. آنجایی که این ضمیمه، حیثیت تقییدیه نیست، آن نوع اخذ در تعریف نمیشود، خود موضوع -همان اعم- اخذ در تعریف میشود، پس هیچ مشکلی نداریم.
برو به 0:28:04
«فإنّه يشمل ما»، «ما» یعنی آن واسطه، یعنی موضوع مسئله، «يشمل ما ليس فيه ضميمة موجبة لاستعداد المعروض الأوّلي للعلم، للعرض الثاني للمسألة،» من اینها را سریع عرض میکنم که توجه کنید عبارت واضح است. یک معروض اولی داریم، یعنی اولین معروض که موضوع علم است، یک موضوع مسئله داریم که معروض دوم است، یک عرض اول داریم که آن نوعی است که عارض میشود بر خود موضوع علم. یعنی معروض دوم خودش عرض اول است، نوعی از آن است، فصل بر این عارض میشود. یک عرض ثانی داریم که عرض مسئله است، پس این سهتا را در نظر بگیرید، عناوینش روشن باشد؛ محمول مسئله عرض ثانی است، یعنی دومین عرض است، چرا؟ چون عرض العرض است، عرضی است که عارض میشود بر نوعی که آن نوع خودش عرضی است که بر جنس عارض میشود . دیروز از عبارت آخوند ملاصدرا هم خواندیم، که فصل عارض بر جنس میشود.
خب میفرمایند که «فَإِنَّهُ» یعنی این جایی که حیثیت تقییدیه را قید کردیم، آن چیزی که محتاج به حیثیت تقییدیه هست یا نیست، این معیار، کجا را شامل میشود؟ «مَا لَيْسَ فِيهِ» یعنی آن واسطهای که نیست در آن یک «ضَمِيمَةٌ مُوجِبَةٌ لاستعداد الْمَعْرُوض الأولي» که موضوع علم است، که اعم است، که جنس است، «الْمَعْرُوض الأولي لِلْعِلْم» که موضوع کلی علم است.نیست در آن واسطه ضمیمهای که موجب بشود برای استعداد موضوع علم برای عرض دوم در مسئله که عرض دوم میشود محمول مسئله.
خب پس ما یک واسطهای داریم، این «ما»، ببینید «فَإِنَّهُ يَشْمُلُ مَا» این «ما» عرض اولی است که معروض دوم است و واسطه است که موضوع مسئله است. اینجا میفرمایند که این «ما»، این واسطه که موضوع مسئله است و خودش عرض اول برای موضوع علم است، اگر «لَيْسَ فِيهِ ضَمِيمَة» اگر حیثیت تقییدیه در آن نیست، یک ضمیمه به آن نچسبیده که حتماً «مُوجِبَة لاستعداد» آن اعم، میشود عرض ذاتی؛ تمام شد.
«فَإِنَّهُ يَشْمُلُ» یعنی این میزانی که ما گفتیم شامل میشود آنجایی که «لَيْسَ فِيهِ ضَمِيمَة مُوجِبَة لاستعداد الْمَعْرُوض الأولي لِلْعِلْمِ، لِلْعَرْضِ الثَّانِي لِلْمَسْأَلَةِ، كَانَ نَوْعاً بِالنِّسْبَةِ إِلَى الْجِنْسِ» یعنی واسطه اخص باشد، «أَوْ أَمْراً خَارِجاً أَعَمّ بِالنِّسْبَةِ إِلَى الْأَخَصّ» که موضوع مسئله امر اعم خارجی باشد؛ در تمام این موارد اگر اعم خارجی و نوع اخص، تخصصی به موضوع علم -که اعم یا اخص نسبت به هر دو مورد است- حاصل نکند، خب میزان ما آنها را میگیرد، که در نتیجه که ذاتی هستند. و عرض ثانی للمسأله که محمول مسئله است، میشود مثل عرض اول، میشود «عَرَضٌ ذاتیٌ لِلْمَعروضِ الْاولی لِلْعِلم» که موضوع علم است، اینجا، اگر محتاج نباشد.
«و أمّا المحتاج إلى الضميمة، فالتحديد بدونها ناقص غير تامّ و إن أريد به ما يعمّ الرسم؛ فجعل العارض بواسطة الخارج الأعمّ، كالحركة للأبيض بواسطة الجسم، أو أخصّ، كالحركة للموجود بواسطة الجسم، و الضحك للحيوان بواسطة الإنسان -في «الإشارات»- من جهة وجدان الحيثيّة التقييديّة، و حصول التهيّؤ للمعروض بسبب العارض الأوّلي الذاتي، فلا ينافي الذاتيّة فيما لم تكن هذه الحيثيّة التقييديّة المتقدّمة.»
«و أمّا المحتاج إلى الضميمة،» اما اگر نه، آن «ما»، آن چیزی که واسطه است، حتماً نیاز داریم به حیثیت تقییدیه، یک چیزی را ضمیمهاش کنیم تا تا بتواند عرض ثانی للمساله حتماً بار شود، محقق شود و به واسطه این ضمیمه بر موضوع علم حمل شود، اینجا عرض غریب میشود. «و أمّا المحتاج إلى الضميمة،» دیگر نمیتواند اخذ در موضوع شود، دیگر موضوع خود علم، معروض اولی، نمیتواند اخذ بشود در تعریف عرض ذاتی ثانی که محمول مسئله است، چرا نمیتواند اخذ بشود؟ چون تا این ضمیمه نیاید که این تعریف تام نیست، حیثیت تقییدیه داریم. لذا خود نوع، یعنی موضوع مسئله باید در تعریف عرض ذاتی که محمول مسئله است اخذ شود. اخذ خود موضوع اعم علم کافی نیست.
میفرمایند «و أمّا المحتاج إلى الضميمة، فالتحديد» یعنی تعریف عرض ذاتی محمول مسئله «بدونها» یعنی بدون این ضمیمه، یعنی این نوع را به وسیله معروض اولی، اعم تعریف کنیم و از این واسطه را صرف نظر کنیم، می فرمایند این طور نمیشود و غلط است، چون حیثیت تقییدیه دارد. «و أمّا المحتاج إلى الضميمة، فالتحديد بدونها ناقص غير تامّ» پس آن موضوع اصلی علم در این«لا یُؤْخَذ»، چون تعریف ناقص میشود. «و إن أريد به ما يعمّ الرسم؛» حتی اگر تحدید به معنای حد منطقی هم منظورمان نباشد، شامل رسم هم باشد، باز هم درست نیست، چرا؟ چون ولو تعریف به رسم هم باشد، باید مساوی باشد، باید مرسوم را بیان کند، نه اینکه یک چیزی ناقص بیاوریم.
بله، «ناقص غير تامّ و إن أريد به ما يعمّ الرسم؛» حالا که اینطور شد «فجعل العارض بواسطة الخارج الأعمّ،» میخواهند سطر اول بحثشان را توضیح بدهند که در سطر اول بحث بود «ذَکَرَ فِی الْاِشارات» که «وَ الْعَارِض بِوَاسِطَة أَمَر خَارِجِيّ أَعَمّ أَوْ أَخَصّ، غَيْر ذَاتِيٍ» میخواهند بگویند چرا امر خارجی را غیر ذاتی کردند، به چه خاطر؟ به خاطر اینکه این حیثیت تقییدیه در این مورد هست. تا این ضمیمه، ضمیمه نشود، کار درست نمیشود. و لذا میفرمایند «فجعل العارض» یعنی اینکه عارض را غریب قرار داد؛ چون در عبارت نقل کردند دیگر نفرمودند «غریباً». «فجعل العارض [غَریباً]» من با مداد زیرش نوشتم «ای غریباً» چون گفته بودند، تکرار است. «فجعل العارض بواسطة الخارج الأعمّ، كالحركة للأبيض بواسطة الجسم،» که حرکت، عرض ذاتی باشد. ابیض، موضوع علم باشد، واسطه باشد. موضوع مسئله، جسم باشد. «أو [بواسطة] أخصّ، كالحركة للموجود بواسطة الجسم،» که موجود، موضوع علم باشد. موضوع مسئله جسم باشد. عرض ذاتی حرکت باشد. «كالحركة للموجود بواسطة الجسم، و الضحك للحيوان بواسطة الإنسان» با همین توضیحی که عرض کردم که حیوان، موضوع علم باشد. موضوع مسئله، انسان باشد و ضحک هم عرض ذاتی باشد، «فجعل العارض» اینطوری «-في «الإشارات»-» که ایشان عرض غریب قرار داد، چرا؟ «فجعل العارض [غَریباً] … من جهة وجدان الحيثيّة التقييديّة،» در اینها حتماً حیثیت تقییدیه موضوع است. یعنی تا استعداد تخصصٍ نیاید، این محمول بار نمیشود «من جهة وجدان الحيثيّة التقييديّة، و حصول التهيّؤ للمعروض»، «للمعروض» یعنی چه؟ «معروض» یعنی موضوع علم، آن اصل کاری. «بسبب العارض الأوّلي»، عارض اولی کیست؟ آن نوع است که موضوع مسئله است. «و حصول التهيّؤ للمعروض بسبب العارض الأوّلي الذاتي،» که خودش عرض ذاتی برای موضوع علم است، تا تهیؤ نیاید آن عرض ذاتی ثانی که محمول مسئله است نمیآید. حالا که اینجا اینطور شد، «فلا ينافي الذاتيّة فيما لم تكن هذه الحيثيّة التقييديّة المتقدّمة.» که کجا بود؟ همان بود که ما بالا «وَصِدقُ ذلِک» اضافه کردیم که کجا بود؟ آنجایی که واسطه جنس بود، اعم داخلی بود. چون شیخ هم که آن را گفته بود فهمیده بود که حیثیت تقییدیه در خارج آن هست اما در داخل دیگر نیست.
این حاصل حرف؛ پس علیایحال محور را به دست آوردیم، حیثیت تقییدیه بود، عرض غریب است، نبود، ذاتی است.
شاگرد: این ملاک با آن ملاک خودشان فرمودند فرق میکند.
استاد: فرق میکند؛ بله. آن یک چیزی مال خودشان بود که در اینها نیست؛ اینجا «فَائِدَةٌ» گفتم قبلاً حتی جلوتر هم آورده بودند، به عنوان یک فایدهای برای جمع بین کلمات است، که اگر بعداً کسی مراجعه کرد یک خلاصهای باشد از مراجعاتی خود ایشان داشتند، به عنوان اینکه کسی هم که این را میخواند کانه جمعبندی مطالعه و مراجعه ایشان نسبت به کلمات را داشته باشند. لذا آخر کار هم یک اشارهای میکنند که آن بحثهای قبلی ما «وَ هَذا بِخَلافِ …» که الان میرسیم، که آن بحثهای قبلی ما، اتحاد وجودیاش که به درد نمیخورد، آن چیزی هم که ما اضافه کردیم در کلمات دیگران نیست.
برو به 0:37:27
شاگرد2: در کلام صاحب اسفار میگویند نظر ما هم همین است، نظر صاحب اسفار را تقویت میکنند؛ میگویند تعریفی که ایشان از ذاتی ارائه داده خوب است.
استاد: خیلی صریح در قبول نیست، میگویند که اینها اینجوری گفتند، این هم میشود یعنی فرمایش اینها محور میشود و به وسیلهای میشود بین کلمات جمع کرد. اما اینکه حالا ما واقعاً قبول داریم یا نه، باید پیدا کنیم. حالا در فکرش باشید ببینید جایی اشارهای هست که قبول هم داریم یا نه؟
«(وجه جمع بين هذه الأقوال في العرض)
و لعلّه يمكن الجمع بين الكلمات بذلك، من إدخال ما يعرض للجنس بواسطة النوع، في الذاتي في الاصطلاح في بحث العرض، في «شرح الإشارات»، و إخراج العارض بواسطة الأعمّ أو الأخصّ في كتاب «البرهان»، عن الذاتي، معلّلا للأوّل بعدم كون الحمل أوّليّا، و لأنّه قد يزول العروض بزوال النوع، و للثاني بعدم الكلّية الموجبة لليقين، كعروض الضاحك للحسّاس بواسطة الإنسان؛ و إن كان في الأوّل: أنّه خلف العروض للجنس بالذات، لكنّه لعلّه لا يجري فيه الملاك للذاتيّة، لأنّ الذاتيّة للجنس بمعنى، و ذاتيّة الجنس بمعنى آخر؛ فالثاني مقوّم غير مبحوث عنه في العلوم، و الأوّل عارض ذاتي مطلوب في العلوم البرهانيّة.»
حالا که محور را به دست آوردیم که حیثیت تقییدیه به این «تخصص استعدادٍ لِقَبول»، «تَهَیؤ»، میزان است «لعلّه يمكن الجمع بين الكلمات بذلك،» یعنی این احتیاج به حیثیت تقییدیه و عدم احتیاج. «من إدخال ما يعرض للجنس بواسطة النوع، في الذاتي في الاصطلاح في بحث العرض، في «شرح الإشارات»،» آنجا ادخال کردند «مَا يَعْرضُ للجنس بِوَاسِطَةِ النَّوْعِ» چه گفتند در آنجا؟ گفتند اگر واسطه نوع باشد، یعنی اخص باشد، «يَعْرضُ للجنس» جنس، موضوع علم است اما «بواسطة النوع» موضوع مسئله چیست؟ نوع است. که آنها ادخال کردند «مَا يَعْرضُ للجنس بِوَاسِطَةِ النَّوْعِ»، در چه؟ «فِي الذاتي»، در کجا؟ در اصطلاح عرض ذاتی « في بحث العرض، في «شرح الإشارات»،» یعنی همین عبارت پشت صفحه «وَ عَمّمَ «الْمُحَقِّقُ الطُّوسِيُّ (قُدِّسَ سِرِّهِ)» الذاتي فِي «الشَّرْحِ» لِلْعارِضِ لِنَوْعِ الْجِنْسِ الْمَعْرُوض عمّم بِحَسَبِ الْاِصطلاح» یعنی گفتند ولو عرض، عرض نوع باشد «ایضاً عَمَّمَ» باز عرض ذاتی است. میگویند میتوانیم جمع کنیم. یک کسی میگوید بیخود تعمیم دادید، عرض نوع که غریب شد. میفرمایند نه، عرض نوعی که حیثیت تقییدیه ندارد، «یُمکِنُ الجمع» یعنی همین؛ «و لعلّه يمكن الجمع بين الكلمات بذلك، من إدخال» آنجایی که ادخال کردند واسطه نوعی را، میگوییم یعنی حیثیت تقییدیه نداشته است، آنجایی که خارج کردند، میگوییم حیثیت تقییدیه داشته است. «وَ لَعَلَّهُ يُمْكِنُ الْجَمْع بَيْنَ الْكَلِمَاتِ بِذَلِكَ، مِنْ إِدْخَالِ مَا يَعْرضُ للجنس بِوَاسِطَةِ النَّوْعِ، فِي الذاتي فِی الْاصطلاح» عَرَض ذاتی، اما در بحث عرض که اول اشارات بود «فِي «شَرْح الْإِشَارَاتِ»،» یعنی حیثیت تقییدیه نداشته است. «وَ إِخْرَاجِ الْعَارِضِ» اینجا دیگر اخراج کردند، «وَ إِخْرَاجِ الْعَارِضِ بِوَاسِطَةِ الْأَعَمّ أَوِ الْأَخَصّ فِي كِتَابِ «الْبُرْهَانِ»، عَنْ الذاتي» درست شد؟ یعنی آنجا حیثیت تقییدیه داشته که اخراج کردند.
لذا میگویند خود خواجه هم تصریح کردند در دومیاش؛ «مُعَلِلاً» -این «مُعَلِلاً» را آدرس نداند شما بنویسید؛ منطق اشارات، جلد یک، که همان جلد یک منطق است، صفحه 296- «مُعَلِلاً» یعنی خواجه تعلیل آوردهاند «لِلْأَوَّلِ» اول یعنی اعم. چرا اگر واسطه اعم بود عرض غریب است؟ تعلیل آوردند «بِعَدَمِ كَوْنِ الْحَمْل أَوَلِيّاً» این اولی نه به معنای اولی و شایع، نه، اصطلاح قدما که هنوز شایع و اولی بین آنها نبوده است، این که میگویند اولی یعنی بلاواسطه، «یَعْرُضُ الشِئ اوَلاً» یعنی مال خودش است، این اولی یعنی این، یعنی «بِلاواسِطَة اَمْرٍ مُساوٍ أَوْ غَیْر مُساوٍ». «مُعَلِلاً لِلْأَوَّلِ» که واسطه اعم شد «بِعَدَمِ كَوْنِ الْحَمْلِ أَوَلِيّاً، وَ لِأَنَّهُ قَدْ يَزُولُ الْعُرُوضِ بِزَوَالِ النَّوْعِ» که من عبارت را نوشتم که «و هَذا رُبَما یزوُلُ بِزَوالِ نُوعِیِته وَ رُبَما لا یَزوُل» خواجه این را صریحاً فرمودند؛ گاهی نوعیت میرود اگر برود، گاهی هم نمیرود، یعنی گاهی حیثیت تقییدیه هست، گاهی نیست.
البته نکته این را بگویم چون ممکن است مراجعه کنید سرگردان شوید، «مُعَلِلاً لِلْأَوَّلِ» این تعلیلها در دو بخش است؛ تعلیل اولی در چیست؟ در «خامسها» است، اما تعلیل «قَدْ یَزول» در «رابعها» است، اگر مراجعه کردید نگویید چطور شد.، دو تعلیل است در دو بخش. پس این را زیرش یادداشت کنید. «مُعَلِلاً لِلْأَوَّلِ» که اعم باشد «بِعَدَمِ كَوْنِ الْحَمْلِ أَوَلِيّاً» در «خامسها» که خواجه فرمودند «وَ لِأَنَّهُ قَدْ يَزُولُ الْعُرُوض بِزَوَالِ النَّوْعِ» در «رابعها» خواجه فرمودند. علیایالحال تعلیل کردند که وقتی اعم بود غریب است.
«وَ لِلثَّانِي» که اگر واسطه اخص باشد، آن را چه فرمودند؟ «بِعَدَمِ الْكُلِّيَّة الْمُوجِبَةِ لِلْيَقِينِ» اگر میخواهد موجب یقین باشد باید کلی باشد؛ اگر بعضی موارد باید باشد بعضی موارد نباشد، یقین به نتیجه نمیآورد. همین «بِعَدَمِ الْكُلِّيَّةِ» را مرحوم آقای طباطبایی هم در حاشیه اسفار در همین موضع به میدان ملاصدرا رفتند. نگاه هم کردم، رفتنم مراجعه کردم چون دیروز من یک کلمهای گفتم، گفتم در عین حال نگاه کنم، آقا فرمودند مطلب خوبی است، دیدم همانجا من وقتی جلوترها با مداد زیر حرف آخوند -همین که فرمود حرف خوبی است- زیرش نوشتم که بله حرف خوبی است اما نه بر مبنای خود آخوند، نوشتم بنا بر اینکه وحدت جنس، ابهامی نباشد، بنا بر مبنای معروف، بله این میشود، اما مبنای خود آخوند این است که وحدت جنس را وحدتِ ابهامی میدانند. و لذا دیدم آقای طباطبایی هم در تعلیقه همانجا اشکال کردند به همین مطلب خودشان، ایشان قبول نکردند گفتند عرض ذات الجنس نیست بلکه عرضِ فقط یک حصهای از جنس است که این فصل مال اوست. این هم یک نکتهای که حتی به همان حرف آخوند هم در تعلیقه ایراد گرفتند؛ حالا این دیگر ضمیمه حرف دیروز بود.
شاگرد: حالا این واقعا تعلیل برای ادخال در اولی است؟ میگوید «… قد یزول».
استاد: «قَد یَزول» و «ربما لا یَزوُل»، هر دو را خواجه گفتند. لذا حاج آقا میگویند در بخش اول خواجه این را نگفتند؛ ایشان میخواهند جمع کنند، میگویند که در آن اول کتاب که واسطه اخص را هم داخل ذاتی دانستند همان حرفی است که آخر شرح اشارات میگویند که «رُبَما لایَزُول»، آنجایی که «یَزوُل» چیست؟ حیثیت تقییدیه است.
شاگرد: این تعلیل برای ادخال است؟
استاد: بله، یعنی اگر «یَزوُل» باید خارج باشد، اخراج است، و آنجایی که «لا یَزوُل» ادخال است، پس جمع شد. آنجایی که حیثیت تقییدیه است اخراج است، عرض غریب است، آنجایی که حیثیت تقییدیه نیست، ادخال است.
شاگرد: «لِلْاوَّل» فرمودند ادخال است، بعد اخراج است.
استاد: واسطه اعم بود دیگر؟ «وَ لِلثَّانِي» یعنی واسطه اخص باشد؛ «بِعَدَمِ الْكُلِّيَّةِ الْمُوجِبَةِ لِلْيَقِينِ».
شاگرد: «لِلْاوَّل» پس برای اخراج دارند میفرمایند.
استاد: «لِلْاوَّل» عبارت اشارات دارد اول، اعم است. ببینید، گفتند «وَ إِخْرَاجِ الْعَارِضِ بِوَاسِطَةِ الْأَعَمِّ أَوِ الْأَخَصّ فِي كِتَابِ «الْبُرْهَانِ»،» برهان اشارات، نه کتاب عرض و ایساقوجی. اینکه فرمودند «فی بَحثِ الْعَرَض» یعنی در بحث عرضی، باب ایساقوجی، عرض جوهر نه. چون در منطق اشارات، عرض جوهر به این معنا نداریم. بعد که گفتم «وَ إِخْرَاجِ الْعَارِضِ بِوَاسِطَةِ الْأَعَمِّ أَوِ الْأَخَصّ فِي كِتَابِ «الْبُرْهَانِ»،» یعنی برهان اشارات، درست؟ «عَنْ الذاتي» که اخراج کرد.
برو به 0:45:47
«مُعَلِلاً لِلْأَوَّلِ» یعنی واسطه اعم، یعنی برای اخراج اعم، «وَ لِلثَّانِي» یعنی برای اخراج اخص که واسطه اخص باشد، «بِعَدَمِ الْكُلِّيَّةِ الْمُوجِبَةِ لِلْيَقِينِ» حالا مثال هم میزنند «كعروض الضَّاحِك للحساس بِوَاسِطَةِ الْإِنْسَان» میبینید واسطه شده است اخص. عرض محمول مسئله -ضاحک-، حمل شده بر موضوع اعم که موضوع علم است -حساس-، اما «بواسطة الاخص» که چیست؟ که انسان است. «وَ إِنْ كَانَ فِي الْاول» اینجا یک اشارهای میکنند به اشکال مطلب، که حالا اگر زنده بودیم … .
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.
[1] . مباحث الأصول، ج 1، ص 16.
[2] . شرح المطالع في المنطق، صفحه: ۱۹.
[3] . شرح المطالع في المنطق، صفحه: ۱۹.