1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. اصول فقه(١٢)- موضوع علم (١٢)-معنای عرض ذاتی

اصول فقه(١٢)- موضوع علم (١٢)-معنای عرض ذاتی

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=13915
  • |
  • بازدید : 76

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ذاتی و واسطه در عروض

«فائدة: (في نقل آراء من «الإشارات» و غيره في العرض الذاتي و التحقيق فيها)

ذكر في «الاشارات»: أنّ العارض للشي‏ء بلا واسطة أو بواسطة المساوي، ذاتي؛ و العارض بواسطة أمر خارجي أعمّ أو أخصّ، غير ذاتي؛ و عرّف الذاتي في شرحه ناسبا له إلى «الشيخ» بما يؤخذ الموضوع في حدّه.»[1]

نکاتی در مورد عنوان گذاری در متن

«فائدة: … ذكر في «الاشارات»: أنّ العارض للشي‏ء بلا واسطة …» قبلاً عرض کردم که این عناوینی که زده شده و برای آن زحمت کشیده شده است، شما مطلب را که می‌بینید اگر یک عنوان دیگری، خلاصه‌تر، انسب، به ذهنتان می‌آید یادداشت کنید. مثلا من آن عنوان قبلی را «وَ لا یَخفی»، عرض کردم «وَجْهُ تَمایز الْعُلوم»، حالا ببینید خوب است یا نیست؟

شاگرد: پیشنهادات خود حضرتعالی، دو سه مورد‌ تا اینجا، من یک تفاوتی که حس می‌کنم با این عناوینی که اینجا خورده است؛ این عناوین آمده جزئی در مورد خود بحث، مثلاً بحث عرض ذاتی و وساطت داخلی و خارجی. حضرتعالی با نگاهی که به اصل بحث موضوع علم دارید، یعنی عنوان را که می‌زنید، در واقع ناظر به آن مطرح می‌کنید.

استاد: بله، عنوان چند چیز را باید داشته باشد از نظر فنی؛ اول، گویا باشد، ابهام در آن نباشد، که خود طلبه باید فکر کند که این یعنی چه. دوم، مختصر باشد، هر چه مختصرتر باشد می‌تواند کلماتش را آدم حذف کند، بدون اینکه از گویایی‌اش کاسته شود، اولویت دارد مختصر بودن. سوم، مختار متن را بگوید، نه حالت ابهامی باشد که طرف بعداً خودش باید برود بخواند، حالا یک وقت، مختار روشن نیست، آن هیچ، و الا اگر معلوم است از نظر متن، همان مختار را در عنوان بیان کنند که الان می‌خواهیم این را بگوییم، که این الف است یا باء.

شاگرد: به نظر می‌رسد که آنچه به ذهنشان می‌آمده است و می‌نوشتند، مثل حالت کتاب رسائل مکاسب است، که شیخ کر فر داشتند. مثل  حاشیه‌ای که این کنگره زده است به مکاسب. عنوان‌بندی نیست.

استاد: چون من دیگر اواخر دست من رسیده فقط دیدم اما اینکه چطوری زدند را خبر ندارم چه کار کردند.

شاگرد: عنوان‌بندی نیست. چون اگر عنوان بزنیم یعنی طوری که در واقع خود نویسنده باید عنوان بزند، مثلاً بیاییم سه پاراگراف، چهار پاراگراف را به این عنوان اختصاص بدهیم برای چیزهایی مثل نوشته‌های شیخ و نوشته‌های خود آقا، به نظر می‌رسد که کنگره باید به آن عنوان بزنند که در کنار می‌گذارند؛ اینجا بحث وارد این مسئله می‌شود، حالا بحث وارد مسئله بعدی می‌شود. آنقدر مثلاً دقیق است، حالا ما مباحثه بعدی می‌رسیدیم برای کل مطلب ما یک مرتبه کناره‌ها را می‌خواندیم و کل بحث را می فهمیدیم.

استاد: بله، این فرمایش شما یک نکته‌ای در آن خوب است که وقتی این کتاب‌هایی که نویسنده در نظر شریفش عنوان‌های متعدد نبوده، گاهی می‌شود این عنوان‌هایی که ما می‌گذاریم رهزن بحث می‌شود، یعنی طرف می‌رود می‌گوید این که تمام شد، و حال آنکه در نظر او تمام نشده است و مربوط به هم است.

این نکته خوبی است که مثلاً این عناوین بیاید همان کنار حاشیه کتاب، به نحوی که آن متن -کما هو- برای ناظر محفوظ بماند و یک توضیحاتی در کنارش باشد. نکته خوبی است. چون این‌ها را من دیدم که چطور می‌شود، شما که گفتید یادم آمد. مواردی واقعاً اینطوری است، آدم می‌بیند که ناجور شد، یعنی این عنوان ذهن طرف را منفصل کرد و حال آنکه این انفصال، مطلوب آن مصنف نبود.

البته این «فَائِدَةٌ» را در آن دست‌خط شریفشان، قبل از این مباحثی است که ما خواندیم، آن جلوترها بود. بعد من پیشنهاد دادم آمده اینجا حالا خیال هم می‌کنیم که بد نیست؛ یعنی حالا بحث سر رسید یک حسابی و یک گامی برداشته شد، حالا به عنوان یک عودی و یک فایده‌ای برای جمع بین کلمات است.

آیا ذاتی مصطلح  به معنای عدم واسطه در عروض است؟

من این عنوانی را که فرمودند «(في نقل آراء من «الإشارات» و غيره في العرض الذاتي و التحقيق فيها)» من اینطوری یک عنوان دیگر نوشتم: «هَلِ الذاتِیَةُ المُصْطَلَحة بِمَعنی عَدَمِ الْوساطَةِ فی الْعُروض» آخر یک عرض ذاتی قبلاً اصطلاح بوده، عرض کردم در متأخرین معنا شده بود به «عَدَمُ الْواسِطَة فی الْعُروض»، این فایده در این است که آیا این دو، یکی هست دقیقاً با هم یا نه؟ «هَلِ الذاتِیَةُ المُصْطَلَحة» یعنی مصطلح از اشارات و از قدیم «بِمَعنی عَدَم الْوساطَةِ فی الْعُروض» که از قرن دهم یا قرن یازدهم به بعد معروف شده است، آیا این است یا نه، مثلاً تفاوت دارد؟

ملاک ذاتی نزد شیخ الرئیس

«ذكر في «الاشارات»: أنّ العارض للشي‏ء بلا واسطة أو بواسطة المساوي، ذاتي؛ و العارض بواسطة أمر خارجي أعمّ أو أخصّ، غير ذاتي؛ و عرّف الذاتي في شرحه ناسبا له إلى «الشيخ» بما يؤخذ الموضوع في حدّه.» خب اصل مطلب مبهم نیست، روشن است. حالا اگر بخواهید روی عبارات تطبیق بدهیم. حالا اگر ابهام بیشتری پیدا کردیم برمی‌گردیم روی عبارات هم تطبیق می‌دهیم، اگر نه که تا ممکن باشد طول نکشد. خب پس این چه شد؟ همان «عارض للشیء»، عارض یعنی محمول خارج؛ خارج محمول یعنی آن چیزی که عرضی شئ است، بر شئ حمل می‌شود. «بلا واسطة» یعنی مال خودش باشد. «أو بواسطة المساوي، ذاتي؛» یعنی «عرضٌ ذاتی». « و العارض بواسطة أمر خارجي أعمّ أو أخصّ، غير ذاتي؛» خب، این مال عارض که دو نوع شد؛ ذاتی و غیر ذاتی. «و عرّف الذاتي» همان ذاتی را که گفتند واسطه مساوی یا بلا واسطه است، در شرح اشارات -جناب خواجه – « في شرحه ناسبا له» که همین حرف خودشان را هم به شیخ نسبت دادند. به چه؟ «بِما»، ذاتی چیست؟ آن چیزی است که «يؤخذ الموضوع في حدّه.» اگر بخواهیم عرض ذاتی را تعریف کنیم، ناچاریم در تعریف عرض ذاتی، موضوع علم را بکار ببریم. در جوهر النضید هم چند بار این‌ها تکرار شده بود، مفصل هم بود. هر کدام که جوهر النضید را قبلاً مأنوس باشید، دیدید. در شرح اشارات هم مفصل است، توضیحات و مثال‌هایش هم آنجا هست.

پس «بِما» «ما» یعنی چه؟ یعنی عرض ذاتی. عرض ذاتی چیست؟ عرض ذاتی آن چیزی است که «يؤخذ الموضوع» یعنی موضوع علم یا موضوع مسئله لااقل، اگر دقیقاً بگوییم عرض ذاتی می‌خواهد معنا شود. خلاصه آن چیزی است که موضوع خودش، به معنای معروض خودش «يؤخذ … في حدّه.»، اگر بخواهیم عرض ذاتی را تعریف کنیم باید آن موضوع را در تعریف او بیاوریم.

 

برو به 0:07:34

توسعه خواجه در معنای ذاتی شیخ

«و عمّم «المحقّق الطوسي قدّس سرّه» الذاتي -في «الشرح»- للعارض لنوع الجنس المعروض بحسب الاصطلاح، و للعارض لأعراض موضوعه الآخر، أو لأنواع تلك الأعراض الأخر، و عمّم بسبب ذلك، الأخذ في الحدّ.»

 در پاورقی اصل «ذکر فی الاشارات» را می‌بینید تعلیقه دو، پاورقی دو، گفتند منطق الاشارات جلد یک صفحه 64. چون اشارات چندتا چاپ بعداً هم شده است. آن چاپ رایجی که زمان ما بود و اینجا هم آدرس دادند، همان سه جلدی‌هاست که من یادم است همان جلوی فیضیه یک آقایی گذاشته بود روی زمین و می‌فروخت. از کتاب‌فروشی نخریدم. آمده بود جلوی فیضیه روی زمین گذاشته بود می‌فروخت، من خریدم. سه جلدی، ولی خیلی مغلوط است یعنی نیاز به تصحیح حسابی داشته. حالا بعداً من چاپ‌های بعدی را خبر ندارم. ولی تقریباً اطمینان دارم که اینجوری شنیدم در ذهنم هست که … .

شاگرد: بعدی‌ها  آن چیزی که چاپ شده، الان این را مطبوعات دینی چاپ کرده‌اند این هم پر غلط است.

استاد: چند جلدی است؟

شاگرد2: آن هم سه جلدی. بعد به خودشان که گفته بودند، گفته بودند ما اشتباهاً نسخه غیر مصحح را چاپ کردیم.

شاگرد: بیروتی‌ها هم که همه نسخه‌هایش بی‌دقت است و این نسخه‌اش را که من دیدم آن هم غلط داشت.

استاد: حاج آقای حسن زاده تصحیح کرده بودند نسخه ایشان مثلاً‌ چاپ نشده؟

شاگرد2: چاپ شده، نسخه ایشان چاپ شده است. نسخه است البته یک پاورقی‌هایی هم ایشان دارند.

استاد: خب اگر تصحیح ایشان باشد، … .

خاطراتی از استاد حسن زاده

 شاید از خصوصیاتی که در ایشان بود، این بود که -من نمی‌دانم چند سال بود، هشت سال بود که در درسشان می‌رفتم- یک دفعه نبود که -خیلی است استادی که می‌خواهد از منزل بیاید- یک دفعه نبود که این مدادشان در دستشان نباشد، خودکار دستشان نباشد. مداد، مدام اینطور در انگشتشان بود، آماده به کار بودند که تصحیح کنند، بنویسند، … . این چیزی بود که خیلی مهم و جالب بود، کسی که سنش بالا رفته و آن هم الان آمده مطلب را برای دیگران بگوید ولی این قلم همیشه دستشان برای نوشتن آماده بود، و یک عنایتی به تصحیح کتاب‌ها داشتند. حالا نمی‌دانم این را تصحیح کردند یا نکردند. آن وقت که ایشان اشارات شروع کردند من درس ایشان نرفتم. فقط یک سالی بین آن، سفر نفس اسفار می‌رفتم. دیگر اسفار تمام شده بود، نبود، اشارات می‌گفتند نمط هشتم و نهم بود، آنجاها رفتم، بعد هم دوباره جلد اول اسفار شروع کردند که آن هم رفتم تا یک مقداری از جلد دوم دیگر مریض شدم -هفت یا هشت سالی هم شده بود- دیگر نتوانستم بروم، هیئت هم نتوانستم بروم، مریض افتاده بودم. بعد ایشان هم پنج ماه یا شش ماه بعد، درس‌هایشان تعطیل شد و ظاهراً بعد از آن دیگر درس ندادند. منظور این است که همت اینکه کتاب‌ها را تصحیح کنند را داشتند و یک قضایای جالبی هم در این تصحیح کتاب‌ها هست که گاهی برای شما گفتم.

حالا این اشارات سه جلدی است. صفحه چند آدرس دادند؟ صفحه 64. بعد این چیزی که «و عمّم «المحقّق الطوسي قدّس سرّه» …» را اگر می‌خواهید ببینید، این را آدرس نداند. من همین امروز پیدا کردم، صفحه 60 است. فعلاً صفحه 60 اشارات، این توضیحات خواجه است که «و عمّم «المحقّق الطوسي قدّس سرّه» الذاتي -في «الشرح»- » ذاتی را، در متن این بود که یا بلا واسطه یا به واسطه مساوی، در شرح گفتند «عَمَّمَ … للعارض لنوع الجنس المعروض» عارض است برای نوع، یعنی اخص. درست؟ نوعِ جنس معروض. جنس، معروض است یعنی عرض ذاتی برای اوست. اما عارض، عارضِ نوع است، یعنی همان واسطه اخصی که صحبتش را داشتیم. « للعارض لنوع الجنس المعروض بحسب الاصطلاح،» یعنی به حسب اصطلاح گفتند عرض ذاتی آن را هم می‌گیرد.

همچنین «و [عَمَّمَ] لِلْعارِضِ -نه برای نوع جنس- لأعراض موضوعه الآخر،». «مُوضُوعِهِ» یعنی موضوع علم در عبارات خواجه. «الْاُخَر» یعنی چه؟ یعنی عرض ذاتی گاهی عرض ذاتیِ خودِ موضوع علم است، گاهی عرض ذاتیِ نوعِ آن است، گاهی عرض ذاتیِ عرض ذاتیِ اوست. «العارض لأعراضه الآخر،» عرضِ عرض ذاتی. شبیه آن بود مثلا اگر شما فرض بگیرید که کمّ، عرض جوهر نباشد، یک عرضی باشد برای جسم مثلاً اگر فرض گرفتیم، دوباره استقامت چه می‌شود؟ می‌شود عرضِ عرض ذاتی. او خودش عرض ذاتی است، مستقیم بودن و انحنا و استقامت که عارض می‌شود بر او، می‌شود عرض ذاتیِ عرض ذاتی. لذا فرمودند «عَمَّمَ لِلْعارِضِ لِأَعْراضِ مُوضُوعِهِ الْاُخَر». «الاُخَر» صفت اعراض است، یعنی عرض‌های ذاتی. چرا «اُخَر»؟‌ یعنی غیر خود این عارض محمول است. یک عرض ذاتی است که محمول است، موضوعش عرض‌های ذاتی دیگری است برای موضوع علم که غیر خود عرض ذاتی است.

«أو لأنواع تلك الأعراض الأخر» عرض ذاتیِ موضوع، خودش انواعی دارد؛ این عرض الان ما که می‌خواهد حمل شود، عرضِ خودِ عرض ذاتی نیست، عرض نوعی از آن عرض ذاتی است. خود عرض ذاتی چند نوع است، این عرض ذاتی نوعی از آن است. «وَ عمّم بِسَبَبِ ذَلِكَ» گفتم که وقتی عرض ذاتی تعمیم دارد اصطلاحاً «… الْأَخْذ فِي الْحَد» گفتند.

 

برو به 0:14:03

بنابراین وقتی  الان این عرض ذاتی خودمان را که می‌خواهیم محمول قرار دهیم وقتی گفتیم تعریفش این است که موضوع در تعریف او اخذ شود،خب تعمیم می‌دهیم، می‌گوییم یا خود موضوع علم در تعریف او اخذ شود یا عرض ذاتیِ موضوع علم در تعریف او اخذ شود، یا نوعی از عرض ذاتیِ او در تعریف علم اخذ شود، یا نوعی از خود جنس -خود موضوع- در تعریف او اخذ شود. یعنی دقیقاً همان چیزی که واسطه است در موضوع اخذ می‌شود. همه این‌ها را در جوهر النضید هم دارند، اگر نگاه کنید مرحوم خواجه -چون متن جوهر النضید مال خواجه است- همین اخذ در حد و انواعش و این‌ها را دو سه جای دیگر هم تکرار کردند، دو جای آن که قشنگ در ذهنم هست. موارد دیگر هم چه بسا هست.

نقد خواجه توسط آخوند در  توسعه کلام شیخ

«و حكي في «الأسفار» تصريح «الشيخ» بأنّ المحتاج إلى تخصّص استعداد لقبول العرض، فهو بالإضافة إليه غريب، كالضحك للحيوان المفتقر إلى الإنسانيّة في الضاحكيّة.»

«و حكي في «الأسفار» تصريح «الشيخ» …» که می‌بینید در جلد اول صفحه 33. اینجا آخوند ملاصدرا خیلی از موضع قدرت وارد می‌شود. باید خودتان عبارات ایشان را ببینید. آنهایی که در اینجا گیر کردند را خیلی چه می‌کند؛ نمی‌دانم چه تعبیری بیاورم، حالا پایمال می‌کند خلاصه. بله، اینطوری از موضع قدرت وارد می‌شود و می‌گوید که این‌ها نفهمیدند و … و مطلب این است؛ خیلی با آب و تاب، اگر عبارت را در شواهد نگاه کنید می‌بینید ایشان در اینجا اینطوری وارد می‌شود. و لذا «حَكي فِي «الْأَسْفَار» …» ناظر بر آنجاست. «تَصْرِيحَ «الشَّيْخُ» …» می‌گوید خود شیخ ابن سینا به اینکه ما که می‌گوییم واسطه اخص، عرض غریب است تصریح کرده، نه هر اخصی، که اگر بگویید این عرضِ نوعی از جنس است پس حتماً شد عرض غریب؛ ما که می‌گوییم عرضِ نوع، غریب است آن نوعی که محتاج به تخصّص است تا عرض بیاید، اما اگر احتیاج به تخصّص نباشد، نه، لازم نیست عرض غریب باشد. محتاج به تخصّص یعنی چه؟ یعنی حتماً جنس تا این نوع خاص نشود این وصف را هم ندارد. ببینید حیوان نمی‌شود همین‌طوری بگوییم حیوان متعجب است، نه، حیوان تا حتماً‌ فصل خاص ناطقیت را نگیرد نمی‌شود گفت که متعجب است. تعجب عاشق قد و بالای حیوانیت نیست، از لوازم حساسیت متحرک بالاراده نیست، حتماً باید فصل خاص حیوان برای تعجب بیاید ‌تا عرض ذاتیِ متعجبٌ بر او حمل شود.

اینجاست، می‌گوید شیخ تصریح کرده است که عرض غریب است. یعنی اگر تعجب الان بیاید برای حیوان بار شود بله، متعجبٌ برای حیوان، عرض غریب است، چرا؟ چون حیوان‌ تا متخصص به خصوصیت خاص انسانیت نشود، صلاحیت برای عروض تعجب برای او نیست، اینجا می‌گوییم غریب است، اما آخوند ملاصدرا می‌گوید که علوم همه‌جا که اینطور نیست، گاهی است عرض ذاتی است برای اخص است اما نیاز نیست آن اعم حتماً‌ متخصص و متحقق و متحصل به خصوصیت این خاص بشود ‌تا این عرض بیاید، این خاص یک طور واسطه‌ای است که این می‌رود برای خود اعم، بدون اینکه نیاز باشد که آن اعم متخصص و …؛ این مطلب را خیلی با آب و تاب و مثال‌ها می‌زند، اول اسفار اگر نگاه بکنید. مرحوم اصفهانی هم در نهایة الدرایه، شرح کفایه‌شان، همین اول شروع کتاب این حرف آخوند را توضیح می‌دهند، همین حرف آخوند را قشنگ توضیح می‌دهند.

شاگرد: مثالی خاطرتان هست برای این مسئله که خود تخصص به این نیاز نباشد.

استاد: نمی‌دانم، ایشان مثال زده حالا الان یک مثالی را می‌زنند قشنگ است از خود شرح مطالع که قبل از صاحب اسفار است، این مناسب است الان این را حل می‌کنیم.

«و حكي في «الأسفار» تصريح «الشيخ» بأنّ المحتاج إلى تخصّص استعداد لقبول العرض،» آن چیزی که محتاج است یعنی آن الف و لام، الف و لام موصول است؛ «المحتاج» یعنی «اَلَّذی یَحتاج»، این «الذی» هم یعنی کی؟ یعنی موضوع علم، یعنی آن جنس عام، اعم. «اَلَّذی» آن جنس اعم و موضوع علم اعمی که احتیاج دارد « إلى تخصّص استعداد» تا حتماً‌ متخصص بشود به یک استعداد خاصی «لقبول العرض،» یعنی حیوان عام حتماً باید متخصص به خصوصیت ناطقیت بشود تا متعجبٌ را قبول کند. اگر این‌طوری شد، «فَهُوَ» یعنی این عرض «بِالْإِضَافَةِ إِلَيْهِ» یعنی «بِالْإِضَافَةِ» به این «المحتاج» الف و لام موصول. «بِالْإِضَافَةِ إِلَيْهِ» «بِالْإِضَافَةِ» به این جنس اعمی که موضوع اعم است، غریب است. شیخ گفته واسطه اخص اینجا غریب است، نه مطلقا هر کجا یک عرضی عرضِ برای نوعی از جنس بود نسبت به جنس مطلقاً غریب باشد.

 

برو به 0:19:46

الان از صاحب مطالع مثالش را می‌زنند. «كالضحك للحيوان» ضحک، عرض غریب حیوان است، چرا؟ ببینید «الحیوان» مال این الف و لام موصول است، «المحتاج»؛ این المحتاج همان الحیوان است. «تخصّص استعداد لقبول العرض»، «العَرض» ضحک است، درست شد؟ «كالضحك للحيوان المفتقر» چه کسی مفتقر است؟ حیوان. «إلى الإنسانيّة» که تخصص است، «تخصص استعدادٍ» است، «فِي الضاحِكية»؛ اینجا غریب شد. خب مقابلش چیست؟‌ که حالا مثالش را هم که در اسفار زده می‌خواهید برایتان بیاورم بخوانم.

بیان شرح مطالع؛ ملاک واسطه در عروض؛ نیاز به حیثیت تقییدیه

«و ذكره في «شرح المطالع» مفرّقا بينه و بين تحرّك الجسم، أو سكونه‏ الغير المحتاج إلى حيوانيّته، و قد يعبّر عن المفتقر إليه بالحيثيّة التقييديّة.»

«و ذكره في «شرح المطالع» …» همین را، که آدرسش را هم دادم. «مفرّقا بينه» گفته آنجایی که مثل ضحک و حیوان است فرق دارد با آن طرفش، همان مثالی که شما می‌خواهید. در اسفار هم مثال زدند اما ایشان مثال شرح مطالع را آوردند. «مفرّقا بينه و بين تحرّك الجسم،» حرکت عارض بر جسم می‌شود، «أو سكونه» یا سکون بر جسم عارض می‌شود، «الغير المحتاج إلى حيوانيّته،» ببینید، می‌گوییم این حیوان می‌دَوَد، حرکت می‌کند. خب این حیوان که حرکت می‌کند، حرکت بر حیوانیتش عارض است؟ یا بر جسمش؟  بر جسمش عارض است، حیوان ماشی است، حیوان متحرک است. اما حرکت را می‌خواهیم بر جسم حیوان عارض کنیم. فعلاً کار با حیوانیتش نداریم. می‌گوییم موضوع علم الحرکات چیست؟ جسم است، و حرکت این حیوان هم عارض است، عرض ذاتی است برای موضوع العلم، که چیست؟ که جسم است، اما واسطه کیست؟ حیوانی است که دارد حرکت می‌کند.

خب حالا خدشه می‌خواهید بکنید بله، فعلاً بحث این است. آخر این خدشه را قبلاً هم مطرح شد که اگر واقعاً واسطه عرض ذاتی اخص باشد به عنوان اینکه اخص است «یَعودُ الْاشکال». ولی خب حالا فعلاً منظور آنها این است که عرض ذاتی است برای حیوان است، چرا؟ چون شما نمی‌گویید «الحجر ماشی». در این‌ها باز مسامحه هست ولی برای اینکه مطلب را تقریب کنم دارم می‌گویم؛ شما نمی‌گویید که «الحجر ماشی»، «الشجر ماشی»، اما می‌گویید «الحیوان ماشی». خب ماشی یعنی چه؟ یعنی حرکت، دارد حرکت می‌کند، چه چیزی از آن حرکت می‌کند؟ حیوانیتش حرکت می‌کند؟ حیوانیتش که حرکت نمی‌کند، جسم حیوان است که حرکت می‌کند،  پس حرکت «یَعْرُضُ» برای جنس، که جسم است، «الْحَرَکَةُ عَرَضٌ ذاتیٌ لِلْحِیوان» و به توسط «عُروضِه لِلْحِیوان»، «یَعْرُضُ لِجِنسِه» که «هُوَ الْجِسم»، «فَالْجِسمُ مُتِحَرِک»، اما آیا حرکت برای جسم، عرض غریب است؟ می‌گویند نه. ملاحظه می‌کنید؟ نه، چرا؟ … نیازی به «تخصص استعداد» ندارد، یعنی لازم نیست برای اینکه جسم حیوان حرکت کند، حتماً حیوان شود، خوب این اگر این سنگ هم بود حرکت می‌کرد؛ دست می‌گذاشتید روی پهلویش و زورش می‌کردید، حرکت می‌کرد می‌رفت؛ مقصود آن‌ها روشن است. یعنی برای اینکه حرکت عارض بر جسم حیوان شود، نیاز ندارد حتماً حیوان بشود.

شاگرد: شاید حرکت بالاراده مرادشان بوده است. حرکت سنگ حرکت بالاراده نیست.

استاد: اگر حرکت بالاراده باشد  غریب می‌شود. حرکت بالاراده برای مطلق جسم، غریب می‌شود چون نیاز به «تخصص استعداد» دارد. اگر حرکت مطلق هم می‌خواهید بگویید که آنطرف هم گفتم آخوند خیلی هم از موضع خود …

ولی ما هم آن وقتی که می‌خواندیم سؤالات در ذهنمان می‌آمد که شما این‌طوری دیگران را چه می‌کنید خودتان هم که ارائه می‌دهید این‌طوری بیان می‌فرمایید! حالا علی ای حال ما دیگر محضر علما ما حرفی نداریم، ذهن قاصر طلبگی است، ولی خب علی ای حال این مثالی است که … خودشان هم مثال دارند.

شاگرد: حتی استقامت و این‌ها هم همه همین‌طوری است.

استاد: بله، همان است. من به نظرم کمّ و … . اگر اسفار دارید بخوانید.

شاگرد: «بَلْ عَرَضٌ غَریبٌ عَلی ما هُوَ مصرحٌ بِهِ فی کُتُب الشِیخ وَ غَیْره کَما أَنَّما یَلْحَق الْمُوجود بَعدَ أنْ یَصیرَ تعلیمیا  أَوْ طبیعیا ليس البحث عنه من العلم الإلهي في شيءوَ ما أَظهَرَ لَکَ أن تَتَفَطَنَ بِأنَ لحوق الْفُصُول لطَبیعَة الْجِنس کَالْاِستِقامَتة وَ الْاِنحنا لِلْخَط مَثَلاً لَیسَ أن یَصیر نوعاً مُتِخَصِّصُ الْاسْتِعداد بَلِ التَخَصُّصُ إنَما یَحصِلُ بها لا قَبلها فهی مع کونها أَخَص مِن طَبیعَة … [2]

استاد: همین عبارت اینجا بزنگاه حرف ایشان بود؛ «أن تَتَفَطَنَ».

شاگرد: «أن تَتَفَطّنَ بِأنَ لحُوقَ الْفُصُول لطَبیعَة الْجِنس کَالْاِستِقامَة وَ الْاِنحنا لِلْخَط مَثَلاً لَیسَ أن یَصیر نوعاً مُتِخَصِّصَ الْاسْتِعداد بَلِ التَخَصُّصُ إنَما یَحصِلُ بها لا قَبلها».

استاد: ایشان می‌گویند که یک عرضی است که بر جنس به توسط فصل عارض می‌شود. خب تا این فصل نیاید آن نمی‌آید، اما گاهی است که یک عرضی است بر جنس عارض می‌شود اما بدون اینکه واسطه نیاز باشد، کجاست؟ تمام فصول ذاتی که عارض بر جنس می‌شوند. الان ناطق -حالا ایشان مثال ناطق نزدند چون بیشتر معرکه شبهه می‌شود، ایشان رفتند در خط، حالا من مثال می‌زنم- بر حیوان  عارض می‌شود، چرا عارض است؟ به خاطر اینکه خارج از ذاتش است. ناطق، نه فصل حیوان است، نه جنس آن است، این حیوان، جنس و فصل خودش را دارد، پس ناطق خارج از ذات حیوان است اما بر او حمل می‌شود؛ العارض یعنی المحمول، «الحیوانُ ناطقٌ». این عارض چه عارضی است؟ ایشان حرف خودشان را توضیح می‌دهد. این چطور عارضی است؟ می‌گوییم حتماً‌ باید حیوان متخصص بشود، متحصص بشود بر یک حصه‌ای، بعد ناطق بر او عارض شود؟ یا نه، ناطق، عروضش همان، حصول تخصص هم به همین عروض همان، درست شد؟ پس ببینید همه‌جا ایشان می‌گویند، می‌گوید همه‌جا عروض نیاز ندارد که تخصصی حاصل شده باشد. و لذا این با اینکه عارض است «لِلْاعم» اما نمی‌شود بگویند که عرض غریب است، چرا؟ چون تخصص نیاز نداشته است. آنجایی غریب است که تخصص نیاز داشته است. و لذا بعد به استقامت برای این خط مثال می‌زنند.

شاگرد: این فرمایشی که الان شما از قول ایشان می‌فرمایید که برای وارد شدن ناطق بر حیوان، حصول یک حصه‌ای لازم نیست بلکه با محض ورود ناطق، این حصه‌ها حاصل می‌شود؛ این حرف خیلی خوبی است.

استاد: این حرف خیلی خیلی خوبی است، اما صحبت سر این است که گاهی شما می‌خواهید این اشکال را حل کنید، پنج‌تا شش‌تا حرف‌های خیلی خوب می‌زنید، بعد می‌گویند خب این حرف‌ها خیلی خوب بود، اشکال ما را حل کرد یا نکرد؟ حالا شما اشکال اخصیت را با این حل کنید، اشکال اخصیت چه بود؟ می‌گویند گاهی عرض ذاتی مال نوع است ولی شما موضوع علمتان اعم است؛ خب حالا با این حرف خیلی قشنگ این را جواب بدهید. ملاحظه می‌کنید چه عرض می‌کنم؟ خلاصه من هم الان یادم نیست، یعنی الان شرایطی بود که اقبال روحی نبود که دوباره بروم دنبال این‌ها. شما اگر حوصله کردید و حرف آخوند را با توضیحات مرحوم کمپانی در اول نهایة الداریه، توضیحات حاج سبزواری در تعلیقاتشان، هم در شواهد الربوبیه، هم در اسفار، مجموع این‌ها را ببینید، اگر دیدید سر رسید حتماً برای ما هم بگویید. ملاحظه می‌کنید اصل حرف این‌طوری است و آخوند هم خیلی … ولی این‌طوری من در ذهنم هست که آن وقت که من مراجعه می‌کردم، می‌دیدم خیلی ایشان با آب و تاب بیان کردند اما باز می‌دیدیم که یادم نیست که بلاخره مطلب خوب حل می شد یا نه.

 

برو به 0:28:18

شاگرد2: مطلب با آن چیزی که اینجا حکایت شده یک مقداری تفاوت ندارد؟

استاد: مطلب اسفار؟ حکی فی الاسفار؟ علی ای حال، آخوند می‌خواهد اشکال اخصیت را حل کند. یعنی قبل و بعد عبارات اسفار هم همین است، ایشان قبلش اگر عبارت را بخوانید حالا من به ایشان نسبت دادم بد نیست شما نزدتان حاضر است نسبت من اگر غلط بوده سریع از آن برگردم. گفتم آخوند دیگران را چه کار می‌کنند، دارید عبارت را، اولی که شروع می‌کنند؟

شاگرد: اول بحث … «وَ الْعَوارِضُ الذاتی أَوِ الْقَریبِ للْاَنواع قَد تَکونُ اَعراضَا …»

استاد: نه، آنجایی که عبارت دیگران را می‌آورند.

شاگرد: یک تکه که من گشتم همین است: «وَ لَستُ ادری ای تَناقض …»

استاد: نه، این باز در جواب است. شروع کلام؛ شاید شروع آن عباراتی دارند که دیگران را هم می‌گویند که این‌ها … .

شاگرد2: ظاهراً این باشد: «بِأَنَّ الْمُراد مِنَ الْعَرَضِ الذاتی الموضوع فی کَلامِهم وَ أَعَم مِن أَنْ یَکُون عَرَضاً ذاتیاً لَهُ أَوْ لِنُوعِه أَوْ عَرَضَ عاماً لِنوعِه بِشَرطِ عَدَمِ تِجاوُزُه فِی الْعُموم عنْ اصْلِ مُوضُوعِ الْعِلم أَوْ عَرَضاً ذاتیاً لِنوُع مِنَ الْعَرَضِ الذاتی لِاَصلِ الْمُوضُوع أَوْ عَرَضاً عاماً لَهُ بِالشَرطِ الْمَذکُور وَ تارِةً اِلَی الْفرق بَینَ مَحمُولِ الْعِلم وَ مَحمُولِ الْمَسئَلَه کَما مَرَّ.

شاگرد: اینجا یک چیزی دیدیم: «فَأشکلَ الامر عَلَیهِم».

استاد: همین جا را بخوانید.

شاگرد: «فَأشکلَ الأَمْر عَلَیهِم لَمّا رَأوا أَنَهُ قَدْ یَبحثُ فِی الْعُلوم عنِ الْاحوالِ الَّتی یَختَصُ بِبَعضِ اَنواعِ المُوضوع بل ما مِنْ عِلمٍ الا و یُبحَثُ فیه عن الاحوال … .

استاد: «ما مِنْ عِلمٍ» تمام علوم .

شاگرد: «فَاضطَروا تارةً إلی اسنادِ الْمُسامِحة اِلی رُئساءِ الْعِلم فی اَقوالِهِم بَأَنَّ الْمُرادَ من العَرَض الذاتی الْمُوضوع فی کَلامِهم هو …»

استاد: بله، این «فاضطروا» را خوب می‌گویند؛ این‌ها گیر افتادند آمدند در کلمات اساطین حکمت شروع کردند …، دو‌تا یا سه‌تا می‌گویند که چه کار کردند.

شاگرد2: «کَما فَرَّقُوا بَینَ … بِأَنّ مَحمُول الْعِلم ما ینحل الیه مَحمُولات الْمَسائِل عَلَی طَریقِ الْتَردید الی غَیرَ ذلِک مِنَ الْهَوَساتِ الَتی یَنْبُو عنْها الطبع السلیم … .»

استاد: همین منظور من بود، عبارتی که یادم است. بله، «الی غَیرَ ذلِک مِنَ الْهَوَساتِ الَتی یَنْبُو عنْها الطبع السلیم». بعد شروع می‌کنند در جواب دادن. منظور اینکه یادم هست که عبارتی داشتند که خیلی … من گفتم که پایمالشان می‌کنند.

شاگرد: «تکلفات و تعسفات باردة».

استاد: بله، باز هم دارند. خلاصه از موضعی وارد شدند که آنهایی که در اینجا تلاش کردند، عبارات تندی برای آنها آورده‌اند.

بعد خودشان شروع کردند با عباراتی که باز خیلی بالا بالا است همان «یَنبو» که خودشان گفتند، «یَنبو عَنها» نیست، «یَنبو بِها» است؛ طبع ایشان«یَنبو بِها»  در اینکه مرام خودشان را توضیح بدهند. حالا اشکال حل بشود یا نه، آن حرف دیگری است. واقعاً این را ببینیم آن چیزی که در علوم است … ایشان هم گشتند یک جایی پیدا کردند که تخصص نیاز نباشد، خب، اما آیا علومی که عرض ذاتی مال نوعش بود، این همه جا این‌طوری است؟ این نیاز به یک کار استقرایی دارد. ولی ایشان با آب و تاب، تمام اشکال را همین‌طوری حل کردند. و حالا من یادم نیست خلاصه، همین اندازه‌اش را هم که گفتم بی‌ادبی بود، هم محضر شما هم محضر آخوند.

خب، ««و ذكره في «شرح المطالع» مفرّقا بينه …»، «بَيْنَهُ» یعنی چه؟ بین این عرض غریبی که «یَحتاجُ اِلی تَخَصّصٍ»، «و بين تحرّك الجسم، أو سكونه‏ الغير المحتاج إلى حيوانيّته،» سکون و حرکت عارض حیوان می‌شود اما نیازی در عروض به «تخصّص استعدادٍ» ندارد، حتماً نباید حیوان شود ‌تا حرکت و سکون بر او عارض شود. خب، بعد می‌فرمایند که حالا همین‌جا اگر حرکتی عارض بر حیوان شود و محتاج به تخصص او نباشد، واقعاً این‌طور است که حرکتی عارض بر حیوان نشده؛ آخر مگر علم لفاظی است؟! «لُولا الحِیْثیات لَبَطَلَت الْحِکمَة وَ الْعُلوم» تتمّه‌اش این است که لُولا الحِیْثیات لَبَطَلَت مَسائِلُ الْعُلوم أیضاً»؛ اگر شما می‌گویید حیوان متحرک و ساکن است، و حیوانیتش هیچ، همین می‌گویند حیوان، پس شما آن حیثیت جسم حیوان را در نظر گرفتید، اگر حیثیت جسم را در نظر گرفتید موضوع واقعی مسئله چیست؟ جسم است، تمام شد. مثل اینکه بگویید انسان و بگویید من منظورم جسمش است؛ خب پس بگویید جسم، ملاحظه می‌کنید؟ در علوم که حیثیت مطرح است، بگویید انسان طول و عرض و عمق دارد، انسان رنگ دارد، بعد می‌گویند چرا می‌گویید انسان، می‌گویید خب من منظورم جسم است، چون بدن ما جسم است که با سنگ فرقی ندارد. خب اگر حیثیت جسم بودن انسان منظور است، نه آن -به فرمایش ایشان- حساس مُتَحَرِک بِالْاِراده، اگر صرف آن است پس موضوع واقعی آن حیوان نیست. اینجا نمی‌شود بگویند حیوان واسطه شده است، یک صورت واسطه است، لذا باز اشکال به حال خودش باقی است.

شاگرد: این مثال ایشان یک مقدار تفاوت کرد با مثال اسفار.

استاد: آن مثال صاحب اسفار -به فرمایش آقا- حرفش حرف خوبی است، اینطور اشکال عرض من به آن وارد نمی‌شود اما خب اشکال اخصیت را حل می‌کند یا نه؟ یعنی وقتی یک چیزی می‌خواهد عرض ذاتی باشد، واسطه اخص آن جایی بود که فصل بر جنس عارض می‌شد؟ یا نه، یک عرض ذاتی برای نوع جنس بود، که آن را باید حل کنیم، به صرف اینکه شما بگویید ما یک جایی داریم که عارض است اما اخص هم هست اما محتاج به تخصصٍ نیست، خب این حرف خیلی خوبی است، اما اشکال حل شد؟ ملاحظه می‌کنید؟ این حرف خوب، این حرف درست، نمی‌تواند آن چیزی که ما گرفتارش بودیم که ایشان می‌گویند هوسات و این‌ها گفتند، آن را درمان کند.

شاگرد: استقامت و انحنایی که می‌فرمایند، دو لنگه‌اش با هم مراد است، نه فقط استقامت برای فرد. اگر استقامت به تنهایی باشد باید متخصص بشوند، ولی می‌فرمایند استقامت و انحنا.

استاد: این تقسیم‌بندی محمول خودشان را هم دارند که مجموع منفصل است. آن را خود صاحب اسفار هم دارند، آقای طباطبایی هم در تعلیقه‌شان همین‌جا مفصل‌تر این‌ها را وارد شدند و بعداً هم همین جا … .

 

برو به 0:35:57

شاگرد: همین‌طور چیزی هم هست که مرحوم آقای طباطبایی را کشانده به اینکه مساوات را بگویند و وارد آن شوند.

استاد: بله، فقط محافظت بر مساوات بکنند؛ که حالا این بحث همین‌جا هم در این طرف صفحه 17 می‌آید، ببینید: «ثُمَّ إِنَهُ قَدْ يُقال»، پایین صفحه 17 کتاب خودمان.

«و قد يعبّر» این تعبیر خوب است، این را مرتب کار داریم دقت بفرمایید. «و قد يعبّر عن المفتقر إليه [إِلَي التَخَصّص إلَی استِعدادِ قَبولٍ] بالحيثيّة التقييديّة.» چرا حیثیت تقییدیه؟ یعنی حیوان برای اینکه ضحک یا تعجب بر او بار شود، محتاج است به یک حیثیتی که آن حیثیت تخصص آن به ناطقیت است؛ که این تخصص به ناطقیت، حیثیت تقییدیه است، یعنی قید کار است، که اگر نباشد نمی‌شود، حیثیت تقییدیه اگر نباشد نمی‌شود. لذا «و قد يعبّر عن المفتقر إليه [تَخَصّص استِعداد لقَبول العرض] بالحيثيّة التقييديّة.» یعنی عام متحصص است به حیثیت تقییدیه‌ای به این تخصص به فصل برای عروض عرض برای او.

خب، «وَ صدق ذَلِكَ». بنا بر این است که سریع‌تر بخوانیم اما از اینجا هم باز جمع بندی کلمات به نظر شریف خودشان شروع می‌شود. حالا باز هم اگر این حرف‌ها را بیشتر مراجعه کردید و حاضر الذهن بودید عبارات ایشان را ان شاء الله زودتر جلو برویم.

اگر خواستید، شواهد الربوبیه هم متن آخوند و هم تعلیقات آقای سبزواری توضیح می‌دهد. بعضی چیزها در شواهد هست که اوضح از اسفار است.

 تمییز علم از علم‌نماها

شاگرد2: دیروز در انتها یک صحبتی در مورد نفس الامریتی علم فرمودید و تاکید داشتید به اینکه علم باشد نه علم‌نما. قبلا یک تقسیمی بوده که بعضی رشته‌ها را فن می‌گفتند و بعضی را علم می‌گفتند. اما الان چیزهایی هست که در مکان‌های آکادامی و دانشگاهی علم می‌خوانند اما حقیقتا علم نیست، علم‌نماست، در تعریف فن هم نمی‌آید. ما اگر بخواهیم یک تعریفی از علم حقیقی داشته باشیم چه باید بگوییم؟ «کل معلوم» علم است یا نه هر معلومی علم نیست؟

استاد: «کل معلوم» که نمی‌شود بگوییم علم اصطلاحی است. «کل قضیة معلومة» مثلا با معنای وسیعی که علم دارد اما اینکه علم واقعی چیست؟ آن چیزی که من دیروز عرض کردم یک تناسبی است که ایشان فرمودند «مناسبة مصححة» و من گفتنم خیلی عبارت ذی قیمتی است. «مناسبة مصححة» یک چیز نفس الامری است که سبب می‌شود عده‌ای از چیزهایی که اگر متشتت هم هستند کنار همدیگر آنها را جمع کنیم. مثلا کسی است که درخت ندیده است و نگاه می‌کند اولین وهله که مواجه می‌شود فقط شاخه‌های درخت را می‌بیند، می‌پرسد اینها چیست پراکنده و پخش و پلا، بعد که از دور می‌رود بررسی می‌کند می‌بیند اینها همه از یک ریشه سر برآورده‌اند، شاخه شاخه هستند اما وصل به یک اصل هستند. علم حقیقی ظاهرا این باشد که یک منشا و چیز نفس الامری دارد که همه اینها دارند ثبوتا به دور او دور می‌زنند. و لذا حتی کسانی که صد سال در یک علمی بحث می‌کنند یک مساله‌ای را که فکرشان نرسیده و بعد یک مرتبه به آن مساله برخورد می‌کنند، نمی‌گویند ما می‌خواهیم این مساله را در این علم وارد کنیم، می‌گویند این مساله جزء این علم بوده و توجه نداشتند، علم به آن پیدا نکرده بودند، جزئیت مساله را برای این علم کشف می‌کنند، نه اینکه اعتبار بگویند فرض می‌گیریم این مساله جزء این علم باشد؛ فرض اینجا راه ندارد.

شاگرد2: منظور شما را اگر درست فهمیده باشم عرض می‌کنم ببینید درست است یا نه؟ منظور من این است که علم در مراتب نفس الامری معلوم است و این پرده‌ها و حجاب‌ها که کنار برود ولو یک کشاورز ساده با ایمان که از دنیا رفت و مراتب کمالی را طی کرد، حجاب‌ها و موانع که برطرف شد و در برزخ و قیامت دیگر این خودش ابوعلی سینا است و تمام مطالب برای او معلوم است. همه این چیزهایی که باید اینجا برای آن زحمت می‌کشیدند و دنبال آن می‌رفتند که حالا به آن برسند یا نه، آنجا معلوم است به شرطی که این کمالات طی شود.

حالا آن معلومی که در نفس الامر هست، وقتی ما در این عالم تنگ و تاریک دنیا به آن علم می‌گوییم، در مقابل این همه علم‌نما، تعریف آن چیست؟ به چه چیزی می‌توانیم علم بگوییم؟ علم طب، علم فقه، علم لغت، علم موسیقی، علم نجوم، …، کنار اینها هزار دکان دیگر هم هست که به آنها هم می‌گویند علم، اما حقیقتا علم نیست. اینها که دیگر نفس الامر ندارد، اینها چیزهایی است که جهل متراکم در این دنیا اینها را بار آورده است. حالا چه تعریفی کنیم که وجه تمایز بین علم و علم‌نما را بیان کند؟

 

برو به 0:44:02

استاد: شاید بتوانیم بگوییم علم آن چیزی است که ذهن فقط حیثیت کشف نسبت به آن داشته باشد، یعنی چیزی روی آن نگذارد. هرگاه در یک علمی داریم کاری می‌کنیم که ذهن دارد از خودش مایه می‌گذارد، حالا خود همین چگونه است و آیا ممکن است ذهن از خودش مایه بگذارد یا نه، خیلی روی آن حرف زده شده است، سوال سنگینی است. حالا فعلا در این مرحله‌ای که شما گفتید؛ علم آن است که یک دخیلی از ذهن وارد او نشده باشد، یعنی فرضی، اعتباری، … -منشاء انتزاع نه؛ گاهی از ذهن چیزهایی وارد می‌شود به اعتبار اینکه منشاء انتزاع آن واقعی است و ذهن به آن سر و صورت می‌دهد- یک چیز واقعی جوهردار اصیلی را ذهن به آن اضافه نکرده باشد، اگر این‌طور شد علم واقعی است اما اگر نه، نه. ذهن صرفا مرآت است و جهت کاشفیت دارد، آیینه زلال است، آنجایی که این‌طور است  علم می‌شود.

نکاتی در مورد حدیث «العلم نقطة کثّره الجاهلون»

شاگرد3: از روایت «العلم نقطة کثّره الجاهلون» هم می‌شود فرمایش شما را استفاده کرد. البته سند و اعتبار روایت را بررسی نکرده‌ام.

استاد: بله عده‌ای در همین روایت خدشه می‌کنند ولی خب با قطع نظر از بحث‌های سندی و حدیثی، به همین معنایی که «کثّره الجاهلون»، یک دنباله دیگری هم دارد در برخی نقل‌ها: «العلم نقطة کثّره الجاهلون و …» دنباله دیگری هم دارد که الان در ذهنم نیامد. به این معنا که «العلم نقطة» به حذاء آن «العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء» که نور چیزی است که …

شاگرد: دنباله‌ای برای آن نیامده و فقط هم در عوالی آمده است.

استاد: یک چیز دیگری دارد که «العلم وحدة» یا «واحدة» یا «میزة».

شاگرد: قبلا در این مورد از شما پرسیدم شما شاهدی از بحار آوردید -فکر کنم جلد یک بود اولین روایت- حالت روایت آن خاطرم نیست اما شاهدی برای معنای ایجابی که از این روایت استفاده می‌شود آوردید.

استاد: آهان برای «کثّره الجاهلون»؟

شاگرد: بله، گفتید یک معنای ایجابی به ذهن می‌رسد و یک معنای سلبی، …

استاد: آن مطالب درست است؛ یک مذمتی در آن است که یعنی علم یک نقطه بیشتر نیست و جاهلان این کار را کردند، آن را رها کن. اما یک معنای ایجابی دارد که این جاهلان یعنی همه انسان‌ها، و این معنای قشنگی می‌شود. علم نقطه‌ای است اما اگر این نقطه بخواهد باز شود این جهل است که اینها را باز می‌کند. «الجهل إقباله ظُلمه و إدباره نور» این روایت اول بحار است.

شاگرد2: این «نقطة» شاهد خوبی است برای اینکه علم نفس الامری موجود بسیطی دارد و حقیقت واحدی دارد.

استاد: البته بساطب مناسب با خودش. حالا بساطت را گفتید نکته خوبی است، ببینید، آن چیزی که شما گفتید که فرد عامی هم که می‌رود همه حجاب‌ها کنار می‌رود، ما می‌دانیم که در عین حال مسلماتی است در دستگاه انبیا و اوصیا که عالم با جاهل خلاصه فرق دارند؛ نفرمودند عالم و جاهل فقط در این دنیا فرق دارند. اگر این باشد می‌شوند برابر؛ رمزش چیست؟

شاگرد2: یقینا برابر نیستند، همه از شجره طوبی استفاده می‌کنند اما هرکس به اندازه قدرت و سعه خودش.

استاد: بله، این مطلب مهمی است، یعنی علم در نفس غیر از اطلاع بر معلومات، کار دیگری هم می کند. یک علم غیر از اینکه او را در سعه معلومات نفس توسعه می‌دهد در جوهره وجودی هم او را قوی می‌کند؛ این خیلی مهم است. و لذا عالم غیر از اینکه همه مطالب را می‌داند آن جوهره نفس او هم بالاتر از دیگران است و اشد است؛ این خیلی نکته مهمی است. همان مثالی که در قوانین و جاهای دیگر برای ملکه بود، مثلا فقیهی که ملکه اجتهاد و فقاهت دارد با کسی که همه مسائل فقه را بلد است؛ در مثال مقداری مسامحه است اما مقصود را نزدیک می‌کند. مسائل را همه می‌دانند هم او می‌داند هم این می‌داند، اما تفاوت در چیست؟ او یک ملکه نفسانی و قوه روحی دارد که او ندارد. این قوه به معلومات برنمی‌گردد، آن قوه‌ای است که از آن «یفجرونها تفجیرا» از آن چیزها بیرون می‌آید. پس معلوماتی که شما می‌فرمایید در نفس الامر ثابت است اگر خود معلوم را به عنوان یک موجود مجرد در نظر می‌گیرید، خب اطلاع بر آنها ممکن است برای دیگری هم پیش آید، درست شد؟ اما آن قوه‌ای که عالم دارد یعنی آن شدت وجودی که در جوهر نفس او در اثر کار علمی حاصل شده، این را نمی‌شود بگویند که برای همه علی السویه باشد. همین که خود شما هم الان تفسیر فرمودید که به معنای سعه وجودی است.

شاگرد4: برای این روایت هم شرح‌هایی نوشته شده، کتاب‌هایی نوشته شده است؛ روایت «العلم نقطة». هم در الذریعه آورده … .

استاد: بسیار خوب یعنی کتاب‌هایی در شرح روایت «العلم نقطة کثّره الجاهلون».

شاگرد4: شیخ طوسی هم دارند: «فی بیان قول علی بن ابی طالب علیه السلام: العلم نقطة اوله شرط نور الالهیة …».

استاد: دنباله آن هم به نظرم این بود: «العلم نقطة … و الالف …» بله، یک دنباله‌ای دارد، شما یادتان نیست؟

شاگرد4: «زیادة البسطة فی بیان العلم النقطة»؟

استاد: این هم در الذریعه است؟

شاگرد4: این در ذات المکنون است. یکی دیگر هم «مثنوی فی شرح حدیث العلم نقطة کثره الجاهلون».

بهشت جناب سلمان و بهشت عابد نادان

شاگرد5: سلمان کدام علم را داشت؟

 

برو به 0:51:51

استاد: روایتی هست که من خودم ندیدم شما اگر دیدید بفرمایید، ولی از شاگرد مرحوم آشیخ غلام‌رضا فقیه یزدی خراسانی، در یزد از علمای بزرگ یزد بودند، صاحب کرامات، خیلی مردم به ایشان اعتقاد داشتند الان هم از شاگردان ایشان هستند که همین حالا هم چه اعتقادی به آنها دارند. شاگرد ایشان که مرحوم شدند -خدا رحمتشان کند-، من از ایشان شنیدم؛ می‌گفتند آشیخ می‌گفتند که یک روایتی این چنین که معلوم می‌شود که سرماخوردگی و اینها داشتند. حدود روایتش جاهای دیگری هم نقل شده اما این‌طوری را فقط آشیخ گفته بودند که ملَکی از خدا خواست که خدایا! می‌خواهم وسعت بهشت تو را ببینم؛ آشیخ فرمودند که در آن روایت دارد که خطاب آمد به آن ملک که خب راه بیفت ببینی چه خبر است؛ راه افتاد و سی هزار سال طی طریق کرد و دید و دید و دید، خسته شد، کلیل شد، وامانده شد، نزول کرد. بعد گفت خدایا الان قوه من تمام شد اما دلم می‌خواهم باز هم ببینم. باز خطاب آمده که به تو نیرو دادیم باز هم برو، هر چه می‌خواهی. نیروی جدید آمد باز هم سی هزار سال طی طریق کرد و باز نیروی او تمام شد. باز نزول کرد و درختی دید خسته شده بود و … بعد کم کم نگاه کرد و دید اینجایی که الان وارد شده بعد از 60 هزار سال، کنار یک قصر مجللی است و این درخت کنار این قصر مجلل است. شروع کرد به این قصر نگاه کردن، دید این قصر خیلی مجلل است، خیلی عظیم است، از آن بالا آن پنجره‌ای که باز بود دید حوریه‌ای دارد به او نگاه می‌کند و او را می‌بیند. خب سر صحبت باز شد؛ اولین چیزی که گفت آن حوریه گفت، -خدا رحمت کند شاگردشان هم خیلی قشنگ …- حوریه گفت ای ملک! چه کار می‌خواهی بکنی؟ گفت می‌خواهم بروم وسعت بهشت خدا را ببینم. گفت بی‌خودی زحمت نکش. گفت چرا؟ گفت از آن وقتی که راه افتادی تازه از اول مُلک من بود که راه افتادی، و بعد از 60 هزار سال تازه رسیدی اول مُلک من، این قصر من وسط مُلک من است؛ تازه رسیدی وسط آن، تازه این یک مُلک است. خیلی تعجب کرد، 60 هزار سال آمدم این همه چیزها دیدم، تازه رسیدم وسط مُلک یک حوریه؛ گفت آخه مگر تو چه کسی هستی؟ چه کاره‌ای که این همه عظمت داری؟ بعد ایشان می‌گفتند که -روایت را من ندیدم- آشیخ فرمودند که در این روایت دارد که آن حوریه گفت که من یکی از حوریه‌های حضرت سلمان محمدی (صلوات الله علیه) هستم. خب این را دیدید، یک حوریه اینها می‌شود این.

آن وقت همین شاگرد حاج شیخ یک قضیه دیگری هم از آشیخ می‌گفتند. جای دیگری، متفرق می‌گفتند؛ خود آشیخ هم متفرق می‌گفتند. در یک مجلسی بود وقتی ایشان گفتند، دومی را هنوز نگفته بودند من قبلا نقلی از حاج شیخ شنیده بودم و برای من اینها به هم وصل شد، که تا شما هم الان گفتید که سلمان کدام را بلد بود یادم آمد آن قضیه‌ای که برای من وصل شد و برای خودم جالب بود. آن روایت دیگری که منفصل می‌گفتند این بود که یک ملَکی در انجام وظیفه خود هر روز از مسیری که رد می‌شد یک عابدی را می‌دید در یک کوهی که مرتب مشغول عبادت است و نمازش قطع نمی‌شود. خیلی این ملَک از این عابد خوشش می‌آمد و از این توفیقی که این عابد دارد. روزی به خدا عرض کرد که خدایا! این عابد خیلی توفیق دارد من غبطه او را می‌خورم، می‌خواهم جایگاه او را در بهشت ببینم. از ناحیه خدا به این ملَک خطاب آمد خیلی چیز نباش، خیلی بهشت بزرگی ندارد. گفت حالا میخواهم ببینم؛ پرده کنار رفت دید یک اتاق خیلی کوچک مثل یک زندان سلول مانندی، گفتند این بهشت اوست. گفت آخر چرا؟ این عبادتی که من از او دیدم این‌طور بهشت به این کوچکی چطور می‌شود؟ آنجا آشیخ می‌گفتند -به نقل این شاگردشان- خطاب آمد می‌دانی چرا بهشت او کوچک است، چون عقل او کوچک است. عقل او کوچک است بهشت او هم کوچک است، بهشت او لازمه عقل اوست. بعد گفت حالا اگر می‌خواهی ببینی همراه او باش. این ملَک هم آمد رفت وارد غار شد و مدام می‌خواست با او تماس بگیرد با او صحبت کند اما او اجازه نمی‌داد؛ تا می‌گفت «السلام علیکم» دوباره نماز می‌بست، -این روایت دوم در بحار هست، من خودم دیدم؛ آن قبلی را ندیدم، آشیخ نقل می‌کرد. در کافی هم بله هست- خلاصه، دوباره نماز را می‌بست و این عاجز شد، یک دفعه پرید و او را گرفت، گفت عابد خواهش می‌کنم نماز را نبند من یک سوال کوتاه از تو دارم. شروع کردند صحبت کردن، از او پرسید که خب اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت مشغول عبادت هستم. گفت آخر در این بیانان دلت نمی‌گیرد؟ گفت نه. گفت ایام بهار می‌شود و اینها … . گفت نه، می‌آیم هوا خنک می‌شود، در بهار ملایم می‌شود، … . گفت هیچ آرزویی نداری؟ گفت بله دارم؛ در راهی که در ایام بهار بیرون می‌آیم و می‌بینم که این بیابان پر شده از علف سرسبز و خرم، آرزو می‌کنم که ای کاش خدا خر خودش را می‌فرستاد یک مقداری از این علف‌ها بخورد که اسراف نشود. این ملَک فهمید که این عبادت‌ها و این نمازها را می‌خواند برای خدایی که خر دارد. نماز را برای آن خدا می‌خواند. آن وقت این شاگرد ایشان می‌گفت که -چون حاج شیخ خیلی هم والا بودند هم …- حاج شیخ همین اینجا که می‌رسیدند بالای منبر می‌گفتند که -حالا من لحن آشیخ را بلد نیستم، شاگردانشان ادای ایشان را درمی‌آوردند- این عابد خبر نداشت آن چیزی خدا خیلی زیاد دارد، خر است.

 

برو به 0:59:22

شاگرد: روایتی که فرمودید «… و الالف …»، در ینابیع الموده هست؛ «العلم نقطة کثّره الجاهلون و الالف واحدة عرفه الراسخون و الباء مَدّة قطعه… و الجیم حفرة … الواصلون و …» ظاهرا به امیر المومنین (علیه السلام) نسبت داده‌‌اند.

استاد: بسیار خوب. یادمان باشد … .

خلاصه، منظور اینکه این دو که به هم وصل شد -جواب شما را طول ندهم- … . البته از این حرف‌ها آشیخ زیاد داشتند و شاگردانشان زیاد نقل می‌کنند؛ ایشان می‌گفتند که آشیخ بالای منبر می‌گفتند که -دنباله همان روایت می‌گفتند- دعا کنید که آدمی‌زاده خر نشود، چون اگر آدمی‌زاده خر شود جوهره خر می‌شود. بعد می‌گفتند می‌دانید جوهر خر چیست؟ این است که اگر یک ذره از آن را به دل کوه بزنند گله گله خر از آن بیرون می‌آید. خدا رحمتشان کند خیلی منبرهای … . آقای قافی می‌فرمودند که من منبرهای شیخ را که دیدم حسرت می‌خورم که چرا ضبط نکردم تا حالا گوش بدهم، یعنی آن وقت نمی‌فهمیدم آشیخ چه می‌گویند. الان همین را ببینید، جوهره خر می‌شود حکمت است، یعنی آن‌هایی که کلاس آن را رفته‌اند می‌دانند آشیخ چه می‌گوید؛ یک چیزی دارند می‌گویند اما به زبان عوام دارند حرف‌شان را می‌زنند. علی ای حال، آشیخ غلام‌رضا این‌طوری بودند.

 

 

 


 

[1] . مباحث الأصول، ج ‏1، ص 15.

[2] . الحکمه المتعالیه:‌ ج١ ص٣۴.