مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 64
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه ۶۴: ١۴٠٠/١٠/٢٧
شاگرد: شما فرمودید که صورت، زیبا هست ولو اینکه ما نباشیم. بعد سؤال شد متناسب یا زیبا است. مطلب بعدی احتیاط بود، وجه احتیاط این بود که ما علم شخص را که موضوع ساز ندانستیم. علم انسان را موضوع ساز دانستیم. اگر از همه انسانها استعلام کند که این لباس کثیف هست یا نیست و همه بگویند که ما نمیدانیم، در اینجا شاید احتیاط هم نکنند.
استاد: چرا شک دارند؟ میگویند تناقض نما است.
شاگرد٢: اینکه میگویند علم در موضوع دخیل است را محال نمیدانم، اما ظاهر سؤال این است که در همه جا میخواهند این جور بفرمایند. محدوده آن کجا است؟
شاگرد: در موضوعاتی که در صدقش انسان دخیل است.
شاگرد٢: ضابطه ای ندادند.
استاد: عرض من این است که این فرضی که الآن فرمودند متهافت است. شما میفرمایید اگر از کل بشر بپرسید میگویند که شک داریم. نفس اینکه بشر میگوید شک داریم به این معنا است که موضوع له کثیف بیرون از ما است. و الا شک معنا ندارد. متهافت به این معنا است که میگوییم علم کل بشر موضوع ساز است. خب به جایی میرویم که کل بشر شک دارند. یعنی مشکوکی دارند. پس مسمی و مشکوکی است که علم آنها به آن ربطی ندارد. حالا در ادامه عرض میکنم.
دیروز عرض کردم آن تقسیم ثنائی که میگفت مسمی یا خارجیت یک شیء است یا یک چیزی است که به ما مربوط است -یعنی اگر ذهن ما نبود آن مسمی هم نبود. اما اگر مسمی خارج است، اگر ذهن ما نبود مسمی بود- عرض کردم که این تقسیم ثنائی تمام نیست. بلکه تقسیم، ثلاثی است.
ما گاهی برای شیء خارجی تسمیه میکنیم. مانند طلا، نقره، مس و … .
گاهی هم برای چیزی تسمیه میکنیم که قوام آن به ذهن ما است؛ یا حالات نفس مانند غضب است یا حالات نفس نیست بلکه یک نحو درک صورت میگیرد؛ مدرَک داریم نه اینکه حالِ من باشد. اما اگر مدرَک من و ذهن من نبود، نبود. مثل مسمای سراب. اصلاً وضع سراب برای این است که بیرونی نیست. من معلوم بالذات دارم اما معلوم بالعرض ندارم. تمثل همین است. در «تمثل لها» دیگری که در اینجا هست، آن را نمیبیند. اما مثول برای او است. بهنحویکه اگر نفس و روح او نبود این مثول معنا نداشت. این قسم دوم.
قسم سوم طیف وسیعی از تسمیه های بشر را سامان میدهد. در جایی است که تسمیه در یک نظام و در یک نسبت شکل میگیرد. آن جا انواع و اقسامی دارد. یک جور نیست. وقتی در یک نسبت و در اطراف نِسَبی با ملاحظه او یک تسمیه صورت میگیرد، اغراض بشر و عقلاء و احتیاجات آنها در اینکه قضاوت کنیم در اینجا مسمی چیست، خیلی دخیل است. انواع و اقسامی دارد. مثلاً کلمه «برادر». «برادر» در نسبت صورت میگیرد. اگر دو نفر نباشند ما برادر نداریم. بلکه باید شخص دیگر هم باشد. خب استقرار برادری بر هر دو علیالسویه است. میگوییم نسب متساوی الطرفین. اما کلمه «خواهر»؛ اگر نسبت به «خواهر» بگوییم مانند برادری میشود. اما در «خواهرِ برادر» ما یک مسمی داریم؛ تا برادر نداشته باشد خواهر معنا ندارد. اما قطعاً برادری جزء مسمای خواهری نیست. یعنی محل استقرار تسمیه ما فقط یک طرف نسبت است. مانند ظرف و مظروف. درست است که ظرف و مظروف نسبت است اما بهطور قطع مسمای ظرف یکی از طرفین است. پس طرف دیگر مصحح تسمیه ما میشود. به عبارت دیگر «تقید جزء و قید خارج». ظرف به نسبت ظرفیت تقید دارد اما طرفِ نسبت که مظروف است، خارج از مسمی است.
برو به 0:05:54
نسبت خیلی وسیع است. مواردی هست که قضیه نسبت به این وضوح نیست. مثالهایی که دیروز عرض شد؛ زیبایی؛ اگر انسان نباشد زیبایی معنا دارد یا ندارد؟ عرض کردم ممکن است. البته نمیخواهم بحث را سر برسانم. محتملات را مطرح میکنیم و تقریر میکنیم تا به اشکالات برسیم. فعلاً تقریر این است که «زیبایی» یک نفس الامریتی دارد. خب تا انسان و مدرکی نباشد، نمیتوان گفت که زیبا است. اما صحبت در این است که قوام مسمی که زیبایی است، به ناظر زیبایی و مدرک زیبایی بستگی دارد؟! یا نه، نظر او تنها کاشف است. یعنی نگاه میکند و یک چیزی را میبیند، که آن چیزی که میبیند زیبایی است. نه اینکه آن چیز به اضافه دیدن او، زیبایی است. مثلاً در جمله «فوق العرش جمال لایمکن هتکه ابدا» شما میگویید که من مجاز گفته ام؟ «له حجاب لایمکن هتکه ابدا». به ارتکاز شما این مجاز هست یا نیست؟ نیست. یعنی شما عدم امکان هتک را میگویید؛ اما اگر قوام تسمیه جمال به این بود که کسی نگاه کند و ببیند، در اینجا دیگر نمیتوانستید بگویید «له حجاب لایمکن هتکه ابدا».
شاگرد: نسبی بودن آن را هم تحلیل میفرمایید؟ مثلاً یک جا کسی آن را زیبا میبیند و دیگر زیبا نمیبیند.
تفاوت کلمه «زیبا» و «جذاب»
استاد: اصل قوام مفهوم زیبایی به چه بوده؟ ابتدا مثال «جذاب» را بیان کنم تا به بقیه برسیم. ببینید همینجا اگر کلمه را عوض کنید و به جای «زیبا»، «جذاب» را بگویید. کلمه جذاب به چه صورت است؟ تا ما یک شیئی نداشته باشیم و ناظر و مجذوبی نداشته باشیم، معنا ندارد که «جذاب» را بگوییم. معمولاً دو لغت «زیبا» و «جذاب» را در کنار هم میآوریم. اما گمان من این است که تسمیه این دو کاملاً دو فضا است. یعنی تأثیر و تأثر در «جذاب»، قوام تسمیه است. چرا؟ بهخاطر اینکه در اصل معنای جذاب یک امر نفس الامری نخوابیده، بلکه حیثیت جاذبیت ناظر در آن خوابیده. پس عمل او برای جاذبیت، مجذوب را هم نیاز دارد. اینکه میگویند فوق العرش یک چیز جذابی است و هتکش ممکن نیست، صرف شانیت است. یعنی جذابیت با اصل زیبایی تفاوت میکند. چرا؟ البته اگر این را بپذیرید اما اگر مشکل دارید حرفی ندارم. ما در قوه، زیاد آن را به کار میبریم. اما اصل ماده جذاب به جاذبیت جوش خورده است. جاذبیت، این کار را میکند که باید کسی باشد که او را جذب کند و الا جذاب معنا ندارد.
شاگرد: آیا ممکن است در زیبایی، هم بافتهای از نفس الامر و ملائمت نفس در مسمی نقش داشته داشته باشد؟ و به همین جهت ملائمت نفسش نسبی باشد؟
استاد: استقرار را برای همین عرض کردم. در مسمای زیبا، آن هم بافته محل استقرار مسمی است؟ یعنی آیا هم بافته، مسمی قرار میگیرد و کرسیِ مسمی، هم بافته است؟ یا کرسی مسمی، شیء زیبا است که آن صفت را دارد؟ ولو در یک هم بافته شکل گرفته -اگر این هم بافته نبود ما زیبا نداشتیم- اما مستقر مسمای زیبا کجا است؟ من و او و نگاهم و درکم از زیبایی، او است، آیا محل استقرار این است؟ یا نه، محل استقرار زیبا و مسمای زیبا، آن است؟ یعنی آن است که یک چیزی دارد که اگر نظر من نظر کاشف باشد، آن خصوصیت را در آن میبیند.
برو به 0:10:40
شاگرد: خصوصیت هیئت نیست؟ گویا حیثیت هیئت است که میگوییم استقرارش آن جا است اما مسمای ماده زیبایی ممکن است، خارجی باشد که با نفس من ملائمت دارد.
استاد: من با این دو مثالی که عرض کردم تحلیل بکنم. وقتی میگویید زیبا است، به چه معنا است؟
شاگرد: تناسب دارد.
استاد: وقتی میگویند جذاب است، به چه معنا است؟
شاگرد: یعنی یک انفعالی در من ایجاد میکند.
استاد: تا میآیید آن را تعریف کنید، جذب و انفعال را در کار میآورید. اما کاری ندارد، وقتی شما به هزار نفر میگویید که زیبا به چه معنا است، میبینید که آنها سراغ خود ابژه[1] میروند؛ از تناسبش، از التیامش صحبت میکنند؟ یا میگویند من از آن خوشم میآید؟
شاگرد٢: اگر به حیثیت لطیفی که در آن هست، توجه میکنند دلیل نمیشود که در ناظر نباشد.
شاگرد: بچه هر کسی در نظر پدر و مادرش زیبا است اما ممکن است در نظر دیگری زشت باشد.
تحلیل نسبی بودن مفهوم «زیبایی»
استاد: در نسبی بودن زیبایی چه باید بگوییم؟ مانند عدالت. در عدالت یک بحث در اصل مفهوم خودش است و دیگری در تطبیق آن است. صحبت در این است که مفهوم با مصداق و خطاء در تطبیق… .
شاگرد: یعنی نسبیت را به خطای در تطبیق نسبت میدهید؟ کسی که میگوید زیبا است و دیگری که میگوید زشت است، میفرمایید هر دو راست میگویند، یا اینکه آنها تناقض گفته اند؟
شاگرد٣: جهتی است.
استاد: احسنت. مثل عدالت است. دو نفری که دعوا دارند، هر کدام میگویند عدل آن چیزی است که من میگویم. چرا؟ چون یک انگیزهای از جلب منافع خودش دارد که از ملاحظه منافع دیگری غمض نظر تکوینی میشود. میگوید عدل این است؛ یعنی وضع الشیء فی موضعه؛ یعنی این را به من بدهید. آن هم منافع خودش را میبیند و میگوید عدل این است؛ این را به من بدهید؛ وضع الشیء فی موضعه؛ من موضع آن هستم. خب در اینجا شما میگویید چه چیزی صورت گرفته؟
شاگرد: در اینجا میتوانیم تخطئه کنیم. اما در زیبایی اینطور نیست.
استاد: یک قصهای بود که قدیم میگفتند. یک تکه پنیری را به کلاغی دادند. به او گفتند در این آشیان پرنده ها –طاووس، کبوتر و…- برو و به جوجهها نگاه بکن. هر جوجهای که زیبا تر بود این پنیر را به آن بده. او هم این کار را کرد؛ راه افتاد و تمام آشیانهها را سر زد، در آخر کار در دهن بچه خودش گذاشت. اما اینکه چرا به کلاغ مثال زدهاند به این دلیل است که زشت ترین جوجه جنگل کلاغ است. خب اینجا را تخطئه نمیکنند؟ میگویند تخطئه ندارد؟!
شاگرد: حد است.
استاد: اگر حد بیاورید که تناقض میشود.
شاگرد٢: اگر هم تخطئه کنند دلیل بر این نیست که نفس الامریت دارد. در عدالت یک ساختاری هست و کسی که میگوید من این را عدل میدانم ممکن است، ساختار کامل تر را درک نکرده باشد. لذا به او میگویید که اگر ساختار را به صورت کامل ببینی، خودت تصدیق میکنی که این عدالت نبوده. اما در کلماتی مثل زیبایی یا خوشمزگی، اختلاف شاید به این خاطر باشد که هر دو واقع را میبینند. یکی قرمه سبزی را میخورد و میگوید که خوشمزه است و دیگری میگوید بد مزه است. یکی صورتی را میبیند و میگوید خوشگل است و دیگری میگوید زشت است. کسی نمیتواند تخطئه کند، زیرا تلائم با نفس جزء مسمای او هست. یعنی تناسبی در نفس الامر دارد که با نفس من هم یک ملائمتی دارد. بنابراین مسمی این امور هم بافته ای از نفس الامر و ملائمت نفس است
شاگرد: اگر تناسبی نداشت -مانند لیلی- همه تخطئه میکنند. اما اگر تناسب داشت، برای این شخص این ملائمت بیشتری دارد و برای دیگری آن ملائمت بیشتری دارد.
شاگرد٣: در مثال لیلی مناسباتی که در نظر گرفته وجود دارد، نه ملائمات با طبع خودش. یعنی یک مناسباتی را در نظر گرفته که طبق آنها میگوید زیبا است. نه اینکه با نفس من ملائمت دارد و من آن را زیبا میبینم.
برو به 0:16:41
استاد: در مورد باید و نباید و حسن و قبح مباحثهای شد که نسبتاً طولانی بود. من جا عرض میکردم که یک بحث تحلیل موضوع است که عدل و ظلم چیست. اما عرض کردم که شاید انفع و اسرع در وصول به نتیجه این است که از محمول شروع کنیم. اول حسن و قبح را تحلیل کنیم و بعد سراغ تحلیل عدل و ظلم برویم. شاید در رسائل سبعه[2] بود که نوشتم. در تفاوت حسن و جمال چیزی به ذهنم آمد. زیبایی با خوبی. ما ارتکازا تفاوت اینها را میفهمیم. کجا میگوییم جمال و کجا حسن میگوییم؟ و تفاوت آنها در چیست؟ کار نیکو در ارتکاز ما دقیقاً با کار زیبا یکی است؟ مانعی ندارد که کاربرد آنها مصداق هر دو باشد. ما به مفهوم آن کار داریم. کار زیبا و کار نیکو.
مثلاً مادری که پزشک است و بچه او پاره تن او است، الآن میبیند که بچه او نیاز به جراحی دارد. باید کارد بگذارد و شکم او را بدرد و چیزی را از شکم او در بیاورد. کار مادر و عمل جراحی فرزندش، کار نیکو هست یا نیست؟ بلاریب میگویید نیکو است. اما کار زیبا هم هست؟
شاگرد: دراینصورت «ما رایت الا جمیلا» هم نباید زیبا باشد.
استاد: حالا به آن جا میرسیم. ببینید الآن چرا میگویید زیبا نیست؟ عرف عام حاضر است که بگوید نیکو است؛ حسنٌ جمیل. میگویند چون ناچار بود. کار نیکویی بود اما از سر ناچاری بود. کانه جمال را با حسن بالعرض جفت و جور نمیبینند. چرا؟ من بهعنوان پیشنهاد عرض میکنم. بعض از مسمی ها طوری است که حال نفسانی در آن دخیل است. آیا به نحو مقوم معنا دخیل است یا نه، به نحو «قید خارج و تقید داخل» است؟ مانند همان مثالی که برای خواهر زدم. آن مثالی که زدم مقدمه همین بحث بود.
وقتی شما میگویید زیبا است، محل استقرار مسمی؛ کرسی زیر مسمی، مجموع تناسب آن شیء به اضافه حال ملائمت با طبع و خوشنودی ما نسبت به آن است که حاضر نیستیم به این عمل مادر زیبا بگوییم؟ یعنی باید این احساس را داشته باشیم. محل استقرار مسمای زیبا مجموع این است، بهنحویکه احساس خشنودی ما جزء این کرسی است و زیر مسمی –قید داخل- است؟ یا اینکه درست است که احساس خوشنودی ما و طیب نفس ما و فضای ملائمت طبع ما باید محقق شود، اما فقط تقید داخل است و قید خارج است؟ یعنی وقتی من میگویم زیبا است، به معنای تناسبی است که متقید به حال من است. اما نه اینکه حال من جزء آن است. کدام یک از اینها است؟ ببینیم که مستقر مسمی چیست.
شاگرد: حال من بما هو انسان.
استاد: ما با مسمی کار داریم. ما میگوییم مدرِک زیبایی. کسی آن را درک میکند. حتی درک.
شاگرد: درک همان تقید است.
استاد: خود درک هم زیر مسمی است؟ یعنی مستقر زیبایی و جمال؛ زیر این کرسی مستقر مسمی، یکی از اجزائش درک آن است؟ یا نه، تقید به درک زیر کرسی مسمی است؟
شاگرد٢: موید فرمایش شما همین تخطئه ای است که عرف نسبت به هم دارند. ناظر بیرونی که دقیق باشد، میفهمد که تخطئه معنا ندارد. ولی خود عرف در نگاه ساذجش میگوید این خوشگل نیست. اگر جزء بود خود عرف راحتتر میفهمید.
استاد: میگفت نزد او جزء است.
شاگرد٢: ولی این تقید است که خفی است.
استاد: یعنی اگر جزء بود تخطئه معنا نداشت، میگفت او زیبا میبیند. وقتی زیبا دید مسمی هست.
شاگرد: در فرمایش ایشان ما درک فرد را خارج کردیم. نه درک نوع.
استاد: درک را خارج نکردیم. تقید به درک بود. این مشکلی ندارد. تقید به طیب بود. لذا زمانیکه جراحی میکند ابا داریم که بگوییم کار زیبا است. اما صحبت سر این است که قید که خود درک زیبایی و خود مدرک است، در کرسی مسمی و محل استقرار مسمی هست یا فقط تقیدش در آن است و خودش خارج است؟
برو به 0:22:24
شاگرد٢: یعنی نفس الامرش مثل عدالت نیست. زیرا عدالت آن تقید را ندارد.
استاد: احسنت. این را گفته ام. فرصت نشد که نگاه کنم چه چیزی نوشته ام. میدانم که برای خیلی قبل است. بیش از سی سال است. میدانم که فرق بین حسن و جمال در ذهن میآید. اما در ذهنم بود که چطور بین آنها فرق بگذاریم. آن چیزی که امروز به ذهن قاصرم بود عرض میکنم. شما یا همین را میپذیرید و ادامه میدهید و یا اگر بخشی از آن را پذیرفتید جلو ببرید.
شاگرد٣: محصل فرمایش شما در معنای زیبایی، تقیدِ به درک است؟
استاد: بله، از چیزهایی که مهم است و خیلی هم لطیف است، این است که درک خیلی از چیزها غیر از حال مقارن آن است. مثلاً وقتی شما «آگاهی از ورود دزد در نصف شب درمنزل» را به عرف عام میگویید، آنها چه کار میکنند؟ میگویند وای! قلبش شروع به تپش میکند. و حال اینکه اگر محتوای دقیق این جمله را باز کنید، در هیچ جای آن خوف نیست و حتی تقید به آن هم ندارد. ورود، آگاهی؛ شما میفهمید که دزد آمده. در آگاهی به اینکه دزد آمد، خوف نیست. خوف یک حال نفسانی مقارن او است. اصلاً جزء مسمای آگاهی ورود دزد در این جمله، خوف نخوابیده. اما همراه آن است. در زبان شناسی لطائفی بر آن متفرع میشود. یک مسمایی است که اصل مسمی این قیدها را ندارد اما کمکم در استعمال بار منفی پیدا میکند. مثلاً تعهد. در مسمای لغوی عهد فی حد نفسه بار منفی ندارد اما در استعمالات عرف به جایی رسیده که الآن از تعهد بدشان میآید. یک بار مثبت اخلاقی به آن میدهند و در امور شخصی … . چرا؟ این بهخاطر بعدش است. اصلاً ربطی به اصل معنا ندارد.
شاگرد: زیبایی را هم به همین صورت تحلیل کردید؟
استاد: آن چه که مقصود من از این حرفها بود، این است: اگر بخواهیم در یک هم بافته، در یک نظام، در یک امر مشتمل بر مؤلفهها، نام گذاری کنیم غرض و احتیاج بشر در آن تسمیه مهم است. وقتی جذاب را میگوییم با جاذبیت او نسبت به یک کسی کار داریم. و الا همینطور یک چیزی باشد و کاری با آن نداشته باشیم، به آن جذاب نمیگوییم. پس محل استقرار مسمی جذب هست و باید مجذوب هم جزء کار باشد. مثل ظرف و مظروف. اما صرف قوه عملیة الجذب حرف دیگری است. آیا صرف قوه یک چیزی جزء مسمی است یا فعلیت آن؟ اگر احتیاج بشر در فعلیت بوده اما شما در قوه استعمال کنید، میگویند که مجاز گفتید. گاهی است که نیاز نبوده و اعم از قوه و فعلیت کاربرد دارد.
الآن من نمیگویم که جمال کدام یک از اینها است. من وجوه را عرض میکنم. چون در یک مؤلفه شکل میگیرد، حالات روانی، ناظر، تناسب در خود زیبا، دخیل هستند. ما باید ببینیم در تسمیه زیبا، انگیزه ما و نیاز ما برای تسمیه کجا بوده؟ آن چیزی که محل استقرار مسمی است، تنها تقید به بعضی از این مؤلفهها است یا نیاز ما اقتضاء میکند که خود آن مؤلفه هم تحت مسمی باشد و قید هم داخل باشد؟ این کلی عرض من است.
شاگرد: سه مرحله شد. یکی صرفاً مقارنت بود. یکی تقید داخل است و دیگری قید داخل است. زیبایی مرحله دوم شد. یعنی فقط مقارن نیست، تقید هم داخل است.
استاد: بله، من همین را می خوام بگویم.
شاگرد: درجاییکه تقید داخل است اگر فرد زیبایی خواست موجود شود، بدون وجود ناظر میتواند موجود شود؟
استاد: اگر آن نظر و قید را کاشف بگیرید. میگویید مقید به نظر ناظر من حیث هو کاشف است. در اینجا بدون مجاز میتوانید بگویید «فوق العرش جمال؛ له حجاب لایمکن هتکه ابدا». میبینید که مجاز نگفته اید. درست هم هست. به نظر ناظر تقید دارد، و نظر ناظر هم کاشف است، اما درعینحال میگویید که او نباشد و اصلاً نمیشود هتک شود.
شاگرد: شما میفرمایید که ریاضیات تعین دارد، قبل از وجود شخص هم تعین داشته، آن رابطه زیبایی شناختی بین ریاضی و فیزیک هم در جای خودش موجود بوده. بعد انسان خلق میشود و آن را درک میکند. لذا باید به این جواب دهیم یا اینکه شاهدی بر این بگیریم که صدق زیبایی متفاوت شود و گاهی تقید هم در صدق زیبایی شرط است.
برو به 0:28:20
شاگرد٢: این فرمایش مقابل بیان شما است. خیلی مسلم نشده که تقید به درک در معنای زیبایی باشد.
استاد: الآن که به دزد مثال زدم، تأکید کردم که درک با آن حال خوف همراهش تفاوت میکند. در تقید، صرف درک خالص و خشک منظورم نیست. آن چیزی که به زیبایی تقید دارد، یک حال انبساط مدرک نسبت به آن درک است. آن حالی که از درک زیبا پیدا میشود؛ آن حال انبساط تقید به زیبایی دارد. و الا اگر صرفاً درک باشد، برای غیر زیبا هم میتواند تقید باشد. بلکه تقید به ملائمت با نفس دارد.
از آن چیزی که شما فرمودید یاد این جمله امام در توحید مفضل افتادم. حضرت فرمودند ای مفضل! ببین عالم چگونه است. یعنی اگر ما نبودیم، نسبتهای کونی و ریاضی و خارجی، ارتباط فرد و طبیعت چگونه است. شاید حضرت کلمه حکماء یونان یا اهل یونان را فرمودند. ما در فارسی به عالم، جهان میگوییم. حضرت فرمودند آنها «قوسموس[3]» میگویند. بعد اما فرمودند که «قوسموس» در زبان آنها به چه معنا است؛ بهمعنای زینت است. زینت یک چیز قشنگ و زیبا است. البته آنها خودشان «Cosmos» را بهمعنای عالم و دنیا میدانند.
شاگرد: در انگلیسی «Cosmetics» بهمعنای وسائل آرایشی است. از همان ریشه «Cosmos» است.
استاد: لذا قبلاً گفته ام که تعبیر امام علیهالسلام ادق از اتیمولوژی هایی -«[4]Etymology»- است که امروز در مسمای «Cosmos»، زیبایی را نمیآورند. اما امام علیهالسلام میفرمایند آنها در اصل آن زیبایی را دیدند. میگویند چشم که باز میکنی زیبایی را میبینی؛ قوسموس. چقدر زیبا است!
لذا فرمایش ایشان منافاتی با آن ندارد. یعنی عالم آن چیزی است که در آن زیبایی هست، حتی اگر ما هم نباشیم. عالم زیبا است ولو ما نباشیم. اما این واژه از حیث زبان شناسی، تسمیه و مسمی، چگونه است؟ تسمیه برای اغراض عقلائیه است. در اغراض عقلائی به همین عالم میتوانید بگویید که کله خیر؛ العالم کله صلاح؛ کله حسن. بگویید کل آن حسن است. همان حسنی که برای عمل مادر به کار میبردید، اینجا هم میتوانید بگویید که کل عالم حسن است. مشکلی ندارد. اما الآن صحبت در تسمیه است. عالم زیبا است. اما در کلمه زیبا و در تسمیه آن، تقید به ملائمت، سرور، انبساط در درکش، خوابیده یا نخوابیده؟!
شاگرد: خوابیده اما به چه دلیلی؟
استاد: تفاوت حسن با جمال. من همین را میگویم. ممکن است شما در ارتکازتان چیز دیگری معنا کنید.
شاگرد: کما اینکه ممکن است آن تفاوت را نتوانیم الآن بیان کنیم.
استاد: در این مثال مادر بیان کردم.
شاگرد: ممکن است بیان علمی الآن برای آن نتوانیم بیاوریم اما درعینحال تقید به ملائمت و درک هم واضح نباشد.
شاگرد٢: در مثال مادر که فرمودید ممکن است اصطلاح زیبایی صدق نکند، بهخاطر آن حیثیت افعالی است که انجام میشود. افعالی مانند بریدن و خون و امری که تلائم ندارد. و الا اگر با این عنوان توصیف کنند که مادری در حال نجات فرزند خود است، زیبا میشود.
استاد: همان جا وقتی قضیه کلاغ را عرض کردم، گفتیم آن را تخطئه میکنیم. اما همان جا در یک نگاه دیگری اگر بخشی و مقایسهای باشد، نمیتوانیم بگوییم زیبا نیست. بلکه نگاه ما یک نگاه مقایسهای نسبت به این و آن است. آن هم نسبت به مزاج مدرک خودمان. و الا همان جا اگر مسمای زیبایی را تلطیف کنیم و گرایشهای خودمان را از مسمی جدا کنیم، بالاتر میرویم و میگوییم همان اندازهای که بچه کبک و طاووس زیبا است، بچه کلاغ هم زیبا است. این یک نگاه دیگری است که از مسمی هم فاصله نگرفتیم. جالبی آن این است که از مسمی هیچ فاصلهای نگرفته ایم. آن یک نگاه بخشیِ جزئی مقایسهای بود.
شاگرد: در نظامهای مختلف نگاه میکنیم.
استاد: آن مسمی تغییر نمیکند. بحث ما در این است که مستقر مسمای به زیبایی کجا است. مسمی یک کرسی دارد.
شاگرد: همان تلائم اجزاء است. اگر تلائم از حد وسط بالاتر بیاید؛ یک امر نفس الامری واقعی است. یک تلائم واقعی است، بدون اینکه ادراک یا ملائمت با نفس باشد. وقتی میگوییم «ان الله جمیل»، اصلاً حیث ملائمت ادراک نمیشود.
شاگرد٢: نسبیت را چگونه توجیه میکنید؟ یعنی این تلائم با نفس یا باید جزء باشد یا باید تقید باشد، یا هیچکدام.
شاگرد: خود تلائم اجزاء با هم.
استاد: اگر صرف تلائم اجزاء باشد که ما فرق میبینیم. و لذا عرض کردم تسمیه به اغراض مربوط است. اگر صرف تلائم بود در عدل و در حسن هم هست. ولی در ارتکازمان بین اینها فرق میبینیم. پس تسمیه ای که عقلاء در زبان برای جمال و زیبایی کردهاند، در آن مؤلفه متلائم یک چیزی در جمال هست که در حسن نیست.
برو به 0:34:43
شاگرد: من منکر نیستم که یک چیزی باشد… .
استاد: خب ما بهدنبال همان چیز هستیم. یعنی میخواهیم آن چیزی را که نسبت به آن ارتکاز داریم کشف کنیم. من یک پیشنهاد دارم.
شاگرد٢: ظاهراً یک خلطی میشود که آن مسمی یک کرسی دارد یا اینکه عملیة التسمیه یک کرسی دارد. اگر دومی را بگوییم دراینصورت قید ملائمت با طبع داخل است. اما اگر بگوییم مسمی یک کرسی دارد، قید ملائمت با طبع داخل نیست. ظاهراً شما میفرمایید آن چیزی که مهم است، کرسی مسمی است. اما دیگران ظاهراً به کرسی تمسیه میپردازند.
استاد: کرسی تمسیه فقط ابزار است و مقطعی هم هست؛ تمسیه میکند و میرود.
شاگرد: قید ملائمت با طبع در تسمیه داخل است.
استاد: عملیة التمسیه یک ابزار است که میخواهم به غایت برسم. تمسیه میکنم تا به استعمال لفظ در مسمی برسم.
شاگرد٢: مثلاً اگر حکمی داشته باشیم که نظر بهصورت زیبا مستحب است، صورت زیبا شامل چه کسانی است؟ هر کسی زیبایی را تشخیص داد باید نگاه کند؟
شاگرد٣: وقتی حکم میآید ممکن است مدیریت امتثال هم وسط بیاید لذا از تسمیه فاصله میگیریم.
استاد: ایشان ناظر به قضاوت نوع است. وقتی هزار نفر میگویند که یک نفر زیبا است، این برای بحث فقهی کافی است. ولی ربطی به لغت ندارد.
شاگرد٣: اگر این هزار نفر به فردی نگاه میکنند و میگویند نه زیبا است و نه زیبا نیست. اینجا چگونه میشود؟
استاد: وقتی در دخول آن به «النظر الی وجه الحسن» شک شود، نمیشود آن را داخل کرد. شک در اصل عنوانی است که عنوان حکم است.
شاگرد٣: میخواهم ببینم صدق این برای من مشکوک است یا اصلاً قابلیت صدق ندارد؟ مثلاً وقتی خاک را در آب میریزیم، صدق مشکوک بود، با اینکه در علم الهی میتوان یک حد گذاشت که اگر در یک لیوان آب، این مقدار خاک باشد، از خاک خارج میشود و آب گل میشود.
استاد: بشر هم میتواند تمسیه کند. اصلاً علم الهی نیاز نیست. من عرض کردم به اندازه هر گرمی که خاک اضافه میکند میتوانند برای آن اسم بگذارند. بعد هم بچههایی که روی این تسمیه بزرگ میشوند اصلاً مشکلی ندارند. به آن آب میگوید به این «ب» میگوید و به آن «د» میگوید. از بچگی با آن انس میگیرند.
شاگرد٣: برای فرد زیبا هم میتوان به این صورت تسمیه کرد.
استاد: بله، یعنی شما حتی می توانید حالات شک را دخالت دهید. میگویید «ج» یعنی ما یشک فی جماله. بعداً هر کجا بشر «ج» میشنوند، میگویند آن موردی است که شک داریم.
شاگرد٣: برای هر حد آن میتوان تسمیه کرد؟
استاد: یعنی تعیین کنیم و تسمیه کنیم؟ میشود.
شاگرد٣: این ملائمت به یک چیزی گره میخورد که مرز دقیقی ندارد. مرز مغشوشی دارد. لذا شما نمیتوانید برای هر حد آن تسمیه کنید.
استاد: شما یک نرمافزاری را در نظر بگیرید که برای نوع بشر روی تناسب های ریاضی صورت را زیبا یا زشت میکند، میبینید که این نرمافزار یک صورتی را ایجاد میکند که همه هزار نفر میگویند زیبا است. یک صورت ایجاد میکند –خود نرمافزار میداند که چکار کرده- عده میگویند زشت است و عدهای میگویند زیبا است. اتفاقا این جور نرمافزارها تحلیل زیبایی شناختی هم انجام میدهد. یعنی مثلاً کمی کمان ابرو را زیاد میکند و کمی کم میکند. اگر کمان را داشت همه هزار نفر میگویند که زیبا است. اگر مقداری کمان را کم کرد حالا ٩۵٠ نفر میگویند که زیبا است و ۵٠ نفر میگویند نه. این ۵٠ نفر به مزاج درکیشان مربوط میشود؟ یا یک امر نفس الامری در آن است؟ لذا باید تحلیل شود. وقتی همه این بازخوردها جمعآوری شد شما میتوانید تشخیص دهید که زیبای و انتظاری که از تناسب یک صورت هست، کجاست؟ و تناسب هایی که مربوط به قضاوتهای افراد با مزاج خودشان میشود، کجا است؟
برو به 0:40:11
یکی از موارد جذاب در تسمیه، خود هلال است. من الآن چند مورد از آن را فهرست وار عرض میکنم، ببینید چه خبر است. چه دم و دستگاهی است! ببینید اینکه هلال به چه معنا است؛ شما مراجعه کنید به چیزهای بسیار زیبایی برخورد میکنید. التحقیق را ملاحظه بفرمایید:
مصبا- أهلّ المولود إهلالا: خرج صارخا، و استهلّ بالبناء للمفعول عند قوم، و للفاعل عند قوم، كذلك. و أهلّ المحرم: رفع صوته بالتلبية عند الإحرام، و كلّ من رفع صوته فقد أهلّ و استهلّ. و اهلّ الهلال و استهلّ بالبناء للمفعول، و للفاعل أيضا. و هلّ من باب ضرب لغة أيضا: إذا ظهر. و أهللنا الهلال و استهللناه: رفعنا الصوت برؤيته. و أهلّ الرجل: رفع صوته بذكر اللّٰه تعالى عند نعمة أو رؤية شيء يعجبه، و أمّا الهلال: فالأكثر أنّه القمر في حالة خاصّة. قال الأزهرىّ: و يسمّى القمر لليلتين من أوّل الشهر هِلالا.
مقا- هلّ: أصل صحيح يدلّ على رفع صوت، ثمّ يتوسّع فيه فيسمّى الشيء الّذى يصوّت عنده ببعض ألفاظ الهاء و اللام ثمّ يشبّه بهذا المسمّى غيره. و الأصل قولهم أهلّ بالحجّ: رفع صوته بالتلبية. و استهلّ الصبىّ صارخا: صوّت عند ولادة. و يقال: انهلّ المطر في شدّة صوبه و صوته انهلالا. و أمّا الّذى يحمل على هذا للقرب و الجوار فالهلال الّذى في السماء، سمّى به لإهلال الناس عند نظرهم اليه مكبّرين و داعين، و يسمّى هلالا أوّل ليلة و الثانية و الثالثة، ثمّ هو قمر بعد ذلك، يقال: أهلّ الهلال و استهلّ. ثمّ قيل على معنى التشبيه: تهلّل السحاب ببرقه: تلألأ، كأنّ البرق شبّه بالهلال. و يقال للخيل: هلا قرى! صوت يصوّت به لها[5]
«مصبا- أهلّ المولود إهلالا: خرج صارخا»؛ «صرخ» بهمعنای داد زدن و گریه کردن است. «اهل المولود»؛ گریه کرد.
«و استهلّ بالبناء للمفعول عند قوم، و للفاعل عند قوم، كذلك. و أهلّ المحرم: رفع صوته بالتلبية عند الإحرام»؛ لبیک اللهم لبیک؛ صدایش را بلند کرد. «و كلّ من رفع صوته فقد أهلّ و استهلّ»؛ ببینید این معنا در هلال هست؛ بالا رفتن صدا.
«و أهللنا الهلال و استهللناه: رفعنا الصوت برؤيته»؛ سمی الهلال هلالا لانه ترفع الاصوات برویته.
«و أهلّ الرجل: رفع صوته بذكر اللّٰه تعالى عند نعمة أو رؤية شيء يعجبه»؛ مثلاً میگوید سبحان الله. صدایش بلند میشود و اهل میشود. این برای مصباح بود.
شاگرد: مطلق رفع صوت شد؟
استاد: به این صورت بود: «كلّ من رفع صوته فقد أهلّ».
«مقا- هلّ: أصل صحيح يدلّ على رفع صوت، ثمّ يتوسّع فيه فيسمّى الشيء الّذى يصوّت عنده ببعض ألفاظ الهاء و اللام ثمّ يشبّه بهذا المسمّى غيره. و الأصل قولهم أهلّ بالحجّ: رفع صوته بالتلبية… فالهلال الّذى في السماء، سمّى به لإهلال الناس عند نظرهم اليه مكبّرين و داعين».
شاگرد: هلال صدای بقیه را در آورده.
استاد: بله، هلال به این صورت است. باب مفاعله است. حالا عرض میکنم که خودش هم میتواند باشد. اگر هلال را بهمعنای ظهور بعد الکمون معنا کنیم؛ هم خودش کامن بود و ظاهر شد و هم دیگران که نفس هایشان در سینه حبس بود، به صدا در میآورد. این هم برای مقاییس. چند مورد هم از فرهنگ تطبیقی ذکر میکنند. و بعد فالتحقیق را میفرمایند. اینجا منظور من است. سه –چهار مورد را میخواهم عرض کنم. تا اینجا معنای «رفع» بود. در اینجا میفرمایند:
و التحقيقأنّ الأصل الواحد في المادّة: هو انصباب بشدّة انصباب دفعة و في المرتبة الأولى. و من مصاديقه: انصباب المطر و الدمع.و أمّا مفاهيم- رفع الصوت، و صراخ المولود، و التلبية و التهليل، و الاستهلال بالهلال، و الهلال: فمأخوذة من العبريّة.و بينها و بين الهمل و الهوى و الهور و الهدر و الهمر و الهمع: اشتقاق أكبر، و يجمعها مفهوم السقوط[6]
«و التحقيقأنّ الأصل الواحد في المادّة: هو انصباب بشدّة انصباب دفعة و في المرتبة الأولى»؛ ایشان اولین مرتبه از معنا را اینگونه گفته. المنجد هم همینطور گفته. میگویند: «انهل المطر و هلّ المطر»؛ وقتی است که باران شدید میریزد.
شاگرد: بعضی برای صدای آن تعبیر «انهل» را آوردهاند.
استاد: بله، اولی که من میدیدم همین معنای صدا به ذهنم میآمد. اما ایشان فرمودند نه. مطر از بالا به پایین میآید و اتفاقا اصل معنای «هلّ» برای سقوط است. برعکس است. آنها میگفتند رفع.
«و من مصاديقه: انصباب المطر و الدمع.و أمّا مفاهيم- رفع الصوت، و صراخ المولود، و التلبية و التهليل، و الاستهلال بالهلال، و الهلال: فمأخوذة من العبريّة»؛ میگویند هلال هم به همین صورت است. در آخر کار میگویند:
و الكلمة مأخوذة من العبريّة، من مادّة هالل، بمعنى التلألؤ، لتلألئه في أوّل الشهر بعد غيبته و انمحاقه[7]
پس تا اینجا اصل معنای هلال در عربی را بهمعنای پایین آمدن گرفتهاند. بعد میگویند –این جالب است- «هلّ» در اشتقاق کبیر و اکبر با چندین کلمه دیگر هم خانواده هستند.
برو به 0:45:58
«و بينها»؛ بین «هلّ» بهمعنای سقوط، «و بين الهمل و الهوى و الهور و الهدر و الهمر و الهمع: اشتقاق أكبر، و يجمعها مفهوم السقوط»؛ دیگر تصریح به مطلب است. جامع همه موارد سقوط و پایین آمدن است. این هم یک نظر؛ این نظر دوم.
نظر سوم؛ آقای محمد حسن جبل در کتاب المعجم الاشتقاقی الموصل[8]، میگویند اصل معنای «هلّ» یعنی مرکز و وسط یک شیء و اصل وجودش خالی شود و یک گوشه ای از آن بماند. میگوید هلال این است. ماه را هم ببینید. دل و اصل چیزهایی که داشته رفته و یک چیز مختصری از آن مانده. چقدر تفاوت کرد؟! ایشان از باب لغت هم وارد میشوند، آن را نگاه کنید. بعداً بحث میکنیم. این هم یک معنا.
بعد میگوید «هَلْ» از کجا است؟ میگوید صوتش «هاء» و «لام» است. صوتش میگوید که چرا برای استفهام به کار میرود. اصل صوت «هاء»، هر چه هوا در دلش را بیرون میدهد. یعنی جوف آن و ما قواه بیرون میرود. چه چیزی میماند؟ یک دل خالی و یک شش خالی از هوا. اصل هلال به این صورت است. بعد میگوید «هلْ» چگونه برای استفهام به کار میرود؟ مستفهم میخواهد میخواهد بگوید آن چیزی که علم و جواب است را من ندارم. جوف من از آن خالی است؛ همین سؤال در ذهن من هست. سؤال یعنی یک هلال و یک چیزی دارم، که سؤال میپرسم. خب این هم معنای سوم. من چهار-پنج معنا دیدم.
شاگرد: برخی از لغویین آن را بهمعنای ظهور میگیرند.
استاد: بله، ظهور بعد الکمون.
در لغت انگلیسی هلال، « Crescent» در ریشه شناسی آن چند وجه ذکر کردهاند. میگویند « Crescent» چیزی است که در حال رشد است. یعنی وقتی بشر به هلال نگاه میکند میبیند که دائم دارد بزرگ میشود. حیثیت رشد کردن آن را مد نظر قرار میدهند. یعنی در حال رشد است. درست هم هست. یعنی از خصوصیات هلال این است که مرتب ضخیم میشود. آقای حسن جبل میگوید دلش خالی است و یک چیز باریکی از آن مانده. آنها میگویند این چیزی که شروع شده، مدام رشد میکند. معنای دیگری که آنها میگویند «تولد» است. هلال یعنی آن چیزی که متولد شده. ببینید این معانی چقدر با این هلال مناسب است؛ به آن متولد بگویند، رشد کننده بگویند، برخاستنده بگویند.
شاگرد: این معانی با سقوط چگونه جور در میآید؟
استاد: ایشان اصل آن را از مطر گرفتهاند. ایشان گفتند از دو لغت است. گفتند هلال برای عبری است و آن برای عربی است. ولی جلوتر صحبت شد. زبانها دو جور هستند. زبانهای قیاسی در صرف و نحو و زبانهای غیر قیاسی؛ یعنی زبانهای ترکیبی که پسوند، پیشوند و میانوند دارند. خیلی از زبانها ترکیبی هستند. یعنی وقتی شما واژهها را نگاه میکنید، میبینید پسوند و پیشوند و میان وند، دارند و آنها را از هم جدا میکنید. اما عربی زبان قیاسی است. یعنی صرف و نحو آن، زبان را به نحو خاصی شکل میدهد؛ یک هیئتی وضع میکند و مادهها را تحت این هیئت میآورد. نه اینکه پسوند و پیشوند را به هم بچسباند. زبانهای قیاسی دو قیاس دارد. قیاس در نحو و گرامر یک زبان و قیاس در اشتقاق یک زبان دارند. قیاس در اشتقاق دو مرحله مهم دارد. اشتقاقی در بستر استعمال و اشتقاقی در بستر قیاس با اصل معنا؛ هم خانواده که میگوییم؛ هم خانوادهها در هر زبانی دو جور هستند، هم خانوادههایی که بعد از اینکه لغت در بستر استعمال عرفی آمده، توسعه پیدا کرده، استعمال آن را توسعه داده. نه اشتقاق از حیث معنا. اما اشتقاق هایی هست که خود معنای لغت سبب شده که مشتقاتی برای آن پدید آمده. خیلی تفاوت میکند. بعداً مثالهای آن را عرض میکنم و میبینید.
میخواستم بگویم در تحلیل زبانی، حتی زبانهای قیاسی، قابل تحلیل هستند که به ریشههای اولیهای بر نمی گردند. لذا اگر این گونه بگوییم و خودمان را راحت کنیم که آن برای عبری بود و این برای عربی، کار را حل نمیکند. ارتباط عبری و عربی که بسیار شدیدتر است. آنها زبانهای سامی هستند؛ ریشه زبانهای عبری و عربی یکی است. حتی ما میخواهیم بین زبانهایی که ریشه مشترکی ندارند، ارتباط برقرار کنیم. لذا باید فکر دیگری شود.
شاگرد: در بحث زیبایی من اینطور فهمیدم که یک شیء حیثیات مختلفی دارد که مدرک های مختلف هم آن حیثیات را میبیند. یکی از یک حیث میبیند و دیگری از حیث دیگر. لذا هر کسی ممکن است بگوید زیبا است و دیگری بگوید زشت است. لذا ممکن است ٩٩ نفر از حیث معمول ببینند و بگویند که زشت است اما یک نفر از حیث خاصی ببیند و بگوید که زیبا است. اگر همه آن حیث را ببینند میگویند زشت است. یعنی مدرک تنها حیث را کشف میکند و شیء در خارج زیبا است.
استاد: بله، با این بیان شما نسبیت هم از بین میرود. آن جا که عرض کردم بخشی است؛ نگاه بخشی به یک سیستم کردن خطا در تطبیق است. خطاء در مصداق به این معنا است. یعنی همه ناظرین در اصل معنای زیبایی و التیام مشترک هستند، فقط آن بخشی را میبیند و بخشی را نمیبیند، نسبت به آن بخش میگوید نیست یا هست.
شاگرد: مثلاً عکاس ها از یک حیثی عکس میگیرند که خیلی زیبا است اما عموم به آن حیث توجه ندارند.
استاد: ولی در مفهوم مشترک هستند. اساس جزوه نکتهای در نقطه همین بود. عرض کردم تمام بشر در مفهوم نقطه شریک هستند اما در این مفهوم میخواهند بگویند که این نقطه هست یا نیست، یعنی در تطبیق آن وقتی دقت انجام میدهند، مشترک نیستند.
شاگرد٢: در مورد خاستگاه مفهوم وجود فرمودید بیان دیگری هست یا نیست. در معرفتشناسی در قرآن آیتالله جوادی صفحه ٧٧ آوردهاند. البته ایشان میگویند که خود علامه این دو را گفته. دومی همانی است که خود شما دیروز اشاره کردید. بعد ایشان دو-سه اشکال به این بیان میکنند.
استاد: راه دیگر را علامه در کجا گفته اند؟
شاگرد٢: میفرمایند «مرحوم علامه دو راه را برای تبیین کیفیت انتزاع معنای وجود ارائه نمودند». راه دوم همان حکم نفس است. اولی را میگویند: «راه اول همانی است که در عرفان و حکمت متعالیه آمده که نفس با شهود حقیقت هستی خویش از اصل وجود آگاه میگردد و سپس از آن واقعیت مشهود مفهوم هستی را انتزاع میکند».
والحمد لله رب العالمین
کلید: تسمیه، انواع تسمیه، تسمیه هلال، اشتقاق زبانی، اشتقاق کبیر، اشتقاق اکبر، خاستگاه مفهوم وجود، نسبیت در صدق مفاهیم، معنای مقارن،
[1] بَراخت یا آویژه یا اُبژه (به فرانسوی: objet) یک اصطلاح در فلسفه نوین است که معمولاً در برابر سوبژه به کار برده میشود. سوبژکتیویه مشاهدهکننده و اُبژکتیویه آنچه که مشاهده میگردد. ویکی پدیا
[2] http://amafhhjm.ir/wp/almobin/Amafhhjm/q-tfs-009-122-feqh/q-tfs-009-122-feqh-000–qwaed-eatebaariat-00002.html
[3] توحيد المفضل، ص: 176؛ و اعلم يا مفضل أن اسم هذا العالم بلسان اليونانية الجاري المعروف عندهم قوسموس و تفسيره الزينة و كذلك سمته الفلاسفة و من ادعى الحكمة أ فكانوا يسمونه بهذا الاسم إلا لما رأوا فيه من التقدير و النظام فلم يرضوا أن يسموه تقديرا و نظاما حتى سموه زينة ليخبروا أنه مع ما هو عليه من الصواب و الإتقان على غاية الحسن و البهاء
[4] ریشهشناسی یا اِتیمولوژی (به انگلیسی: etymology)، علم مطالعهٔ تاریخی واژهها و بررسی تحول شکل واژهها است. مسائلی مانند اینکه چه موقع وارد زبانی شدهاند، از چه منبعی وارد شدهاند و این که در طول زمان چه تغییری در ساختار و معنای آنها ایجاد شده است، در این حیطه بررسی میشود. در زبان فارسی به آن واژهپژوهی، علم اشتقاق نیز میگویند. ویکی پدیا
[5] التحقيق في كلمات القرآن الكريم، ج11، ص: 27٣
[6] همان٢٧۵
[7] همان٢٧۶
[8] المعجم الاشتقاقي المؤصل» (4/ 2310):
(هلل – هلهل): {حُرِّمَتْ عَلَيكُمُ الْمَيتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَيرِ اللَّهِ بِهِ} [المائدة: 3]. “الهلال: غُرَّة القمر، والجملُ المَهْزول من ضِرابِ أو سَير، والغُبار، وما بَقِيَ في الحوض من الماء الصافي، والحيةُ إذا سُلِخت. وقد عبر بعض اللغويين هنا بأن الهلال سِلْخُ الحية “بكسر السين وهو القميص الذي يتربى حول بدَنِها ثم». «تَنْصوُه آنا بعد آن. وهذا هو المعنى الصحيح عندي.
المعنى المحوري ذَهابُ وَسَط الشيء ومعظم أثنائه مع بَقاء سائره شاغلًا مكانه (1) كهلال السماء تَبقى بَعضُ حافته ولا يظهر وسطه، والجملُ المهزولُ ذاب شحمه وأثناؤه وبقى هيكلُه، والغبارُ يشغل حيزًا عظيمًا وأثناؤه فارغة. وكماء الحوض ذهب معظمه وبقي ما يشغل الحوض، وكسِلْخ الحية. ومنه “هَلّ المطرُ والسحابُ بالمطر – وهو شدة انصبابه ” (أكثره وعُظْمه يسقط).
و (هل) الاستفهامية تعبير عن فراغ من العلم عن مدخولها. ويلزم من إعلان ذلك طلب العلم عنه». (صوتيًّا): الهاء لخروج ما بالجوف بقوة، واللام تعبر عن الامتداد والاستقلال، والفصل منهما يعبر عن ذهاب وسط الشيء مع بقاء جزء دقيق منه كالهلال. وفي (هيل) تعبر الياء عن اتصال، ويعبر التركيب عن اتصال تراكم مع تسيب الأثناء كما في تخلل أثناء الشيء لذهاب الغلظ من أثنائه – كالهالة دارة القمر والهَيُول الهباء. وفي (أهل) تسبق الهمزة بالدفع، فيعبر التركيب عن تماسكٍ لطيفٍ لأثناء ذلك المتسيب أو الذاهب الوسط -كما في الإهالة. وفي (هلع) تعبر العين عن التحام الجرم على رقة، ويعبر التركيب معها عن رقة في الأثناء فيفرغ الجوف كالهُلَعة: الذي … يستجيع سريعًا. وفي (هلك) تعبر الكاف عن ضغط غثوري دقيق يتأتى منه السحق أو الحبس على ذلك الفراغ، ويعبر التركيب عما يشبه سحق حقيقة الهَلَك – محركة. جيفة الشيء الهالك»