1. صفحه اصلی
  2. /
  3. شرح
  4. /
  5. درس فقه(٣٠)- بررسی روایت ابن اشیم ،اماریت ذهاب حمره(٢)

درس فقه(٣٠)- بررسی روایت ابن اشیم ،اماریت ذهاب حمره(٢)

    |
  • لینک کوتاه : https://almabahes.bahjat.ir/?p=12942
  • |
  • بازدید : 58

بسم الله الرحمن الرحیم

جلسه ٣٠: ١٣٩٢/٠٨/٠٧

 

 بررسی عبارت بهجه الفقیه در تحلیل روایت ابن اشیم

«و أمّا مرسل «ابن أشيم»، ففيه الاستدلال على الحكم بالمرتكز عند الراوي، و من الواضح أنّ التعليل لا يكون بأمر يدخل فيه التعبّد، و من الواضح أنّ التعليل لا يستقيم بناءً على مداخلة الذهاب بنحو يفهمه العرف من قبل أنفسهم، بأن يكون علامة عن السقوط إلى درجة خاصّة متأخّرة عن السقوط الحسّي؛ فلا يكون الذهاب إلّا علامة على سبق تحقّق الموضوع الذي هو نفس سقوط القرص.»

عبارت اینطور شد که ببینیم «لا» دارد یا ندارد. فرمودند: «و أمّا مرسل «ابن أشيم»، ففيه الاستدلال على الحكم بالمرتكز عند الراوي، و من الواضح أنّ التعليل لا يكون بأمر يدخل فيه التعبّد، و من الواضح أنّ التعليل لا يستقيم بناءً على مداخلة الذهاب بنحو يفهمه العرف من قبل أنفسهم، بأن يكون علامة عن السقوط إلى درجة خاصّة متأخّرة عن السقوط الحسّي؛ فلا يكون الذهاب إلّا علامة على سبق تحقّق الموضوع الذي هو نفس سقوط القرص[1]

شاگرد: «لا یستقیم» با چه چیزی؟ می‌گوید مردم مساوی می‌بینند. بنابراین اگر بخواهیم ارتکاز عوام مردم را بگوییم، لا یستقیم. پس معنای مطلٌّ چه می‌شود؟ معنای مطل می‌شود: «بأن يكون علامة عن السقوط إلى درجة خاصّة متأخّرة».

استاد: «أنّ التعليل لا يستقيم». با این «لا یستقیم» می‌خواهند چه کار کنند؟ می‌خواهند تعلیل را از تأیید قول مشهور، خارج کنند. مشهور روایت را چطور معنا کردند؟ مشهور معنا کردند که «فاذا غابت الشمس هاهنا، ذهبت الحمرة هاهنا». دست مبارکشان را اینطور کردند، فرمودند مطل است. بعد فرمودند «اذا غابت الشمس» در غیر مطل، از مطل هم «ذهبت الحمرة». مشرف است دیگر. با توضیحاتی که دیروز صحبت شد. خب وقتی حضرت اینطوری استدلال کردند، مشهور آمدند گفتند لحظه‌ای که خورشید غروب می‌کند، از چشم ما غروب می‌کند، اما از مطل که هنوز نرفته. به مطل هنوز تابیده. پس معلوم می‌شود درجه‌ای از سقوط باید پایین برود، یک مقدار اضافی باید زیر افق حسی برود، تا از مطل هم شعاع برود. حاج آقا با این «لا یستقیم» می‌خواهند این را بزنند. می‌خواهند بگویند تعلیلِ روایت شریفه نمی‌تواند تأیید این حرف مشهور باشد که حتماً باید خورشید غیر از استتار حسی، یک درجه‌ای برود زیر افق تا از افق مشرق هم که مطل است، زوال شعاع بشود.

شاگرد: ضمیر «یفهمه» را بزنیم به «نحو». بنحو یفهم آن نحو را عرف مِن قِبَل انفسهم. حالا عرف چه شکلی می‌فهمند؟ بأن یکون علامة. «بأن یکون» بیان است برای «لا یستقیم».

استاد: «لا یستقیم بأن یکون»؟

شاگرد: بله

استاد: خب باید توضیح داده باشند. این فقط صرفا ادعا می‌شود. از قبل باید توضیح بدهند.

شاگرد: دیگر اینجا توضیح ندادند. فرمودند «و من الواضح». مطلب واضح هست که «لا يستقيم بناءً على مداخلة الذهاب بنحو يفهمه العرف من قبل أنفسهم» آن نحوی که از قبل انفسهم می‌یابند …

استاد: یعنی می‌خواهند بگویند فقط عرف می‌یابند که این تعلیل نمی‌تواند مؤید قول مشهور باشد. همین؟ عرف من قِبَل انفسهم می‌یابند که تعلیل حضرت در مطلٌّ نمی‌تواند مؤید قول مشهور باشد.

شاگرد: نه «مداخلة الذهاب بنحو يفهمه العرف من قبل أنفسهم».

استاد: پس «یفهمه» را … من که «هُ» را به مداخله می‌زدم. من به ذهاب هم نمی‌زدم. به مداخله می‌زدم. لا يستقيم بناءً على مداخلة الذهاب در تحقق مغرب بنحو یفهم آن مداخله ذهاب را در تحقق مغرب.

شاگرد: به نحو هم که بزنیم همان مداخله است، فرقی ندارد. چون مداخله بنحو، عین همان مداخله می شود. یعنی عرض من هم به همان فرمایش شما برمی گردد. چه بگوییم مداخلة بنحو، چه بگوییم خود مداخله، فرقی ندارد. حالا مداخله ذهاب چه شکلی است به نحوی که عرف می‌فهمند؟ جوری است که ذهاب را غیر از غروب می‌فهمند.

استاد: علی ای حال «هُ» را به نحو هم بزنیم، محتوای نحو همان مداخله است.

شاگرد: بله.

استاد: پس بنابراین «لا يستقيم بناءً على مداخلة الذهاب»، مداخله ذهاب یعنی چه؟ یعنی مغرب تحققش فقط به استتار خورشید از باصره نیست. ذهاب حمره مشرقیه هم دخالت دارد. دخیلِ در تحققِ مفهوم و مصداقِ مغرب است. «و من الواضح أنّ التعليل لا يستقيم بناءً على مداخلة الذهاب بنحو» مداخله‌ای که «یفهمه العرف»؟ یعنی عرف مداخله ذهاب را در او می‌فهمد؟

شاگرد: آن دخالتی که عرف می فهمد.

استاد: دخالتی که عرف می‌فهمد یا نمی‌فهمد؟ این که عرض می‌کردم «لا یفهمه» باید باشد…

شاگرد: آن چیزی که عرف از دخالت می‌فهمد که در واقع نقش مستقیم در زمان داشته باشد.

استاد: «بأن یکون» باز توضیح همین است. «بناءً على مداخلة الذهاب بنحو يفهمه العرف من قبل أنفسهم». «قِبَل انفسهم» یعنی چه؟ یعنی «ولو من دون بیان الشارع». خودشان می‌فهمند. «لا يستقيم بناءً على مداخلة الذهاب بنحو يفهمه العرف من قبل أنفسهم».

شاگرد: یعنی عرف خودشان نمی‌فهمند. اگر به تعبّد باشد می‌فهمند. اما اگر به خودشان واگذار کنیم، نمی‌فهمند.

استاد: این یعنی قید توضیحی است برای «لا یستقیم». «بناءً علی مداخلة الذهاب»، مداخله داشته باشد ذهاب به نحوی که خود عرف بفهمند. و حال آن‌که ما نمی‌خواهیم بگوییم خود عرف بفهمند. بنا بر این «لا یستقیم»؟ کسی قبول ندارد که خود عرف این را می‌فهمند. و لذا همه می‌گویند این مداخله شرعی است.

شاگرد: این می‌شود صغری برای آن کبرایی که قبلاً فرمودید که تعلیل «لا یستقیم» بنابر تعبد. اینجا هم بدون تعبد عرف نمی‌فهمد.

شاگرد2: شما یک بار از خارج بفرمایید که ایشان چه می‌خواهند بگویند. بعد همان که می‌خواهند بگویند را سعی کنیم با ضمائر تطبیق کنیم.

 

برو به 0:08:10

ذهاب حمره علامت سبق استتار

استاد: ایشان می‌خواهند بگویند که استفاده مشهور از این روایت بر قول خودشان، با تعلیل جور نیست. و لذا می‌خواهند بگویند فقط علامت سبق است. اول می‌گویند «الاستدلال علی الحکم بالمرتکز عند الراوی»، استدلال به یک چیزی است که در ذهن خودش باید باشد، سر در بیاورد. دوم اینکه «أن التعلیل لا یکون بامر یدخل فیه التعبد»، تعلیل با تعبد جور در نمی‌آید، باید سر در بیاورد. می‌گویند که مشهور چه می‌خواهند بگویند؟ می‌گویند روایت دارد یک قیدی را اضافه می‌کند به غروب عرفی. می‌گوید ای عرفی که شما مغرب سرتان می‌شود، نزد منِ شارع- با استدلال این روایت-، من این را غروب نمی‌دانم. من می‌گویم غروب که شد، مقید است، باید یک مقدار بیشتر برود زیر افق تا ذهاب حمره هم بشود. پس ذهاب حمره در تحقق غروب نزد شارع دخالت دارد به نحوی که باید این مداخله را جزء خود غروب قرار بدهیم و قید بشود. ایشان می‌خواهند بگویند این تعلیل حضرت با این، جور نیست.

شاگرد: به چه بیان؟

استاد: بیانشان هم این است. می‌گویند وقتی حضرت می‌فرمایند اگر از اینجا رفت، از آنجا هم می‌رود. یعنی خود عرف می فهمیدند این ذهاب مداخله دارد در خود غروب یا نه؟ اگر خود عرف می‌فهمند، تذکری که حضرت می‌دهند تذکر به این است که خب خودتان هم می‌فهمید. اما اگر خود عرف این را نمی‌فهمند، یک چیز تعبدی است که ما باید بگوییم شارع فرموده این اندازه، درجه سقوط است، این‌که تعلیل نمی‌شود. این ابداع و انشاء یک امر شرعی می‌شود. باید بفرمایند نزد ما این است. نه این‌که «تدری کیف ذلک». «تدری کیف ذلک» که درایت کیفیت نشد.

شاگرد: یعنی اگر آفاق مصحیه باشد، همه چیز معلوم باشد، عرف می‌بیند ۱۰، ۱۲ دقیقه بعد از این‌که غروب نزد او محقق شد، تازه این ذهاب صورت می گیرد. آن وقت به فرمایش شما «بنحو یفهمه العرف» جور در نمی‌آید، اگر که بخواهد واقعاً علامت نفس باشد نه علامت تیقن.

استاد: «و من الواضح ان التعلیل» به این‌که چه زمانی خورشید غروب می‌کند؟ آخر شما دارید می‌بینید که ۱۰ دقیقه است که غروب کرده. حضرت می‌فرمایند چه زمانی غروب می‌کند؟ آن وقتی که حمره برود. همان طور که آقا گفتند در فضای صاف می‌بینیم که رفته. حضرت می‌گویند نه، نرفته. و این تعلیل با فهم خود عرف به نحوی که «یفهمه العرف من قِبَل انفسهم» جور نیست. «لا یستقیم بناءً علی مداخلة الذهاب» که ذهاب در اصل غروب دخالت داشته باشد، «بنحو یفهمه العرف من قبل انفسهم». این برای «یفهمه» بود. «بأن یکون» این هم توضیح مداخله است.

شاگرد: ایشان می‌خواهند بفرمایند «یفهمه العرف» چیست؟

استاد: «یفهمه العرف» که خودشان بفهمند که ذهاب حمره در غروب شمس دخالت دارد. خودشان این را نمی‌فهمند. همین است که من می‌گویم به یک وجهی «لا» باشد. اگر می‌گویید «لا یستقیم بناءً بنحو یفهمه»، «یفهمه» جزء مبنی است. این مانعی ندارد. «بناءً بنحو یفهمه»، می گویید جزء مبنی است. «یفهمه» قید مبنی است. اما عبارت که خوانده می‌شود، می‌تواند «بنحو» توضیح «بناء» باشد. چرا این بنا را می‌گذاریم؟ «لا یستقیم بناءً علی مداخلة الذهاب بنحو لا یفهمه العرف»، لو خلی. یعنی این استدلال طوری است که بناگذاری می‌شود بر این‌که شارع می‌خواهد مداخله را طوری قرار بدهد برای ذهاب که خود عرف، اگر خودشان بودند، نمی‌فهمیدند این را ‌که باید درجه‌ای از سقوط برود. خودشان نمی‌فهمیدند. وقتی اینطوری است، آن وقت «لا یستقیم». چرا؟ چون تعلیل و اینها باید روی ارتکازات باشد. اگر عرف «لا یفهمه»، باید ابداع باشد نه تعلیل.

علی ای حال از حیث مراد ظاهراً تفاوتی نمی‌کند. فقط همین است که «لا» را بیاوریم و «بنحو» را بزنیم به «بناء». بناءً بر مداخله ذهاب، چطور داریم بناگذاری می‌کنیم؟ بناگذاری است که شرعی است. خود عرف نمی‌فهمند. یعنی اصل این «بناءً علی مداخلة الذهاب»، بناء ما بر مداخله را خود عرف نمی فهمند. فقط شرع می‌تواند این بناگذاری را بکند. خود عرف این بناگذاری را نمی‌کنند. یا این‌که بگوییم این «بنحو» توضیح مبنی است. «بناءً علی مداخلة الذهاب بنحو» که این مداخله را «یفهمه» اگر بنا بگذاریم.

شاگرد: «یفهمه» تعلیل را.

استاد: تعلیل را؟ شما «هُ» را به تعلیل می‌زنید؟ خب این فرق می‌کند. ما تا حالا «یفهمه» را به تعلیل نمی‌زدیم. «و من الواضح أنّ التعليل لا يستقيم بناءً على مداخلة الذهاب بنحو يفهم التعلیل العرف من قبل أنفسهم»؟ اگر اینجور باشد باید دیگر بایستیم، تمام شد. «بنحو» پس به تعلیل می‌خورد. و حال آن‌که مداخله ذهاب در چه چیزی؟ چطوری؟ مداخله ذهاب را حاج آقا می‌خواهند توضیح بدهند.

 

برو به 0:15:01

شاگرد: نه، بنا بر عرض من اصلاً «علی مداخلة الذهاب» معترضه می‌شود.

استاد: جمله معترضه را می‌شود برداشت. «و من الواضح أنّ التعلیل لا یستقیم بنحو یفهمه العرف من قِبَل انفسهم بأن یکون علامة عن السقوط». «بأن یکون» توضیح مداخله است.

شاگرد: نه، توضیح تعلیل است.

استاد: خیال می کنیم «بأن یکون» توضیح مداخله است. ذهاب یک وقتی است که صرف علامت است، که ایشان می‌فرمایند. یک وقتی است که ذهاب، در تحقق مداخله دارد. وقتی مداخله دارد، حتماً باید درجه ی خاصه‌ای از سقوط، غروب باشد. غیر این ممکن نیست . ذهاب در تحقق وقت غروب مداخله دارد، «بأن یکون علامة» یعنی ذهاب. «عن السقوط الی درجة خاصة». پس چطور مداخله کرد؟ ذهابی گفت که «اصل الاستتار، اصل السقوط، سقطت الشمس» موضوع نیست. «وجبت الی درجة خاصة». اینجاست که ذهاب مداخله کرده.

شاگرد: این «فاء» در «فلا یکون» نتیجه فرمایش است. «فلا يكون الذهاب إلّا علامة على سبق». عرضم این است این دو خط باید جوری باشد که استدلال تمام بشود. یعنی ثابت بشود که حرف ایشان درست است.

استاد: حاصل این دو خط این می‌شود که می‌فرمایند این تعلیل وقتی تعلیل است که خود عرف بفهمند که چطور شد که وقتی اینجا ذهاب می‌شود، آنجا قطعاً استتار شده؟ اگر ذهاب را طوری دخالت بدهیم که بگوییم غروب نه یعنی سقوط، بلکه یعنی درجه خاصه‌ای از سقوط، این تعلیل برای امر متبیّن نزد عرف و حکم مرتکز نیست، بلکه ابداع یک مطلب جدید است. «یدخل الذهاب فی تحقق الغروب» چرا؟ «لأنّ الغروب لیس سقوط الشمس بل سقوطها الی درجة خاصة». تعلیل نیست.

شاگرد: اگر بخواهد ارتکازی باشد، تعلیل باید چطوری باشد؟

استاد: تعلیل اگر بخواهد ارتکازی باشد، یعنی همان چیزی را که عرف می‌داند. می‌خواهند یک علامت برای آن چیز بگویند، نه اینکه آن چیز را عوضش بکنند، یک انضمامی به آن بکنند.

شاگرد: پس ایشان قبول دارند که یک انضمامی هست بالأخره. یعنی قبول دارند که غروب عرفی نیست. بیانی که در این روایت هست، قبول دارند که این غروب عرفی نیست. این یک چیزی علاوه بر غروب عرف است.

شاگرد2: منظورشان این می‌شود که یعنی بعد از غروب عرفی این علامت محقق می‌شود.

استاد: یعنی آن وقتی ذهاب می‌شود که حتماً درجۀ خاصه‌ای از سقوط شد. بیش از غروب عرفی. حالا حضرت می‌خواهند برای حکم مغرب تعلیل کنند به این‌که این علامت این است. خب علامیت باید چیزی باشد که خود آن چیز برای عرف روشن باشد و علامیت را بفهمد.

شاگرد: آخر این اوّل کلام است. این حرف خوب است. ولی مدعا را اثبات نمی‌کند. بله، همیشه تعلیل به امر ارتکازی است.

شاگرد۲: ببخشید من یک چیزی به ذهنم می‌رسد عرض بکنم. هنوز هم به تعلیل می‌زنم، منتها دو تا احتمال هست. یکی این‌که بگوییم قضیه تعبدی است. به این معنا که اینجا غروب همان غروب است، یعنی تعلیل تعبدی است. غروب هم همان چیزی است که عرف می‌فهمد، به محض این‌که خورشید رفت پایین، باید ذهاب هم بشود. اگر بخواهد علامت نفس غروب باشد. خب این تعلیلِ تعبدی را تعبداً باید بپذیریم. چون عرف که چنین چیزی را نمی‌فهمد.

شاگرد3: اصلاً درست است که در جایی که می‌خواهند موضوع را مشخص کنند، بیایند به لحن تعلیل بگویند؟

استاد: حاج آقا می‌فرمایند نه.[2]

تعلیل روایت ابن اشیم‌؛ تعلیلی ارتکازی نه تعبدی

مقصود ایشان این است که تعلیل باید یک چیزی را برای شخص روشن کند، درایت کند. غروب مفهومی روشن است. حکمی است مرتکزِ نزد او که باید غروب بشود. حضرت به جای این‌که تصرّفی در غروب بکنند، علامتی برای غروب می‌دهند. بعدش هم می‌فرمایند «تدری کیف ذلک» نه یعنی این‌که «تدری کیف تحقق غروب شرعی». یعنی «تدری کیف علامیت را». می‌گویند تعلیل، تعلیلِ علامیت است. حضرت می‌فرمایند این، علامتِ این است. تدری چطوری علامت است؟ اینطوری که مطلّ است. وقتی اینجا غروب می‌کند، آنجا رفته. لذا هم می‌گویند علامت سبق است. وقتی خود حضرت توضیح علامیت می‌دهند، از خود تعلیلِ علامیت می‌فهمیم علامتی است متأخر. علامت تیقن.

شاگرد: این علامیت را داریم اضافه می‌کنیم. بله تعلیل است. حالا تعلیل نفس است یا تعلیل علامیت است. دعوا سر همین است. چطور شد که علامیت شد؟

استاد: «لأن المشرق».

 

برو به 0:23:14

شاگرد: این‌که واضح است. منظورم این است که علامت سبق. چطور می‌شود که این تعلیلِ خود مغرب نیست؟ مشهور این را می‌گویند، می‌خواهیم حرف مشهور را رد کنیم.

استاد: مشهور می‌گویند «لأن» تعلیل هست یعنی مغرب شرعی، یک چیزی از مغرب عرفی اضافه دارد؟

شاگرد: بله، مشهور حرفشان همین است دیگر.

استاد: آن وقت تعلیل این را می‌رساند؟

شاگرد: تعلیل که فقط همین را می‌رساند. فقط شما ممکن است بگویید این ارتکازی نیست.

شاگرد2: حاج آقا هم همین را می‌فرمایند. باید ارتکاز به یک چیزی باشد که …

شاگرد: از این‌که ارتکازی نیست، سبق چطور در می‌آید؟ این گام دوم. گام اوّل این است که تعلیل همیشه باید ارتکازی باشد.

استاد: سبق را از مطلّ حاج آقا در می‌آورند. ببینید ایشان می‌فرمایند وقتی حضرت فرمودند علامتش «ذهاب الحمرة من المشرق». همان که دیروز صحبت شد. ذهاب حمره کجا تشکیل می‌شود؟ در فضای بالای طرف مشرق. از این «المشرق» حمره ذهاب پیدا کند. بعد تعلیل می‌کنند، می‌فرمایند آنجایی که حمره تشکیل می‌شود مطلّ است. خب وقتی از مطلّ رفت دیگر قطع داری از ما هم که غیر مطل هستیم، استتار شده. می‌فرماید وقتی قطع دارید از مطلّ رفت، یعنی از شما که غیر مطل هستید، قطعاً رفته. نه این‌که از شما هم همراه مطل رفته. پس شما هم با مطل برابر می‌شوید. تعلیل ارتکازی این است که حضرت می‌فرمایند به مطل نگاه بکن، وقتی رفت، از تو هم که غیر مطلی- اگر صاف بود- استتار شده. پس وقتی می‌گویند مطل را نگاه بکن، معنایش این است که وقتی از مطل رفت، استتار برای غیر مطل قبلاً شده. چون غیر مطل است. روشن و آشکار است. لذا از همین کلمه مطل، اماره سبق رذا استفاده می کنند. مطلّ است، وقتی از مطل رفت، تو هم که غیر مطل هستی دلت جمع باشد. دلت جمع باشد یعنی چه؟ یعنی همان لحظه رفته؟ خب پس شما با مطل می‌شوید برابر! چون مطل است، برای شما هم که غیر مطل هستید، قطع دارید دیگر شده. که سبقش است با همین توضیحی که عرض کردم.

به کسی که پایین کوه است و چشمش خورشید را نمی بیند، می‌گوییم سر کوه را نگاه کن، اگر شعاع آفتاب از سر کوه رفت، برای تو هم که پایین کوه هستی، اگر چشمت می‌دید قطعاً رفته بود. یعنی همزمان؟ نه، یعنی چون آن قطعی است، برای تو قبل از آن می‌شود. این دال است بر این‌که قبل از این‌که سر کوه برود، برای تو رفته بوده. این فرمایش ایشان است. هر چه بروید و برگردید می‌بینید این روشن است. چند بار فرمودند. لذا می‌فرمایند «فلا یکون ذهاب الا علامة علی سبق تحقق الموضوع». چرا؟ چون تعلیل باید یک چیز درایتی باشد، ارتکازی باشد. نیاید ذهاب را در خود غروب دخالت بدهد . اینکه تعلیل نیست، ابداع موضوع جدید است. تعلیل، تعلیلِ علامیت است، نه تعلیلِ مغربیت.

شاگرد: در روایت وقت المغرب است.

استاد: بله، وقت المغرب که می‌توانی نماز بخوانی «اذا ذهبت من المشرق». مغرب چه ربطی به مشرق دارد؟ دیروز عرض کردم. حضرت توضیح می‌دهند چرا «وقت المغرب اذا ذهب من المشرق». می‌فرمایند چون مشرق بالاست، «اذا ذهب هاهنا ذهب هاهنا». پس از نفس مطل بودن سبق را می‌فهمیم. چرا مطل را حضرت می‌گویند؟! وقتی از مطل می‌رود، برای غیر مطل قطعاً قبلش رفته. «علامة علی سبق». چرا سبق است؟ چون اگر سبق نباشد که مطل با غیر مطل، برابر می‌شوند. و ممکن نیست مطل با غیر مطل در استتار یک جور باشند، برابر باشند. این فرمایش ایشان.

فقط می ماند «بنحو یفهمه العرف» که قید مبنی باشد، یا «بنحو لا یفهمه العرف»، که قید بنا باشد. یا به فرمایش ایشان اصلاً «بنحو» توضیحِ «تعلیل» باشد. حالا من فرمایش شما را در مطالعه به ذهنم نیامده بود. باید دوباره روی آن فکر بکنم، الآن نمی‌توانم سریع چیزی را عرض بکنم، ولی با «بأن یکون» جور نیست.

شاگرد: آن چیزی که عرف از تعلیل می‌فهمد، این است که در واقع چون این مطل است، بنابراین آنجا باید یک درجه خاصه ای پایین رفته باشد که از اینجا هم برود. درست است؟

استاد: خب.

شاگرد: الآن بحث سر این است که ما دو تا حالت داشتیم، هر دو برای نفس غروب است. در حالت اوّل تعلیل مشکل داشت. برای کسی حل نمی‌شود. برای نفس غروب باشد، به محضی که ذهاب شد، غروب باشد. در حالت دوم بگوییم نفس غروب شرعی فرق می‌کند با آن غروب عرفی یا به عبارت دیگر غروب شرعی «سقوط الی درجة خاصة» باشد. همانطوری که عرف تعلیل را می‌فهمد. منتها «من قبل انفسهم» ظاهرا این را اضافه می‌کند که عرف وقتی دنبال غروب می‌گردد، دنبال غروب «الی درجةٍ خاصة» نیست. که حالا بخواهد دنبال علامت آن باشد.

استاد: پس در عبارت شما توضیح سبق نیامد.

شاگرد: بعدش می‌شود.

استاد: بعدش می‌شود سبق؟

شاگرد: بله. برای ما تا اینجا حل شد که علامت نفس نیست.

استاد: علامت نفس را شما دو جور بیان کردید. یک دفعه دیگر بفرمایید دو جورش را.

شاگرد: یکی علامت نفس غروب باشد، به نحوی که تعلیل خراب می‌شود. که بگوییم همان غروبی است که عرف می‌فهمد. ولی تعبداً بپذیریم ذهاب که شد، آن غروب عرفی تحقق پیدا کرده. دیگر علامت تعبدی می‌شود. دیگر تعلیل تعبدی می‌شود. که با تعلیل بودن جور نیست. تعبداً بپذیریم چون مطل است، از اینجا که ذهاب شد، قطعاً غروب از افق شد.

استاد: ولو همان غروب عرفی منظور باشد؟

شاگرد: همان غروب. یا این‌که بگوییم علامت نفس است، ولی نفس غروب شرعی با غروب عرفی فرق می‌کند.

استاد: از این دو تا کدامش را «یفهمه العرف»؟

شاگرد: دومی دیگر. در واقع اینجا عرف تعلیل را می‌فهمد. تعلیل را اگر بخواهد عرف بفهمد، وقتی مطلٌّ شد پس آن هم باید پایین‌تر رفته باشد. پس علامت سقوط الی درجةٍ خاصة باشد.

استاد: «و من الواضح أنّ التعليل لا يستقيم بنحو يفهمه العرف من قبل أنفسهم، بأن يكون علامة». آن وقت چرا لا یستقیم؟

شاگرد: به خاطر این‌که اوّلاً آن دیگر علامت غروب نمی‌شود. عرف دنبال غروب می‌گشت. وقتی گفتیم غروب، دنبال علامت غروب می‌گردیم. پس تعلیلی که آوردند حضرت باید با همان چیزهایی که مرتکزات عرفیه است سازگاری داشته باشد. یعنی هم استدلال باید سازگاری داشته باشد با آن چیزی که عرف می‌بیند و می‌فهمد و اعتبار می‌کند. هم با آن تعبیراتی که در عرف متداول است. و گرنه باید توضیح داده می‌شد. باید آنجا توضیح داده می‌شد که اینجا حواستان باشد، من غروبی که می‌گویم آن غروب عرفی منظور نیست. چون تعبیر درایت آمده، اینجا هم باید استدلال سر جایش باشد، هم غروب باید سر جایش باشد.

استاد: آن وقت برای قسم اوّلی که فرمودید، کلمه مداخله نمی‌تواند جمله معترضه باشد. نقض فرض اوّل می‌شود. چرا؟ چون فرض اوّل شما فرمودید غروب همان غروب است، تعلیل هم یک نحو صرف تعبد است. این ضد مداخله است.

شاگرد: از اینجا شروع کردند دیگر: «و من الواضح أنّ التعليل لا يكون بأمر يدخل فيه التعبّد» که این لنگه اوّل شد، که غروب، غروب عرفی باشد. تعلیل برای غروب عرفی بخواهد باشد. این‌که تعبد داخلش شد. یعنی به عرف بگوییم شما تعبداً بپذیرید که دلیل آمده تعلیل کرده چون این مطلّ است، پس وقتی از آنجا رفت، از اینجا هم رفته.

شاگرد۲: شما «من الواضح» را لنگه می‌گیرید؟

شاگرد: دو تا لنگه است.

شاگرد۲: ولی ظاهرش این است که این «من الواضح» بعدی، صغرایی برای آن کبرای قبل است.

استاد: ما هم اینجوری فهمیده بودیم. یعنی دومی هم خودش یک نحو تعبد است. توضیح همان تعبد قبلی است. اوّل می‌گویند نمی‌شود تعلیل، تعبد باشد. و تعلیل بنابر مبنای مشهور تعبد هست. یعنی «من الواضح» اوّلی ممهد است. می‌گویند «من الواضح» که نمی‌تواند تعلیل تعبد باشد. «و من الواضح» که اگر بر مبنای مشهور بخواهیم معنا کنیم، تعبد است.

 

برو به 0:33:15

شاگرد: ما گفتیم اگر بخواهیم آنجور که مشهور می‌گویند، بگیریم، دو تا حالت دارد. یکی‌اش این است که تعلیل سر جایش باشد، همان‌جوری هم که عرف می‌فهمد. اینجا باید خدشه بکنیم. یکی هم این‌که نه، خود تعلیل تعبد داخلش باشد که غروب، غروب عرفی باشد.

شاگرد2: یعنی در «من الواضح» اوّل اصلاً هنوز وارد روایت نشدند. فرمایش اولی ممهد است، از دومی شروع می‌کنند به این‌که در روایت …

استاد: روی فرمایش ایشان «لا یکون بأمرٍ یدخل فیه التعبد» نه به درد خود حاج آقا می‌خورد نه به درد مشهور. چرا بگویند؟ «و من الواضح أنّ التعليل لا يكون بأمر يدخل فيه التعبّد» شما می‌گویید همین استتار است، فقط تعبداً ذهاب است. قول مشهور نمی‌شود.

شاگرد: ذهاب علامت غروب عرفی باشد.

استاد: ولی مشهور این را قبول ندارند.

شاگرد: خب نداشته باشند. ما الآن داریم روایت را تحلیل می‌کنیم.

استاد: نه به درد خودشان می‌خورد، چون خودشان می‌خواهند بگویند خود استتار است و این علامتِ سبق است، و نه به درد مشهور. آن طور که شما می‌گویید، چه لزومی داشته که یک چیزی را بگویند که محتوایش حاصلی ندارد. غروب همان است، تعبداً هم یک علتی می‌آورند چون امام‌اند. چه لزومی دارد این را بگویند؟ و حال آن‌که نه به درد مبنای خودشان می‌خورد، نه به درد مبنای مشهور. خود محتوایش هم یک محتوای قویمی نیست. که بگوییم چون امامند، یک تعلیلی که می‌کنند، می‌گوییم خوب است دیگر، امام‌اند که فرمودند. من از فرمایش شما این را فهمیدم.

شاگرد: مرحوم مفید که تقریباً چنین چیزی فرموده بودند. غروب را همان نفس غروب گرفته بودند.

استاد: علامت نفس گرفتند.

شاگرد: علامت نفس گرفته بودند.

استاد: تمام شد. یعنی درجه‌ای از سقوط را قائل بودند.

شاگرد: نه، آنجوری که ما عبارتشان را دیدیم اینجور نبود.

استاد: در مقنعه؟

شاگرد: بله، اینطور من متوجه شدم. شاید من اشتباه کردم.

عبارت شیخ مفید در مقنعه

استاد: اتفاقاً به خیالم می‌رسد عبارت مفید روشن‌تر بود از بعضی دیگر. مرحوم مفید در مقنعه مشهور را فرمودند. فرمودند: «و أول وقت المغرب مغيب الشمس و علامة مغيبها عدم الحمرة من المشرق المقابل للمغرب في السماء».[3]چقدر عبارت خوبی است. «أول وقت المغرب مغيب الشمس و علامة مغيبها عدم الحمرة من المشرق المقابل للمغرب في السماء و ذلك أن المشرق مطل على المغرب فما دامت الشمس ظاهرة فوق أرضنا هذه فهي تلقى ضوءها على المشرق في السماء فترى حمرتها فيه فإذا ذهبت الحمرة منه عُلِم أن القرص قد سقط و غاب» تمام شد. «عُلِمَ». ببینید «عُلِمَ ان الشمس قد غاب».

شاگرد2: در واقع قول مشهور است نه قول استتار.

استاد: مشهور است.

شاگرد: نه دیگر استتار شد.

استاد: کجا استتار است؟

شاگرد: استتار شد دیگر. فقط بحث سر این است که تعبداً ما پذیرفتیم که وقتی استتار شد، این هم شده. چون ایشان اینطور می‌گویند دیگر. می‌گویند مادامی که بالاتر است، ضوئش را انداخت آن طرف. پس حالا که ضوئش رفت فهمیدیم آن هم رفت.

استاد: عبارت استتاری نیست. می‌گویند باید ذهاب بشود. نمی‌گویند احتیاط این است که ذهاب بشود.

شاگرد: درست است، می‌گویند باید ذهاب بشود. ولی می‌گویند ذهاب علامت غروب است، همان غروبی که عرف می‌فهمد.

استاد: نه. فرمودند: «اوّل وقت المغرب مغیب الشمس». این مغیب را بعدا ایشان می‌خواهند بگویند درجه خاصی از غیبوبت است. همان حرف مشهور. می‌گویند: «و علامة مغيبها عدم الحمرة من المشرق المقابل للمغرب في السماء و ذلك أن المشرق مطل على المغرب فما دامت الشمس ظاهرة فوق أرضنا»،  حالا سوال این است که مراد از متن «ظاهرةٌ بابصارنا» هست  یا نه «ظاهرة عند الشمس» نزد شارعی که ذهاب حمره را شرط دانسته؟ یعنی می‌خواهند بگویند چه بسا از چشم ما رفته، اما ظاهرةٌ. چرا ظاهرةٌ؟ چون سرخی‌اش اینجا افتاده. من چند بار عبارتشان را خواندم، قول مشهور را فهمیدم. لذا در کتاب‌ها هم هیچ کسی به مفید قول خلاف مشهور را نسبت ندادند. یک جا پیدا کنید که فقها در طول تاریخ از حرف ایشان استتار فهمیده باشند. خیلی روشن است. «فما دامت الشمس ظاهرة فوق أرضنا».

شاگرد: «فوق ارضنا» را چطور معنا می کنید؟

استاد: «فوق ارض» یعنی هنوز تا حمره هست، زیر افق- به آن درجۀ خاصه- نرفته. هنوز بالای زمین است، بالای افق ماست، ولو چشم ما نبیند. نمی‌گویند «عن ابصارنا». شیخ صریحاً فرمودند «عن ابصارنا».

شاگرد: می‌خواهند بگویند ما یک خطی داریم، خط افق. شارع می‌خواهد تعبداً بگوید شما که می‌خواهید بفهمید از این چه زمانی رفته پایین، حمره را نگاه کنید که چه زمانی رفته.

استاد: یک خطی داریم که حسی است، یا یک خطی داریم که شارع تعیین کرده با ذهاب حمره. فوق و تحت را یک خطی تعیین کرده، کدام خط؟ مفید می‌فرماید آن خطی که ذهاب تعیینش می‌کند. نه خطی که چشم تعیینش می‌کند. «فما دامت الشمس ظاهرة فوق أرضنا هذه فهي تلقى ضوءها على المشرق ولو استترت علی اعیننا» ولو از چشم ما رفته باشد، اما هنوز بالای افق است. بالای افق، یعنی بالای آن خطی است که تعیین شده. «تلقی ضوءها علی المشرق».

شاگرد2: شیخ مفید مطل را تکوینی فهمیدند؟

استاد: خیلی قشنگ فهمیدند، چون فضا گرفتند. فرمودند که «أنّ المشرق مطلٌّ» …

شاگرد2: یعنی واقعاً مطلٌّ، نه این‌که شارع فرموده تعبداً مطلٌّ.

استاد: واقعی که همه می‌فهمیم است. آن فضای بالا. خب معلوم است آن فضا بالای این است. دارند توضیح می‌دهند. می‌گویند «فهی تلقی ضوئها علی المشرق» مادامی که خورشید هنوز زیر آن خط نرفته، ضوء خودش را می‌اندازد علی المشرق. منظورشان این نیست که بر خط پایین مشرق می اندازد.

شاگرد: عبارت «فی السماء» داشتند.

استاد: بله فرمودند. فرمودند «علامة مغیبها عدم الحمرة من المشرق المقابل للمغرب من المشرق فی السماء». مطل، یعنی در آسمان است، نه آن پایین. مفید خیلی خوب فهمیدند. ولی خب دیگران دیدید که مشکل داشتند. اما این‌که شما می‌فرمایید استتاری باشند، من که خوانده بودم، تاب آن را دارد که بگوییم، ولی ایشان معلوم است به تمام معنا عمل کردند به این روایاتِ علامیت و می‌گویند که درجه …

 

برو به 0:41:23

شاگرد: ما اینجور به ذهنمان آمد که ایشان هم استتاری است، ولی ذهاب را علامت نفس غروب می‌دانند تعبداً.

شاگرد2: اگر علامت نفس می‌دانند که می‌شود همان قول مشهور.

شاگرد: ولی تعبداً.

شاگرد2: استتاری در مقابل مشهور است.

شاگرد: می‌گوید ما دستمان از استتار کوتاه است به طور معمول.

استاد: الآن اگر شما عبارت مبسوط را ببینید، در عبارت مبسوط، این عبارت مقنعه ی استادشان را می‌گذارند جزء «فی بعض اصحابنا»، یا فتوای خودشان؟ «فی بعض اصحابنا» می‌شود. چون مفید دارند این را قرار می‌دهند. «و فی اصحابنا من یراعی ذهاب الحمرة».[4] ولی خود شیخ در مبسوط چه فرمودند؟ فرمودند «عن اعیننا». تصریحاً گفتند. و حتی آفتاب هم به مناره باشد کافی است. و لذاست که هیچ کس هم نگفته که مفید قائل به استتار است. عبارت مقنعه مشکلی ندارد ظاهراً. فقط شما وقتی خواندید «الظاهرة فوق ارضنا» را به ابصار معنا کردید، آن وقت اینطور معنا کردید. ولی در «الظاهرة فوق ارضنا» می‌خواهند بگویند مادامی که هنوز در خط خاص نرسیده خورشید، «ظاهرة فوق ارضنا» نسبت به آن خط.

شاگرد: ارض، بشقابی است؟

استاد: نه، مفید بشقابی نمی‌گیرند.

شاگرد: کرویت را قبول داشتند؟

استاد: تصریح به کرویت را نمی‌دانم در اینها بود یا نه. اما علی ای حال ایشان بشقاب نمی‌گیرند. و الا معنا ندارد بگویند که «ظاهرة فوق ارضنا» به معنای همان درجۀ خاصه‌ای از سقوط باشد. از این لازمه هم قطع نظر کنیم،  کلام ایشان اعم است از این‌که بر مبنای کرویت باشد یا نباشد.

ان شاالله جلسه بعد 16 محرم قرار شد باشد.[5]

الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

پایان

 

 


 

[1] بهجة الفقيه؛ ص: 55

[2] . شاگرد۲: ما دو تا احتمال دادیم. اگر بخواهیم علامت نفس بگیریم و علامت سبق نگیریم، یا باید بگوییم نفس غروب از نظر شارع زمانی است که رفته پایین. یا باید بگوییم نفس غروب علامتش ذهاب است. نفس غروب همان چیزی است که عرف می‌فهمد.

استاد: که فرمایش حاج آقا می‌شود.

شاگرد۲: بله. در طرف اوّل، تعلیل، تعبدی می‌شود. آنجایی که فرمودند «اذا غابت هاهنا ذهبت الحرمة من هاهنا».

استاد: تعلیل نیست اصلاً. مجازاً تعلیل است. تعلیل نیست. به جای تعلیل، توضیح انشاء است.

شاگرد۲: به هر حال تعبدی است. یا باید بگوییم این تناظر، تعبدی است. ما باید چشم و گوش بسته بپذیریم. ولو این‌که با دیده‌هایمان و تحلیل‌هایمان سازگار نباشد. یا باید بگوییم آن چیزی که شارع از ما خواسته، درجه خاصه‌ای از سقوط است. در واقع این دو تا شق را دارند جواب می‌دهند. حالا باید ببینیم این لنگه دوم روایت چطور آن را جواب می‌دهد. که  به نظرم این لنگه دوم می‌خواهد آن  ذهنیت عرفی که شارع درجه¬ی خاصی از سقوط را خواسته می خواهد رد کند.

شاگرد: هر دو حالت تعبدی پیدا کرد. ایشان تمام زحمتشان این است که بگویند همین استتار قرص است، و هیچ تعبدی نیست.

شاگرد۲: در قسمت اوّل گفتیم تعلیل است و تعبد نیست. در قسمت دوم می‌گوییم چیزی که از غروب می‌فهمد، با آن تعلیل، لا یستقیم

[3] المقنعة (للشيخ المفيد)؛ ص: 93

[4] المبسوط في فقه الإمامية؛ ج‌1، ص: 74

[5] شاگرد: از «الصحة و التصحیح» منظور چه بود؟

استاد: صحت یعنی خود روایت صحیح باشد، تصحیح یعنی منسوب به صحت باشد. به دو احتمال، یا این‌که اصحاب اجماع در آن هستند، که «اجمعة الطائفة علی تصحیح». یا اینکه یعنی دیگران این را تصحیحش کردند، ولو خود شخص…

شاگرد: کدام روایت را؟

استاد: روایتی مثل محمد بن بکر.

شاگرد: که دال بر ذهاب است.

استاد: بله، که دال بر ذهاب است. یک جا می فرمایند «اما صحیح بکر»، یک جا می فرمایند «مصحح».

شاگرد:منظور از انجبار در اینجا که می فرمایند «ان اراد الفتوی» چیست؟

استاد: یعنی محقق نمی‌خواهند بگویند شهرت روایی با این طرفِ اشهر است. و الا قطعاً شهرت روایی با روایت استتار است. آنها هستند که بیشتر نقل شدند.

شاگرد: می خواهند بگویند شهرت فتوایی یا به تعبیر ما شهرت عملی؟ کدام؟

استاد: شهرت عملی.

شاگرد: پس اینجا مراد از فتوی، شهرت عملی است.

استاد: چرا؟ چون می‌خواهند مقابل روایت بگویند. «ان اراد الفتوی دون الروایة» که قطعاً برای استتار است. و الا مثل محقق که نمی آیند بگویند اشهر است. چرا؟ چون معلوم است که اشهر روایةً، استتار است.

شاگرد: و این شهرت عملی که منجبر سند است، منجبر دلالت نمی‌تواند باشد.

استاد: نمی‌تواند باشد.

شاگرد: پس به شهرت عملی تعبیر به شهرت فتوا هم می‌کنند؟ «إن اراد الفتوی».

استاد: «أراد الفتوی». «الشهرة فی الفتوی». نه «الشهرة الفتوائیه». «الشهرة الفتوائیه» یعنی مستند معلوم نیست. «الشهرة فی الفتوی» با شهرت عملی هم می سازد.