مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 11
موضوع: فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
جلسه ١١: ١٣٩٢/٠٧/٠۶
عنوان:
روایت ابن وضّاح را حاج آقا بر استحباب حمل فرمودند. و استحباب هم آن وقتی است که آفتاب هنوز سر کوه پیدا است. در افق ناظر، پایین کوه دیگر خورشید نیست اما علی الاعالی، علی الجبل یا فوق الجبل شعاع هست. حمره را حمل کردند بر شعاع. «ترتفع فوق الجبل حمره»، یعنی آن نور خورشید، شعاع خورشید هنوز معلوم است. «ظاهرها الاستحباب». فرمودند که حاصلش این میشود که امام علیه السلام میفرمایند «غابت او غارت». الآن سرخی ای هست، یعنی شعاعی است. شعاع کجاست؟ سر کوه. هنوز داریم میبینیم -مناره اسکندریه دیگر اسمش نبود- راوی کوه را دارد میگوید. شعاع هست. میگوید: یابن رسول الله، خورشید غروب کرده، اذان هم گفتند، اما من سر کوه هنوز تابش آفتاب میبینم. نماز بخوانم یا نه؟ «اری لک ان تنتظر حتی تذهب الحمرة»[1]. مستحب این است که صبر کنی تا از سر کوه هم آفتاب بپرد. آفتاب از سر کوه برود، «ظاهرها الاستحباب».
بعد شروع میکنند که: «و هذا و إن كان غير محلّ البحث»[2] میگویند فعلاً بحث ما سر این روایت هست که دال بر قول مشهور هست یا نیست؟ محل بحث ما این است، ولی خارج از محل بحث میگوییم بنا بر استتار، حضرت بفرمایند وقتی شعاع را سر کوه میبینی، مستحب این است که صبر کنی تا برود، استتار برای تو شده، اما چون شعاع را سر کوه میبینی، مستحب است صبر کنی تا برود. این خودش حرفی است که که آیا میشود روی محتوای روایت، طبق این مفاد فتوا داد یا نه؟
شاگرد: یعنی قائل بشویم به اینکه میشود نماز خواند در حالی که هم استتار شده و هم آثار باقی است.
استاد: اتفاقاً اصل قول استتار همین است. و جالبش این است که صاحب جواهر در جواهر محکم چیزی را که بر علیه وحید گفتند همین بود. گفتند «اتیتم بقول ثالث». شما گفتید نه ذهاب حمره است، و نه استتار به این نحوی که اگر شعاع بر کوه است نتوانیم نماز بخوانیم. شما میگویید که استتاری که چیزی از شعاع نمانده باشد، ولی هنوز ذهاب حمره مشرقیه هم نشده باشد. فرمودند این قول ثالث است، کدام از فقها این را گفتند؟
و قال في «المبسوط»: «و وقت المغرب غيبوبة الشمس و آخره غيبوبة الشفق و هو الحمرة من ناحية المغرب و علامة غيبوبة الشمس هو أنّه إذا رأى الآفاق و السماء مضحيّة و لا حائل بينه و بينها و رآها قد غابت عن العين علم غروبها. و في أصحابنا من يراعي زوال الحمرة من ناحية المشرق و هو الأحوط؛ فأمّا على القول الأوّل إذا غابت الشمس عن البصر و رأى ضوأها على جبل يقابلها أو مكان عالٍ، مثل منارة إسكندرية أو شبهها؛ فإنّه يصلّي و لا يلزمه حكم طلوعها بحيث طلعت و على الرواية الأخرى لا يجوز ذلك حتى تغيب في كلّ موضع تراه و هو الأحوط.[3]
در کتاب حاج آقا دیدم هست. من میخواستم عبارت مبسوط را بخوانم، بعد دیدم که حاج آقا این عبارت را میآورند، صفحه ۵۸ را ببینید: «و قال في المبسوط: و وقت المغرب غيبوبة الشمس و آخره غيبوبة الشفق و هو الحمرة من ناحية المغرب» این تمام. حالا غیبوبت شمس چیست؟ «و علامة غيبوبة الشمس» اوّل فرمودند اوّلِ وقت «غیبوبة الشمس»، بعد فرمودند «و علامة غیبوبة الشمس»، علامتش چیست؟ حالا علامت که میگویند میروند سراغ حمره مشرقیه؟ ابدا. «و علامة غيبوبة الشمس هو أنّه إذا رُأى الآفاق» افق باز است «و السماء مُضحِيّة» مُضحیّة یعنی صاف. « و لا حائل بينه و بينها و رآها» یعنی خورشید را ببیند «قد غابت عن العين» خورشید را دارد میبیند «رآها قد غابت عن العين»، دیگر واضحتر از این میشود بگویند. «عُلِم غروبُها» یا «عَلِم غروبَها». علامتش این است که بایستی طرف افق، وقتی رفت، «غاب عن العین»، این علامتش است. این فتوای اصلی خود مبسوط است. این عبارتی که اینقدر تکرارش میکردیم.
«و في أصحابنا من يراعي زوال الحمرة من ناحية المشرق و هو الأحوط» اوّل حرف را زدند، بعد میگویند خب این احوط است. یک کمی باید بیشتر صبر کنی.
برو به 0:05:39
«فأمّا على القول الأوّل» که مراعات حمره مشرقیه نمیکند، «إذا غابت الشمس عن البصر و رُأِى ضوأها على جبل يقابلها» شمس «أو مكان عالٍ، مثل منارة إسكندرية أو شبهها؛ فإنّه يصلّي». تمام. یعنی این فتوای خودشان هم بود، آن یکی را گفتند «و هو الاحوط».
شاگرد: این را میتوانیم آن قول مقابل بگیریم. میگوییم شیخ الطوسی که شیخ الطائفه است، و بگوییم استتاریها این را میگویند.
استاد: استتاریها این را میگویند خیلی روشن، لذا هم حاج آقا میفرمایند «ظاهرها الاستحباب». یعنی این روایت ابن وضاح هم بنابر این قول اوّل میشود استحباب. چرا؟ چون صریحا دارد میگوید شما میبینید، فانه یصلی. خب حالا صبر کنم تا از سر مناره هم برود؟ «یستحب». «اری لک ان تنتظر». خوب است تا صبر کنی.
شاگرد: که با قول شیخ فرق می کند. شیخ میگوید احوط. ایشان میگویند استحباب.
استاد: نه، ذهاب حمره مشرقیه را شیخ میگوید احوط.
شاگرد: دو قول که بیشتر نداریم. وقتی فرمودند «اری لک ان تنتظر» یعنی صبر کنی تا ذهاب. ذهاب میشود استحباب.
استاد: نه، صحبت سر این بود که حمره ی در روایت، کدام حمره هست؟ ابن وضّاح که میگوید «ترتفع فوق الجبل حمرة»، دو احتمال بیشتر نیست. یا این حمره، حمرهای است که دال بر شعاع شمس است و حمره مشرقیه نیست. یا حمره مشرقیه است که ناظر به روایت مشهور است.
شاگرد: آن وقت به قول صاحب جواهر میشود قول ثالث.
استاد: قول ثالث نمیشود.
شاگرد: یعنی اگر این حمره را، حمرة مشرقیه نگیریم، پس کأنّ دستور دادند که صبر کن.
استاد: استحباباً.
شاگرد: استحباباً. یعنی این حمره رفته ولی هنوز حمره مشرقیه ذهاب نکرده.
استاد: نکرده.
شاگرد: یعنی افضل اوقاتت این میشود.
استاد: نه افضل. احتیاط این است، چون …
شاگرد: احتیاط نه، بلکه استحباب.
استاد: استحباب، بله. استحبابی که مبنایش احتیاط شرعی میتواند باشد، مانعی ندارد. وقت نماز شده. چرا؟ چون «غاب عن البصر».
شاگرد: قول اوّل.
استاد: بعد یک استحبابی است که تو صبر کن، تا از کوه و مناره هم شعاع برود. مستحب است. چه منافاتی دارد؟ چه قول جدیدی است؟ یک استحباب شرعی است در کنار یک وجوب.
شاگرد: مگر اینکه تمام این مراتب را مدام استحباب استحباب بگیرید.
استاد: خود حاج آقا نظرشان این است اتفاقاً. این را استحباب نمیگیرند بعداً. ایشان میگویند که نه، اگر شعاع بر کوه هست، بر مناره هست، ما اجازه نمیدهیم. الآن نظرشان را میگویند. ایشان به مفاد روایت، اینطور حاضر نیستند عمل کنند. همان حرفی است که صاحب جواهر میگویند قول ثالث است. البته دیگران قبول نمیکنند از صاحب جواهر. میگویند نه، قول ثالث نیست، از روایات چنین مستفاد است. ولی حاج آقا آن قول مبسوط را حاضر نیستند طبقش فتوا بدهند.
شاگرد: یعنی در واقع ایشان طرفدار قول ثالث میشوند؟
استاد: بله، ولی قبول ندارند به عنوان قول ثالث. ایشان میگویند اتفاقاً مستفاد از ادله باب، این استتار است، شیخ بد تعبیر کردند از آن قول. من نمیگویم قول ثالث. علی ای حال حاضر نمیشوند. پس این عبارت مبسوط بود. «فإنّه يصلّي و لا يلزمه حكم طلوعها بحيث طلعت» لازم نیست که تا خورشید یک جایی هنوز طالع است، سر کوه شعاعش پیداست، او مدام صبر کند تا شعاع خورشید از سرکوه هم برود. «و لا يلزمه حكم طلوعها بحيث طلعت» دو تا احتمال داشت، یادتان هست؟ یکی «طلعت» طرف صبح، یا «طلعت» غروب. با این توضیح- من آن روز هم عرض کردم- این «طلعت» یعنی همین وقت غروب. نه یعنی وقت صبح. میفرمایند «فانه یصلی» ولو آفتاب هست. «و لا يلزمه حكم طلوعها» طلوع یعنی شعاعی که تابیده روی مناره. «بحيث طلعت». چون شعاع خورشید تابیده به اسکندریه او صبر کند. نه «لا یلزمه». لازم نیست که صبر کند تابش خورشید به مناره، برود.
«و على الرواية الأخرى» که احوط بود «لا يجوز ذلك حتى تغيب في كلّ موضع تراه و هو الأحوط.» حتماً باید خورشید در تمام مواضعی که دیده میشود، مناره اسکندریه و جاهای دیگر برود، و حمره مشرقیه هم حتی برود، «و هو الاحوط». دوبار هم تکرار میکنند، «و هو الاحوط».
شاگرد: پس این احتیاطها همه میشود مستحب؟
استاد: در این عبارت که مستحبی است. حاج آقا در حمره مشرقیه احتیاط دارند، احتیاط مستحبی. اما در رفتن شعاع از سر کوه، فتوا دارند که باید برود.
شاگرد: طبق مبنایشان احتیاط واجب مناسبتر نیست؟
استاد: نه، خودشان میگویند، الآن هم عبارتشان را میخوانیم. یعنی حاصل نظرشان این است، میگویند اگر در یک بیابانی هستید که منارهای نیست، کوهی نیست، وقتی خورشید غروب کرد بخوانید. اما اگر کوه هست، بالفعل هست و شما داری شعاع را میبینی، میفرمایند اظهر این است که نمیتوانید بخوانید. باید صبر کنید تا برود.
برو به 0:11:42
شاگرد: از روایت ابن وضاح چطور قسمت آخرش را برداشت میکنید؟
استاد: برداشت کردند، بر طبقش عمل نشده. ایشان میگویند روایت این را میرساند، ظاهرش استحباب است در اینکه صبر کن تا شعاع برود. اما از حیث اینکه آخر کار فتوا بشود، نه؛ عمل بر طبق مفاد این استحباب روایت نکردند.
شاگرد: چون شهرت عمل نکردند؟
استاد: حالا وجهاش را نگفتند که چرا، حالا الآن میبینید، صرفاً اظهر گفتند.
شاگرد: راجع به معنای خود روایت، مگر روایت ندارد «یزید اللیل ارتفاعاً»[4]؟
استاد: آنجا «لیل»، یعنی همان ریشه افق. قبلا هم عرض کردم. به محض اینکه خورشید «غاب عن البصر»، همین که خورشید زیر افق میرود، میبینید سرخی چسبیده به افق تشکیل میشود. یک مقداری که پایین میرود این سرخی، دائم پر رنگ و پر نورتر میشود.
شاگرد: طرف مقابل یعنی؟
استاد: بله، طرف مشرق. و شروع میکند به اندازه یک نخ مو از افق بالا میزند. هر چه خورشید پایین برود، این حمره طرف مشرق هم که چسبیده به کف افق بود، میآید بالا. آن میرود پایین، آن میآید بالا. لذا هم در روایت اهل سنت هست و هم در روایات ما، که عرب آن سیاهی زیرش را «لیل» میگوید . میگویند شب دارد میآید بالا. «یُقبل اللیل». میگویند شب آمد. این سرخی کأنّه خداحافظی روز است.
شاگرد: پس فوق اللیل هم، همین معنا میشود؟
استاد: بله، «و ترتفع فوق اللیل».آن نسخهای که مرحوم آقا محمد رضا اصفهانی رضوان الله علیه گفتند و شاید سخیف هم تعبیر کردند. اصلاً سخیف نیست. ایشان گفتند فقط هم نسخه تصحیف شده وسائل است. درحالی نسخه تصحیف شده وسائل نبود. اینجا از جاهای غیر منتظره نجعة المرتاد بود که ایشان اینطور فرموده بودند.
شاگرد:این تناسبش را یک بار دیگر بفرمایید چطور میشود وقتی آفتاب از آن طرف می رود لیل از طرف مقابل بالا میآید. وجه فیزیکیاش.
استاد: با توجه به اینکه زمین گرد است وقتی خورشید زیر افق میرود، گردی زمین دیگر نمیگذارد چشم ما خورشید را ببیند، به بیان دیگر، افق چیزی نیست جز این زمین. وقتی خورشید زیر افق رفت در واقع خورشید رفت زیر این جرم، اما علی ای حال از سر این جرمِ گرد زمین، دارد به بیرون میتابد. وقتی دارد میتابد، دنباله شعاع به چشم من نمیخورد، اما میرود میخورد به آن اجرامی که در ۱۰ کیلومتری جو زمیناند که میخواهد از آنها خارج بشود. وقتی تازه زیر افق رفته، در زاویهای است که بیخ افق میتابد، قرمزیاش نشان میدهد. هر چه آن میرود پایین، بیشتر زاویه پیدا میکند، از افق هم بالا میرود، تا آن وقتی که میآید از بالا رد میشود.
شاگرد: «ترتفع اللیل» کدام سیاهی شد؟
استاد: یعنی آن قسمت آبی رنگ شدیدی که زیر حمره مشرقیه است. چون حمره میآید بالا، «ترتفع اللیل»، شب هم دارد زیرش میآید بالا. «و یزید اللیل ارتفاعا» یعنی «لیل» بیشتر بالا می آید.
و مثلها رواية الحائطة و هي مكاتبة «عبد اللّٰه بن وضّاح» الظاهرة في الاستحباب إذا حمل على الحمرة فوق الجبل و على الجبل، لا الحمرة المشرقيّة التي لا يناسبها ذكر الجبل؛ فإنّها ظاهرة مع الجبال و عدمها، لكنّ تأخّرها عن إقبال الليل في الرواية و التعبير بالحُمرة دون الشعاع، ربّما يرجّح الموافقة لأخبار المشهور. و الشعاع هو الذي عبّر به في رواية صلاة الإمام الصادق عليه السلام في الطريق: و نحن ننظر إلىٰ شعاع الشمس، إلّا أن يكون من إطلاق الشعاع على الحمرة، و ليس كإطلاق الحمرة على الشعاع.
و هذا و إن كان غير محلّ البحث، إلّا أنّ الالتزام بكفاية السقوط عن الحسّ في الأُفق المستوي…[5]
خب برای اینکه وارد بشویم به فتوای ایشان، یک دفعه دیگر عبارت را نگاه بکنید، عبارتی که چند بار خواندیم، نیاز داریم به این تکرار که مقصودشان معلوم باشد. فرمودند: «و مثلها رواية الحائطة و هي مكاتبة عبد الله بن وضّاح الظاهرة في الاستحباب» این ظهور در استحباب دارد. «إذا حُمِل على الحمرة فوق الجبل و على الجبل» وقتی بگوییم منظور ابن وضاح از «ترتفع فوق الجبل حمرة» همان شعاع شمس باشد. تابش خورشید باشد، بر بالای کوه یا بر سر کوه، بر قله کوه. «إذا حُمِل على الحمرة» حمره یعنی شعاع اینجا. «لا الحمرة المشرقيّة» که این حمره هم یک حمرهای است که یا طرف مغرب است یا طرف راست یا چپ است یا شرق است، ولی خلاصه بر کوه است. یعنی شعاعی است که از خورشید برای اعالی، برای جاهای مرتفع، باقی مانده.
« لا الحمرة المشرقيّة التي لا يناسبها ذكر الجبل» حمره مشرقیه که ربطی به کوه ندارد. علی الجبل نیست. چه کوه باشد، چه نباشد، او هست. «فإنّها» یعنی حمره مشرقیه «ظاهرة مع الجبال و عدمها» ربطی به کوه ندارد. که بگوییم «ترتفع فوق الجبل». پس معلوم میشود «جبل» دخالت داشته در ظهور این حمره. یعنی همان شعاعی است که به کوه تابیده.
«لكنّ» این «لکن» تضعیف این احتمال است. «اذا حُمِل، ظاهرها الاستحباب». یک تضعیفی میکنند. میگویند کأنّ از لسان سؤال سائل برنمیآید که میخواهد بگوید این شعاع باقی است. میخورد به همان مشرقیه که دورتر است. میفرمایند «لکن تأخرها»، یعنی تأخّر این ظهور حمره، «عن إقبال الليل» میگوید «یُقبل اللیل»، شب شد دیگر. با اینکه خورشید هنوز سر کوه پیداست، عرف می گویند «یُقبل اللیل»؟! تأخر این حمره «عن إقبال الليل في الرواية و التعبير بالحُمرة دون الشعاع» اگر میخواست بگوید آفتاب سر کوه باقی است میگفت «ترتفع فوق الجبل شعاعها». نمیگفت «الحمرة». این دور است که از شعاع تعبیر کنند به سرخی.
برو به 0:17:56
«و التعبير بالحُمرة دون الشعاع، ربّما يرجّح الموافقة لأخبار المشهور» چه بسا مرجّح این است که این جواب امام و سوال سائل مربوط به حمره مشرقیه باشد و این روایت میشود جزء روایات اخبار مشهور. اما در احتمال اول میگفتند اتفاقاً میشود جزء روایات استتار. «و الشعاع» مقابلش، شعاعی که به کوه تابیده. نظیر دارد؟ میفرمایند بله. در روایت دیگر راوی به شعاع تعبیر میکند، و منظورش از شعاع همین است که یک پرتویی از شمس تابیده.
«و الشعاع هو الذي عبّر به في رواية صلاة الإمام الصادق عليه السلام في الطريق» که ابان بن تغلب و اینها تعبیر کردند، که گفت «و نحن ننظر إلى شعاع الشمس» نگفت «الی حمرة».
شاگرد: اینجا میخواستند مؤید بر آن مطلب بیاورند که منظور از حمره، شعاع است؟
استاد: نه، اینجا باز میخواهند یک نحو تضعیف کنند. میخواهند بگویند اطلاق حمره بر شعاع بعید است، ببینید که در روایت دیگر وقتی میخواست شعاع را بگوید، خود شعاع را گفت. الا اینکه بگوییم در همان روایت هم وقتی گفتند «نحن ننظر الی شعاع الشمس»، منظورشان شعاع نبود، حمره بود. و لذا حمرهای که اینجا گفته، با شعاعی که آنها گفتند، از یک کاسه است. از یک باب است. از یک وادی است.
میفرمایند: «إلّا أن يكون من إطلاق الشعاع» در روایت امام صادق، نماز امام صادق، ابان بن تغلب. «على الحمرة» که منظورشان حمره باشد. اما در عین حال «و ليس كإطلاق الحمرة على الشعاع»، در ما نحن فیه هنوز ابعد است. در آنجا اگر بگوییم آنها منظورشان از شعاع، حمره بود، یک مقدار دور است، ولی اینقدر دور نیست که در ما نحن فیه بگوییم منظور ابن وضّاح از حمره، شعاع است. «و ليس كإطلاق الحمرة على الشعاع» مثل این نیست که در اینجا بگوییم منظورش از حمره، شعاع سر کوه باشد. پس تضعیف کردند.
شاگرد: پس آنجا هم استظهار اوّلیهشان این است که منظور از شعاع، شعاع است.
استاد: شعاع است، احتمال هم دارد که حمره باشد. در ما نحن فیه اوّل فرمودند که منظور از حمره، شعاع باشد، ولی با مجموع قرائن، تضعیف کردند. آخر کلام میگویند «و ليس كإطلاق الحمرة على الشعاع» که در روایت ماست. در روایت ما برعکس کرده، دارد میگوید «ترتفع فوق الجبل حمرة»، بنابر احتمال اوّل، راوی به نفس شعاع میگوید حمره. میفرمایند این دورتر است که به شعاع بگویند سرخی. شعاع، شعاع است، سرخی که نیست. سرخی یک رنگی است که در افق ایجاد میشود، نه اینکه شعاع شمس باشد.
شاگرد: سرخی طرف مغرب موقعی که کوهی یا چیزی مثل کوه باشد را ایشان خیلی اشاره نکردند.
استاد: همان سرخی اگر طرف مغرب باشد، به معنای تابش شمس است؟ شعاع است؟ طرف مغرب خیلی واضح نیست در عبارتشان. با همه اینها سازگار است. لذا من وقتی فرمایش ایشان را توضیح دادم، کوه طرف مشرق و شمال و جنوب و مغرب را، همه را مثال زدم. چون عباراتشان تاب اینها را دارد، به طور مطلق صحبت کردند.
شاگرد: آن سرخی اگر شعاع شمس نباشد، پس از چه چیزی درست میشود؟
استاد: از عبور، اینطور که الآن میگویند- پارسال هم بحث کردیم-. گاهی است شعاع میخورد به کوه، منعکس میشود به چشم ما. مهتاب، شعاع خورشید است که میخورد به ماه و منعکس میشود. تازگی دیدم یک بحثهای مفصل در این کتابهای ابن حنبل و حشویه، اعتقادات اهل سنت را گفته بودند. هر کس بگوید قمر نور ندارد، خلاف قرآن حرف زده؛ چون قرآن میفرماید «الشَّمْسَ ضِيَاءً وَالْقَمَرَ نُورًا»[6]. کسی که بگوید خود ماه نور ندارد … پس امروزیها همه میشوند کافر. چون اینها میگویند ماه خودش تاریک است، این شعاع شمس است که برمیگردد. آن ها میگویند قرآن فرموده «و القمر نوراً». من تازگیها دیدم، تعجب کردم.
شاگرد: علمای معاصرشان این را داشتند؟
استاد: بله، ابن عثیمین و بن باز و اینها را من نگاه میکردم که در حرفهایشان دیدم مطرح شده بود، البته اینکه متأخرینشان هم گفته بودند را الآن یادم نیست. ولی اصل اینکه به عنوان یک اعتقاد که قرآن اینطور میگوید را در حرفها دیدم. دَوَران عرض را پیدا کردم، جمعآوری هم کردم. اما راجع به ماه، در بین کلمات دیدم، دیگر فرصت نکردم که مستند پیدا کنم و ضبط کنم که اینجا میگویند «و القمر نوراً»، حتماً باید بگویید اسلام میگوید که ماه از خودش نور دارد. پناه بر خدا. چطور معنا بکنند، بعداً هم به دین نسبت بدهند.
خلاصه وقتی به جرم قمر نور میتابد، منعکس میشود. اما گاهی است شعاع دارد از یک محلی عبور میکند، در اثر شکست نور و انعکاسات خیلی ریز نسبت به آن اجزای صغار، آن محدوده فضا قرمز میشود. الآن حمره را اینطور میگویند. نور خورشید دارد رد میشود. چون در یک غلظتی رد میشود که مورب است، مثلاً از یک چیزی که یک متر ضخامت دارد. اگر شعاع به طور مستقیم وارد این ضحامت بشود، یک متر میرود. اما اگر بخواهد اُریب رد بشود، دیگر یک متر نیست. ۳-۴ متر طول میکشد تا از این فاصله- ضخامت یک متری- رد بشود. چون طول میکشد از این فاصله رد بشود، بازتابهایی دارد از اجزاء در آن منطقه، حمره تشکیل میشود. حمره آن است که نور را میشکند. یعنی آن طیف قرمزش را برمیگرداند، ذراتی هستند-قبلا توضیحش را هم دادم- در آن منطقه ذراتی هستند که نور را تجزیهاش میکنند. وقتی که دارد رد میشود، در آن منطقه این را منکسرش میکند، مثل یک منشور عمل میکند. آن طیف قرمزش را ما میبینیم. پس شعاع نیست که بخورد به یک چیزی و برگردد به چشم ما. شعاع دارد در فضا رد میشود، در اثر آن پاشیدگی نور، قرمزیاش به چشم ما میآید. بنابراین اینکه میفرمایند «و لیس کإطلاق…» حرف خوبی است. یعنی سرخی آسمان، شعاع شمس نیست. خود شعاع نیست که ما ببینیمش. این رد شدگی شعاع است، چون در آن منطقهای که دارد رد میشود یک پاشیدگی میشود، آن قرمزیاش را ما میبینیم. میفرمایند: «و ليس كإطلاق الحمرة على الشعاع».
برو به 0:25:08
«و هذا و إن كان غير محلّ البحث» یعنی اینکه اوّل گفتیم که حمره بگیریم یا استحباب بگیریم و اطلاق حمره شده باشد بر شعاع. «ترتفع فوق الجبل حمرة» یعنی «ترتفع فوق الجبل شعاع الشمس». این بحث ولو فعلاً غیر محل بحث ماست، محل بحث ما این است که این روایت به درد مشهور میخورد یا به درد استتار، و اینکه مفادش چیست؛ این محل بحث ماست. اما اینکه اگر گفتیم منظور از حمره، شعاع است، فتوا بر طبق محتوای روایت میدهید یا نه؟ یعنی میگویید که اگر شعاع را دارید میبینید، فقط مستحب است که صبر کنید؟ و میتوانید نماز بخوانید یا نه؟ میفرمایند: «و هذا و إن كان غير محلّ البحث، إلّا أنّ الالتزام بكفاية السقوط عن الحسّ في الأُفق المستوي» تا آنجا که میگویند نمیشود. اینجا بحث خوبی دارند.
شاگرد: از این «هذا» به بعد پس مبتنی بر این است که شعاع تلقی بکنیم.
استاد: یعنی یک مبنا این شد که حمره یعنی حمره مشرقیه؛حرف مشهور. یک مبنا این شد که منظور از حمره، شعاع باشد. خب اگر منظور این شد، قبول دارید که وقتی خورشید استتار کرده، اما هنوز شعاع شمس پیداست، میتوانیم نماز بخوانیم و فقط مستحب است که «اری لک ان تنتظر» یا نه؟ میفرمایند مستحب نیست، نمیشود، هنوز وقت نشده.
و الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین
پایان
[1] وسائل الشيعة،ج4،ص176: عن سليمان بن داود عن عبد الله بن وضاح قال: كتبت إلى العبد الصالح ع يتوارى القرص و يقبل الليل ثم يزيد الليل ارتفاعا و تستتر عنا الشمس و ترتفع فوق الليل حمرة و يؤذن عندنا المؤذنون أ فأصلي حينئذ و أفطر إن كنت صائما أو أنتظر حتى تذهب الحمرة التي فوق الليل فكتب إلي أرى لك أن تنتظر حتى تذهب الحمرة و تأخذ بالحائطة لدينك.
[2] بهجة الفقيه؛ ص: 53
[3] بهجة الفقيه؛ ص: 58
[4] . تهذیب الاحکام ج٢ ص٢۵٩ ح۶٨، عبد الله بن وضاح قال: كتبت إلى العبد الصالح ع يتوارى القرص و يقبل الليل ثم يزيد الليل ارتفاعا و تستتر عنا الشمس و ترتفع فوق الجبل حمرة و يؤذن عندنا المؤذنون فأصلي حينئذ و أفطر إن كنت صائما أو أنتظر حتى تذهب الحمرة التي فوق الجبل فكتب إلي أرى لك أن تنتظر حتى تذهب الحمرة و تأخذ بالحائطة لدينك.
[5] بهجة الفقيه؛ ص: 52
[6] سوره یونس، آیه 5.
دیدگاهتان را بنویسید