مدرس : استاد یزدی زید عزه
شماره جلسه: 101
موضوع: اصول فقه
بسم الله الرحمن الرحیم
فرمودند تخصیصاتی که بعد از وقت حاجت آمده، امر را مشکل میکند زیرا بعد از وقت حاجت است و قبیح است. نمیتوانم هم قائل به ناسخ بودن آنها شویم؛ چطور این همه نسخ آمده است!
ثم إنه بناء على اعتبار عدم حضور وقت العمل في التخصيص لئلا يلزم تأخير البيان عن وقت الحاجة يشكل الأمر في تخصيص الكتاب أو السنة بالخصوصات الصادرة عن الأئمة عليهم السلام فإنها صادرة بعد حضور وقت العمل بعموماتهما و التزام نسخهما بها و لو قيل بجواز نسخهما بالرواية عنهم عليهم السلام كما ترى، فلا محيص في حله من أن يقال إن اعتبار ذلك حيث كان لأجل قبح تأخير البيان عن وقت الحاجة و كان من الواضح أن ذلك فيما إذا لم يكن هناك مصلحة في إخفاء الخصوصات أو مفسدة في إبدائها كإخفاء غير واحد من التكاليف في الصدر الأول لم يكن بأس بتخصيص عموماتهما بها و استكشاف أن موردها كان خارجا عن حكم العام واقعا و إن كان داخلا فيه ظاهرا و لأجله لا بأس بالالتزام بالنسخ بمعنى رفع اليد بها عن ظهور تلك العمومات ب إطلاقها في الاستمرار و الدوام أيضا فتفطن[1]
«فلا محيص في حله»؛ حالا خودشان چگونه حلش میکنند:
«فلامحیص فی حله من أن يقال إن اعتبار ذلك»؛ یعنی همان اعتباری که بالا گفتند، فرمودند: «ثم إنه بناء على اعتبار عدم حضور وقت العمل»؛ یعنی اعتبار عدم حضور وقت عمل، پس این «ذلک» هم به عدم میخورد.
«محیص فی حله من أن يقال إن اعتبار ذلك»؛ یعنی اعتبار عدم حضور وقت عمل در تخصیص، یک قضیه مطلقه نیست، فی حد نفسه قبیح است با یک مفهوم مجمل اقتضائی. موضوعی که صرفاً مقتضی این معنا است، اما علت تامه نیست.
«حيث كان لأجل قبح تأخير البيان عن وقت الحاجة»؛ چرا میگویید تخصیص معتبر است؟ بهخاطر اینکه قبح دارد. قبح چیست؟ حالا قضیه قبح را می شکافیم، میگویند قبیح است که بیان از وقت حاجت مؤخر شود. خب اگر این است، میفرمایند:
«و كان من الواضح أن ذلك»؛ قبح تأخیر بیان از وقت حاجت که مبنای این امر مشکل ما –اعتبار عدم حضور وقت عمل- است، «فيما إذا لم يكن هناك مصلحة في إخفاء الخصوصات أو مفسدة في إبدائها كإخفاء غير واحد من التكاليف في الصدر الأول»؛ ما میگوییم عقب افتادن بیان از وقت حاجت قبیح است، اما فی حد نفسه این جور است. ولی اگر فرض بگیریم که وقت حاجت است ولی یک مانعی سر راه است -اگر الآن بیان کنم خلاف مقصود من را نتیجه میدهد- خب اینجا مانع سر کار است. فی حد نفسه و لو خلی طبعه بله، باید بیان در وقت حاجت باشد لولا المانع. اگر الآن در ابراز این خصوصیت مفسده ای هست، عقب میافتد. لذا میفرمایند:«كإخفاء غير واحد من التكاليف في الصدر الأول»؛ مثلاً قضیه شرب خمر، حرمتش معروف است. به قدری آنها در این حرف منغمر بودند که اگر روز اول میگفتند «رجس من عمل الشیطان[2]»، اصلاً دست از دین بر میداشتند. لذا کمکم بیان شد. این از مثالهای معروفش است.
شاگرد: عبارت را خصوصیات خواندید. اما در کتاب ما «خصوصات» آمده است.
استاد: هر دوی آنها «خصوصات» است. اگر توجه کنید معلوم است که هر دو «خصوصات» است. من اشتباه خواندم. چون صحبت سر عام و خاص است. البته «خصوصیات» هم به اعتبار این است که خصوصیات حکم است، من از آن باب خواندم. میدیدم که مطلب هم غلط نیست ولی روی حساب سیاق عبارت، همان «خصوصات» درست است. همینطور که در کتاب ما هر دو جا «خصوصات» است.
«لم يكن »؛ خبر «من ان یقال ان اعتبار ذلک» است. «بتخصيص عموماتهما بها»؛ وقتی که از این باب بود دیگر باسی به تخصیص عمومات آن دو نیست. در اینجا نیز «عموماتهما» درست است، نه «عموماتها»، یعنی کتاب و سنت؛ «بها» یعنی خصوصیات صادره از معصومین علیهم السلام.
برو به 0:05:09
«و استكشاف أن موردها كان خارجا عن حكم العام واقعاً»؛ از این خصوصاتی که بعد میآید کشف میکنیم مورد این خاصها واقعاً خارج از حکم عام است.
«و إن كان داخلا فيه ظاهراً»؛ وقت عمل هم مفسده بود و نمیشد که ابراز شود. وقتی که نمیشد پس این قبح کنار میرود، چون این قبح اقتضائی است. فی حد نفسه تأخیر بیان از وقت حاجت قبیح است، خب این معلوم است -بهعنوان یک قضیه عقلیه فی حد نفسه- اما علیت تامه ندارد. میتواند مانعی بیاید و جلوی این را بگیرد. احتمال دیگری هم میدهند:
«و لأجله»؛ یعنی بهخاطر این حرفی که ما زدیم که مفسده در کار است، «لا بأس بالالتزام بالنسخ بمعنى رفع اليد بها»؛ به این روایت صادره از معصومین علیهمالسلام، «عن ظهور تلك العمومات بإطلاقها في الاستمرار و الدوام أيضا»؛ میگوییم این خودش یک جور نسخ است. نسخ به چه معنا؟ به این معنا که واقعاً مراد این بوده اما چون حکم ظاهری انشاء مطلق بوده، الآن که امام علیهالسلام خاصی را میفرمایند، این خاص بهمنزلۀ این است که آن ظهور مستقر ظاهری را دارند بر میدارند. پس نسخ، یعنی رفع انشاء ظاهری که در عام بوده است، یعنی انشاء اثباتی، ولو در عام ثبوت انشاءنبوده بلکه تخصیص بوده؛ اما عرض کردیم که اگر در ثبوت هم انشاء بود، آن وقت نسخ واقعی میشود. لذا ایشان که میفرمایند «لا باس بالنسخ»، به معنای نسخی که قبلاً عرض کردم نیست. چون من عرض کردم که انشاء مهم است و اگر واقعاً رفع انشاء باشد، این دیگر نسخ واقعی است که با تخصیص تفاوت دارد، و به فرمایش علمائی که فرموده بودند نسخ درواقع تخصیص است، عرض کردم نه، میتوانیم جوهره آن را تفاوت بگذاریم، بهخاطر همان توضیحاتی که عرض کردم. ولی نسخی که ایشان میگویند یک نسخ ظاهری است. یعنی امام علیهالسلام به وسیله خاص، ظهور مستقر حکم ظاهری عام را بر میدارند. به این معنا به آن نسخ میگوییم.
شاگرد: ایشان بالأخره تخصیص را نسخ میداند یا تخصیص؟
استاد: تخصیصی که قبل از وقت حاجت باشد، واقعا تخصیص است. چون ظهوری آمده اما هنوز وقتش نرسیده است، چرا بگوییم نسخ؟! مخصص، مخصص است. اما مشکل این است که وقت حاجت رسیده اما نگفتند و ما روی حساب حکم ظاهری بر خلاف واقع عمل کردیم. ایشان این را حل میکنند و می فرمایند این که من بر طبق عام عمل کردم و عالم فاسق را اکرام کردم، درحالیکه مراد مولی نبوده، به خاطر این است که شرائط طوری بود –طبق آنچه که فرض گرفتیم- که همان جا نمیتوانستند به من بگویند و الآن من به عام عمل کردهام. وقتی که میگویند اکرام عالم فاسق واجب نبود یا حرام بود، ظهوری که حکم ظاهری مستقر داشته را داریم برمیداریم، لذا به این معنا نسخ است.
شاگرد: ثمره اینکه بگوییم اینجا، نسخ یا تخصیص است، چیست؟ هر دو را میتوانیم بگوییم؟
استاد: بله، هر دو را میتوانیم بگوییم. ایشان قائل شدند. ایشان به ثمره ای قائل نشدند. ایشان میگویند میتوانید هر دو را بگویید.
شاگرد٢: در اینجا تقدیم یکی بر دیگری نشد؟
استاد: اینجا که صحبت سر تقدیم یکی بر دیگری نیست. بحث عوض شود. دیروز عرض کردم. از «ثم» یک بحث غیر اصولی است که اصلاً ثمره ای اصولی ندارد. این بحث را برای خودش مطرح کردند، مرحوم شیخ هم داشتند. سنخ آن اصلاً سنخ مسأله اصولی نیست. طردا للباب آمده است. برای اینکه در اطرافش بحث علمی شود.
شاگرد: تعبیر «نسخ» با همان فرمایش شما تطبیق می کند؛ ما از کجا بگوییم که اینجا منظور نسخ ظاهری است؟
استاد: همان بحثهای دیروز است. اگر به این قائل شویم که ائمه علیهالسلا م انشائی که ثبوتا مستمر بوده، با علم الهی به اینکه اَمَد ملاکی –نه انشائی- داشته. اگر به آن قائل باشیم که مشکلی نداریم، و اینکه بگوییم زیاد نسخ میشود آن هم خیلی مسلم نبود. خودشان قائل نشدند، فرمودند «و التزام… کما تری». وقتی طبق بیان ایشان آن معنا «کما تری» است، پس نسخ را چه میگیرند؟
شاگرد: وقتی اصطلاح نسخ را به کار میبرند، دیگر نسخ ظاهری و واقعی نکردند.
استاد: عرض میکنم نسخی که ایشان در اینجا میگویند روی مبنای خودشان باید نسخ ظاهری باشد.
شاگرد: چنین اصطلاحی نداریم. این عبارتی که در اینجا گفته شده با فرمایش شما کاملاً تطبیق میکند.
استاد: خب اگر آن باشد که اصلاً دو تای آن یکی است.
شاگرد: خب باید چنین اصطلاحی باشد که بگویند اینجا نسخ ظاهری است یا واقعی.
استاد: اگر میفرمایید که چنین اصطلاحی ندارند، تشقیق ایشان به جا نیست. چون وقتی در همان نسخ –به این معنایی که شما میفرمایید- غور کنیم، میشود تخصیص اَزمانی؛ یعنی این حکم تا آن زمان است و واقعاً خود انشاء اَمَد داشته است؛ یعنی انشاء ثبوتی اَمَد داشته است، پس چه فرقی با احتمال قبلی آن دارد که در ابراز مخصّص مانعی بوده است؟ یعنی تخصیص اَزمانی بوده و مانع بوده است. مگر اینکه تفاوت آن را به زمانی و فردی بگذارید. این جور؟
برو به 0:10:58
شاگرد: این مطلبی که در عبارات علامه هست که نسخ همان تخصیص است اما تخصیص ازمانی است در مقابل تخصیص اصطلاحی که همان تخصیص افرادی است، از عبارت ایشان به دست نمیآید. ظاهر این عبارت با همان فرمایش شما تطبیق میکند. یعنی ایشان تعبیر نسخ را به لحاظ همان انشاء آوردهاند. چون انشاء قیدی نداشته، این ناسخ است.
استاد: خب، نزد ایشان فرقش با وجه قبلیای که گفتند، چه میشود؟ در اَفراد و اَزمان میشود؟ یعنی باید بگویید گاهی است که این فرد خاص از اول منظور مولی نبوده -اصلاً فرد جدایی بوده و بعداً برای آن کاشف آمد- گاهی است که از اول منظور است، خلاصه در اینجا چه بگوییم؟
شاگرد: انشاءاً منظور بود. بعد بهخاطر مصالحی .. .
استاد: انشاءاً منظور بود؟! آخه، مبرز آن اشکال داشت. چون مبرز آن مفسده دارد، درواقع هم مولی آن را اراده کند؟! خیال میکنیم روی مبنای خود ایشان جور در نمیآید. آن جور که من عرض کردم، چرا. من هم از وجه دیگری عرض کردم که گاهی مصلحت انشاء در همان اطلاق انشائی آن است. اما اینکه بگوییم صرفاً مفسده در ابراز آن است، خب مولی آن را ابراز نمیکند؛ یعنی مخصص را در مراد خودش نمیآورد، اما چرا انشاء ثبوتی را به نحو تخصیص انجام ندهد؟ چرا از اول برای همین فرد انشاء بکند، بعد با نسخ امام معصوم آن را بردارد؟ چه ملزمی برای این هست؟
شاگرد٢: اشکال گرفتهاند که این نسخی که شما در اینجا معرفی میکنید خلاف اصطلاح است. لازمه این حرف این است که در احکام ظاهریه هم ما نسخ داشته باشیم. این تسمیه خلاف اصطلاح است.
استاد: من هم همینطور به خیالم میرسد. تصوری که من از نسخی که جلوتر عرض کردم دارم، با این فرمایشی که در اینجا دارند، جور نیست.
شاگرد: این همان تخصیص است، فقط به جهت اینکه وقت حاجت گذشته است، اسم نسخ روی آن میگذارند.
استاد: بله، احسنت. ایشان هم روی همین حساب اسم نسخ روی آن میگذارد. چون یک نحو ظاهری مستقر شده اما عمل کردهاند. یعنی عالم فاسق را اکرام کردند و حال انکه مولی نمی خواست. پس یک نحو مثل این است که نسخ است. و حال آنکه چون در ابراز آن مفسده بوده؛ اگر الآن میگفتند که فاسق را اکرام نکن، یک غوغایی میشد بهخاطر شرائط خارجی؛ این را نفرمودند. پس این یک نحو صورتِ نسخ است. نمیشود بگویند واقعاً نسخ است. به خلاف آن نسخی که واقعاً بر آن عنوان نسخ منطبق باشد.
شاگرد: مرحوم آخوند نسخ را چه میدانند؟ آن را به مرحله انشاء میبرند؟
استاد: من در چندتا از کلمات علماء دیدم. به نظرم در کلام مرحوم آقای خوئی هم دیدم، همه میفرمودند که واقع نسخ چیزی جز تخصیص ازمانی نیست، تقیید اَزمانی است. شاید مرحوم آقای صدر هم اینگونه معنا کرده باشند. همه اینها بود. لذا من گفتم اگر روی عنصر سوم انشاء سان دهید –سیاقت صوری نباشد- نسخ به گونه دیگری معنا میشود. اما خود مرحوم آخوند چه گفته اند را الآن یادم نیست.
شاگرد:
فاعلم أن النسخ و إن كان رفع الحكم الثابت إثباتا إلا أنه في الحقيقة دفع الحكم ثبوتا و إنما اقتضت الحكمة إظهار دوام الحكم و استمراره أو أصل إنشائه و إقراره مع أنه بحسب الواقع ليس له قرار أو ليس له دوام و استمرار و ذلك لأن النبي صلى الله عليه و آله الصادع للشرع ربما يلهم أو يوحى إليه أن يظهر الحكم أو استمراره مع اطلاعه على حقيقة الحال و أنه ينسخ في الاستقبال أو مع عدم اطلاعه على ذلك لعدم إحاطته بتمام ما جرى في علمه تبارك و تعالى و من هذا القبيل لعله يكون أمر إبراهيم بذبح إسماعيل[3]
من در این جا حاشیه نوشته ام –ظاهراً از همین حواشی نوشته ام- : آنجایی که «اقتضت الحكمة إظهار دوام الحكم و استمراره» مربوط به جایی است که بعد از وقت عمل به آن باشد و آن جایی که «أصل إنشائه و إقراره» است، مربوط به قبل از وقت عمل به آن است.
استاد: قبل از وقت عمل مطلق گفته شده است.
شاگرد: وقتی قبل از وقت عمل مطلق گفته شده و دوباره قبل از وقت عمل برخلافش گفته شد، نشان میدهد که در همان اصل انشاء را میگوید.
استاد: آن جوری که من عرض کردم فقط یک شق فرمایش ایشان میشود که «اصل انشائه» است. اما «اصل انشائه» با صدر عبارتشان چطور جفت و جور میشود؟
شاگرد: «فاعلم أن النسخ و إن كان رفع الحكم الثابت إثباتا»
استاد: این «اثباتاً» با آن «انشاءاً» جور نیست، بین آنها تهافت میشود. «رفع الحکم اثباتا و ان کان انشاءا»! خب اینکه نمیشود. اگر منظور ایشان از انشاء، ثبوت انشاء است. باید عالم ثبوت را قصد کنند. چطور این دو با هم جمع میشود؟! دنباله عبارت را بخوانید.
شاگرد: «إلا أنه في الحقيقة دفع الحكم ثبوتا و إنما اقتضت الحكمة إظهار دوام الحكم و استمراره أو أصل إنشائه».
استاد: «اقتضت الحکمه اظهار دوام الحکم اثباتا» است. این خوب شد. «اظهار دوام الحکم» اثباتی است. «او اصل انشائه» دوباره ثبوتی شد؟! و حال اینکه شما فقط اثباتاً معنا کردید.
برو به 0:17:04
شاگرد٢: در حقیقت دفع حکم ثبوتی است. در عبارت این جور است.
استاد: دوباره بخوانید.
شاگرد: «فاعلم أن النسخ و إن كان رفع الحكم الثابت إثباتا إلا أنه في الحقيقة دفع الحكم ثبوتا و إنما اقتضت الحكمة إظهار دوام الحكم و استمراره أو أصل إنشائه».
استاد: در ثبوت جز دفع نداریم. خب اگر انشاء مستمر است، چرا دفع نداریم؟ همین را عرض میکنم. شما میفرمایید «او انشاءا»، اگر خود انشاء ثبوتی مستمر است، باز دفع است؟! کلمه دفع در اینجا درست است؟! نه دیگر، رفع است. این بود که من عرض کردم «انشاءا» که در آخر کار فرمودند مطلب خوبی بود؛ اما با مقدمه چینی ایشان جفت و جور نبود. هم کلمه «اثباتاً» را داشتند و هم کلمه «دفع» را. و حال اینکه نه اثباتا و نه دفع، با استمرار نفس انشاء که در اخر کار میگویند، جور نیست. انشاء ایشان عین همانی است که من عرض کردم. اما با توضیحات قبلی ایشان جور نیست. با آن چیزی که من عرض کردم باید توضیحات را کلاً عوض کنیم.
شاگرد: آن چه که در اینجا هست ظاهراً فقط به «اقتضت الحکمه» میخورد.
استاد: بله، فقط به ظاهرش میخورد که صرفاً ثبوتی است. فلذا من عرض کردم نسخ ظاهری؛ میبینید در آن جا خودشان دو شق کردند. اما نمیدانم محشین برای قسمت اول عبارتشان چیزی فرمودهاند یا نه. این عبارتی که شما خواندید، «انشاءاً» با «دفع» جور در نمیآید.
شاگرد: در آخر هم خلاصه مطلب را میگویند: «و حيث عرفت أن النسخ بحسب الحقيقة يكون دفعا و إن كان بحسب الظاهر رفعا فلا بأس به مطلقا»[4].
استاد: ظاهر یعنی اثبات؟ این همان نسخی میشود که در قسمت اول عبارت گفتند. ظاهر یعنی چه؟ آن چه که من عرض کردم تفاوت بین ملاک بود با انشاء؛ گفتم «و ان کان دفعاً» یعنی دفعاً ملاکاً و ارادتاً، برای آن عالم است؛ اما رفعاً انشاءاً، یعنی رفع واقعی است، ثبوتی است. فلذا اینکه ایشان دو شق را زیر یک چتر آوردهاند، اصلاً با هم جور نیست. یکی را بعد آوردهاند، خوب هم هست، اصل نسخ آن است؛ اما با توضیح قبلیشان و دفع بودن و اثباتی بودن، تقسیم الشی الی نفسه و الی غیره است. اگر روی این «او انشاءا» فکر کنیم، میبینیم از باب تقسیم الشیء الی نفسه و غیره است، چون عبارات قبلی ایشان تمام اثباتاً را میگیرد، تماماً دفع را میگیرد، مگر اینکه همان حرف حلقات را بگویند، یعنی بگویند آن انشاء صرفاً صورتی بیش نیست، یعنی بگویند اصلاً حکم یعنی ملاک، حکم یعنی اراده. انشاء محضاً یک صورت است که مثل همان اثبات است. اگر این را بگویند روی مبنای خودش درست است؛ و الا اگر بگوییم انشاء واقعاً بهرهای ثبوتی دارد و در کنار عالم ملاک تأثیر خاص خودش را دارد، فکر میکنیم آن عبارت با هم ناسازگار است.
این برای بحث اینجا. علی ای حال این نصف صفحه مباحث خوبی را در بر داشت. عرض هم کردم که آن خاصی را که امام معصوم بگویند، اصل «ولو قیل بجوازه»؛ این «لو» معنای «لو» ندارد، بلکه یک چیز محتملی است، علم امام معصوم علم الهی است. حضرت میدانند مصالح متعددی که هست و حیثیات مختلفی که هست؛ که ما از بعضی از آنها سر در میآوریم و از معظم آنها سر در نمیآوریم، ولی انشاء مطلق بوده و مستمر بوده اما در عالم ملاک و فی علم الله، اَمَد داشته است. امام معصوم چون علمشان الهی است، اَمَد آن را بیان میکنند و اسم آن نسخ میشود. کجایِ این ایراد دارد؟
شاگرد: مرحوم آخوند همان جا این را بهعنوان احتمال مطرح میکنند. احتمال دیگری هم می دهند که پیامبر «لعدم احاطته بکل ما جری فی علمه تعالی»، این عبارت را هم دارند.
استاد: در کفایه؟
شاگرد: بله.
استاد: «لعدم احاطته بکل ما جری» که یعنی به این خاطر نتوانند نسخ کنند؟ برای اینکه نتوان نسخ را به ایشان نسبت داد این را مطرح کرده اند؟
شاگرد: بله.
استاد: ما چه کار به احاطه داریم؟ اینکه احاطه دارند یا ندارد، بحثش جای خودش. ما میگوییم در همین جایی که «من الله» مجاز هستند که انشاء مستمر را بردارند، در همینجا علم الهی را دارند ولو به چیزهای دیگر احاطه نداشته باشند. بحث ما با همین مقدار حل می شود.
شاگرد: در دنباله عبارت دارند: «ربما يلهم أو يوحى إليه أن يظهر الحكم أو استمراره مع اطلاعه على حقيقة الحال و أنه ينسخ في الاستقبال أو مع عدم اطلاعه على ذلك لعدم إحاطته بتمام ما جرى في علمه تبارك و تعالى».
استاد: خب، آن حرف دیگری شد. میگویند وقتی حکم مطلق وحی به پیامبر میشود، همان وقت خود حضرت میدانند که این قرار است دو سال دیگر نسخ شود؟ یا خودشان نمیدانند؟
شاگرد: ممکن است بدانند یا ندانند.
استاد: هر دوی آنها را میگویند. این باز منافاتی با بیان ما ندارد. با هر دو آنها جمع میشود. یعنی خود صاحب کفایه میتوانند همراه عرض ما شوند و بگویند الآن که وحی شد، حضرت نمیدانند که دوسال دیگر قرار است نسخ شود، اما نسخ آنها از ناحیه علم الهی آنهاست در همان وقتی است که اَمَد سر آمد، آن وقت برایشان مکشوف میشود. حالا نمیدانند که بعد دو سال قرار است نسخ شود، اما وقتی که شد برایشان مکشوف میشود؛ ولی باز بحث ما سر میرسد. به این معنا که از علم الهی -که خدا به آنها داده- میفهمند که انشاء این حکم مستمر بود، اما مصالح آن اَمَد داشت، لذا آن را ابراز میکنند. خیال میکنیم با بیان ایشان منافاتی ندارد که اگر در آنجا آن را گفتند دیگر نتوانند در اینجا معیت کنند. ولی همانطور که دیروز عرض کردم پشتوانه آن علم الهی است. «اَدَّبنی ربَّی» است، یعنی هم علم و هم سیرت. آن سیرت الهی هم پشتوانه خیلی مهمی در کار است. بیخودی که خدای متعال تشریع و احکام دین را به کسی واگذار نمیکند.
برو به 0:24:24
در مصالح و مفاسد فردیه چرا. حضرت میفرمایند «لا بد للناس من أمير بر أو فاجر[5]». چون باید نظم اجتماعی بگردد ولو اینکه آن کسی که الآن سر کار است، فاجر باشد، ولی خب این نیاز است. حتی در آن روایات هم هست -البته من نمیخواهم فتاوا را بگویم، ولو فتوا بر طبق مضمون روایت نباشد- که درجاییکه زنی شوهرش رفته باشد و الآن سرگردان است و حاکم شرع میخواهد طلاق دهد، در برخی از تعبیرات آن جا هست –از حافظه میگویم- حضرت میفرمایند «یطلقها السلطان[6]». اصلاً این تعبیری است که مشعر به عدالت او هم نیست. چون اگر این زن بخواهد نزد مؤمن عدلی برود و خودش را طلاق دهد، فردا همین حاکم ظالم میآید او را رجم میکند، میگوید وقتی شوهر داشتی چرا رفتی زن دیگری شدی؟! خب برای اینکه معلوم باشد، الآن مولی میخواهد طلاق این زن داده شود در مرئی و مسمع، رسمی باشد، بهگونهایکه همه بدانند و بعد نیایند بگویند رفتی زنا کردی؛ خب دراینصورت «یطلّقها السلطان». یعنی الآن مقصود تحقق طلاق این مَرئَة است بهنحویکه معلوم باشد، رسمی باشد و همه بدانند. خب این سلطان وسیله این میشود. آیا این سلطان باید عادل باشد؟! به عدالت او چه کار داریم؟! ما میخواهیم طلاق این زن داده شود و همه بدانند که دیگر این زوجه، زوجه او نیست، همین اندازه میخواهیم. حالا بگوییم که سلطان وقت باید عادل باشد؟! نه نیازی به آن نیست. عرض کردم نمیخواهم فتوا بگویم، بلکه صرفاً به خاطر فرض بحثی است که دارم عرض میکنم.
گاهی اینگونه است که مقصود صرفاً تحقق مصلحت موجود در نفس کاری است که مولی میخواهد بشود، با همان شرائط عمومی و اعلامی. اما گاهی است نه، اموری شرعی است که باید مجری آن حتماً عادل باشد، به آن میگوییم حاکم شرع عادل. اما باز به مجری نیاز داریم. این بحث ما نبود. اما در محدوده ائمه علیهمالسلام امر فراتر از این است، ما خبر نداریم که دستگاه آنها چگونه است و خدای متعال چه عجائبی به آنها داده است؛ «لسنا فی خان الصعالیک[7]». خب آنها مانعی ندارد.
دیروز هم عرض کردم این خیلی مزالّ اقدام است که هر رقم چیزی که فطرتاً، عقلائیاً به آن پشتوانه نیاز دارد، برای غیر اینها هم ثابت نیست. هر چیزی که به پشتوانه عدالت نیاز دارد –نه پشتوانه علم الهی- برای غیر هم ثابت میشود کما اینکه شارع فرموده است و موارد آن را هم در فقه میدانیم. گاهی مواردی هست که پشتوانه آن، تحقق خود آن است، بدون اینکه عدالت باشد، یعنی حتی عدالت شرطش نیست، مثل همینی که عرض کردم. پس سنخ کاری که میخواهد انجام شود خیلی مهم است. ولایت تشریعی که دیروز صحبت شد، فقط در همین محدوده است. تشریع، غیر از سائر مواردی بود که در فقه از انواع ولایت مطرح بود.
شاگرد: در برخی از موارد هست که اولین زمانیکه حکمی صادر شده از پیامبر نیست، بلکه از ائمه علیهم السلام است. دراینصورت آیا میتوانیم بگوییم حضرت تشریع کرده؟
استاد: عرض کنم اینها بحثهای کلی آن بود. خارجا خیلی کم است. معمولاً هر چه ائمه میفرمودند، میفرمودند از جدّ ما است. حالا اینکه دیگران خبر ندارند، مهم نیست. «اهل البیت ادری بما فی البیت».
شاگرد: یعنی از جدشان نقل میکنند؟
استاد: بله، یعنی جد ما هر دوی عام و خاص را فرمودند. مردم نمیدانند، در خانه ما نیامدند -حالا بحثها اینها را قبلاً مطرح کردیم- چون مقام ایشان بالا است. اما خارجیاً امر خیلی مهم است، حتی سنی ها امام باقر سلام الله علیه را متهم کردند به اینکه ایشان که پیامبر را ندیدند اما پشت سر هم میگویند «قال جدی رسول الله»! مقدمه صحیح مسلم را ببینید. حاج آقا میفرمودند این مقدمه صحیح مسلم را که دیدم، از خانه آمدم بیرون بردم و رفتم آن را فروختم. با اینکه میگفتند حدیث غدیر را دارد و رفته بودند آن را تهیه کرده بودند؛ اما میگفتند مقدمه آن را که دیدم از خانه بیرون بردم. تا این اندازه که این جور ناراحت شده بودند. زیرا به امام باقر علیهالسلام جسارت میکند. صحیح مسلم عالم اسلام است اما این جور به حضرت جسارت میکنند.
شاگرد: دو مرتبه برگرداندند؟
استاد: نه. چیزی نفرمودند. میفرمودند اما درعینحال حدیث غدیر را دارد. البته «من کنت مولاه» در حدیث غدیر را هم حاضر نشده که بیاورد، خطبهای که خوانده شده را آورده -به اینکه چه گفته اند کاری نداریم!- ولی خب اینکه عرض کردم معصومین از جدشان میگفتند، یک روایت در صحیح بخاری دیدم، واقعاً هنگامه است. اینها خیلی مهم است. حذیفه میگوید -معروف است که حذیفه از اصحاب سرّ است. خود صحیح بخاری میگوید- حذیفه میگوید از عجائب این است که سالها گذشته است و الآن که من یک چیزهایی را میبینم، یادم میآید که پیامبر همه اینها را برای ما گفته اند. آخه ببینید چه دستگاهی است. حذیفه میگوید ما یادمان رفته است. حضرت فرمودهاند این جور و این جور میشود، ما هم یک چیزی شنیدهایم، برای ما که دستگاه منکشف نبوده، لذا آن را فراموش کردیم. خودش میگوید حالا که میبینم، یادم میآید که ای وای! یادم آمد که حضرت این را فرموده بودند. پس ببینید حضرت چقدر برای اصحابشان مطالب فرموده بودند. حذیفه میگوید «ما مِن امرٍ» که محقق میشود، که میبینیم حضرت فرموده بودند.
بعضی از آنها که در مورد جریاناتی بود که حساسیت داشت، یادشان مانده بود. «تقلتک الفئة الباغیه[8]» را به عمار فرمودند. سنگها را میآوردند برای اینکه مسجد بسازند. عمار دو تا، سه تا سنگ را روی هم میگذاشت و میآورد، قوی بود. میگوید به حضرت عرض کردیم که ببینید عمار چه طور میآورد! دو سه تا دو سه تا میآورد. خیلی هم خاکی شده بود. حضرت به چهره خاکی او نگاهی کردند و فرمودند «ویح ابن سمیه، یقتله الفئة الباغیه، یدعوهم الی الله و یدعوه الی النار». اینها در صحیح بخاری آمده است، ولی در فضائل عمار نیاورده است، رفته در باب غبار و بناء مسجد آورده که معلوم نباشد. در باب فضائل عمار نیاورده است و در آنجا اصلاً اسمی از آن نیست.
منظور اینکه اینها دیگر صدا کرده، کشتن بوده، نزاع بین دو طائفه مهم بوده، لذا تاریخش مانده است؛ و الّا آیا این حرف حذیفه کم است؟! میگوید هر چه میشود، میبیند این را پیامبر فرمودهاند و الآن یادش میآید که این را حضرت فرمودند. خب اهل بیتی که پیامبر جدشان میشود اینها را گفته اند، ما بیاییم بگوییم امام خودشان یک چیزی میگویند؟ اصلاً به اینها نیازی نیست، اصلاً به اینها نیازی نمیشود. مطالبی که دیروز در مباحثه گفته شد برای این بود که خیلی وحشت نکنیم که خلاف برهان و عقل است؛ نه، این مطلب درست است، ولی واقعیت مطلب ورای اینها است.
شاگرد: یعنی حضرت همه جزئیات را به امیرالمؤمنین فرمودند و از امیرالمؤمنین به ائمه دیگر رسیده؟
برو به 0:32:05
استاد: از جاهای خوبی که دیدم –من که چیزی بلد نیستم- خدمت شما بگویم. مرحوم آقای امین که این کتاب اعیان الشیعه را که نوشتند –خیلی کتاب خوبی است- مقدمۀ بسیار مفصلی دارد. اول از زندگانی معصومین شروع کردند، خیلی مفصل! اول که شروع کردند راجع به کتبی به ترتیبی که نوشته شده، مطالبی میگویند و روایات مفصلی را میآورند در مورد جفر، جامع و کتاب علی. اینها روایات جالبی است. آنها را در آن جا ببینید. همه را جمعآوری کردهاند. مطلب چه بوده؟ میگویند حضرت فرمودند جدّ ما رسول الله ص برای امیرالمؤمنین علیهالسلام املاء میکردند و حضرت هم مینوشتند، «باملاء جدنا و بخط امیرالمؤمنین».
امام صادق[9] در جای دیگری میگویند. راوی میگوید وقتی صحبت جامع شد، حضرت بازوی من را گرفتند و کمی فشار دادند، فرمودند «حتی ارش هذه». این هم یک چیزی است. یک کاری است، به کسی صدمه زدهایم. آن جا نوشته اگر این کار را کردی باید چه کار کنی. همین اندازه هم که بود چه تغییرات و چه کارهایی.
از چیزهای جالب این است که در صحیح بخاری[10] اصل صحیفه علی، ثابت است. اینها خیلی جالب است. خودشان آوردهاند که گفتند شما صحیفه ای غیر از قرآن دارید؟ گفتند نه، ما یک صحیفه ای داریم که.. . یکی دو روایتش را حضرت خواندند؛ نه دیگر همین است، بعد فرمودند: «الاان یعطی الله رجلاً فهماً فی القرآن». حضرت فرمودند هم من فهمی در قرآن دارم که آن هایی که اصل کاریهای شما هستند ندارند، و هم اینکه یک صحیفه ای هست که بعضش اینها است. اینها در صحیح بخاری است. این که عرض می کنم «مفتاحیات صحیحین»، چیزهای کلیدی که در صحیحین هست، آورده شود و روی آنها بحث شود، برای محققین منصف زمینه تحقیق را فراهم میکند. پس خود شما قبول دارید و آن زمان طبلش زده شده بود که خلاصه علی علیهالسلام یک صحیفه ای دارند که دیگران ندارند. همین را ما بگیریم بعد جاهای دیگر برویم و ببینیم که این صحیفه چه بوده است. همین یک حدیث بوده که حضرت خواندند؟! این صحیفه میشود؟! مثل یک برگه بود که حضرت یک حدیث آن را فرموده بودند؟!
شاگرد: اصحاب ائمه علیهالسلام هم احیاناً آن را میدیدند؟
استاد: بله، یک روایت خیلی جالب هست که امام صادق فرمودند[11]: از روز اول اسم همه شما را نوشته اند، حتی شیعیانی که بعد میآیند. این نزد ما هست و اسم آن ناموس است. وقتی من به این روایت رسیدم دیدم خیلی عجیب است، «ناموس»؛ مبالغه در نام است. چطور «ناموس»؟ یعنی یک طوماری است که اول تا آخرش اسم و نام است. حضرت فرمودند «ناموس». میگوید عرض کردم یابن رسول الله، اسم من هست؟ فرمودند بله. بعد به خادمشان فرمودند برو آن جا، و آن را بیاور، یک پارچه ای بود که به هم پیچیده بود، خیلی بزرگ! وقتی آوردند تعبیر کردند مثل ران شتر بود. میگوید خادم یک پارچه ضخیمی را آورد که مثل ران شتر بود. حضرت جایی از آن را باز کردند و انگشت مبارکشان را بردند و گفتند این چیست؟ گفت اسم خودم است. روایت خیلی عجیبی است.
منظور اینکه این دست از روایات با این خصوصیات هست، حالا ما بیاییم و بگوییم نسخ و… . این اندازههایی که ما میگوییم بحث علمی آن است، و الّا واقعیت آن ورای اینها است. تا شما شروع به صحبت کردید حرف آقای امین یادم آمد و اینکه پیامبر همه چیز را به امیرالمؤمنین فرمودند، حتی ارش آن کار و… . اینها منظورم بود.
شاگرد: حضرت به مردم گفته بودند و فراموش شده؟ یا از این باب بوده که در کتاب بوده و آن کتاب نزد ائمه علیه السلام بوده؟
استاد: علی ایّ حال عمومیات آن بوده، خصوصی هم بوده. و البته خصوصی آن هم خصوصی نبوده، چرا؟ چون وقتی جلوی همه میگویند «من کنت مولاه»؛ وقتی همه را با زور میفرستند در جیش اسامه و زیرپرچم یک جوان ١٩ ساله که بروید، در عمر اتفاق است، در ابوبکر هم قریب به اتفاق است. اینها از باب اینکه ناچار بودن دغل کردند. گفتند چطور نماز خواند و در جیش اسامه بود؟ از باب اشکال. خودشان نقل های مفصلی دارند که ابوبکر در جیش اسامه بوده، بعد میگویند نمیشود که؟! از طرفی سنیها روایت داریم که حضرت به ابوبکر گفتند که برو و به جای من نماز بخوان. از یک طرف میگویند برو به جیش اسامه؟! این نمیشود که. نمیگویند آن یکی دروغ است، پس مسلم است که عمر در جیش اسامه بوده، این را قبول داریم. بعداً هم ابوبکر… . لا اله الا الله! وقتی اسامه میخواست برود –اینها را خودشان نوشته اند- ابوبکر آمد و گفت ولو رسول الله عمر را در جیش تو قرارداد اما خواهش میکنم اجازه بده که عمر بماند، او هم اجازه داد. دیگر خلیفه شده بود دیگر، نمیشد که از خلیفه جدا شود.
اینها را با جیش اسامه فرستادند، اتفاق بر اینهاست، از آن طرف اتفاق است بر این که علی در جیش اسامه نبود، میرفتند به جنگ تبوک. امیرالمؤمنین را در مدینه گذاشتند. همه رفتند و تنها نساء و صبیان ماندند. خود ابن تیمیه اینجا جواب می دهد، یک ردّهایی میکند خندهدار! میگوید وقتی در غزوه تبوک پیامبر علی را در مدینه گذاشتند خیلی مهم نبود؛ قبلش هم کسانی را در مدینه گذاشته بودند که در آن موقع مدینه وضعیت بحرانی داشت، ممکن بود از اطرافش به مدینه حمله شود، آنها مهمتر بودند. وقتی علی را رئیس مدینه گذاشتند، اطراف مدینه امن بود. حضرت آسوده خاطر بودند. تنها چند زن و بچه در مدینه بودند. خب، آیا این، چیز مهمی است؟!
ببینید! نمیگوید تو که میگویی حضرت، علی را در مدینه گذاشتند، از طرف دیگر خودت میگویی که ده فضیلت علی در صحاح هست. خب یکی از آنها این است که حضرت، مرحب خیبری را چطور کشتند! همه اینها را خودت میگویی. خب این جور کسی را باید در غزوه تبوکی که نیاز به اصحاب شجاع است، جا بگذارند، آن هم برای مدینه ای که امن امن است؟ و فقط زنها و بچهها در آن هستند؟! علی که اول شجاع است، باید بماند؟! خب چرا؟! میگوید چون مهم نبود! خیلی مهم بود. او را گذاشتند که وقتی رئیس اسلام به جنگ روم –بزرگترین قدرت دنیا- میرود، در معرضیت شهادت است. اگر شهید شدند، وقتی برگشتند در مدینه رئیس باشد. ببینید این واضح است که بر علیه خودش است، اما او آن طرفش را میگوید.
میگوید اصلاً مهم نبود، این استخلاف –انت منی بمنزلة هارون- امر سادهای بود. چیزهای دیگری هم میگوید که خیلی عجیب تر است.
شاگرد: یعنی وقتی ائمه علیهمالسلام از پیامبر نقل میکردند، مسند میگذاشتند یا نه؟
برو به 0:39:28
استاد: بله، این را هم حاج آقا زیاد میفرمودند، وقتی به امام باقر علیهالسلام گفتند که سنی ها شما را متهم میکنند، میگویند ایشان پیامبر را ندیده و میگوید قال رسول الله. آن طرف هم چه جوی بود حالا بماند. لذا از این طرف، این دفعه که حضرت میگفتند – برای کسانی که این حرفها را میزدند- میگفتند «قال جابر قال رسول الله». چون حضرت جابر را که دیده بودند. جابر هم که صحابی بود. جابر خیلی حدیث داشت. آن جایی که جابر گفته بود، میگفتند «قال جابر قال رسول الله». اما اینکه در اهلبیت این همه دستگاه بود، آنها خبر نداشتند. منکر بودند، الآن هم هستند.
یادم آمد. ما اینها را زیاد از علماء شنیدهایم، برای شما میگویم. مرحوم سید بن طاووس مدعی یک حالاتی بوده است. میگوید[12] پیش از ظهر بود و هنوز صبحانه نخورده بودم. رسیدم به یک روایتی از امام صادق سلام الله علیه، حضرت فرمودند بعد از بنی العباس که چه شد و چه شد، یک فرزندی از فرزندان ما سر کار میآید که «یعمل بالتقی و لا یاخذ فی الحکم الرشی» چند وصف دیگر هم دارد. ظاهراً در اقبال آوردهاند. سید بن طاووس در منطقه حله سر کار آمد، قاضی شد، مهم شد. همین که میگوییم حاکم شرع، مثل سید بن طاووسی حاکم شد، خیلی خوب. به ریاست رسید. حاج آقا از سید زیاد نقل میکردند. سید گفت به دلم افتاد که منظور امام صادق من هستم که الآن سر کار آمدهام و با این خصوصیات. فرزند اهلبیت هستم و سید هستم.
میگوید گفتم خدایا اگر مقصود امام صادق علیهالسلام من هستم، همانطور که همیشه به دلم الهام میکنی، به من بفهمان که این احتمال صحیح است. میگوید طولی نکشید که فهمیدم منظور روایت من هستم. میگوید برایم واضح شد که مقصود حضرت من بودهام. میگوید به اندرونی خبر دادم که من امروز ظهر ناهار نمی خورم. چرا؟ چون قبلش نذر کردم که خدایا اگر به من الهام کردی که من هستم، بهخاطر شکر این نعمتی که به من دادی که امام از قبل من را توصیف کردند، امروز را روزه میگیرم. بعد به اندرونی خبر دادند که من امروز ناهار نمی خورم، برای شکر این نعمت روزه هستم.
خیلی عجیب است. سید بن طاووس با پدر علامه حلی هم عصر بودند. علامه حلی در کتاب نهج الحقشان[13] میگویند. میگویند هلاکو که آمد، خیلی اوضاع … . یک خلافت عباسی پانصد ساله با آن همه قدرت وجود داشت، حالا مغول هم آمده، حالا چه میشود؟! معلوم نیست که چه میشود. خود هلاکو هم نمیدانست. میخواهد بنی العباس را براندازد با آن قدرتی که دارد. قبل از اینکه بشود، علامه فرمودند پدر من و سید بن طاووس و یکی دیگر از علمای حله هم شاید بود، اینها با هم شدند -دلشان جمع بود، شیعه اینها را داشتند. روایات از امیرالمؤمنین قشنگ هلاکو را توضیح داده بودند. علامه هم میآورند. جهوری الصوت و.. – میگفتند که پدر من و سید بن طاووس میدانستند که هلاکو پیروز است طبق آن چیزی که امیرالمؤمنین فرمودند. از حله خارج شدند و به پیشواز او رفتند. گفتند که ما آمدهایم از شما امان نامه بگیریم که وقتی پیروز شدی با منطقه ما کاری نداشته باشی. لذا هم علامه میگویند بعد از اینکه هلاکو پیروز شد -که در شهرها خون راه میانداخت- در عتبات، کربلا، نجف، حله هیچ کسی را نکشت چون از قبل امان نامه داده بود. گفتند ما امان نامه میخواهیم.
هلاکو تعجب کرد. گفت هنوز که جنگی نشده، چه می دانید که من پیروز میشوم. این هم خلافت عباسی است، شوخی که نیست. گفتند که امیرالمؤمنین از قبل خبر دادند که شما میآیید و پیروز هم میشوید. حضرت فرمودند هیچ شهری و هیچ جنگی نیست که شروع کند مگر اینکه پیروز شود. این جور تعبیری داشتند. علامه در نهج الحق آوردهاند. نهج الحق هم در این نرمافزارها هست.
بعد میگویند هلاکو از ایشان این جور خواست و بعداً هم همینطور شد. امان نامه داد. منظور اینکه مثل سیدی ظاهراً بعد از اینها بود که سر کار آمد و نقیب شد. رضواناللهعلیه.
شاگرد: مناسبت این بحث چه بود؟
استاد: مناسبت این بود که سید بن طاووس حاکم شد، با اینکه بعضیها با اینکه حاکم هستند، پشتوانه عصمت را ندارند، اما خود امام صادق علیهالسلام در خود حاکم بودن میگویند که «یعمل بالتقی، لا یاخذ فی الحکم الرشی» و وصف های دیگری که در اقبال هست.
والحمدلله رب العالمین
کلید: تعریف نسخ، علم امام، ولایت تشریعی، دوران بین تخصیص و نسخ، تأخیر بیان از وقت حاجت، هلاکو و سید بن طاووس، مقام معنوی سید بن طاووس، غزوه تبوک، اثبات خلافت امیرالمؤمنین در جنگ تبوک، صحیفه علی
[1] كفاية الأصول ( طبع آل البيت )، ص: 451
[2] المائده٩٠
[3] كفاية الأصول ( طبع آل البيت )، ص: 23٨
[4] کفایه الاصول (طبع آل البیت) ص 239
[5] نهج البلاغة (للصبحي صالح)، ص: 84
[6] وسائل الشيعة، ج22، ص: 158 ؛ عن أبي الصباح الكناني عن أبي عبد الله ع في امرأة غاب عنها زوجها أربع سنين و لم ينفق عليها (و لم تدر) «3» أ حي هو أم ميت أ يجبر وليه على أن يطلقها قال نعم و إن لم يكن له ولي طلقها السلطان قلت فإن قال الولي أنا أنفق عليها قال فلا يجبر على طلاقها قال قلت: أ رأيت إن قالت أنا أريد مثل ما تريد النساء و لا أصبر و لا أقعد كما أنا قال ليس لها ذلك و لا كرامة إذا أنفق عليها.
[7] الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 498 ؛ الحسين بن محمد عن معلى بن محمد عن أحمد بن محمد بن عبد الله عن محمد بن يحيى عن صالح بن سعيد قال: دخلت على أبي الحسن ع فقلت له جعلت فداك في كل الأمور أرادوا إطفاء نورك و التقصير بك حتى أنزلوك هذا الخان الأشنع خان الصعاليك فقال هاهنا أنت يا ابن سعيد ثم أومأ بيده و قال انظر فنظرت فإذا أنا بروضات آنقات و روضات باسرات فيهن خيرات عطرات و ولدان كأنهن اللؤلؤ المكنون و أطيار و ظباء و أنهار تفور فحار بصري و حسرت عيني فقال حيث كنا فهذا لنا عتيد لسنا في خان الصعاليك.
[8] كتاب صحيح البخاري – ط السلطانية جلد۴ صفحه٢١؛ حَدَّثَنَا إِبْرَاهِيمُ بْنُ مُوسَى: أَخْبَرَنَا عَبْدُ الْوَهَّابِ: حَدَّثَنَا خَالِدٌ عَنْ عِكْرِمَةَ: أَنَّ ابْنَ عَبَّاسٍ قَالَ لَهُ وَلِعَلِيِّ بْنِ عَبْدِ اللهِ: «ائْتِيَا أَبَا سَعِيدٍ فَاسْمَعَا مِنْ حَدِيثِهِ فَأَتَيْنَاهُ وَهُوَ وَأَخُوهُ فِي حَائِطٍ لَهُمَا يَسْقِيَانِهِ فَلَمَّا رَآنَا جَاءَ فَاحْتَبَى وَجَلَسَ فَقَالَ: كُنَّا نَنْقُلُ لَبِنَ الْمَسْجِدِ لَبِنَةً لَبِنَةً وَكَانَ عَمَّارٌ يَنْقُلُ لَبِنَتَيْنِ لَبِنَتَيْنِ فَمَرَّ بِهِ النَّبِيُّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ وَمَسَحَ عَنْ رَأْسِهِ الْغُبَارَ وَقَالَ: وَيْحَ عَمَّارٍ تَقْتُلُهُ الْفِئَةُ الْبَاغِيَةُ عَمَّارٌ يَدْعُوهُمْ إِلَى اللهِ وَيَدْعُونَهُ إِلَى النَّارِ
[9] الكافي (ط – الإسلامية)، ج1، ص: 239؛ عن أبي بصير قال: دخلت على أبي عبد الله ع فقلت له جعلت فداك إني أسألك عن مسألة هاهنا أحد يسمع كلامي قال فرفع أبو عبد الله ع سترا بينه و بين بيت آخر فاطلع فيه ثم قال يا أبا محمد سل عما بدا لك قال قلت جعلت فداك إن شيعتك يتحدثون أن رسول الله ص علم عليا ع بابا يفتح له منه ألف باب قال فقال يا أبا محمد علم رسول الله ص- عليا ع ألف باب يفتح من كل باب ألف باب قال قلت هذا و الله العلم قال فنكت ساعة في الأرض ثم قال إنه لعلم و ما هو بذاك قال ثم قال يا أبا محمد و إن عندنا الجامعة و ما يدريهم ما الجامعة قال قلت جعلت فداك و ما الجامعة قال صحيفة طولها سبعون ذراعا بذراع رسول الله ص و إملائه من فلق فيه و خط علي بيمينه فيها كل حلال و حرام و كل شيء يحتاج الناس إليه حتى الأرش في الخدش و ضرب بيده إلي فقال تأذن لي يا أبا محمد قال قلت جعلت فداك إنما أنا لك فاصنع ما شئت قال فغمزني بيده و قال حتى أرش هذا كأنه مغضب..
[10] كتاب صحيح البخاري – ط السلطانية جلد ٩ صفحه ١١؛ حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ يُونُسَ : حَدَّثَنَا زُهَيْرٌ: حَدَّثَنَا مُطَرِّفٌ: أَنَّ عَامِرًا حَدَّثَهُمْ، عَنْ أَبِي جُحَيْفَةَ رَضِيَ اللهُ عَنْهُ قَالَ: «قُلْتُ لِعَلِيٍّ رَضِيَ اللهُ عَنْهُ: هَلْ عِنْدَكُمْ شَيْءٌ مِنَ الْوَحْيِ إِلَّا مَا فِي كِتَابِ اللهِ؟ قَالَ: وَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَبَرَأَ النَّسَمَةَ، مَا أَعْلَمُهُ إِلَّا فَهْمًا يُعْطِيهِ اللهُ رَجُلًا فِي الْقُرْآنِ، وَمَا فِي هَذِهِ الصَّحِيفَةِ. قُلْتُ: وَمَا فِي الصَّحِيفَةِ قَالَ: الْعَقْلُ، وَفَكَاكُ الْأَسِيرِ، وَأَنْ لَا يُقْتَلَ مُسْلِمٌ بِكَافِرٍ.
[11] بصائر الدرجات في فضائل آل محمد صلى الله عليهم، ج1، ص: 170؛ عن حبابة الوالبية قال: قلت لأبي عبد الله ع إن لي ابن أخ و هو يعرف فضلكم و إني أحب أن تعلمني أ من شيعتكم قال و ما اسمه قالت قلت فلان بن فلان قالت فقال يا فلانة هات الناموس فجاءت بصحيفة تحملها كبيرة فنشرها ثم نظر فيها فقال نعم هو ذا اسمه و اسم أبيه هاهنا.
[12] الإقبال بالأعمال الحسنة (ط – الحديثة)، ج3، ص: 11۶؛ ذكره بلفظه من نسخة عتيقة بخزانة مشهد الكاظم عليه السلام، و هذا ما رويناه و رأينا عن أبي بصير، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: قال:
الله أجل و أكرم و أعظم من ان يترك الأرض بلا امام عادل، قال: قلت له: جعلت فداك فأخبرني بما أستريح إليه، قال: يا أبا محمد ليس يرى امة محمد صلى الله عليه و آله فرجا ابدا ما دام لولد بني فلان ملك حتى ينقرض ملكهم، فإذا انقرض ملكهم أتاح الله لامة محمد رجلا منا أهل البيت، يشير بالتقى و يعمل بالهدي و لا يأخذ في حكمه الرشى، و الله اني لا عرفه باسمه و اسم أبيه، ثم يأتينا الغليظ القصرة ذو الخال و الشامتين، القائم العادل الحافظ لما استودع يملأها قسطا و عدلا كما ملأها الفجار جورا و ظلما.- ثم ذكر تمام الحديث.
أقول: و من حيث انقرض ملك بني العباس لم أجد و لا أسمع برجل من أهل البيت يشير بالتقي و يعمل بالهدي و لا يأخذ في حكمه الرشا، كما قد تفضل الله به علينا باطنا و ظاهرا، و غلب ظني أو عرفت ان ذلك إشارة إلينا و إنعام، فقلت ما معناه: يا الله ان كان هذا الرجل المشار إليه أنا فلا تمنعني من صوم هذا يوم ثالث عشر ربيع الأول، على عادتك و رحمتك في المنع مما تريد منعي منه و إطلاقي فيما تريد تمكيني منه، فوجدت إذنا و أمرا بصوم هذا اليوم و قد تضاحى نهاره، فصمته.
و قلت في معناه: يا الله ان كنت انا المشار إليه فلا تمنعني من صلاة الشكر و أدعيتها، فقمت فلم امنع بل وجدت لشيء مأمور فصليتها و دعوت بأدعيتها، و قد رجوت ان يكون الله تعالى برحمته قد شرفني بذكري في الكتب السالفة على لسان الصادق عليه السلام.
فاننا قبل الولاية على العلويين كنا في تلك الصفات مجتهدين، و بعد الولاية على العلويين زدنا في الاجتهاد في هذه الصفات و السيرة فيهم بالتقوى و المشورة بها و العمل معهم بالهدي، و ترك الرشى قديما و حديثا، لا يخفى ذلك على من عرفنا، و لم يتمكن أحد في هذه الدولة القاهرة من العترة الطاهرة، كما تمكنا نحن من صدقاتها المتواترة و استجلاب الأدعية الباهرة و الفرامين المتضمنة لعدلها و رحمتها المتظاهرة.
و قد وعدت ان كل سنة أكون متمكنا على عادتي من عبادتي اعمل فيه ما يهديني الله إليه من الشكر و سعادة دنياي و آخرتي، و كذلك ينبغي ان تعمله ذريتي، فإنهم
[13] نهج الحق و كشف الصدق، ص: 24٣؛ و أخبر بعمارة بغداد و ملك بني عباس و أحوالهم. و أخذ المغول الملك منهم و بواسطة هذا الخبر سلمت الحلة و الكوفة و المشهدان من القتل في وقعة هلاكو لأنه لما ورد بغداد كاتبه والدي و السيد بن طاوس و الفقيه ابن أبي المعز و سألوا الأمان قبل فتح بغداد فطلبهم فخافوا فمضى والدي إليه خاصة فقال كيف أقدمت قبل الظفر فقال له والدي لِأَنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع أَخْبَرَ بِكَ وَ قَالَ: إِنَّهُ يَرِدُ التُّرْكُ عَلَى الْأَخِيرِ مِنْ بَنِي الْعَبَّاسِ يَقْدَمُهُمْ مَلِكٌ يَأْتِي مِنْ حَيْثُ بَدَأَ مُلْكُهُمْ جَهْوَرِيُّ الصَّوْتِ لَا يَمُرُّ بِمَدِينَةٍ إِلَّا فَتَحَهَا وَ لَا تُرْفَعُ لَهُ رَايَةٌ إِلَّا نَكَّسَهَا الْوَيْلُ الْوَيْلُ لِمَنْ نَاوَاهُ فَلَا يَزَالُ كَذَلِكَ حَتَّى يَظْفَرَ.